971 عضو
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_210
توی راه برگشت به خونه بودیم و من سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به بیرون زل زده بودم.
بعد از گذشت چند ساعت و خوردن اون مسکنی که دل آرا بهم داد، دیگه دردی رو توی پهلوم احساس نمیکردم.
تا رسیدن به خونه حرفی بین من و یارا رد و بدل نشد و انگار اون بدجور توی فکر بود.
با رسیدن به خونه از ماشین پیاده شدم و با قدمهای بلند به سمت خونه گام برداشتم.
قفلو باز کردم و بعد از وارد شدن سریع خونه رو روشن کردم.
به اتاقم نگاه کردم و به سمتش قدم برداشتم.
–نگاه؟
از حرکت وایسادم و آروم به طرفش برگشتم و بدون هیچ حرفی تنها چشمهامو بهش دوختم.
–منو ببخش.
سرمو سوالی تکون دادم و با چشمای ریز شده بهش خیره شدم.
–من..... من بابت اون شب ازت معذرت میخوام.
ناخودآگاه پوزخندی زدم و بدون توجه به چشمهای منتظرش راه اتاقمو درپیش گرفتم.
معذرت میخواست!؟ هـــه! جالبه!
معذرت خواهیش به چه درد من میخوره؟
دردهایی که اون شب کشیدم، تحقیری که شدم..... هیچی نمیتونست اون شب نحسو پاک کنه.
برای چی باید میبخشیدمش؟ درسته که قبلا یه عشق بچگانه بهش داشتم و مثل یه خدا میپرستیدمش ولی الان که فکر میکنم میبینم من فقط ظاهرشو میدیدم و خبر نداشتم باطنش چقدر سیاه و ترسناکه!
⭐⭐ رمانکده ⭐⭐
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_211
برخلاف خستگی ای که توی تنم رسوخ کرده بود و چشمهایی که میسوخت، خوابم نمیبرد و اونقدر پهلو به پهلو شده بودم که سرم درد گرفته بود.
پوفی کشیدم و توی اون تاریکی به سقف خیره شدم. مغذم از ماجراهایی که برام اتفاق افتاده بود داشت میترکید.
اون راننده تاکسی، یارا، نبود کلیم و دستی که هنوز برای رفع سوختگیش هیچ اقدامی نکرده بودم!....
اما..... یک چیزی این وسط ذهنمو بدجور به خودش مشغول کرده بود.
بعد از این سه ماه، من و یارا از هم جدا میشدیم؟
یعنی چند سال درگیری جسمی و روحی من برای یک شخص، به سه ماه کشید؟!
با یادآوریش اخمی روی پیشونیم نشست و دستهام مشت شد.
بعد از سه ماه چطور باید ازش جدا میشدم؟ درسته شب ازدواجمونو برام تلخ تر از زهر کرد اما، پیش خودم که رودروایسی نداشتم! من هنوزم قلبم براش میتپید.
هوفی کشیدم و با انداختن یه شال بزرگ که بازوهای لخت و موهامو بپوشونه، از اتاق بیرون رفتم.
مستقیم به سمت آشپزخونه راه افتادم تا بلکه یه مسکن پیدا کنم.
?? مانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_212
با قدمهای آروم خودمو به آشپزخونه رسوندم و از اونجایی که در اتاق یارا کاملا کیپ بود، نوری وارد اتاق نمیشد.
پس برقو روشن کردم و شروع کردم گشتن توی کابینتها برای یه مسکن.
بلاخره بعد از کلی گشتن، بلاخره توی یکی از کابینتها پیداش کردم و بعد از این که لیوان آبی برای خودم ریختم، قرصو خوردمو سرمو روی میز گذاشتم.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود، اما دردش کم کم داشت از بین میرفت و چشمهام داشت گرم میشد.
پلکهامو روی هم گذاشتم و سعی کردم به این فکر نکنم که توی اتاق نیستم و صبح ممکنه بدتر سرم درد بگیره.
تقریبا بین خواب و بیداری بودم که صدای باز شدن در به گوشم رسید، اما اهمیتی ندادم.
–نگاه!...... چرا اینجا خوابیدی؟ حالت خوبه؟
به سختی لای پلکهامو از هم فاصله دادم و بعد از بلند کردن سرم، به یارا که توی چهارچوب آشپزخونه وایساده بود، خیره شدم.
موهاش پریشون روی پیشونیش ریخته بود و چشمهاش هم سرخ بود.
–خوبم، شما چرا نخوابیدید؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_213
همونطور که با سستی به سمت یخچال میرفت، جوابمو داد.
–تشنم شده بود. تو چرا اینجایی؟
نفسمو بیرون دادم و از روی صندلی بلند شدم.
–سرم یکم درد میکرد، اومدم مسکن بخورم که همینجا داشت خوابم میبرد. من دیگه میرم بخوابم، شبتون بخیر.
–الان حالت خوبه؟
مکثی کردم و بدون اینکه برگردم گفتم:
–بله، الان حالم بهتره.
قدم دیگه ای برداشتم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم که صداش به گوشم رسید.
–نگاه!..... میشه حرف بزنیم؟
به سمتش برگشتم و با کلافگی بهش خیره شدم. اما با دیدن چشمهای منتظر و خیرش، چیزی نگفتم و دوباره پشت میز جاگیر شدم.
–ممنون که قبول کردی!
چیزی نگفتم و تنها بهش خیره شدم تا حرفشو بزنه.
–قبل از هرچیزی ازت یه درخواست دارم.
چند ثانیه مکث کرد و دوباره ادامه داد:
–میشه با من راحت باشی. وقتی اینطور منو جمع میبندی و بهم میگی آقای فرهمند، راستش یه حس بدی بهم دست میده.
–برای چی باید شمارو به اسم صدا کنم؟
–چون..... چون من..... شوهرتم!
با این حرف تکون بدی خوردم اما موضعم رو پایین نیاوردم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_214
اخمهامو توی هم فرو بردم و خیره به صورتش، پیش خودم فکر کردم که ممکنه بعدا هم از این لفظ شوهر سو استفاده بکنه؟ قطعا نمیدونستم و اگر این درخواستشو قبول میکردم، ممکن بود که درآینده درخواست های دیگه ای هم بکنه؟
–بله شما شوهرمید اما من اینطور راحت نیستم. ترجیح میدم شمارو جمع ببندم و به جای اسمتون از فامیلیتون استفاده بکنم.
–اگر خواهش کنم چی؟
یه تای ابرومو بالا انداختم و مشکوک بهش خیره شدم. چی تو سرش بود؟
–و برای چی باید خواهش کنید؟
سرشو پایین انداخت و خیره به میز پوفی کشید.
–درسته که من و تو ممکنه فقط سه ماه به عنوان زن و شوهر درکنار هم باشیم اما دلم میخواد توی این سه ماه حداقل باعث معذب بودن و ناراحتی همدیگه نشیم.
–و شما معذب یا ناراحت میشید اگر من به فامیلی صداتون کنم؟
–آره!
–خیلی خب، از این به بعد شمارو.....
–یارا.
–چی؟
–از این به بعد بهم بگو یارا، نه آقای فرهمند.
☇☇ رمانکده ☇☇
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_215
معذب بودم و نگاه خیره یارا روم، کلافم کرده بود. صدامو تصنعی صاف کردم و بهش خیره شدم.
–میخواستی..... چیزی بگی؟
با حرفم اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست و با گیجی بهم نگاه کرد. بعد از چند لحظه انگار که چیزی یادش اومده باشه، چشمهای سرخش که برقی عجیب هم توی چشمهاش بود رو بهم دوخت.
–آره..... با یه مسافرت موافقی؟
–مسافرت؟
اول خواستم درخواستشو قبول کنم اما با یادآوری کارهایی که روی سرم ریخته بود، آه از نهادم بلند شد.
–خب..... فکر نکنم الان رفتنمون چندان جالب باشه.
کمی خودشو به طرفم کشید و چشمهای ریز شدشو بهم دوخت.
–چرا؟
–مگه اون روز با هم نرفتیم پیش آقای شریفی برای طرح لباسهای بازیکنان؟ فکر نکنم فعلا وقت برای مسافرت باشه.
با یادآوری اون روز اخمهاشو توی هم کشید و با انگشتهاش روی میز ضرب گرفت.
–حالا واقعا میخوای این کارو انجام بدی؟
–آره خب..... برای چی نباید انجامش بدم؟
–خب...... خب...... هــــــوف اصلا ولش کن.
چشمهای قرمزشو از روم برداشت و همونطور که با دستش صورتشو میپوشوند، به میز خیره شد.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_216
با تعجب بهش خیره شدم و وقتی دیدم قرار نیست چیزی بگه شونه هانو بالا انداختم و خواستم بلند بشم که صداش منو منصرف کرد
–کی کارت تموم میشه؟
با اخمی که ناخودآگاه از این سوال و جواب کردناش روی پیشونیم نشسته بود، جوابشو دادم.
–معلوم نیست که چقدر طول بکشه.... احتمالا یک ماه یا شایدم بیشتر.
با صدای دادش شونه هام از ترس بالا پرید و چشمهام گرد شد.
–چـــــی!!؟..... یک مـــاه!
–آره و اینکه تو هم باید بهم کمک کنی.
–کمک؟..... چه کمکی از دستم برمیاد؟؟
دستهامو روی میز گذاشتم و انگشتهامو توی هم قفل کردم.
–خب من به یه مدل برای لباسهای ورزشی باشگاه میخوام و کی بهتر از تو!
با سوضن بهم خیره شد. اما چشمهای من از پیشنهادی که بهش داده بودم برق میزد.
اگر پیشنهادمو قبول میکرد...... اووووف چه شود!
–نمیدونم باید فکر کنم.
از روی صندلی بلند شد و داشت از آشپزخونه خارج میشد. هولزده بلند شدم و اسمشو صدا زدم.
–یارا!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_217
به طرفم برگشت و سوالی بهم خیره شد، اما من با دیدن نگاهش حرفی که میخواستم بزنمو از یاد بردم.
آهی کشیدم و دوباره پشت میز نشستم.
–هیچی، برو بخواب. شب بخیر!
–شب تو هم بخیر.
از آشپزخونه خارج شد و چند لحظه بعد با شنیدن صدای در، فهمیدم که به اتاقش برگشته.
لیوانمو از آب پر کردم و لاجرعه سر کشیدم.
بدون اینکه بشورمش اونو توی سینک ظرف شویی رها کردم و بعد از خاموش کردن چراغ آشپزخونه به طرف اتاقم رفتم.
خوشبختانه برق اتاقم روشن بود و بین راه به خاطر تاریکی زمین نمیخوردم.
خودمو روی تخت رها کردم و به سقف خیره شدم.
با خوردن اون قرص و حرفهایی که بین من و یارا رد و بدل شده بود، حالا احساس بهتری داشتم.
ناخودآگاه با یادآوری اون حرفها، لبخند کمرنگی روی لبهام نقش بست و نفس راحتی کشیدم.
اگر پیشنهادمو قبول میکرد، قطعا بعدش همه چیز متفاوت خواهد بود.
به پهلو شدم و بعد از این که پتو رو تا گردنم بالا کشیدم، به نقطه ای خیره شدم و کم کم پلکهام گرم شد و به خواب فرو رفتم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_218
* * * * * *
–خانوم کارمون تموم شد.
لبخندی زدم و به طرفش رفتم.
–ممنونم بچه ها، لطفا وسایلو جمع کنید تا برگردیم شرکت.
"چشمی" گفتن و مشغول جمع کردن وسایل شدن.
امروز پنج شنبه بود و کار ما هم توی باشگاه تموم شده بود.
از صبح تا الان که ساعت یکه، یارا رو ندیده بودم و احتمالا تا دو سه روز هم موفق به دیدنش نمیشدم.
با نگاهی به بچه ها که کم کم داشتن وسایلشونو جمع میکردن، منم کیفمو برداشتم و بعد از خارج شدن از جایی که دراختیارمون قرار داده بودن، به طرف اتاق شریفی رفتم.
–سلام، خسته نباشید. لطفا به آقای شریفی اطلاع بدید که باهاشون کار دارم.
منشی خجالت زده لبخندی زد و از پشت میزش بلند شد.
–ببخشید ولی آقای شریفی کاری براشون پیش اومد که مجبور شدن برن. اما به من گفتن که بهتون بگم شنبه منتظرتونن.
با کلافگی چشمهامو توی حدقه چرخوندم و از میز فاصله گرفتم.
–نیازی به دیدار دوباره نیست. به ایشون بگید یک نفرو جهت نظارت به شرکت بفرستن. خداحافظ!
دیگه نموندم تا جوابشو بشنوم. با قدمهای بلند از باشگاه خارج شدم و همراه با بچه های شرکت به طرف شرکت به راه افتادیم.
⛈⛈ رمانکده ⛈⛈
??????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_219
کسی با ماشین من نمیومد و از این نظر میشه گفت که راحت بودم.
عینک آفتابیمو روی صورتم درست کردم و خواستم ماشینو روشن کنم، که در طرف شاگرد باز شد و یکی خودشو انداخت داخل.
با تعجب به یارا نگاه میکردم که یه لبخند محو روی صورتش بود و داشت نفس نفس میزد.
–مگه..... مگه نباید الان سر تمرین باشی!؟ پس.....
–ماشینو روشن کن، توی راه برات توضیح میدم.
تنها سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی ماشینو روشن کردم و به راه افتادم.
–میگم تو ماشینت آب پیدا نمیشه؟
با تعجب بهش خیره شدم و دوباره نگاهمو به رو به رو دادم.
–یه بطری آب تو داشبورد هست، ولی فکر نکنم که خنک باشه.
با شنیدن این حرفم سریع داشبوردو باز کرد و بعد از،بیرون آوردن بطری آب، یه نفس اونو سر کشید.
–گرم..... گرم نبود؟
–چرا اتفاقا خیلی گرم بود.
–پس چرا خوردیش؟ وایمیستادم برات یه خنکشو میگرفتم خب!
–نیازی نیست..... همین خوبه!
چیزی نگفتم و تنها توی سکوت به رانندگیم ادامه دادم. نمیدونستم یارا میخواد چیکار کنه.
⛅⛅ رمانکده ⛅⛅
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_220
–میخوای..... جایی بری؟
انگار که حواسش نبود و نگاهشو با گیجی بهم دوخت.
–ها!؟
–میگم جایی میخواستی بری؟
–آها آره. راستش فکر کردم که ممکنه توی چند روز آینده هم دیگه رو نبینیم. به همین خاطر میخوام که ناهارو با هم باشیم.
لبخند کم رنگی از این حرفش روی لبم جا خوش کرد و توی دلم با ذوق کلی بالا و پایین پریدم.
–ایده خوبیه. خب حالا جاییو مد نظر داری؟
–آره، آدرسی که بهت میدمو برو.
سری تکون دادم و بعد از این که یارا آدرسو گفت، به طرف اون رستوران روندم.
آهنگی که از ضبط توی فضای ماشین پخش میشد، سکوت بینمون رو میشکست.
بعد از حدود یک ساعت رانندگی و توی ترافیک موندن، از تهران خارج شدیم و بعد از طی کردن حدود ده کیلومتر، به جایی که یارا مدنظرش بود رسیدیم.
با دیدن فضای دل انگیز اون رستوران لبخندی روی لبم نشست و به طرف یارا برگشتم که با نگاه خیرش رو به رو شدم.
–اینجا خیلی زیباست، امیدوارم غذاش هم به خوبی فضاش عالی باشه.
تک خنده جذابی کرد و به طرفم اومد. دستمو گرفت و همراه هم وارد رستوران شدیم.
☈☈ رمانکده ☈☈
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_201
نگاهی به برگه های پخش و پلا شده روی میز انداختم و با بیچارگی چشمهامو بستم.
حالا باید چیکار میکردم؟
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عدد 1ابروهام به موهام چسبید.
با فکری که به ذهنم رسید، سریع به طرف کمدم رفتم. کیف بزرگی که برای مواقع ضروری گذاشته بودمو برداشتم و تمام پرونده ها و کارهایی که باید انجام میدادم و توش ریختم.
جلوی آیینه توی اتاق، دستی به لباسم کشیدم و وقتی از مرتب بودنم مطنئن شدم، کیفو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
به سمت میز منشی رفتم و اون هم با دیدنم از روی صندلیش بلند شد.
–به خانوم زارعی بگید من احتمالا امروز دیگه برنگردم، همه قرارداد ها و یا کاری که داشتید رو به ایشون بگید.
–چشم، حتما!
سری تکون دادم و با یه خداحافظی سرسری از ساختمان بیرون زدم.
خیابون خلوت بود و حدود یک ربع منتظر موندم تا تاکسی گیرم اومد. سوار ماشین شدم و همونطور که داشتم پیامهای توی گوشیمو چک میکردم، آدرس هم بهش دادم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_202
بعد از چک کردن پیامهام، سرمو بالا آوردم و به راه ناآشنایی که ماشین حرکت میکرد نگاه کردم.
اخمهام نامحسوس داخل هم فرو رفت و.... من چرا حواسم نبود؟؟
–آقا لطفا نگه دارید...... همینجا پیاده میشم!
نه تنها نگه نداشت بلکه بدون توجه به حضورم، راه خودشو ادامه داد.
–آقا با شمام!.... میگم نگه دارید!
بازم توجهی نکرد. مردک عوضی! ناچارا دستمو به سمت دستگیره بردم و خواستم بازش کنم اما هیچ دستگیره ای اونجا نبود.
اخمهامو توی هم کشیدم و به در دیگه نگاه کردم که اون هم دستگیره نداشت.
شوکری که همیشه توی این مواقع توی کیفم بودو نامحسوس بیرون آوردم و خودمو کمی به سمت صندلی راننده کشوندم.
–نگه نمیداری نه!؟
–نــــــوچ..... مگه آدم میتونه از لعبتی مثل تو بگذره.
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم"یه لعبتی نشونت بدم که به غلط کردن بیوفتی"
کمی جلوتر دست انداز بود و وقتی سرعت ماشین کم شد، خودمو جلو کشیدم.
–باشه، خودت خواستی!
تا بخواد حرفمو هلاجی کنه، شوکرو بالا آوردم و به گردنش زدم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_203
★یـــــــارا★
–مامان من میرم دنبال نگاه.
–باشه عزیزم، زود بیاید!
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی، سوئیچو برداشتم و از خونه بیرون زدم.
سوار ماشینم شدم و بعد از روشن کردنش از عمارت خارج شدمو به طرف شرکت نگاه روندم.
به سر خیابون رسیده بودم که نگاهو دیدم سوار یه تاکسی شد و ماشین حرکت کرد.
دستمو داخل جیبم فرو بردم تا موبایلمو بردارم و بهش زنگ بزنم، اما وقتی با جای خالیش رو به رو شدم فهمیدم که خونه جاش گذاشتم.
پوفی کشیدم و سرعتمو زیاد کردم تا هرچه زودتر به اون تاکسی برسم.
بعد از چند دقیقه درکمال تعجب دیدم که تاکسی نه به طرف خونه خودمون میره و نه به طرف عمارت.
یه چیزی اینجا مشکوک بود!
جلوتر یه دست انداز بود و سرعت ماشیت کم میشد، پس اونموقع میتونستم بپیچم جلوی اون تاکسی مرموز!
ماشین که سرعتش کم شد منم پامو روی پدال گاز گذاشتم، اما حرکت مارپیچی بعدش منو متعجب کرد!
ماشین جلوتر کنار خیابون وایساد و راننده درحالیکه گردنشو گرفته بود و عربده میزد، خودشو انداخت بیرون.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_204
چند لحظه بعد هم نگاه درحالیکه یه کیف بزرگ دستش بود با یه لبخند پیروزمندانه روی لبش از تاکسی بیرون اومد.
بدون توجه به این که ممکنه منو بشناسن، سریع از ماشین پیاده شدم و خودمو به نگاه رسوندم.
با دیدن من اون خنده کم کم تبدیل به یه لبخند کم رنگ و آرامش توی چشمهاش شد.
بهش که رسیدم بدون توجه به اطراف، بازوهاشو گرفتم و با نگرانی نگاهش کردم.
–حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟
سری تکون داد و بعد از پس زدن دستهام به طرف اون راننده که از درد به خودش میپیچید رفت و کنارش زانو زد.
–میدونی.... دلم برای مادرت میسوزه که برای تو درد زایمانو تحمل کرد. اگر دوباره اطرافم بپلکی مطمئن باش بلای بدتری به سرت میارم.
بدون توجه به نگاه پر نفرتی که روش بود به طرف ماشین رفت.
–امیدوارم حرفای خانوم آویزه گوشت شده باشه وگرنه.... میدونی که چی میشه؟
ترس جای اون نفرتو گرفت و سریع سر تکون داد.
پوزخندی زدم و بعد از سوار شدن، ماشینو روشن کردم و به طرف عمارت راه افتادم.
–حالت خوبه؟
–نه... حالم.... حالم زیاد خوب نیست. اگر... اگر اون شوکر نبود من الان باید.....
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_205
دستمو روی دستهای سردش گذاشتم و با انگشتم آروم پشت دستشو نوازش کردم.
–حتی اگر اون شوکر هم نبود، من بودم. پس لطفا نگران نباش، باشه؟
چیزی نگفت و تنها با یه لبخند محو سرشو تکون داد. سعی کرد دستشو از دستم بیرون بکشه، اما محکم تر گرفتمش و بهش اجازه ندادم.
–میشه.... میشه دستمو ول کنید.
–نه، نمیشه!
با لحن قاطعم دیگه چیزی نگفت و تا رسیدن به عمارت حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بوقی زدم و چند لحظه بعد با باز شدن در، سریع ماشینو به داخل عمارت بردم.
وایسادم و نگاه تا خواست پیاده بشه، دستشو گرفتم.
–نگاه!
بدون این که به سمتم برگرده، صدای آروم و نازکش به گوشم رسید.
–نمیخوام..... نمیخوام از ماجرای امروز به کسی چیزی بگی، باشه؟
–باشه، من چیزی به کسی نمیگم.
خوبه ای گفتم و همزمان از ماشین پیاده شدیم.
جلوتر از من به طرف عمارت رفت، با قدمهای بلند خودمو بهش رسوندم و دوباره دستشو گرفتم.
?? رمانکده ??
☉☉☉☉☉☉☉☉☉
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_206
درو باز کردم و کناری وایسادم تا اول نگاه بره داخل و بعد من. با صدای جیغی هراسون چشمهامو به دل آرایی دوختم که با ذوق داشت به طرف نگاه میومد.
–واییی، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
همو بغل کردن و بعد از این که نگاه چیزی در گوش دل آرا گفت، بعد از اینکه با مامان سلام و احوال پرسی کردن، از پله ها بالا رفتن و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در اومد.
–خوش اومدی عزیزم، برو لباسهاتو عوض کن و یه آبی به دست و صورتت بزن تا بگم کم کم میز غذارو بچینن.
سری تکون دادم و من هم از پله ها بالا رفتم، خواستم به طرف اتاق خودم برم اما پشیمون شدم و یواشکی پشت در اتاق در آرا وایسادم و گوشمو به در چسبوندم.
چیزی شنیده نمیشد و مجبور شدم بیشتر به در بچسبم.
اما با باز شدن یهویی در، به خاطر این که به در چسبیده بودم به داخل اتاق پرت شدم و تا بخوام به خودم بیام، جسم نرمی رو زیر بدنم احساس کردم.
نفسهای داغش که به صورتم میخورد منو وادار کرد تا پلکهامو از هم فاصله بدم و اولین چیزی که دیدم، چشمهای خاص و زیبای نگاه بود.
❄❄ رمانکده ❄❄
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_207
بدون توجه به اطرافم به چشمهای فوق العادش زل زده بودم و درکی از اطراف نداشتم.
تنها چیزی که میدونستم این بود که نمیتونستم نگاه از چشمهاش بگیرم.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با شنیدن صدای سرفه ای به خودم اومدم تازه تونستم صورت سرخ و درهم نگاه رو ببینم.
تازه یاد شرایط خاص نگاه و کلیه ای که به خاطر عوضی بازی های من وجود نداشت، افتادم.
با نگرانی سریع بلند شدم و دست نگاهو دیدم که به طرف پهلوش برده بود و اونو فشار میداد.
–نگاه چی شدی؟ حالت خوبه؟
قبل از من این دل آرا بود که با نگرانی کنار نگاه نشسته بود و بهش خیره شد.
با احتیاط روی زمین نشوندش و همین باعث شد تا چهرش بیشتر درهم بره.
بلاخره به خودم اومدم و سریع به طرفش رفتم.
–برو کنار، قرصی چیزی برای اینجور مواقع نداره؟
بی تفاوت به نگاهِ سرد و پوزخند گوشه لبش، به نگاه خیره شدم.
–فکر نکنم، الان میرم براش یه مسکن میارم.
بعد از رفتن دل آرا، یه دستمو زیر زانو و دست دیگمو زیر کتفش گذاشتم و با احتیاط بلندش کردم.
☀☀ رمانکده ☀☀
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_208
با وجود دردش تقلا میکرد که بذارمش زمین اما خب..... من که سو استفاده گر نبودم، بودم!؟
–ل..... لطفا... منو..... ب.... بذار زمین!
–نمیتونم!
کمی خودشو جا به جا کرد و همین هم باعث شد از درد ناله ای بکنه.
از اتاق دل آرا بیرون رفتم و مستقیم به سمت اتاق خودم قدم برداشتم.
درو به سختی باز کردم و با احتیاط نگاهو روی تخت خودم گذاشتمش!
پلکهاشو محکم روی هم فشار میداد و صورتش از درد قرمز شده بود!
–نگاه من..... من الان چیکار کنم؟
جوابم تنها ناله از سر دردش بود که به گوشم رسید.
صدای باز شدن در باعث شد چشمهای نگرانمو از نگاه بگیرم و دل آرایی بدم که سراسیمه با لیوان آب و قرصی که دستش بود، وارد اتاق شد.
منو کنار زد و گوشه تخت کنار نگاه نشست.
–نگاه عزیزم! پاشو این قرصو بخور
با دیدن دردی که نگاه میکشید وجودم مملو از وجدان شد. من چطور میتونستم با کمال پررویی توی چشمهای نگاه خیره بشم؟ پس تنها سرمو پایین انداختم و با شرمندگی از اتاق بیرون رفتم و درو پشت سرم بستم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_209
*نگاه*
غذایی که سحر جون درست کرده بود، فوق العاده خوشمزه بود اما این درد خفیف جای عملم نمیذاشت اون لذتو ببرم.
زیر چشمی حواسم به یارا بود که داشت با غذاش بازی میکرد و هیچ توجهی به اطراف نداشت.
میدونستم که چی باعث شده اینطور توی خودش بره، اما کاری از دستم برنمیومد.
من به هیچ عنوان نمیتونستم ببخشمش و هیچ تلاشی هم برای از بین بردن این حال یارا انجام نمیدادم.
عذاب وجدانی که گریبانگیرش شده بود هم به نظرم کم بود.
با صدای سحر جون همه نگاها سمت یارا برگشت.
–پسرم..... چرا غذاتو نمیخوری؟ خوشت نمیاد ازش؟
یارا هول زده سرشو بالا آورد و وقتی نگاه هممونو روی خودش دید، لبخند مصنوعی ای زد.
–نه اتفاقا مگه میشه از دستپختت ایراد گرفت مامان خانوم؟ فقط من دلم نمیبره میشه بعدا بخورم؟
سحر جون نگاه نگرانی به یارا انداخت و از روی میز دستشو گرفت.
–چی شده؟ حالت بده؟
–نه عزیزم فقط دلم نمیبره، بعدا که گشنم شد میخورم.
سحر جون دیگه چیزی نگفت و بقیه هم به غذا خوردنشون مشغول شدن.
بعد از جمع و جور کردن، به اتاق پذیرایی رفتم و تنها جای خالی که کنار یارا بود رو انتخاب کردم و اروم روی مبل نشستم.
دل آرا و سحر جون درمورد لباس صحبت میکردن و بعضی اوقات هم من وارد بحثشون میشدم.
☄☄ رمانکده ☄☄
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_210
توی راه برگشت به خونه بودیم و من سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به بیرون زل زده بودم.
بعد از گذشت چند ساعت و خوردن اون مسکنی که دل آرا بهم داد، دیگه دردی رو توی پهلوم احساس نمیکردم.
تا رسیدن به خونه حرفی بین من و یارا رد و بدل نشد و انگار اون بدجور توی فکر بود.
با رسیدن به خونه از ماشین پیاده شدم و با قدمهای بلند به سمت خونه گام برداشتم.
قفلو باز کردم و بعد از وارد شدن سریع خونه رو روشن کردم.
به اتاقم نگاه کردم و به سمتش قدم برداشتم.
–نگاه؟
از حرکت وایسادم و آروم به طرفش برگشتم و بدون هیچ حرفی تنها چشمهامو بهش دوختم.
–منو ببخش.
سرمو سوالی تکون دادم و با چشمای ریز شده بهش خیره شدم.
–من..... من بابت اون شب ازت معذرت میخوام.
ناخودآگاه پوزخندی زدم و بدون توجه به چشمهای منتظرش راه اتاقمو درپیش گرفتم.
معذرت میخواست!؟ هـــه! جالبه!
معذرت خواهیش به چه درد من میخوره؟
دردهایی که اون شب کشیدم، تحقیری که شدم..... هیچی نمیتونست اون شب نحسو پاک کنه.
برای چی باید میبخشیدمش؟ درسته که قبلا یه عشق بچگانه بهش داشتم و مثل یه خدا میپرستیدمش ولی الان که فکر میکنم میبینم من فقط ظاهرشو میدیدم و خبر نداشتم باطنش چقدر سیاه و ترسناکه!
⭐⭐ رمانکده ⭐⭐
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_211
برخلاف خستگی ای که توی تنم رسوخ کرده بود و چشمهایی که میسوخت، خوابم نمیبرد و اونقدر پهلو به پهلو شده بودم که سرم درد گرفته بود.
پوفی کشیدم و توی اون تاریکی به سقف خیره شدم. مغذم از ماجراهایی که برام اتفاق افتاده بود داشت میترکید.
اون راننده تاکسی، یارا، نبود کلیم و دستی که هنوز برای رفع سوختگیش هیچ اقدامی نکرده بودم!....
اما..... یک چیزی این وسط ذهنمو بدجور به خودش مشغول کرده بود.
بعد از این سه ماه، من و یارا از هم جدا میشدیم؟
یعنی چند سال درگیری جسمی و روحی من برای یک شخص، به سه ماه کشید؟!
با یادآوریش اخمی روی پیشونیم نشست و دستهام مشت شد.
بعد از سه ماه چطور باید ازش جدا میشدم؟ درسته شب ازدواجمونو برام تلخ تر از زهر کرد اما، پیش خودم که رودروایسی نداشتم! من هنوزم قلبم براش میتپید.
هوفی کشیدم و با انداختن یه شال بزرگ که بازوهای لخت و موهامو بپوشونه، از اتاق بیرون رفتم.
مستقیم به سمت آشپزخونه راه افتادم تا بلکه یه مسکن پیدا کنم.
?? مانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_212
با قدمهای آروم خودمو به آشپزخونه رسوندم و از اونجایی که در اتاق یارا کاملا کیپ بود، نوری وارد اتاق نمیشد.
پس برقو روشن کردم و شروع کردم گشتن توی کابینتها برای یه مسکن.
بلاخره بعد از کلی گشتن، بلاخره توی یکی از کابینتها پیداش کردم و بعد از این که لیوان آبی برای خودم ریختم، قرصو خوردمو سرمو روی میز گذاشتم.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود، اما دردش کم کم داشت از بین میرفت و چشمهام داشت گرم میشد.
پلکهامو روی هم گذاشتم و سعی کردم به این فکر نکنم که توی اتاق نیستم و صبح ممکنه بدتر سرم درد بگیره.
تقریبا بین خواب و بیداری بودم که صدای باز شدن در به گوشم رسید، اما اهمیتی ندادم.
–نگاه!...... چرا اینجا خوابیدی؟ حالت خوبه؟
به سختی لای پلکهامو از هم فاصله دادم و بعد از بلند کردن سرم، به یارا که توی چهارچوب آشپزخونه وایساده بود، خیره شدم.
موهاش پریشون روی پیشونیش ریخته بود و چشمهاش هم سرخ بود.
–خوبم، شما چرا نخوابیدید؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_213
همونطور که با سستی به سمت یخچال میرفت، جوابمو داد.
–تشنم شده بود. تو چرا اینجایی؟
نفسمو بیرون دادم و از روی صندلی بلند شدم.
–سرم یکم درد میکرد، اومدم مسکن بخورم که همینجا داشت خوابم میبرد. من دیگه میرم بخوابم، شبتون بخیر.
–الان حالت خوبه؟
مکثی کردم و بدون اینکه برگردم گفتم:
–بله، الان حالم بهتره.
قدم دیگه ای برداشتم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم که صداش به گوشم رسید.
–نگاه!..... میشه حرف بزنیم؟
به سمتش برگشتم و با کلافگی بهش خیره شدم. اما با دیدن چشمهای منتظر و خیرش، چیزی نگفتم و دوباره پشت میز جاگیر شدم.
–ممنون که قبول کردی!
چیزی نگفتم و تنها بهش خیره شدم تا حرفشو بزنه.
–قبل از هرچیزی ازت یه درخواست دارم.
چند ثانیه مکث کرد و دوباره ادامه داد:
–میشه با من راحت باشی. وقتی اینطور منو جمع میبندی و بهم میگی آقای فرهمند، راستش یه حس بدی بهم دست میده.
–برای چی باید شمارو به اسم صدا کنم؟
–چون..... چون من..... شوهرتم!
با این حرف تکون بدی خوردم اما موضعم رو پایین نیاوردم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_214
اخمهامو توی هم فرو بردم و خیره به صورتش، پیش خودم فکر کردم که ممکنه بعدا هم از این لفظ شوهر سو استفاده بکنه؟ قطعا نمیدونستم و اگر این درخواستشو قبول میکردم، ممکن بود که درآینده درخواست های دیگه ای هم بکنه؟
–بله شما شوهرمید اما من اینطور راحت نیستم. ترجیح میدم شمارو جمع ببندم و به جای اسمتون از فامیلیتون استفاده بکنم.
–اگر خواهش کنم چی؟
یه تای ابرومو بالا انداختم و مشکوک بهش خیره شدم. چی تو سرش بود؟
–و برای چی باید خواهش کنید؟
سرشو پایین انداخت و خیره به میز پوفی کشید.
–درسته که من و تو ممکنه فقط سه ماه به عنوان زن و شوهر درکنار هم باشیم اما دلم میخواد توی این سه ماه حداقل باعث معذب بودن و ناراحتی همدیگه نشیم.
–و شما معذب یا ناراحت میشید اگر من به فامیلی صداتون کنم؟
–آره!
–خیلی خب، از این به بعد شمارو.....
–یارا.
–چی؟
–از این به بعد بهم بگو یارا، نه آقای فرهمند.
☇☇ رمانکده ☇☇
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد