971 عضو
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_195
طبق حدسی که زده بودم بابا و دل آرا خونه نبودن و تنها مامان بود.
با هم به طرف پذیرایی رفتیم و روی مبل دونفره نشستیم.
–ازین ورا! چیشده که یادی از ما کردی؟
–من که همیشه به فکر شمام، برای چی همچین حرفی میزنی؟
–آخه، دیگه کم میای دیدنم. فکر میکنم که هنوز به خاطر اینکه مجبورت کردم با نگاه ازدواج کنی ازم دلخوری، به خاطر همین فکر کردم.....
با اخمهای درهم به دستش فشاری وارد کردم که حرفش نصفه موند و چشمهای پر از اشکش بهم دوخته شد.
–دیگه نبینم همچین حرفی بزنی، مگه میشه من از فرشته ای مثل تو دلخور بشم؟ قضیه ازدواج هم که دیگه گذشته. درسته که اجبار بود ولی حالا همه چیز آرومه.
لبخندی روی صورتش نشست اما هنوز میشد توی چشمهاش غم و ناراحتی رو دید.
–خداروشکر که سر و سامون گرفتی، تنها نگرانیم برای تو بود. فقط یارا جان؟
کمی خودشو به سمتم کشید و چشمهای قرمزشو بهم دوخت.
–اون دختر امانت خانوادشه، نبینم خم به ابروش بیاری یا بذاری اشک از چشمهاش بیاد! منو شرمنده نکن مادر.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_196
تو دلم پوزخندی زدم و گفتم" کجای کاری مامان، نه تنها اشکشو درآوردم، بلکه اون خوی حیوونیمو هم نشونش دادم و کارش به بیمارستان کشید"
آهی کشیدم و نگاه از چشمهای ملتمس مامان گرفتم. چی بهش میگفتم؟
–باشه؟ بهم قول بده یارا؟
بزاق دهنمو قورت دادم و به سختی نگاهمو به چشمهای مامان دادم.
"باشه" ضعیفی از بین لبهام بیرون آوردم و از پیش مامان بلند شدم.
–من برم توی اتاقم، یه کاری دارم.
لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد.
درواقع کاری توی اتاقم نداشتم، فقط داشتم از نگاهای مامان فرار میکردم. نمیخواستم زیر نگاه سنگینش بیشتر از این شرمندش بشم.
از پله ها بالا رفتم و سریع خودمو توی اتاق انداختم. نفس حبس شدمو بیرون دادم و با انگشتهام شقیقه نبض دارمو فشار دادم.
اگر اون شب انقدر الکل نمیخوردم و اختیار خودمو داشتم حالا این فضاحت به بار نمی اومد. شرمندگی و عذاب وجدان اونقدر توی وجودم زیاده که بعضی اوقات به سختی به چشمهای خاص و زیبای نگاه، خیره میشم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_197
★نـــــگاه★
بعد از حساب کردن کرایه تاکسی، از ماشین پیاده شدم و بعد از کمی راه رفتن وارد ساختمون شدم.
امروز حسابی کار داشتم و از یه طرف کنجکاوی درباره خواستگاری آرایه نمیذاشت درست و حسابی تمرکز کنم.
بعد از سلام و احوالپرسی با کارکنان مزون وارد دفترم شدم و بلافاصله شماره آرایه رو گرفتم.
قبل از این که تماس وصل بشه در باز شد و آرایه اومد داخل.
لبخندی بهش زدم و بعد از قطع کردن تماس، موبایلو روی میز گذاشتم.
–صبح بخیر آرایه خانوم، بیا بشین ببینم چیکارا کردی دیشب!
چشم غره ای بهم رفت و همونطور که به سمت صندلی های داخل اتاق میرفت، گفت:
–بذار برسم بعد سوالاتو شروع کن.
چادرشو درآورد و اونو روی دسته صندلی گذاشت.
–خب بدون مقدمه چینی مستقیم میرم آخرش.
یه تای ابرومو بالا انداختم و منتظر بهش چشم دوختم.
–جواب منفی دادم.
دندون قروچهای کردم و بسته دستمال کاغذی رو به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و زد زیر خنده.
–زهر مار، ایشالا اگر خدا بخواد میخوای به مامانت بگی ترشی بندازتت؟
–نه عزیزم، تو نگران نباش اگر خواست منو ترشی بندازه بهت خبر میدم.
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_198
خودمو جلو کشیدم و مشکوک بهش خیره شدم.
–منظورت چیه؟ نکنه خبریه و من نمیدونم؟
لبخند خجولی زد و همونطور که سرخ و سفید میشد، سرشو پایین انداخت.
با دیدن این حرکتش چشمام چهارتا شد و با تعجب بهش زل زدم.
–آرایه!؟..... واقعا کسی هست؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه سرشو آروم بالا پایین کرد. خنده ای از سر بهت کردم و بعد از این که از روی صندلی بلند شدم، به طرفش رفتم و دستهاشو توی دستم گرفتم.
–خیلی برات خوشحالم عزیزم. حالا کی هست اون آقای خوشبخت؟؟
–میشه..... میشه نگم؟
–نخیر، مگه من و تو چیز پنهونی باهم داریم؟
وقتی این حرف از دهنم بیرون اومد ذهنم رفت سمت شب عروسیم و من حتی یک کلمه هم از اون شب باهاش حرف نزدم.
سرمو تکون دادم و سعی کردم به اون شب لعنتی فکر نکنم که اگر فکر میکردم تنها از عشق چند سالم دلسرد میشدم.
آروم سرمو تکون دادم و به آرایه نگاه کردم.
–راستش..... اون.... آقا نریمانه!
یه لحظه به گوشام و اونچه که شنیده بودم شک کردم. به خاطر همین دوباره پرسیدم:
–کی!؟
–آقا.... آقا نریمان!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_199
–نریمان؟؟.... نریمان خودمون؟
دوباره سرشو تکون داد و سرخ و سفید شد.
چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چی به چیه. کم کم لبخندی روی لبم نشست و با خوشحالی آرایه رو بغل کردم. خیلی جلوی خودمو گرفته بودم تا جیغ نزنم و همه رو اینجا جمع نکنم.
–واااااییـــــی چقدر برات خوشحالم خواهری.
–ولم.... کن نگاه.... خفم.... خفم کردی!
تازه به خودم اومدم و ازش جدا شدم، اما هنوز اون خوشحالی و لبخند روی صورتم بود.
–باورم نمیشه.
–باورت بشه، ولی....
–ولی چی؟
–ولی نمیدونم اون به من چه احساسی داره.
لبخند شیطانی ای زدم و روی صندلی کنارش نشستم.
–خب میتونیم بفهمیم.
–چطوری؟
با رفتاری که دیشب نریمان داشت، شک نداشتم که اونم به آرایه حس داره. اما برای این که مطمئن بشم باید امتحانش میکردم.
–تو به این کارا کار نداشته باش. میدونم چیکار کنم.
پوفی کشید و دیگه چیزی در این باره نگفت.
بعد از این که کمی حرف زدیم، آرایه از اتاق بیرون رفت و منم رفتم سراغ کارهای تلنبار شدم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_200
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت بود که مشغول کار بودم ولی با تموم شدن نیمی از کارهام، سرمو بالا آوردم و دستمو روی گردن دردناکم گذاشتم.
چهرم از درد درهم فرو رفته بود و با دستم چند بار آروم روی گردنم مشت زدم تا کمی از دردش کم بشه.
با صدای موبایلم، همونطور که گردنمو ماساژ میدادم دست آزادمو دراز کردم و بدون این که به اسم روی صفحه توجهی بکنم، تماسو وصل کردم و اونو کنار گوشم قرار دادم.
–الو.
–الو نگاه جان!
با شنیدن صدای سحر جون، انگار که جلوم باشه از روی صندلیم بلند شدم.
–سلام سحر جون، احوال شما؟
–سلام عزیزم، حالت خوبه؟
–ممنون شما چطورید؟ اتفاقی افتاده؟
–نه عزیزم اتفاقی نیوفتاده، بهت زنگ زدم که بگم ناهار بیای اینجا. یارا هم اینجاست.
نگاهی به برگه های پخش و پلای روی میزم انداختم و چهرم درهم شد.
–آخه....
–آخه و اما و اگر نداریم، ناهار منتظرتم. خداحافظ!
تا بخوام چیزی بگم تماس قطع میشه و احساس میکنم گردنم دردش بیشتر شد.
☘☘ رمانکده ☘☘
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_191
★یـــــــارا★
با بویی که به مشامم میرسه وارد خونه شدم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.
نگاه مثل همیشه روسریشو جوری بسته بود که حتی یه تار از موهاش هم بیرون نبود.
لباسهاش پوشیده بود و پشت به من جلوی گاز وایساده بود و داشت چیزی درست میکرد.
نگاهی به هیکل ریزه میزش کردم و قدمی به جلو رفتم.
دوست داشتم از پشت توی آغوشم بگیرمش و دستهامو دور تنش بپیچم.
ولی.... ولی حیف که نمیتونستم و خودم جوری اون خوی کثیفمو بهش نشون داده بودم که مطمئن بودم حالا هم با زور داره تحملم میکنه.
آهی کشیدم و گرفتن نگاهم ازش، وسوسه بغل کردنشو توی جودم خفه کردم.
بدون اینکه متوجه حضورم بشه از آشپزخونه خارج شدم و خودمو توی اتاقم انداختم.
لباسهامو از تنم کندم و خودمو توی حمام انداختم. شاید یه دوش آب گرم میتونست حالمو جا بیاره.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و بعد پوشیدن لباسهام، حوله سفید رنگ و کوچیکی رو روی موهام انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
بوی املتی که توی خونه پیچیده بود صدای شکممو درآورد و تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر گرسنمه!
پشت میز نشستم و با قرار دادن دستم زیر چونم، حرکاتشو دنبال کردم.
اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که سه ماه دیگه همه چیز بهم میخوره و این خونه دیگه این دختر چشم رنگی رو نمیبینه.
فقط دلم میخواست از این لحظه ها آرامش بگیرم و خاطراتشو ثبت کنم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_192
خودمم نمیدونستم که چمه و چرا مدام با چشمهام دنبال نگاه میگردم.
املتی که درست کرده بود رو توی ظرف میریزه و بعد از گذاشتنش روی میز، خودش هم صندلی رو به رومو بیرون میکشه و روش میشینه.
–ببخشید دیگه توی این زمان کم فقط تونستم اینو آماده کنم.
لبخندی به روش زدم و همونطور که تکه ای نون کندم و لقمه ای گرفتم، گفتم:
–همین که توی این زمان کم تونستی اینو درست کنی ازت خیلی هم ممنونم.
لبخند کمرنگی میزنه و با گفتن"نوش جان" دیگه حرفی بینمون رد و بدل نمیشه.
بعد از خوردن غذا با کمک هم سفره رو جمع کردیم و من از آشپزخونه خارج شدم.
کنترلو به دست گرفتم و بعد از روشن کردن تلوزیون، زدم شبکه ای که فوتبال پخش میکرد.
با دقت به تلوزیون زل زده بودم که ظرف تخمه ای روی میز جلوم قرار گرفت و کنارش بوی چای دارچین توی مشامم پیچید.
چشم از تلوزیون گرفتم و به نگاهی زل زدم که کمی خم شده بود و بدون این که توجهی به من داشته باشه، استکان چایو روی میز گذاشت و بعد از این که استکان خودشو برداشت، وارد اتاقش شد و درو بست.
⚘⚘ رمانکده ⚘⚘
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_193
با صدای زنگ موبایلم اخمهامو توی هم فرو بردم و با یکم گشتن روی تخت، اونو روی بالشت کنارم پیدا کردم.
لای پلکهامو کمی باز کردم و بعد از این که صداشو خفه کردم، بی توجه به ساعت دوباره چشمهامو بستم.
کم کم دوباره داشت خوابم میبرد که اینبار صدای در مُخِل خوابم شد.
پوفی از سر کلافگی کشیدم و بدون توجه به وضعیت پوششم با اخمهای درهم به طرف در رفتم و بازش کردم.
با صدای'هینی' که به گوشم رسید تازه موقعیتو درک کردم، ولی دیگه کار از کار گذشته بود پس همونطور با بالا تنه لخت و یه شلوارک جلوی در وایسادم.
–آ.... آقای فرهمند میشه.... میشه یه چیزی بپوشید؟
تو دلم لبخند شیطانی ای زدم و ابروهامو بالا انداختم.
سر پایینش و صورت سرخ از شرمش واقعا دیدنی بود.
–ساعت 8هه..... دیرتون نشه. صبحونتون حاضره من دیگه میرم. خداحافظ.
تا بخوام چیزی بگم سریع از خونه خارج میشه و من تازه متوجه ساعت میشم.
لعنتی به گیجی خودم میفرستم و بدون اینکه دوش بگیرم تنها لباسهامو میپوشم و بعد از خوردن چای، وسایلمو برمیدارم و از خونه میزنم بیرون.
با ریموت درو باز میکنم و وقتی دنده عقب میگیرم تا ماشینو بیرون ببرم تازه یادم میوفته که امروز هیچ کار خاصی ندارم و الکی بلند شدم!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_194
با حرص دندونهامو روی هم فشار میدم و دوست دارم یه بلایی به سر خودم بیارم.
فشار انگشتهامو دور فرمون زیاد میکنم و حالا که بیدار شدم و کار خاصی هم ندارم، برم پیش مامان؛ دلم براش تنگ شده بود.
با این فکر ماشینو از پارکینگ درمیارم و به سمت خونه میرونم.
این ساعت مطمئنم که اهالی خونه بیدارن، بابا رفته سرکار و دل آرا هم احتمالا دانشگاه.
پس نیازی نیست همو ببینیم و با چشمهامون برای هم خط و نشون بکشیم.
سر راه شاخه گلی میگیرم و بعد از نیم ساعت جلوی در خونم.
با بوقی که میزنم در باز میشه و به سرعت ماشینو وارد خونه میکنم.
از ماشین پیاده شدم و با قدمهای بلند به طرف ورودی عمارت رفتم.
زودتر در باز میشه و مامان درحالیکه لبخندی به صورت داره به استقبالم اومد.
–سلام مامان
گلو به طرفش گرفتم و کمی کمرمو خم کردم.
–تقدیم با عشق، به بهترین مادر دنیا.
–خوش اومدی عزیزم، پس نگاه کجاست؟
–دارم حسودی میکنما، با ما هم آره؟
صدای خندش که توی گوشم میپیچه از آرامش پر میشم و بعد از این که دستمو دور شونش حلقه کردم بوسه ای به پیشونیش زدم و با هم وارد خونه شدیم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_195
طبق حدسی که زده بودم بابا و دل آرا خونه نبودن و تنها مامان بود.
با هم به طرف پذیرایی رفتیم و روی مبل دونفره نشستیم.
–ازین ورا! چیشده که یادی از ما کردی؟
–من که همیشه به فکر شمام، برای چی همچین حرفی میزنی؟
–آخه، دیگه کم میای دیدنم. فکر میکنم که هنوز به خاطر اینکه مجبورت کردم با نگاه ازدواج کنی ازم دلخوری، به خاطر همین فکر کردم.....
با اخمهای درهم به دستش فشاری وارد کردم که حرفش نصفه موند و چشمهای پر از اشکش بهم دوخته شد.
–دیگه نبینم همچین حرفی بزنی، مگه میشه من از فرشته ای مثل تو دلخور بشم؟ قضیه ازدواج هم که دیگه گذشته. درسته که اجبار بود ولی حالا همه چیز آرومه.
لبخندی روی صورتش نشست اما هنوز میشد توی چشمهاش غم و ناراحتی رو دید.
–خداروشکر که سر و سامون گرفتی، تنها نگرانیم برای تو بود. فقط یارا جان؟
کمی خودشو به سمتم کشید و چشمهای قرمزشو بهم دوخت.
–اون دختر امانت خانوادشه، نبینم خم به ابروش بیاری یا بذاری اشک از چشمهاش بیاد! منو شرمنده نکن مادر.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_196
تو دلم پوزخندی زدم و گفتم" کجای کاری مامان، نه تنها اشکشو درآوردم، بلکه اون خوی حیوونیمو هم نشونش دادم و کارش به بیمارستان کشید"
آهی کشیدم و نگاه از چشمهای ملتمس مامان گرفتم. چی بهش میگفتم؟
–باشه؟ بهم قول بده یارا؟
بزاق دهنمو قورت دادم و به سختی نگاهمو به چشمهای مامان دادم.
"باشه" ضعیفی از بین لبهام بیرون آوردم و از پیش مامان بلند شدم.
–من برم توی اتاقم، یه کاری دارم.
لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد.
درواقع کاری توی اتاقم نداشتم، فقط داشتم از نگاهای مامان فرار میکردم. نمیخواستم زیر نگاه سنگینش بیشتر از این شرمندش بشم.
از پله ها بالا رفتم و سریع خودمو توی اتاق انداختم. نفس حبس شدمو بیرون دادم و با انگشتهام شقیقه نبض دارمو فشار دادم.
اگر اون شب انقدر الکل نمیخوردم و اختیار خودمو داشتم حالا این فضاحت به بار نمی اومد. شرمندگی و عذاب وجدان اونقدر توی وجودم زیاده که بعضی اوقات به سختی به چشمهای خاص و زیبای نگاه، خیره میشم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_197
★نـــــگاه★
بعد از حساب کردن کرایه تاکسی، از ماشین پیاده شدم و بعد از کمی راه رفتن وارد ساختمون شدم.
امروز حسابی کار داشتم و از یه طرف کنجکاوی درباره خواستگاری آرایه نمیذاشت درست و حسابی تمرکز کنم.
بعد از سلام و احوالپرسی با کارکنان مزون وارد دفترم شدم و بلافاصله شماره آرایه رو گرفتم.
قبل از این که تماس وصل بشه در باز شد و آرایه اومد داخل.
لبخندی بهش زدم و بعد از قطع کردن تماس، موبایلو روی میز گذاشتم.
–صبح بخیر آرایه خانوم، بیا بشین ببینم چیکارا کردی دیشب!
چشم غره ای بهم رفت و همونطور که به سمت صندلی های داخل اتاق میرفت، گفت:
–بذار برسم بعد سوالاتو شروع کن.
چادرشو درآورد و اونو روی دسته صندلی گذاشت.
–خب بدون مقدمه چینی مستقیم میرم آخرش.
یه تای ابرومو بالا انداختم و منتظر بهش چشم دوختم.
–جواب منفی دادم.
دندون قروچهای کردم و بسته دستمال کاغذی رو به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و زد زیر خنده.
–زهر مار، ایشالا اگر خدا بخواد میخوای به مامانت بگی ترشی بندازتت؟
–نه عزیزم، تو نگران نباش اگر خواست منو ترشی بندازه بهت خبر میدم.
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_198
خودمو جلو کشیدم و مشکوک بهش خیره شدم.
–منظورت چیه؟ نکنه خبریه و من نمیدونم؟
لبخند خجولی زد و همونطور که سرخ و سفید میشد، سرشو پایین انداخت.
با دیدن این حرکتش چشمام چهارتا شد و با تعجب بهش زل زدم.
–آرایه!؟..... واقعا کسی هست؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه سرشو آروم بالا پایین کرد. خنده ای از سر بهت کردم و بعد از این که از روی صندلی بلند شدم، به طرفش رفتم و دستهاشو توی دستم گرفتم.
–خیلی برات خوشحالم عزیزم. حالا کی هست اون آقای خوشبخت؟؟
–میشه..... میشه نگم؟
–نخیر، مگه من و تو چیز پنهونی باهم داریم؟
وقتی این حرف از دهنم بیرون اومد ذهنم رفت سمت شب عروسیم و من حتی یک کلمه هم از اون شب باهاش حرف نزدم.
سرمو تکون دادم و سعی کردم به اون شب لعنتی فکر نکنم که اگر فکر میکردم تنها از عشق چند سالم دلسرد میشدم.
آروم سرمو تکون دادم و به آرایه نگاه کردم.
–راستش..... اون.... آقا نریمانه!
یه لحظه به گوشام و اونچه که شنیده بودم شک کردم. به خاطر همین دوباره پرسیدم:
–کی!؟
–آقا.... آقا نریمان!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_199
–نریمان؟؟.... نریمان خودمون؟
دوباره سرشو تکون داد و سرخ و سفید شد.
چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چی به چیه. کم کم لبخندی روی لبم نشست و با خوشحالی آرایه رو بغل کردم. خیلی جلوی خودمو گرفته بودم تا جیغ نزنم و همه رو اینجا جمع نکنم.
–واااااییـــــی چقدر برات خوشحالم خواهری.
–ولم.... کن نگاه.... خفم.... خفم کردی!
تازه به خودم اومدم و ازش جدا شدم، اما هنوز اون خوشحالی و لبخند روی صورتم بود.
–باورم نمیشه.
–باورت بشه، ولی....
–ولی چی؟
–ولی نمیدونم اون به من چه احساسی داره.
لبخند شیطانی ای زدم و روی صندلی کنارش نشستم.
–خب میتونیم بفهمیم.
–چطوری؟
با رفتاری که دیشب نریمان داشت، شک نداشتم که اونم به آرایه حس داره. اما برای این که مطمئن بشم باید امتحانش میکردم.
–تو به این کارا کار نداشته باش. میدونم چیکار کنم.
پوفی کشید و دیگه چیزی در این باره نگفت.
بعد از این که کمی حرف زدیم، آرایه از اتاق بیرون رفت و منم رفتم سراغ کارهای تلنبار شدم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_200
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت بود که مشغول کار بودم ولی با تموم شدن نیمی از کارهام، سرمو بالا آوردم و دستمو روی گردن دردناکم گذاشتم.
چهرم از درد درهم فرو رفته بود و با دستم چند بار آروم روی گردنم مشت زدم تا کمی از دردش کم بشه.
با صدای موبایلم، همونطور که گردنمو ماساژ میدادم دست آزادمو دراز کردم و بدون این که به اسم روی صفحه توجهی بکنم، تماسو وصل کردم و اونو کنار گوشم قرار دادم.
–الو.
–الو نگاه جان!
با شنیدن صدای سحر جون، انگار که جلوم باشه از روی صندلیم بلند شدم.
–سلام سحر جون، احوال شما؟
–سلام عزیزم، حالت خوبه؟
–ممنون شما چطورید؟ اتفاقی افتاده؟
–نه عزیزم اتفاقی نیوفتاده، بهت زنگ زدم که بگم ناهار بیای اینجا. یارا هم اینجاست.
نگاهی به برگه های پخش و پلای روی میزم انداختم و چهرم درهم شد.
–آخه....
–آخه و اما و اگر نداریم، ناهار منتظرتم. خداحافظ!
تا بخوام چیزی بگم تماس قطع میشه و احساس میکنم گردنم دردش بیشتر شد.
☘☘ رمانکده ☘☘
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_201
نگاهی به برگه های پخش و پلا شده روی میز انداختم و با بیچارگی چشمهامو بستم.
حالا باید چیکار میکردم؟
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عدد 1ابروهام به موهام چسبید.
با فکری که به ذهنم رسید، سریع به طرف کمدم رفتم. کیف بزرگی که برای مواقع ضروری گذاشته بودمو برداشتم و تمام پرونده ها و کارهایی که باید انجام میدادم و توش ریختم.
جلوی آیینه توی اتاق، دستی به لباسم کشیدم و وقتی از مرتب بودنم مطنئن شدم، کیفو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
به سمت میز منشی رفتم و اون هم با دیدنم از روی صندلیش بلند شد.
–به خانوم زارعی بگید من احتمالا امروز دیگه برنگردم، همه قرارداد ها و یا کاری که داشتید رو به ایشون بگید.
–چشم، حتما!
سری تکون دادم و با یه خداحافظی سرسری از ساختمان بیرون زدم.
خیابون خلوت بود و حدود یک ربع منتظر موندم تا تاکسی گیرم اومد. سوار ماشین شدم و همونطور که داشتم پیامهای توی گوشیمو چک میکردم، آدرس هم بهش دادم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_202
بعد از چک کردن پیامهام، سرمو بالا آوردم و به راه ناآشنایی که ماشین حرکت میکرد نگاه کردم.
اخمهام نامحسوس داخل هم فرو رفت و.... من چرا حواسم نبود؟؟
–آقا لطفا نگه دارید...... همینجا پیاده میشم!
نه تنها نگه نداشت بلکه بدون توجه به حضورم، راه خودشو ادامه داد.
–آقا با شمام!.... میگم نگه دارید!
بازم توجهی نکرد. مردک عوضی! ناچارا دستمو به سمت دستگیره بردم و خواستم بازش کنم اما هیچ دستگیره ای اونجا نبود.
اخمهامو توی هم کشیدم و به در دیگه نگاه کردم که اون هم دستگیره نداشت.
شوکری که همیشه توی این مواقع توی کیفم بودو نامحسوس بیرون آوردم و خودمو کمی به سمت صندلی راننده کشوندم.
–نگه نمیداری نه!؟
–نــــــوچ..... مگه آدم میتونه از لعبتی مثل تو بگذره.
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم"یه لعبتی نشونت بدم که به غلط کردن بیوفتی"
کمی جلوتر دست انداز بود و وقتی سرعت ماشین کم شد، خودمو جلو کشیدم.
–باشه، خودت خواستی!
تا بخواد حرفمو هلاجی کنه، شوکرو بالا آوردم و به گردنش زدم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_203
★یـــــــارا★
–مامان من میرم دنبال نگاه.
–باشه عزیزم، زود بیاید!
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی، سوئیچو برداشتم و از خونه بیرون زدم.
سوار ماشینم شدم و بعد از روشن کردنش از عمارت خارج شدمو به طرف شرکت نگاه روندم.
به سر خیابون رسیده بودم که نگاهو دیدم سوار یه تاکسی شد و ماشین حرکت کرد.
دستمو داخل جیبم فرو بردم تا موبایلمو بردارم و بهش زنگ بزنم، اما وقتی با جای خالیش رو به رو شدم فهمیدم که خونه جاش گذاشتم.
پوفی کشیدم و سرعتمو زیاد کردم تا هرچه زودتر به اون تاکسی برسم.
بعد از چند دقیقه درکمال تعجب دیدم که تاکسی نه به طرف خونه خودمون میره و نه به طرف عمارت.
یه چیزی اینجا مشکوک بود!
جلوتر یه دست انداز بود و سرعت ماشیت کم میشد، پس اونموقع میتونستم بپیچم جلوی اون تاکسی مرموز!
ماشین که سرعتش کم شد منم پامو روی پدال گاز گذاشتم، اما حرکت مارپیچی بعدش منو متعجب کرد!
ماشین جلوتر کنار خیابون وایساد و راننده درحالیکه گردنشو گرفته بود و عربده میزد، خودشو انداخت بیرون.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_204
چند لحظه بعد هم نگاه درحالیکه یه کیف بزرگ دستش بود با یه لبخند پیروزمندانه روی لبش از تاکسی بیرون اومد.
بدون توجه به این که ممکنه منو بشناسن، سریع از ماشین پیاده شدم و خودمو به نگاه رسوندم.
با دیدن من اون خنده کم کم تبدیل به یه لبخند کم رنگ و آرامش توی چشمهاش شد.
بهش که رسیدم بدون توجه به اطراف، بازوهاشو گرفتم و با نگرانی نگاهش کردم.
–حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟
سری تکون داد و بعد از پس زدن دستهام به طرف اون راننده که از درد به خودش میپیچید رفت و کنارش زانو زد.
–میدونی.... دلم برای مادرت میسوزه که برای تو درد زایمانو تحمل کرد. اگر دوباره اطرافم بپلکی مطمئن باش بلای بدتری به سرت میارم.
بدون توجه به نگاه پر نفرتی که روش بود به طرف ماشین رفت.
–امیدوارم حرفای خانوم آویزه گوشت شده باشه وگرنه.... میدونی که چی میشه؟
ترس جای اون نفرتو گرفت و سریع سر تکون داد.
پوزخندی زدم و بعد از سوار شدن، ماشینو روشن کردم و به طرف عمارت راه افتادم.
–حالت خوبه؟
–نه... حالم.... حالم زیاد خوب نیست. اگر... اگر اون شوکر نبود من الان باید.....
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_205
دستمو روی دستهای سردش گذاشتم و با انگشتم آروم پشت دستشو نوازش کردم.
–حتی اگر اون شوکر هم نبود، من بودم. پس لطفا نگران نباش، باشه؟
چیزی نگفت و تنها با یه لبخند محو سرشو تکون داد. سعی کرد دستشو از دستم بیرون بکشه، اما محکم تر گرفتمش و بهش اجازه ندادم.
–میشه.... میشه دستمو ول کنید.
–نه، نمیشه!
با لحن قاطعم دیگه چیزی نگفت و تا رسیدن به عمارت حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بوقی زدم و چند لحظه بعد با باز شدن در، سریع ماشینو به داخل عمارت بردم.
وایسادم و نگاه تا خواست پیاده بشه، دستشو گرفتم.
–نگاه!
بدون این که به سمتم برگرده، صدای آروم و نازکش به گوشم رسید.
–نمیخوام..... نمیخوام از ماجرای امروز به کسی چیزی بگی، باشه؟
–باشه، من چیزی به کسی نمیگم.
خوبه ای گفتم و همزمان از ماشین پیاده شدیم.
جلوتر از من به طرف عمارت رفت، با قدمهای بلند خودمو بهش رسوندم و دوباره دستشو گرفتم.
?? رمانکده ??
☉☉☉☉☉☉☉☉☉
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_206
درو باز کردم و کناری وایسادم تا اول نگاه بره داخل و بعد من. با صدای جیغی هراسون چشمهامو به دل آرایی دوختم که با ذوق داشت به طرف نگاه میومد.
–واییی، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
همو بغل کردن و بعد از این که نگاه چیزی در گوش دل آرا گفت، بعد از اینکه با مامان سلام و احوال پرسی کردن، از پله ها بالا رفتن و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در اومد.
–خوش اومدی عزیزم، برو لباسهاتو عوض کن و یه آبی به دست و صورتت بزن تا بگم کم کم میز غذارو بچینن.
سری تکون دادم و من هم از پله ها بالا رفتم، خواستم به طرف اتاق خودم برم اما پشیمون شدم و یواشکی پشت در اتاق در آرا وایسادم و گوشمو به در چسبوندم.
چیزی شنیده نمیشد و مجبور شدم بیشتر به در بچسبم.
اما با باز شدن یهویی در، به خاطر این که به در چسبیده بودم به داخل اتاق پرت شدم و تا بخوام به خودم بیام، جسم نرمی رو زیر بدنم احساس کردم.
نفسهای داغش که به صورتم میخورد منو وادار کرد تا پلکهامو از هم فاصله بدم و اولین چیزی که دیدم، چشمهای خاص و زیبای نگاه بود.
❄❄ رمانکده ❄❄
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_207
بدون توجه به اطرافم به چشمهای فوق العادش زل زده بودم و درکی از اطراف نداشتم.
تنها چیزی که میدونستم این بود که نمیتونستم نگاه از چشمهاش بگیرم.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با شنیدن صدای سرفه ای به خودم اومدم تازه تونستم صورت سرخ و درهم نگاه رو ببینم.
تازه یاد شرایط خاص نگاه و کلیه ای که به خاطر عوضی بازی های من وجود نداشت، افتادم.
با نگرانی سریع بلند شدم و دست نگاهو دیدم که به طرف پهلوش برده بود و اونو فشار میداد.
–نگاه چی شدی؟ حالت خوبه؟
قبل از من این دل آرا بود که با نگرانی کنار نگاه نشسته بود و بهش خیره شد.
با احتیاط روی زمین نشوندش و همین باعث شد تا چهرش بیشتر درهم بره.
بلاخره به خودم اومدم و سریع به طرفش رفتم.
–برو کنار، قرصی چیزی برای اینجور مواقع نداره؟
بی تفاوت به نگاهِ سرد و پوزخند گوشه لبش، به نگاه خیره شدم.
–فکر نکنم، الان میرم براش یه مسکن میارم.
بعد از رفتن دل آرا، یه دستمو زیر زانو و دست دیگمو زیر کتفش گذاشتم و با احتیاط بلندش کردم.
☀☀ رمانکده ☀☀
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_208
با وجود دردش تقلا میکرد که بذارمش زمین اما خب..... من که سو استفاده گر نبودم، بودم!؟
–ل..... لطفا... منو..... ب.... بذار زمین!
–نمیتونم!
کمی خودشو جا به جا کرد و همین هم باعث شد از درد ناله ای بکنه.
از اتاق دل آرا بیرون رفتم و مستقیم به سمت اتاق خودم قدم برداشتم.
درو به سختی باز کردم و با احتیاط نگاهو روی تخت خودم گذاشتمش!
پلکهاشو محکم روی هم فشار میداد و صورتش از درد قرمز شده بود!
–نگاه من..... من الان چیکار کنم؟
جوابم تنها ناله از سر دردش بود که به گوشم رسید.
صدای باز شدن در باعث شد چشمهای نگرانمو از نگاه بگیرم و دل آرایی بدم که سراسیمه با لیوان آب و قرصی که دستش بود، وارد اتاق شد.
منو کنار زد و گوشه تخت کنار نگاه نشست.
–نگاه عزیزم! پاشو این قرصو بخور
با دیدن دردی که نگاه میکشید وجودم مملو از وجدان شد. من چطور میتونستم با کمال پررویی توی چشمهای نگاه خیره بشم؟ پس تنها سرمو پایین انداختم و با شرمندگی از اتاق بیرون رفتم و درو پشت سرم بستم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_209
*نگاه*
غذایی که سحر جون درست کرده بود، فوق العاده خوشمزه بود اما این درد خفیف جای عملم نمیذاشت اون لذتو ببرم.
زیر چشمی حواسم به یارا بود که داشت با غذاش بازی میکرد و هیچ توجهی به اطراف نداشت.
میدونستم که چی باعث شده اینطور توی خودش بره، اما کاری از دستم برنمیومد.
من به هیچ عنوان نمیتونستم ببخشمش و هیچ تلاشی هم برای از بین بردن این حال یارا انجام نمیدادم.
عذاب وجدانی که گریبانگیرش شده بود هم به نظرم کم بود.
با صدای سحر جون همه نگاها سمت یارا برگشت.
–پسرم..... چرا غذاتو نمیخوری؟ خوشت نمیاد ازش؟
یارا هول زده سرشو بالا آورد و وقتی نگاه هممونو روی خودش دید، لبخند مصنوعی ای زد.
–نه اتفاقا مگه میشه از دستپختت ایراد گرفت مامان خانوم؟ فقط من دلم نمیبره میشه بعدا بخورم؟
سحر جون نگاه نگرانی به یارا انداخت و از روی میز دستشو گرفت.
–چی شده؟ حالت بده؟
–نه عزیزم فقط دلم نمیبره، بعدا که گشنم شد میخورم.
سحر جون دیگه چیزی نگفت و بقیه هم به غذا خوردنشون مشغول شدن.
بعد از جمع و جور کردن، به اتاق پذیرایی رفتم و تنها جای خالی که کنار یارا بود رو انتخاب کردم و اروم روی مبل نشستم.
دل آرا و سحر جون درمورد لباس صحبت میکردن و بعضی اوقات هم من وارد بحثشون میشدم.
☄☄ رمانکده ☄☄
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد