💜رمانکده💜

971 عضو

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_215


معذب بودم و نگاه خیره یارا روم، کلافم کرده بود. صدامو تصنعی صاف کردم و بهش خیره شدم.

–میخواستی..... چیزی بگی؟

با حرفم اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست و با گیجی بهم نگاه کرد. بعد از چند لحظه انگار که چیزی یادش اومده باشه، چشمهای سرخش که برقی عجیب هم توی چشمهاش بود رو بهم دوخت.

–آره..... با یه مسافرت موافقی؟

–مسافرت؟

اول خواستم درخواستشو قبول کنم اما با یادآوری کارهایی که روی سرم ریخته بود، آه از نهادم بلند شد.

–خب..... فکر نکنم الان رفتنمون چندان جالب باشه.

کمی خودشو به طرفم کشید و چشمهای ریز شدشو بهم دوخت.

–چرا؟

–مگه اون روز با هم نرفتیم پیش آقای شریفی برای طرح لباسهای بازیکنان؟ فکر نکنم فعلا وقت برای مسافرت باشه.

با یادآوری اون روز اخمهاشو توی هم کشید و با انگشتهاش روی میز ضرب گرفت.

–حالا واقعا میخوای این کارو انجام بدی؟

–آره خب..... برای چی نباید انجامش بدم؟

–خب...... خب...... هــــــوف اصلا ولش کن.

چشمهای قرمزشو از روم برداشت و همونطور که با دستش صورتشو میپوشوند، به میز خیره شد.


?? رمانکده ??

1400/11/03 10:50

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_216


با تعجب بهش خیره شدم و وقتی دیدم قرار نیست چیزی بگه شونه هانو بالا انداختم و خواستم بلند بشم که صداش منو منصرف کرد

–کی کارت تموم میشه؟

با اخمی که ناخودآگاه از این سوال و جواب کردناش روی پیشونیم نشسته بود، جوابشو دادم.

–معلوم نیست که چقدر طول بکشه.... احتمالا یک ماه یا شایدم بیشتر.

با صدای دادش شونه هام از ترس بالا پرید و چشمهام گرد شد.

–چـــــی!!؟..... یک مـــاه!

–آره و اینکه تو هم باید بهم کمک کنی.

–کمک؟..... چه کمکی از دستم برمیاد؟؟

دستهامو روی میز گذاشتم و انگشتهامو توی هم قفل کردم.

–خب من به یه مدل برای لباسهای ورزشی باشگاه میخوام و کی بهتر از تو!

با سوضن بهم خیره شد. اما چشمهای من از پیشنهادی که بهش داده بودم برق میزد.

اگر پیشنهادمو قبول میکرد...... اووووف چه شود!

–نمیدونم باید فکر کنم.

از روی صندلی بلند شد و داشت از آشپزخونه خارج میشد. هولزده بلند شدم و اسمشو صدا زدم.

–یارا!


?? رمانکده ??

1400/11/03 10:50

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_217


به طرفم برگشت و سوالی بهم خیره شد، اما من با دیدن نگاهش حرفی که میخواستم بزنمو از یاد بردم.

آهی کشیدم و دوباره پشت میز نشستم.

–هیچی، برو بخواب. شب بخیر!

–شب تو هم بخیر.

از آشپزخونه خارج شد و چند لحظه بعد با شنیدن صدای در، فهمیدم که به اتاقش برگشته.

لیوانمو از آب پر کردم و لاجرعه سر کشیدم.

بدون اینکه بشورمش اونو توی سینک ظرف شویی رها کردم و بعد از خاموش کردن چراغ آشپزخونه به طرف اتاقم رفتم.

خوشبختانه برق اتاقم روشن بود و بین راه به خاطر تاریکی زمین نمیخوردم.

خودمو روی تخت رها کردم و به سقف خیره شدم.

با خوردن اون قرص و حرفهایی که بین من و یارا رد و بدل شده بود، حالا احساس بهتری داشتم.

ناخودآگاه با یادآوری اون حرفها، لبخند کمرنگی روی لبهام نقش بست و نفس راحتی کشیدم.

اگر پیشنهادمو قبول میکرد، قطعا بعدش همه چیز متفاوت خواهد بود.

به پهلو شدم و بعد از این که پتو رو تا گردنم بالا کشیدم، به نقطه ای خیره شدم و کم کم پلکهام گرم شد و به خواب فرو رفتم.


?? رمانکده ??

1400/11/03 10:50

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_218

* * * * * *
–خانوم کارمون تموم شد.

لبخندی زدم و به طرفش رفتم.

–ممنونم بچه ها، لطفا وسایلو جمع کنید تا برگردیم شرکت.

"چشمی" گفتن و مشغول جمع کردن وسایل شدن.

امروز پنج شنبه بود و کار ما هم توی باشگاه تموم شده بود.

از صبح تا الان که ساعت یکه، یارا رو ندیده بودم و احتمالا تا دو سه روز هم موفق به دیدنش نمیشدم.

با نگاهی به بچه ها که کم کم داشتن وسایلشونو جمع میکردن، منم کیفمو برداشتم و بعد از خارج شدن از جایی که دراختیارمون قرار داده بودن، به طرف اتاق شریفی رفتم.

–سلام، خسته نباشید. لطفا به آقای شریفی اطلاع بدید که باهاشون کار دارم.

منشی خجالت زده لبخندی زد و از پشت میزش بلند شد.

–ببخشید ولی آقای شریفی کاری براشون پیش اومد که مجبور شدن برن. اما به من گفتن که بهتون بگم شنبه منتظرتونن.

با کلافگی چشمهامو توی حدقه چرخوندم و از میز فاصله گرفتم.

–نیازی به دیدار دوباره نیست. به ایشون بگید یک نفرو جهت نظارت به شرکت بفرستن. خداحافظ!

دیگه نموندم تا جوابشو بشنوم. با قدمهای بلند از باشگاه خارج شدم و همراه با بچه های شرکت به طرف شرکت به راه افتادیم.


⛈⛈ رمانکده ⛈⛈

1400/11/03 10:50

??????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_219


کسی با ماشین من نمیومد و از این نظر میشه گفت که راحت بودم.

عینک آفتابیمو روی صورتم درست کردم و خواستم ماشینو روشن کنم، که در طرف شاگرد باز شد و یکی خودشو انداخت داخل.

با تعجب به یارا نگاه میکردم که یه لبخند محو روی صورتش بود و داشت نفس نفس میزد.

–مگه..... مگه نباید الان سر تمرین باشی!؟ پس.....

–ماشینو روشن کن، توی راه برات توضیح میدم.

تنها سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی ماشینو روشن کردم و به راه افتادم.

–میگم تو ماشینت آب پیدا نمیشه؟

با تعجب بهش خیره شدم و دوباره نگاهمو به رو به رو دادم.

–یه بطری آب تو داشبورد هست، ولی فکر نکنم که خنک باشه.

با شنیدن این حرفم سریع داشبوردو باز کرد و بعد از،بیرون آوردن بطری آب، یه نفس اونو سر کشید.

–گرم..... گرم نبود؟

–چرا اتفاقا خیلی گرم بود.

–پس چرا خوردیش؟ وایمیستادم برات یه خنکشو میگرفتم خب!

–نیازی نیست..... همین خوبه!

چیزی نگفتم و تنها توی سکوت به رانندگیم ادامه دادم. نمیدونستم یارا میخواد چیکار کنه.


⛅⛅ رمانکده ⛅⛅

1400/11/03 10:50

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_220


–میخوای..... جایی بری؟

انگار که حواسش نبود و نگاهشو با گیجی بهم دوخت.

–ها!؟

–میگم جایی میخواستی بری؟

–آها آره. راستش فکر کردم که ممکنه توی چند روز آینده هم دیگه رو نبینیم. به همین خاطر میخوام که ناهارو با هم باشیم.

لبخند کم رنگی از این حرفش روی لبم جا خوش کرد و توی دلم با ذوق کلی بالا و پایین پریدم.

–ایده خوبیه. خب حالا جاییو مد نظر داری؟

–آره، آدرسی که بهت میدمو برو.

سری تکون دادم و بعد از این که یارا آدرسو گفت، به طرف اون رستوران روندم.

آهنگی که از ضبط توی فضای ماشین پخش میشد، سکوت بینمون رو میشکست.

بعد از حدود یک ساعت رانندگی و توی ترافیک موندن، از تهران خارج شدیم و بعد از طی کردن حدود ده کیلومتر، به جایی که یارا مدنظرش بود رسیدیم.

با دیدن فضای دل انگیز اون رستوران لبخندی روی لبم نشست و به طرف یارا برگشتم که با نگاه خیرش رو به رو شدم.

–اینجا خیلی زیباست، امیدوارم غذاش هم به خوبی فضاش عالی باشه.

تک خنده جذابی کرد و به طرفم اومد. دستمو گرفت و همراه هم وارد رستوران شدیم.


☈☈ رمانکده ☈☈

1400/11/03 10:51

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_221


با حیرت نگاهی به اطراف انداختم و همونطور که همراه با یارا راه میرفتم، سرم اطرافو با کنجکاوی نگاه میکرد.

فضای خیلی زیبایی داشت و نمیتونستم توصیفش کنم.

زمانی به خودم اومدم که یارا صندلی رو برام بیرون کشیده بود و با صداش از من میخواست که پشت میز بشینم.

نگاهمو جمع کردم و روی صندلی نشستم.

یارا هم با چند قدم خودشو به صندلی رسوند و بعد از بیرون کشیدنش، رو به روم نشست.

–خوشت اومده؟

لبخند خجلی زدم و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.

–آره فضاش خیلی خاص و آرامش بخشه.

–میدونستم که خوشت میاد.

با گیجی سرمو روی شونم کج کردم و سوالی بهش چشم دوختم.

لبخندی زد و کمی خودشو جلو کشید.

–خب باید بگم که این رستوران برای منه!

سر جام تکونی خوردم که از چشم یارا دور نموند و همین هم باعث شد لبخند روی لبش پررنگ تر بشه.

هیجان زده خودمو جلو کشیدم و بدون این که هواسم باشه دستهاشو گرفتم و با شوق تکون دادم.

–راست میگی؟؟..... اینجا برای توئه؟!

سری تکون داد و با فشار ملایمی که به دستهام آورد تازه فهمیدم چیکار کردم و خجالت زده چشم از دزدیدم.


?? رمانکده ??

1400/11/03 11:37

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_222


چند ثانیه نگذشته بود که صدای آروم و گرمش به گوشم رسید.

–نگاه!

آروم سرمو به طرفش برگردوندم و با همون خجالت بهش خیره شدم.

–دیگه هیچ وقت.... تأکید میکنم هیچ وقت چشمهاتو از من ندزد، باشه؟

وقتی جوابی بهش ندادم فشار کمی به دستم وارد کرد و صداش نزدیکتر به گوشم رسید.

–باشه نگاه!؟

آروم سری تکون دادم و نفس حبس شدمو آزاد کردم.

از این جو زیاد خوشم نمیومد، حسابی معذب شده بودم. به همین خاطر دستمو دراز کردم و منو رو از روی میز برداشتم.

–خب، حالا که این رستوران برای توئه میشه بگی کدوم غذاش خوشمزه تره!؟

لبخندی زد و انگشت اشارشو روی غذاها بالا و پایین میکرد و کامل توضیح میداد.

پس انتخاب رو به یارا سپردم و وقتی چند دقیقه بعد، غذاهارو روی میز چیدن، فهمیدم همچین بی راه هم نمیگفت.

پس در آرامش شروع به خوردن غذا در کنار یارا کردم و نمیتونستم منکر این بشم که با وجود اون شب لعنتی من باز هم قلبم گرم میشد و شوق و ذوق درونم فوران میکرد.

–من میرم دستهامو بشورم.

سری تکون داد و من هم با راهنمایی گارسون به طرف دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم. امروز حسابی کار داشتم و نباید وسط کار از خستگی بیهوش میشدم.

بعد از خشک کردن دست و صورتم و تمدید آرایشم لبخندی به روی لبهام نشوندم و بعد از خارج شدن از دستشویی به طرف میز رفتم.


☁☁ رمانکده ☁☁

1400/11/03 11:37

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_223



سر به زیر نشسته بود و جایی رو نگاه نمی کرد.

نیم رخش باعث شد بایستم و نگاهش کنم. سرش پایین بود، موهاش سر خورده بودن و تا روی تیغه بینیش توی هوا معلق بودن.

بینی ای که یکم قوز داشت و منِ لعنتیِ عاشق می دونستم به خاطر توپیه که پنج سال پیش سر تمرین خورده تو بینیش.
دلم برای آستینای بالا زده اش و ساعت بند چرمی که توی دستش بود رفت.

متوجه سنگینی نگاهم شد که سرشو گرفت بالا و برگشت طرفم. با دیدن من لبخندی زد که باعث شد دلم دوباره براش بلرزه!

خدایا! یه زمانی چقدر دلم می خواست اتفاقی یه جایی ببینمش و فقط چند ثانیه از نزدیک نگاهش کنم.
حالا نشسته پشت یه میز، توی رستوران خودش و منتظر منه!

با قدمای آروم راه افتادم سمتش، نشستم رو به روش و گفتم:

-ببخش دیر شد!

با دستس موهایی که اومده بودن توی صورتش رو داد بالا و گفت:

-نگاه من یه عذر خواهی بهت بدهکارم.


⛆⛆ رمانکده ⛆⛆

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_224



کنجکاو نگاهش کردم که کلافه گفت:

-حرف زدن درباره اش یکم سخته برام. من... نگاه من واقعاً معذرت میخوام. اوردمت این جا تا رسماً ازت عذر خواهی کنم.

هنوز نمی دونستم برای چی. سوالمو از توی چشمام حدس زد و گفت:

-برای اون شب... شب عروسیمون! من به خاطر ادم بی ارزشی مثل آیه اون بلارو سرت اوردم.

نا خودآگاه ابروهام رفت توهم و ازش نگاه گرفتم که عصبی گفت:

-نگاه! همین چند دقیقه پیش بهم قول دادی ازم نگاه نگیری!

بهش خیره شدم که با جدیت گفت:

-من اون شب یه آدم دیگه شده بودم. *** بودم! نباید اون رفتارو باهات می کردم. معذرت میخوام.

مشکل من فقط اون شب نبود. مشکلم بی اعتمادیش بهم بود.
خونه دل آرا رو یادم نمیره که اومد و آبرو ریزی کرد.
یادم نمیره که مجبورم کرد برگردم خونه.

آهی کشیدم و گفتم:

-اشکالی نداره آقای فرهمند...

دوباره معترض گفت:

-نگاه! چقدر سرسختی دختر! من از فامیلم متنفرم. بگو یارا،بخدا سخت نیست.

وقتی ازش دلخور بودم نمیتونستم یارا صداش کنم.


?? رمانکده ??

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_225



با خودم کنار اومدم و گفتم:

-باشه می بخشمت یارا! سه ماهی که تقریبا یک ماهش گذشه ارزش اینو نداره بخوام از کسی دلخور باشم.

یارا با یاد آوری این که فقط دو ماه مونده خیلی ناراحت شد.
خیلی خیلی زیاد.

براش به این منظور بود که فقط دو ماه دیگه مادرش رو کنار خودش داره.
چقدر خودمو میذاشتم به جاش می دیدم سخته!
این که بدونی فقط دو ماه دیگه می تونی با مادرت باشی و بعد اون برای همیشه از پیشت میره.

این قدر ریخت بهم که دلم براش سوخت. دستمو آروم گذاشتم روی دستش و گفتم:

-ببخشید. نباید این قدر ساده از این سه ماه صحبت می کردم.

نگاهشو دوخت به دستم و سر تکون داد، برای این که حالش رو بهتر کنم گفتم:

-نیمه پر لیوانو ببین. میتونی تا سه ماه هر روزش رو با مادرت باشی. مثل پروانه دورش بچرخی.

⛄⛄ رمانکده ⛄⛄

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_226


تلخ خندید و گفت :

- و اون قدر بهش وابسته بشم که تو نبودنش سر به بیابون بذارم.؟

چشمام پر از اشک شد، دستشو نوازش کردم و گفتم:

-متاسفم یارا!

هم زمان اشکم چکید روی گونم. براش ناراحت بودم، ناراحتیش داشت دیوونم می کرد.
یارای من باید همیشه می خندید، نمی خواستم این طوری غمگین ببینمش.

-گریه نکن!

دستمو از دستش در آوردم، اشکمو پاک کردم و بینیمو کشیدم بالا و گفتم:

-من توی روحیه دادن افتضاحم. ببخشید! گند زدم! دیگه هیچ وقت با من درد و دل نکن!

این بار اون دستمو گرفت، با لمس گرم دستاش مات چشماش شدم.
لبخند تلخی زد و گفت :

-مرسی نگاه! لازم داشتم یه نفر بهم یادآوری کنه.


⛇⛇ رمانکده ⛇⛇

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت227


صدای یارا رو شنیدم اما توجه‌ای نکردم .

غرق چشم‌های هم شده بودیم که یارا دستم‌و بالا آورد و بوسه‌ای پشت دستم زد .
هنوز نگاه عجیبش ‌و نتونستم درک کنم که با این کارش باعث شد تا شوکه بشم .

سریع دستم‌و از دست‌هاش بیرون آوردم :

_آقای فرهمند چیزی عوض نشده برای همین بهتره مواظب حدو مرزها باشیم .

یارا نیشخندی زد و نگاهش‌و به روبه رو دوخت .

زمزمه‌اش به گوش های منم رسید :

_اگه عوض شده باشه چی؟

خیلی سعی کردم تا کنجکاوی نکنم اما موفق نشدم:

_چیزی گفتی ؟

زیرچشمی نگاهم کرد:

_نه


☃☃ رمانکده ☃☃

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت228



با دیدن شخصی که پشت سر یارا ایستاده بود و این روزها عجیب کابوس شب و روز من شده بود رو با چشم های خودم دیدم اما هنوزم نمی‌تونستم باور کنم .

یارا وقتی متوجه‌ی نگاه خیره‌ی من شد برگشت و اون هم متوجه‌ی آیه شد .

دست‌هاشو مشت کرد و به قدری فشار داد که رنگشون سفید شد ، رگ گردنش باد کرد ، با کشیدن نفس عمیقی سمت من برگشت .

اما حال و روز من بدتر از یارا شده بود ، نم دار شدن چشم هام رو حس کردم و سرم‌ و پایین انداختم .

دقیقا لحظه‌ای که خواستم گذشته رو به دست فراموشی بسپرم باید جلوم سبز می‌شد .

با دیدن دوباره‌اش ، یاد روز عروسیم افتادم که چقدر حقیر و بدبخت شدم ، چقدر غرورم شکست و هنوز که هنوزه نتونستم توی خلوتم خودم تکه های غرورم‌ و بهم بچسبونم .

_نگاه چشم‌هاتو ببینم .



?? رمانکده ??

1400/11/03 11:39

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت229


یارا دستم‌و گرفت :

_گفتم من ‌و نگاه کن .

با خشم دستم‌و کشیدم و غریدم :

_به من دستور نده .

یارا با تعجب نگاهم ‌کرد اما من حواسم به چیزی جز شب عروسیم نبود .
شب عروسی که برای همه بهترین و قشنگ پترین روز هست برای من به بدترین شکل ممکن گذشت .
اول از همه اومدن آیه ، دیدن عشق عشقم اونم تو روز عروسیم بدترین اتفاقی هست که برای یکی می‌تونه بیوفته و برای من افتاد . من طعم تلخش ‌و قشنگ زیر زبونم حس کردم .
بعد از اونم که جون دادنم زیر دست و پای یارا ، جون دادم ‌و کسی نبود به داد حال بدم برسه ، کسی نبود منو از دست یارایی که عوض شده بود نجات بده . حتی کسی نبود که بخواد منو تا بیمارستان برسونه و به عنوان همراهم کنارم بمونه .
سوختم ، زخم خوردم اما کسی نبود مرحمی برای این زخم ها باشه .
حتما یارا دوباره عوض می‌شه مثل همون شب .

_نگاه حالت خوبه؟!

با چشم‌های بی روح صورت نگران یارا رو کاویدم ، قبل از جواب دادن به سوالش صندلی عقب کشیده شد و فرد منحوسی که کابوس شب و روزم شده بود پشت میز نشست .


?? رمانکده ??

1400/11/03 11:39

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت230


_احوال جناب فرهمند ؟

یارا رومیزی رو توی دستش جمع کرد و با تمام توانش فشار داد:

_تو اینجا چه غلطی می‌کنی ؟

آیه لبخند شیطونی روی لب‌هاش نشست :

_عزیزم همون غلطی که شما دارید می‌کنید .

یارا دندوناشو از حرص روی هم سابید :

_زر اضافه نزن .

آیه لب‌هاشو غنچه کردو چشمک ریزی زد :

_آدم باعشقش اینجوری حرف می‌زنه ، راستی به همسرت منو معرفی نمی‌کنی .

احتمالا اگه توی رستوران و مکان عمومی نبودیم الان آیه زیر دست‌های یارا داشت جون می‌داد . اما آیه با تمام بی‌ رحمی واقعیت رو بیان کرد همون واقعیتی که باعث شده من الان بقیه‌ی عمرم و مجبور باشم با یه کلیه سر کنم .

صندلی رو عقب دادم و از سر میز بلند شدم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 11:39

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_221


با حیرت نگاهی به اطراف انداختم و همونطور که همراه با یارا راه میرفتم، سرم اطرافو با کنجکاوی نگاه میکرد.

فضای خیلی زیبایی داشت و نمیتونستم توصیفش کنم.

زمانی به خودم اومدم که یارا صندلی رو برام بیرون کشیده بود و با صداش از من میخواست که پشت میز بشینم.

نگاهمو جمع کردم و روی صندلی نشستم.

یارا هم با چند قدم خودشو به صندلی رسوند و بعد از بیرون کشیدنش، رو به روم نشست.

–خوشت اومده؟

لبخند خجلی زدم و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.

–آره فضاش خیلی خاص و آرامش بخشه.

–میدونستم که خوشت میاد.

با گیجی سرمو روی شونم کج کردم و سوالی بهش چشم دوختم.

لبخندی زد و کمی خودشو جلو کشید.

–خب باید بگم که این رستوران برای منه!

سر جام تکونی خوردم که از چشم یارا دور نموند و همین هم باعث شد لبخند روی لبش پررنگ تر بشه.

هیجان زده خودمو جلو کشیدم و بدون این که هواسم باشه دستهاشو گرفتم و با شوق تکون دادم.

–راست میگی؟؟..... اینجا برای توئه؟!

سری تکون داد و با فشار ملایمی که به دستهام آورد تازه فهمیدم چیکار کردم و خجالت زده چشم از دزدیدم.


?? رمانکده ??

1400/11/03 11:37

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_222


چند ثانیه نگذشته بود که صدای آروم و گرمش به گوشم رسید.

–نگاه!

آروم سرمو به طرفش برگردوندم و با همون خجالت بهش خیره شدم.

–دیگه هیچ وقت.... تأکید میکنم هیچ وقت چشمهاتو از من ندزد، باشه؟

وقتی جوابی بهش ندادم فشار کمی به دستم وارد کرد و صداش نزدیکتر به گوشم رسید.

–باشه نگاه!؟

آروم سری تکون دادم و نفس حبس شدمو آزاد کردم.

از این جو زیاد خوشم نمیومد، حسابی معذب شده بودم. به همین خاطر دستمو دراز کردم و منو رو از روی میز برداشتم.

–خب، حالا که این رستوران برای توئه میشه بگی کدوم غذاش خوشمزه تره!؟

لبخندی زد و انگشت اشارشو روی غذاها بالا و پایین میکرد و کامل توضیح میداد.

پس انتخاب رو به یارا سپردم و وقتی چند دقیقه بعد، غذاهارو روی میز چیدن، فهمیدم همچین بی راه هم نمیگفت.

پس در آرامش شروع به خوردن غذا در کنار یارا کردم و نمیتونستم منکر این بشم که با وجود اون شب لعنتی من باز هم قلبم گرم میشد و شوق و ذوق درونم فوران میکرد.

–من میرم دستهامو بشورم.

سری تکون داد و من هم با راهنمایی گارسون به طرف دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم. امروز حسابی کار داشتم و نباید وسط کار از خستگی بیهوش میشدم.

بعد از خشک کردن دست و صورتم و تمدید آرایشم لبخندی به روی لبهام نشوندم و بعد از خارج شدن از دستشویی به طرف میز رفتم.


☁☁ رمانکده ☁☁

1400/11/03 11:37

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_223



سر به زیر نشسته بود و جایی رو نگاه نمی کرد.

نیم رخش باعث شد بایستم و نگاهش کنم. سرش پایین بود، موهاش سر خورده بودن و تا روی تیغه بینیش توی هوا معلق بودن.

بینی ای که یکم قوز داشت و منِ لعنتیِ عاشق می دونستم به خاطر توپیه که پنج سال پیش سر تمرین خورده تو بینیش.
دلم برای آستینای بالا زده اش و ساعت بند چرمی که توی دستش بود رفت.

متوجه سنگینی نگاهم شد که سرشو گرفت بالا و برگشت طرفم. با دیدن من لبخندی زد که باعث شد دلم دوباره براش بلرزه!

خدایا! یه زمانی چقدر دلم می خواست اتفاقی یه جایی ببینمش و فقط چند ثانیه از نزدیک نگاهش کنم.
حالا نشسته پشت یه میز، توی رستوران خودش و منتظر منه!

با قدمای آروم راه افتادم سمتش، نشستم رو به روش و گفتم:

-ببخش دیر شد!

با دستس موهایی که اومده بودن توی صورتش رو داد بالا و گفت:

-نگاه من یه عذر خواهی بهت بدهکارم.


⛆⛆ رمانکده ⛆⛆

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_224



کنجکاو نگاهش کردم که کلافه گفت:

-حرف زدن درباره اش یکم سخته برام. من... نگاه من واقعاً معذرت میخوام. اوردمت این جا تا رسماً ازت عذر خواهی کنم.

هنوز نمی دونستم برای چی. سوالمو از توی چشمام حدس زد و گفت:

-برای اون شب... شب عروسیمون! من به خاطر ادم بی ارزشی مثل آیه اون بلارو سرت اوردم.

نا خودآگاه ابروهام رفت توهم و ازش نگاه گرفتم که عصبی گفت:

-نگاه! همین چند دقیقه پیش بهم قول دادی ازم نگاه نگیری!

بهش خیره شدم که با جدیت گفت:

-من اون شب یه آدم دیگه شده بودم. *** بودم! نباید اون رفتارو باهات می کردم. معذرت میخوام.

مشکل من فقط اون شب نبود. مشکلم بی اعتمادیش بهم بود.
خونه دل آرا رو یادم نمیره که اومد و آبرو ریزی کرد.
یادم نمیره که مجبورم کرد برگردم خونه.

آهی کشیدم و گفتم:

-اشکالی نداره آقای فرهمند...

دوباره معترض گفت:

-نگاه! چقدر سرسختی دختر! من از فامیلم متنفرم. بگو یارا،بخدا سخت نیست.

وقتی ازش دلخور بودم نمیتونستم یارا صداش کنم.


?? رمانکده ??

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_225



با خودم کنار اومدم و گفتم:

-باشه می بخشمت یارا! سه ماهی که تقریبا یک ماهش گذشه ارزش اینو نداره بخوام از کسی دلخور باشم.

یارا با یاد آوری این که فقط دو ماه مونده خیلی ناراحت شد.
خیلی خیلی زیاد.

براش به این منظور بود که فقط دو ماه دیگه مادرش رو کنار خودش داره.
چقدر خودمو میذاشتم به جاش می دیدم سخته!
این که بدونی فقط دو ماه دیگه می تونی با مادرت باشی و بعد اون برای همیشه از پیشت میره.

این قدر ریخت بهم که دلم براش سوخت. دستمو آروم گذاشتم روی دستش و گفتم:

-ببخشید. نباید این قدر ساده از این سه ماه صحبت می کردم.

نگاهشو دوخت به دستم و سر تکون داد، برای این که حالش رو بهتر کنم گفتم:

-نیمه پر لیوانو ببین. میتونی تا سه ماه هر روزش رو با مادرت باشی. مثل پروانه دورش بچرخی.

⛄⛄ رمانکده ⛄⛄

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_226


تلخ خندید و گفت :

- و اون قدر بهش وابسته بشم که تو نبودنش سر به بیابون بذارم.؟

چشمام پر از اشک شد، دستشو نوازش کردم و گفتم:

-متاسفم یارا!

هم زمان اشکم چکید روی گونم. براش ناراحت بودم، ناراحتیش داشت دیوونم می کرد.
یارای من باید همیشه می خندید، نمی خواستم این طوری غمگین ببینمش.

-گریه نکن!

دستمو از دستش در آوردم، اشکمو پاک کردم و بینیمو کشیدم بالا و گفتم:

-من توی روحیه دادن افتضاحم. ببخشید! گند زدم! دیگه هیچ وقت با من درد و دل نکن!

این بار اون دستمو گرفت، با لمس گرم دستاش مات چشماش شدم.
لبخند تلخی زد و گفت :

-مرسی نگاه! لازم داشتم یه نفر بهم یادآوری کنه.


⛇⛇ رمانکده ⛇⛇

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت227


صدای یارا رو شنیدم اما توجه‌ای نکردم .

غرق چشم‌های هم شده بودیم که یارا دستم‌و بالا آورد و بوسه‌ای پشت دستم زد .
هنوز نگاه عجیبش ‌و نتونستم درک کنم که با این کارش باعث شد تا شوکه بشم .

سریع دستم‌و از دست‌هاش بیرون آوردم :

_آقای فرهمند چیزی عوض نشده برای همین بهتره مواظب حدو مرزها باشیم .

یارا نیشخندی زد و نگاهش‌و به روبه رو دوخت .

زمزمه‌اش به گوش های منم رسید :

_اگه عوض شده باشه چی؟

خیلی سعی کردم تا کنجکاوی نکنم اما موفق نشدم:

_چیزی گفتی ؟

زیرچشمی نگاهم کرد:

_نه


☃☃ رمانکده ☃☃

1400/11/03 11:38

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت228



با دیدن شخصی که پشت سر یارا ایستاده بود و این روزها عجیب کابوس شب و روز من شده بود رو با چشم های خودم دیدم اما هنوزم نمی‌تونستم باور کنم .

یارا وقتی متوجه‌ی نگاه خیره‌ی من شد برگشت و اون هم متوجه‌ی آیه شد .

دست‌هاشو مشت کرد و به قدری فشار داد که رنگشون سفید شد ، رگ گردنش باد کرد ، با کشیدن نفس عمیقی سمت من برگشت .

اما حال و روز من بدتر از یارا شده بود ، نم دار شدن چشم هام رو حس کردم و سرم‌ و پایین انداختم .

دقیقا لحظه‌ای که خواستم گذشته رو به دست فراموشی بسپرم باید جلوم سبز می‌شد .

با دیدن دوباره‌اش ، یاد روز عروسیم افتادم که چقدر حقیر و بدبخت شدم ، چقدر غرورم شکست و هنوز که هنوزه نتونستم توی خلوتم خودم تکه های غرورم‌ و بهم بچسبونم .

_نگاه چشم‌هاتو ببینم .



?? رمانکده ??

1400/11/03 11:39

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت229


یارا دستم‌و گرفت :

_گفتم من ‌و نگاه کن .

با خشم دستم‌و کشیدم و غریدم :

_به من دستور نده .

یارا با تعجب نگاهم ‌کرد اما من حواسم به چیزی جز شب عروسیم نبود .
شب عروسی که برای همه بهترین و قشنگ پترین روز هست برای من به بدترین شکل ممکن گذشت .
اول از همه اومدن آیه ، دیدن عشق عشقم اونم تو روز عروسیم بدترین اتفاقی هست که برای یکی می‌تونه بیوفته و برای من افتاد . من طعم تلخش ‌و قشنگ زیر زبونم حس کردم .
بعد از اونم که جون دادنم زیر دست و پای یارا ، جون دادم ‌و کسی نبود به داد حال بدم برسه ، کسی نبود منو از دست یارایی که عوض شده بود نجات بده . حتی کسی نبود که بخواد منو تا بیمارستان برسونه و به عنوان همراهم کنارم بمونه .
سوختم ، زخم خوردم اما کسی نبود مرحمی برای این زخم ها باشه .
حتما یارا دوباره عوض می‌شه مثل همون شب .

_نگاه حالت خوبه؟!

با چشم‌های بی روح صورت نگران یارا رو کاویدم ، قبل از جواب دادن به سوالش صندلی عقب کشیده شد و فرد منحوسی که کابوس شب و روزم شده بود پشت میز نشست .


?? رمانکده ??

1400/11/03 11:39