💜رمانکده💜

971 عضو

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت230


_احوال جناب فرهمند ؟

یارا رومیزی رو توی دستش جمع کرد و با تمام توانش فشار داد:

_تو اینجا چه غلطی می‌کنی ؟

آیه لبخند شیطونی روی لب‌هاش نشست :

_عزیزم همون غلطی که شما دارید می‌کنید .

یارا دندوناشو از حرص روی هم سابید :

_زر اضافه نزن .

آیه لب‌هاشو غنچه کردو چشمک ریزی زد :

_آدم باعشقش اینجوری حرف می‌زنه ، راستی به همسرت منو معرفی نمی‌کنی .

احتمالا اگه توی رستوران و مکان عمومی نبودیم الان آیه زیر دست‌های یارا داشت جون می‌داد . اما آیه با تمام بی‌ رحمی واقعیت رو بیان کرد همون واقعیتی که باعث شده من الان بقیه‌ی عمرم و مجبور باشم با یه کلیه سر کنم .

صندلی رو عقب دادم و از سر میز بلند شدم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 11:39

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت231


من آدم جنگیدن نیستم مخصوصا زمانی که می‌دونم شانسی دربرابر آیه ندارم .
من فقط اجازه‌ی موندن سه ماه در زندگی این فوتبالیست معروف رو دارم .
بعد از رفتن من‌و مادرش اونم برمی‌گرده سمت آیه .
آیه‌ای که در نگاه اول شیطان بودنش رو می‌شد تشخیص داد اما عشق این چیزا رو نمی‌فهمه ، لااقل یارا که نفهمید .
دستی زیر چشم‌های خیسم کشیدم اما این اشک ها قصد بند اومدن رو ندارن ، لعنتیا .

_نگاه صبر کن .

باشنیدن صدای یارا نه تنها صبر نکردم بلکه به سرعت قدم هام اضافه کردم .
شنیدن صدای دویدن یارا کار سختی نبود .

دستم کشیده شد و سرم محکم به سینه محکمش کوبیده شد .

خودم‌و عقب کشیدم اما یارا اجازه نداد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد .

زیر گوشم زمزمه کرد :

_نباید می‌رفتی ، نباید اینقدر زود جا میزدی ، نباید منو تنها می‌ذاشتی .

روی سینه‌اش کوبیدم :

_جازدم تا راحت تر بتونید ابراز علاقه کنید تا مزاحم نباشم و مثل اون شب تقاص این مزاحم بودن رو با جون دادن زیر دست و پات نخوام پس بدم .

یارا ناباور لب زد :

_تو گفتی منو بخشیدی .

پوزخند صداداری زدم:

_گفتم بخشیدم نگفتم که فراموش کردم .


☔☔ رمانکده ☔☔

1400/11/03 16:57

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت232


متحیر سری تکون داد .
_باشه اصلا نبخش اما تو باید می ‌موندی ، اون دیگه دست از سرمون بر نمی‌داره .

اخمی کردم و سرم‌ رو بلند کردم :

_باید ، نبایدی برای من وجود نداره .

_نگاه تو ....

اجازه ندادم حر‌فشو کامل بزنه .

_من چی؟ ... باید اونجا بر چه اساسی با غرور حرف می‌زدم ، من هرچقدر دلیل و منطق ردیف میکردم نمی‌تونستم واقعیت رو مخفی کنم ، نمی‌تونستم زبون آیه رو کوتاه کنم ، می‌دونی چرا ؟

منتظر تماشام کرد سرمو پایین انداختم که نم چشم‌هام مشخص نشه ، انگشتم‌و طرف چپ سینه‌اش گذاشتم و لب زدم :

_آیه اینو داره و من هر کاری کنم نمی‌تونم واقعیت رو عوض کنم . من هر حرفی می‌زدم اینو می‌کوبید تو سر من که تو دوستش داری ، عاشقی حتی حاضری برای بودنش دل عالم و آدم و بشکنی ، عالم و آدم رو نابود کنی اونوقت من چی میگفتم ، چی داشتم بگم ، میگفتم بله حق باشماست .

دست های یارا دور کمرم شل شده و به راحتی تونستم خودم‌و عقب بکشم .

_من دیگه اونو دوست ندارم ، اون جایی تو زندگی من نداره .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت233


لبخند تلخی روی لبم نشست و سری تکون دادم :

_نه تو فقط داری با این حرف ها خودتو گول میزنی .

و بدون اینکه فرصت بدم تا بخواد حرف دیگه‌ای بزنه سمت مخالفش شروع به حرکت کردم .

بغضی که توی گلوم سنگینی می‌کرد و با هزار مصیبت تا حالا تونستم مخفیش کنم ، شکست .
شکست و من تونستم شکستن قلبم رو هم حس کنم . شکستن روحم .

این عشق از همون کودکی هم اشتباه بود ، نذاشت من یه روز خوش تو زندگیم ببینم .
تاوان این عشق رو پس دادم هنوزم دارم پس میدم . ای کاش این ازدواج صوری رو قبول نمی‌کردم .
اما اگه قبول نمی‌کردم یه عمر حسرت و پشیمونی روی دلم می‌موند اما حداقل الان شرمنده‌ی دل و احساسم نشدم .

خودمم فهمیدم اشتباه کردم ، هرچند من توی زندگی یارا جایگاه اساسی ندارم اما باید می‌موندم و از عشقم دفاع می‌کردم .
می‌موندم و تا آخرین لحظه جوابش‌و می‌دادم .
من آدم شکست خوردن هم نیستم . اگر قرار بر شکست بود خیلی وقت پیش باید از پا در میومدم . باید اون روزهایی که زمین خوردم دیگه بلند نمی‌شدم .
اما من هدف داشتم ، امید داشتم . نذاشتم هیچکس منو ضعیف ببینه از حالا به بعد هم نمی‌ذارم .

دستی زیر چشم‌هام کشیدم، سرم‌و بلند کردم که خودم رو وسط خیابون دیدم . با دیدن ماشینی که با سرعت زیاد به سمتم میومد پاهام خشک شدن و توان حرکت ازم گرفته شد .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت234


یـــارا

دستم‌و داخل موهام کردم‌و با قدرت کشیدم .

با خودم زمزمه‌ کردم :

_نه ، نه من این قدر *** نیستم که بعد از اون همه بلایی که اون دختر عوضی سرم آورد بازم دوستش داشته باشه . محاله ، امکان نداره .

با دیدنش توی رستوران اونم رستوران خودم ، خونم به جوش اومد می‌خواستم وقتی برگشتم با چشم‌های نگاه آروم بگیرم که اونم چشم‌هاشو ازم دریغ کرد .
می‌خواستم بعد از نشستن آیه سر میز نگاه از ازدواجمون و جایگاهی که تو زندگی من داره دفاع کنه ، اما نکرد ، جا زد ، منو کنار اون دختر تنها گذاشت و رفت .
البته که حق داره . نگاه تا حالا خیلی دربرابر من صبوری کرده .

روی بلوار نشستم و به مسیر رفتن نگاه خیره شدم تا شاید برگرده .
هر وقت رابطه‌ی ما می‌خواست خوب بشه ، سرو کله‌ی آیه پیدا می‌شد .

شایدم حق با نگاه باشه . شاید من هنوزم اونو دوست دارم .
عصبی سرم و بین دست هام گرفتم و بهش فشار آوردم تا این دردش کمی آروم بگیره .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت335


با زنگ خوردن گوشیم بی حال اونو از توی جیبم بیرون آوردم:

_بله نریمان .

_کجایی تو ؟

_جهنم .

_خوش بگذره ولی بسه هرچی اونجا موندی حالا بیا یه سر هم به ما بزن که خیلی کار داریم .

من توی جهنم که برام درست شده بود داشتم دست و پا می‌زدم اما هیچکس باور نمی‌کردو همه به سخره می‌گرفتن .

آخه فوتبالیست معروف رو چه به درد غصه . همه فکر می‌کنن من یه آدم مرفه بی درد هستم که غرق خوشیم .

هیچکس نمیدونه این آتشی که تو وجودم روز به روز شعله ور میشه داره بد می‌سوزونم .

_داداش پشت خطی ؟

با صدای نریمان به خودم اومدم :

_آره هستم . میام .

_زودتر ، خیلی عقبیم .

بی خیال ادامه دادن این بحث شدم و گوشی رو قطع کردم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت336


بی حال از روی زمین بلند شدم و دستی به شلوار خاکیم کشیدم .

سردرگم به دور اطرافم نگاه کردم تا یادم اومد ماشین رو برای آخرین بار کجا پارک کردم .

به سمت جایی که ماشین رو پارک کردم قدم برداشتم و به این فکر کردم که با رفتن مامان چقدر من تنها و بی *** می‌شم .
اون همه‌ *** منه .
با رفتن اون نگاه هم میره . خواهرمم که با فهمیدن اون اتفاق به شدت ازم کینه به دل گرفته هم میره .
شاید فقط یه بابا برام بمونه که اونم مشغول کارها و دردسرای خودشه .
و اون وقت من می‌مونم و من .

من می‌مونم یه دنیا تنهایی . یه خلع بزرگ .

درسته زمان زیادی رو با نگاه ازدواج نکردم اما زیادی بهش وابسته شدم که حتی یادم نمیاد قبل از اون چطوری زندگی می کردم .

با رسیدن به ماشین سوارش شدم .
سرمو روی فرمون گذاشتم تا حالم میزون تر بشه .
اینجوری اصلا نمی‌تونم رانندگی کنم .
دستم‌و لابه لای موهام کردم و نفس عمیقی کشیدم.
استارت زدم و یه راست به سمت باشگاه رانندگی کردم


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

?????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت337


?نگــــــــاه ?


به ماشینی که یک سانتیم روی ترمز زده با چشم های گرد شده نگاه کردم .
از ترس قالب تهی گرفتم و قدرت حرکت ازم گرفته شده .

راننده که از قضا پسرجوونی هست از ماشین پیاده شد و با گام های بلندی خودشو بهم رسوند .

_خانم حالتون خوبه ؟

تنها یه کلمه از دهنم خارج شد :

_نه .

پسره هم که معلوم بود دستپاچه شده با لکنت گفت :

_خانم تقصیر خودتون بود من ....

اجازه ندادم حرفش‌و کامل بزنه :

_میدونم .

_چی؟!

دستی به پیشونی عرق کردم کشیدم:

_میدونم تقصیر خودم بود بی احتیاطی کردم .

میخوام هرچه زودتر از اونجا دور بشم که گوشه‌ی مانتوم کشیده شد :

_خانم شما حالتون خوب نیست .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت238



گیج نگاهش کردم که به سمت ماشینش هدایتم کرد:

_انگار خیلی ترسیدید . بهتره دست‌و صورتتون رو آب بزنید بعد هرجا خواستید می‌تونید برید یا اصلا خودم می‌برمتون .

کم‌کم به خودم اومدم:

_من مزاحم نمیشم .

از داخل ماشین بطری آبی رو بیرون آورد و سمتم گرفت:

_اختیار دارید .

تعارف رو کنار گذاشتم و بطری رو با تشکر کوتاهی از دستش گرفتم .
کنار درختی ایستادم و آب رو کف دستم خالی کردم و به صورتم پاشیدم . دوباره همین کار رو تکرار کردم و بعد از اون آب ته بطری رو نوشیدم .

_بفرمایید هرجا میرید ، می‌رسونمتون.

به پسری که بسیار مودب بود نگاهی انداختم ، نمی‌تونستم پیشنهادش رو قبول کنم چون باید آدرس خونه‌ی یارا رو می‌دادم و اینجوری اصلا درست نبود ، با این حالم هم دوست نداشتم برم خونه‌ی خودمون .

_نه خیلی ممنونم ازتون اما بهتره که من خودم برم .

پسرِ بدون اینکه اصرار کنه سری برام تکون داد و سوار ماشینش شد .

منم چند قدم جلوتر با دیدن تاکسی سوار شدم و آدرس خونه‌ی یارا رو دادم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت239


تا رسیدم به خونه هوا تاریک شده بود .

کلید انداختم و در رو باز کردم . به سمت کلید برق رفتم و لامپ ها رو روشن کردم .

خسته و کوفته خودم‌و روی کاناپه پرت کردم و شال رو از روی سرم کشیدم .
پاهام‌و روی میز عسلی گذاشتم و چشم‌هام و بستم تا خستگیم کمتر بشه .

با صدای قار و قور شکمم بلند شدم و همین جور که به سمت آشپزخونه رفتم دکمه های مانتوم رو باز کردم .

نون و پنیر رو از داخل یخچال بیرون آوردم و لقمه ی بزرگی برای خودم گرفتم .
دوباره به هال برگشتم و لقمه رو داخل دهنم جا دادم .

دستم‌و سمت کیفم بردم و تلفن همراه مو بیرون آوردم .

این چندروز که قراره من توی این خونه تنها باشم که رسما دیوونه میشم .

با دیدن شماره‌ی مامان سریع پیامک رو باز کردم :

_عزیزم فردا بیا پیش ما که دلمون برات یه ذره شده .

لبخندی زدم و باشه‌ای تایپ کردم.


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:59

?????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت240


لباس پوشیده و آماده آخرین نگاه رو به خودم انداختم و ازخونه بیرون زدم .

در رو قفل کردم، داخل آسانسور شدم ، بعداز چندثانیه با رسیدن به طبقه‌ی همکف از آسانسور خارج شدم .

سوار اسنپی که از قبل گرفته بودم شدم و آدرس رو بهش دادم .

با حرکت کردن ماشین سرم‌و به شیشه تکیه دادم و چشم‌هام‌و بستم که تصویر یارا پشت پلک هام ظاهر شد .
با حرص چشم‌هام‌و باز کردم و یکی توی سر خودم زدم که راننده با تعجب نگاهم کرد .

چشم‌هامو از قیافه‌ی متعجب راننده دزدیدم و خودم با ناخون‌هام سرگرم کردم .
این قدر درگیر ناخون‌هام شدم که تموم لاکشون رو بردم .

با صدای راننده نگاهم‌و بالا آوردم که در سفید رنگ خونمون جلوم نمایان شد .

_خانم رسیدیم .

با صدای راننده دستم‌و داخل کیفم بردم پول رو سمتش گرفتم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت241


با چک کردن سرو وضعم و اطمینان از اینکه مرتبم ، دستم‌و روی زنگ فشار دادم :

_کیه ؟

با شنیدن صدای مامان انگار آرامشی به وجودم تزریق شد که لبخندی روی لب هام نشست :

_منم ، دختر یکی یه‌دونت .

با باز شدن در مامان گفت:

_چقدر هم این دختر یکی ‌یه دونم خودش‌و تحویل میگیره .

لبخندم عمیق تر شد و داخل خونه شدم .
با دیدن حیاط خونه که یکی از جاهای مورد علاقه‌ی منه گل از گلم شکفت .

بوی گل رو که استشمام کردم باعث شد نفس عمیقی بکشم .

_انگار از ماهم یادت رفت .

نگاهم‌و به چهره‌ی مامان دوختم .
درسته مامان بعضی اوقات حرف‌هایی می‌زد که بد می‌سوختم اما همیشه پشتم بود و کمکم می‌کرد . اون واقعا مادر خوبی برام بود اگه پسر دوست بودنش رو فاکتور بگیریم .

_مامان قبول داری که اینجا خیلی با صفاست ؟


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت242


_علیک سلام

محکم به پیشونیم کوبیدم :

_از باصفایی اینجا حتی من یادم رفت سلام کنم!

به سمت مامان رفتم‌و درآغوشش کشیدم و به خودم فشردمش . دلم براش خیلی تنگ شده بود .
به وجود اومدن این مشکلات باعث شد تا از خانواده‌ام غافل شم .
نفس عمیقی کشیدم و عطرش‌و وارد ریه‌هام کردم .

مامان عقب کشیدو دست پشت کمدم گذاشت:

_بیا داخل .

وارد خونه شدیم مامان به سمت آشپزخونه رفت و منم روی مبل نشستم .
به در و دیوارهای خونه خیره شده بودم .
چندهفته‌است که اینجا نبودم ولی انگار کل این خونه عوض شده .

مامان از آشپزخونه داد زد:

_دخترم واسه شام زنگ بزن شوهرتم بیاد .

از شنیدن کلمه‌ی شوهر یه ذوق عجیبی کردم اما با یادآوری اینکه فقط تا چندهفته‌ی دیگه می‌تونم این اسم رو بشنوم ، ذوقم کور شد .

_نه مامان جان ، یارا این چند روز خونه نمیاد .

_وا مادر چرا؟ کجاست مگه؟

خودمم نمیدونستم یارا کجاست ، یعنی فرصتی پیش نیومد که ازش بپرسم کجا میره و کی برمیگرده :

_مامان تمرین‌های سختی رو براشون درنظر گرفتن ، مشغول هموناست دیگه .

_ اهان


?? رمانکده ??

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت243


مامان در حالی که سینی چایی دستش بود از آشپزخونه بیرون اومد .
یکی از استکان های چایی رو جلوی من گذاشت.

_مامان چرا این قدر زحمت می‌کشی بیا بشین دیگه؟

_میام عزیزم ، برم کیکی هم که با دست‌های خودم برات درست کردم‌و بیارم .

از حرفش لبخندی روی لبم نشست .
استکان رو برداشتم و کمی از چای رو نوشیدم که از داغ بودنش زبونم سوخت .

مامان کنار من نشست و ظرف کیک رو سمت من گرفت :

_بردار . تو مگه غذا نمی‌خوری که این‌قدر لاغر شدی؟

لبخند غمگینی زدم و با خودم گفتم ، من به جای غذا ، کتک و غصه می‌خورم .

دستم‌و دور گردنش حلقه کردم:

_مادر من زندگی مشترک سختی هایی داره .

مامان گوشه‌ی چشمش‌و پاک کرد :

_آره مادر می‌دونم .

بلند خندیدم و پرسیدم:

_حالا چرا گریه می‌کنی ؟

مامان انگار طاقت نیورد که محکم گونه‌ام‌و بوسید :

_دلم برات تنگ شده .


♠♠ رمانکده ♠♠

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت244


دوباره حجم زیادی از غم تو دلم سرازیر شد .
یعنی بهش بگم غصه نخور که تا دوماه دیگه برگشتم پیش خودتون .

اشک هاش‌و پاک کردم :

_من قربون دل مهربونت برم ، گریه چرا؟ تو هروقت اراده کنی می‌تونی من‌و ببینی .

_چایی تو بخور که باید کمکم کنی تا شام درست کنیم .

شاکی گفتم:

_مامان مثل اینکه من مهمونم .

مامان نیشگونی از بازوم گرفت :

_تو همون دختر خل خودمی ، مهمون کجا بود !

دستم‌و روی سینه‌ام گذاشتم :

_ارادت داریم . شما با این ابراز علاقه دارید ما رو خجالت زده می‌کنید .

مامان بدون اینکه جوابی بهم بده به آشپزخونه رفت.

منم همین جور که چاییمو مزه مزه کردم ذهنم سمت یارا پر کشید .

الان داره چیکار می‌کنه ؟

یکی از فانتزی های دوران کودکی‌م این بود که با شوهرم بیام خونه‌ی بابام و اونم جلوی خانواده‌ام ازم تعریف کنه . دستش‌و دور کمرم حلقه کنه و خیلی چیز های دیگه که فقط می‌تونن برام آرزو یا همون فانتزی باقی بمونن .


♥♥ رمانکده ♥♥

1400/11/03 17:00

????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت245


سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم و پوچ راحتم بذارن .
فقط از این فانتزی ها چیزی جز حسرت و غصه نصیب دل ما نشده .

وسایلی که روی میز‌هست رو جمع کردم و داخل سینی چیدم .

شال‌و مانتوم‌و از تنم کندم و روی مبل گذاشتم .

سینی رو از روی میز برداشتم و داخل آشپزخونه شدم .

_مامان چیکار می‌کنی؟

_میخوام شام درست کنم .

ظرف ها رو داخل سینک ظرف شویی گذاشتم :

_مامان برای من درست نکن .

مامان با همون کفتگیر چوبی که دستشه سمت من برگشت:

_برای چی ؟

ظرف ها رو همین جور که کفی کردم ، جواب دادم:

_من میرم خونه‌ی خودم .

_دختر مگه نگفتی شوهرت نمیاد خونه پس امشب همین جا می‌مونی .


♦♦رمانکده♦♦

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت246


_مامان گفتم شوهرم نمیاد ولی دلیل نمیشه که منم نرم .

مامان قابلمه‌ی برنج رو روی شعله های گاز گذاشت:

_عزیرم روی حرفم حرف نزن فقط یه کلام بگو چشم .

ناچار سکوت کردم . درسته دل خوشی از اون خونه ندارم اما نمیدونم که یارا کی برمی‌گرده خونه و اصلا دلم نمیخواد وقتی میاد که اون خونه غرق تاریکی و سکوت شده باشه .

دست‌هام‌و با لباسم خشک کردم .

_مامان یعنی راه نداره که برگردم خونه ؟

با صدای زنگ در مامان اشاره‌ای به آیفون کرد:

_بدو در رو باز کن که حتما باباته .

نمیدونستم از دیدن بابا خوشحال باشم یا از اینجا موندن مغموم .

در رو که باز کردم بابا رو دیدم با یه عالمه نایلون داخل دست‌هاش .
سه تا از نایلون ها رو از دستش گرفتم تا حداقل کمکی کرده باشم .

_سلام بابا .

_سلام به روی ماهت دخترم ، چه عجب ما شما رو دیدیم .


♣♣ رمانکده ♣♣

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت247


لبخندی زدم که بابا ادامه داد :

_والا یکم دیگه نمیومدی حتی اگه بیرونم می‌دیدمت نمی‌شناختمت .

حرف بابا برام عجیب نبود ، چون من خودم‌و دیگه نمی‌شناختم ، عوض شده بودم . زندگی با یارا خیلی بزرگم کرد شایدم پخته ترم کرد .

گونه‌ی بابا رو بوسیدم و لبخند دندون نمایی زدم :

_پدر من چه دل پری داشتی . بعد هم من حتی دوسال یه ‌بار هم اینجا بیام شما محاله منو فراموش کنی .

_بسه بسه .

نایلون ها رو گوشه‌ی آشپزخونه به ردیف چیدم و به مامان گفتم :

_من که امشب موندگارم حداقل بگو چیکار کنم .

_سالاد درست کن .

گوجه، خیارو کاهو رو از پلاستیک بیرون آوردم .
بعد از شستنشون دونه دونه رو خرد کردم و داخل ظرف چیدم .

یکی دوساعتی کمک مامان کردم تا زمانی که برنج دم کشید و مامان گفت که سفره رو پهن کنم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت248


سفره رد وسط هال پهن کردم و با چیدن قاشق و بشقاب بابا رو که داخل اتاق خودشون بود رو صدا زدم .

با نشستن بابا سر سفره منم کنارشون نشستم . که بابا بشقاب پر شده‌ای رو جلوم گرفت :

_بفرما دخترم .

بشقاب رو از دست بابا گرفتم:

_خیلی ممنونم بابا .

با خوردن اولین قاشق مزه‌ی خوبش زیر زبونم رفت و فهمیدم که من چند وقتی هست درست و حسابی و با این لذت غذا نخوردم برای همین از این فرصت طلایی استفاده کردم .

_نگاه موبایلت داره زنگ می‌خوره .

با این حرف مامان سرم وبلند کردم .
این قدر سرگرم خوردن شده بودم که صدای تلفن همراهم‌و نشنیدم .

بلند شدم و کیفم ‌و از روی مبل برداشتم .

بعد از کلی گشتن تونستم گوشی رو میون انبوهی از وسایل پیدا کنم .

با دیدن شماره‌ی یارا تماس رو وصل کردم که صدای داد یارا توی گوشم پیچید :

_کدوم گوری رفتی ؟

متاسفانه صدای موبایل زیاد بود و صدای داد یارا حتما به گوش مامان و بابا رسیده .
خجالت زده لبخندی زدم و صدای گوشی رو کم کردم و به سمت اتاق پا تند کردم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت249


عصبی از اینکه مامان و بابا لحن و صدای یارا رو شنیدن در رو بهم کوبیدم و توپیدم:

_این چه طرز حرف زدنه؟

صدای پوزخندش توی گوشم پیچید :

_عذر می‌خوام اگه به خانم برخورد .

کلافه از اینکه معلوم نیست یارا چش شده و این رفتارها چیه که از خودش نشون می‌ده غریدم:

_معلومه چته ؟

پرده‌ی گوشم با دادی که کشید پاره شد .

_این وقت شب بدون اینکه به من بگی کدوم قبرستونی رفتی ؟

متعجب شدم اما کم نیوردم و گفتم :

_روز اول یادتونه گفتید هیچکس تو کار اون یکی دخالت نمی‌کنه اما انگار شما دارید برخلاف حرفی که زدید انجام می‌دید .

مشخص بود خیلی آتش گرفته که صدای شکستن چیزی از پشت تلفن اومد:

_من تو و اونی که این وقت شب جرئت کردی و رفتی پیشش زنده زنده با دست‌های خودم چال می‌کنم .

مثل دیوونه ها خنده‌ام گرفته بود و به سختی گفتم:

_یکی نیستن که دوتان .


??رمانکده ??

1400/11/03 17:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت250


_ تو خیلی روت زیاده ، اشتباه از منه که این قدر رو بهت دادم که الان برای خودم دم درآوردی .

از حرفش حرصم گرفت:

_آره من تو خونه‌‌ات فقط محبت می‌بینم ، تو ناز و رفاه غرقم . نه خبری از کتک هست نه تحقیر .

ادامه‌ی حرفم‌و زمزمه کردم:

_تازه منتم می‌ذاره .

_کجایی بیام دنبالت ؟

مشخص بود یارا به اندازه‌ی کافی عصبانی هست و داره خودش‌و کنترل می‌کنه اما نمی‌تونستم جلوی زبونم‌و بگیرم:

_قبرستون میای؟ ...... اتفاقا دوتایی خیلی خوش می‌گذره .

_آره میام تا منم می‌رسم تو یه چاله برا خودت بکن که قراره همونجا چالت کنم .

_می‌دونم بار اول نیست که می‌خوای زور و بازوت رو نشونم بدی آقای مرد .

و بدون اینکه اجازه‌ی حرف زدن بهش بدم گوشی رو قطع کردم .

پاهام یاری نمی‌کردن که از اتاق برم بیرون . نمی‌تونستم تو صورت مامان و بابا زل بزنم چون صدای یارا رو شنیدن .

آخ یارا آخ دلمم نمیاد حرفی بهت بزنم فقط از خدا می‌خوام یه عقل درست حسابی بهت بده مرد حسابی .

?? رمانکده ??

1400/11/03 17:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت231


من آدم جنگیدن نیستم مخصوصا زمانی که می‌دونم شانسی دربرابر آیه ندارم .
من فقط اجازه‌ی موندن سه ماه در زندگی این فوتبالیست معروف رو دارم .
بعد از رفتن من‌و مادرش اونم برمی‌گرده سمت آیه .
آیه‌ای که در نگاه اول شیطان بودنش رو می‌شد تشخیص داد اما عشق این چیزا رو نمی‌فهمه ، لااقل یارا که نفهمید .
دستی زیر چشم‌های خیسم کشیدم اما این اشک ها قصد بند اومدن رو ندارن ، لعنتیا .

_نگاه صبر کن .

باشنیدن صدای یارا نه تنها صبر نکردم بلکه به سرعت قدم هام اضافه کردم .
شنیدن صدای دویدن یارا کار سختی نبود .

دستم کشیده شد و سرم محکم به سینه محکمش کوبیده شد .

خودم‌و عقب کشیدم اما یارا اجازه نداد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد .

زیر گوشم زمزمه کرد :

_نباید می‌رفتی ، نباید اینقدر زود جا میزدی ، نباید منو تنها می‌ذاشتی .

روی سینه‌اش کوبیدم :

_جازدم تا راحت تر بتونید ابراز علاقه کنید تا مزاحم نباشم و مثل اون شب تقاص این مزاحم بودن رو با جون دادن زیر دست و پات نخوام پس بدم .

یارا ناباور لب زد :

_تو گفتی منو بخشیدی .

پوزخند صداداری زدم:

_گفتم بخشیدم نگفتم که فراموش کردم .


☔☔ رمانکده ☔☔

1400/11/03 16:57

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت232


متحیر سری تکون داد .
_باشه اصلا نبخش اما تو باید می ‌موندی ، اون دیگه دست از سرمون بر نمی‌داره .

اخمی کردم و سرم‌ رو بلند کردم :

_باید ، نبایدی برای من وجود نداره .

_نگاه تو ....

اجازه ندادم حر‌فشو کامل بزنه .

_من چی؟ ... باید اونجا بر چه اساسی با غرور حرف می‌زدم ، من هرچقدر دلیل و منطق ردیف میکردم نمی‌تونستم واقعیت رو مخفی کنم ، نمی‌تونستم زبون آیه رو کوتاه کنم ، می‌دونی چرا ؟

منتظر تماشام کرد سرمو پایین انداختم که نم چشم‌هام مشخص نشه ، انگشتم‌و طرف چپ سینه‌اش گذاشتم و لب زدم :

_آیه اینو داره و من هر کاری کنم نمی‌تونم واقعیت رو عوض کنم . من هر حرفی می‌زدم اینو می‌کوبید تو سر من که تو دوستش داری ، عاشقی حتی حاضری برای بودنش دل عالم و آدم و بشکنی ، عالم و آدم رو نابود کنی اونوقت من چی میگفتم ، چی داشتم بگم ، میگفتم بله حق باشماست .

دست های یارا دور کمرم شل شده و به راحتی تونستم خودم‌و عقب بکشم .

_من دیگه اونو دوست ندارم ، اون جایی تو زندگی من نداره .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت233


لبخند تلخی روی لبم نشست و سری تکون دادم :

_نه تو فقط داری با این حرف ها خودتو گول میزنی .

و بدون اینکه فرصت بدم تا بخواد حرف دیگه‌ای بزنه سمت مخالفش شروع به حرکت کردم .

بغضی که توی گلوم سنگینی می‌کرد و با هزار مصیبت تا حالا تونستم مخفیش کنم ، شکست .
شکست و من تونستم شکستن قلبم رو هم حس کنم . شکستن روحم .

این عشق از همون کودکی هم اشتباه بود ، نذاشت من یه روز خوش تو زندگیم ببینم .
تاوان این عشق رو پس دادم هنوزم دارم پس میدم . ای کاش این ازدواج صوری رو قبول نمی‌کردم .
اما اگه قبول نمی‌کردم یه عمر حسرت و پشیمونی روی دلم می‌موند اما حداقل الان شرمنده‌ی دل و احساسم نشدم .

خودمم فهمیدم اشتباه کردم ، هرچند من توی زندگی یارا جایگاه اساسی ندارم اما باید می‌موندم و از عشقم دفاع می‌کردم .
می‌موندم و تا آخرین لحظه جوابش‌و می‌دادم .
من آدم شکست خوردن هم نیستم . اگر قرار بر شکست بود خیلی وقت پیش باید از پا در میومدم . باید اون روزهایی که زمین خوردم دیگه بلند نمی‌شدم .
اما من هدف داشتم ، امید داشتم . نذاشتم هیچکس منو ضعیف ببینه از حالا به بعد هم نمی‌ذارم .

دستی زیر چشم‌هام کشیدم، سرم‌و بلند کردم که خودم رو وسط خیابون دیدم . با دیدن ماشینی که با سرعت زیاد به سمتم میومد پاهام خشک شدن و توان حرکت ازم گرفته شد .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت234


یـــارا

دستم‌و داخل موهام کردم‌و با قدرت کشیدم .

با خودم زمزمه‌ کردم :

_نه ، نه من این قدر *** نیستم که بعد از اون همه بلایی که اون دختر عوضی سرم آورد بازم دوستش داشته باشه . محاله ، امکان نداره .

با دیدنش توی رستوران اونم رستوران خودم ، خونم به جوش اومد می‌خواستم وقتی برگشتم با چشم‌های نگاه آروم بگیرم که اونم چشم‌هاشو ازم دریغ کرد .
می‌خواستم بعد از نشستن آیه سر میز نگاه از ازدواجمون و جایگاهی که تو زندگی من داره دفاع کنه ، اما نکرد ، جا زد ، منو کنار اون دختر تنها گذاشت و رفت .
البته که حق داره . نگاه تا حالا خیلی دربرابر من صبوری کرده .

روی بلوار نشستم و به مسیر رفتن نگاه خیره شدم تا شاید برگرده .
هر وقت رابطه‌ی ما می‌خواست خوب بشه ، سرو کله‌ی آیه پیدا می‌شد .

شایدم حق با نگاه باشه . شاید من هنوزم اونو دوست دارم .
عصبی سرم و بین دست هام گرفتم و بهش فشار آوردم تا این دردش کمی آروم بگیره .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58