💜رمانکده💜

971 عضو

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت335


با زنگ خوردن گوشیم بی حال اونو از توی جیبم بیرون آوردم:

_بله نریمان .

_کجایی تو ؟

_جهنم .

_خوش بگذره ولی بسه هرچی اونجا موندی حالا بیا یه سر هم به ما بزن که خیلی کار داریم .

من توی جهنم که برام درست شده بود داشتم دست و پا می‌زدم اما هیچکس باور نمی‌کردو همه به سخره می‌گرفتن .

آخه فوتبالیست معروف رو چه به درد غصه . همه فکر می‌کنن من یه آدم مرفه بی درد هستم که غرق خوشیم .

هیچکس نمیدونه این آتشی که تو وجودم روز به روز شعله ور میشه داره بد می‌سوزونم .

_داداش پشت خطی ؟

با صدای نریمان به خودم اومدم :

_آره هستم . میام .

_زودتر ، خیلی عقبیم .

بی خیال ادامه دادن این بحث شدم و گوشی رو قطع کردم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت336


بی حال از روی زمین بلند شدم و دستی به شلوار خاکیم کشیدم .

سردرگم به دور اطرافم نگاه کردم تا یادم اومد ماشین رو برای آخرین بار کجا پارک کردم .

به سمت جایی که ماشین رو پارک کردم قدم برداشتم و به این فکر کردم که با رفتن مامان چقدر من تنها و بی *** می‌شم .
اون همه‌ *** منه .
با رفتن اون نگاه هم میره . خواهرمم که با فهمیدن اون اتفاق به شدت ازم کینه به دل گرفته هم میره .
شاید فقط یه بابا برام بمونه که اونم مشغول کارها و دردسرای خودشه .
و اون وقت من می‌مونم و من .

من می‌مونم یه دنیا تنهایی . یه خلع بزرگ .

درسته زمان زیادی رو با نگاه ازدواج نکردم اما زیادی بهش وابسته شدم که حتی یادم نمیاد قبل از اون چطوری زندگی می کردم .

با رسیدن به ماشین سوارش شدم .
سرمو روی فرمون گذاشتم تا حالم میزون تر بشه .
اینجوری اصلا نمی‌تونم رانندگی کنم .
دستم‌و لابه لای موهام کردم و نفس عمیقی کشیدم.
استارت زدم و یه راست به سمت باشگاه رانندگی کردم


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

?????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت337


?نگــــــــاه ?


به ماشینی که یک سانتیم روی ترمز زده با چشم های گرد شده نگاه کردم .
از ترس قالب تهی گرفتم و قدرت حرکت ازم گرفته شده .

راننده که از قضا پسرجوونی هست از ماشین پیاده شد و با گام های بلندی خودشو بهم رسوند .

_خانم حالتون خوبه ؟

تنها یه کلمه از دهنم خارج شد :

_نه .

پسره هم که معلوم بود دستپاچه شده با لکنت گفت :

_خانم تقصیر خودتون بود من ....

اجازه ندادم حرفش‌و کامل بزنه :

_میدونم .

_چی؟!

دستی به پیشونی عرق کردم کشیدم:

_میدونم تقصیر خودم بود بی احتیاطی کردم .

میخوام هرچه زودتر از اونجا دور بشم که گوشه‌ی مانتوم کشیده شد :

_خانم شما حالتون خوب نیست .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت238



گیج نگاهش کردم که به سمت ماشینش هدایتم کرد:

_انگار خیلی ترسیدید . بهتره دست‌و صورتتون رو آب بزنید بعد هرجا خواستید می‌تونید برید یا اصلا خودم می‌برمتون .

کم‌کم به خودم اومدم:

_من مزاحم نمیشم .

از داخل ماشین بطری آبی رو بیرون آورد و سمتم گرفت:

_اختیار دارید .

تعارف رو کنار گذاشتم و بطری رو با تشکر کوتاهی از دستش گرفتم .
کنار درختی ایستادم و آب رو کف دستم خالی کردم و به صورتم پاشیدم . دوباره همین کار رو تکرار کردم و بعد از اون آب ته بطری رو نوشیدم .

_بفرمایید هرجا میرید ، می‌رسونمتون.

به پسری که بسیار مودب بود نگاهی انداختم ، نمی‌تونستم پیشنهادش رو قبول کنم چون باید آدرس خونه‌ی یارا رو می‌دادم و اینجوری اصلا درست نبود ، با این حالم هم دوست نداشتم برم خونه‌ی خودمون .

_نه خیلی ممنونم ازتون اما بهتره که من خودم برم .

پسرِ بدون اینکه اصرار کنه سری برام تکون داد و سوار ماشینش شد .

منم چند قدم جلوتر با دیدن تاکسی سوار شدم و آدرس خونه‌ی یارا رو دادم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت239


تا رسیدم به خونه هوا تاریک شده بود .

کلید انداختم و در رو باز کردم . به سمت کلید برق رفتم و لامپ ها رو روشن کردم .

خسته و کوفته خودم‌و روی کاناپه پرت کردم و شال رو از روی سرم کشیدم .
پاهام‌و روی میز عسلی گذاشتم و چشم‌هام و بستم تا خستگیم کمتر بشه .

با صدای قار و قور شکمم بلند شدم و همین جور که به سمت آشپزخونه رفتم دکمه های مانتوم رو باز کردم .

نون و پنیر رو از داخل یخچال بیرون آوردم و لقمه ی بزرگی برای خودم گرفتم .
دوباره به هال برگشتم و لقمه رو داخل دهنم جا دادم .

دستم‌و سمت کیفم بردم و تلفن همراه مو بیرون آوردم .

این چندروز که قراره من توی این خونه تنها باشم که رسما دیوونه میشم .

با دیدن شماره‌ی مامان سریع پیامک رو باز کردم :

_عزیزم فردا بیا پیش ما که دلمون برات یه ذره شده .

لبخندی زدم و باشه‌ای تایپ کردم.


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:59

?????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت240


لباس پوشیده و آماده آخرین نگاه رو به خودم انداختم و ازخونه بیرون زدم .

در رو قفل کردم، داخل آسانسور شدم ، بعداز چندثانیه با رسیدن به طبقه‌ی همکف از آسانسور خارج شدم .

سوار اسنپی که از قبل گرفته بودم شدم و آدرس رو بهش دادم .

با حرکت کردن ماشین سرم‌و به شیشه تکیه دادم و چشم‌هام‌و بستم که تصویر یارا پشت پلک هام ظاهر شد .
با حرص چشم‌هام‌و باز کردم و یکی توی سر خودم زدم که راننده با تعجب نگاهم کرد .

چشم‌هامو از قیافه‌ی متعجب راننده دزدیدم و خودم با ناخون‌هام سرگرم کردم .
این قدر درگیر ناخون‌هام شدم که تموم لاکشون رو بردم .

با صدای راننده نگاهم‌و بالا آوردم که در سفید رنگ خونمون جلوم نمایان شد .

_خانم رسیدیم .

با صدای راننده دستم‌و داخل کیفم بردم پول رو سمتش گرفتم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت241


با چک کردن سرو وضعم و اطمینان از اینکه مرتبم ، دستم‌و روی زنگ فشار دادم :

_کیه ؟

با شنیدن صدای مامان انگار آرامشی به وجودم تزریق شد که لبخندی روی لب هام نشست :

_منم ، دختر یکی یه‌دونت .

با باز شدن در مامان گفت:

_چقدر هم این دختر یکی ‌یه دونم خودش‌و تحویل میگیره .

لبخندم عمیق تر شد و داخل خونه شدم .
با دیدن حیاط خونه که یکی از جاهای مورد علاقه‌ی منه گل از گلم شکفت .

بوی گل رو که استشمام کردم باعث شد نفس عمیقی بکشم .

_انگار از ماهم یادت رفت .

نگاهم‌و به چهره‌ی مامان دوختم .
درسته مامان بعضی اوقات حرف‌هایی می‌زد که بد می‌سوختم اما همیشه پشتم بود و کمکم می‌کرد . اون واقعا مادر خوبی برام بود اگه پسر دوست بودنش رو فاکتور بگیریم .

_مامان قبول داری که اینجا خیلی با صفاست ؟


?? رمانکده ??

1400/11/03 16:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت242


_علیک سلام

محکم به پیشونیم کوبیدم :

_از باصفایی اینجا حتی من یادم رفت سلام کنم!

به سمت مامان رفتم‌و درآغوشش کشیدم و به خودم فشردمش . دلم براش خیلی تنگ شده بود .
به وجود اومدن این مشکلات باعث شد تا از خانواده‌ام غافل شم .
نفس عمیقی کشیدم و عطرش‌و وارد ریه‌هام کردم .

مامان عقب کشیدو دست پشت کمدم گذاشت:

_بیا داخل .

وارد خونه شدیم مامان به سمت آشپزخونه رفت و منم روی مبل نشستم .
به در و دیوارهای خونه خیره شده بودم .
چندهفته‌است که اینجا نبودم ولی انگار کل این خونه عوض شده .

مامان از آشپزخونه داد زد:

_دخترم واسه شام زنگ بزن شوهرتم بیاد .

از شنیدن کلمه‌ی شوهر یه ذوق عجیبی کردم اما با یادآوری اینکه فقط تا چندهفته‌ی دیگه می‌تونم این اسم رو بشنوم ، ذوقم کور شد .

_نه مامان جان ، یارا این چند روز خونه نمیاد .

_وا مادر چرا؟ کجاست مگه؟

خودمم نمیدونستم یارا کجاست ، یعنی فرصتی پیش نیومد که ازش بپرسم کجا میره و کی برمیگرده :

_مامان تمرین‌های سختی رو براشون درنظر گرفتن ، مشغول هموناست دیگه .

_ اهان


?? رمانکده ??

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت243


مامان در حالی که سینی چایی دستش بود از آشپزخونه بیرون اومد .
یکی از استکان های چایی رو جلوی من گذاشت.

_مامان چرا این قدر زحمت می‌کشی بیا بشین دیگه؟

_میام عزیزم ، برم کیکی هم که با دست‌های خودم برات درست کردم‌و بیارم .

از حرفش لبخندی روی لبم نشست .
استکان رو برداشتم و کمی از چای رو نوشیدم که از داغ بودنش زبونم سوخت .

مامان کنار من نشست و ظرف کیک رو سمت من گرفت :

_بردار . تو مگه غذا نمی‌خوری که این‌قدر لاغر شدی؟

لبخند غمگینی زدم و با خودم گفتم ، من به جای غذا ، کتک و غصه می‌خورم .

دستم‌و دور گردنش حلقه کردم:

_مادر من زندگی مشترک سختی هایی داره .

مامان گوشه‌ی چشمش‌و پاک کرد :

_آره مادر می‌دونم .

بلند خندیدم و پرسیدم:

_حالا چرا گریه می‌کنی ؟

مامان انگار طاقت نیورد که محکم گونه‌ام‌و بوسید :

_دلم برات تنگ شده .


♠♠ رمانکده ♠♠

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت244


دوباره حجم زیادی از غم تو دلم سرازیر شد .
یعنی بهش بگم غصه نخور که تا دوماه دیگه برگشتم پیش خودتون .

اشک هاش‌و پاک کردم :

_من قربون دل مهربونت برم ، گریه چرا؟ تو هروقت اراده کنی می‌تونی من‌و ببینی .

_چایی تو بخور که باید کمکم کنی تا شام درست کنیم .

شاکی گفتم:

_مامان مثل اینکه من مهمونم .

مامان نیشگونی از بازوم گرفت :

_تو همون دختر خل خودمی ، مهمون کجا بود !

دستم‌و روی سینه‌ام گذاشتم :

_ارادت داریم . شما با این ابراز علاقه دارید ما رو خجالت زده می‌کنید .

مامان بدون اینکه جوابی بهم بده به آشپزخونه رفت.

منم همین جور که چاییمو مزه مزه کردم ذهنم سمت یارا پر کشید .

الان داره چیکار می‌کنه ؟

یکی از فانتزی های دوران کودکی‌م این بود که با شوهرم بیام خونه‌ی بابام و اونم جلوی خانواده‌ام ازم تعریف کنه . دستش‌و دور کمرم حلقه کنه و خیلی چیز های دیگه که فقط می‌تونن برام آرزو یا همون فانتزی باقی بمونن .


♥♥ رمانکده ♥♥

1400/11/03 17:00

????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت245


سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم و پوچ راحتم بذارن .
فقط از این فانتزی ها چیزی جز حسرت و غصه نصیب دل ما نشده .

وسایلی که روی میز‌هست رو جمع کردم و داخل سینی چیدم .

شال‌و مانتوم‌و از تنم کندم و روی مبل گذاشتم .

سینی رو از روی میز برداشتم و داخل آشپزخونه شدم .

_مامان چیکار می‌کنی؟

_میخوام شام درست کنم .

ظرف ها رو داخل سینک ظرف شویی گذاشتم :

_مامان برای من درست نکن .

مامان با همون کفتگیر چوبی که دستشه سمت من برگشت:

_برای چی ؟

ظرف ها رو همین جور که کفی کردم ، جواب دادم:

_من میرم خونه‌ی خودم .

_دختر مگه نگفتی شوهرت نمیاد خونه پس امشب همین جا می‌مونی .


♦♦رمانکده♦♦

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت246


_مامان گفتم شوهرم نمیاد ولی دلیل نمیشه که منم نرم .

مامان قابلمه‌ی برنج رو روی شعله های گاز گذاشت:

_عزیرم روی حرفم حرف نزن فقط یه کلام بگو چشم .

ناچار سکوت کردم . درسته دل خوشی از اون خونه ندارم اما نمیدونم که یارا کی برمی‌گرده خونه و اصلا دلم نمیخواد وقتی میاد که اون خونه غرق تاریکی و سکوت شده باشه .

دست‌هام‌و با لباسم خشک کردم .

_مامان یعنی راه نداره که برگردم خونه ؟

با صدای زنگ در مامان اشاره‌ای به آیفون کرد:

_بدو در رو باز کن که حتما باباته .

نمیدونستم از دیدن بابا خوشحال باشم یا از اینجا موندن مغموم .

در رو که باز کردم بابا رو دیدم با یه عالمه نایلون داخل دست‌هاش .
سه تا از نایلون ها رو از دستش گرفتم تا حداقل کمکی کرده باشم .

_سلام بابا .

_سلام به روی ماهت دخترم ، چه عجب ما شما رو دیدیم .


♣♣ رمانکده ♣♣

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت247


لبخندی زدم که بابا ادامه داد :

_والا یکم دیگه نمیومدی حتی اگه بیرونم می‌دیدمت نمی‌شناختمت .

حرف بابا برام عجیب نبود ، چون من خودم‌و دیگه نمی‌شناختم ، عوض شده بودم . زندگی با یارا خیلی بزرگم کرد شایدم پخته ترم کرد .

گونه‌ی بابا رو بوسیدم و لبخند دندون نمایی زدم :

_پدر من چه دل پری داشتی . بعد هم من حتی دوسال یه ‌بار هم اینجا بیام شما محاله منو فراموش کنی .

_بسه بسه .

نایلون ها رو گوشه‌ی آشپزخونه به ردیف چیدم و به مامان گفتم :

_من که امشب موندگارم حداقل بگو چیکار کنم .

_سالاد درست کن .

گوجه، خیارو کاهو رو از پلاستیک بیرون آوردم .
بعد از شستنشون دونه دونه رو خرد کردم و داخل ظرف چیدم .

یکی دوساعتی کمک مامان کردم تا زمانی که برنج دم کشید و مامان گفت که سفره رو پهن کنم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت248


سفره رد وسط هال پهن کردم و با چیدن قاشق و بشقاب بابا رو که داخل اتاق خودشون بود رو صدا زدم .

با نشستن بابا سر سفره منم کنارشون نشستم . که بابا بشقاب پر شده‌ای رو جلوم گرفت :

_بفرما دخترم .

بشقاب رو از دست بابا گرفتم:

_خیلی ممنونم بابا .

با خوردن اولین قاشق مزه‌ی خوبش زیر زبونم رفت و فهمیدم که من چند وقتی هست درست و حسابی و با این لذت غذا نخوردم برای همین از این فرصت طلایی استفاده کردم .

_نگاه موبایلت داره زنگ می‌خوره .

با این حرف مامان سرم وبلند کردم .
این قدر سرگرم خوردن شده بودم که صدای تلفن همراهم‌و نشنیدم .

بلند شدم و کیفم ‌و از روی مبل برداشتم .

بعد از کلی گشتن تونستم گوشی رو میون انبوهی از وسایل پیدا کنم .

با دیدن شماره‌ی یارا تماس رو وصل کردم که صدای داد یارا توی گوشم پیچید :

_کدوم گوری رفتی ؟

متاسفانه صدای موبایل زیاد بود و صدای داد یارا حتما به گوش مامان و بابا رسیده .
خجالت زده لبخندی زدم و صدای گوشی رو کم کردم و به سمت اتاق پا تند کردم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 17:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت249


عصبی از اینکه مامان و بابا لحن و صدای یارا رو شنیدن در رو بهم کوبیدم و توپیدم:

_این چه طرز حرف زدنه؟

صدای پوزخندش توی گوشم پیچید :

_عذر می‌خوام اگه به خانم برخورد .

کلافه از اینکه معلوم نیست یارا چش شده و این رفتارها چیه که از خودش نشون می‌ده غریدم:

_معلومه چته ؟

پرده‌ی گوشم با دادی که کشید پاره شد .

_این وقت شب بدون اینکه به من بگی کدوم قبرستونی رفتی ؟

متعجب شدم اما کم نیوردم و گفتم :

_روز اول یادتونه گفتید هیچکس تو کار اون یکی دخالت نمی‌کنه اما انگار شما دارید برخلاف حرفی که زدید انجام می‌دید .

مشخص بود خیلی آتش گرفته که صدای شکستن چیزی از پشت تلفن اومد:

_من تو و اونی که این وقت شب جرئت کردی و رفتی پیشش زنده زنده با دست‌های خودم چال می‌کنم .

مثل دیوونه ها خنده‌ام گرفته بود و به سختی گفتم:

_یکی نیستن که دوتان .


??رمانکده ??

1400/11/03 17:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت250


_ تو خیلی روت زیاده ، اشتباه از منه که این قدر رو بهت دادم که الان برای خودم دم درآوردی .

از حرفش حرصم گرفت:

_آره من تو خونه‌‌ات فقط محبت می‌بینم ، تو ناز و رفاه غرقم . نه خبری از کتک هست نه تحقیر .

ادامه‌ی حرفم‌و زمزمه کردم:

_تازه منتم می‌ذاره .

_کجایی بیام دنبالت ؟

مشخص بود یارا به اندازه‌ی کافی عصبانی هست و داره خودش‌و کنترل می‌کنه اما نمی‌تونستم جلوی زبونم‌و بگیرم:

_قبرستون میای؟ ...... اتفاقا دوتایی خیلی خوش می‌گذره .

_آره میام تا منم می‌رسم تو یه چاله برا خودت بکن که قراره همونجا چالت کنم .

_می‌دونم بار اول نیست که می‌خوای زور و بازوت رو نشونم بدی آقای مرد .

و بدون اینکه اجازه‌ی حرف زدن بهش بدم گوشی رو قطع کردم .

پاهام یاری نمی‌کردن که از اتاق برم بیرون . نمی‌تونستم تو صورت مامان و بابا زل بزنم چون صدای یارا رو شنیدن .

آخ یارا آخ دلمم نمیاد حرفی بهت بزنم فقط از خدا می‌خوام یه عقل درست حسابی بهت بده مرد حسابی .

?? رمانکده ??

1400/11/03 17:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت251


قبل از اینکه برگردم پیش مامان و بابا رفتم دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم بلکه یکم حالم جا بیاد .

با نگاه به آینه یاد حرف‌های یارا افتادم و تازه تونستم درک کنم چه حرف های بهم زده .

یعنی یارا برگشته خونه ؟!
احتمالا برگشته که دیده من نیستم .
این همه روز من تو خونه تنها موندم سرکله اش پیدا نشد همین امروز باید میومد .

دستم‌و پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم ک از یخ بودن آب یکم حالم بهتر شد .

با دستمال کاغذی صورتم‌و خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم .

بدون اینکه درنگ کنم به هال رفتم که کنار مامان و بابا ، نریمان رو هم دیدم .

_اِ ، سلام داداش کی اومدی ؟

نریمان پا روی پا انداخت:

_همون لحظه ای که تو داشتی برا شوهرت حرف های عاشقانه می‌زدی .

تعجب کردم:

_کی من؟!

قبل از اینکه نریمان جواب بده مامان گفت:

_دخترم به شوهرتم می‌گفتی،بیاد .


?? رمانکده ??

1400/11/03 22:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت252


دقیقا نمی‌دونستم باید چه جوابی بدم . چون ما به جز تیکه حرف دیگه‌ای بهم نزدیم . این قدر ما بهم ارادت داریم .

به از مکثی گفتم:

_خسته بود گفت نمیاد منم یکم دیگه میرم.

نریمان ابرویی بالا انداخت:

_چقدر هم که هوای شوهرش‌و داره .

رفتم‌ کنارش نشستم و دستم‌و دور گردنش حلقه کردم:

_می‌خوای تو هم زودتر آستین بالا بزن تا به اون هم یاد بدم .

نریمان با جدیت آستین‌ های پیراهنش‌و بالا زد :

_بالا زدم حالا چیکار کنم .

با چشم‌های ریز شده بهش خیره شدم:

_بامزه ، حالا معلوم شد چرا کسی زنت نمی‌شه.

_خیلیم دلش بخواد بعدشم کی گفته من تنهام و کسی تو زندگیم نیست .

شوکه بهش،نگاه کردم و غصه‌ی دل رفیقم‌و خوردم که اگه بفهمه نریمان با کسی وارد رابطه شده چقدر داغون می‌شه .


??رمانکده??

1400/11/03 22:58

????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت253


نریمان دستش‌و دور شونه‌ام حلقه کرد:

_خواهری رفتی تو فکر ، نکنه کسی رو برام زیر سر داشتی .

حس کردم مچم گرفته شدو اگه این قضیه ادامه پیدا کنه قشنگ احساسی که آرایه نسبت به نریمان داره رو ریز به ریز تعریف می‌کنم .

دنبال بهونه می‌گشتم تا بتونم از جواب دادن فرار کنم که زنگ خونه بلند شد .

از سرجام بلند شدم :

_منتظرِ شخصی بودید ؟!

بابا نگاهی به مامان انداخت که مامان هم به معنی ندونستن شونه ای بالا انداخت .

به سمت آیفون رفتم :

_پس من برم ببینم کی پشت دره ؟!

تصویر یارا رو که دیدم ، شوکه شدم . اون از کجا فهمیده که من اینجام .
یا برفرض مثالم که حدس زده باشه نمیگه یه وقت حدسش اشتباه از آب دربیاد و این وسط من خراب شم که این وقت شب کجا رفتم !
عجب آدم بی منطق و بی فکری.

شاسی زدم و در ورودی رو هم باز کردم و همونجا منتظر یارا ایستادم .


??رمانکده??

1400/11/03 22:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت254


پام‌و روی زمین کوبیدم که حضور شخصی رو احساس کردم ، با برگردوندن سرم بابا رو دیدم .

_دخترم مشکلی پیش اومده ، کی پشت در بود؟

لبخند پر استرسی زدم :

_یارا بود .

انگار بابا هم تعجب کرد که گفت:

_مگه نگفتی خسته‌اس و نمیاد ؟!

همچنان لبخندم‌و روی لبم حفظ کردم :

_حتما پشیمون شده دیگه .

بابا جلوتر از من ایستاد :

_خوش اومده پسرم.

نمی‌دونستم از لفظ پسرم خوشحال باشم یا از اینکه پسرم گفتن هاش مداوم نیست غصه بخورم .

با اومدن یارا از دست افکارم کشیدم .

بابا دستش‌و به سمت یارا دراز کرد و یارا هم اونو گرفت و محکم فشرد .

_خوش اومدی پسرم .

_خیلی ممنونم آقای محبی نیا .

دلم گرفت وقتی یارا بابا رو فامیلیش صدا زد . بابا اونو پسر خودش می‌دونه بعد ....... .


?? رمانکده ??

1400/11/03 22:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت251


قبل از اینکه برگردم پیش مامان و بابا رفتم دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم بلکه یکم حالم جا بیاد .

با نگاه به آینه یاد حرف‌های یارا افتادم و تازه تونستم درک کنم چه حرف های بهم زده .

یعنی یارا برگشته خونه ؟!
احتمالا برگشته که دیده من نیستم .
این همه روز من تو خونه تنها موندم سرکله اش پیدا نشد همین امروز باید میومد .

دستم‌و پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم ک از یخ بودن آب یکم حالم بهتر شد .

با دستمال کاغذی صورتم‌و خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم .

بدون اینکه درنگ کنم به هال رفتم که کنار مامان و بابا ، نریمان رو هم دیدم .

_اِ ، سلام داداش کی اومدی ؟

نریمان پا روی پا انداخت:

_همون لحظه ای که تو داشتی برا شوهرت حرف های عاشقانه می‌زدی .

تعجب کردم:

_کی من؟!

قبل از اینکه نریمان جواب بده مامان گفت:

_دخترم به شوهرتم می‌گفتی،بیاد .


?? رمانکده ??

1400/11/03 22:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت252


دقیقا نمی‌دونستم باید چه جوابی بدم . چون ما به جز تیکه حرف دیگه‌ای بهم نزدیم . این قدر ما بهم ارادت داریم .

به از مکثی گفتم:

_خسته بود گفت نمیاد منم یکم دیگه میرم.

نریمان ابرویی بالا انداخت:

_چقدر هم که هوای شوهرش‌و داره .

رفتم‌ کنارش نشستم و دستم‌و دور گردنش حلقه کردم:

_می‌خوای تو هم زودتر آستین بالا بزن تا به اون هم یاد بدم .

نریمان با جدیت آستین‌ های پیراهنش‌و بالا زد :

_بالا زدم حالا چیکار کنم .

با چشم‌های ریز شده بهش خیره شدم:

_بامزه ، حالا معلوم شد چرا کسی زنت نمی‌شه.

_خیلیم دلش بخواد بعدشم کی گفته من تنهام و کسی تو زندگیم نیست .

شوکه بهش،نگاه کردم و غصه‌ی دل رفیقم‌و خوردم که اگه بفهمه نریمان با کسی وارد رابطه شده چقدر داغون می‌شه .


??رمانکده??

1400/11/03 22:58

????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت253


نریمان دستش‌و دور شونه‌ام حلقه کرد:

_خواهری رفتی تو فکر ، نکنه کسی رو برام زیر سر داشتی .

حس کردم مچم گرفته شدو اگه این قضیه ادامه پیدا کنه قشنگ احساسی که آرایه نسبت به نریمان داره رو ریز به ریز تعریف می‌کنم .

دنبال بهونه می‌گشتم تا بتونم از جواب دادن فرار کنم که زنگ خونه بلند شد .

از سرجام بلند شدم :

_منتظرِ شخصی بودید ؟!

بابا نگاهی به مامان انداخت که مامان هم به معنی ندونستن شونه ای بالا انداخت .

به سمت آیفون رفتم :

_پس من برم ببینم کی پشت دره ؟!

تصویر یارا رو که دیدم ، شوکه شدم . اون از کجا فهمیده که من اینجام .
یا برفرض مثالم که حدس زده باشه نمیگه یه وقت حدسش اشتباه از آب دربیاد و این وسط من خراب شم که این وقت شب کجا رفتم !
عجب آدم بی منطق و بی فکری.

شاسی زدم و در ورودی رو هم باز کردم و همونجا منتظر یارا ایستادم .


??رمانکده??

1400/11/03 22:58

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت254


پام‌و روی زمین کوبیدم که حضور شخصی رو احساس کردم ، با برگردوندن سرم بابا رو دیدم .

_دخترم مشکلی پیش اومده ، کی پشت در بود؟

لبخند پر استرسی زدم :

_یارا بود .

انگار بابا هم تعجب کرد که گفت:

_مگه نگفتی خسته‌اس و نمیاد ؟!

همچنان لبخندم‌و روی لبم حفظ کردم :

_حتما پشیمون شده دیگه .

بابا جلوتر از من ایستاد :

_خوش اومده پسرم.

نمی‌دونستم از لفظ پسرم خوشحال باشم یا از اینکه پسرم گفتن هاش مداوم نیست غصه بخورم .

با اومدن یارا از دست افکارم کشیدم .

بابا دستش‌و به سمت یارا دراز کرد و یارا هم اونو گرفت و محکم فشرد .

_خوش اومدی پسرم .

_خیلی ممنونم آقای محبی نیا .

دلم گرفت وقتی یارا بابا رو فامیلیش صدا زد . بابا اونو پسر خودش می‌دونه بعد ....... .


?? رمانکده ??

1400/11/03 22:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت255


نمی‌دونم چرا حس کردم یارا دیگه اون عشقی نیست که من داشتم خودم‌و به خاطرش به آب و آتیش می‌زدم .

من تمام تلاش این بود که یه وقت خانواده‌اش رو غمگین نکنم اما یارا خواسته یا ناخواسته ، از روی عمد یا غیر عمد بابا رو ناراحت کرد .

حداقل اونم می‌تونست همین دوماه رو برای دلخوشی پدر و مادر من اونا رو مامان و بابا صدا کنه مثل من که هر کاری می‌کردم تا پدر و مادر اون ناراحت نشن .


بابا به روی خودش نیورد ولی من تونستم توی چشم‌های ناراحتی رو ببینم .

بابا روبه من کرد :

_دختر بیا جلو ، من ایستادم اینجا نذاشتم به شوهرت خوش آمد بگی .

به اجبار لبخندی زدم :

_سلام عزیزم خوش اومدی .

با دستی که از طرف یارا سمتم دراز شد حیرت زده نگاهش کردم .
یارارو چه به این کارها ؟!

انگار خیلی طولش دادم که یارا با ابرو بهم اشاره کرد که دستش‌و بگیرم دیگه .

با گرفتن دستش نمی‌دونم چه حسی پیدا کردم . شرم بود ! بی تفاوتی بود ! نمی‌دونم چی بود شایدم واقعا اسمی نداشت که من روی حسم بذارم .
بار اول بود که توسط یارا لمس شدم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 22:59