971 عضو
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت335
با زنگ خوردن گوشیم بی حال اونو از توی جیبم بیرون آوردم:
_بله نریمان .
_کجایی تو ؟
_جهنم .
_خوش بگذره ولی بسه هرچی اونجا موندی حالا بیا یه سر هم به ما بزن که خیلی کار داریم .
من توی جهنم که برام درست شده بود داشتم دست و پا میزدم اما هیچکس باور نمیکردو همه به سخره میگرفتن .
آخه فوتبالیست معروف رو چه به درد غصه . همه فکر میکنن من یه آدم مرفه بی درد هستم که غرق خوشیم .
هیچکس نمیدونه این آتشی که تو وجودم روز به روز شعله ور میشه داره بد میسوزونم .
_داداش پشت خطی ؟
با صدای نریمان به خودم اومدم :
_آره هستم . میام .
_زودتر ، خیلی عقبیم .
بی خیال ادامه دادن این بحث شدم و گوشی رو قطع کردم .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت336
بی حال از روی زمین بلند شدم و دستی به شلوار خاکیم کشیدم .
سردرگم به دور اطرافم نگاه کردم تا یادم اومد ماشین رو برای آخرین بار کجا پارک کردم .
به سمت جایی که ماشین رو پارک کردم قدم برداشتم و به این فکر کردم که با رفتن مامان چقدر من تنها و بی *** میشم .
اون همه *** منه .
با رفتن اون نگاه هم میره . خواهرمم که با فهمیدن اون اتفاق به شدت ازم کینه به دل گرفته هم میره .
شاید فقط یه بابا برام بمونه که اونم مشغول کارها و دردسرای خودشه .
و اون وقت من میمونم و من .
من میمونم یه دنیا تنهایی . یه خلع بزرگ .
درسته زمان زیادی رو با نگاه ازدواج نکردم اما زیادی بهش وابسته شدم که حتی یادم نمیاد قبل از اون چطوری زندگی می کردم .
با رسیدن به ماشین سوارش شدم .
سرمو روی فرمون گذاشتم تا حالم میزون تر بشه .
اینجوری اصلا نمیتونم رانندگی کنم .
دستمو لابه لای موهام کردم و نفس عمیقی کشیدم.
استارت زدم و یه راست به سمت باشگاه رانندگی کردم
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت337
?نگــــــــاه ?
به ماشینی که یک سانتیم روی ترمز زده با چشم های گرد شده نگاه کردم .
از ترس قالب تهی گرفتم و قدرت حرکت ازم گرفته شده .
راننده که از قضا پسرجوونی هست از ماشین پیاده شد و با گام های بلندی خودشو بهم رسوند .
_خانم حالتون خوبه ؟
تنها یه کلمه از دهنم خارج شد :
_نه .
پسره هم که معلوم بود دستپاچه شده با لکنت گفت :
_خانم تقصیر خودتون بود من ....
اجازه ندادم حرفشو کامل بزنه :
_میدونم .
_چی؟!
دستی به پیشونی عرق کردم کشیدم:
_میدونم تقصیر خودم بود بی احتیاطی کردم .
میخوام هرچه زودتر از اونجا دور بشم که گوشهی مانتوم کشیده شد :
_خانم شما حالتون خوب نیست .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت238
گیج نگاهش کردم که به سمت ماشینش هدایتم کرد:
_انگار خیلی ترسیدید . بهتره دستو صورتتون رو آب بزنید بعد هرجا خواستید میتونید برید یا اصلا خودم میبرمتون .
کمکم به خودم اومدم:
_من مزاحم نمیشم .
از داخل ماشین بطری آبی رو بیرون آورد و سمتم گرفت:
_اختیار دارید .
تعارف رو کنار گذاشتم و بطری رو با تشکر کوتاهی از دستش گرفتم .
کنار درختی ایستادم و آب رو کف دستم خالی کردم و به صورتم پاشیدم . دوباره همین کار رو تکرار کردم و بعد از اون آب ته بطری رو نوشیدم .
_بفرمایید هرجا میرید ، میرسونمتون.
به پسری که بسیار مودب بود نگاهی انداختم ، نمیتونستم پیشنهادش رو قبول کنم چون باید آدرس خونهی یارا رو میدادم و اینجوری اصلا درست نبود ، با این حالم هم دوست نداشتم برم خونهی خودمون .
_نه خیلی ممنونم ازتون اما بهتره که من خودم برم .
پسرِ بدون اینکه اصرار کنه سری برام تکون داد و سوار ماشینش شد .
منم چند قدم جلوتر با دیدن تاکسی سوار شدم و آدرس خونهی یارا رو دادم .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت239
تا رسیدم به خونه هوا تاریک شده بود .
کلید انداختم و در رو باز کردم . به سمت کلید برق رفتم و لامپ ها رو روشن کردم .
خسته و کوفته خودمو روی کاناپه پرت کردم و شال رو از روی سرم کشیدم .
پاهامو روی میز عسلی گذاشتم و چشمهام و بستم تا خستگیم کمتر بشه .
با صدای قار و قور شکمم بلند شدم و همین جور که به سمت آشپزخونه رفتم دکمه های مانتوم رو باز کردم .
نون و پنیر رو از داخل یخچال بیرون آوردم و لقمه ی بزرگی برای خودم گرفتم .
دوباره به هال برگشتم و لقمه رو داخل دهنم جا دادم .
دستمو سمت کیفم بردم و تلفن همراه مو بیرون آوردم .
این چندروز که قراره من توی این خونه تنها باشم که رسما دیوونه میشم .
با دیدن شمارهی مامان سریع پیامک رو باز کردم :
_عزیزم فردا بیا پیش ما که دلمون برات یه ذره شده .
لبخندی زدم و باشهای تایپ کردم.
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت240
لباس پوشیده و آماده آخرین نگاه رو به خودم انداختم و ازخونه بیرون زدم .
در رو قفل کردم، داخل آسانسور شدم ، بعداز چندثانیه با رسیدن به طبقهی همکف از آسانسور خارج شدم .
سوار اسنپی که از قبل گرفته بودم شدم و آدرس رو بهش دادم .
با حرکت کردن ماشین سرمو به شیشه تکیه دادم و چشمهامو بستم که تصویر یارا پشت پلک هام ظاهر شد .
با حرص چشمهامو باز کردم و یکی توی سر خودم زدم که راننده با تعجب نگاهم کرد .
چشمهامو از قیافهی متعجب راننده دزدیدم و خودم با ناخونهام سرگرم کردم .
این قدر درگیر ناخونهام شدم که تموم لاکشون رو بردم .
با صدای راننده نگاهمو بالا آوردم که در سفید رنگ خونمون جلوم نمایان شد .
_خانم رسیدیم .
با صدای راننده دستمو داخل کیفم بردم پول رو سمتش گرفتم .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت241
با چک کردن سرو وضعم و اطمینان از اینکه مرتبم ، دستمو روی زنگ فشار دادم :
_کیه ؟
با شنیدن صدای مامان انگار آرامشی به وجودم تزریق شد که لبخندی روی لب هام نشست :
_منم ، دختر یکی یهدونت .
با باز شدن در مامان گفت:
_چقدر هم این دختر یکی یه دونم خودشو تحویل میگیره .
لبخندم عمیق تر شد و داخل خونه شدم .
با دیدن حیاط خونه که یکی از جاهای مورد علاقهی منه گل از گلم شکفت .
بوی گل رو که استشمام کردم باعث شد نفس عمیقی بکشم .
_انگار از ماهم یادت رفت .
نگاهمو به چهرهی مامان دوختم .
درسته مامان بعضی اوقات حرفهایی میزد که بد میسوختم اما همیشه پشتم بود و کمکم میکرد . اون واقعا مادر خوبی برام بود اگه پسر دوست بودنش رو فاکتور بگیریم .
_مامان قبول داری که اینجا خیلی با صفاست ؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت242
_علیک سلام
محکم به پیشونیم کوبیدم :
_از باصفایی اینجا حتی من یادم رفت سلام کنم!
به سمت مامان رفتمو درآغوشش کشیدم و به خودم فشردمش . دلم براش خیلی تنگ شده بود .
به وجود اومدن این مشکلات باعث شد تا از خانوادهام غافل شم .
نفس عمیقی کشیدم و عطرشو وارد ریههام کردم .
مامان عقب کشیدو دست پشت کمدم گذاشت:
_بیا داخل .
وارد خونه شدیم مامان به سمت آشپزخونه رفت و منم روی مبل نشستم .
به در و دیوارهای خونه خیره شده بودم .
چندهفتهاست که اینجا نبودم ولی انگار کل این خونه عوض شده .
مامان از آشپزخونه داد زد:
_دخترم واسه شام زنگ بزن شوهرتم بیاد .
از شنیدن کلمهی شوهر یه ذوق عجیبی کردم اما با یادآوری اینکه فقط تا چندهفتهی دیگه میتونم این اسم رو بشنوم ، ذوقم کور شد .
_نه مامان جان ، یارا این چند روز خونه نمیاد .
_وا مادر چرا؟ کجاست مگه؟
خودمم نمیدونستم یارا کجاست ، یعنی فرصتی پیش نیومد که ازش بپرسم کجا میره و کی برمیگرده :
_مامان تمرینهای سختی رو براشون درنظر گرفتن ، مشغول هموناست دیگه .
_ اهان
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت243
مامان در حالی که سینی چایی دستش بود از آشپزخونه بیرون اومد .
یکی از استکان های چایی رو جلوی من گذاشت.
_مامان چرا این قدر زحمت میکشی بیا بشین دیگه؟
_میام عزیزم ، برم کیکی هم که با دستهای خودم برات درست کردمو بیارم .
از حرفش لبخندی روی لبم نشست .
استکان رو برداشتم و کمی از چای رو نوشیدم که از داغ بودنش زبونم سوخت .
مامان کنار من نشست و ظرف کیک رو سمت من گرفت :
_بردار . تو مگه غذا نمیخوری که اینقدر لاغر شدی؟
لبخند غمگینی زدم و با خودم گفتم ، من به جای غذا ، کتک و غصه میخورم .
دستمو دور گردنش حلقه کردم:
_مادر من زندگی مشترک سختی هایی داره .
مامان گوشهی چشمشو پاک کرد :
_آره مادر میدونم .
بلند خندیدم و پرسیدم:
_حالا چرا گریه میکنی ؟
مامان انگار طاقت نیورد که محکم گونهامو بوسید :
_دلم برات تنگ شده .
♠♠ رمانکده ♠♠
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت244
دوباره حجم زیادی از غم تو دلم سرازیر شد .
یعنی بهش بگم غصه نخور که تا دوماه دیگه برگشتم پیش خودتون .
اشک هاشو پاک کردم :
_من قربون دل مهربونت برم ، گریه چرا؟ تو هروقت اراده کنی میتونی منو ببینی .
_چایی تو بخور که باید کمکم کنی تا شام درست کنیم .
شاکی گفتم:
_مامان مثل اینکه من مهمونم .
مامان نیشگونی از بازوم گرفت :
_تو همون دختر خل خودمی ، مهمون کجا بود !
دستمو روی سینهام گذاشتم :
_ارادت داریم . شما با این ابراز علاقه دارید ما رو خجالت زده میکنید .
مامان بدون اینکه جوابی بهم بده به آشپزخونه رفت.
منم همین جور که چاییمو مزه مزه کردم ذهنم سمت یارا پر کشید .
الان داره چیکار میکنه ؟
یکی از فانتزی های دوران کودکیم این بود که با شوهرم بیام خونهی بابام و اونم جلوی خانوادهام ازم تعریف کنه . دستشو دور کمرم حلقه کنه و خیلی چیز های دیگه که فقط میتونن برام آرزو یا همون فانتزی باقی بمونن .
♥♥ رمانکده ♥♥
????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت245
سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم و پوچ راحتم بذارن .
فقط از این فانتزی ها چیزی جز حسرت و غصه نصیب دل ما نشده .
وسایلی که روی میزهست رو جمع کردم و داخل سینی چیدم .
شالو مانتومو از تنم کندم و روی مبل گذاشتم .
سینی رو از روی میز برداشتم و داخل آشپزخونه شدم .
_مامان چیکار میکنی؟
_میخوام شام درست کنم .
ظرف ها رو داخل سینک ظرف شویی گذاشتم :
_مامان برای من درست نکن .
مامان با همون کفتگیر چوبی که دستشه سمت من برگشت:
_برای چی ؟
ظرف ها رو همین جور که کفی کردم ، جواب دادم:
_من میرم خونهی خودم .
_دختر مگه نگفتی شوهرت نمیاد خونه پس امشب همین جا میمونی .
♦♦رمانکده♦♦
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت246
_مامان گفتم شوهرم نمیاد ولی دلیل نمیشه که منم نرم .
مامان قابلمهی برنج رو روی شعله های گاز گذاشت:
_عزیرم روی حرفم حرف نزن فقط یه کلام بگو چشم .
ناچار سکوت کردم . درسته دل خوشی از اون خونه ندارم اما نمیدونم که یارا کی برمیگرده خونه و اصلا دلم نمیخواد وقتی میاد که اون خونه غرق تاریکی و سکوت شده باشه .
دستهامو با لباسم خشک کردم .
_مامان یعنی راه نداره که برگردم خونه ؟
با صدای زنگ در مامان اشارهای به آیفون کرد:
_بدو در رو باز کن که حتما باباته .
نمیدونستم از دیدن بابا خوشحال باشم یا از اینجا موندن مغموم .
در رو که باز کردم بابا رو دیدم با یه عالمه نایلون داخل دستهاش .
سه تا از نایلون ها رو از دستش گرفتم تا حداقل کمکی کرده باشم .
_سلام بابا .
_سلام به روی ماهت دخترم ، چه عجب ما شما رو دیدیم .
♣♣ رمانکده ♣♣
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت247
لبخندی زدم که بابا ادامه داد :
_والا یکم دیگه نمیومدی حتی اگه بیرونم میدیدمت نمیشناختمت .
حرف بابا برام عجیب نبود ، چون من خودمو دیگه نمیشناختم ، عوض شده بودم . زندگی با یارا خیلی بزرگم کرد شایدم پخته ترم کرد .
گونهی بابا رو بوسیدم و لبخند دندون نمایی زدم :
_پدر من چه دل پری داشتی . بعد هم من حتی دوسال یه بار هم اینجا بیام شما محاله منو فراموش کنی .
_بسه بسه .
نایلون ها رو گوشهی آشپزخونه به ردیف چیدم و به مامان گفتم :
_من که امشب موندگارم حداقل بگو چیکار کنم .
_سالاد درست کن .
گوجه، خیارو کاهو رو از پلاستیک بیرون آوردم .
بعد از شستنشون دونه دونه رو خرد کردم و داخل ظرف چیدم .
یکی دوساعتی کمک مامان کردم تا زمانی که برنج دم کشید و مامان گفت که سفره رو پهن کنم .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت248
سفره رد وسط هال پهن کردم و با چیدن قاشق و بشقاب بابا رو که داخل اتاق خودشون بود رو صدا زدم .
با نشستن بابا سر سفره منم کنارشون نشستم . که بابا بشقاب پر شدهای رو جلوم گرفت :
_بفرما دخترم .
بشقاب رو از دست بابا گرفتم:
_خیلی ممنونم بابا .
با خوردن اولین قاشق مزهی خوبش زیر زبونم رفت و فهمیدم که من چند وقتی هست درست و حسابی و با این لذت غذا نخوردم برای همین از این فرصت طلایی استفاده کردم .
_نگاه موبایلت داره زنگ میخوره .
با این حرف مامان سرم وبلند کردم .
این قدر سرگرم خوردن شده بودم که صدای تلفن همراهمو نشنیدم .
بلند شدم و کیفم و از روی مبل برداشتم .
بعد از کلی گشتن تونستم گوشی رو میون انبوهی از وسایل پیدا کنم .
با دیدن شمارهی یارا تماس رو وصل کردم که صدای داد یارا توی گوشم پیچید :
_کدوم گوری رفتی ؟
متاسفانه صدای موبایل زیاد بود و صدای داد یارا حتما به گوش مامان و بابا رسیده .
خجالت زده لبخندی زدم و صدای گوشی رو کم کردم و به سمت اتاق پا تند کردم .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
#عشقفوتبالیستمن
#پارت249
عصبی از اینکه مامان و بابا لحن و صدای یارا رو شنیدن در رو بهم کوبیدم و توپیدم:
_این چه طرز حرف زدنه؟
صدای پوزخندش توی گوشم پیچید :
_عذر میخوام اگه به خانم برخورد .
کلافه از اینکه معلوم نیست یارا چش شده و این رفتارها چیه که از خودش نشون میده غریدم:
_معلومه چته ؟
پردهی گوشم با دادی که کشید پاره شد .
_این وقت شب بدون اینکه به من بگی کدوم قبرستونی رفتی ؟
متعجب شدم اما کم نیوردم و گفتم :
_روز اول یادتونه گفتید هیچکس تو کار اون یکی دخالت نمیکنه اما انگار شما دارید برخلاف حرفی که زدید انجام میدید .
مشخص بود خیلی آتش گرفته که صدای شکستن چیزی از پشت تلفن اومد:
_من تو و اونی که این وقت شب جرئت کردی و رفتی پیشش زنده زنده با دستهای خودم چال میکنم .
مثل دیوونه ها خندهام گرفته بود و به سختی گفتم:
_یکی نیستن که دوتان .
??رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت250
_ تو خیلی روت زیاده ، اشتباه از منه که این قدر رو بهت دادم که الان برای خودم دم درآوردی .
از حرفش حرصم گرفت:
_آره من تو خونهات فقط محبت میبینم ، تو ناز و رفاه غرقم . نه خبری از کتک هست نه تحقیر .
ادامهی حرفمو زمزمه کردم:
_تازه منتم میذاره .
_کجایی بیام دنبالت ؟
مشخص بود یارا به اندازهی کافی عصبانی هست و داره خودشو کنترل میکنه اما نمیتونستم جلوی زبونمو بگیرم:
_قبرستون میای؟ ...... اتفاقا دوتایی خیلی خوش میگذره .
_آره میام تا منم میرسم تو یه چاله برا خودت بکن که قراره همونجا چالت کنم .
_میدونم بار اول نیست که میخوای زور و بازوت رو نشونم بدی آقای مرد .
و بدون اینکه اجازهی حرف زدن بهش بدم گوشی رو قطع کردم .
پاهام یاری نمیکردن که از اتاق برم بیرون . نمیتونستم تو صورت مامان و بابا زل بزنم چون صدای یارا رو شنیدن .
آخ یارا آخ دلمم نمیاد حرفی بهت بزنم فقط از خدا میخوام یه عقل درست حسابی بهت بده مرد حسابی .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت251
قبل از اینکه برگردم پیش مامان و بابا رفتم دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم بلکه یکم حالم جا بیاد .
با نگاه به آینه یاد حرفهای یارا افتادم و تازه تونستم درک کنم چه حرف های بهم زده .
یعنی یارا برگشته خونه ؟!
احتمالا برگشته که دیده من نیستم .
این همه روز من تو خونه تنها موندم سرکله اش پیدا نشد همین امروز باید میومد .
دستمو پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم ک از یخ بودن آب یکم حالم بهتر شد .
با دستمال کاغذی صورتمو خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم .
بدون اینکه درنگ کنم به هال رفتم که کنار مامان و بابا ، نریمان رو هم دیدم .
_اِ ، سلام داداش کی اومدی ؟
نریمان پا روی پا انداخت:
_همون لحظه ای که تو داشتی برا شوهرت حرف های عاشقانه میزدی .
تعجب کردم:
_کی من؟!
قبل از اینکه نریمان جواب بده مامان گفت:
_دخترم به شوهرتم میگفتی،بیاد .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت252
دقیقا نمیدونستم باید چه جوابی بدم . چون ما به جز تیکه حرف دیگهای بهم نزدیم . این قدر ما بهم ارادت داریم .
به از مکثی گفتم:
_خسته بود گفت نمیاد منم یکم دیگه میرم.
نریمان ابرویی بالا انداخت:
_چقدر هم که هوای شوهرشو داره .
رفتم کنارش نشستم و دستمو دور گردنش حلقه کردم:
_میخوای تو هم زودتر آستین بالا بزن تا به اون هم یاد بدم .
نریمان با جدیت آستین های پیراهنشو بالا زد :
_بالا زدم حالا چیکار کنم .
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم:
_بامزه ، حالا معلوم شد چرا کسی زنت نمیشه.
_خیلیم دلش بخواد بعدشم کی گفته من تنهام و کسی تو زندگیم نیست .
شوکه بهش،نگاه کردم و غصهی دل رفیقمو خوردم که اگه بفهمه نریمان با کسی وارد رابطه شده چقدر داغون میشه .
??رمانکده??
????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت253
نریمان دستشو دور شونهام حلقه کرد:
_خواهری رفتی تو فکر ، نکنه کسی رو برام زیر سر داشتی .
حس کردم مچم گرفته شدو اگه این قضیه ادامه پیدا کنه قشنگ احساسی که آرایه نسبت به نریمان داره رو ریز به ریز تعریف میکنم .
دنبال بهونه میگشتم تا بتونم از جواب دادن فرار کنم که زنگ خونه بلند شد .
از سرجام بلند شدم :
_منتظرِ شخصی بودید ؟!
بابا نگاهی به مامان انداخت که مامان هم به معنی ندونستن شونه ای بالا انداخت .
به سمت آیفون رفتم :
_پس من برم ببینم کی پشت دره ؟!
تصویر یارا رو که دیدم ، شوکه شدم . اون از کجا فهمیده که من اینجام .
یا برفرض مثالم که حدس زده باشه نمیگه یه وقت حدسش اشتباه از آب دربیاد و این وسط من خراب شم که این وقت شب کجا رفتم !
عجب آدم بی منطق و بی فکری.
شاسی زدم و در ورودی رو هم باز کردم و همونجا منتظر یارا ایستادم .
??رمانکده??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت254
پامو روی زمین کوبیدم که حضور شخصی رو احساس کردم ، با برگردوندن سرم بابا رو دیدم .
_دخترم مشکلی پیش اومده ، کی پشت در بود؟
لبخند پر استرسی زدم :
_یارا بود .
انگار بابا هم تعجب کرد که گفت:
_مگه نگفتی خستهاس و نمیاد ؟!
همچنان لبخندمو روی لبم حفظ کردم :
_حتما پشیمون شده دیگه .
بابا جلوتر از من ایستاد :
_خوش اومده پسرم.
نمیدونستم از لفظ پسرم خوشحال باشم یا از اینکه پسرم گفتن هاش مداوم نیست غصه بخورم .
با اومدن یارا از دست افکارم کشیدم .
بابا دستشو به سمت یارا دراز کرد و یارا هم اونو گرفت و محکم فشرد .
_خوش اومدی پسرم .
_خیلی ممنونم آقای محبی نیا .
دلم گرفت وقتی یارا بابا رو فامیلیش صدا زد . بابا اونو پسر خودش میدونه بعد ....... .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت251
قبل از اینکه برگردم پیش مامان و بابا رفتم دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم بلکه یکم حالم جا بیاد .
با نگاه به آینه یاد حرفهای یارا افتادم و تازه تونستم درک کنم چه حرف های بهم زده .
یعنی یارا برگشته خونه ؟!
احتمالا برگشته که دیده من نیستم .
این همه روز من تو خونه تنها موندم سرکله اش پیدا نشد همین امروز باید میومد .
دستمو پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم ک از یخ بودن آب یکم حالم بهتر شد .
با دستمال کاغذی صورتمو خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم .
بدون اینکه درنگ کنم به هال رفتم که کنار مامان و بابا ، نریمان رو هم دیدم .
_اِ ، سلام داداش کی اومدی ؟
نریمان پا روی پا انداخت:
_همون لحظه ای که تو داشتی برا شوهرت حرف های عاشقانه میزدی .
تعجب کردم:
_کی من؟!
قبل از اینکه نریمان جواب بده مامان گفت:
_دخترم به شوهرتم میگفتی،بیاد .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت252
دقیقا نمیدونستم باید چه جوابی بدم . چون ما به جز تیکه حرف دیگهای بهم نزدیم . این قدر ما بهم ارادت داریم .
به از مکثی گفتم:
_خسته بود گفت نمیاد منم یکم دیگه میرم.
نریمان ابرویی بالا انداخت:
_چقدر هم که هوای شوهرشو داره .
رفتم کنارش نشستم و دستمو دور گردنش حلقه کردم:
_میخوای تو هم زودتر آستین بالا بزن تا به اون هم یاد بدم .
نریمان با جدیت آستین های پیراهنشو بالا زد :
_بالا زدم حالا چیکار کنم .
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم:
_بامزه ، حالا معلوم شد چرا کسی زنت نمیشه.
_خیلیم دلش بخواد بعدشم کی گفته من تنهام و کسی تو زندگیم نیست .
شوکه بهش،نگاه کردم و غصهی دل رفیقمو خوردم که اگه بفهمه نریمان با کسی وارد رابطه شده چقدر داغون میشه .
??رمانکده??
????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت253
نریمان دستشو دور شونهام حلقه کرد:
_خواهری رفتی تو فکر ، نکنه کسی رو برام زیر سر داشتی .
حس کردم مچم گرفته شدو اگه این قضیه ادامه پیدا کنه قشنگ احساسی که آرایه نسبت به نریمان داره رو ریز به ریز تعریف میکنم .
دنبال بهونه میگشتم تا بتونم از جواب دادن فرار کنم که زنگ خونه بلند شد .
از سرجام بلند شدم :
_منتظرِ شخصی بودید ؟!
بابا نگاهی به مامان انداخت که مامان هم به معنی ندونستن شونه ای بالا انداخت .
به سمت آیفون رفتم :
_پس من برم ببینم کی پشت دره ؟!
تصویر یارا رو که دیدم ، شوکه شدم . اون از کجا فهمیده که من اینجام .
یا برفرض مثالم که حدس زده باشه نمیگه یه وقت حدسش اشتباه از آب دربیاد و این وسط من خراب شم که این وقت شب کجا رفتم !
عجب آدم بی منطق و بی فکری.
شاسی زدم و در ورودی رو هم باز کردم و همونجا منتظر یارا ایستادم .
??رمانکده??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت254
پامو روی زمین کوبیدم که حضور شخصی رو احساس کردم ، با برگردوندن سرم بابا رو دیدم .
_دخترم مشکلی پیش اومده ، کی پشت در بود؟
لبخند پر استرسی زدم :
_یارا بود .
انگار بابا هم تعجب کرد که گفت:
_مگه نگفتی خستهاس و نمیاد ؟!
همچنان لبخندمو روی لبم حفظ کردم :
_حتما پشیمون شده دیگه .
بابا جلوتر از من ایستاد :
_خوش اومده پسرم.
نمیدونستم از لفظ پسرم خوشحال باشم یا از اینکه پسرم گفتن هاش مداوم نیست غصه بخورم .
با اومدن یارا از دست افکارم کشیدم .
بابا دستشو به سمت یارا دراز کرد و یارا هم اونو گرفت و محکم فشرد .
_خوش اومدی پسرم .
_خیلی ممنونم آقای محبی نیا .
دلم گرفت وقتی یارا بابا رو فامیلیش صدا زد . بابا اونو پسر خودش میدونه بعد ....... .
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت255
نمیدونم چرا حس کردم یارا دیگه اون عشقی نیست که من داشتم خودمو به خاطرش به آب و آتیش میزدم .
من تمام تلاش این بود که یه وقت خانوادهاش رو غمگین نکنم اما یارا خواسته یا ناخواسته ، از روی عمد یا غیر عمد بابا رو ناراحت کرد .
حداقل اونم میتونست همین دوماه رو برای دلخوشی پدر و مادر من اونا رو مامان و بابا صدا کنه مثل من که هر کاری میکردم تا پدر و مادر اون ناراحت نشن .
بابا به روی خودش نیورد ولی من تونستم توی چشمهای ناراحتی رو ببینم .
بابا روبه من کرد :
_دختر بیا جلو ، من ایستادم اینجا نذاشتم به شوهرت خوش آمد بگی .
به اجبار لبخندی زدم :
_سلام عزیزم خوش اومدی .
با دستی که از طرف یارا سمتم دراز شد حیرت زده نگاهش کردم .
یارارو چه به این کارها ؟!
انگار خیلی طولش دادم که یارا با ابرو بهم اشاره کرد که دستشو بگیرم دیگه .
با گرفتن دستش نمیدونم چه حسی پیدا کردم . شرم بود ! بی تفاوتی بود ! نمیدونم چی بود شایدم واقعا اسمی نداشت که من روی حسم بذارم .
بار اول بود که توسط یارا لمس شدم .
?? رمانکده ??
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد