💜رمانکده💜

971 عضو

#عشق‌فوتبالیست‌من


#پارت281


اجازه‌ی پیشروی به بغضی که کاری جز خورد کردن آدما اونم جلوی بقیه ندادم .
دیگه اجازه ندادم!

پیش خودم ، جلوی منطقم ، عقلم ، شعورم خورد شدم بسه دیگه .

بیشتر از همه این غرور بیچارم بود که ضربه دید و تا می‌آد خودش‌و جمع و جور کنه دوباره ضربه‌ی دیگه‌ای بهش وارد می‌شه که رسما با خاک یکسانش می‌کنه .

لبخند مصنوعی زدم و به سمتشون گام برداشتم.
هرچی می‌خواد بشه بشه .

من تمام تلاشم‌و کردم که از یارا ، از شغلش و موقعیتی که توش هست دفاع کنم و نذارم لطمه‌ای بهش بخوره ولی وقتی خودش نمی‌خواد من چیکار کنم؟!

شایدم می‌خواد نشون بده خودش به تنهایی از پس خودش و کاراش برمیاد .
البته که موفق باشه . با هر پیشرفتی که اون می‌کنه من فقط و فقط براش خوشحال می‌شم .

از همون پونزده سالگی براش خوشحال می‌شدم ، از همون زمانی که تازه این عشق احمقانه تو وجودم ریشه زد و جای خودش‌و محکم کرد .

ای کاش همون موقع‌ها نابودش کرده بودم که الان این همه دردسر نمی‌کشیدم .
کاش این رویاهای احمقانه با یارا رو تو سرم پرورش نمی‌دادم شاید الان عشقی در کار نبود اگرم بود جدایی ازش برام راحت تر بود .


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت282


مرد گوشی رو سمتم گرفت .
از دستش گرفتم و چند قدمی ازشون فاصله گرفتم .

دوربین رو روشون تنظیم کردم و برای اینکه نشون بدم حالم خوبه و هیچ چیز نمی‌تونه من‌و از پا دربیاره گفتم:

_بگید سیـــــــــب.

یارا چشم غره‌ای برام رفت و گره‌ای بین ابروهاش افتاد اما همون مرد با لودگی گفت :

_سیــــــــــــــــــــب.

عکس رو ازشون گرفتم و گوشی رو دوباره به صاحابش برگردوندم .

این‌بار دیگه منتظر موندم تا با خود یارا همقدم بشم .

یارا باهاش دست داد:

_آقای فرهمند من بازم بابت جسارتی که کردم ازتون عذر خواهی می‌کنم .

یارا ابرویی بالا انداخت:

_ولی من دلیل این رفتارتون رو متوجه نشدم .

مرد برای جواب دادن یکم دست دست کردو در آخر گفت:

_آخه شما ماشین‌تون رو جای ماشین من پارک کردید .


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت255


نمی‌دونم چرا حس کردم یارا دیگه اون عشقی نیست که من داشتم خودم‌و به خاطرش به آب و آتیش می‌زدم .

من تمام تلاش این بود که یه وقت خانواده‌اش رو غمگین نکنم اما یارا خواسته یا ناخواسته ، از روی عمد یا غیر عمد بابا رو ناراحت کرد .

حداقل اونم می‌تونست همین دوماه رو برای دلخوشی پدر و مادر من اونا رو مامان و بابا صدا کنه مثل من که هر کاری می‌کردم تا پدر و مادر اون ناراحت نشن .


بابا به روی خودش نیورد ولی من تونستم توی چشم‌های ناراحتی رو ببینم .

بابا روبه من کرد :

_دختر بیا جلو ، من ایستادم اینجا نذاشتم به شوهرت خوش آمد بگی .

به اجبار لبخندی زدم :

_سلام عزیزم خوش اومدی .

با دستی که از طرف یارا سمتم دراز شد حیرت زده نگاهش کردم .
یارارو چه به این کارها ؟!

انگار خیلی طولش دادم که یارا با ابرو بهم اشاره کرد که دستش‌و بگیرم دیگه .

با گرفتن دستش نمی‌دونم چه حسی پیدا کردم . شرم بود ! بی تفاوتی بود ! نمی‌دونم چی بود شایدم واقعا اسمی نداشت که من روی حسم بذارم .
بار اول بود که توسط یارا لمس شدم .


?? رمانکده ??

1400/11/03 22:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت256


با فشرده شدن دستم قیافه‌ام درهم شد که با همون دست توی آغوش یارا کشیده شدم و یارا زیر گوشم زمزمه کرد :

_من تو رو امشب می‌کشم ، دعا کن پاتو از این در بیرون نذاری که اون وقت زنده موندنت با رخ دادن معجزه ممکن می‌شه .

تهدیدش برای منی که ضرب دستش رو چشیده بودم ترسناک بود و می‌دونستم اگر حرفی بزنه صد درصد روی حرفش می‌مونه و بر نمی‌گرده .

حس کردم دهنش بوی الکل می‌ده این از همه برای من ترسناک تر بود.
یادم نمی‌ره اون سری با خوردن الکل چه بلایی بر سر جسم و روحم آورد .
انگار یه آدم دیگه ای شده بود ، درنده شده بود و دنبال طعمه می‌گشت تا با تمام قوا اونو بدره .

ازش فاصله گرفتم و با دیدن قیافه‌ی متعجب بابا لبخندی زدم که نمی‌دونم واقعا شکل لبخند شد یا نه ؟!

_منم دلم تنگ شده بود برات .

بابا با شنیدن این حرف انگار خیالش راحت شد:

_بیا داخل پسرم دم در نایست .

یارا جلوتر از همه حرکت کرد و پشت سرش هم بابا رفت و من موندم و پاهایی که به زمین خشک شدن .
صدای یارا مدام برام تکرار می‌شد و باعث شد تا به بدترین شکل ممکن شبم‌و خراب بشه .

?? رمانکده ??

1400/11/03 22:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت257


گناه من چی بود که باید اینجوری تهدید می‌شدم ؟!
آخه مگه من چیکار کرده بودم؟!
مگه چه خطایی ازم سر زده بود ؟!

اگه دست خودم بود همونجا می‌نشستم و بلند گریه و می‌کردم و دردهام‌و فریاد می‌زدم .

داد می‌زدم که این زندگی دلخواه من نیست .
این زندگی که من همیشه تو رویاهام داشتم نیست .
اصلا این یارایی که ، من می‌خواستم نیست .
من اگه می‌دونستم این قدر باید خوار و خفیف شم حتی قبول نمی‌کردم برای لحظه‌ای پام‌و داخل خونه‌اش بذارم چه برسه به اینکه بخوام زنش بشم .

خودم می‌دونستم این حرف ها حقیقت نداره و اگه من برای بار دوم بتونم به گذشته برگردم باز هم زندگی با یارا رو حتی با این سختی ها انتخاب می‌کردم .

با شنیدن اسمم از زبون مامان انگار پاهام دوباره قدرت گرفتن و به هال برگشتم .

همه روی مبل نشسته بودن که نریمان گفت :

_انگار از شوق دیدن یار جلوی در خشکت زد .

مامان ، بابا و نریمان با صدای بلند خندیدن اما یارا فقط نیشخندی زد .
حتما فهمیده بود ازش ترسیدم و خودش لذت می‌برد .

کنار یارا نشستم .

فقط برای اینکه شخص دیگه ای کنارش نشینه و یه وقت از بوی الکل دهنش نفهمه که مشروب خورده .
نمی‌دونم چرا اما هنوزم دلم نمی‌خواست یارا جلوی کسی کوچیک بشه .


??رمانکده??

1400/11/03 22:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت258


اما دلم از اینکه یارا یه امشب که می‌خواست بیاد خونه‌ی پدر من جلوی خودشو نگرفت تا نخوره .
یکم مراعات آبرو ، حال و روز من‌و می‌کرد .
اما حیف .....

نفس عمیقی کشیدم که عطر یارا مشامم رو پر کرد و باعث شد بفهمم چقدر دلم برای این مرد خودخواه بی منطق تنگ شده .

از این رفتار احمقانه‌ام حرصم گرفت . من واقعا یه *** به تمام معنا هستم که دومی ندارم .

مامان با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد :

_پسرم خسته نباشی ، کلی نگاه گفته که چقدر خسته می‌شی و زحمت می‌کشی .

با چشم های گرد شده اول به مامان بعد هم یارا نگاه کردم .
من کی همچین حرفی زدم که خودمم بی اطلاعم ؟!

نریمان هم دستی گوشه‌ی لبش کشید :

_والاع خواهر ما شده لیلی این زمونه .

چشم‌هام‌و از حرص روی هم فشردم و لب زدم :

_نریمان سکوت کن.

دلم نمی‌خواست چهره‌ی یارا رو ببینه چون می‌تونم حدس بزنم که با نیشخند به من زل زده و برای این *** بودنم تاسف می‌خوره .

حقم داده من خودمم برای خودم متاسفم .


⬜⬜رمانکده⬜⬜

1400/11/03 22:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

پارت259


اما نتونستم جلوی خودم و این چشم های عاشق رو بگیرم و زیر چشمی نگاهش کردم .

و مثل همیشه رسوا شدم چون یارا مچ نگاهم رو گرفت .

اما چیز تعجب بر انگیز این بود که اون پوزخندی نزده بود و بی تفاوت نگاهم کرد .

خم شد و زیر گوشم لب زد:

_یه بار دیگه خواستی نگاهم کنی مستقیم نگاهم کن .

منم مثل خودش لب زدم :

_من اصلا قصدم نگاه کردن به تو نبود فقط،یه لحظه چشمم بهت افتاد همین .

سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد .

استکان رو برداشت و چاییش رو مزه مزه کرد .
مامان شیرینی جلوی یارا گرفت :

_پسرم درسته چیز قابل داری نیست ولی بخور شرمندمون نکن .

و یارا با تمام خودخواهیش دستش‌و بالا آورد :

_نه خانم محبی نیا ، من برای بازی ها نمی‌تونم شیرینی بخورم ، برام ممنوعه .

دلم برای مامان و دستی که دراز شده بود سوخت .


??رمانکده??

1400/11/03 22:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت260


چه حرفش حقیقت داشته باشه چه نداشته باشه حق نداشت که دست مامان من رو اینجوری رد کنه .
می‌تونست برداره ولی نخوره نه که اونجوری بخواد بگه .
شایدم من زیاد حساس شدم ، نمی‌دونم فقط می‌دونم این احساس من مثل احساس قبلم به یارا نیست .
انگار تغیراتی کردم ، انگار لازم بود این اتفاقات رو تجربه کنم تا بتونم تصمیم درست رو بخوام بگیرم .

شاید بهتر بود اینجوری می‌فهمیدم که بعضی آدم ها برای هم ساخته نشدن و روحیه هاشون بهم نمی‌خوره و زمین تا آسمون باهم تفاوت دارن .

اینجوری دیگه حسرت نمی‌خورم و می‌تونم زندگیم رو در آرامش ادامه بدم .

دستم‌و دراز کردم ظرف شیرینی رو ازش گرفتم :

_دست گلت درد نکنه مامان گلم ولی من به اندازه‌ی ده نفر شیرینی می‌خورم چون کسی برام ممنوع نکرده .

یارا پوزخند صدا داری زد :

_عزیزم تو هم زیاد نخور یه وقت هیکلت بهم نریزه .

لبخندی روی لب های همه نشست اما من احساس کردم پشت این حرف یارا منظور خاصی نهفته است .

یارا استکان رو روی میز گذاشت و دستش و پشت شونه های من گذاشت:

_عزیزم بهتر بریم دیگه دیر وقته .


⚀⚀رمانکده⚀⚀

1400/11/03 22:59

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت261


بابا پیش دستی کرد و گفت :

_حالا که تازه سرشبه ، تو هم که تازه اومدی یکم دیگه بشینید .

یارا جواب داد:

_نه خیلی مچکرم از لطفتون بهتره ما بریم چون من فرداهم دوباره باید برم سر تمرین .

بابا سری تکون داد و زمزمه کرد :

_هر جور که راحتید .

لبخند حرصی زدم :

_باشه .

از جام بلند شدم و به اتاق اشاره کردم :

_من می‌رم وسایلم‌و بردارم .

با شنیدن صدای نریمان سرجام خشکم زد:

_چقدر هم که آمار دقیق کارها تو به شوهرت می‌دی ، احسنت به تو می‌گن یه خانم نمونه و عاشق .

با تمسخر ابرویی بالا انداختم:

_آره ما خیلی عاشق همیم ،اصلا می‌میریم برای هم .

نریمان شیرینی از توی ظرف برداشت و گاز زد:

_مشخصه گلم این که دیگه نیاز به گفتن نداشت .

سکوت رو ترجیح دادم .


??رمانکده??

1400/11/03 23:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت262


عصبی از رفتار یارا با مامان و بابا و حرف های بی سر ته نریمان داخل اتاق شدم .

روی تخت نشستم ، آخه یکی نیست بگه تو با من مشکل داری چرا با خانواده‌ام این قدر سرد رفتار می‌کنی در حالی که اونا این قدر تو رو دوست دارن و برات احترام قائلن .

کلافه کیفم‌و بر داشتم و از اتاق بیرون اومدم .

دوباره اون نقاب عاشق پیشه رو به صورتم زد :

_عزیزم من آماده‌ام بریم .

با این حرفم یارا هم از سرجاش بلند شد . با همه دست داد .

منم سمت بابا رفتم که پیشونیم‌و بوسید :

_دوباره نری ما رو هم یادت بره .

لبخند مهربونی زدم و گونه‌ی بابارو بوسیدم :

_نه پدر عزیزم .

بعد از بابا جلوی مامان ایستادم که مامان در آغوش کشیدم و زیر گوشم زمزمه کرد :

_دخترم تو از زندگیت راضی هستی دیگه؟

نمی‌دونستم چی بگم و چه جوابی بدم .
هیچوقت هم توی دروغ گفتن ماهر نبودم .
حس می‌کنم الانم اگه بخوام دروغ بگم مامان از توی چشم‌هام این قضیه رو می‌فهمه و کاملا لو می‌رم .
برای همین چشم‌هام‌و به نشونه‌ی تائید بستم و برای فرار کردن ازش گونه‌اش رو بوسیدم و سمت نریمان رفتم .


✴✴رمانکده✴✴

1400/11/03 23:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت263


نریمان بدون اینکه بهم فرصتی بده دستش‌و پشت کمرم گذاشت و به سمت خودش کشیدم . موهام‌و بویید و بوسه‌ای روشون زد .

_عزیزم بهتره بریم دیگه ‌، خیلی وقته سرپا ایستادن .

یه جور می‌گه ایستادن انگار در رابطه با در و دیوار صحبت می‌کنه .

حرصی پلک هام‌و روی هم فشار دادم که نریمان زیر گوشم زمزمه کرد :

_نگاه این‌و یادت نره هر وقت به کمک احتیاج داشتی ، هر وقت کسی اذیتت کرد یا هر وقت دلت از هر کسی گرفت بدون من همه جوره کنارتم و می‌تونی روی من حساب کنی .

سرم‌و روی سینه‌ی نریمان گذاشتم ، خیلی دلم می‌خواست بهش می‌گفتم من‌و از دست این مرد ناشناخته نجات بده .
این مرد خودخواه بدجور دل من‌و شکونده . این مرد به جز خودش و اون آیه به فکر هیچ احدوالناسی نیست .

اما نمی‌تونستم چون می‌دونستم نریمان هرچقدر هم قوی باشه اما نمی تونه حریف یارا بشه . اون همه جوره همه *** هواش‌و داشتن ، هیچ جوره پشتش خالی نمی‌شد و تو تک تنها نمی‌تونی از پسش بربیای مخصوصا زمانی که اون بی رحم ترین آدم دنیا می‌شه .

با کشیده شدنم عقب به بازوم که توی دست‌ یارا درحال خرد شدنه نگاه کردم .

__صحنه زیادی احساسی شده بود.


??رمانکده??

1400/11/03 23:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت264


نریمان نگاه شیطونی بهم انداخت :

_انگار شوهرت غیرتی شده .

پوزخندی زدم:

_چرا باید غیرتی بشه ؟!

فشار انگشت هاش دور بازوم بیشتر شد :

_تو که این قدر بغل دوست داری چرا به خودم نگفتی ؟!

از شنیدن حرفش اونم جلوی جمع شوکه شدم این بشر یه ذره شعور نداره .

ولی جلوش کم نیوردم:

_عزیزم بغل برادر خیلی شیرین ترِ .

یارا با خشم غرید :

_که شیرین تره!

با صدای نریمان چشم از یارایی که انگار داشت با نگاهش برام خط و نشون می‌کشید گرفتم :

_آقا انگار داره دعوا می‌شه . یارا داداش یه بغل که این قدر حرص و جوش نداره بیا تا توروهم بغل کنم .

و بدون اینکه فرصت حرف زدن بده دست پشت گردنش انداخت و کشیدش توی آغوشش .


➰➰رمانکده➰➰

1400/11/03 23:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت265


از این حرکت نریمان هم خنده ام گرفت و هم دلم خنک شد .

و یارا هم کم نیورد و محکم با پا به زانوی نریمان کوبید :

_من فقط به بغل زنم عادت کردم نه هر نرخری .

نریمان درحالی که زانوش‌و گرفته بود و با صدای بغض داری که ساختگی بودنش مشخص بود گفت :

_اون موقع که تا سرت رو نمی‌ذاشتی روی این سینه خواب به چشمت نمیومد نر خر نبودم حالا نرخر شدم ، آدم فروش .

یارا خیلی محکم به زانوش کوبیده بود .

خواستم بازوم‌و از توی دست‌های یارا بیرون بیارم و سمت نریمان برم که ببینم زانوش خوبه یا نه اما اجازه نداد .

_انگار ضربه‌ام زیادی محکم بود که داری هذیون می‌گی ولی وقتی ما رفتیم برو توی اتاقت و به چرت و پرت هایی که میگی فکر کن .

نریمان سری به نشونه‌ی باشه تکون داد که یارا عقب گرد کرد که باعث شد منم به سمتش کشیده بشم .

نریمان داد زد:

_نکش دست آبجیم‌و دردش میاد .

مشخص بود که یارا عصبی شده و اگه امکان داشت سر نریمان رو می‌گرفت و به همین دیوار می‌کوبید .


??رمانکده??

1400/11/03 23:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت266


یارا صورتش‌و با حرص به سمت نریمان برگردوند و لب زد :

_زن خودمه ، دلم می‌خواد.

نریمان ابرویی بالا انداخت :

_قبل از اینکه زن شما بشه آبجی ما بوده .

حس می‌کردم این کارای‌ نریمان فقط برای درآوردن حرص یاراست .
چشمم به مامان و بابا افتاد که گوشه‌ای ایستادن و به کلکل بین نریمان و یارا گوش‌ می‌دن .

گره‌ای بین ابروهای یارا افتاد:

_مهم اینه که الان زن منه ، دیگه با من بحث نکن .

و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت نریمان باشه با خداحافظی بلندی جمع رو ترک کردیم .

یارا همچنان بازوی من بین دست هاش بود:

_لطفا بازوم‌و ول کن .

صدای سابیده شدن دندوناشو شنیدم:

_نگاه فقط خفه شو تا بلایی سر خودم و خودت نیوردم .
با بسته شدن در داد زدم:

_معلوم هست تو چته؟

بدون اینکه جوابی بهم بده در ماشین رو باز کردو روی صندلی پرتم کرد .


??رمانکده??

1400/11/03 23:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_267


با اخم های درهم تا زمانی که کنارم بشینه نگاهش کردم.

_می‌شه بگی چته ؟ چه مشکلی داری ؟

نیشخندی زد:

_سه ساعت داداشت تو گوشت چی داشت بلغور می‌کرد.

اختیار صدام از دستم در رفته بود:

_آخه به توچه ، مگه توهرکاری می‌کنی به من جواب پس میدی که من بخوام جواب پس بدم .

مشت محکمی به فرمون زد:

_تو بی صاحاب نیستی این‌و بفهم ، اگر بفهمم پشت سرمن داری نقشه می‌کشی اون‌ وقت بلایی سر خودت و داداشت میارم که مرغای آسمون به حالتون زار بزنن .

یارا داشت زیاده روی می‌کرد ، پاشو از گلیمش دراز تر کرده :

_تو واقعا خودت تو چی فرض کردی ؟ اصلا تو کی هستی که من بخوام برای تو نقشه بکشم ، تو خودت این قدر ذاتت کثیفه که همه رو مثل خودت.....

با ضرب دستی که توی دهنم خورده شده بود خفه شدم و اشک به چشم هام هجوم آوردن .

_من شوهرت اسمم تنگدل اون اسمته ، اسم من روته این‌و یادت نره ،نه اصلا امشب کاری می‌کنم که هیچ وقت یادت نره .


??رمانکده??

1400/11/03 23:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
?⭐️?⭐️?⭐️
⭐️?⭐️
?
#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت268


سکوت کردم چون اون ‌وقت با هر حرفی که از دهنم خارج می‌شد پشت سرش اشک هایی بودن که بی وقفه از چشم‌های بی‌نوام پایین میومدن .
سرم‌و به پنجره‌ی ماشین تکیه دادم به حماقت و حال بدم فکر کردم .

عشق در ازای چی ؟! عزت نفسم .
واقعا ارز‌ششو داشت ؟
از یک طرف عقلم فریاد می‌کشید به هیچ وجه اما از سوی دیگه این قلب زبون نفهمم بود که همیشه ساز مخالف می‌زد و همیشه ثابت کرده بود که قدرتش از عقلم بیشتره .

قلبی که هنوز با استشمام عطر مرد کنار دستم تند تند می‌زنه .

ای کاش می‌تونستم یه جوری این قلب رو از سینه‌ام بیرون می‌کشیدم شاید زندگی راحت تری رو برای خودم رقم می‌زدم .

صدای پوزخندش رو شنیدم ، صدایی که دوباره سوهان روحم شد .
دوباره می‌خواد چی بگه و چه زخم زبونی بزنه ؟!

_خوب جلوی مامان بابات نقش بازی می‌کنی ، بازیگر قهاری هستی .

نتونستم و نخواستم که این‌بار دربرابرش سکوت کنم:

_بالاخره همنشینی با آدم‌های دروغگو روی منم تاثیر داشته .


??رمانکده??

1400/11/03 23:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت269


ترمز گرفت و قبل از اینکه پرت بشم و با شیشه‌ی جلوی ماشین برخورد کنم دستش‌و روی سینه‌ام گذاشت و مانع شد :

_همین امشب می‌خوام صمیمتی که داشتی بخاطرش جلوی پدرو مادرت نقش بازی می‌کردی واقعی کنم .

بدون اینکه نیم نگاهی به صورت خشک شده‌ی من بندازه دنده رو جابه جا کرد :

_منظورت چی بود ؟

جوابی بهم نداد که با صدای بلند تری گفتم:

_منظورت چی بود ؟

فرمون رو چرخوند :

_رسیدیم خونه بهت می‌گم منظورم چی بوده .

یا من فکر و خیال بد می‌کردم یا منظور یارا بد بوده .
هرچقدر سعی می‌کردم مثبت اندیش باشم نتونستم .
ذهنم سمت چیزهایی که نباید ، می‌رفت .

ترس و وحشت وجودم رو پر کرده بود چون می‌دونستم یارا حرفی رو بی دلیل نمی‌زنه .
چون می‌دونستم هرکاری ازش برمیاد ، یه گوشه رو توی روزی که فکرشم نمی‌کردم انجام داد .

کاری کرد بهترین شب زندگیم به بدترین شب تبدیل بشه ، تا ابد برام خاطره شه .

و الان بدون شک به این کاری که انجام داده افتخار می‌کنه که هنوزم تهدید می‌کنه .


??رمانکده??

1400/11/03 23:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
?⭐️?⭐️?⭐️
⭐️?⭐️
?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت270


دست هام‌و چلوندم که صدای قولنج‌شون بلند شد .

ای کاش پام‌و از خونه‌ی بابا بیرون نذاشته بود .
کاش یه کاری می‌کردم یه حرفی می‌زدم شاید اونجا موندگار می‌شدیم و از عصبانیت یارا کم می شد .

اصلا ای کاش قلم پام خورد می‌شد و از خونه‌ی یارا بیرون نمیومدم .
آخه الان اونم زمانی که یارا خونه نیست چه زمانیه که بخوام برم بیرون و تفریح کنم .

من تا عمر دارم باید بشینم و غصه بخورم خوشی به من نیومد .
اگه دنیا بفهمه من یه لبخند خشک و خالی زدم هرکاری می‌کنه تا اونو برام به بهترین نحو احسنت جبران کنه .

کاش برای مامان بهونه آورده بودم .
من که عادت کردم به دروغ گفتن و شیره مالیدن سر همه .
اگه اینبار هم مامان رو دست به سر می‌کردم الان توی اون خونه مونده بودم و این دردسر ها و استرس ها رو نمی‌کشیدم .

با دیدن در پارکینک می‌تونم به جرعت بگم روحم یه دور از بدنم خارج شد و برای خودشیه دور زد و برگشت .

من داشتم از ترس اینجا پس میوفتادم و نیم نگاهی از،سمت یاراهم نصیب ما نشد.

با فکر به اینکه قبل از اومدن یارا برم خودم و داخل اتاق حبس کنم دستگیره‌ی درو گرفتم که ....


??رمانکده??

1400/11/03 23:02

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت271


که انگار زودتر دستم برای یارا رو شده بود :

_در قفله ، قراره باهم مثل یه زوج دست تو دست هم بریم .

نمی‌خواستم ترسم‌و نشون بدم:

_من خسته‌ام می‌خوام زودتر برم .

با چشم‌های مرموزی نگاهم کرد:

_چرا ؟ ... حالا که زوده .

انگشت اشاره‌مو جلوش گرفتم و با تحکم گفتم:

_مواظب حرف‌ها و رفتاری که دارید باشید . یادتون نره چه قول و قرار هایی باهم گذاشتم .

ماشین رو جای مخصوص به خودش پارک کرد و صورتش‌‌و به سمتم چرخوند:

_اگه بخوام نامردی کنم چی؟ .... اگه بخوام تمام حرف‌هام‌و به دست فراموشی بسپارم چی؟ .... اگه قول و قرارمون رو بخوام نادیده بگیرم چی؟


خودم به تمام این‌ها فکر کرده بودم که ممکنه یه روزی یارا زیر تموم قول و قراراش بزنه . حتی آرایه هم بهم گوشزد کرده بود، گفته بود حواسم باشه اما خودم نفهمیدم . چرا فهمیدم اما خودم رو نفهمی زدم.


??رمانکده??

1400/11/03 23:02

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
?⭐️?⭐️?⭐️
⭐️?⭐️
#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت272


متعجب سری تکون دادم:

_شما که نمی‌زنید زیر حرف‌هاتون ؟

خیره نگاهم کرد :

_شیطون داره گولم می‌زنه .

ناباور خندیدم و بریده بریده گفتم:

_نه این کارو نمی‌کنید ، یه مرد هیچ وقت زیر قولش نمی‌زنه بابای من همیشه سر حرفی که می‌زد وایمیستاد ، چه خوب چه بد .

شونه‌ای بالا انداخت و بین ابروهاش گره‌ای افتاد:

_من مرد نیستم ، من باباتم نیستم . من همینیم که جلوت نشسته ، چه خوب چه بد همین نامرده.

با بغضی که توی گلوم سنگینی می‌کرد زمزمه کردم:

_حداقل بذارید مثل من که به بابام مفتخرم ، فرزند شما هم بهتون افتخار کنه . نذارید با کلمه‌ی بابا یاد یه آدم ناتوان بیوفتن .

یکی‌ از دست‌هاش‌و روی صندلی گذاشت و اون یکی دستش رو پشت گردن من گذاشت .

چشم هاش بین چشم هام و لب‌هام در گردش بود و هر لحظه صورتش به صورتم نزدیک تر می‌شد.

❤❤رمانکده❤❤

1400/11/03 23:02

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
?⭐️?⭐️?⭐️?
⭐️?⭐️
?
#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت273


هر لحظه که صورتش به صورتم نزدیک می‌شد فشار دستش هم روی گردنم بیشتر می‌شد جوری که گردنم خم شد و آخی از بین لب‌های نیمه بازم بیرون اومد .

تقه‌ای به شیشه‌ خورد . اما یارا براش مهم نبود که لب هاش رو کنار لبم گذاشت . عمیق بوسید .

با هر ثانیه که گذشت و لب‌های یارا روی پوسم حس می‌کردم . می‌سوختم و این سوختن رو دوست داشتم .
این شیرینی که توی رگ هام تزریق شد رو دوست داشتم .
لذت بردم . نمی خواستم یارا متوجه بشه و نمی‌تونستم جلوی کش اومدن لب هام‌و بگیرم .

با تقه‌ی دومی که به شیشه خورد یارا کلافه عقب کشید ، شیشه رو پایین داد .

مردی طلبکار درحالی که دست به سینه توی ماشین خم شده بود فریاد زد :

_شما از ساکنین اینجایین ؟!

انگار یارا رو ندیده بود که با این لحن و توپ پر داشت سوال و جواب می‌کرد .

یارا کلافه چشم هاش‌و بست :

_جناب باید به شما جواب پس بدیم .

مرد مشتی روی سقف کوبید :

_یه جواب دادن این‌قدر سخته که دارید طفره می‌رید؟


??رمانکده??

1400/11/03 23:03

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
?⭐️?⭐️?⭐️
⭐️?⭐️
?
#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت274


یارا مشخص بود عصبی شده و به خاطر چهره‌ی اجتماعی که داشت نمی‌تونست حرف یا رفتار ناشایستی انجام بده چون به ضرر خودش تموم می‌شد .

اما انگار این مرد تونسته بود یارا رو به اندازه ی کافی عصبی کنه که بی خیال همه‌ چیز بشه و بخواد قید همه چیز رو بزنه .

دست روی دستگیره گذاشت تا از ماشین پیاده بشه .

درسته از دستش ناراحت بودم ، درسته احترامم رو نگه نمی‌داشت و هر بلایی دلش خواست سرم آورد اما نمی‌تونستم اجازه بدم که زحمات چندین و چند ساله شو خراب کنه . دلم این اجازه رو نمی‌داد .

کافی بود حرفی به این مرد بزنه تا فردا تیتر خبرها و روزنامه ها بشه . و حتی ممکن بود اعتبارشو از دست بده .

قبل از اینکه در رو باز کنه دستم و روی پاش گذاشتم که به سمتم چرخید :

_آروم باش .

نفس عمیقی کشید:

_بله ماله همین ملک مسکونیم ، اگر می‌خواید تا قلنامه بیارم خدمت‌تون .

_به من تیکه می‌ندازی ؟! چی با خودت فکر کردی هان .

انگار اون مرد زیاد اهل دعوا بود و حالا حالا نمی‌خواسته بی‌خیال بشه و دست از سر ما برداره.

??رمانکده??

1400/11/03 23:03

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
?⭐️?⭐️?⭐️
⭐️?⭐️
?
#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت275


یارا با نفس های عمیقی که می‌کشید سعی داشت تا عصبانیتش‌و کنترل کنه .

توی یه حرکت آنی در رو باز کرد .
مردی که جلوی در ایستاده بود چند قدمی به عقب پرت شد .

یارا از ماشین پیاده شد ، منم درنگ نکردم و پیاده شدم .
ماشین رو دور زدم و کنارش ایستادم .

مرد سرش پایین بود اما با صدای بلندی گفت:

_مرتیکه نمی‌تونستی آروم تر دراین فرغونت رو باز کنی .

با چشم های گرد شده یه بار به مرده نگاه کردم یه بار هم به ماشین .
از حق نگذریم به این ماشین هرچیزی رو بخوایم نسبت بدیم فرغون رو نمی تونیم اصلا هر جور بخوایم حساب کنیم اسم فرغون براندازش نیست.

یارا سرش‌و خم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:

_برو تو ماشین.

مثل خودش زمزمه کردم:

_نمی‌رم.

با چشم هاش برام خط و نشون کشید .

مرد که سرش پایین بود با خشم سرش‌و بالا آورد که چشمش به یارا خورد .


??رمانکده??

1400/11/03 23:03

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت276


با چشم های ریز شده نگاهش کرد و کم کم یارا رو شناخت .

با بهت زمزمه کرد :

_یارا فرهمند .

دستش‌و روی سینه اش گذاشت :

_آقا ما ارادت خاصی نسبت به شما داریم .

یارا پوزخندی زد:

_لحظه‌ی پیش که مرتیکه بودم .

مرد سرش و پایین انداخت:

_من واقعا متاسفم ، من یکم عصبانی بودم و ....

یارا اجازه نداد حرفش‌و کامل بزنه:

_جناب عصبانیت شما دخلش به ما چیه که تو سر ما خالی کردی ؟

خیلی دوست داشتم این لحظه به من نگاه می‌کرد تا می‌تونستم پوزخندی بهش بزنم و بگم :

_توهم از دست یکی دیگه عصبانی بودی اما یکی دیگه چوب این عصبانی بودن تو رو خورد . تو که این قدر خوب لالایی بلدی چرا شب ها خوابت نمی‌بره .

??رمانکده??

1400/11/03 23:03

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
?⭐️?⭐️?⭐️?
⭐️?⭐️
#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت277


انگار متوجه‌ی نگاه خیره‌ام شد که برگشت و به صورتم زل زد .

چشم‌هاش‌و ریز کرد:

_اگه کسی چیزی بفهمه کشتمت .

با تعجب نگاهش کردم، یعنی چی؟!

چیو نباید بفهمن ؟

با فهمیدن اینکه کسی توی این ساختمون نمی‌دونه من همسر یارام ترسیده لب گزیدم .

دستی دستی گور خودم‌و کندم .
واقعا من نابغه‌ام ؟

من فقط می‌خواستم بهش کمک کنم ، نمی‌خواستم بخاطر یه عصبانیت موقیت شغلی که این همه براش تلاش،کرده بود رو نابود کنه .

من اصلا به این که با هم دیده بشیم و بخوان راجبم کنجکاوی کنن فکر نکرده بودم.

عرق کردم و دونه‌های عرق روی پیشونیم رو با آستین مانتوم پاک کردم .

عقب گرد کردم تا فقط از جلوی چشم‌شون محو شم .

اما متاسفانه تاثیری نداره . چون اون مرد یعنی نمی پرسه جناب فرهمند اون دختری که از ماشین شما پیاده شد کی بود و چه نسبتی با شما داشت؟!

??رمانکده??

1400/11/03 23:03