971 عضو
#عشقفوتبالیستمن
#پارت278
حالا خر بیار و باقالی بار کن .
اومدم ابروشو درست کنم که زدم رسما چشمشو هم داغون کردم .
دستم درد نکنه ، خیلی زحمت کشیدم . الان یارا مدالشو میاره و گردن من میندازه .
با یادآوری اینکه کیفم هنوز تو ماشین خواستم عقب گرد کنم و کیفمو برداشتم .
اما من یه لحظه نباید زمان رو برای فرار از دست بدم .
چون هر لحظه برام با ارزشه و یه لحظه غفلت باعڽ ضرر خودم میشه .
اما کلیدای خونه تو کیفمن .
جهنم نهایت پشت در میمونم تا آب از آسیاب بیوفته و وقتی زمان مناسب فرا رسید میرم برش میدارم .
قدم اول رو برنداشته بودم که با صدای همون مرد به زمین خشک شدم و،حتی قدرت تکون دادن پاهام هم ازم گرفته شده بود .
آب دهنمو با صدا قورت دادم و به سمتشون برگشتم .
اول از همه نگاهم به چشمهای پر از اخطار یارا افتاد و همون لحظه اشهد خودمو خوندم .
_خانم میشه از ما یه عکس بگیرید ؟
دستپاچه لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :
_نه .
یه چشمم به یارا بود و یه چشم دیگهام به اون مرد متعجب.
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
#پارت279
لبخند دندون نمایی زدم :
_من کار دارم با اجازه تون .
دوباره با صدای مرد سرجام متوقف شدم:
_ای بابا خانم مگه چیمیشه بیای یه عکس از ما بگیری ؟
حیف که نمیشه برگردم و بگم آقا دلم نمیخواد ، زوره دوست ندارم ازت عکس بگیرم.
اما همچنان لبخندمو روی لبم حفظ کردم:
_خدمتتون عرض کردم ، نمیتونم عجله دارم و باید برم.
یارا مداخله کرد ، دوتا دستهاشو داخل جیب شلوارش کرد:
_عزیزم چند ثانیه بیشتر از وقتتو نمیگیریم.
مرد با ابروهای بالا رفته سرش بین من و یارا در گردشه .
یعنی تازه داره فکر میکنه که من چه نسبتی با یارا دارم .
منو توی ماشین ندیده بود ؟!
ابروهام ناخودآگاه بالا پریدن .
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
#پارت280
حالا برفرض مثال توی ماشین ندید یعنی وقتی که پشت سرشم از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم هم ندید !
اینشون عجب شخص باهوشیه . ماشاالله . چشم نخورن.
همون مرد با تعجب از یارا پرسید:
_شما با این خانم نسبتی دارید؟
همزمان منو یارا لبخند مصنوعی زدیم ، من علاوه بر اینکه باید استرس جواب یارا رو داشته باشم باید از اینم بترسم که وقتی رفتیم خونه یارا قراره چه بلایی سرم بیاره .
چون مطمئنم به همین راحتیا کوتاه بیا نیست . مخصوصا چندباری که بهم تذکر دادو من پشت گوش انداختم .
کاش یه بار محض رضای خدا و برای حفظ جون خودم حرف گوش کرده بودم.
با صدای یارا توجهام به سمتش جلب شد:
_خواهرم هستن ؟
دلم از شنیدن این حرفش گرفت .
حس کردم قلبم از شنیدن این حرف تیکه تیکه شد.
بغض سنگینی توی گلوم نشست که راه نفس کشیدن رو هم برام بست.
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
#پارت281
اجازهی پیشروی به بغضی که کاری جز خورد کردن آدما اونم جلوی بقیه ندادم .
دیگه اجازه ندادم!
پیش خودم ، جلوی منطقم ، عقلم ، شعورم خورد شدم بسه دیگه .
بیشتر از همه این غرور بیچارم بود که ضربه دید و تا میآد خودشو جمع و جور کنه دوباره ضربهی دیگهای بهش وارد میشه که رسما با خاک یکسانش میکنه .
لبخند مصنوعی زدم و به سمتشون گام برداشتم.
هرچی میخواد بشه بشه .
من تمام تلاشمو کردم که از یارا ، از شغلش و موقعیتی که توش هست دفاع کنم و نذارم لطمهای بهش بخوره ولی وقتی خودش نمیخواد من چیکار کنم؟!
شایدم میخواد نشون بده خودش به تنهایی از پس خودش و کاراش برمیاد .
البته که موفق باشه . با هر پیشرفتی که اون میکنه من فقط و فقط براش خوشحال میشم .
از همون پونزده سالگی براش خوشحال میشدم ، از همون زمانی که تازه این عشق احمقانه تو وجودم ریشه زد و جای خودشو محکم کرد .
ای کاش همون موقعها نابودش کرده بودم که الان این همه دردسر نمیکشیدم .
کاش این رویاهای احمقانه با یارا رو تو سرم پرورش نمیدادم شاید الان عشقی در کار نبود اگرم بود جدایی ازش برام راحت تر بود .
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
#پارت282
مرد گوشی رو سمتم گرفت .
از دستش گرفتم و چند قدمی ازشون فاصله گرفتم .
دوربین رو روشون تنظیم کردم و برای اینکه نشون بدم حالم خوبه و هیچ چیز نمیتونه منو از پا دربیاره گفتم:
_بگید سیـــــــــب.
یارا چشم غرهای برام رفت و گرهای بین ابروهاش افتاد اما همون مرد با لودگی گفت :
_سیــــــــــــــــــــب.
عکس رو ازشون گرفتم و گوشی رو دوباره به صاحابش برگردوندم .
اینبار دیگه منتظر موندم تا با خود یارا همقدم بشم .
یارا باهاش دست داد:
_آقای فرهمند من بازم بابت جسارتی که کردم ازتون عذر خواهی میکنم .
یارا ابرویی بالا انداخت:
_ولی من دلیل این رفتارتون رو متوجه نشدم .
مرد برای جواب دادن یکم دست دست کردو در آخر گفت:
_آخه شما ماشینتون رو جای ماشین من پارک کردید .
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت283
یارا نگاهی به ماشین انداخت :
_بله حق با شماست اما منو خواهرم یکم داشتیم با هم صحبت میکردیم برای همین متوجه نشدم.
خیلی دوست داشتم وسط حرفش بپرم و بگم .
تو که حرف نمیزدی بیشتر داشتی به زور منو ماچ میکردی . ولی حیف که جرئتشو نداشتم و از همه مهم تر دوست نداشتم وجه یارا رو جلوی طرفداراش خراب کنم .
_مشکلی نیست آقای فرهمند ، اشتباست دیگه پیش میاد .
با چشم های گرد شده نگاهش کردم ، این آقا همونی نبود که تا دو دقیقه پیش داشت یارا رو از وسط نصف میکرد .
عجب آدمای دورویی پیدا میشن !
یارا هم انگار به همین چیزی که من فکر میکردم فکر کرده بود که پوزخندی زد :
_بله شما درست میگید .
نگاهی به من انداخت:
_شما برو منم جای ماشین رو درست کردم میام .
مرد دوباره پرسید :
_خواهر کنار خودتون زندگی میکنن؟
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت284
یارا کلافه دستی به موهاش کشید :
_نه خونهی آقای فتحی میمونه .
آقای فتحی همسایهی روبه رویی ماست.
من و همون مرد اول با چشم های گرد شده به یارا نگاه کردیم :
_شوخی کردم بابا .
مرد مشتی به بازوی یارا کوبید :
_جناب خیلی شوخید .
چشمکی به من زد:
_خانم خوشبحالتون شده برای داشتن همچین برادری .
نیشخندی زدم:
_آره خیـــــلی.
یارا با چشم های ریز شده اش بهم اخطار داد که دیگه بس کنم .
انگار با دیدن اون مرد و اینکه یارا کاری نمیتونه بکنه شیر شده بودم که چشم غرهای بهش رفتم و لب زدم:
_چیه مگه دروغ میگم.
یارا هم دندونهاشو روی هم سابید و غرید :
_برو دیگه .
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت_285
با دیدن قیافهی ترسناک یارا دو تا پا داشتم دوتا دیگه هم قرض گرفتم و به سمت آسانسور دویدم .
ایشون تعادل روحی هم نداره .
خب این وسط من چه تقصیری دارم که تو ماشین رو جای اشتباه پارک کردی .
یه جور رفتار میکنه انگار من داشتم بهش فرمون میدادم ...... حالا خوبه کار دست خودش بوده .
شایدم فکر میکرده من بهش گفتم بیاد منو بگیره ماچ کنه .
لبخندی از یاد آوری بوسهای که کنار لبم کاشت روی لبم نقش بست.
هنوز با یادآوریش قند تو دلم آب میشه .
درسته اخلاق نداره ، رفتار نداره ، شعور نداره ، شخصیت نداره .....
اینجوری که من میگم این بنده خدا چیزی نداره که .
واقعا من عاشق چیه این آدم شدم !
با رسیدن به طبقهی مورد نظر از آسانسور خارج شدم .
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم .
چقدر این خونه تاریک و دلگیر بود .
شاید یارا حق داشته که وقتی پاشو گذاشته توی این خونه و کسی رو ندیده اینجوری عصبانی بشه.
ضربهای به سر خودم زدم که چرا من هرکاری یارا میکنه میخوام برای خودم عادی و منطقی جلوهاش بدم.
❣❣رمانکده❣❣
#عشقفوتبالیستمن
#پارت286
پوف کلافهای کشیدم و کلید برق رو زدم که لامپ ها روشن شدن و خونه غرق نور و روشنایی شد .
با یادآوری اینکه یارا از دست من عصبانیه و هر لحظه ممکنه سر برسه و اون وقت معلوم نیست چه بلایی سر من بدبخت میاد به سمت اتاقم پا تند کردم .
پوزخندی روی لبم نشست .
ببین چجوری منو از خودش ترسوند که دارم اینجوری ازش فرار میکنم .
مگه معنی شوهر این نیست که آدم وقتی مشکلی احساس کرد با فکر به اینکه یکی هست تا پشتش باشه احساس امنیت کنه و لبخندی روی لبش بشینه؟!
پس چرا من اینجوری نبودم؟!
چرا هر وقت اتفاقی میافتاد من اول از همه از عکس العمل یارا میترسیدم .
چرا کاری کرده که من ازش،یه هیولا تو ذهنم بسازم .
چرا دیگه چشم هاش بهم آرامش نمیده .
وارد اتاقم شدم و در و از پشت قفل کردم که همون لحظه صدای در ورودی اومد.
و این نشون میداد که یارا واردخونه شده .
شال رو از سرم کندم و خودم و روی تخت پرت کردم .
دستهام و زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت287
به ترک روی دیوار خیره شده بودم که مشت محکمی به در خورد .
شونه هام از ترس بالا پریدن ، دستمو روی دهنم گذاشتم و با تعجب به دستگیرهی در که بالا و پایین میشد خیره شدم:
_نگاه بیا بیرون باید دربارهی یه چیزایی صحبت کنیم و همه چیز رو روشن کنیم.
حرفی نزدم .
نمیتونستم جواب بدم ، خواستم فکر کنه خوابم و بره .
جرعت بیرون رفتن نداشتم ، چون میدونستم رفتار درستی باهام نداره .
دوباره به در کوبیده شد:
_میدونم بیداری بیا این در کوفتی رو باز کن تا نشکوندمش.
عکس العملی نشون ندادم .
یعنی نتونستم حرکت کنم ، روی تخت خشکم زده بود .
صدای پاهاش که محکم روی زمین کوبید و از اتاقم فاصله گرفت رو شنیدم.
حس کردم رفته کلید ، پیچگوشتی یا هرچیز دیگهای بیاره تا این در رو باز کنه .
و هر لحظه منتظر بودم تا این در باز بشه و بیشتر از این یارا جلوی چشم هام خراب بشه.
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
#پارت288
تا صبح نتونستم چشم روی هم بذارم.
میترسیدم هر لحظه یارا بیاد تو و من فرصت دفاع از خودمو نداشته باشم.
با شنیدن صدای بسته شدن در از سرجام بلند شدم و گوشمو به در چسبوندم.
انگار یارا بیرون رفته بود .
نفسمو با خیال راحت بیرون فرستادم .
با صدای شکمم ترجیح دادم یه چیزی برم بخورم ،معلوم نیست کی دیگه بتونم غذا بخورم.
یه لحظه از فکرهایی که دربارهی یارا میکردم خنده ام گرفت .
جوری دربارهاش حرف میزدم انکار یه آدم کش حرفهایه .
یا یه مردی که دست به زن داره و هر روز منو میزنه .
و عقلم همون لحظه بهم تشر زد و چیزهایی که میخواستم به فراموشی بسپارم و دوباره بهم یادآوری کرد .
_اون همونی بود که توی بهترین روز زندگیت با دیدن یه دختری که اون همه بلا سرش آورده بود میخواست بیخیال تو و مامانش بشه و تو رو وسط مراسم عقدت ول کنه ، اون همون آدمی که مثل روانیا نذاشت پات به خونه برسه گرفت زیر دست و پای خودش لهت کرد .
بهتر دیگه ازش دفاع نکنم چون این وسط کسی که زبونش بند میاد خودمم.
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
#پارت289
از اتاق بیرون اومدم .
اگه بیشتر توی اون چهار دیواری میموندم یا سرم میترکید یا خودم میترکیدم .
پا که داخل آشپزخونه گذاشتم با دیدن سینک خالی از ظرف و میزی که چیده نشده تعجب کردم.
من اصلا انتظار نداشتم میز رو برای من چیده باشه و یه نامهی فدایت شوم هم برام نوشته باشه ولی این انتظار رو داشتم که خودش حداقل یه صبحونهای میخورد تا بتونه سرپا بایسته و بخواد تمرین کنه .
من نمیفهمم ایشون که حتی از پس آماده کردن یه میز صبحانه هم بر نمیاد چرا این قدر ادعا داره .
حرصی کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و با خودم غر زدم:
_درسته تو صبحانه نخوردی ولی این دلیل نمیشه که منم نخوام بخورم . اتفاقا میخورم خیلیم خوب میخورم .
روی صندلی نشستم و سرمو روی میز گذاشتم .
بخاطر شب بیداری دیشبم به شدت خسته بودم و خوابم میومد اما قبلش حتما باید یکی دو لقمه میخوردم چون اینجوری ضعف میکردم و دیگه حتی نمیتونستم روی پاهام بایستم چه برسه بخوام چند قدمی رو هم بردارم.
سرمم کم کم داشت درد میگرفت .
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
#پارت290
با جوش اومدن آب داخل قوری چایی ریختم .
آب جوش رو هم داخل قوری ریختم و منتظر موندم تا دم بکشه .
پنیر رو از یخچال بیرون آوردم .
نمیدونم چرا علاوه بر پنیر ، کره ، عسل ، خامه و مربا رو هم بیرون آوردم.
نه که بخوام بخورم اصلا ، چون بی هیچ وجه میلم نمیکشید که بخوام اینقدر بخورم فقط اینارو آوردم بیرون چیدم تا هر وقت یارا اومد اینا رو ببینه و فکر نکنه یه وقت چون اون صبحانه نخورده منم نخوردم.
اتفاقا خوردم اونم مفصل .
نگاهی به کره انداختم .
آخه من اگه تو رو تا شب بخوام بذارم اینجا که آب میشی .
کره رو گذاشتم تو یخچال ، با همین خامه ، عسل ، مربا و پنیر کار من راه میوفته دیگه نیاز به کره نیست .
چایی داخل لیوان ریختم و پشت میز نشستم .
خواستم لقمهای برای خودم بگیرم اما نون نیاورده بودم .
ضربه ای به پیشونیم زدم و دوباره بلند شدم .
توی جا نونی ها هر چقدر دنبال نون گشتم پیدا نکردم اما تونستم نامهای با دستخط یارا پیدا کنم.
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
#پارت291
اول فکر کردم نکنه جدی جدی نامهی فدایت شوم برام نوشته اما با یاد آوری اینکه اون یاراست و همچین کارهایی ازش بعیده مشغول خوندن شدم:
_میخوای صبحانه بخوری باید بری نون بخری خانمی چون یه لقمه بیشتر نبود منم اونو با خودم بردم سر تمرین که یه وقت ضعف نکنم .
حرصی کاغذ رو روی زمین پرت کردم .
من خودم یادمه دیروز دوتا نون داشتیم . بخاطر لجبازی با من ببین چه کارهایی که نمیکنه .
پاهام داشت کم کم سست میشد و نمیتونستم بیشتر از این سر پا بایستم .
دیروز خونهی مامان بخاطر نوع حرف زدن یارا چیزی از گلوم پایین نرفت .
یعنی دیشب رسما شام نخوردم . دیروز ناهارم که یکی دولقمه خوردم و الان در مرز مردن بودم .
خودم روی صندلی پرت کردم .
قاشق عسلی برداشتم و توی لیوان چاییم حل کردم .
اینجوری شاید بتونم یکم دیگه دووم بیارم .
تا قطرهی آخر چاییمو که از شیرینیش گلوم زده شد رو خوردم .
خواستم همون لحظه ناهار درست کنم . اما نمیتونستم .
دل ضعفهم خودش و داشت نشون میداد .
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت292
حالم به شدت بد بود و جلوی چشم هام تار شده بود .
بیخیال ناهار شده بودم و خودمو به مبل رسوندم و روش نشستم .
نه میتونستم پاشم و ناهار درست کنم ، نه میتونستم بشینم ، برای همین سرمو روی مبل گذاشتم .
بخاطر اینکه دیشب بیدار بودم چشمهام به شدت میسوخت ، دستمو روی چشم هام گذاشتم تا یکم استراحت کنم .
نفهمیدم چیشد که کم کم چشم هام گرم خواب شدن .
***
گونهام توسط شخصی داشت نوازش میشد و من غرق لذت شده بودم .
شاید چون عطر تنش رو شناخته بودم .
شایدم داشتم خواب میدیدم . اما به خواب اصلا شباهت نداشت و بیشتر به واقعیت شباهت داشت.
برای اینکه بفهمم توهم زدم یا نه بیحال پلک هامو از هم فاصله دادم .
درست حدس زده بودم و توهم نبود .
بلکه یارا صورتش با صورتم فاصلهی کمی داشت .
با دیدن چشمهای باز شدهام به سرعت ازم فاصله گرفت
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️
#پارت293
_خواستم بیدارت کنم که باهات صحبت کنم . دیشب که فرار کردی و نذاشتی .
جونی توی تنم نبود که بخوام جوابش و بدم فقط در همون حال بهش خیره شده بودم .
برگشت سمتم و پوزخندی زد:
_چیه ، نکنه زبونت رو آقا موشه خور.......
حرفش رو خورد و با گام بلندی سمتم اومد .
دستشو زیر سرم گذاشت:
_نگاه حالت خوبه ؟
نمیتونستم جوابشو بدم .
_نگاه چرا اینجوری شدی ؟ چه اتفاقی برات افتاده ؟ چرا با چشم های قشنگت اینجوری نگاه میکنی؟
با شنیدن این حرفش بالاخره آوایی از حنجرهام خارج شد:
_چیه .... خوشت... نیومد؟
سرشو عصبی به چپ و راست تکون داد:
_نه خوشم نمیاد .......بگو چه بلایی سرت اومده ؟
_ضعف کردم .
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت294
دستپاچه بلند شد :
_من حالا چیکار کنم ... آهان .
به سمت آشپزخونه رفت که با صدای ضعیفی گفتم:
_زحمت نونارو خودت کشیدی .
ناباور برگشت سمتم و نگاهم کرد . به خودش اومد و محکم ضربهای به سرش زد:
_خاکبرسر من که از همون روز اول فقط مایه عذاب تو شدم.
دست توی جیب شلوارش کرد ، موبایلشو بیرون آورد و شماره ای گرفت .
نکنه زنگ زد به یکی بگه برای ما نون بگیر ، احتمالا میخواد بگه داداش شرمنده من نونارو از حرصم نابود کردم الان نونی ندارم که به زن بدبختم که ناتوان افتاده روی مبل بدم .
ضایع نیست یکم؟!
با تکون های شدیدی از فکر بیرون اومدم و به یارا که ترسیده روبهروم نشسته بود خیره شدم:
_چیه؟!
نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد .
_الان غذا میارن خب .
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت295
سری تکون دادم :
_خب.
دوباره روی مبل خودمو ولو کردم .
اومد بالای سرم ایستاد:
_تو الان حالت خوبه دیگه؟
نیم نگاهی بهش انداختم:
_نگرانم شدی ، چرا اون موقع که نونها رو برداشتی بردی اینجوری نگران نشدی.
خودم از جملهام خندهام گرفت .
یه جور حرف زدم انگار این کارش باعث شد تا عقدهای بشم.
لبمو به دندون کشیدم تا نخندم .
با صدای زنگ خونه یارا عقب گرد کرد .
منم خیلی دوست داشتن ٻلند شم چهارزانو بشینم اما متاسفانه حس و حالش توی بدنم نبود
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت296
بعد از چند دقیقه که برای من چند ساعتی گذشت یارا با پلاستیکی که شامل ظرف غذا بود برگشت.
_پاشو بشین .
با لحن مسخره ای گفتم:
_باشه نشستم .
متعجب نگاهم کرد و پلاستیک رو بالا آورد:
_برات غذا خریدم .
_اولا برای من نخریدی و صد درصد خودت خیلی گرسنهات بوده که خریدی وگرنه من اونقدر ها هم مهم نیستم که بخوای غذا بخری ، بعدشم اگه میتوستم خیلی زودتر بلند شده بودم و شما رو توی زحمت نمینداختم.
چشم غرهای بهم رفت:
_میدونی بی لیاقت و احمقی .
اشک توی چشمهام جمع شد شاید فشار گرسنگی بود ، با بغض لب زدم:
_آره خیلی احمقم اگه *** نبودم الان اینجا هم نبودم.
هم قافیه شد ، چه شاعری بودم و خودم خبر نداشتم .
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت297
سری تکون داد :
_به *** بودنت ایمان آوردم ، میدونی چرا؟
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_چون این *** ها هست که یه ریز بدون اینکه فرصتی به طرف مقابل بدن حرف میزنن و همیشه فکر میکنن حق باهاشونه.
حرصی لبمو به دندون کشیدم:
_داری اینا رو میگی که حق رو تمام و کمال به خودت بدی دیگه؟
شونه ای بالا انداخت:
_نه ، اینا رو نمیگم که خودمو تبرئه کنم چون میدونم توی این ماجرا منم کم تقصیر ندارم.
چشمهامو ریز کردم:
_خودتی؟!
سمتم اومد و درهمون حال پرسید:
_چطور ؟
_منطقی صحبت میکنی .
نیشخندی زد
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت298
_نمیدونم چرا این قدر منطقی شدم فقط یه لحظه ترسیدم .
متعجب پرسیدم:
_از چی؟
دستشک زیر سرم گذاشت و بلندم کرد .
پلاستیک رو سمت خودش کشید . ظرفی رو بیرون آورد .
درشو باز کردم .
قاشق رو از برنج و تکهای گوشت پر کرد .
دست بردم که قاشق رو بگیرم که دستشو عقب کشید.
_خودم میتونم بخورم.
گرهای بین ابروهاش افتاد.
_دهنتو باز کن .
از این بی توجهی چشم هام گرد شد :
_فهمیدی چی گفتم ؟
_تازمانی که حالت بهتر بشه و دستات اینجوری نلرزه وضعیت همینه بعد از اون اجازه داری خودت بخوری.
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت299
_تو عادت کردی کارهاتو با زور....
یارا از فرصت استفاده کرده بود و قاشق رو داخل دهنم گذاشت.
اول با چشم های گرد شده نگاهش کردم و بعد چشم غرهای بهش رفتم .
قاشق رو از دهنم بیرون آورد:
_خیلی حرف میزنی دختر ، دارم کم کم نگرانت میشم.
حرصی گفتم:
_شما نیازی نیست نگران من بشی بهتر نگران خودت باشی .
گرهای بین ابروهاش افتاد ، عصبی قاشق رو داخل دهنم گذاشت:
_مگه من چمه؟
شونهای بالا انداختم و با بی خیالی که بیشتر عصبیش میکرد گفتم:
_شما بگید چتون نیست ، مشکل اولم همین بی اعصاب بودنتون.
چشمهاشو محکم بست:
_من از وقتی با تو آشنا شدم ، عصبی شدم دختر.
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت300
_عصبی بودنت رو ننداز گردن من ، پسر .
با زنگ خوردن تلفنش بی خیال جواب دادن به من شد .
با یه دست تلفنشو از جیب شلوارش بیرون آورد و با اون یکی هم ظرف غذا رو گرفته بود.
نگاهش به صفحهی موبایل که افتاد گرهای بین ابروهاش افتاد .
از سر کنجکاوی سرمو خم کردم و تونستم اسمی که روی صفحه افتاده رو ببینم .
"آیه"
یارا تا فهمید دارم روی صفحهی گوشیش نگاه میکنم ظرف غذارو توی بغلم پرت کرد و عقب کشید:
_دیگا حالت خوب شد خودت میتونی بخوری .
حرصی گفتم:
_از همون اولشم خودم میخواستم بخورم ، تو خودت اصرار کردی.
بدون اینکه بهم توجه کنه عقب گرد کرد و رفت داخل اتاق .
بی حال سرمو به مبل تکیه دادم .
چرا این دختر نمیخواد دست از سر زندگی من برداره .
روز به روز داره گند میزنه به روان من .
مگه اذیت کردن دیگران چقدر لذت داره؟!
☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت283
یارا نگاهی به ماشین انداخت :
_بله حق با شماست اما منو خواهرم یکم داشتیم با هم صحبت میکردیم برای همین متوجه نشدم.
خیلی دوست داشتم وسط حرفش بپرم و بگم .
تو که حرف نمیزدی بیشتر داشتی به زور منو ماچ میکردی . ولی حیف که جرئتشو نداشتم و از همه مهم تر دوست نداشتم وجه یارا رو جلوی طرفداراش خراب کنم .
_مشکلی نیست آقای فرهمند ، اشتباست دیگه پیش میاد .
با چشم های گرد شده نگاهش کردم ، این آقا همونی نبود که تا دو دقیقه پیش داشت یارا رو از وسط نصف میکرد .
عجب آدمای دورویی پیدا میشن !
یارا هم انگار به همین چیزی که من فکر میکردم فکر کرده بود که پوزخندی زد :
_بله شما درست میگید .
نگاهی به من انداخت:
_شما برو منم جای ماشین رو درست کردم میام .
مرد دوباره پرسید :
_خواهر کنار خودتون زندگی میکنن؟
??رمانکده??
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت284
یارا کلافه دستی به موهاش کشید :
_نه خونهی آقای فتحی میمونه .
آقای فتحی همسایهی روبه رویی ماست.
من و همون مرد اول با چشم های گرد شده به یارا نگاه کردیم :
_شوخی کردم بابا .
مرد مشتی به بازوی یارا کوبید :
_جناب خیلی شوخید .
چشمکی به من زد:
_خانم خوشبحالتون شده برای داشتن همچین برادری .
نیشخندی زدم:
_آره خیـــــلی.
یارا با چشم های ریز شده اش بهم اخطار داد که دیگه بس کنم .
انگار با دیدن اون مرد و اینکه یارا کاری نمیتونه بکنه شیر شده بودم که چشم غرهای بهش رفتم و لب زدم:
_چیه مگه دروغ میگم.
یارا هم دندونهاشو روی هم سابید و غرید :
_برو دیگه .
??رمانکده??
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد