💜رمانکده💜

971 عضو

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت278


حالا خر بیار و باقالی بار کن .
اومدم ابرو‌شو درست کنم که زدم رسما چشم‌شو هم داغون کردم .
دستم درد نکنه ، خیلی زحمت کشیدم . الان یارا مدالش‌و میاره و گردن من می‌ندازه .

با یادآوری اینکه کیفم هنوز تو ماشین خواستم عقب گرد کنم و کیفم‌و برداشتم .
اما من یه لحظه نباید زمان رو برای فرار از دست بدم .
چون هر لحظه برام با ارزشه و یه لحظه غفلت باعڽ ضرر خودم می‌شه .

اما کلیدای خونه تو کیفمن .
جهنم نهایت پشت در می‌مونم تا آب از آسیاب بیوفته و وقتی زمان مناسب فرا رسید می‌رم برش می‌دارم .

قدم اول رو برنداشته بودم که با صدای همون مرد به زمین خشک شدم و،حتی قدرت تکون دادن پاهام هم ازم گرفته شده بود .

آب دهنم‌و با صدا قورت دادم و به سمت‌شون برگشتم .

اول از همه نگاهم به چشم‌های پر از اخطار یارا افتاد و همون لحظه اشهد خودم‌و خوندم .

_خانم می‌شه از ما یه عکس بگیرید ؟

دستپاچه لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :

_نه .

یه چشمم به یارا بود و یه چشم دیگه‌ام به اون مرد متعجب.

??رمانکده??

1400/11/03 23:03

#عشق‌فوتبالیست‌من


#پارت279



لبخند دندون نمایی زدم :

_من کار دارم با اجازه تون .

دوباره با صدای مرد سرجام متوقف شدم:

_ای بابا خانم مگه چی‌میشه بیای یه عکس از ما بگیری ؟

حیف که نمی‌شه برگردم و بگم آقا دلم نمی‌خواد ، زوره دوست ندارم ازت عکس بگیرم.

اما همچنان لبخندم‌و روی لبم حفظ کردم:

_خدمت‌تون عرض کردم ، نمی‌تونم عجله دارم و باید برم.

یارا مداخله کرد ، دوتا دست‌هاش‌و داخل جیب شلوارش کرد:

_عزیزم چند ثانیه بیشتر از وقت‌تو نمی‌گیریم.

مرد با ابروهای بالا رفته سرش بین من و یارا در گردشه .

یعنی تازه داره فکر می‌کنه که من چه نسبتی با یارا دارم .

من‌و توی ماشین ندیده بود ؟!

ابروهام ناخودآگاه بالا پریدن .


??رمانکده??

1400/11/03 23:04

#عشق‌فوتبالیست‌من


#پارت280


حالا برفرض مثال توی ماشین ندید یعنی وقتی که پشت سرشم از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم هم ندید !

اینشون عجب شخص باهوشیه . ماشاالله . چشم نخورن.

همون مرد با تعجب از یارا پرسید:

_شما با این خانم نسبتی دارید؟

همزمان من‌و یارا لبخند مصنوعی زدیم ، من علاوه بر اینکه باید استرس جواب یارا رو داشته باشم باید از اینم بترسم که وقتی رفتیم خونه یارا قراره چه بلایی سرم بیاره .

چون مطمئنم به همین راحتیا کوتاه بیا نیست . مخصوصا چندباری که بهم تذکر دادو من پشت گوش انداختم .

کاش یه بار محض رضای خدا و برای حفظ جون خودم حرف گوش کرده بودم.

با صدای یارا توجه‌ام به سمتش جلب شد:

_خواهرم هستن ؟

دلم از شنیدن این حرفش گرفت .
حس کردم قلبم از شنیدن این حرف تیکه تیکه شد.

بغض سنگینی توی گلوم نشست که راه نفس کشیدن رو هم برام بست.


??رمانکده??

1400/11/03 23:04

#عشق‌فوتبالیست‌من


#پارت281


اجازه‌ی پیشروی به بغضی که کاری جز خورد کردن آدما اونم جلوی بقیه ندادم .
دیگه اجازه ندادم!

پیش خودم ، جلوی منطقم ، عقلم ، شعورم خورد شدم بسه دیگه .

بیشتر از همه این غرور بیچارم بود که ضربه دید و تا می‌آد خودش‌و جمع و جور کنه دوباره ضربه‌ی دیگه‌ای بهش وارد می‌شه که رسما با خاک یکسانش می‌کنه .

لبخند مصنوعی زدم و به سمتشون گام برداشتم.
هرچی می‌خواد بشه بشه .

من تمام تلاشم‌و کردم که از یارا ، از شغلش و موقعیتی که توش هست دفاع کنم و نذارم لطمه‌ای بهش بخوره ولی وقتی خودش نمی‌خواد من چیکار کنم؟!

شایدم می‌خواد نشون بده خودش به تنهایی از پس خودش و کاراش برمیاد .
البته که موفق باشه . با هر پیشرفتی که اون می‌کنه من فقط و فقط براش خوشحال می‌شم .

از همون پونزده سالگی براش خوشحال می‌شدم ، از همون زمانی که تازه این عشق احمقانه تو وجودم ریشه زد و جای خودش‌و محکم کرد .

ای کاش همون موقع‌ها نابودش کرده بودم که الان این همه دردسر نمی‌کشیدم .
کاش این رویاهای احمقانه با یارا رو تو سرم پرورش نمی‌دادم شاید الان عشقی در کار نبود اگرم بود جدایی ازش برام راحت تر بود .


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت282


مرد گوشی رو سمتم گرفت .
از دستش گرفتم و چند قدمی ازشون فاصله گرفتم .

دوربین رو روشون تنظیم کردم و برای اینکه نشون بدم حالم خوبه و هیچ چیز نمی‌تونه من‌و از پا دربیاره گفتم:

_بگید سیـــــــــب.

یارا چشم غره‌ای برام رفت و گره‌ای بین ابروهاش افتاد اما همون مرد با لودگی گفت :

_سیــــــــــــــــــــب.

عکس رو ازشون گرفتم و گوشی رو دوباره به صاحابش برگردوندم .

این‌بار دیگه منتظر موندم تا با خود یارا همقدم بشم .

یارا باهاش دست داد:

_آقای فرهمند من بازم بابت جسارتی که کردم ازتون عذر خواهی می‌کنم .

یارا ابرویی بالا انداخت:

_ولی من دلیل این رفتارتون رو متوجه نشدم .

مرد برای جواب دادن یکم دست دست کردو در آخر گفت:

_آخه شما ماشین‌تون رو جای ماشین من پارک کردید .


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت283


یارا نگاهی به ماشین انداخت :

_بله حق با شماست اما من‌و خواهرم یکم داشتیم با هم صحبت می‌کردیم برای همین متوجه نشدم.

خیلی دوست داشتم وسط حرفش بپرم و بگم .

تو که حرف نمی‌زدی بیشتر داشتی به زور من‌و ماچ می‌کردی . ولی حیف که جرئتشو نداشتم و از همه مهم تر دوست نداشتم وجه یارا رو جلوی طرفداراش خراب کنم .

_مشکلی نیست آقای فرهمند ، اشتباست دیگه پیش میاد .

با چشم های گرد شده نگاهش کردم ، این آقا همونی نبود که تا دو دقیقه پیش داشت یارا رو از وسط نصف می‌کرد .
عجب آدمای دورویی پیدا می‌شن !

یارا هم انگار به همین چیزی که من فکر می‌کردم فکر کرده بود که پوزخندی زد :

_بله شما درست می‌گید .

نگاهی به من انداخت:

_شما برو منم جای ماشین رو درست کردم میام .

مرد دوباره پرسید :

_خواهر کنار خودتون زندگی می‌کنن؟


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت284


یارا کلافه دستی به موهاش کشید :

_نه خونه‌ی آقای فتحی می‌مونه .

آقای فتحی همسایه‌ی روبه رویی ماست.

من و همون مرد اول با چشم های گرد شده به یارا نگاه کردیم :

_شوخی کردم بابا .

مرد مشتی به بازوی یارا کوبید :

_جناب خیلی شوخید .

چشمکی به من زد:

_خانم خوشبحالتون شده برای داشتن همچین برادری .

نیشخندی زدم:

_آره خیـــــلی.

یارا با چشم های ریز شده اش بهم اخطار داد که دیگه بس کنم .

انگار با دیدن اون مرد و اینکه یارا کاری نمی‌تونه بکنه شیر شده بودم که چشم غره‌ای بهش رفتم و لب زدم:

_چیه مگه دروغ می‌گم.

یارا هم دندون‌هاشو روی هم سابید و غرید :

_برو دیگه .


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت_285


با دیدن قیافه‌ی ترسناک یارا دو تا پا داشتم دوتا دیگه هم قرض گرفتم و به سمت آسانسور دویدم .

ایشون تعادل روحی هم نداره .
خب این وسط من چه تقصیری دارم که تو ماشین رو جای اشتباه پارک کردی .

یه جور رفتار می‌کنه انگار من داشتم بهش فرمون می‌دادم ...... حالا خوبه کار دست خودش بوده .

شایدم فکر می‌کرده من بهش گفتم بیاد منو بگیره ماچ کنه .
لبخندی از یاد آوری بوسه‌ای که کنار لبم کاشت روی لبم نقش بست.

هنوز با یادآوریش قند تو دلم آب می‌شه .
درسته اخلاق نداره ، رفتار نداره ، شعور نداره ، شخصیت نداره .....
اینجوری که من می‌گم این بنده خدا چیزی نداره که .

واقعا من عاشق چیه این آدم شدم !

با رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر از آسانسور خارج شدم .

کلید انداختم و در خونه رو باز کردم .

چقدر این خونه تاریک و دلگیر بود .
شاید یارا حق داشته که وقتی پاشو گذاشته توی این خونه و کسی رو ندیده اینجوری عصبانی بشه.

ضربه‌ای به سر خودم زدم که چرا من هرکاری یارا می‌کنه می‌خوام برای خودم عادی و منطقی جلوه‌اش بدم.


❣❣رمانکده❣❣

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت286


پوف کلافه‌ای کشیدم و کلید برق رو زدم که لامپ ها روشن شدن و خونه غرق نور و روشنایی شد .

با یادآوری اینکه یارا از دست من عصبانیه و هر لحظه ممکنه سر برسه و اون وقت معلوم نیست چه بلایی سر من بدبخت میاد به سمت اتاقم پا تند کردم .

پوزخندی روی لبم نشست .
ببین چجوری منو از خودش ترسوند که دارم اینجوری ازش فرار می‌کنم .

مگه معنی شوهر این نیست که آدم وقتی مشکلی احساس کرد با فکر به اینکه یکی هست تا پشتش باشه احساس امنیت کنه و لبخندی روی لبش بشینه؟!
پس چرا من اینجوری نبودم؟!

چرا هر وقت اتفاقی می‌افتاد من اول از همه از عکس العمل یارا می‌ترسیدم .

چرا کاری کرده که من ازش،یه هیولا تو ذهنم بسازم .

چرا دیگه چشم هاش بهم آرامش نمی‌ده .

وارد اتاقم شدم و در و از پشت قفل کردم که همون لحظه صدای در ورودی اومد.

و این نشون می‌داد که یارا واردخونه شده .

شال رو از سرم کندم و خودم و روی تخت پرت کردم .

دست‌هام و زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت287


به ترک روی دیوار خیره شده بودم که مشت محکمی به در خورد .

شونه هام از ترس بالا پریدن ، دستم‌و روی دهنم گذاشتم و با تعجب به دستگیره‌ی در که بالا و پایین می‌شد خیره شدم:

_نگاه بیا بیرون باید درباره‌ی یه چیزایی صحبت کنیم و همه چیز رو روشن کنیم.

حرفی نزدم .
نمی‌تونستم جواب بدم ، خواستم فکر کنه خوابم و بره .

جرعت بیرون رفتن نداشتم ، چون می‌دونستم رفتار درستی باهام نداره .

دوباره به در کوبیده شد:

_می‌دونم بیداری بیا این در کوفتی رو باز کن تا نشکوندمش.

عکس العملی نشون ندادم .

یعنی نتونستم حرکت کنم ، روی تخت خشکم زده بود .

صدای پاهاش که محکم روی زمین کوبید و از اتاقم فاصله گرفت رو شنیدم.

حس کردم رفته کلید ، پیچ‌گوشتی یا هرچیز دیگه‌ای بیاره تا این در رو باز کنه .

و هر لحظه منتظر بودم تا این در باز بشه و بیشتر از این یارا جلوی چشم هام خراب بشه.



??رمانکده??

1400/11/03 23:06

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت288


تا صبح نتونستم چشم روی هم بذارم.

می‌ترسیدم هر لحظه یارا بیاد تو و من فرصت دفاع از خودمو نداشته باشم.

با شنیدن صدای بسته شدن در از سرجام بلند شدم و گوشم‌و به در چسبوندم.

انگار یارا بیرون رفته بود .
نفسم‌و با خیال راحت بیرون فرستادم .

با صدای شکمم ترجیح دادم یه چیزی برم بخورم ،معلوم نیست کی دیگه بتونم غذا بخورم.

یه لحظه از فکرهایی که درباره‌ی یارا می‌کردم خنده ام گرفت .

جوری درباره‌اش حرف می‌زدم انکار یه آدم کش حرفه‌ایه .
یا یه مردی که دست به زن داره و هر روز منو می‌زنه .

و عقلم همون لحظه بهم تشر زد و چیزهایی که میخواستم به فراموشی بسپارم و دوباره بهم یادآوری کرد .

_اون همونی بود که توی بهترین روز زندگیت با دیدن یه دختری که اون همه بلا سرش آورده بود می‌خواست بی‌خیال تو و مامانش بشه و تو رو وسط مراسم عقدت ول کنه ، اون همون آدمی که مثل روانیا نذاشت پات به خونه برسه گرفت زیر دست و پای خودش لهت کرد .

بهتر دیگه ازش دفاع نکنم چون این وسط کسی که زبونش بند میاد خودمم.


??رمانکده??

1400/11/03 23:06

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت289


از اتاق بیرون اومدم .

اگه بیشتر توی اون چهار دیواری می‌موندم یا سرم می‌ترکید یا خودم می‌ترکیدم .

پا که داخل آشپزخونه گذاشتم با دیدن سینک خالی از ظرف و میزی که چیده نشده تعجب کردم.

من اصلا انتظار نداشتم میز رو برای من چیده باشه و یه نامه‌ی فدایت شوم هم برام نوشته باشه ولی این انتظار رو داشتم که خودش حداقل یه صبحونه‌ای می‌خورد تا بتونه سرپا بایسته و بخواد تمرین کنه .

من نمی‌فهمم ایشون که حتی از پس آماده کردن یه میز صبحانه هم بر نمیاد چرا این قدر ادعا داره .

حرصی کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و با خودم غر زدم:


_درسته تو صبحانه نخوردی ولی این دلیل نمی‌شه که منم نخوام بخورم . اتفاقا می‌خورم خیلیم خوب می‌خورم .

روی صندلی نشستم و سرم‌و روی میز گذاشتم .

بخاطر شب بیداری دیشبم به شدت خسته بودم و خوابم میومد اما قبلش حتما باید یکی دو لقمه می‌خوردم چون اینجوری ضعف می‌کردم و دیگه حتی نمی‌تونستم روی پاهام بایستم چه برسه بخوام چند قدمی رو هم بردارم.

سرمم کم کم داشت درد می‌گرفت .


??رمانکده??

1400/11/03 23:06

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت290


با جوش اومدن آب داخل قوری چایی ریختم .

آب جوش رو هم داخل قوری ریختم و منتظر موندم تا دم بکشه .

پنیر رو از یخچال بیرون آوردم .

نمیدونم چرا علاوه بر پنیر ، کره ، عسل ، خامه و مربا رو هم بیرون آوردم.

نه که بخوام بخورم اصلا ، چون بی هیچ وجه میلم نمی‌کشید که بخوام این‌قدر بخورم فقط اینارو آوردم بیرون چیدم تا هر وقت یارا اومد اینا رو ببینه و فکر نکنه یه وقت چون اون صبحانه نخورده منم نخوردم.

اتفاقا خوردم اونم مفصل .

نگاهی به کره انداختم .
آخه من اگه تو رو تا شب بخوام بذارم اینجا که آب می‌شی .

کره رو گذاشتم تو یخچال ، با همین خامه ، عسل ، مربا و پنیر کار من راه میوفته دیگه نیاز به کره‌ نیست .

چایی داخل لیوان ریختم و پشت میز نشستم .

خواستم لقمه‌ای برای خودم بگیرم اما نون نیاورده بودم .

ضربه ای به پیشونیم زدم و دوباره بلند شدم .

توی جا نونی ها هر چقدر دنبال نون گشتم پیدا نکردم اما تونستم نامه‌ای با دست‌خط یارا پیدا کنم.

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:06

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت291


اول فکر کردم نکنه جدی جدی نامه‌ی فدایت شوم برام نوشته اما با یاد آوری اینکه اون یاراست و همچین کارهایی ازش بعیده مشغول خوندن شدم:

_می‌خوای صبحانه بخوری باید بری نون بخری خانمی چون یه لقمه بیشتر نبود منم اونو با خودم بردم سر تمرین که یه وقت ضعف نکنم .

حرصی کاغذ رو روی زمین پرت کردم .

من خودم یادمه دیروز دوتا نون داشتیم . بخاطر لجبازی با من ببین چه کارهایی که نمی‌کنه .

پاهام داشت کم کم سست می‌شد و نمی‌تونستم بیشتر از این سر پا بایستم .

دیروز خونه‌ی مامان بخاطر نوع حرف زدن یارا چیزی از گلوم پایین نرفت .
یعنی دیشب رسما شام نخوردم . دیروز ناهارم که یکی دولقمه خوردم و الان در مرز مردن بودم .

خودم روی صندلی پرت کردم .

قاشق عسلی برداشتم و توی لیوان چاییم حل کردم .
اینجوری شاید بتونم یکم دیگه دووم بیارم .

تا قطره‌ی آخر چاییم‌و که از شیرینیش گلوم زده شد رو خوردم .

خواستم همون لحظه ناهار درست کنم . اما نمی‌تونستم .
دل ضعفه‌م خودش و داشت نشون می‌داد .

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت292


حالم به شدت بد بود و جلوی چشم هام تار شده بود .

بی‌خیال ناهار شده بودم و خودم‌و به مبل رسوندم و روش نشستم .

نه می‌تونستم پاشم و ناهار درست کنم ، نه می‌تونستم بشینم ، برای همین سرم‌و روی مبل گذاشتم .

بخاطر اینکه دیشب بیدار بودم چشم‌هام به شدت می‌سوخت ، دستم‌و روی چشم هام گذاشتم تا یکم استراحت کنم .


نفهمیدم چی‌شد که کم کم چشم هام گرم خواب شدن .

***

گونه‌ام توسط شخصی داشت نوازش می‌شد و من غرق لذت شده بودم .

شاید چون عطر تنش رو شناخته بودم .
شایدم داشتم خواب می‌دیدم . اما به خواب اصلا شباهت نداشت و بیشتر به واقعیت شباهت داشت.

برای اینکه بفهمم توهم زدم یا نه بی‌حال پلک هامو از هم فاصله دادم .

درست حدس زده بودم و توهم نبود .

بلکه یارا صورتش با صورتم فاصله‌ی کمی داشت .

با دیدن چشم‌های باز شده‌ام به سرعت ازم فاصله گرفت


☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من
⭐️
#پارت293


_خواستم بیدارت کنم که باهات صحبت کنم . دیشب که فرار کردی و نذاشتی .

جونی توی تنم نبود که بخوام جوابش و بدم فقط در همون حال بهش خیره شده بودم .

برگشت سمتم و پوزخندی زد:

_چیه ، نکنه زبونت رو آقا موشه خور.......

حرفش رو خورد و با گام بلندی سمتم اومد .

دستش‌و زیر سرم گذاشت:

_نگاه حالت خوبه ؟

نمی‌تونستم جوابش‌و بدم .

_نگاه چرا اینجوری شدی ؟ چه اتفاقی برات افتاده ؟ چرا با چشم های قشنگت اینجوری نگاه می‌کنی؟

با شنیدن این حرفش بالاخره آوایی از حنجره‌ام خارج شد:

_چیه .... خوشت... نیومد؟

سرش‌و عصبی به چپ و راست تکون داد:

_نه خوشم نمیاد .......بگو چه بلایی سرت اومده ؟

_ضعف کردم .


☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت294


دستپاچه بلند شد :

_من حالا چیکار کنم ... آهان .

به سمت آشپزخونه رفت که با صدای ضعیفی گفتم:

_زحمت نونارو خودت کشیدی .

ناباور برگشت سمتم و نگاهم کرد . به خودش اومد و محکم ضربه‌ای به سرش زد:

_خاکبرسر من که از همون روز اول فقط مایه عذاب تو شدم.

دست توی جیب شلوارش کرد ، موبایلش‌و بیرون آورد و شماره ای گرفت .

نکنه زنگ زد به یکی بگه برای ما نون بگیر ، احتمالا می‌خواد بگه داداش شرمنده من نونارو از حرصم نابود کردم الان نونی ندارم که به زن بدبختم که ناتوان افتاده روی مبل بدم .

ضایع نیست یکم؟!

با تکون های شدیدی از فکر بیرون اومدم و به یارا که ترسیده روبه‌روم نشسته بود خیره شدم:

_چیه؟!

نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد .

_الان غذا میارن خب .

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت295


سری تکون دادم :

_خب.

دوباره روی مبل خودم‌و ولو کردم .

اومد بالای سرم ایستاد:

_تو الان حالت خوبه دیگه؟

نیم نگاهی بهش انداختم:

_نگرانم شدی ، چرا اون موقع که نون‌ها رو برداشتی بردی اینجوری نگران نشدی.

خودم از جمله‌ام خنده‌ام گرفت .

یه جور حرف زدم انگار این‌ کارش باعث شد تا عقده‌ای بشم.

لبم‌و به دندون کشیدم تا نخندم .

با صدای زنگ خونه یارا عقب گرد کرد .

منم خیلی دوست داشتن ٻلند شم چهارزانو بشینم اما متاسفانه حس و حالش توی بدنم نبود

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من


⭐️#پارت296


بعد از چند دقیقه که برای من چند ساعتی گذشت یارا با پلاستیکی که شامل ظرف غذا بود برگشت.

_پاشو بشین .

با لحن مسخره ای گفتم:

_باشه نشستم .

متعجب نگاهم کرد و پلاستیک رو بالا آورد:

_برات غذا خریدم .

_اولا برای من نخریدی و صد درصد خودت خیلی گرسنه‌ات بوده که خریدی وگرنه من اونقدر ها هم مهم نیستم که بخوای غذا بخری ، بعدشم اگه می‌توستم خیلی زودتر بلند شده بودم و شما رو توی زحمت نمی‌نداختم.

چشم غره‌ای بهم رفت:

_می‌دونی بی لیاقت و احمقی .

اشک توی چشم‌هام جمع شد شاید فشار گرسنگی بود ، با بغض لب زدم:

_آره خیلی احمقم اگه *** نبودم الان اینجا هم نبودم.

هم قافیه شد ، چه شاعری بودم و خودم خبر نداشتم .

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت297


سری تکون داد :

_به *** بودنت ایمان آوردم ، می‌دونی چرا؟

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:

_چون این *** ها هست که یه ریز بدون اینکه فرصتی به طرف مقابل بدن حرف می‌زنن و همیشه فکر می‌کنن حق باهاشونه.

حرصی لبم‌و به دندون کشیدم:

_داری اینا رو می‌گی که حق رو تمام و کمال به خودت بدی دیگه؟

شونه ای بالا انداخت:

_نه ، اینا رو نمی‌گم که خودمو تبرئه کنم چون می‌دونم توی این ماجرا منم کم تقصیر ندارم.

چشم‌هامو ریز کردم:

_خودتی؟!

سمتم اومد و درهمون حال پرسید:

_چطور ؟

_منطقی صحبت می‌کنی .

نیشخندی زد


☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت298


_نمی‌دونم چرا این قدر منطقی شدم فقط یه لحظه ترسیدم .

متعجب پرسیدم:

_از چی؟

دستش‌ک زیر سرم گذاشت و بلندم کرد .

پلاستیک رو سمت خودش کشید . ظرفی رو بیرون آورد .

درش‌و باز کردم .

قاشق رو از برنج و تکه‌ای گوشت پر کرد .

دست بردم که قاشق رو بگیرم که دستش‌و عقب کشید.

_خودم می‌تونم بخورم.

گره‌ای بین ابروهاش افتاد.

_دهنتو باز کن .

از این بی توجهی چشم هام گرد شد :

_فهمیدی چی گفتم ؟

_تازمانی که حالت بهتر بشه و دستات اینجوری نلرزه وضعیت همینه بعد از اون اجازه داری خودت بخوری.

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت299


_تو عادت کردی کارهاتو با زور....

یارا از فرصت استفاده کرده بود و قاشق رو داخل دهنم گذاشت.

اول با چشم های گرد شده نگاهش کردم و بعد چشم غره‌ای بهش رفتم .

قاشق رو از دهنم بیرون آورد:

_خیلی حرف می‌زنی دختر ، دارم کم کم نگرانت می‌شم.

حرصی گفتم:

_شما نیازی نیست نگران من بشی بهتر نگران خودت باشی .

گره‌ای بین ابروهاش افتاد ، عصبی قاشق رو داخل دهنم گذاشت:

_مگه من چمه؟

شونه‌ای بالا انداختم و با بی خیالی که بیشتر عصبیش می‌کرد گفتم:

_شما بگید چتون نیست ، مشکل اولم همین بی اعصاب بودنتون.

چشم‌هاشو محکم بست:

_من از وقتی با تو آشنا شدم ، عصبی شدم دختر.


☆رمانکده☆

1400/11/03 23:08

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت300


_عصبی بودنت رو ننداز گردن من ، پسر .

با زنگ خوردن تلفنش بی خیال جواب دادن به من شد .

با یه دست تلفنش‌و از جیب شلوارش بیرون آورد و با اون یکی هم ظرف غذا رو گرفته بود.

نگاهش به صفحه‌ی موبایل که افتاد گره‌ای بین ابروهاش افتاد .

از سر کنجکاوی سرم‌و خم کردم و تونستم اسمی که روی صفحه افتاده رو ببینم .

"آیه"

یارا تا فهمید دارم روی صفحه‌ی گوشیش نگاه می‌کنم ظرف غذارو توی بغلم پرت کرد و عقب کشید:

_دیگا حالت خوب شد خودت می‌تونی بخوری .

حرصی گفتم:

_از همون اولشم خودم می‌خواستم بخورم ، تو خودت اصرار کردی.

بدون اینکه بهم توجه کنه عقب گرد کرد و رفت داخل اتاق .

بی حال سرمو به مبل تکیه دادم .

چرا این دختر نمی‌خواد دست از سر زندگی من برداره .

روز به روز داره گند می‌زنه به روان من .

مگه اذیت کردن دیگران چقدر لذت داره؟!

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:08

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت283


یارا نگاهی به ماشین انداخت :

_بله حق با شماست اما من‌و خواهرم یکم داشتیم با هم صحبت می‌کردیم برای همین متوجه نشدم.

خیلی دوست داشتم وسط حرفش بپرم و بگم .

تو که حرف نمی‌زدی بیشتر داشتی به زور من‌و ماچ می‌کردی . ولی حیف که جرئتشو نداشتم و از همه مهم تر دوست نداشتم وجه یارا رو جلوی طرفداراش خراب کنم .

_مشکلی نیست آقای فرهمند ، اشتباست دیگه پیش میاد .

با چشم های گرد شده نگاهش کردم ، این آقا همونی نبود که تا دو دقیقه پیش داشت یارا رو از وسط نصف می‌کرد .
عجب آدمای دورویی پیدا می‌شن !

یارا هم انگار به همین چیزی که من فکر می‌کردم فکر کرده بود که پوزخندی زد :

_بله شما درست می‌گید .

نگاهی به من انداخت:

_شما برو منم جای ماشین رو درست کردم میام .

مرد دوباره پرسید :

_خواهر کنار خودتون زندگی می‌کنن؟


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت284


یارا کلافه دستی به موهاش کشید :

_نه خونه‌ی آقای فتحی می‌مونه .

آقای فتحی همسایه‌ی روبه رویی ماست.

من و همون مرد اول با چشم های گرد شده به یارا نگاه کردیم :

_شوخی کردم بابا .

مرد مشتی به بازوی یارا کوبید :

_جناب خیلی شوخید .

چشمکی به من زد:

_خانم خوشبحالتون شده برای داشتن همچین برادری .

نیشخندی زدم:

_آره خیـــــلی.

یارا با چشم های ریز شده اش بهم اخطار داد که دیگه بس کنم .

انگار با دیدن اون مرد و اینکه یارا کاری نمی‌تونه بکنه شیر شده بودم که چشم غره‌ای بهش رفتم و لب زدم:

_چیه مگه دروغ می‌گم.

یارا هم دندون‌هاشو روی هم سابید و غرید :

_برو دیگه .


??رمانکده??

1400/11/03 23:05