💜رمانکده💜

971 عضو

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت_285


با دیدن قیافه‌ی ترسناک یارا دو تا پا داشتم دوتا دیگه هم قرض گرفتم و به سمت آسانسور دویدم .

ایشون تعادل روحی هم نداره .
خب این وسط من چه تقصیری دارم که تو ماشین رو جای اشتباه پارک کردی .

یه جور رفتار می‌کنه انگار من داشتم بهش فرمون می‌دادم ...... حالا خوبه کار دست خودش بوده .

شایدم فکر می‌کرده من بهش گفتم بیاد منو بگیره ماچ کنه .
لبخندی از یاد آوری بوسه‌ای که کنار لبم کاشت روی لبم نقش بست.

هنوز با یادآوریش قند تو دلم آب می‌شه .
درسته اخلاق نداره ، رفتار نداره ، شعور نداره ، شخصیت نداره .....
اینجوری که من می‌گم این بنده خدا چیزی نداره که .

واقعا من عاشق چیه این آدم شدم !

با رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر از آسانسور خارج شدم .

کلید انداختم و در خونه رو باز کردم .

چقدر این خونه تاریک و دلگیر بود .
شاید یارا حق داشته که وقتی پاشو گذاشته توی این خونه و کسی رو ندیده اینجوری عصبانی بشه.

ضربه‌ای به سر خودم زدم که چرا من هرکاری یارا می‌کنه می‌خوام برای خودم عادی و منطقی جلوه‌اش بدم.


❣❣رمانکده❣❣

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت286


پوف کلافه‌ای کشیدم و کلید برق رو زدم که لامپ ها روشن شدن و خونه غرق نور و روشنایی شد .

با یادآوری اینکه یارا از دست من عصبانیه و هر لحظه ممکنه سر برسه و اون وقت معلوم نیست چه بلایی سر من بدبخت میاد به سمت اتاقم پا تند کردم .

پوزخندی روی لبم نشست .
ببین چجوری منو از خودش ترسوند که دارم اینجوری ازش فرار می‌کنم .

مگه معنی شوهر این نیست که آدم وقتی مشکلی احساس کرد با فکر به اینکه یکی هست تا پشتش باشه احساس امنیت کنه و لبخندی روی لبش بشینه؟!
پس چرا من اینجوری نبودم؟!

چرا هر وقت اتفاقی می‌افتاد من اول از همه از عکس العمل یارا می‌ترسیدم .

چرا کاری کرده که من ازش،یه هیولا تو ذهنم بسازم .

چرا دیگه چشم هاش بهم آرامش نمی‌ده .

وارد اتاقم شدم و در و از پشت قفل کردم که همون لحظه صدای در ورودی اومد.

و این نشون می‌داد که یارا واردخونه شده .

شال رو از سرم کندم و خودم و روی تخت پرت کردم .

دست‌هام و زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.


??رمانکده??

1400/11/03 23:05

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت287


به ترک روی دیوار خیره شده بودم که مشت محکمی به در خورد .

شونه هام از ترس بالا پریدن ، دستم‌و روی دهنم گذاشتم و با تعجب به دستگیره‌ی در که بالا و پایین می‌شد خیره شدم:

_نگاه بیا بیرون باید درباره‌ی یه چیزایی صحبت کنیم و همه چیز رو روشن کنیم.

حرفی نزدم .
نمی‌تونستم جواب بدم ، خواستم فکر کنه خوابم و بره .

جرعت بیرون رفتن نداشتم ، چون می‌دونستم رفتار درستی باهام نداره .

دوباره به در کوبیده شد:

_می‌دونم بیداری بیا این در کوفتی رو باز کن تا نشکوندمش.

عکس العملی نشون ندادم .

یعنی نتونستم حرکت کنم ، روی تخت خشکم زده بود .

صدای پاهاش که محکم روی زمین کوبید و از اتاقم فاصله گرفت رو شنیدم.

حس کردم رفته کلید ، پیچ‌گوشتی یا هرچیز دیگه‌ای بیاره تا این در رو باز کنه .

و هر لحظه منتظر بودم تا این در باز بشه و بیشتر از این یارا جلوی چشم هام خراب بشه.



??رمانکده??

1400/11/03 23:06

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت288


تا صبح نتونستم چشم روی هم بذارم.

می‌ترسیدم هر لحظه یارا بیاد تو و من فرصت دفاع از خودمو نداشته باشم.

با شنیدن صدای بسته شدن در از سرجام بلند شدم و گوشم‌و به در چسبوندم.

انگار یارا بیرون رفته بود .
نفسم‌و با خیال راحت بیرون فرستادم .

با صدای شکمم ترجیح دادم یه چیزی برم بخورم ،معلوم نیست کی دیگه بتونم غذا بخورم.

یه لحظه از فکرهایی که درباره‌ی یارا می‌کردم خنده ام گرفت .

جوری درباره‌اش حرف می‌زدم انکار یه آدم کش حرفه‌ایه .
یا یه مردی که دست به زن داره و هر روز منو می‌زنه .

و عقلم همون لحظه بهم تشر زد و چیزهایی که میخواستم به فراموشی بسپارم و دوباره بهم یادآوری کرد .

_اون همونی بود که توی بهترین روز زندگیت با دیدن یه دختری که اون همه بلا سرش آورده بود می‌خواست بی‌خیال تو و مامانش بشه و تو رو وسط مراسم عقدت ول کنه ، اون همون آدمی که مثل روانیا نذاشت پات به خونه برسه گرفت زیر دست و پای خودش لهت کرد .

بهتر دیگه ازش دفاع نکنم چون این وسط کسی که زبونش بند میاد خودمم.


??رمانکده??

1400/11/03 23:06

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت289


از اتاق بیرون اومدم .

اگه بیشتر توی اون چهار دیواری می‌موندم یا سرم می‌ترکید یا خودم می‌ترکیدم .

پا که داخل آشپزخونه گذاشتم با دیدن سینک خالی از ظرف و میزی که چیده نشده تعجب کردم.

من اصلا انتظار نداشتم میز رو برای من چیده باشه و یه نامه‌ی فدایت شوم هم برام نوشته باشه ولی این انتظار رو داشتم که خودش حداقل یه صبحونه‌ای می‌خورد تا بتونه سرپا بایسته و بخواد تمرین کنه .

من نمی‌فهمم ایشون که حتی از پس آماده کردن یه میز صبحانه هم بر نمیاد چرا این قدر ادعا داره .

حرصی کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و با خودم غر زدم:


_درسته تو صبحانه نخوردی ولی این دلیل نمی‌شه که منم نخوام بخورم . اتفاقا می‌خورم خیلیم خوب می‌خورم .

روی صندلی نشستم و سرم‌و روی میز گذاشتم .

بخاطر شب بیداری دیشبم به شدت خسته بودم و خوابم میومد اما قبلش حتما باید یکی دو لقمه می‌خوردم چون اینجوری ضعف می‌کردم و دیگه حتی نمی‌تونستم روی پاهام بایستم چه برسه بخوام چند قدمی رو هم بردارم.

سرمم کم کم داشت درد می‌گرفت .


??رمانکده??

1400/11/03 23:06

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت290


با جوش اومدن آب داخل قوری چایی ریختم .

آب جوش رو هم داخل قوری ریختم و منتظر موندم تا دم بکشه .

پنیر رو از یخچال بیرون آوردم .

نمیدونم چرا علاوه بر پنیر ، کره ، عسل ، خامه و مربا رو هم بیرون آوردم.

نه که بخوام بخورم اصلا ، چون بی هیچ وجه میلم نمی‌کشید که بخوام این‌قدر بخورم فقط اینارو آوردم بیرون چیدم تا هر وقت یارا اومد اینا رو ببینه و فکر نکنه یه وقت چون اون صبحانه نخورده منم نخوردم.

اتفاقا خوردم اونم مفصل .

نگاهی به کره انداختم .
آخه من اگه تو رو تا شب بخوام بذارم اینجا که آب می‌شی .

کره رو گذاشتم تو یخچال ، با همین خامه ، عسل ، مربا و پنیر کار من راه میوفته دیگه نیاز به کره‌ نیست .

چایی داخل لیوان ریختم و پشت میز نشستم .

خواستم لقمه‌ای برای خودم بگیرم اما نون نیاورده بودم .

ضربه ای به پیشونیم زدم و دوباره بلند شدم .

توی جا نونی ها هر چقدر دنبال نون گشتم پیدا نکردم اما تونستم نامه‌ای با دست‌خط یارا پیدا کنم.

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:06

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت291


اول فکر کردم نکنه جدی جدی نامه‌ی فدایت شوم برام نوشته اما با یاد آوری اینکه اون یاراست و همچین کارهایی ازش بعیده مشغول خوندن شدم:

_می‌خوای صبحانه بخوری باید بری نون بخری خانمی چون یه لقمه بیشتر نبود منم اونو با خودم بردم سر تمرین که یه وقت ضعف نکنم .

حرصی کاغذ رو روی زمین پرت کردم .

من خودم یادمه دیروز دوتا نون داشتیم . بخاطر لجبازی با من ببین چه کارهایی که نمی‌کنه .

پاهام داشت کم کم سست می‌شد و نمی‌تونستم بیشتر از این سر پا بایستم .

دیروز خونه‌ی مامان بخاطر نوع حرف زدن یارا چیزی از گلوم پایین نرفت .
یعنی دیشب رسما شام نخوردم . دیروز ناهارم که یکی دولقمه خوردم و الان در مرز مردن بودم .

خودم روی صندلی پرت کردم .

قاشق عسلی برداشتم و توی لیوان چاییم حل کردم .
اینجوری شاید بتونم یکم دیگه دووم بیارم .

تا قطره‌ی آخر چاییم‌و که از شیرینیش گلوم زده شد رو خوردم .

خواستم همون لحظه ناهار درست کنم . اما نمی‌تونستم .
دل ضعفه‌م خودش و داشت نشون می‌داد .

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت292


حالم به شدت بد بود و جلوی چشم هام تار شده بود .

بی‌خیال ناهار شده بودم و خودم‌و به مبل رسوندم و روش نشستم .

نه می‌تونستم پاشم و ناهار درست کنم ، نه می‌تونستم بشینم ، برای همین سرم‌و روی مبل گذاشتم .

بخاطر اینکه دیشب بیدار بودم چشم‌هام به شدت می‌سوخت ، دستم‌و روی چشم هام گذاشتم تا یکم استراحت کنم .


نفهمیدم چی‌شد که کم کم چشم هام گرم خواب شدن .

***

گونه‌ام توسط شخصی داشت نوازش می‌شد و من غرق لذت شده بودم .

شاید چون عطر تنش رو شناخته بودم .
شایدم داشتم خواب می‌دیدم . اما به خواب اصلا شباهت نداشت و بیشتر به واقعیت شباهت داشت.

برای اینکه بفهمم توهم زدم یا نه بی‌حال پلک هامو از هم فاصله دادم .

درست حدس زده بودم و توهم نبود .

بلکه یارا صورتش با صورتم فاصله‌ی کمی داشت .

با دیدن چشم‌های باز شده‌ام به سرعت ازم فاصله گرفت


☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من
⭐️
#پارت293


_خواستم بیدارت کنم که باهات صحبت کنم . دیشب که فرار کردی و نذاشتی .

جونی توی تنم نبود که بخوام جوابش و بدم فقط در همون حال بهش خیره شده بودم .

برگشت سمتم و پوزخندی زد:

_چیه ، نکنه زبونت رو آقا موشه خور.......

حرفش رو خورد و با گام بلندی سمتم اومد .

دستش‌و زیر سرم گذاشت:

_نگاه حالت خوبه ؟

نمی‌تونستم جوابش‌و بدم .

_نگاه چرا اینجوری شدی ؟ چه اتفاقی برات افتاده ؟ چرا با چشم های قشنگت اینجوری نگاه می‌کنی؟

با شنیدن این حرفش بالاخره آوایی از حنجره‌ام خارج شد:

_چیه .... خوشت... نیومد؟

سرش‌و عصبی به چپ و راست تکون داد:

_نه خوشم نمیاد .......بگو چه بلایی سرت اومده ؟

_ضعف کردم .


☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت294


دستپاچه بلند شد :

_من حالا چیکار کنم ... آهان .

به سمت آشپزخونه رفت که با صدای ضعیفی گفتم:

_زحمت نونارو خودت کشیدی .

ناباور برگشت سمتم و نگاهم کرد . به خودش اومد و محکم ضربه‌ای به سرش زد:

_خاکبرسر من که از همون روز اول فقط مایه عذاب تو شدم.

دست توی جیب شلوارش کرد ، موبایلش‌و بیرون آورد و شماره ای گرفت .

نکنه زنگ زد به یکی بگه برای ما نون بگیر ، احتمالا می‌خواد بگه داداش شرمنده من نونارو از حرصم نابود کردم الان نونی ندارم که به زن بدبختم که ناتوان افتاده روی مبل بدم .

ضایع نیست یکم؟!

با تکون های شدیدی از فکر بیرون اومدم و به یارا که ترسیده روبه‌روم نشسته بود خیره شدم:

_چیه؟!

نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد .

_الان غذا میارن خب .

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت295


سری تکون دادم :

_خب.

دوباره روی مبل خودم‌و ولو کردم .

اومد بالای سرم ایستاد:

_تو الان حالت خوبه دیگه؟

نیم نگاهی بهش انداختم:

_نگرانم شدی ، چرا اون موقع که نون‌ها رو برداشتی بردی اینجوری نگران نشدی.

خودم از جمله‌ام خنده‌ام گرفت .

یه جور حرف زدم انگار این‌ کارش باعث شد تا عقده‌ای بشم.

لبم‌و به دندون کشیدم تا نخندم .

با صدای زنگ خونه یارا عقب گرد کرد .

منم خیلی دوست داشتن ٻلند شم چهارزانو بشینم اما متاسفانه حس و حالش توی بدنم نبود

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من


⭐️#پارت296


بعد از چند دقیقه که برای من چند ساعتی گذشت یارا با پلاستیکی که شامل ظرف غذا بود برگشت.

_پاشو بشین .

با لحن مسخره ای گفتم:

_باشه نشستم .

متعجب نگاهم کرد و پلاستیک رو بالا آورد:

_برات غذا خریدم .

_اولا برای من نخریدی و صد درصد خودت خیلی گرسنه‌ات بوده که خریدی وگرنه من اونقدر ها هم مهم نیستم که بخوای غذا بخری ، بعدشم اگه می‌توستم خیلی زودتر بلند شده بودم و شما رو توی زحمت نمی‌نداختم.

چشم غره‌ای بهم رفت:

_می‌دونی بی لیاقت و احمقی .

اشک توی چشم‌هام جمع شد شاید فشار گرسنگی بود ، با بغض لب زدم:

_آره خیلی احمقم اگه *** نبودم الان اینجا هم نبودم.

هم قافیه شد ، چه شاعری بودم و خودم خبر نداشتم .

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت297


سری تکون داد :

_به *** بودنت ایمان آوردم ، می‌دونی چرا؟

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:

_چون این *** ها هست که یه ریز بدون اینکه فرصتی به طرف مقابل بدن حرف می‌زنن و همیشه فکر می‌کنن حق باهاشونه.

حرصی لبم‌و به دندون کشیدم:

_داری اینا رو می‌گی که حق رو تمام و کمال به خودت بدی دیگه؟

شونه ای بالا انداخت:

_نه ، اینا رو نمی‌گم که خودمو تبرئه کنم چون می‌دونم توی این ماجرا منم کم تقصیر ندارم.

چشم‌هامو ریز کردم:

_خودتی؟!

سمتم اومد و درهمون حال پرسید:

_چطور ؟

_منطقی صحبت می‌کنی .

نیشخندی زد


☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت298


_نمی‌دونم چرا این قدر منطقی شدم فقط یه لحظه ترسیدم .

متعجب پرسیدم:

_از چی؟

دستش‌ک زیر سرم گذاشت و بلندم کرد .

پلاستیک رو سمت خودش کشید . ظرفی رو بیرون آورد .

درش‌و باز کردم .

قاشق رو از برنج و تکه‌ای گوشت پر کرد .

دست بردم که قاشق رو بگیرم که دستش‌و عقب کشید.

_خودم می‌تونم بخورم.

گره‌ای بین ابروهاش افتاد.

_دهنتو باز کن .

از این بی توجهی چشم هام گرد شد :

_فهمیدی چی گفتم ؟

_تازمانی که حالت بهتر بشه و دستات اینجوری نلرزه وضعیت همینه بعد از اون اجازه داری خودت بخوری.

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:07

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت299


_تو عادت کردی کارهاتو با زور....

یارا از فرصت استفاده کرده بود و قاشق رو داخل دهنم گذاشت.

اول با چشم های گرد شده نگاهش کردم و بعد چشم غره‌ای بهش رفتم .

قاشق رو از دهنم بیرون آورد:

_خیلی حرف می‌زنی دختر ، دارم کم کم نگرانت می‌شم.

حرصی گفتم:

_شما نیازی نیست نگران من بشی بهتر نگران خودت باشی .

گره‌ای بین ابروهاش افتاد ، عصبی قاشق رو داخل دهنم گذاشت:

_مگه من چمه؟

شونه‌ای بالا انداختم و با بی خیالی که بیشتر عصبیش می‌کرد گفتم:

_شما بگید چتون نیست ، مشکل اولم همین بی اعصاب بودنتون.

چشم‌هاشو محکم بست:

_من از وقتی با تو آشنا شدم ، عصبی شدم دختر.


☆رمانکده☆

1400/11/03 23:08

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت300


_عصبی بودنت رو ننداز گردن من ، پسر .

با زنگ خوردن تلفنش بی خیال جواب دادن به من شد .

با یه دست تلفنش‌و از جیب شلوارش بیرون آورد و با اون یکی هم ظرف غذا رو گرفته بود.

نگاهش به صفحه‌ی موبایل که افتاد گره‌ای بین ابروهاش افتاد .

از سر کنجکاوی سرم‌و خم کردم و تونستم اسمی که روی صفحه افتاده رو ببینم .

"آیه"

یارا تا فهمید دارم روی صفحه‌ی گوشیش نگاه می‌کنم ظرف غذارو توی بغلم پرت کرد و عقب کشید:

_دیگا حالت خوب شد خودت می‌تونی بخوری .

حرصی گفتم:

_از همون اولشم خودم می‌خواستم بخورم ، تو خودت اصرار کردی.

بدون اینکه بهم توجه کنه عقب گرد کرد و رفت داخل اتاق .

بی حال سرمو به مبل تکیه دادم .

چرا این دختر نمی‌خواد دست از سر زندگی من برداره .

روز به روز داره گند می‌زنه به روان من .

مگه اذیت کردن دیگران چقدر لذت داره؟!

☆رمانکده☆

1400/11/03 23:08

#☆رمانکده☆

#عشق‌فوتبالیست‌من

⭐️#پارت301


نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از فکر اون دختر بیرون بیام تا بیشتر از این حالم بد نشه .

با حرص ظرف غذارو از روی پام برداشتم و تند غذا می‌ذاشتم دهنم و بدون اینکه بجوم قورتش می‌دادم .

اما این حس کنجکاوی بیشتر از این اجازه نداد که غذا بخورم .

ظرف غذارو کنار گذاشتم ، بلند شدم و پاورچین پاورچین سمت اتاقی رفتم که یارا رفته بود .

گوشم‌و به در چسبوندم تا شاید صدایی بشنوم اما دریغ از یه کلام .

گوشم‌و بیشتر به در فشار دادم اما بازم هیچی نتونستم بفهمم .
نا امید خواستم عقب بکشم که در ناگهانی باز شد و از اونجایی که منم چسبیده بودم به در ، تعادلم‌و از دست دادم و مستقیم پرت شدم توی بغل یارا .

خجالت می‌کشیدم سرم‌و بیارم بالا . فکر اینکه حالا راجبم چه فکری می‌کنه باعث شد تا گرمم بشه و گونه‌هام رنگ بگیرن .

_می‌دونستی فال گوش وایستادن کار قشنگی نیست .

دوتا دستش‌و پشت کمرم گذاشت و من‌و به خودش چسبوند .

سرش‌و خم کرد ، لحن گرم و گیراش رو بغل گوشم شنیدم .

1400/11/04 11:56

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت302


چون سرش‌و خم کرده بود نفس های گرمش توی گردنم پخش شد.

از یه طرف قلقلکم گرفته بود و از طرف دیگه بخاطر خجالتم نمی‌تونستم بخندم .

_راحتی؟

با حرف یارا فهمیدم کجام و خواستم ازش فاصله بگیرم که اجازه نداد .

_این همه تو لذت بردی حالا نوبت منه .

متوجه‌ی منظورش نشدم . سرم‌و بالا آوردم و به چشم هاش که مستقیم من‌و زیر نظر گرفته بود خیره شدم .

با لحن آرومی زمزمه کردم:

_منظورت چیه؟

لبخندی زد و با چشم هایی که شیطنت ازشون مشخص بود گفت:

_چقدر رنگ گونه‌هات قشنگه .

با این حرفش ناخواسته سرمو پایین انداختم .

_خجالت کشیدی؟

زبونم بند اومده بود و نمی‌تونستم جوابش‌و بدم . عطرش بوی خوبی می‌داد و منو رسما مدهوش کرده بود .

نفس عمیقی کشیدم . و عطرش‌و وارد ریه هام کردم .

1400/11/04 11:57

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت303


_می‌تونم اسم عطرم‌و هم بهت بگم .

چرا اینقدر این بشر تیزه شایدم من زیادی ضایعه‌م .

اینبار سرم‌و بیشتر بین سینه‌ش پنهان کردم . که خودش کمی ازم فاصله گرفت.

دستش‌و زیر چونه‌م گذاشت و سرم‌و بالا آورد . به چشم هام خیره شد .

_خوشم نمیاد چشم‌هاتو ازم می‌دزدی .

_من که چشم‌هامو ازت ندزدیدم .

یارا ابرویی بالا انداخت:

_پس کی بود که سرشو بالا نمیورد .

شونه‌ای بالا انداختم:

_من می‌خواستم سرمو بلند کنم اما تو این قدر محکم بغلم کرده بودی که این اجازه رو بهم نمی‌دادی.

بینیش‌و توی موهام کرد :

_تو چرا این قدر زبونت درازه ؟

نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت :

_من چرا این قدر زبون درازتو دوست دارم .

لحنش به شدت آروم بود اما به گوش من رسید .

1400/11/04 11:57

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت304


ازش فاصله گرفتم :

_اسم عطرتو نگفتی؟

با شیطنت زمزمه کرد :

_اسم عطر منو می‌خوای چیکار ؟

دست‌هاشو باز کرد :

_هر وقت خواستی می‌تونی بیای اینجا و از بوش لذت ببری .

_برای زمانی که ازتون جدا شدم می‌خواستم .

گره‌ای بین ابروهاش نشست:

_اون وقت اسم عطر مردونه رو می‌خوای چیکار ؟!

ابرویی بالا انداختم :

_می‌خوام برای شوهر آینده‌م بخرم .

پلکش پرید و با عصبانیت به سمتم قدم برداشت که ناخواسته دستم‌و جلوی صورتم گرفتم .

روبه‌روم ایستاد ، می‌تونستم صدای نفس های بلندی که می‌کشید رو بشنوم .

همزمان نفس عمیقی کشید و با قدم بلندی از کنارم رد شد .

با رفتنش محکم به پیشونیم کوبیدم .

1400/11/04 11:57

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت305

این چه حرفی بود که من زدم .

اما حرف من جنبه‌ی شوخی داشت .... نه نداشت .

شاید دلم می‌خواست تماس آیه رو تلافی کنم . اما به هیچ وجه فکر نمی‌کردم این قدر عصبی بشه .

لبخند دندون نمایی زدم و اتاق رو ترک کردم . حالم به شدت خوب شده بود .

سوت زنان وارد هال شدم اما یارا رو ندیدم .

روی مبل نشستم و ظرف غذامو برداشتم و اینبار با ولع و اشتهای بیشتر مشغول خوردن شدم .

با صدای بسته شدن در سرم‌و بالا آوردم که یارا رو روبه‌روم دیدم .

با لبخند دندون نمایی چنگالم‌و که بهش جوجه بود رو سمتش گرفتم:

_ جوجه بزن ، جوش نزن .

چشم غره‌ای بهم رفت .

تازه متوجه‌ی لباس هایی که پوشیده بود شدم .

پیراهن نوک مدادی به همراه شلوار مشکی پوشیده بود .

لباس هایی که به شدت قشنگ بودن شایدم چون تو تن یارا بودن اینجوری قشنگ و خوش دوخت به نظر می‌رسیدن نمی‌دونم .

1400/11/04 11:57

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت306


اصلا این چیز‌ها زیاد مهم نیست اون چیزی که الان اهمیت داره اینه که یارا کجا می‌خواد بره مگه همین الان نیومده بود خونه ؟!

لبخندی زدم و با حرص پرسیدم:

_جایی تشریف می‌بری ؟

ابرویی برام بالا انداخت :

_بله .

چنگالو توی ظرف پرت کردم :

_خب کجا می‌خوای بری ؟

_کفش‌هاشو از توی جا کفشی برداشت :

_بیرون .

لبم و به دندون کشیدم تا از حرصی که توی وجودم به پا شده نزنم دندوناشو توی دهنش خورد کنم .

و سوالی که همون لحظه برام به وجود اومد این بود که آیا جرئتشو دارم ؟

و بدون شک جوابش نه بود .

_جوابت زیادی کامل و جامع بود .

انگار فهمیده بود که تونسته حرصم‌و در بیاره و ازش به شدت خوشحال و راضی بود که با لبخندی ابرو بالا انداخت :

_می‌دونم.

1400/11/04 11:57

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت307


سری تکون دادم و بلند شدم .

دست به کمر روبه روش ایستادم:

_باشه پس بیرون خوش بگذره ،منم می‌رم بیرون .

اخم هاش آنی پدیدار شدن:

_شما کجا؟

عقب گرد کردم :

_بیرون .

دستم از پشت کشیده شد .

_نگاه من‌و دیوونه نکن بگو کجا می‌خوای بری .

از حرص خوردنش و لحنش که زیادی برای من جذاب بود ، سرکِیف اومدم .

می‌خواستی من‌و حرص بدی حالا ببین کی داره حرص می‌خوره .

با فشاری که به دستم آورد قیافه‌م درهم شد :

_تو مگه حالت بد نبود ، پس چرا الان می‌خوای بری بیرون .

برگشتم سمتش که پوزخندی زد:

_نکنه همه‌ی اون کار هات بازی بوده تا بتونی به من نزدیک بشی .

1400/11/04 11:57

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت308

با حرفی که زد کنترلم‌و از دست دادم .

دستم‌و بالا بردم و با تمام توانم توی گوشش خوابوندم .

تمام حرف‌هاش ، زخم زبوناش ، کتک زدنش انگار جلوی چشم هام نقش بست که این قدر زورم‌و زیاد کرد جوری که با ضرب دستم سرش کج بشه .

اما نه ، تمام کارهایی که کرد به یه طرف و این حرف به یه طرف .

با این حرفی که زد انگار فندک گرفت زیر قلب بیچاره‌ی من .

تموم سال هایی که داشتم از تب عشقش می‌سوختم هیچ وقت به این کار فکر نکردم .

اصلا به خودم اجازه ندادم که بخوام به همچین کاری فکر کنم .

حالا یارا با تمام بی رحمی همچین حرفی رو که سال ها ازش فراری بودم رو بهم زد .

حتما داشته به خودشم افتخار می‌کرده که خوب تونست بسوزونم .

آفرین ، دست مریزاد ، به هدفش رسید و قشنگ تونست نابودم کنه .

با چشم هایی که نفرت توشون موج می‌زد بهش خیره شدم و زمزمه کردم:

_فقط منتظر روزی‌م که بتونم از دستت راحت بشم.

1400/11/04 11:58

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت309

بعد از زدن این حرف که این روزها عجیب دلم می‌خواست بیانش کنم .

دستم‌و از بین دستش بیرون کشیدم .

با گام های بلندی فرار کردم چون اشک هایی بود که بدون ملاحظه داشتن به چشم هام حمله می‌کردن .

وارد شدم و لحظه‌ی آخر شنیدم که یارا گفت:

_به همین خیال باش که بذارم بری .

با چشم های گرد شده در رو بستم ، دستم‌و روی دهنم گذاشتم و همونجا جلوی در نشستم و سرمو بهش تکیه دادم .

حالا با گوشت و استخون دارم درک می‌کنم که آرایه چیو می‌خواست بهم بفهمونه ولی من کور و کر شده بودم .

کسی رو جز یارا نمی‌دیدم و هیچ *** هم به اندازه ی اون برام مهم نبود .

ای کاش بیشتر فکر می‌کردم و بیشتر به حرف های آرایه توجه می‌کردم .

کاش عجولانه تصمیم نمی‌گرفتم و مهم تر از اون کاش،با احساسم تصمیم نمی‌گرفتم .

همه‌ی این کاش ها کاری رو از پیش نمی‌برن و فقط یه دنیا حسرت روی دلم می‌ذارن .

با صدای بسته شدن در چشم‌هام و بستم و اجازه دادم تا اشک هام یکی پس از دیگری پایین بیان.

1400/11/04 11:58