971 عضو
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت310
سرمو چند بار به در کوبیدم .
دوست داشتم اینا همه خواب باشن و وقتی چشم هام و باز میکنم خبری از این همه درد و رنج نباشه .
خبری از این شکستگی هایی که روی قلبم به وجود اومدن نباشه .
کاش چشم هام رو که باز کردم همهی اینا خواب بوده باشه و تنها دغدغه ای که من دارم رسیدن به شرکت و کسب موفقیت های بیشتر باشه .
دلم برای آرایه تنگ شده ، ولی دیگه حتی از اونم خجالت میکشم .
میترسم برم و با تمسخر نگاهم کنه .
برم و بهم بگه باز حالت بد شده که یاد من افتادی چرا این همه مدت سراغی ازم نگرفتی؟!
بگه این همه دست و پا زدن برای رسیدن به عشقت ارزششو داشت ؟
بدون وقفه قلبم جواب داد :
_داشت ، ارزش این همه جنگیدن رو داشت ، حداقلش اینه که دیگه حسرت نمیخوری .
من از این چند ماه تجربه بدست آوردم .
این زندگی ، یارا همهشون برام تجربه شدن .
#☆رمانکده☆
#عشقفوتبالیستمن
⭐️#پارت301
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از فکر اون دختر بیرون بیام تا بیشتر از این حالم بد نشه .
با حرص ظرف غذارو از روی پام برداشتم و تند غذا میذاشتم دهنم و بدون اینکه بجوم قورتش میدادم .
اما این حس کنجکاوی بیشتر از این اجازه نداد که غذا بخورم .
ظرف غذارو کنار گذاشتم ، بلند شدم و پاورچین پاورچین سمت اتاقی رفتم که یارا رفته بود .
گوشمو به در چسبوندم تا شاید صدایی بشنوم اما دریغ از یه کلام .
گوشمو بیشتر به در فشار دادم اما بازم هیچی نتونستم بفهمم .
نا امید خواستم عقب بکشم که در ناگهانی باز شد و از اونجایی که منم چسبیده بودم به در ، تعادلمو از دست دادم و مستقیم پرت شدم توی بغل یارا .
خجالت میکشیدم سرمو بیارم بالا . فکر اینکه حالا راجبم چه فکری میکنه باعث شد تا گرمم بشه و گونههام رنگ بگیرن .
_میدونستی فال گوش وایستادن کار قشنگی نیست .
دوتا دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند .
سرشو خم کرد ، لحن گرم و گیراش رو بغل گوشم شنیدم .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت302
چون سرشو خم کرده بود نفس های گرمش توی گردنم پخش شد.
از یه طرف قلقلکم گرفته بود و از طرف دیگه بخاطر خجالتم نمیتونستم بخندم .
_راحتی؟
با حرف یارا فهمیدم کجام و خواستم ازش فاصله بگیرم که اجازه نداد .
_این همه تو لذت بردی حالا نوبت منه .
متوجهی منظورش نشدم . سرمو بالا آوردم و به چشم هاش که مستقیم منو زیر نظر گرفته بود خیره شدم .
با لحن آرومی زمزمه کردم:
_منظورت چیه؟
لبخندی زد و با چشم هایی که شیطنت ازشون مشخص بود گفت:
_چقدر رنگ گونههات قشنگه .
با این حرفش ناخواسته سرمو پایین انداختم .
_خجالت کشیدی؟
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم جوابشو بدم . عطرش بوی خوبی میداد و منو رسما مدهوش کرده بود .
نفس عمیقی کشیدم . و عطرشو وارد ریه هام کردم .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت303
_میتونم اسم عطرمو هم بهت بگم .
چرا اینقدر این بشر تیزه شایدم من زیادی ضایعهم .
اینبار سرمو بیشتر بین سینهش پنهان کردم . که خودش کمی ازم فاصله گرفت.
دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بالا آورد . به چشم هام خیره شد .
_خوشم نمیاد چشمهاتو ازم میدزدی .
_من که چشمهامو ازت ندزدیدم .
یارا ابرویی بالا انداخت:
_پس کی بود که سرشو بالا نمیورد .
شونهای بالا انداختم:
_من میخواستم سرمو بلند کنم اما تو این قدر محکم بغلم کرده بودی که این اجازه رو بهم نمیدادی.
بینیشو توی موهام کرد :
_تو چرا این قدر زبونت درازه ؟
نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت :
_من چرا این قدر زبون درازتو دوست دارم .
لحنش به شدت آروم بود اما به گوش من رسید .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت304
ازش فاصله گرفتم :
_اسم عطرتو نگفتی؟
با شیطنت زمزمه کرد :
_اسم عطر منو میخوای چیکار ؟
دستهاشو باز کرد :
_هر وقت خواستی میتونی بیای اینجا و از بوش لذت ببری .
_برای زمانی که ازتون جدا شدم میخواستم .
گرهای بین ابروهاش نشست:
_اون وقت اسم عطر مردونه رو میخوای چیکار ؟!
ابرویی بالا انداختم :
_میخوام برای شوهر آیندهم بخرم .
پلکش پرید و با عصبانیت به سمتم قدم برداشت که ناخواسته دستمو جلوی صورتم گرفتم .
روبهروم ایستاد ، میتونستم صدای نفس های بلندی که میکشید رو بشنوم .
همزمان نفس عمیقی کشید و با قدم بلندی از کنارم رد شد .
با رفتنش محکم به پیشونیم کوبیدم .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت305
این چه حرفی بود که من زدم .
اما حرف من جنبهی شوخی داشت .... نه نداشت .
شاید دلم میخواست تماس آیه رو تلافی کنم . اما به هیچ وجه فکر نمیکردم این قدر عصبی بشه .
لبخند دندون نمایی زدم و اتاق رو ترک کردم . حالم به شدت خوب شده بود .
سوت زنان وارد هال شدم اما یارا رو ندیدم .
روی مبل نشستم و ظرف غذامو برداشتم و اینبار با ولع و اشتهای بیشتر مشغول خوردن شدم .
با صدای بسته شدن در سرمو بالا آوردم که یارا رو روبهروم دیدم .
با لبخند دندون نمایی چنگالمو که بهش جوجه بود رو سمتش گرفتم:
_ جوجه بزن ، جوش نزن .
چشم غرهای بهم رفت .
تازه متوجهی لباس هایی که پوشیده بود شدم .
پیراهن نوک مدادی به همراه شلوار مشکی پوشیده بود .
لباس هایی که به شدت قشنگ بودن شایدم چون تو تن یارا بودن اینجوری قشنگ و خوش دوخت به نظر میرسیدن نمیدونم .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت306
اصلا این چیزها زیاد مهم نیست اون چیزی که الان اهمیت داره اینه که یارا کجا میخواد بره مگه همین الان نیومده بود خونه ؟!
لبخندی زدم و با حرص پرسیدم:
_جایی تشریف میبری ؟
ابرویی برام بالا انداخت :
_بله .
چنگالو توی ظرف پرت کردم :
_خب کجا میخوای بری ؟
_کفشهاشو از توی جا کفشی برداشت :
_بیرون .
لبم و به دندون کشیدم تا از حرصی که توی وجودم به پا شده نزنم دندوناشو توی دهنش خورد کنم .
و سوالی که همون لحظه برام به وجود اومد این بود که آیا جرئتشو دارم ؟
و بدون شک جوابش نه بود .
_جوابت زیادی کامل و جامع بود .
انگار فهمیده بود که تونسته حرصمو در بیاره و ازش به شدت خوشحال و راضی بود که با لبخندی ابرو بالا انداخت :
_میدونم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت307
سری تکون دادم و بلند شدم .
دست به کمر روبه روش ایستادم:
_باشه پس بیرون خوش بگذره ،منم میرم بیرون .
اخم هاش آنی پدیدار شدن:
_شما کجا؟
عقب گرد کردم :
_بیرون .
دستم از پشت کشیده شد .
_نگاه منو دیوونه نکن بگو کجا میخوای بری .
از حرص خوردنش و لحنش که زیادی برای من جذاب بود ، سرکِیف اومدم .
میخواستی منو حرص بدی حالا ببین کی داره حرص میخوره .
با فشاری که به دستم آورد قیافهم درهم شد :
_تو مگه حالت بد نبود ، پس چرا الان میخوای بری بیرون .
برگشتم سمتش که پوزخندی زد:
_نکنه همهی اون کار هات بازی بوده تا بتونی به من نزدیک بشی .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت308
با حرفی که زد کنترلمو از دست دادم .
دستمو بالا بردم و با تمام توانم توی گوشش خوابوندم .
تمام حرفهاش ، زخم زبوناش ، کتک زدنش انگار جلوی چشم هام نقش بست که این قدر زورمو زیاد کرد جوری که با ضرب دستم سرش کج بشه .
اما نه ، تمام کارهایی که کرد به یه طرف و این حرف به یه طرف .
با این حرفی که زد انگار فندک گرفت زیر قلب بیچارهی من .
تموم سال هایی که داشتم از تب عشقش میسوختم هیچ وقت به این کار فکر نکردم .
اصلا به خودم اجازه ندادم که بخوام به همچین کاری فکر کنم .
حالا یارا با تمام بی رحمی همچین حرفی رو که سال ها ازش فراری بودم رو بهم زد .
حتما داشته به خودشم افتخار میکرده که خوب تونست بسوزونم .
آفرین ، دست مریزاد ، به هدفش رسید و قشنگ تونست نابودم کنه .
با چشم هایی که نفرت توشون موج میزد بهش خیره شدم و زمزمه کردم:
_فقط منتظر روزیم که بتونم از دستت راحت بشم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت309
بعد از زدن این حرف که این روزها عجیب دلم میخواست بیانش کنم .
دستمو از بین دستش بیرون کشیدم .
با گام های بلندی فرار کردم چون اشک هایی بود که بدون ملاحظه داشتن به چشم هام حمله میکردن .
وارد شدم و لحظهی آخر شنیدم که یارا گفت:
_به همین خیال باش که بذارم بری .
با چشم های گرد شده در رو بستم ، دستمو روی دهنم گذاشتم و همونجا جلوی در نشستم و سرمو بهش تکیه دادم .
حالا با گوشت و استخون دارم درک میکنم که آرایه چیو میخواست بهم بفهمونه ولی من کور و کر شده بودم .
کسی رو جز یارا نمیدیدم و هیچ *** هم به اندازه ی اون برام مهم نبود .
ای کاش بیشتر فکر میکردم و بیشتر به حرف های آرایه توجه میکردم .
کاش عجولانه تصمیم نمیگرفتم و مهم تر از اون کاش،با احساسم تصمیم نمیگرفتم .
همهی این کاش ها کاری رو از پیش نمیبرن و فقط یه دنیا حسرت روی دلم میذارن .
با صدای بسته شدن در چشمهام و بستم و اجازه دادم تا اشک هام یکی پس از دیگری پایین بیان.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت310
سرمو چند بار به در کوبیدم .
دوست داشتم اینا همه خواب باشن و وقتی چشم هام و باز میکنم خبری از این همه درد و رنج نباشه .
خبری از این شکستگی هایی که روی قلبم به وجود اومدن نباشه .
کاش چشم هام رو که باز کردم همهی اینا خواب بوده باشه و تنها دغدغه ای که من دارم رسیدن به شرکت و کسب موفقیت های بیشتر باشه .
دلم برای آرایه تنگ شده ، ولی دیگه حتی از اونم خجالت میکشم .
میترسم برم و با تمسخر نگاهم کنه .
برم و بهم بگه باز حالت بد شده که یاد من افتادی چرا این همه مدت سراغی ازم نگرفتی؟!
بگه این همه دست و پا زدن برای رسیدن به عشقت ارزششو داشت ؟
بدون وقفه قلبم جواب داد :
_داشت ، ارزش این همه جنگیدن رو داشت ، حداقلش اینه که دیگه حسرت نمیخوری .
من از این چند ماه تجربه بدست آوردم .
این زندگی ، یارا همهشون برام تجربه شدن .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت311
تجربه هایی که چه خوب ، چه بد ، تلخ یا شیرین همهشون برام خاطره شدن و تونستم ازشون درس بگیرم .
اصلا انسان با همین تجربه ها و اشتباه ها میتونه زندگی کنه و زندگیشو بسازه.
منم اگه همخونه بودن با یارا رو تجربه نمیکردم هنوز داشتم توی تب عشقش میسوختم .
هنوز هر روز اشک میریختم . اما این اتفاقاتی که این چند وقت برام افتاد باعث شد آدم های دور و اطرافم و بشناسم.
بدونم همهی آدما اونجور که من از روی ظاهرشون میبینم نیستن .
ذات آدما با هم فرق داره .
همه خوب نیستن ، آدم های بدی هم هستن که چشم دیدن خوشبختی بقیه رو ندارن .
توی این مسیر من خیلی چیزها یاد گرفتم ، خودم احساس میکنم حتی از قبل هم قوی تر شدم .
محکم تر شدم ، محتاط تر شدم ، تونستم این آدم رو با یه قوی ترش عوض کنم .
من تسلیم نمیشم ، اگه قرار بود تسلیم بشم خیلی وقت پیش باید عقب میکشیدم اما نه ... من فقط توی یه چیز شکست خوردم اونم یارا بود .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت312
ولی برای چیز های دیگه همیشه قوی بودم و هستم .
من نمیذارم کسی شکست خوردن منو ببینه .
هرکس برای رسیدن به موفقیت های بزرگ سختی میکشه اما مهم اون چیزیه که دست از جنگیدن بر نمیداری و تسلیم نمیشی و با تمام توانت میجنگی .
منم تنها نیستم همهی آدمها توی زندگیشون بدی میبینن ، سختی میکشن . اما مهم آخرشه که شیرین تموم شه ، شاید برای من شیرینم تموم نشه اما من سعی میکنم اینجوری برای خودم تعبیر کنم .
با این حرف ها که برای آروم کردن خودم زدم . اشک هامو از روی گونه هام پاک کردم .
بلند شدم و روبه روی آینه ایستادم ، نگاهی به جشم های سرخ شدهم انداختم .
کمی کرمپودر به صورتم زدم تا قسمت هایی که از صورتم سرخ شده بود کمرنگ تر بشه .
بعد از اون از اتاق خارج شدم که با دیدن یارا که روی مبل نشسته بود و آرنجشو روی چشم هاش گذاشته بود کلافه چشم هامو میبندم.
بی سرو صدا میخوام عقب گرد کنم که با صدای یارا سرجام خشکم زد:
_بیا بشین.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت313
پشت چشمی براش نازک کردم بدون اینکه کوچکترین توجهای بهش بکنم ، وارد آشپزخونه شدم .
لیوانی رو برداشتم و زیر شیر آب گرفتم .
بعد از پرشدن لیوان جرعهای ازش نوشیدم که دستم کشیده شد.
به خاطر ناگهانی بودن کارش آب داخل گلوم پرید و لیوان از دستم رها شد و روی زمین افتاد و هزار تکه شد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و سرفه کردم که ضربه های محکمی به کمرم وارد شد .
به سختی خودمو عقب کشیدم تا از دست ضربات یارا نجات پیدا کنم .
معلوم نبود قصدش کمک بوده یا انتقام .
حالم کمی که روبه راه شد با عصبانیت توی چشم هاش نگاه کردم :
_تو مشکلت با من چیه؟ من چه هیزم تری به تو فروختم .
مشتی به سینهش کوبیدم و داد زدم:
_هان ! جواب بده دیگه ......... جز اینکه گفتی مامانم حالش بده کمکم کن و منم کمکت کردم دیگه چیکار کردم که به ضرر تو تموم شده که تو داری اینجوری انتقام میگیری ؟
سرجاش ایستاده بود و مشت های منو بدون اعتراض نوش جان میکرد .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت314
سر خوردم و روی زمین نشستم .
سرمو به کابینت پشت سرم تکیه دادم و نالیدم:
_از همون اول راه هزار تا بلا سرم آوردی ، کاری نکردم ، هزار بار زخم زبون زدی چیزی نگفتم . اما دیگه بسه ، صبر من حدی داره .
دستمو روی گلوم گذاشتم :
_تا همینجام اومده هی گفتم عاشقه درکش کن حالا خوب میشه حالا بهتر میشه اما انگار نه انگار.
سرمو بالا آوردم و با بغض نالیدم:
_مگه رفتن اون دختر تقصیر من بود ، آخه توی جدایی اون دختر از تو من سر ماجرا بودم یا تهش ، اون خودش سر هر موضوعی ولت کرد مگه تقصیر منه .
سری به نشونهی تاسف تکون دادم و ادامه دادم :
_هر *** دیگه ای جای تو بود دیگه تف توی صورت طرف نمینداخت اون وقت تو هنوز منتظر یه نیم نگاه از سمت اونی بابا دست مریزاد .
مشت محکمی طرف چپ سینهم کوبیدم :
_فکر کردی فقط خودت عاشقی ، خودت احساس داری ، خودت فقط دلت برای یکی میلرزه اما نه عاشق هایی هستن که عاشقی کردن رو از توی به ظاهر مجنون بیشتر بلدن .
با چشم های گشاد شده نگاهم کرد ، انگار انتظار این یکی رو دیگه نداشت .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت315
اما منم خسته بودم . خستهم کرده بود .
با تک تک رفتارهاش داغونم کرد اما به زبون نیوردم تا یه وقت غرورم جلوش خرد نشه .
اما امروز شکستم ، علاوه بر بغض و غرورم خودمم شکستم .
از زمانی که من پام به این خونه باز شده جز آسیب رسیدن به روح و جسمم اتفاق خوشایند دیگه ای برام نیفتاد که دلم خوش باشه .
که بخوام با به یادآوردنش لبخند بزنم و بگم این هم جبران تمام اتفاقات بدم .
سری به نشونهی تاسف تکون دادم:
_از وقتی اون قوطی کبریت رو ساختن تا حالا که شده اندازهی یه دیوار همیشه تو رو یه آدم پرصلابت و محکم و از همه بهتر حس میکردم جز تو کسی نمیتونه مرد باشه اما ...
لیوان کنار دستم و برداشت و به زمین کوبیدم که هزار تکه شد :
_اما اشتباه فکر کردم ، از همون بچگی خریت کردم و به جای اینکه بزرگ بشم آدم بشم *** تر از روز قبلم شدم . تو یه آدم ضعیفی هستی که جز خودت شخص دیگه ای در نظرت نیست . متاسفم برای خودم و هرکس دیگه ای که تو رو الگوی خودش قرار داده .
عقب عقب رفتم و چشم هامو از چشم هاش نگرفتم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت316
با صدای آروم اما به صورتی که به گوش یارا برسه گفتم :
_میدونی تو این قدر خودخواه بودی که میخواستی دختری رو که برای تو و مادرت داشت زندگی خودشو خراب کنه تو زندگی یکی دیگه رو بسازه ول میکردی و میرفتی .
خواست حرفی بزنه که دستمو بالا آوردم و مانع شدم :
_اصلا..... اصلا انکار نکن که اگه نرفتی من اجازه ندادم ، من با هزار تا التماس ، خواهش و تمنا نذاشتم از سر سفره ی عقد بذارم بری . نذاشتم با اینکارت بقیه رو داغون کنی و سکتهشون بدی .... اما بعدش به بدترین شکل ممکن تقاص نرفتنتو پس گرفتی .
دلم نمیخواست این حرف ها رو بزنم چون هنوزم نگران غرور مرد روبه روم بودم اما از یه طرفم دیگه نمیتونستم تو دلم نگه دارم و بخوام در برابر این همه ظلم سکوت کنم .
یکی یه جوری باید بهش میفهموند که قرعه به نام من افتاد .
_چه دل پری داشتی .
جواب این مدت سکوتی که کردم این بود .
نه عذرخواهی نه پشیمونی بلکه یه دنیا طلبکاری .
اشتباه از خود من بود که وقتی میدونستم براش مهم نیست ایستادم و حرف های دلمو بهش زدم .
من احمقم .
من!
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت317
با تاسف سری براش تکون دادم.
_میدونی اشتباه از خودم بود که فکر کردم اگه این حرفهارو بزنم شاید یکم درکت بالاتر بره اما انگار نه انگار ، شایدم تقصیر خودمه که از آدمهایی که نباید توقع بیجا دارم.
امروز روزی بود که بدون هیچ ترس یا استرسی حرف دلمو زدم .
بدون اینکه بخوام نگران این باشم که یه وقت نگاهش راجبم عوض شه.
عقب گرد کردم که بازوم از پشت کشیده شد .
سرجام ایستادم که یارا هم اومد و روبهروم ایستاد.
به چشمهام خیره شد :
_وقتی یه حرفی میزنی صبر کن جوابت رو هم بگیر ، نه اینکه برای خودت ببری و بدوزی و بخوای به زور هم تن من کنی .
پوزخندی زدم:
_حواسم نبود شما یارا فرهمند هستی و حرف هیچکس رو قبول نمیکنی .
دوست نداشتم به حرف هاش گوش کنم ، یعنی حوصلهای برای ایستادن نداشتم .
چون میدونستم تهش من مقصر همهی اتفاق ها میشم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت318
می خواستم فرار کنم .
ای کاش میتونستم .
میتونستم تا جایی که می تونم و در توانم بدوم ، تا جایی که نفسم بگیره .
تاجایی که قدرت از پاهام گرفته بشه و از همه مهم تر تا جایی که آروم بشم .
آروم بشم و بتونم اتفاقات اخیر رو به فراموشی بسپرم .
بتونم حال دلمو مثل همیشه خوب کنم .
با دستی که جلوی چشم هام تکون خورد از فکر بیرون اومدم .
چشم هامو به چشم های یارا دوختم .
_فهمیدی چی گفتم؟
شونهای بالا انداختم:
_نه .
بازوم رو فشار داد :
_چرا اونوقت ؟!
_چون برام مهم نیست.
_اما من به حرف های تو گوش دادم .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت319
با انگشت به سینهاش کوبیدم:
_تو برای اینکه مجبور بودی به حرف هام گوش دادی که بعدش ثابت کردی نه حرف هام برات مهمه نه تاثیری توی روند رفتارت داره ؟ نداره.
بدون اینکه بهش فرصت انجام کاری رو بدم بازومو از توی دستش بیرون کشیدم.
به سمت اتاقم رفتم و بعد از اینکه وارد شدم در رو محکم بستم.
روی تخت دراز کشیدم ، به اشک هام اجازهی باریدن ندادم.
دیگه دوست نداشتم گریه کنم . ضعیف بودن رو من به هیچ وجه دوست نداشتم .
به پهلو چرخیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم . چشم هام گرم خواب شدن .
با صدای زنگ در ترسیده چشم هامو باز کرده بودم .
شخصی که دستشو روی زنگ گذاشته بود قصد برداشتن دستشو نداشت.
با عجله خودمو به آیفون رسوندم ، با دیدن تصویر آیه حرصی چشمهامو روی هم فشار دادم.
چرا این بشر دست از سر زندگی من بر نمیداره .
خسته نشده ، هرکس دیگه ای جاش بود کم اورده بود این چرا شکست ناپذیره!
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت320
مگه خودش یارا رو ترک نکرده بود حالا چرا بیخیال نمیشد. اخه این چه سوال مسخرهای معلومه دیگه چرا باید از یارای همه چیز تموم دست برداره .
رفت دوراشو زد هیچکس رو نتونست مثل یارا پیدا کنه حالا دوباره برگشته با خودشم فکر کرده یارا که *** با دوتا لشک و آه و نالهی من خر میشه پس چرا از فرصت استفاده نکنم و تا تنور داغه نون رو نچسبونم .
البته تا الان موفق هم هست . تونسته فکر یارا رو درگیر کنه . من یه زنم و اینو از رفتار های یارا میتونم بفهمم.
از فکر بیرون اومدم . آیفون رو برداشتم و با حرص غریدم:
_چیه ، دستتو گذاشتی روی زنگ برم نمیداری.
آیه با تمام پرو بودنش،دستشو بالا آورد :
_خانم خواهشا شما دخالت نکن من با یارا کار دارم .
_جدی میگی ؟ ای بابا چرا زودتر نمیگی ، خانم محترم شما دیگه شورشو درآوردید هرچه زودتر از اینجا برید تا به پلیس زنگ نزدم و به جرم مزاحمت شکایت نکردم ازتون.
پوزخندی که زد رو تونستم از اینجا هم ببینم :
_اون وقت دست به دست یارا یا بهتر بگم دست به دست شوهرت باهم میریم کلانتری .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت311
تجربه هایی که چه خوب ، چه بد ، تلخ یا شیرین همهشون برام خاطره شدن و تونستم ازشون درس بگیرم .
اصلا انسان با همین تجربه ها و اشتباه ها میتونه زندگی کنه و زندگیشو بسازه.
منم اگه همخونه بودن با یارا رو تجربه نمیکردم هنوز داشتم توی تب عشقش میسوختم .
هنوز هر روز اشک میریختم . اما این اتفاقاتی که این چند وقت برام افتاد باعث شد آدم های دور و اطرافم و بشناسم.
بدونم همهی آدما اونجور که من از روی ظاهرشون میبینم نیستن .
ذات آدما با هم فرق داره .
همه خوب نیستن ، آدم های بدی هم هستن که چشم دیدن خوشبختی بقیه رو ندارن .
توی این مسیر من خیلی چیزها یاد گرفتم ، خودم احساس میکنم حتی از قبل هم قوی تر شدم .
محکم تر شدم ، محتاط تر شدم ، تونستم این آدم رو با یه قوی ترش عوض کنم .
من تسلیم نمیشم ، اگه قرار بود تسلیم بشم خیلی وقت پیش باید عقب میکشیدم اما نه ... من فقط توی یه چیز شکست خوردم اونم یارا بود .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت312
ولی برای چیز های دیگه همیشه قوی بودم و هستم .
من نمیذارم کسی شکست خوردن منو ببینه .
هرکس برای رسیدن به موفقیت های بزرگ سختی میکشه اما مهم اون چیزیه که دست از جنگیدن بر نمیداری و تسلیم نمیشی و با تمام توانت میجنگی .
منم تنها نیستم همهی آدمها توی زندگیشون بدی میبینن ، سختی میکشن . اما مهم آخرشه که شیرین تموم شه ، شاید برای من شیرینم تموم نشه اما من سعی میکنم اینجوری برای خودم تعبیر کنم .
با این حرف ها که برای آروم کردن خودم زدم . اشک هامو از روی گونه هام پاک کردم .
بلند شدم و روبه روی آینه ایستادم ، نگاهی به جشم های سرخ شدهم انداختم .
کمی کرمپودر به صورتم زدم تا قسمت هایی که از صورتم سرخ شده بود کمرنگ تر بشه .
بعد از اون از اتاق خارج شدم که با دیدن یارا که روی مبل نشسته بود و آرنجشو روی چشم هاش گذاشته بود کلافه چشم هامو میبندم.
بی سرو صدا میخوام عقب گرد کنم که با صدای یارا سرجام خشکم زد:
_بیا بشین.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت313
پشت چشمی براش نازک کردم بدون اینکه کوچکترین توجهای بهش بکنم ، وارد آشپزخونه شدم .
لیوانی رو برداشتم و زیر شیر آب گرفتم .
بعد از پرشدن لیوان جرعهای ازش نوشیدم که دستم کشیده شد.
به خاطر ناگهانی بودن کارش آب داخل گلوم پرید و لیوان از دستم رها شد و روی زمین افتاد و هزار تکه شد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و سرفه کردم که ضربه های محکمی به کمرم وارد شد .
به سختی خودمو عقب کشیدم تا از دست ضربات یارا نجات پیدا کنم .
معلوم نبود قصدش کمک بوده یا انتقام .
حالم کمی که روبه راه شد با عصبانیت توی چشم هاش نگاه کردم :
_تو مشکلت با من چیه؟ من چه هیزم تری به تو فروختم .
مشتی به سینهش کوبیدم و داد زدم:
_هان ! جواب بده دیگه ......... جز اینکه گفتی مامانم حالش بده کمکم کن و منم کمکت کردم دیگه چیکار کردم که به ضرر تو تموم شده که تو داری اینجوری انتقام میگیری ؟
سرجاش ایستاده بود و مشت های منو بدون اعتراض نوش جان میکرد .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت314
سر خوردم و روی زمین نشستم .
سرمو به کابینت پشت سرم تکیه دادم و نالیدم:
_از همون اول راه هزار تا بلا سرم آوردی ، کاری نکردم ، هزار بار زخم زبون زدی چیزی نگفتم . اما دیگه بسه ، صبر من حدی داره .
دستمو روی گلوم گذاشتم :
_تا همینجام اومده هی گفتم عاشقه درکش کن حالا خوب میشه حالا بهتر میشه اما انگار نه انگار.
سرمو بالا آوردم و با بغض نالیدم:
_مگه رفتن اون دختر تقصیر من بود ، آخه توی جدایی اون دختر از تو من سر ماجرا بودم یا تهش ، اون خودش سر هر موضوعی ولت کرد مگه تقصیر منه .
سری به نشونهی تاسف تکون دادم و ادامه دادم :
_هر *** دیگه ای جای تو بود دیگه تف توی صورت طرف نمینداخت اون وقت تو هنوز منتظر یه نیم نگاه از سمت اونی بابا دست مریزاد .
مشت محکمی طرف چپ سینهم کوبیدم :
_فکر کردی فقط خودت عاشقی ، خودت احساس داری ، خودت فقط دلت برای یکی میلرزه اما نه عاشق هایی هستن که عاشقی کردن رو از توی به ظاهر مجنون بیشتر بلدن .
با چشم های گشاد شده نگاهم کرد ، انگار انتظار این یکی رو دیگه نداشت .
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد