💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت380


فقط می‌دونم از اینکه آیه رفته پیش یارا و معلوم نیست چه حرف هایی درباره‌م زده آتیش گرفتم .

از اینکه نکنه یارا یک درصد از حرف هاشو باور کرده باشه داشت نابودم می‌کرد .

با صدایی که خودم به زور شنیدم ، از یارا پرسیدم:

_تو که حرف‌هاشو باور نکردی ؟

یارا وسط خیابون زد روی ترمز و با تعجب به سمت من برگشت .

_یعنی الان این موضوع ذهنتو درگیر کرده ، فکر می‌کنی من این قدر بچه‌م که حرف یه ادم دروغگو رو باور کنم .

شالمو روی سرم مرتب کردم که یارا پشت دستمو بوسید :

_نگاه من تو رو تازه شناختم و نظرم و هیچکس جز خودت نمی‌تونه راجبت عوض کنه .

دیگه امروز بیشتر از این تحمل هیجان و شوکه شدن رو نداشتم .

یارا هم که امروز معلوم نبود چش شده بود که دم به دقیقه به قلب بی جنبه‌ من محبت می‌کرد .

با چشم های گرد شده نگاهش می‌کردم که گفت:

_اینجوری هم نگاهم نکن ، نگاه خانم .

یکی بیاد یه نیشگون از من بگیره ببینم خوابم یا بیدار!

1400/11/05 20:30

#پارت381


_نگاه رسیدیم .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

از ماشین پیاده شدم که یارا دستمو محکم گرفت.

قبل از اینکه بخوایم آیفون رو بزنیم در باز شد.

یارا نگاهی به من انداخت که شونخ‌ای بالا انداختم .

وقتی وارد خونه شدیم پدر یارا به استقبالمون اومد .

یارا و منو در آغوش کشید و پیشونیم رو بوسید .

بعد از اون هم دلارا در آغوش کشیدم .

_دلم برات تنگ شده بود .

یه غم بزرگی رو توی چشم هاش احساس کردم.

لبخندی زدم و گونه‌ش رو بوسیدم :

_منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم .

دلارا ازم فاصله گرفت .

سمت آراد برگشتم ، به یه جایی خیره داشت نگاه می‌کرد .

مسیر نگاهش‌و که دنبال کردم به مادرش رسیدم .

به جسم نحیفش که روی ویلچر بود .

یارا دستی گوشه‌ی چشمش کشید ، لبخندی زد که مصتوعی بودنش رو هرکسی می‌تونست تشخیص بده :

_سلام بر فرشته‌ی‌ من .

1400/11/05 20:51

#پارت382


مادر یارا هم لبخندی زد ، دست لرزونشو به سمت یارا دراز کرد :

_چه عجب یادت به من افتاد .

به یارا نگاه کردم ، می‌تونستم بفهمم که یه بغض سنگینی توی گلوش نشسته که اگه می‌تونست ، می‌نشست و گریه می‌کرد .

یارا به سمت مادرش رفت:

_عزیزم یکم کار ریخته بود سرم ، معذرت می‌خوام .

_خداببخشه عزیز مامان .

مادر یارا از دفعات قبل خیلی ضعیف تر شده بود ، دست‌هاش مدام می‌لرزید .

به سختی نفس می‌کشید ، من هم دلم با دیدنش گرفت ،چه برسه به یارا که مادرشو توی این حال و روز می‌دید .

پس غم توی چشم های دلارا برای همین بود .

این خواهر و برادر چه عذابی می‌کشن .

یارا صورت مادرشو بوسه بارون کرد .

_الهی دورت بگردم .

مادر یارا دستی روی موهای پسرش کشید :

_خدانکنه ، نزن این حرفو .

1400/11/05 20:51

#پارت383


یارا سرشو روی پاهای مادرش گذاشت .

قطره اشکی از چشم چکید .

_عزیزم ببخش اگه با حال بدم حالت رو بد کردم اما می‌خواستم قبل از مرگم یه بار صورت ماه تو و عروسم رو ببینم.

آخ که با شنیدن کلمه‌ی عروسم قلبم تیر کشید .
خم شد و روی موهای یارا رو بوسید .

نفس عمیقی کشید :

_خدارو شکر تونستم قبل از مرگم یه بار بوی تنت رو استشمام کنم .

یارا با بغضی که توی گلوش بود گفت:

_مامان اینجوری نگو ،دل منو بیشتر از این آتیش نزن.

_چه آتیشی مادر ، مرگ حقه یکی زود و یکی دیر .

دو طرف صورت یارا رو گرفت و از روی پاهاش بلند کرد :

_درسته نتونستم صورت نوه‌م رو ببینم ولی یادت باشه از اون بالا حواسم بهت هست .

لپ یارا رو کشید :

_نبینم یه وقت دل این دختر رو بشکنی ها .

صدای شکستن بغض دلارا فضا رو سکوت در برگرفت .

دلارا با شونه‌های لرزون جمع رو ترک کرد .

1400/11/05 20:51

#پارت384


نمی‌دونستم کنار یارا بمونم یا دلارا .

اما فعلا یارا کنار خانواده‌ش بودو دلارا تک و تنهاست.

با قدم های بلندی سمت اتاق دلارا رفتم .

تقه‌ای به در زدم که جوابی دریافت نکردم .

در رو باز کردم و سرم‌و از لای در بردم داخل اتاق :

_می‌تونم بیام داخل ؟

دلارا بینیشو بالا کشید :

_بیا .

کامل وارد اتاق شدم . کنارش روی تخت نشستم و دست‌هامو بهم قلاب کردم .

نمی‌دونستم چی بگم و چجوری بخوام دلداری بدم.

دستم‌و دور شونه‌هاش حلقه کردم که سرش‌و روش شونه‌هام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد .

کمرشو نوازش کردم .

_نگاه من نمی‌تونم بدون مادرم زندگی کنم .

گونه‌های منم از اشک خیس شدن .

درسته زیاد نمی‌شناختمش اما محبت هاش منم منو هم به خودش وابسته کرد .

اگه اون نبود یارا وسط عقد منو رها کرده بود و رفته بود .

و آبروی من بود که می‌رفت.

1400/11/05 20:52

#پارت385


_دلارا هیچ کار خدا بی حکمت ، گریه هم نکن که مادرت ناراحت می‌شه .

سرشو از شونه‌هام برداشت :

_آره مامان طاقت ناراحتی ما رو نداره ، منم نباید دیگه گریه کنم .

سرشو پایین انداخت و نالید :

_اما نمی‌تونم بی تفاوت باشم.

کلمه‌ای نمی‌تونستم پیدا کنم تا مرهمی برای حال بدش باشه .

_دلارا تو با عذاب دادن خودت نمی‌تونی چیزی رو درست کنی .

دلارا صورتشو بین دست هاش مخفی کرد :

_می‌دونم .

خم شدم و اشک های روی گونه‌ش رو پاک کردم :

_پاشو دیگه گریه نکن و بیشار لز این هم مادرتو نگران نکن.

مغموم نگاهم کرد که دستش‌و کشیدم و با خودم همراهش کردم .

وارد پذیرایی که شدیم یارا روی مبل نشسته بود .

مادر یارا با دیدن ما گفت :

_چه عجب شما از اون اتاق دل کندید .

1400/11/05 20:52

#پارت386


لبخندی زدم و دستم‌و دور کمر دلارا حلقه کردم :

_مامان این دختر شما منو به حرف گرفته .

یارا پا روی پا انداخت :

_مامان همین عروس شما تا حالا نشده منو اینجوری بغل کنه .

لب گزیدم و ابرویی بالا انداختم که مامان بلند خندید .

دلارا زیر لب زمزمه کرد :

_قربون خندیدنت برم .

مامان اشاره‌ای به یارا کرد :

_پاشو پاشو حتما خسته‌ای زده به سرت ، برو تو اتاقت یکم استراحت کن .

یارا چشمکی زد :

_اگه زنمم می‌دید تا برم .

ابرویی برای یارا بالا انداختم تا یکم مراعات کنه .

درسته باباش نبود اما من جلوی همین خانوما هم خجالت می‌کشم .

گونه هام رنگ گرفتن که مامان گفت:

_قربون خجالت کشیدنت عروس گلم برو با شوهرت یکم استراحت کن .

سرم‌و تکون دادم :

_نه نه من خسته نیستم ، ترجیح می‌دم اینجا بشینم .

1400/11/05 20:52

#پارت387


یارا به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و کشید :

_اما من ترجیح میدم شما با خود من باشی .

کمی خم شدو دستش‌و روی سینه‌ش گذاشت:

_فعلا با اجازه .

دستم‌و توی دستش گرفت و باهم وارد اتاقش شدیم .

بعد از بسته شدن در کلافه دستش‌و لابه لای موهاش کشید و روی تخت نشست .

می‌دونستم حالش بده و نیاز به آرامش داره .

کنارش روی تخت نشستم .

قبل از اینکه من بخوام کاری کنم یارا سرشو روی پام گذاشت :

_من پسر بدیم مگه نه ؟

برای نوازش کردن موهاش تردید داشتم اما بالاخره تصمیم نهاییم رو گرفتم و دستم‌و لابه لاش موهاش کشیدم :

_نه ، اتفاقا تو پسر خوبی برای خانواده‌ت بودی .

صداش بخاطر بغض توی گلوش می‌لرزید :

_دروغ نگو ، پسر خوبی براش نبودم ، من دلشو شکوندم ، دل همه رو شکوندم حتی دل تورو ، بعد از مامان دیگه هیچکس منو دوست نداره ، تنها می‌شم .

1400/11/05 20:52

#پارت388


می‌خواستم داد بزنم و بگم منم به اندازه‌ی مامانت دوست دارم اما ترسم مانع شد .

از این ترسیدم که نکنه با خودش فکر کنه دارم از این موقعیت سواستفاده می‌کنم.

_تو هیچ‌وقت تنها نمی‌شی ، تو خانوادت رو کنارت داری .

اشک توی چشم هاش جمع شدن.

بلند شد نشست تا اشک هاش رو نبینم .

سرش‌و پایین انداخت و چشم‌هاشو با انگشت هاش فشور داد.

طاقت نداشتم دردهاش رو توی خودش بریزه .

دوست نداشتم اینجوری بخواد خودخوری کنه.

دستم‌و پشت گردنش گذاشتم که از خدا خواسته سرش‌و روی سینه‌م گذاشت .

_نگاه من به هوای مادرم نفس می‌ کشیدم ، من خیلی عذابش دادم اما نمی‌تونم عذاب کشیدنش رو ببینم و دم نزنم .

لبخندی روی لبم نشست .

ناخواسته خم شدم و موهاش رو بوسیدم:

_یارا مادرا دل خیلی مهربونی دارن .

سرشو بلند می‌کنه که اشک‌های روی گونه‌هاش رو پاک کردم .

1400/11/05 20:52

#پارت389


_چرا شما اشک‌تون دمِ مشکتونه ! شما به جایی که به مادرتون امید بدید ، دارید یه کاری می‌کنید که اونم امیدش رو از دست بده .

یارا روی تخت دراز کشید .

دستش‌و دور کمرم حلقه کرد و کشیدم که با سر به سینه‌ش برخورد کردم .

پاهاش رو روی پام انداخت .

دستم‌و روی سینه‌ش گذاشتم و خواستم بلند شم که اجازه نداد :

_یارا چیکار می‌کنی ؟

چشم‌هاشو بست:

_می‌خوام بخوابم .

برای رهای از آغوشش تقلا کردم که دستشو محکم تر دور کمرم حلقه کرد :

_خب تو می‌خوای بخوابی چه ربطی به من داره .

یارا نفس عمیقی کشید :

_می‌خوام با آرامش بخوابم.

انگشتش‌و روی لبم گذاشت :

_شماهم دیگه ساکت ، بذار تا یک ساعت خواب راحت رو در کنار هم تجربه کنیم .

با یادآوری اینکه یه روزی ازش جدا میشم دست از تقلا برداشتم و سعی کردم از این لحظه استفاده کنم.

1400/11/05 20:52

#پارت390


سرم‌و روی سینه‌ش گذاشتم و چشم‌هامو بستم.

انگار چندین سال نخوابیده بودم که با بستن چشم هام خواب عمیقی بر چشم هام حاکم شد .

***

با صدای خنده‌ی ریزی لای پلکم‌و باز می‌کنم .

با دیدن چهره‌ی مامان یارا دستپاچه روی تخت نشستم .

_دختر خوبه تو میل و علاقه‌ای به خواب نداشتی.

لبم‌و گاز گرفتم که مامان یارا گفت:

_خجالت کشیدن نداره که دخترم ، تو اگه روی سینه‌ی شوهرت نخوابی ، سرتو می‌خوای روی سینه‌ی کی بذاری .

از خجالت گونه‌هام سرخ شده بودن و انگار آتیشی توی وجودم شعله می‌کشید .

_آخه مامان من جالبی اینجاست که علاقه ای به خواب نداشت اما چشم هاشو نبسته خوابید.

با آرنجم محکم به پهلوی یارا کوبیدم که نالید:

_مامان تازه دست به زنم داره .

مامان یارا ویلچرشو هل داد و درحالی که از اتاق خارج می‌شد گفت:

_پسرم آدم کنار اونی که دوستش داره ارامش می‌گیره.

از اینکه دستم رو شد چشم هام اندازه‌ی گردو شدن.

1400/11/05 20:52

#پارت391


ناباور پلکی زدم که یارا ابرویی بالا انداخت:

_تو که حرف‌های مامان‌تو جدی نگرفتی؟!

یارا دستی پشت گردنش کشید :

_من حرف هایی که به نفع خودم باشن رو جدی می‌گیرم .

اخمی کردم :

_از بس که خودشیفته‌ای.

از روی تخت بلند شدم .

دستی به لباس های چروک شده‌م کشیدم و نالیدم:

_نگاه چه بلایی سر لباس هام اومد .

یارا با شیطنت گفت :

_اینجا اتو داری ، منم چشم‌هامو می‌گیرم .

حرصی برگشتم سمت یارا که معلوم نبود امروز چی خورده بود توی سرش و اینجوری رفتار می‌کرد .

حوله‌ی روی صندلی رو برداشتم و سمتش پرت کردم.

یارا قهقه‌ی‌ بلندی سر داد:

_حرص نخور پوستت چروک می‌شه .

_کاش پوستم چروک شه من قطعا از دست تو سکته می‌کنم .

یارا لبش‌و گاز می‌گیره:

_ اِ خدانکنه.

1400/11/05 20:53

#پارت392


دیگه نایستادم که بخوام با یارا کلکل کنم چون می‌دونستم کم میارم .

از اتاق بیرون رفتم ، حضور یارا رو کنارم احساس کردم .

کسی داخل پذیرایی و آشپزخونه نبود که متعجب پرسیدم:

_پس بقیه کجان ؟!

یارا جواب داد:

_احتمالا رفتن داخل حیاط.

شونه به شونه‌ی همدیگه رفتیم داخل حیاط که همه زیر آلاچیق نشسته بودن.

لبخندی زدم که یارا بلند گفت:

_به به چه صفایی دادین.

صدای یارا به قدری بلند بود که توجه‌ی همه به سمت ما جلب شد .

بابا سیخ رو سمت یارا گرفت:

_چه عجب بالاخره از اون اتاق دل کندی !

یارا شونه‌ای بالا انداخت:

_پدرجان من هربار می‌خواستم بیام نگاه اجازه نمی‌داد.

متعجب به یارا نگاه کردم .

1400/11/05 20:53

#پارت393


دهنم از حیرت باز شد .

این قدر این حرف رو جدی زد که یه لحظه داشت باورم می‌شد که من اجازه ندادم تا یارا بیاد بیرون .

دلارا سری به نشونه‌ی تاسف تکون داده و پشت چشمی برام نازک کرد :

_بابا انتخاب عروس‌مون درست نبوده .

مامان ضربه‌ای پشت دست دلارا زد:

_راجب عروسم درست صحبت کن .

ذوق زده دست هامو بهم کوبیدم:

_من قربونتون برم .

یارا صورتش و مچاله کرد یه دور به من و مامان نگاه کرد:

_شما چرا مثل مادرشوهر و عروس رفتار نمی‌کنید .

ابرویی بالا انداختم:

_چون من مادرشوهرم‌و دوست دارم .

مامان لبخند مهربونی زد :

_دل به دل راه داره .

دلارا از سرجاش بلند شد . اخمی کرد و گفت:

_خوشم نمیاد این قدر با مامانم دل می‌دی و قلوه پس می‌گیریا .

1400/11/05 20:53

#پارت394


ابرویی بالا انداختم :

_از بس که حسودی !

دلارا با عصبانیت ساختگی گفت:

_بفرما مامان خانم تحویل بگیر ، بعد هی بگو عروس من خوبه .

مامان این‌بار سکوت کرد و چیزی نگفت .

رنگش بیشتر از قبل پریده بود .

کنارش نشستم و دستشو گرفتم :

_مامان جان حالت خوبه ؟!

سرم و بین دست هاش گرفت و چشم هامو بوسید:

_قربون شکل ماهت برم آره من خوبم اما ازت می‌خوام یه قولی بهم بدی؟

منتظر نگاهش کردم تا جمله‌ش رو کامل کنه :

_بهم قول بده که در هر شرایطی کنار پسرم باشی ، اون به من خیلی وابسته‌ست و میدونم اگه من نباشم خیلی می‌شکنه پس تو کنارش باشه و درمونی باش برای زخم هاش.

سرمو پایین انداختم .

نمی‌تونستم به چشم هاش نگاه کنم و دروغ بگم .

نمی‌تونستم قول بدم در صورتی که قرارِ ما جدایی بوده.

دستشو زیر چونه‌م گذاشت و سرم‌و بلند کرد :

_قول بده دخترم تا خیال منم راحت باشه

1400/11/05 20:53

#پارت395


دستشو زیر چونه‌م گذاشت و سرمو بلند کرد :

_قول بده دخترم تا خیال منم راحت باشه .

دست‌هامو بهم قلاب کردم و مشغول چلوندنشون شدم که صدای شکستن استخوان هام بلند شد .

_قول میدم .

_من روی قول تو حساب باز کردم .

لبخندی زدم و سعی کردم فرار کنم تا بیشتر از این به یه مادر دروغ نگم .

بغضی توی گلوم نشست که با قورت دادن مداوم آب دهنم سعی داشتم به پایین بفرستمش.

بلند شدم کع صدای کلکل یارا با پدرش به گوش می‌رسید .

کمی عقب ایستادم و به مامان نگاه کردم که قطره اشکی از چشمم پایین اومد.

_درسته که تونستی از زیر به سیخ کشیدن مرغ ها فرار کنی اما اینا رو خودت باید کباب کنی .

یارا قدمی به عقب برداشت:

_بابا مثلا ما مهمونیم.

بابا چشم هاشو ریز کرد :

_نوبت به درست کردن که رسید شدی مهمون اما موقع خوررن می‌شی صاحبخونه .

1400/11/05 20:53

#پارت396


بابا با سیخ توی دستش ضربه ای به کمر یارا کوبید:

_عجله کن ذغال ها سرخ شدن.

من عادت کرده بودم که به خانواده‌ی فرهمند مامان و بابا بگم .

لبخند تلخی زدم که صدای یارا رو شنیدم:

_نگاه بیا اینجا که یه دوتا سیخ جوج بزنیم.

اشکی که گونه‌م رو خیس کرده بود رو پاک کردم.

سمت یارا رفتم و کنارش ایستادم.

دلارا مامان رو هم آورد که همگی دور منقل جمع شدیم .

بعد از سرخ شدن مرغ ها یارا یه مرغ رو از،سیخ بیرون آورد و جلوی دهن مامانش برد .

_اولین مرغ رو فرشته‌ی من می‌زنه بر بدن تا به بقیه هم بچسبه.

مامان با ابروش به من اشاره کرد :

_پسرم اول بده زنت .

یارا مصمم کباب رو جلوی دهن مادرش،گرفته بود :

_مامان تا شما نخورید که نگاه نمی‌خوره.

مامان هم دهنشو باز کرد که یارا کباب رو گذاشت توی دهنش.

1400/11/05 20:53

#پارت397


یارا اینبار کبابی جلوی دهن من گرفت :

_زشت....

قبل از اینکه بخوام کلمه رو کامل بگم ، یارا مرغ رو داخل دهنم گذاشت.

_چقدر شما به طرز مسخره‌ای تعارفی هستید.

پشت چشمی براش نازک کردم .

یارا روبه پدرش کرد و گفت:

_برای شما هم لقمه بگیرم جون دلم ؟

بابا محکم به گردن یارا کوبید:

_اینو زدم تا یادبگیری کمتر نمک بریزی.

یارا دستشو پشت گردنش گذاشت:

_الان کاملا متوجه شدم .

_همیشه می‌دونستم نوع تربیتم درسته.

با این حرف بابا همه به خنده افتادم .

سفره‌ی یکبار مصرف رو روی میز آلاچیق پهن کردم.

یارا با قابلمه پشت میز نشست قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم ، مامان گفت :

_ممنونم که اومدید و روزم رو ساختید .

1400/11/05 20:54

#پارت398


یارا پیشونی مامانش‌و بوسید:

_روز منم با همین لبخند تو ساخته شد.

بعد از خوردن کباب و چایی قصد رفتن کردیم ، از سرجامون بلند شدیم:

_پسرم بیشتر می‌موندی .

یارا خم شد و دست مادرشو بوسید :

_قربونت برم منم خودم که از خدامه بیشتر بمونم ولی دیگه نمی‌تونم ، یه عالمه کار دارم.

مامان هم دستی به سر یارا کشید و گفت:

_برو مادر که ایشالا توی تمام مراحل زندگیت موفق باشی .

لبخندی زدم و رفتم داخل اتاق یارا تا شالم رو بردارم.

نگاهی به خودم توی آینه انداختم و سرو وضعم رو درست کردم.

با شنیدن صدای جیغ بلندی رژ از دستم افتاد .

ترسیده از اتاق بیرون اومدم و وارد پذیرایی شدم که سرجام خشکم زد.

سر مامان روی شونه‌هاش افتاده بود ، یارا داشت با مامانش حرف می‌زد و دلارا گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و دستش روی دهنش بود .

ناباور به صحنه‌ی روبه‌روم نگاه کردم .

1400/11/05 20:54

#پارت399


دهنم مثل ماهی باز و بسته می‌شد اما آوایی از حنجره‌م خارج نمی‌شد.

مامان که حالش خوب بود.

دلم برای زجه هایی که یارا می‌زد کباب شد:

_مامان ، فرشته‌ی من بلند شو ، چرا چشم‌هاتو بستی ، ببخش اگا یه لحظه ازت غافل شدم ، غلط کردم باشه حالا چشم های قشنگ‌تو باز کن.

بابا رفت دستشو روی شونه‌های یارا گذاشت:

_بلند شو پسر .

یارا با عصبانیت دست پدرش رو پس زد :

_ولم کن بابا .

می دونستم الان منم باید برم سراغ یکیشون تا آرومشون کنم اما نمی‌تونستم .

نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود ، زانوهام سست شده بودن و هر لحظه امکان داشت که روی زمین سقوط کنم .

هضم این موضوع برای من سخت بود.

_مامان پاشو دیگه ، چرا دست و پاهات یخ کردن.

بابا اشاره بهم کرد که بیام کنار یارا اما من خودم پاهام به زمین چسبیده بودن و توانایی حرکت نداشتن.

بدون اینکه پلک بزنم به بابا نگاه می‌کردم.

1400/11/05 20:54

#پارت400


بابا دست تنها از این ور به اون ور می‌دوید .

اگه من حال و روزم این باشه وای به حال یارا .

من باید قوت قلب باشم براش حداقل این روزها.

سمتش رفتم و شونه‌هاشو گرفتم:

_بلندشو عزیزم .

یارا با چشم های اشکی نگاهم کرد :

_ولی مامان چشم‌هاشو باز نمی‌کنه .

طاقت نیوردم و اشک‌هام روانه‌ی گونه‌هام شدن.
_پاشو عزیزم بذار آقایون کارشونو بکنن .

یارا ناباور نگاهی به آقایونی که گوشه‌ی خونه ایستاده بودن و اومده بودن تا مامان رو ببرن ، انداخت .

داد زد :

_از خونه‌ی ما برید بیرون ، به چه حقی پاتون رو گذاشتید اینجا.

یارا گریه نمی‌کرد ، شوکه شده بود برای همین داشت اینجوری برخورد می‌کرد .

سر یارا رو به سمت خودم برگردوندم :

_یارا من‌و ببین ، گریه کن .

می‌خواستم کاری کنم تا شاید گریه کنه و خودشو خالی کنه اما یارا سرسختانه یه قطره اشک هم نریخت.

1400/11/05 20:54

#پارت381


_نگاه رسیدیم .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

از ماشین پیاده شدم که یارا دستمو محکم گرفت.

قبل از اینکه بخوایم آیفون رو بزنیم در باز شد.

یارا نگاهی به من انداخت که شونخ‌ای بالا انداختم .

وقتی وارد خونه شدیم پدر یارا به استقبالمون اومد .

یارا و منو در آغوش کشید و پیشونیم رو بوسید .

بعد از اون هم دلارا در آغوش کشیدم .

_دلم برات تنگ شده بود .

یه غم بزرگی رو توی چشم هاش احساس کردم.

لبخندی زدم و گونه‌ش رو بوسیدم :

_منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم .

دلارا ازم فاصله گرفت .

سمت آراد برگشتم ، به یه جایی خیره داشت نگاه می‌کرد .

مسیر نگاهش‌و که دنبال کردم به مادرش رسیدم .

به جسم نحیفش که روی ویلچر بود .

یارا دستی گوشه‌ی چشمش کشید ، لبخندی زد که مصتوعی بودنش رو هرکسی می‌تونست تشخیص بده :

_سلام بر فرشته‌ی‌ من .

1400/11/05 20:51

#پارت382


مادر یارا هم لبخندی زد ، دست لرزونشو به سمت یارا دراز کرد :

_چه عجب یادت به من افتاد .

به یارا نگاه کردم ، می‌تونستم بفهمم که یه بغض سنگینی توی گلوش نشسته که اگه می‌تونست ، می‌نشست و گریه می‌کرد .

یارا به سمت مادرش رفت:

_عزیزم یکم کار ریخته بود سرم ، معذرت می‌خوام .

_خداببخشه عزیز مامان .

مادر یارا از دفعات قبل خیلی ضعیف تر شده بود ، دست‌هاش مدام می‌لرزید .

به سختی نفس می‌کشید ، من هم دلم با دیدنش گرفت ،چه برسه به یارا که مادرشو توی این حال و روز می‌دید .

پس غم توی چشم های دلارا برای همین بود .

این خواهر و برادر چه عذابی می‌کشن .

یارا صورت مادرشو بوسه بارون کرد .

_الهی دورت بگردم .

مادر یارا دستی روی موهای پسرش کشید :

_خدانکنه ، نزن این حرفو .

1400/11/05 20:51

#پارت383


یارا سرشو روی پاهای مادرش گذاشت .

قطره اشکی از چشم چکید .

_عزیزم ببخش اگه با حال بدم حالت رو بد کردم اما می‌خواستم قبل از مرگم یه بار صورت ماه تو و عروسم رو ببینم.

آخ که با شنیدن کلمه‌ی عروسم قلبم تیر کشید .
خم شد و روی موهای یارا رو بوسید .

نفس عمیقی کشید :

_خدارو شکر تونستم قبل از مرگم یه بار بوی تنت رو استشمام کنم .

یارا با بغضی که توی گلوش بود گفت:

_مامان اینجوری نگو ،دل منو بیشتر از این آتیش نزن.

_چه آتیشی مادر ، مرگ حقه یکی زود و یکی دیر .

دو طرف صورت یارا رو گرفت و از روی پاهاش بلند کرد :

_درسته نتونستم صورت نوه‌م رو ببینم ولی یادت باشه از اون بالا حواسم بهت هست .

لپ یارا رو کشید :

_نبینم یه وقت دل این دختر رو بشکنی ها .

صدای شکستن بغض دلارا فضا رو سکوت در برگرفت .

دلارا با شونه‌های لرزون جمع رو ترک کرد .

1400/11/05 20:51

#پارت384


نمی‌دونستم کنار یارا بمونم یا دلارا .

اما فعلا یارا کنار خانواده‌ش بودو دلارا تک و تنهاست.

با قدم های بلندی سمت اتاق دلارا رفتم .

تقه‌ای به در زدم که جوابی دریافت نکردم .

در رو باز کردم و سرم‌و از لای در بردم داخل اتاق :

_می‌تونم بیام داخل ؟

دلارا بینیشو بالا کشید :

_بیا .

کامل وارد اتاق شدم . کنارش روی تخت نشستم و دست‌هامو بهم قلاب کردم .

نمی‌دونستم چی بگم و چجوری بخوام دلداری بدم.

دستم‌و دور شونه‌هاش حلقه کردم که سرش‌و روش شونه‌هام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد .

کمرشو نوازش کردم .

_نگاه من نمی‌تونم بدون مادرم زندگی کنم .

گونه‌های منم از اشک خیس شدن .

درسته زیاد نمی‌شناختمش اما محبت هاش منم منو هم به خودش وابسته کرد .

اگه اون نبود یارا وسط عقد منو رها کرده بود و رفته بود .

و آبروی من بود که می‌رفت.

1400/11/05 20:52