971 عضو
#پارت380
فقط میدونم از اینکه آیه رفته پیش یارا و معلوم نیست چه حرف هایی دربارهم زده آتیش گرفتم .
از اینکه نکنه یارا یک درصد از حرف هاشو باور کرده باشه داشت نابودم میکرد .
با صدایی که خودم به زور شنیدم ، از یارا پرسیدم:
_تو که حرفهاشو باور نکردی ؟
یارا وسط خیابون زد روی ترمز و با تعجب به سمت من برگشت .
_یعنی الان این موضوع ذهنتو درگیر کرده ، فکر میکنی من این قدر بچهم که حرف یه ادم دروغگو رو باور کنم .
شالمو روی سرم مرتب کردم که یارا پشت دستمو بوسید :
_نگاه من تو رو تازه شناختم و نظرم و هیچکس جز خودت نمیتونه راجبت عوض کنه .
دیگه امروز بیشتر از این تحمل هیجان و شوکه شدن رو نداشتم .
یارا هم که امروز معلوم نبود چش شده بود که دم به دقیقه به قلب بی جنبه من محبت میکرد .
با چشم های گرد شده نگاهش میکردم که گفت:
_اینجوری هم نگاهم نکن ، نگاه خانم .
یکی بیاد یه نیشگون از من بگیره ببینم خوابم یا بیدار!
#پارت381
_نگاه رسیدیم .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
از ماشین پیاده شدم که یارا دستمو محکم گرفت.
قبل از اینکه بخوایم آیفون رو بزنیم در باز شد.
یارا نگاهی به من انداخت که شونخای بالا انداختم .
وقتی وارد خونه شدیم پدر یارا به استقبالمون اومد .
یارا و منو در آغوش کشید و پیشونیم رو بوسید .
بعد از اون هم دلارا در آغوش کشیدم .
_دلم برات تنگ شده بود .
یه غم بزرگی رو توی چشم هاش احساس کردم.
لبخندی زدم و گونهش رو بوسیدم :
_منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم .
دلارا ازم فاصله گرفت .
سمت آراد برگشتم ، به یه جایی خیره داشت نگاه میکرد .
مسیر نگاهشو که دنبال کردم به مادرش رسیدم .
به جسم نحیفش که روی ویلچر بود .
یارا دستی گوشهی چشمش کشید ، لبخندی زد که مصتوعی بودنش رو هرکسی میتونست تشخیص بده :
_سلام بر فرشتهی من .
#پارت382
مادر یارا هم لبخندی زد ، دست لرزونشو به سمت یارا دراز کرد :
_چه عجب یادت به من افتاد .
به یارا نگاه کردم ، میتونستم بفهمم که یه بغض سنگینی توی گلوش نشسته که اگه میتونست ، مینشست و گریه میکرد .
یارا به سمت مادرش رفت:
_عزیزم یکم کار ریخته بود سرم ، معذرت میخوام .
_خداببخشه عزیز مامان .
مادر یارا از دفعات قبل خیلی ضعیف تر شده بود ، دستهاش مدام میلرزید .
به سختی نفس میکشید ، من هم دلم با دیدنش گرفت ،چه برسه به یارا که مادرشو توی این حال و روز میدید .
پس غم توی چشم های دلارا برای همین بود .
این خواهر و برادر چه عذابی میکشن .
یارا صورت مادرشو بوسه بارون کرد .
_الهی دورت بگردم .
مادر یارا دستی روی موهای پسرش کشید :
_خدانکنه ، نزن این حرفو .
#پارت383
یارا سرشو روی پاهای مادرش گذاشت .
قطره اشکی از چشم چکید .
_عزیزم ببخش اگه با حال بدم حالت رو بد کردم اما میخواستم قبل از مرگم یه بار صورت ماه تو و عروسم رو ببینم.
آخ که با شنیدن کلمهی عروسم قلبم تیر کشید .
خم شد و روی موهای یارا رو بوسید .
نفس عمیقی کشید :
_خدارو شکر تونستم قبل از مرگم یه بار بوی تنت رو استشمام کنم .
یارا با بغضی که توی گلوش بود گفت:
_مامان اینجوری نگو ،دل منو بیشتر از این آتیش نزن.
_چه آتیشی مادر ، مرگ حقه یکی زود و یکی دیر .
دو طرف صورت یارا رو گرفت و از روی پاهاش بلند کرد :
_درسته نتونستم صورت نوهم رو ببینم ولی یادت باشه از اون بالا حواسم بهت هست .
لپ یارا رو کشید :
_نبینم یه وقت دل این دختر رو بشکنی ها .
صدای شکستن بغض دلارا فضا رو سکوت در برگرفت .
دلارا با شونههای لرزون جمع رو ترک کرد .
#پارت384
نمیدونستم کنار یارا بمونم یا دلارا .
اما فعلا یارا کنار خانوادهش بودو دلارا تک و تنهاست.
با قدم های بلندی سمت اتاق دلارا رفتم .
تقهای به در زدم که جوابی دریافت نکردم .
در رو باز کردم و سرمو از لای در بردم داخل اتاق :
_میتونم بیام داخل ؟
دلارا بینیشو بالا کشید :
_بیا .
کامل وارد اتاق شدم . کنارش روی تخت نشستم و دستهامو بهم قلاب کردم .
نمیدونستم چی بگم و چجوری بخوام دلداری بدم.
دستمو دور شونههاش حلقه کردم که سرشو روش شونههام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد .
کمرشو نوازش کردم .
_نگاه من نمیتونم بدون مادرم زندگی کنم .
گونههای منم از اشک خیس شدن .
درسته زیاد نمیشناختمش اما محبت هاش منم منو هم به خودش وابسته کرد .
اگه اون نبود یارا وسط عقد منو رها کرده بود و رفته بود .
و آبروی من بود که میرفت.
#پارت385
_دلارا هیچ کار خدا بی حکمت ، گریه هم نکن که مادرت ناراحت میشه .
سرشو از شونههام برداشت :
_آره مامان طاقت ناراحتی ما رو نداره ، منم نباید دیگه گریه کنم .
سرشو پایین انداخت و نالید :
_اما نمیتونم بی تفاوت باشم.
کلمهای نمیتونستم پیدا کنم تا مرهمی برای حال بدش باشه .
_دلارا تو با عذاب دادن خودت نمیتونی چیزی رو درست کنی .
دلارا صورتشو بین دست هاش مخفی کرد :
_میدونم .
خم شدم و اشک های روی گونهش رو پاک کردم :
_پاشو دیگه گریه نکن و بیشار لز این هم مادرتو نگران نکن.
مغموم نگاهم کرد که دستشو کشیدم و با خودم همراهش کردم .
وارد پذیرایی که شدیم یارا روی مبل نشسته بود .
مادر یارا با دیدن ما گفت :
_چه عجب شما از اون اتاق دل کندید .
#پارت386
لبخندی زدم و دستمو دور کمر دلارا حلقه کردم :
_مامان این دختر شما منو به حرف گرفته .
یارا پا روی پا انداخت :
_مامان همین عروس شما تا حالا نشده منو اینجوری بغل کنه .
لب گزیدم و ابرویی بالا انداختم که مامان بلند خندید .
دلارا زیر لب زمزمه کرد :
_قربون خندیدنت برم .
مامان اشارهای به یارا کرد :
_پاشو پاشو حتما خستهای زده به سرت ، برو تو اتاقت یکم استراحت کن .
یارا چشمکی زد :
_اگه زنمم میدید تا برم .
ابرویی برای یارا بالا انداختم تا یکم مراعات کنه .
درسته باباش نبود اما من جلوی همین خانوما هم خجالت میکشم .
گونه هام رنگ گرفتن که مامان گفت:
_قربون خجالت کشیدنت عروس گلم برو با شوهرت یکم استراحت کن .
سرمو تکون دادم :
_نه نه من خسته نیستم ، ترجیح میدم اینجا بشینم .
#پارت387
یارا به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و کشید :
_اما من ترجیح میدم شما با خود من باشی .
کمی خم شدو دستشو روی سینهش گذاشت:
_فعلا با اجازه .
دستمو توی دستش گرفت و باهم وارد اتاقش شدیم .
بعد از بسته شدن در کلافه دستشو لابه لای موهاش کشید و روی تخت نشست .
میدونستم حالش بده و نیاز به آرامش داره .
کنارش روی تخت نشستم .
قبل از اینکه من بخوام کاری کنم یارا سرشو روی پام گذاشت :
_من پسر بدیم مگه نه ؟
برای نوازش کردن موهاش تردید داشتم اما بالاخره تصمیم نهاییم رو گرفتم و دستمو لابه لاش موهاش کشیدم :
_نه ، اتفاقا تو پسر خوبی برای خانوادهت بودی .
صداش بخاطر بغض توی گلوش میلرزید :
_دروغ نگو ، پسر خوبی براش نبودم ، من دلشو شکوندم ، دل همه رو شکوندم حتی دل تورو ، بعد از مامان دیگه هیچکس منو دوست نداره ، تنها میشم .
#پارت388
میخواستم داد بزنم و بگم منم به اندازهی مامانت دوست دارم اما ترسم مانع شد .
از این ترسیدم که نکنه با خودش فکر کنه دارم از این موقعیت سواستفاده میکنم.
_تو هیچوقت تنها نمیشی ، تو خانوادت رو کنارت داری .
اشک توی چشم هاش جمع شدن.
بلند شد نشست تا اشک هاش رو نبینم .
سرشو پایین انداخت و چشمهاشو با انگشت هاش فشور داد.
طاقت نداشتم دردهاش رو توی خودش بریزه .
دوست نداشتم اینجوری بخواد خودخوری کنه.
دستمو پشت گردنش گذاشتم که از خدا خواسته سرشو روی سینهم گذاشت .
_نگاه من به هوای مادرم نفس می کشیدم ، من خیلی عذابش دادم اما نمیتونم عذاب کشیدنش رو ببینم و دم نزنم .
لبخندی روی لبم نشست .
ناخواسته خم شدم و موهاش رو بوسیدم:
_یارا مادرا دل خیلی مهربونی دارن .
سرشو بلند میکنه که اشکهای روی گونههاش رو پاک کردم .
#پارت389
_چرا شما اشکتون دمِ مشکتونه ! شما به جایی که به مادرتون امید بدید ، دارید یه کاری میکنید که اونم امیدش رو از دست بده .
یارا روی تخت دراز کشید .
دستشو دور کمرم حلقه کرد و کشیدم که با سر به سینهش برخورد کردم .
پاهاش رو روی پام انداخت .
دستمو روی سینهش گذاشتم و خواستم بلند شم که اجازه نداد :
_یارا چیکار میکنی ؟
چشمهاشو بست:
_میخوام بخوابم .
برای رهای از آغوشش تقلا کردم که دستشو محکم تر دور کمرم حلقه کرد :
_خب تو میخوای بخوابی چه ربطی به من داره .
یارا نفس عمیقی کشید :
_میخوام با آرامش بخوابم.
انگشتشو روی لبم گذاشت :
_شماهم دیگه ساکت ، بذار تا یک ساعت خواب راحت رو در کنار هم تجربه کنیم .
با یادآوری اینکه یه روزی ازش جدا میشم دست از تقلا برداشتم و سعی کردم از این لحظه استفاده کنم.
#پارت390
سرمو روی سینهش گذاشتم و چشمهامو بستم.
انگار چندین سال نخوابیده بودم که با بستن چشم هام خواب عمیقی بر چشم هام حاکم شد .
***
با صدای خندهی ریزی لای پلکمو باز میکنم .
با دیدن چهرهی مامان یارا دستپاچه روی تخت نشستم .
_دختر خوبه تو میل و علاقهای به خواب نداشتی.
لبمو گاز گرفتم که مامان یارا گفت:
_خجالت کشیدن نداره که دخترم ، تو اگه روی سینهی شوهرت نخوابی ، سرتو میخوای روی سینهی کی بذاری .
از خجالت گونههام سرخ شده بودن و انگار آتیشی توی وجودم شعله میکشید .
_آخه مامان من جالبی اینجاست که علاقه ای به خواب نداشت اما چشم هاشو نبسته خوابید.
با آرنجم محکم به پهلوی یارا کوبیدم که نالید:
_مامان تازه دست به زنم داره .
مامان یارا ویلچرشو هل داد و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت:
_پسرم آدم کنار اونی که دوستش داره ارامش میگیره.
از اینکه دستم رو شد چشم هام اندازهی گردو شدن.
#پارت391
ناباور پلکی زدم که یارا ابرویی بالا انداخت:
_تو که حرفهای مامانتو جدی نگرفتی؟!
یارا دستی پشت گردنش کشید :
_من حرف هایی که به نفع خودم باشن رو جدی میگیرم .
اخمی کردم :
_از بس که خودشیفتهای.
از روی تخت بلند شدم .
دستی به لباس های چروک شدهم کشیدم و نالیدم:
_نگاه چه بلایی سر لباس هام اومد .
یارا با شیطنت گفت :
_اینجا اتو داری ، منم چشمهامو میگیرم .
حرصی برگشتم سمت یارا که معلوم نبود امروز چی خورده بود توی سرش و اینجوری رفتار میکرد .
حولهی روی صندلی رو برداشتم و سمتش پرت کردم.
یارا قهقهی بلندی سر داد:
_حرص نخور پوستت چروک میشه .
_کاش پوستم چروک شه من قطعا از دست تو سکته میکنم .
یارا لبشو گاز میگیره:
_ اِ خدانکنه.
#پارت392
دیگه نایستادم که بخوام با یارا کلکل کنم چون میدونستم کم میارم .
از اتاق بیرون رفتم ، حضور یارا رو کنارم احساس کردم .
کسی داخل پذیرایی و آشپزخونه نبود که متعجب پرسیدم:
_پس بقیه کجان ؟!
یارا جواب داد:
_احتمالا رفتن داخل حیاط.
شونه به شونهی همدیگه رفتیم داخل حیاط که همه زیر آلاچیق نشسته بودن.
لبخندی زدم که یارا بلند گفت:
_به به چه صفایی دادین.
صدای یارا به قدری بلند بود که توجهی همه به سمت ما جلب شد .
بابا سیخ رو سمت یارا گرفت:
_چه عجب بالاخره از اون اتاق دل کندی !
یارا شونهای بالا انداخت:
_پدرجان من هربار میخواستم بیام نگاه اجازه نمیداد.
متعجب به یارا نگاه کردم .
#پارت393
دهنم از حیرت باز شد .
این قدر این حرف رو جدی زد که یه لحظه داشت باورم میشد که من اجازه ندادم تا یارا بیاد بیرون .
دلارا سری به نشونهی تاسف تکون داده و پشت چشمی برام نازک کرد :
_بابا انتخاب عروسمون درست نبوده .
مامان ضربهای پشت دست دلارا زد:
_راجب عروسم درست صحبت کن .
ذوق زده دست هامو بهم کوبیدم:
_من قربونتون برم .
یارا صورتش و مچاله کرد یه دور به من و مامان نگاه کرد:
_شما چرا مثل مادرشوهر و عروس رفتار نمیکنید .
ابرویی بالا انداختم:
_چون من مادرشوهرمو دوست دارم .
مامان لبخند مهربونی زد :
_دل به دل راه داره .
دلارا از سرجاش بلند شد . اخمی کرد و گفت:
_خوشم نمیاد این قدر با مامانم دل میدی و قلوه پس میگیریا .
#پارت394
ابرویی بالا انداختم :
_از بس که حسودی !
دلارا با عصبانیت ساختگی گفت:
_بفرما مامان خانم تحویل بگیر ، بعد هی بگو عروس من خوبه .
مامان اینبار سکوت کرد و چیزی نگفت .
رنگش بیشتر از قبل پریده بود .
کنارش نشستم و دستشو گرفتم :
_مامان جان حالت خوبه ؟!
سرم و بین دست هاش گرفت و چشم هامو بوسید:
_قربون شکل ماهت برم آره من خوبم اما ازت میخوام یه قولی بهم بدی؟
منتظر نگاهش کردم تا جملهش رو کامل کنه :
_بهم قول بده که در هر شرایطی کنار پسرم باشی ، اون به من خیلی وابستهست و میدونم اگه من نباشم خیلی میشکنه پس تو کنارش باشه و درمونی باش برای زخم هاش.
سرمو پایین انداختم .
نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم و دروغ بگم .
نمیتونستم قول بدم در صورتی که قرارِ ما جدایی بوده.
دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بلند کرد :
_قول بده دخترم تا خیال منم راحت باشه
#پارت395
دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بلند کرد :
_قول بده دخترم تا خیال منم راحت باشه .
دستهامو بهم قلاب کردم و مشغول چلوندنشون شدم که صدای شکستن استخوان هام بلند شد .
_قول میدم .
_من روی قول تو حساب باز کردم .
لبخندی زدم و سعی کردم فرار کنم تا بیشتر از این به یه مادر دروغ نگم .
بغضی توی گلوم نشست که با قورت دادن مداوم آب دهنم سعی داشتم به پایین بفرستمش.
بلند شدم کع صدای کلکل یارا با پدرش به گوش میرسید .
کمی عقب ایستادم و به مامان نگاه کردم که قطره اشکی از چشمم پایین اومد.
_درسته که تونستی از زیر به سیخ کشیدن مرغ ها فرار کنی اما اینا رو خودت باید کباب کنی .
یارا قدمی به عقب برداشت:
_بابا مثلا ما مهمونیم.
بابا چشم هاشو ریز کرد :
_نوبت به درست کردن که رسید شدی مهمون اما موقع خوررن میشی صاحبخونه .
#پارت396
بابا با سیخ توی دستش ضربه ای به کمر یارا کوبید:
_عجله کن ذغال ها سرخ شدن.
من عادت کرده بودم که به خانوادهی فرهمند مامان و بابا بگم .
لبخند تلخی زدم که صدای یارا رو شنیدم:
_نگاه بیا اینجا که یه دوتا سیخ جوج بزنیم.
اشکی که گونهم رو خیس کرده بود رو پاک کردم.
سمت یارا رفتم و کنارش ایستادم.
دلارا مامان رو هم آورد که همگی دور منقل جمع شدیم .
بعد از سرخ شدن مرغ ها یارا یه مرغ رو از،سیخ بیرون آورد و جلوی دهن مامانش برد .
_اولین مرغ رو فرشتهی من میزنه بر بدن تا به بقیه هم بچسبه.
مامان با ابروش به من اشاره کرد :
_پسرم اول بده زنت .
یارا مصمم کباب رو جلوی دهن مادرش،گرفته بود :
_مامان تا شما نخورید که نگاه نمیخوره.
مامان هم دهنشو باز کرد که یارا کباب رو گذاشت توی دهنش.
#پارت397
یارا اینبار کبابی جلوی دهن من گرفت :
_زشت....
قبل از اینکه بخوام کلمه رو کامل بگم ، یارا مرغ رو داخل دهنم گذاشت.
_چقدر شما به طرز مسخرهای تعارفی هستید.
پشت چشمی براش نازک کردم .
یارا روبه پدرش کرد و گفت:
_برای شما هم لقمه بگیرم جون دلم ؟
بابا محکم به گردن یارا کوبید:
_اینو زدم تا یادبگیری کمتر نمک بریزی.
یارا دستشو پشت گردنش گذاشت:
_الان کاملا متوجه شدم .
_همیشه میدونستم نوع تربیتم درسته.
با این حرف بابا همه به خنده افتادم .
سفرهی یکبار مصرف رو روی میز آلاچیق پهن کردم.
یارا با قابلمه پشت میز نشست قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم ، مامان گفت :
_ممنونم که اومدید و روزم رو ساختید .
#پارت398
یارا پیشونی مامانشو بوسید:
_روز منم با همین لبخند تو ساخته شد.
بعد از خوردن کباب و چایی قصد رفتن کردیم ، از سرجامون بلند شدیم:
_پسرم بیشتر میموندی .
یارا خم شد و دست مادرشو بوسید :
_قربونت برم منم خودم که از خدامه بیشتر بمونم ولی دیگه نمیتونم ، یه عالمه کار دارم.
مامان هم دستی به سر یارا کشید و گفت:
_برو مادر که ایشالا توی تمام مراحل زندگیت موفق باشی .
لبخندی زدم و رفتم داخل اتاق یارا تا شالم رو بردارم.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم و سرو وضعم رو درست کردم.
با شنیدن صدای جیغ بلندی رژ از دستم افتاد .
ترسیده از اتاق بیرون اومدم و وارد پذیرایی شدم که سرجام خشکم زد.
سر مامان روی شونههاش افتاده بود ، یارا داشت با مامانش حرف میزد و دلارا گوشهی اتاق ایستاده بود و دستش روی دهنش بود .
ناباور به صحنهی روبهروم نگاه کردم .
#پارت399
دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد اما آوایی از حنجرهم خارج نمیشد.
مامان که حالش خوب بود.
دلم برای زجه هایی که یارا میزد کباب شد:
_مامان ، فرشتهی من بلند شو ، چرا چشمهاتو بستی ، ببخش اگا یه لحظه ازت غافل شدم ، غلط کردم باشه حالا چشم های قشنگتو باز کن.
بابا رفت دستشو روی شونههای یارا گذاشت:
_بلند شو پسر .
یارا با عصبانیت دست پدرش رو پس زد :
_ولم کن بابا .
می دونستم الان منم باید برم سراغ یکیشون تا آرومشون کنم اما نمیتونستم .
نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود ، زانوهام سست شده بودن و هر لحظه امکان داشت که روی زمین سقوط کنم .
هضم این موضوع برای من سخت بود.
_مامان پاشو دیگه ، چرا دست و پاهات یخ کردن.
بابا اشاره بهم کرد که بیام کنار یارا اما من خودم پاهام به زمین چسبیده بودن و توانایی حرکت نداشتن.
بدون اینکه پلک بزنم به بابا نگاه میکردم.
#پارت400
بابا دست تنها از این ور به اون ور میدوید .
اگه من حال و روزم این باشه وای به حال یارا .
من باید قوت قلب باشم براش حداقل این روزها.
سمتش رفتم و شونههاشو گرفتم:
_بلندشو عزیزم .
یارا با چشم های اشکی نگاهم کرد :
_ولی مامان چشمهاشو باز نمیکنه .
طاقت نیوردم و اشکهام روانهی گونههام شدن.
_پاشو عزیزم بذار آقایون کارشونو بکنن .
یارا ناباور نگاهی به آقایونی که گوشهی خونه ایستاده بودن و اومده بودن تا مامان رو ببرن ، انداخت .
داد زد :
_از خونهی ما برید بیرون ، به چه حقی پاتون رو گذاشتید اینجا.
یارا گریه نمیکرد ، شوکه شده بود برای همین داشت اینجوری برخورد میکرد .
سر یارا رو به سمت خودم برگردوندم :
_یارا منو ببین ، گریه کن .
میخواستم کاری کنم تا شاید گریه کنه و خودشو خالی کنه اما یارا سرسختانه یه قطره اشک هم نریخت.
#پارت381
_نگاه رسیدیم .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
از ماشین پیاده شدم که یارا دستمو محکم گرفت.
قبل از اینکه بخوایم آیفون رو بزنیم در باز شد.
یارا نگاهی به من انداخت که شونخای بالا انداختم .
وقتی وارد خونه شدیم پدر یارا به استقبالمون اومد .
یارا و منو در آغوش کشید و پیشونیم رو بوسید .
بعد از اون هم دلارا در آغوش کشیدم .
_دلم برات تنگ شده بود .
یه غم بزرگی رو توی چشم هاش احساس کردم.
لبخندی زدم و گونهش رو بوسیدم :
_منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم .
دلارا ازم فاصله گرفت .
سمت آراد برگشتم ، به یه جایی خیره داشت نگاه میکرد .
مسیر نگاهشو که دنبال کردم به مادرش رسیدم .
به جسم نحیفش که روی ویلچر بود .
یارا دستی گوشهی چشمش کشید ، لبخندی زد که مصتوعی بودنش رو هرکسی میتونست تشخیص بده :
_سلام بر فرشتهی من .
#پارت382
مادر یارا هم لبخندی زد ، دست لرزونشو به سمت یارا دراز کرد :
_چه عجب یادت به من افتاد .
به یارا نگاه کردم ، میتونستم بفهمم که یه بغض سنگینی توی گلوش نشسته که اگه میتونست ، مینشست و گریه میکرد .
یارا به سمت مادرش رفت:
_عزیزم یکم کار ریخته بود سرم ، معذرت میخوام .
_خداببخشه عزیز مامان .
مادر یارا از دفعات قبل خیلی ضعیف تر شده بود ، دستهاش مدام میلرزید .
به سختی نفس میکشید ، من هم دلم با دیدنش گرفت ،چه برسه به یارا که مادرشو توی این حال و روز میدید .
پس غم توی چشم های دلارا برای همین بود .
این خواهر و برادر چه عذابی میکشن .
یارا صورت مادرشو بوسه بارون کرد .
_الهی دورت بگردم .
مادر یارا دستی روی موهای پسرش کشید :
_خدانکنه ، نزن این حرفو .
#پارت383
یارا سرشو روی پاهای مادرش گذاشت .
قطره اشکی از چشم چکید .
_عزیزم ببخش اگه با حال بدم حالت رو بد کردم اما میخواستم قبل از مرگم یه بار صورت ماه تو و عروسم رو ببینم.
آخ که با شنیدن کلمهی عروسم قلبم تیر کشید .
خم شد و روی موهای یارا رو بوسید .
نفس عمیقی کشید :
_خدارو شکر تونستم قبل از مرگم یه بار بوی تنت رو استشمام کنم .
یارا با بغضی که توی گلوش بود گفت:
_مامان اینجوری نگو ،دل منو بیشتر از این آتیش نزن.
_چه آتیشی مادر ، مرگ حقه یکی زود و یکی دیر .
دو طرف صورت یارا رو گرفت و از روی پاهاش بلند کرد :
_درسته نتونستم صورت نوهم رو ببینم ولی یادت باشه از اون بالا حواسم بهت هست .
لپ یارا رو کشید :
_نبینم یه وقت دل این دختر رو بشکنی ها .
صدای شکستن بغض دلارا فضا رو سکوت در برگرفت .
دلارا با شونههای لرزون جمع رو ترک کرد .
#پارت384
نمیدونستم کنار یارا بمونم یا دلارا .
اما فعلا یارا کنار خانوادهش بودو دلارا تک و تنهاست.
با قدم های بلندی سمت اتاق دلارا رفتم .
تقهای به در زدم که جوابی دریافت نکردم .
در رو باز کردم و سرمو از لای در بردم داخل اتاق :
_میتونم بیام داخل ؟
دلارا بینیشو بالا کشید :
_بیا .
کامل وارد اتاق شدم . کنارش روی تخت نشستم و دستهامو بهم قلاب کردم .
نمیدونستم چی بگم و چجوری بخوام دلداری بدم.
دستمو دور شونههاش حلقه کردم که سرشو روش شونههام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد .
کمرشو نوازش کردم .
_نگاه من نمیتونم بدون مادرم زندگی کنم .
گونههای منم از اشک خیس شدن .
درسته زیاد نمیشناختمش اما محبت هاش منم منو هم به خودش وابسته کرد .
اگه اون نبود یارا وسط عقد منو رها کرده بود و رفته بود .
و آبروی من بود که میرفت.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد