💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت360

آیه با درد نالید:

_چرا از خودش نمی‌پرسی؟!

یارا بدون اینکه توجه ای به حرفش کنه موهاش رو محکم تر بین انگشت هاش گرفت:

_تا سه می‌شمارم نگفتی دونه دونه موهاتو کف دستت می‌ذارم.1،2

قبل از اینکه یارا سه رو به زبون بیاره آیه شروع کرد به بلبل زبونی :

_گفتم که بهم گفتی می‌خوای طلاقش بدی.
انگار آیه هم فهمید که نمی‌تونه حریف یارا و قدرتی که داره بشه .

با شنیدن صدای شوکه‌ی یارا از فکر بیرون اومدم .

_من کی همچین حرفی به تو زدم؟!

حالا اینبار نوبت من بود که متعجب بشم.
با هق هق گفت :

_دروغ گفتم ، حرف های تو رو یه جور دیگه بهش تحویل دادم تو روخدا موهام رو ول کن ، کَندی .

یارا هنوز توی شوک بود که بی اختیار دستش توی موهای آیه شل شد .

نگاهی به من کرد که آیه فرصت رو غنیمت شمرد و فرار کرد.

1400/11/05 12:20

#پارت361

یارا ناباور زمزمه کرد :

_من همچین حرفی نزدم .

حرفشو باور کردم اما نمی‌خواستم این موضوع رو نشون بدم برای همین صورتمو ازش برگردوندم که چونه‌م رو گرفت و سرمو به سمت خودش برگردوند.

زمزمه کرد:

_حرفم‌و باور نمی‌کنی ؟

اومدم بگم چرا باور می‌کنم ، اما سکوت کردم جلوی دهنم رو گرفتم تا این حرف رو به زبون نیارم .

نمی‌خواستم بیشتر از این در برابرش کوتاه بیام.

لبخند غمگینی زدم:

_باور کردن یا نکردن من چه فایده‌ای داره ما که قراره از هم جدا شیم .

یارا اول ناباور نگاهم کرد اما بعد مثل دیوانه ها فریادی زد و از این سمت به اون سمت می‌رفت .

من با نگرانی به خرده شیشه هایی که روی زمین در اثر شکسته شدن گلدون ریخته شده بودن نگاه کردم و نگران این بودم که مبادا یکیشون وارد پای یارا بشه.

سعی کردم آرومش کنم :

_بسه چرا اینجوری می‌کنی ؟ قرار ما از همون اول هم همین بود .

1400/11/05 12:20

#پارت362

یارا داد زد :

_نه تو امشب این مرتیکه رو دیدی و هوایی شدی .

بدنم یخ زد به هیچ وجه انتظار این حرف رو از جانب یارا نداشتم.

یعنی با من این همه مدت زیر سقف بود هنوز من رو نشناخته که راجبم اینجوری فکر کرده و حتی به خودش اجازه داده که بیانش کنه .

یه آدم چقدر می‌تونه بیشعور باشه که بخواد اینجوری حرف بزنه .

اون حتی اجازه نداشت اینجوری راجبم فکر کنه چه برسه به اینکه بخواد به زبونم بیاره .

دهنم باز و بسته می‌شد اما هیچی نمی‌تونستم بگم ، بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و اجازه‌ی حرف زدن رو ازم گرفته بود.

به اندازه‌ی کافی خسته شدم ، واقعا با خودش چی فکر کرده که من یه تیکه سنگم که هر وقت دلشون پر بود بیان سر من خالی کنن .

بسه این همه بی احترامی!

نفس بالا نمی‌اومد برای همین کلمات رو پشت سر هم نمی‌تونستم بگم:

_واقعا .... نمی‌دونم چی..... بگم فقط....فقط می‌تونم برات.... متاسفم باشم ، برای این ......سطح فکرت .

1400/11/05 12:20

#پارت363

چشم‌هاش شرمندگی رو فریاد می‌زد اما برای من دیگه مهم نبود .

عادت کردن دل می‌شکنن ، ناراحت می‌کنن تهش می‌خوان با یه شرمندگی قضیه رو حل کنن .

خیره نگاهش کردم ، پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_تو مثلا تحصیل کرده‌ای... و هنوز نمی‌دونی که نباید هر چیزی ...رو به زبون آورد. و بیشتر از همه از همه برای خودم متاسفم که با ادمی مثل تو همخونه شدم.

خواستم بگم برای خودم متاسفم که عاشق همیچین آدمی شدم اما جلوی دهنم رو قفل زدم.

دیگه با این حرف خودم رو خوارو خفیف نمی‌کردم .

دستی به پیشانی عرق کرده‌م کشیدم .

آتیشی توی وجودم به پا شده بود که داشت همه جام رو می‌سوزوند.

به یارا پشت کردم و مثل یه آدمی که با یه چیز محکمی توی سرش کوبیدن برگشتم تا برم داخل اتاقم .

تنها کاری که از دستم بر میومد.

اما با صدای فریاد بلند یارا سرجام متوقف شدم.

درسته ازش دلگیر بودم اما قلب احمقم نگران شده بود برای اون مردِ بی معرفت .

1400/11/05 12:20

#پارت364

عقلم در تلاش بود تا مانع برگشتنم بشه .

اما دوباره توی این جدالی که بین عقل و قلبم به وجو اومد قلبم تونست برنده بشه .

به سمتش برگشتم که دیدم پاشو گرفته .

از همون چیزی که می‌ترسیدم سرش اومد یکی از تیکه های شیشه وارد کف‌پاش شده بود و زخم عمیقی رو به وجود آورده بود.

خیلی دوست دارم با یه کلمه‌ی "حقته" برم و تنهاش بذارم اما طاقت درد کشیدنش رو ندارم برخلاف اون .

نگاهی بهش می‌ندازم که صورتش از درد قرمز شده و با گاز گرفتن لبش سعی داره تا درد کشیدنش رو مخفی کنه.

کلافه سری تکون دادم .

رفتم توی آشپزخونه و جعبه‌ی کمک های اولیه رو از بالای کابینت برداشتم .

دوباره برگشتم پیش یارا .

بدون اینکه نگاهش کنم بازوشو گرفتم و کمکش کردم تا روی مبل بشینه .

پاش رو روی ران پام گذاشتم که چشم‌هاش و بست.

با دیدن پاش دهنم باز شد :

_تو باید بری بیمارستان .

1400/11/05 12:21

#پارت365

دستشو روی مبل گذاشت تا بلند شه :

_نمی‌خوام ، حالم خوبه و بیمارستانم نمیرم.

می‌دونستم به اندازه‌ی کافی لجباز هست و اگه بگه نمی‌رم قطعا نمی‌ره پس اصرار نکردم .

اخمی کردم و غریدم :

_بگیر بشین تا حداقل خودم پات رو ضد عفونی کنم.

با تموم شدن جمله‌م روی مبل آروم گرفت .

در جعبه رو باز کردم اول خون های خشک شده دور پاش رو تمیز کردم .

بتادین رو بیرون اوردم .
پاش رو ضدعفونی کردم و بعد از اونم باندی دور پاش پیچیدم .

من تمام مدتی که داشتم این کار هارو انجام می‌دادم یارا چشم هاشو بسته بود و لبشو گاز گرفته بود تا درد کشیدنش‌و مخفی کنه اما از صورت سرخ شده‌ش معلوم بود چه دردی رو داره تحمل می‌کنه .

وقتی کار پاش تموش شد ، بلند شدم و زیر بازوی یارا رو گرفتم و کمک کردم تا اونو هم بلند کنم.

وارد اتاق شدیم و کمکش کردم تا روی تخت دراز بکشه ، پتو رو روش انداختم که زمزمه‌ش رو شنیدم:

_این قدر مهربون نباش، این قدر منو شرمنده نکن.

1400/11/05 12:21

#پارت366

مکثی کردم .

حتی این حرفشم باعث نشد تا حالم خوب شه.

زخم زبون چیزی نیست که آدم بتونه به راحتی فراموش کنه .

از قدیم گفتن جای کتک از بین می‌ره اما جای زخمی که با حرف ها به وجود میاد هیچ جوره از بین نمی‌ره .

من در عجبم که چجوری می‌تونن اینجوری باشن، این قدر بد ، سنگدل .

چجوری می‌تونن این قدر راحت دل بشکنن بدون اینکه از عاقبتش بترسن .

از اتاق خارج شدم .

وارد پذیرایی شدم تا یکم جمعش کنم .

ظرف های کثیف رو جمع کردم و داخل سینک گذاشتم .

مشغول شستن ظرف ها شدم و همزمان یادم به آیه افتاد که چجوری ماهرانه فریبم داد .

اما اگه یارا نگفته پس اون بر چه اساسی این حرف ها رو پشت سرهم ردیف کرده .

با یادآوری آیه عصبی شدم و سرمو تکون دادم.

ولش کن ارزش نداره که من بخوام بخاطرش اعصاب خودم رو داغون کنم.

1400/11/05 12:21

#پارت351

بالاخره یارا جلوی من خم شد .

استکانی رو برداشتم زیر نگاه خیره‌ش داشتم آب می‌شدم اما خم به ابرو نیوردم .

_ممنونم .

با شنیدن تشکرم سینی رو روی میز گذاشت.

تا اومد که کنارم بشینه زنگ در به صدا در اومده .

خواستم بلند شم که یارا با دستش مانع شد و گفت:

_حتما غذاهارو آوردم خودم می‌رم.

من اگر می‌دونستم این دونفز تا این حد می‌تونن روی رفتار یارا تاثیر بذارن خداشاهده هر روز مهمون خونمن.

والا که جاشون روی چشم‌هام بود .

ولی نه آیه تا حالا به جز دعوا برای من هیچ خیری،نداشته پس حتما قدم امین خوب بوده که اینجوری یارا مهربون شده.

وگرنه یارا رو چه به پذیرایی!

نهایت کاری که یارا انجام می‌داد این بود که لیوان چاییش‌و از روی میز برداره و بخوره.

یارا با نایلون بزرگی که پراز ظرف غذا بود برگشت داخل خونه.

1400/11/05 12:19

#پارت352

آیه با ناز گفت:

_یارا جون چرا زحمت کشیدی .

یارا بدون اینکه بهش توجه‌ای کنه یا عکس العملی نشون بده رفت داخل آشپزخونه .

خیلی حال کردم که آیه ضایع شد .

برگشتم سمتش و سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم .

دیدم که دستش‌هاش و مشت کرد و این قدر فشار داد که رنگشون تغییر کرد .

چرا این بشر هر چقدر بهش بی توجه‌ای می‌شه بلند نمی‌شه بره .

یعنی این قدر دیگه غرورش براش اهمیت نداره و جایی که حتی نیم نگاهی حواله‌ش نمی‌شه نشسته و تکون هم نمی‌خوره.

من برای بار اول که توی محضر دیدمش اصلا فکر نمی‌کردم همچین آدمی باشه ولی انگار به کل اشتباه کرده بودم و ایشون برای رسیدن به خواستش حاضره هر کاری بکنه.

بلند شدم و استکان های چایی رو جمع کردم و به آیه گفتم:

_عزیزم یه وقت دیرت نشه .

لبخندی زد و جواب داد :

_نه عزیزم نگران نباش.

1400/11/05 12:19

#پارت353

اتفاقا نگرانم ، اینجوری که تو داری پیش می‌ری حتما می‌خوای شبم کنارمون بمونی .

حیف که امین اینجا نشسته وگرنه از همین بازوش می‌گرفتم و از خونه پرتش می‌کردم بیرون.

سینی به دست وارد آشپزخونه شدم که یارا رو در حال تزئین بشقاب ها دیدم .

یه لحظه دلم براش سوخت .

انگاری حرفمو که گفتم من دست به سیاه و سفید نمی‌زنم رو جدی گرفته .

سینی رو روی کابینت گذاشتم .

بشقاب رو از زیر دستش کشیدم که با تعجب سرشو بلند کرد :

_تو برو پیش مهمونا من انجام می‌دم .

در اون یکی ظرف رو باز کرد :

_نه من خودم حلش می‌کنم .

اخمی کردم :

_تو برو پیش مهمونات .

زیتون ها رو کنار جوجه کباب ها چیدم .

_نگاه این قدر تیکه ننداز ، اگه آیه اینجا اومده و موندگار شد تقصیر من چیه؟

1400/11/05 12:19

#پارت354

بعد از تموم شدن کار زیتون ، جعبه‌ی چیپس سیب زمینی رو باز می‌کنم :

_من حرف بدی نزدم اما از قدیم گفتن حرف و که زمین بندازی صاحبش بر میداره انگار این جمله برای تو هم صدق می‌کنه .

پوف کلافه ای کشید ، کلافه دستی لابه لای موهاش کشید و از آشپزخونه خارج شد .

می‌خواستم بهش بگم پس پای این آیه رو کی به زندگی ما باز کرده ؟!

الان این با رفتار های کی امید پیدا کرده که تا اینجا اومده و هیچ جوره هم بیرون نمی‌ره.

اینا که کار من نیست ، قطعا زیر سر خودته ولی کیه که قبول کنه و بخواد گردن بگیره .

از یه طرفی هم نمی‌خواستم که بحثی بینمون پیش بیاد .

چون می‌دونستم شاید جسم آیه داخل پذیرایی باشه اما تمام هوش و حواسش به من و یاراست.

بعد از تزئین بشقاب ها و آماده کردن همه چیز اون ها رو روی میز ناهار خوری که گوشه‌ی سالن قرار داشت چیدم .

و آیه با اینکه دید دارم سفره رو می‌چینم به خودش زحمت نداد تا تعارف کنه و ببینه کمک می‌خوام یا نه ؟!

1400/11/05 12:19

#پارت355

با صدای بلند از همه دعوت کردم تا سر میز بشینن .

خودمم آخرین نفر نشستم تا ببینم اگر کم و کسری هست برطرف کنم .

دلم می‌خواست همه چیز زیبا به نظر برسه .

امین اولین قاشق رو که خورد گفت:

_من خیلی امروز زحمت دادم بهتون خیلی شرمنده .

قبل از اینکه ما جواب بدیم آیه مداخله کرد:

_چه زحمتی عزیزم ، یه میوه و شیرینی که این حرف ها رو نداره ، این غذا رو هم که از بیرون سفارش دادن .

آیه به من نگاه کرد و ادامه داد :

_عزیرم پس چرا خودت غذا درست نکردی ؟ نکنه دست پختت تعریف چندانی نداره !

قیافه‌ش و ناراحت نشون داد:

_من می‌بینم که یارا چند وقتی هست لاغر شده نگو تو زیاد بهش نمی‌رسی .

دیگه داشت پاشو فراتر از حدش می‌ذاشت و اگه جوابشو نمی‌دادم قطعا می‌ترکیدم.

یارا دهنشو برای جواب دادن باز کردن که بی حواس دستمو روی ران پاش گذاشتم .

1400/11/05 12:19

#پارت356

_عزیزم ، آیه جان اول از همه می‌خوام بگم که سعی کنیم تو مسئله ای که مربوط،به ما نیست دخالت نکنیم ، قطعا خودت متوجه نیستی که چقدر این رفتار زشته ، و نکته‌ی دوم اینه که من برای افراد مهم زندگیم تلاش می‌کنم تا بهترین شب رو براشون تدارک ببینم و امشب بخاطر حضور تو نشد اونچه رو که در شان امین آقا هست رو به نمایش بذاریم و فعلا همینه که از دستمون بر اومده ایشالا سری بعد بدون وجود هیچ مزاحمی از خجالتشون در میایم.

برام مهم نبود که جلوی این همه آدم خوردش کردم .

برام مهم نبود که الان چه حالی داره .

اون اگه این چیزها براش مهم بود قطعا این همه خودشو خرد نمی‌کرد .

اون هر کاری می‌کرد تا جلوه‌ی منو خراب کنه اما خوشبختانه هربار این تیر ها به خودش اصابت می‌کنه.

نگاهی به جمع انداختم:

_بفرمایید بخورید .

امین داخل دهن باز شده‌ش سریع تکه گوشتی گذاشت .

احتمالا با خودش گفته تا قبل از اینکه به منم بپره سرمو بندازم پایین و مثل بچه‌ی خوب غذام رو بخورم.

بعد بحث بین من‌و آیه شام رو همه در سکوت و آرامش خوردیم و بعد از اون دیگه امین بلند شد و قصد رفتن کرد .

1400/11/05 12:20

#پارت357

بنده خدا چشمش ترسید.

به اصرار های ماهم جواب ردی داد و گفت که کار داره .

آیه هم پشت سر امین داشت بیرون می‌رفت که بازوش توسط یارا اسیر شد .

دندون هامو روی هم سابیدم .

تحمل دیدن این صحنه برام سخت بود .

امین سوار آسانسور شد که آیه نالید :

_ولم کن منم می‌خوام برم.

یارا لبخند ترسناکی زد :

_چرا ما تازه می‌خوایم باهم حرف بزنیم.

وقتی از رفتن امین اطمینان پیدا کرد آیه رو داخل خونه پرت کرد .

دررومحکم بست که از صداش شونه های من بالا پرید.

آیه روی زانوهاش افتاده بود که به سرعت بلند شد :

_چیکار می‌کنی عوضی ؟!

یارا گلدون روی جاکفشی رو برداشت و محکم به زمین کوبید:

_تو به چه حقی به زن من یه مشت چرت و پرت گفتی؟!

1400/11/05 12:20

#پارت358

به وضوح پریدن رنگ صورتش رو دیدن .

اما همچنان گستاخ گفت:

_هر چی گفتم عین واقعیت بوده .

پوزخندی زد و ادامه داد :

_چرا عادت کردی خودت رو پشت دروغ هات پنهان کنی؟

یارا بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشه گام بلندی برداشت .

قبل از اینکه آیه بخواد فرار کنه یارا دستشو دور گلوش حلقه کرد و به دیوار کوبیدش .

هر لحظه فشار دستش بیشتر می‌شد و من از رفتارهای ضد و نقیض‌شون چیزی نمی‌فهمیدم .

سردرگم داشتم به این دوتا موجود که به جون هم افتاده بودن نگاه می‌کردم .

با تجزیه تحلیل موقعیت یارا شتاب زده سمتش رفتم .

آیه برای نفس کشیدن و کنار زدن دست یارا تقلا می‌کرد اما زور اون کجا و زور یارا کجا ؟

رنگ آیه قرمز شده بود و گلوش به خس خس افتاده بود .

هر چقدر ازش متنفر باشم اما راضی به مرگش هم نیستم .

1400/11/05 12:20

#پارت359

بازوی یارا رو گرفتم:

_توروخدا ولش کن ارزش نداره بخاطر این ادم قاتل بشی .

انگار داشت به حرف هام فکر می‌کرد که بعد از چند ثانیه دستش و از دور گلوش باز کرد .

آیه با باز شدن راه تنفسش پشت سر هم سرفه می‌کرد .

اما من کنار یارا که به دیوار تکیه زده بود ایستادم .

دستش و توی دستم گرفتم و زمزمه کردم :

_معلوم هست داری چیکار می‌کنی ؟

سرشو بالا آورد و با چشم های سرخ شده نگاهم کرد:

_دارم سعی می‌کنم بفهمم چی تو گوشت تو خونده؟

_من ازتون شکایت می‌کنم .

سمت آیه برگشتم . انگار حالش بهتر شده بود .
ایستاده بود و داشت تهدید می‌کرد .

من بی تفاوت گفتم :

_باشه .

اما یارا خیلی آتیشی شد که به سمت آیه حمله کرد :

_می‌خوای بری شکایت کنی برو اما اینو هم حتما ضمینه‌ی پرونده کن ... حالا بگو ببینم به زن من چی گفتی !

1400/11/05 12:20

#پارت360

آیه با درد نالید:

_چرا از خودش نمی‌پرسی؟!

یارا بدون اینکه توجه ای به حرفش کنه موهاش رو محکم تر بین انگشت هاش گرفت:

_تا سه می‌شمارم نگفتی دونه دونه موهاتو کف دستت می‌ذارم.1،2

قبل از اینکه یارا سه رو به زبون بیاره آیه شروع کرد به بلبل زبونی :

_گفتم که بهم گفتی می‌خوای طلاقش بدی.
انگار آیه هم فهمید که نمی‌تونه حریف یارا و قدرتی که داره بشه .

با شنیدن صدای شوکه‌ی یارا از فکر بیرون اومدم .

_من کی همچین حرفی به تو زدم؟!

حالا اینبار نوبت من بود که متعجب بشم.
با هق هق گفت :

_دروغ گفتم ، حرف های تو رو یه جور دیگه بهش تحویل دادم تو روخدا موهام رو ول کن ، کَندی .

یارا هنوز توی شوک بود که بی اختیار دستش توی موهای آیه شل شد .

نگاهی به من کرد که آیه فرصت رو غنیمت شمرد و فرار کرد.

1400/11/05 12:20

#پارت361

یارا ناباور زمزمه کرد :

_من همچین حرفی نزدم .

حرفشو باور کردم اما نمی‌خواستم این موضوع رو نشون بدم برای همین صورتمو ازش برگردوندم که چونه‌م رو گرفت و سرمو به سمت خودش برگردوند.

زمزمه کرد:

_حرفم‌و باور نمی‌کنی ؟

اومدم بگم چرا باور می‌کنم ، اما سکوت کردم جلوی دهنم رو گرفتم تا این حرف رو به زبون نیارم .

نمی‌خواستم بیشتر از این در برابرش کوتاه بیام.

لبخند غمگینی زدم:

_باور کردن یا نکردن من چه فایده‌ای داره ما که قراره از هم جدا شیم .

یارا اول ناباور نگاهم کرد اما بعد مثل دیوانه ها فریادی زد و از این سمت به اون سمت می‌رفت .

من با نگرانی به خرده شیشه هایی که روی زمین در اثر شکسته شدن گلدون ریخته شده بودن نگاه کردم و نگران این بودم که مبادا یکیشون وارد پای یارا بشه.

سعی کردم آرومش کنم :

_بسه چرا اینجوری می‌کنی ؟ قرار ما از همون اول هم همین بود .

1400/11/05 12:20

#پارت362

یارا داد زد :

_نه تو امشب این مرتیکه رو دیدی و هوایی شدی .

بدنم یخ زد به هیچ وجه انتظار این حرف رو از جانب یارا نداشتم.

یعنی با من این همه مدت زیر سقف بود هنوز من رو نشناخته که راجبم اینجوری فکر کرده و حتی به خودش اجازه داده که بیانش کنه .

یه آدم چقدر می‌تونه بیشعور باشه که بخواد اینجوری حرف بزنه .

اون حتی اجازه نداشت اینجوری راجبم فکر کنه چه برسه به اینکه بخواد به زبونم بیاره .

دهنم باز و بسته می‌شد اما هیچی نمی‌تونستم بگم ، بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و اجازه‌ی حرف زدن رو ازم گرفته بود.

به اندازه‌ی کافی خسته شدم ، واقعا با خودش چی فکر کرده که من یه تیکه سنگم که هر وقت دلشون پر بود بیان سر من خالی کنن .

بسه این همه بی احترامی!

نفس بالا نمی‌اومد برای همین کلمات رو پشت سر هم نمی‌تونستم بگم:

_واقعا .... نمی‌دونم چی..... بگم فقط....فقط می‌تونم برات.... متاسفم باشم ، برای این ......سطح فکرت .

1400/11/05 12:20

#پارت363

چشم‌هاش شرمندگی رو فریاد می‌زد اما برای من دیگه مهم نبود .

عادت کردن دل می‌شکنن ، ناراحت می‌کنن تهش می‌خوان با یه شرمندگی قضیه رو حل کنن .

خیره نگاهش کردم ، پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_تو مثلا تحصیل کرده‌ای... و هنوز نمی‌دونی که نباید هر چیزی ...رو به زبون آورد. و بیشتر از همه از همه برای خودم متاسفم که با ادمی مثل تو همخونه شدم.

خواستم بگم برای خودم متاسفم که عاشق همیچین آدمی شدم اما جلوی دهنم رو قفل زدم.

دیگه با این حرف خودم رو خوارو خفیف نمی‌کردم .

دستی به پیشانی عرق کرده‌م کشیدم .

آتیشی توی وجودم به پا شده بود که داشت همه جام رو می‌سوزوند.

به یارا پشت کردم و مثل یه آدمی که با یه چیز محکمی توی سرش کوبیدن برگشتم تا برم داخل اتاقم .

تنها کاری که از دستم بر میومد.

اما با صدای فریاد بلند یارا سرجام متوقف شدم.

درسته ازش دلگیر بودم اما قلب احمقم نگران شده بود برای اون مردِ بی معرفت .

1400/11/05 12:20

#پارت364

عقلم در تلاش بود تا مانع برگشتنم بشه .

اما دوباره توی این جدالی که بین عقل و قلبم به وجو اومد قلبم تونست برنده بشه .

به سمتش برگشتم که دیدم پاشو گرفته .

از همون چیزی که می‌ترسیدم سرش اومد یکی از تیکه های شیشه وارد کف‌پاش شده بود و زخم عمیقی رو به وجود آورده بود.

خیلی دوست دارم با یه کلمه‌ی "حقته" برم و تنهاش بذارم اما طاقت درد کشیدنش رو ندارم برخلاف اون .

نگاهی بهش می‌ندازم که صورتش از درد قرمز شده و با گاز گرفتن لبش سعی داره تا درد کشیدنش رو مخفی کنه.

کلافه سری تکون دادم .

رفتم توی آشپزخونه و جعبه‌ی کمک های اولیه رو از بالای کابینت برداشتم .

دوباره برگشتم پیش یارا .

بدون اینکه نگاهش کنم بازوشو گرفتم و کمکش کردم تا روی مبل بشینه .

پاش رو روی ران پام گذاشتم که چشم‌هاش و بست.

با دیدن پاش دهنم باز شد :

_تو باید بری بیمارستان .

1400/11/05 12:21

#پارت365

دستشو روی مبل گذاشت تا بلند شه :

_نمی‌خوام ، حالم خوبه و بیمارستانم نمیرم.

می‌دونستم به اندازه‌ی کافی لجباز هست و اگه بگه نمی‌رم قطعا نمی‌ره پس اصرار نکردم .

اخمی کردم و غریدم :

_بگیر بشین تا حداقل خودم پات رو ضد عفونی کنم.

با تموم شدن جمله‌م روی مبل آروم گرفت .

در جعبه رو باز کردم اول خون های خشک شده دور پاش رو تمیز کردم .

بتادین رو بیرون اوردم .
پاش رو ضدعفونی کردم و بعد از اونم باندی دور پاش پیچیدم .

من تمام مدتی که داشتم این کار هارو انجام می‌دادم یارا چشم هاشو بسته بود و لبشو گاز گرفته بود تا درد کشیدنش‌و مخفی کنه اما از صورت سرخ شده‌ش معلوم بود چه دردی رو داره تحمل می‌کنه .

وقتی کار پاش تموش شد ، بلند شدم و زیر بازوی یارا رو گرفتم و کمک کردم تا اونو هم بلند کنم.

وارد اتاق شدیم و کمکش کردم تا روی تخت دراز بکشه ، پتو رو روش انداختم که زمزمه‌ش رو شنیدم:

_این قدر مهربون نباش، این قدر منو شرمنده نکن.

1400/11/05 12:21

#پارت366

مکثی کردم .

حتی این حرفشم باعث نشد تا حالم خوب شه.

زخم زبون چیزی نیست که آدم بتونه به راحتی فراموش کنه .

از قدیم گفتن جای کتک از بین می‌ره اما جای زخمی که با حرف ها به وجود میاد هیچ جوره از بین نمی‌ره .

من در عجبم که چجوری می‌تونن اینجوری باشن، این قدر بد ، سنگدل .

چجوری می‌تونن این قدر راحت دل بشکنن بدون اینکه از عاقبتش بترسن .

از اتاق خارج شدم .

وارد پذیرایی شدم تا یکم جمعش کنم .

ظرف های کثیف رو جمع کردم و داخل سینک گذاشتم .

مشغول شستن ظرف ها شدم و همزمان یادم به آیه افتاد که چجوری ماهرانه فریبم داد .

اما اگه یارا نگفته پس اون بر چه اساسی این حرف ها رو پشت سرهم ردیف کرده .

با یادآوری آیه عصبی شدم و سرمو تکون دادم.

ولش کن ارزش نداره که من بخوام بخاطرش اعصاب خودم رو داغون کنم.

1400/11/05 12:21

#پارت367

امین مردی که از نظر من به شدت ادم خوش قلبی هست و می‌تونه یه مرد ایده آل هر دختری باشه اما نه من .

چون من از خیلی وقت پیش ها قلبم رو به مردی دادم که خودش بی خبره.

کار ظرف ها که تموم شد منم خسته دست هام رو کشیدم .

بی‌خیال بقیه‌ی ظرف ها شدم و رفتم تا بخوابم.

***
با تابیده شدن نور خورشید چشم هام رو باز کردم و روی تخت نشستم .

دیگه حس خوابیدن نبود .

بلند شدم تا قبل از بیدار شدن یارا کتری رو روی اجاق بذارم .

از اتاق بیرون رفتم.

درحالی که خمیازه کشیدم چشمم به یارا که روی مبل نشسته بود افتاد .

دهنم نیمه باز موند ، دیشب بخاطر خستگی زیاد بدون اینکه ارایشم و پاک کنم یا موهام رو شونه کنم خوابیدم و الان خودم می‌دونم که وضعیتم خیلی بده.

1400/11/05 12:21

#پارت368

یه نگاه به یارا که با دیدن من لبخند روی لبش نشست انداختم .

بدون اینکه صبر کنم برگشتم داخل اتاق .

ضربه‌ی محکمی به پشیونیم زدم ، به آینه نگاه کردم و همین رو که حدس زدم وضعیتم خیلی قشنگ نبود.

مداد زیر چشم هام پخش شده بود . دور لبم به خاطر رژ کمی قرمز شده بود و موهام بهم گره خورده بودن.

کلافه اول از همه دست‌و صورتم و شستم و آرایشو پاک کردم .

بعد از اونم موهامو شونه کردم ، لباس مرتبی پوشیدم .

اینبار با اعتماد به نفس از اتاق خارج شدم.

یارا داخل آشپزخونه بودم.

رفتم پیشش که میز صبحانه رو داشت آماده می‌کرد .

ابروهام از تعجب بالا پریدن ، از دیروز تا حالا بدون شک یه چیزی به سرش خورده وگرنه یارا آدم این کارا نبود .

حضور من رو کنارش احساس کرد ، سمتم برگشت و لبخندی زد :

_سلام صبح بخیر.

جدی سرم‌و تکون دادم و زمزمه کرد :

_صبح توهم بخیر.

1400/11/05 12:21