971 عضو
#پارت385
_دلارا هیچ کار خدا بی حکمت ، گریه هم نکن که مادرت ناراحت میشه .
سرشو از شونههام برداشت :
_آره مامان طاقت ناراحتی ما رو نداره ، منم نباید دیگه گریه کنم .
سرشو پایین انداخت و نالید :
_اما نمیتونم بی تفاوت باشم.
کلمهای نمیتونستم پیدا کنم تا مرهمی برای حال بدش باشه .
_دلارا تو با عذاب دادن خودت نمیتونی چیزی رو درست کنی .
دلارا صورتشو بین دست هاش مخفی کرد :
_میدونم .
خم شدم و اشک های روی گونهش رو پاک کردم :
_پاشو دیگه گریه نکن و بیشار لز این هم مادرتو نگران نکن.
مغموم نگاهم کرد که دستشو کشیدم و با خودم همراهش کردم .
وارد پذیرایی که شدیم یارا روی مبل نشسته بود .
مادر یارا با دیدن ما گفت :
_چه عجب شما از اون اتاق دل کندید .
#پارت386
لبخندی زدم و دستمو دور کمر دلارا حلقه کردم :
_مامان این دختر شما منو به حرف گرفته .
یارا پا روی پا انداخت :
_مامان همین عروس شما تا حالا نشده منو اینجوری بغل کنه .
لب گزیدم و ابرویی بالا انداختم که مامان بلند خندید .
دلارا زیر لب زمزمه کرد :
_قربون خندیدنت برم .
مامان اشارهای به یارا کرد :
_پاشو پاشو حتما خستهای زده به سرت ، برو تو اتاقت یکم استراحت کن .
یارا چشمکی زد :
_اگه زنمم میدید تا برم .
ابرویی برای یارا بالا انداختم تا یکم مراعات کنه .
درسته باباش نبود اما من جلوی همین خانوما هم خجالت میکشم .
گونه هام رنگ گرفتن که مامان گفت:
_قربون خجالت کشیدنت عروس گلم برو با شوهرت یکم استراحت کن .
سرمو تکون دادم :
_نه نه من خسته نیستم ، ترجیح میدم اینجا بشینم .
#پارت387
یارا به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و کشید :
_اما من ترجیح میدم شما با خود من باشی .
کمی خم شدو دستشو روی سینهش گذاشت:
_فعلا با اجازه .
دستمو توی دستش گرفت و باهم وارد اتاقش شدیم .
بعد از بسته شدن در کلافه دستشو لابه لای موهاش کشید و روی تخت نشست .
میدونستم حالش بده و نیاز به آرامش داره .
کنارش روی تخت نشستم .
قبل از اینکه من بخوام کاری کنم یارا سرشو روی پام گذاشت :
_من پسر بدیم مگه نه ؟
برای نوازش کردن موهاش تردید داشتم اما بالاخره تصمیم نهاییم رو گرفتم و دستمو لابه لاش موهاش کشیدم :
_نه ، اتفاقا تو پسر خوبی برای خانوادهت بودی .
صداش بخاطر بغض توی گلوش میلرزید :
_دروغ نگو ، پسر خوبی براش نبودم ، من دلشو شکوندم ، دل همه رو شکوندم حتی دل تورو ، بعد از مامان دیگه هیچکس منو دوست نداره ، تنها میشم .
#پارت388
میخواستم داد بزنم و بگم منم به اندازهی مامانت دوست دارم اما ترسم مانع شد .
از این ترسیدم که نکنه با خودش فکر کنه دارم از این موقعیت سواستفاده میکنم.
_تو هیچوقت تنها نمیشی ، تو خانوادت رو کنارت داری .
اشک توی چشم هاش جمع شدن.
بلند شد نشست تا اشک هاش رو نبینم .
سرشو پایین انداخت و چشمهاشو با انگشت هاش فشور داد.
طاقت نداشتم دردهاش رو توی خودش بریزه .
دوست نداشتم اینجوری بخواد خودخوری کنه.
دستمو پشت گردنش گذاشتم که از خدا خواسته سرشو روی سینهم گذاشت .
_نگاه من به هوای مادرم نفس می کشیدم ، من خیلی عذابش دادم اما نمیتونم عذاب کشیدنش رو ببینم و دم نزنم .
لبخندی روی لبم نشست .
ناخواسته خم شدم و موهاش رو بوسیدم:
_یارا مادرا دل خیلی مهربونی دارن .
سرشو بلند میکنه که اشکهای روی گونههاش رو پاک کردم .
#پارت389
_چرا شما اشکتون دمِ مشکتونه ! شما به جایی که به مادرتون امید بدید ، دارید یه کاری میکنید که اونم امیدش رو از دست بده .
یارا روی تخت دراز کشید .
دستشو دور کمرم حلقه کرد و کشیدم که با سر به سینهش برخورد کردم .
پاهاش رو روی پام انداخت .
دستمو روی سینهش گذاشتم و خواستم بلند شم که اجازه نداد :
_یارا چیکار میکنی ؟
چشمهاشو بست:
_میخوام بخوابم .
برای رهای از آغوشش تقلا کردم که دستشو محکم تر دور کمرم حلقه کرد :
_خب تو میخوای بخوابی چه ربطی به من داره .
یارا نفس عمیقی کشید :
_میخوام با آرامش بخوابم.
انگشتشو روی لبم گذاشت :
_شماهم دیگه ساکت ، بذار تا یک ساعت خواب راحت رو در کنار هم تجربه کنیم .
با یادآوری اینکه یه روزی ازش جدا میشم دست از تقلا برداشتم و سعی کردم از این لحظه استفاده کنم.
#پارت390
سرمو روی سینهش گذاشتم و چشمهامو بستم.
انگار چندین سال نخوابیده بودم که با بستن چشم هام خواب عمیقی بر چشم هام حاکم شد .
***
با صدای خندهی ریزی لای پلکمو باز میکنم .
با دیدن چهرهی مامان یارا دستپاچه روی تخت نشستم .
_دختر خوبه تو میل و علاقهای به خواب نداشتی.
لبمو گاز گرفتم که مامان یارا گفت:
_خجالت کشیدن نداره که دخترم ، تو اگه روی سینهی شوهرت نخوابی ، سرتو میخوای روی سینهی کی بذاری .
از خجالت گونههام سرخ شده بودن و انگار آتیشی توی وجودم شعله میکشید .
_آخه مامان من جالبی اینجاست که علاقه ای به خواب نداشت اما چشم هاشو نبسته خوابید.
با آرنجم محکم به پهلوی یارا کوبیدم که نالید:
_مامان تازه دست به زنم داره .
مامان یارا ویلچرشو هل داد و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت:
_پسرم آدم کنار اونی که دوستش داره ارامش میگیره.
از اینکه دستم رو شد چشم هام اندازهی گردو شدن.
#پارت391
ناباور پلکی زدم که یارا ابرویی بالا انداخت:
_تو که حرفهای مامانتو جدی نگرفتی؟!
یارا دستی پشت گردنش کشید :
_من حرف هایی که به نفع خودم باشن رو جدی میگیرم .
اخمی کردم :
_از بس که خودشیفتهای.
از روی تخت بلند شدم .
دستی به لباس های چروک شدهم کشیدم و نالیدم:
_نگاه چه بلایی سر لباس هام اومد .
یارا با شیطنت گفت :
_اینجا اتو داری ، منم چشمهامو میگیرم .
حرصی برگشتم سمت یارا که معلوم نبود امروز چی خورده بود توی سرش و اینجوری رفتار میکرد .
حولهی روی صندلی رو برداشتم و سمتش پرت کردم.
یارا قهقهی بلندی سر داد:
_حرص نخور پوستت چروک میشه .
_کاش پوستم چروک شه من قطعا از دست تو سکته میکنم .
یارا لبشو گاز میگیره:
_ اِ خدانکنه.
#پارت392
دیگه نایستادم که بخوام با یارا کلکل کنم چون میدونستم کم میارم .
از اتاق بیرون رفتم ، حضور یارا رو کنارم احساس کردم .
کسی داخل پذیرایی و آشپزخونه نبود که متعجب پرسیدم:
_پس بقیه کجان ؟!
یارا جواب داد:
_احتمالا رفتن داخل حیاط.
شونه به شونهی همدیگه رفتیم داخل حیاط که همه زیر آلاچیق نشسته بودن.
لبخندی زدم که یارا بلند گفت:
_به به چه صفایی دادین.
صدای یارا به قدری بلند بود که توجهی همه به سمت ما جلب شد .
بابا سیخ رو سمت یارا گرفت:
_چه عجب بالاخره از اون اتاق دل کندی !
یارا شونهای بالا انداخت:
_پدرجان من هربار میخواستم بیام نگاه اجازه نمیداد.
متعجب به یارا نگاه کردم .
#پارت393
دهنم از حیرت باز شد .
این قدر این حرف رو جدی زد که یه لحظه داشت باورم میشد که من اجازه ندادم تا یارا بیاد بیرون .
دلارا سری به نشونهی تاسف تکون داده و پشت چشمی برام نازک کرد :
_بابا انتخاب عروسمون درست نبوده .
مامان ضربهای پشت دست دلارا زد:
_راجب عروسم درست صحبت کن .
ذوق زده دست هامو بهم کوبیدم:
_من قربونتون برم .
یارا صورتش و مچاله کرد یه دور به من و مامان نگاه کرد:
_شما چرا مثل مادرشوهر و عروس رفتار نمیکنید .
ابرویی بالا انداختم:
_چون من مادرشوهرمو دوست دارم .
مامان لبخند مهربونی زد :
_دل به دل راه داره .
دلارا از سرجاش بلند شد . اخمی کرد و گفت:
_خوشم نمیاد این قدر با مامانم دل میدی و قلوه پس میگیریا .
#پارت394
ابرویی بالا انداختم :
_از بس که حسودی !
دلارا با عصبانیت ساختگی گفت:
_بفرما مامان خانم تحویل بگیر ، بعد هی بگو عروس من خوبه .
مامان اینبار سکوت کرد و چیزی نگفت .
رنگش بیشتر از قبل پریده بود .
کنارش نشستم و دستشو گرفتم :
_مامان جان حالت خوبه ؟!
سرم و بین دست هاش گرفت و چشم هامو بوسید:
_قربون شکل ماهت برم آره من خوبم اما ازت میخوام یه قولی بهم بدی؟
منتظر نگاهش کردم تا جملهش رو کامل کنه :
_بهم قول بده که در هر شرایطی کنار پسرم باشی ، اون به من خیلی وابستهست و میدونم اگه من نباشم خیلی میشکنه پس تو کنارش باشه و درمونی باش برای زخم هاش.
سرمو پایین انداختم .
نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم و دروغ بگم .
نمیتونستم قول بدم در صورتی که قرارِ ما جدایی بوده.
دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بلند کرد :
_قول بده دخترم تا خیال منم راحت باشه
#پارت395
دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بلند کرد :
_قول بده دخترم تا خیال منم راحت باشه .
دستهامو بهم قلاب کردم و مشغول چلوندنشون شدم که صدای شکستن استخوان هام بلند شد .
_قول میدم .
_من روی قول تو حساب باز کردم .
لبخندی زدم و سعی کردم فرار کنم تا بیشتر از این به یه مادر دروغ نگم .
بغضی توی گلوم نشست که با قورت دادن مداوم آب دهنم سعی داشتم به پایین بفرستمش.
بلند شدم کع صدای کلکل یارا با پدرش به گوش میرسید .
کمی عقب ایستادم و به مامان نگاه کردم که قطره اشکی از چشمم پایین اومد.
_درسته که تونستی از زیر به سیخ کشیدن مرغ ها فرار کنی اما اینا رو خودت باید کباب کنی .
یارا قدمی به عقب برداشت:
_بابا مثلا ما مهمونیم.
بابا چشم هاشو ریز کرد :
_نوبت به درست کردن که رسید شدی مهمون اما موقع خوررن میشی صاحبخونه .
#پارت396
بابا با سیخ توی دستش ضربه ای به کمر یارا کوبید:
_عجله کن ذغال ها سرخ شدن.
من عادت کرده بودم که به خانوادهی فرهمند مامان و بابا بگم .
لبخند تلخی زدم که صدای یارا رو شنیدم:
_نگاه بیا اینجا که یه دوتا سیخ جوج بزنیم.
اشکی که گونهم رو خیس کرده بود رو پاک کردم.
سمت یارا رفتم و کنارش ایستادم.
دلارا مامان رو هم آورد که همگی دور منقل جمع شدیم .
بعد از سرخ شدن مرغ ها یارا یه مرغ رو از،سیخ بیرون آورد و جلوی دهن مامانش برد .
_اولین مرغ رو فرشتهی من میزنه بر بدن تا به بقیه هم بچسبه.
مامان با ابروش به من اشاره کرد :
_پسرم اول بده زنت .
یارا مصمم کباب رو جلوی دهن مادرش،گرفته بود :
_مامان تا شما نخورید که نگاه نمیخوره.
مامان هم دهنشو باز کرد که یارا کباب رو گذاشت توی دهنش.
#پارت397
یارا اینبار کبابی جلوی دهن من گرفت :
_زشت....
قبل از اینکه بخوام کلمه رو کامل بگم ، یارا مرغ رو داخل دهنم گذاشت.
_چقدر شما به طرز مسخرهای تعارفی هستید.
پشت چشمی براش نازک کردم .
یارا روبه پدرش کرد و گفت:
_برای شما هم لقمه بگیرم جون دلم ؟
بابا محکم به گردن یارا کوبید:
_اینو زدم تا یادبگیری کمتر نمک بریزی.
یارا دستشو پشت گردنش گذاشت:
_الان کاملا متوجه شدم .
_همیشه میدونستم نوع تربیتم درسته.
با این حرف بابا همه به خنده افتادم .
سفرهی یکبار مصرف رو روی میز آلاچیق پهن کردم.
یارا با قابلمه پشت میز نشست قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم ، مامان گفت :
_ممنونم که اومدید و روزم رو ساختید .
#پارت398
یارا پیشونی مامانشو بوسید:
_روز منم با همین لبخند تو ساخته شد.
بعد از خوردن کباب و چایی قصد رفتن کردیم ، از سرجامون بلند شدیم:
_پسرم بیشتر میموندی .
یارا خم شد و دست مادرشو بوسید :
_قربونت برم منم خودم که از خدامه بیشتر بمونم ولی دیگه نمیتونم ، یه عالمه کار دارم.
مامان هم دستی به سر یارا کشید و گفت:
_برو مادر که ایشالا توی تمام مراحل زندگیت موفق باشی .
لبخندی زدم و رفتم داخل اتاق یارا تا شالم رو بردارم.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم و سرو وضعم رو درست کردم.
با شنیدن صدای جیغ بلندی رژ از دستم افتاد .
ترسیده از اتاق بیرون اومدم و وارد پذیرایی شدم که سرجام خشکم زد.
سر مامان روی شونههاش افتاده بود ، یارا داشت با مامانش حرف میزد و دلارا گوشهی اتاق ایستاده بود و دستش روی دهنش بود .
ناباور به صحنهی روبهروم نگاه کردم .
#پارت399
دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد اما آوایی از حنجرهم خارج نمیشد.
مامان که حالش خوب بود.
دلم برای زجه هایی که یارا میزد کباب شد:
_مامان ، فرشتهی من بلند شو ، چرا چشمهاتو بستی ، ببخش اگا یه لحظه ازت غافل شدم ، غلط کردم باشه حالا چشم های قشنگتو باز کن.
بابا رفت دستشو روی شونههای یارا گذاشت:
_بلند شو پسر .
یارا با عصبانیت دست پدرش رو پس زد :
_ولم کن بابا .
می دونستم الان منم باید برم سراغ یکیشون تا آرومشون کنم اما نمیتونستم .
نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود ، زانوهام سست شده بودن و هر لحظه امکان داشت که روی زمین سقوط کنم .
هضم این موضوع برای من سخت بود.
_مامان پاشو دیگه ، چرا دست و پاهات یخ کردن.
بابا اشاره بهم کرد که بیام کنار یارا اما من خودم پاهام به زمین چسبیده بودن و توانایی حرکت نداشتن.
بدون اینکه پلک بزنم به بابا نگاه میکردم.
#پارت400
بابا دست تنها از این ور به اون ور میدوید .
اگه من حال و روزم این باشه وای به حال یارا .
من باید قوت قلب باشم براش حداقل این روزها.
سمتش رفتم و شونههاشو گرفتم:
_بلندشو عزیزم .
یارا با چشم های اشکی نگاهم کرد :
_ولی مامان چشمهاشو باز نمیکنه .
طاقت نیوردم و اشکهام روانهی گونههام شدن.
_پاشو عزیزم بذار آقایون کارشونو بکنن .
یارا ناباور نگاهی به آقایونی که گوشهی خونه ایستاده بودن و اومده بودن تا مامان رو ببرن ، انداخت .
داد زد :
_از خونهی ما برید بیرون ، به چه حقی پاتون رو گذاشتید اینجا.
یارا گریه نمیکرد ، شوکه شده بود برای همین داشت اینجوری برخورد میکرد .
سر یارا رو به سمت خودم برگردوندم :
_یارا منو ببین ، گریه کن .
میخواستم کاری کنم تا شاید گریه کنه و خودشو خالی کنه اما یارا سرسختانه یه قطره اشک هم نریخت.
#پارت401
کلافه شده بودم .
طاقت دیدن این لحظه رو نداشتم .
یارا همیشه از نظر من یه مرد قوی بود که روی پاهاش ایستاد و در برابر سختی ها کم نمیاره.
اما الان این مردی که روی زانوهاش افتاده نمیتونه مرد من باشه.
با دیدن اشک هایی که گونه هاش رو خیس کرده بودن ، دلم داشت آتیش میگرفت.
حالم خیلی بد بود و هر لحظه هم بدتر میشد.
دستمو پشت گردنش گذاشتم و به چشم هاش خیره شدم:
_یارا منو ببین.
اما یارا چشم هاش شخصی جز مادرشو نمیدید.
بدون اینکه به من نگاه کنه زمزمه کرد:
_خودش میدونست کی میخواد بره ، برای همین اصرار داشت تا من بیام اینجا.
دست های بی جون مادرشو توی دستش گرفت:
_مامان فقط میخواستی آتیش بندازی به جون من.
بوسه ای روی دستش زد و ادامه داد:
_این کار قشنگ بود؟!
#پارت402
صداش کم کم بلند شد:
_نه به خدا که قشنگ نیست.... مامان بیدار شو ، من خیلی حرف ها دارم که بهت بزنم ، پاشو باید ازت عذر خواهی کنم.
یارا داشت التماس میکرد تا مامانش بلند شه.
دلم برای این حال بدش سوخت.
تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
دوباره دستمو پشت گردنش گذاشتم و اینبار مجبورش کردم تا سرشو روی شونهم بذاره.
اما بی تابی میکرد که توی گوشش زمزمه میکردم:
_بسه این قدر خودتو اذیت نکن اینجوری بیشتر مادرت ناراحت میشه.
دستمو نوازش وار روی کمرش کشیدم.
***
توی چشم به هم زنی همه با خبر شدن و این خونه الان از جمعیت پر شده.
کی فکرشو میکرد این اتفاق بیفته.
دقیقا زمانی که از حضور بچه هاش کنارش خوشحال بود.
من خودم دست تنها بودم .
دلارا که حالش بد شده بود و آب قند خورده بود و الانم روی تخت دراز کشیده بود.
از یه جهت باید حواسم به مهمونایی که میومدن میبود و از طرف دیگه دلم شور یارا رو میزد که معلوم نیست حالش خوبه یا نه.
#پارت403
آخه این چه سوالی که من میپرسم .
معلومه که حالش خوب نیست.
فقط کاش میتونستم کنارش باشم .
دست هاشو توی دستم بگیرم و بگم غصه نخور.
اون الان بیشتر از هر *** دیگه ای به حضور شخصی احتیاج داره.
که کنارش باشه و دست نوازش توی سرش بکشه.
استکان های چایی رو توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
با دیدن شخصی که روی مبل کنار مامان نشسته پاهام به زمین چسبید و دست هام سست شد.
چرا این نمیخواد دست از سر ما برداره و توی هر موقعیتی سعی میکنه تا خودشو به یارا نزدیک کنه.
سینی چایی از دستم رها شد وواستکان ها با صدای بدی روی زمین افتادن و خورد شدن.
خانمایی که توی جمع نشستم با این صدا ، همهمهشون بلند شد و اخر سر صدای بلند یکی بود که توجه همه رو به خودش جلب کرد:
_ای بابا ، پاشید بریم کمک ، این بنده خدا هم شوکه شده و دست تنها نمیتونه کاری کنه.
اما من نگاهم میخ آیه بود که کنار مامان نشسته بود.
#پارت404
مامان هم از سرجاش بلند شد و به سمت من اومد.
دستشو دور شونه هام حلقه کرد و به سمت مبل هدایتم کرد.
نمیتونستم و این اجازه رو نداشتم تا بخوام مراسم رو بهم بزنم وگرنه بدون شک از این خونه پرتش میکردم بیرون.
تحمل اینکه ببینم اینجا نشسته برام خیلی سخته.
تا حالا این قدر از دیدن شخصی عذاب نمیکشیدم که حالا برای دیدن این دختر اینجوری بهم میریزم.
میدونم دیگه دلیلی نداره که یارا بخواد با من زیر یک سقف بمونه.
اگه تا همین الانم منو تحمل کرده ، فقط و فقط بخاطر حضور مادرش و علاقه ای که بهش داشت بوده.
ولی الان با رفتن مامانش خیلی راحت تر می تونه منو از زندگیش بیرون بندازه و بره سراغ عشق قدیمیش.
دلم برای خودم میسوزه.
دلم برای عشقی هم که توی دلمه و هر روز هم بیشتر از روز قبل میشه هم می سوزه.
میدونم دیگه توی زندگی یارا جایگاهی ندارم و هر چه زودتر خودم باید برم.
سرو صدایی توی خونه به وجود اومده بود که من از همه غافل بودم.
و فقط داشتم به اینکه بهتره هر چه زودتر از زندگی یارا بیرون برم فکر میکردم.
#پارت405
می دونستم الان وقتش نیست که بخوام به اینجور چیزا فکر کنم اما هر کاریم می کردم نمی تونستم ذهنمو جمع و جور کنم.
هر لحظه این توی سرم نقش می بست که من دیگه توی زندگی یارا جایگاهی ندارم.
با صدای مامان پلکی زدم و به خودم اومدم:
_دخترم حالت خوبه؟
سری تکون دادم که لیوان آبی رو جلوم گرفت:
_بیا بخور عزیزم ، رنگ به صورت نداری.
لیوان رو از دستش گرفتم و کمی از محتوای داخل لیوان رو مزه مزه کردم که شیرینیش حالم رو بد کرد.
لیوان رو سمت مامان گرفتم:
_دستت درد نکنه مامان ، نمی خورم دیگه.
مامان دوباره لیوان رو دستم داد:
_بخور عزیزم.
بی حوصله سری تکون دادم:
_باشه مامان.
لیوان رو از دست مامان گرفتم.
دست هامو دور لیوان پیچیدم و خیره شدم به آب داخل لیوان.
#پارت406
دوباره با صدای همهمهی خانوما نگاهم رو از آب داخل لیوان گرفتم.
سرمو بالا آوردم.
به دلارایی که بی جون و با رنگی پریده به سمت ما می اومد خیره شدم.
می دونستم که الان باید بلند شم و کنارش بایستم اما حال خود من بدتر از هرکس دیگه ای بود که بخوام به یکی دیگه کمک کنم.
با صدای پسر بچه ای چشم از دلارا گرفتم:
_خانم جلوی در آقایی با شما کار داره.
تعجب کردم ، چه کسی با من کار داره آخه!
لیوان رو روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم .
سنگینی نگاهی رو حس کردم و سرمو چرخوندم که با چشم های سوالی مامان مواجه شدم.
لب زدم:
_بیرون باهام کار دارن.
مامانم سری در جوابم تکون داد.
احتمال دادم که بابا باشه و بخواد حرفی بهم بزنه اما وقتی از خونه بیرون زدم با شونه های افتادهی یارا مواجه شدم.
_یارا؟
#پارت407
با شنیدن صدام سمتم بگشت.
با دیدن چشم های گود افتادهش دلم آتیش گرفت.
چشم های غمگینشو بهم دوخت.
یکم خیره نگاهم کرد که گفتم:
_اتفاقی افتاده؟
با صدای آرومی جواب داد:
_نه .
همچنان داشت خیره نگاهم می کرد .
نمی دونستم باید چیکار کنم که چشمم به آیه خورد که داشت به چهارچوب در تکیه داده بود.
عصبی و کلافه شالمو مرتب کردم.
_چیزی داخل لازم نداری؟
شونه ای بالا انداختم.
می دونستم این رفتار الان درست نیست اما دست خودم نبود که سرد و بی تفاوت جواب دادم:
_نه.
و بدون اینکه منتظر باشم تا ببینم می خواد حرفی بزنه یا نه برگشتم داخل خونه.
می دونستم که دیگه الان با حضور آیه به من هیچ احتیاجی نداره.
#پارت401
کلافه شده بودم .
طاقت دیدن این لحظه رو نداشتم .
یارا همیشه از نظر من یه مرد قوی بود که روی پاهاش ایستاد و در برابر سختی ها کم نمیاره.
اما الان این مردی که روی زانوهاش افتاده نمیتونه مرد من باشه.
با دیدن اشک هایی که گونه هاش رو خیس کرده بودن ، دلم داشت آتیش میگرفت.
حالم خیلی بد بود و هر لحظه هم بدتر میشد.
دستمو پشت گردنش گذاشتم و به چشم هاش خیره شدم:
_یارا منو ببین.
اما یارا چشم هاش شخصی جز مادرشو نمیدید.
بدون اینکه به من نگاه کنه زمزمه کرد:
_خودش میدونست کی میخواد بره ، برای همین اصرار داشت تا من بیام اینجا.
دست های بی جون مادرشو توی دستش گرفت:
_مامان فقط میخواستی آتیش بندازی به جون من.
بوسه ای روی دستش زد و ادامه داد:
_این کار قشنگ بود؟!
#پارت402
صداش کم کم بلند شد:
_نه به خدا که قشنگ نیست.... مامان بیدار شو ، من خیلی حرف ها دارم که بهت بزنم ، پاشو باید ازت عذر خواهی کنم.
یارا داشت التماس میکرد تا مامانش بلند شه.
دلم برای این حال بدش سوخت.
تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
دوباره دستمو پشت گردنش گذاشتم و اینبار مجبورش کردم تا سرشو روی شونهم بذاره.
اما بی تابی میکرد که توی گوشش زمزمه میکردم:
_بسه این قدر خودتو اذیت نکن اینجوری بیشتر مادرت ناراحت میشه.
دستمو نوازش وار روی کمرش کشیدم.
***
توی چشم به هم زنی همه با خبر شدن و این خونه الان از جمعیت پر شده.
کی فکرشو میکرد این اتفاق بیفته.
دقیقا زمانی که از حضور بچه هاش کنارش خوشحال بود.
من خودم دست تنها بودم .
دلارا که حالش بد شده بود و آب قند خورده بود و الانم روی تخت دراز کشیده بود.
از یه جهت باید حواسم به مهمونایی که میومدن میبود و از طرف دیگه دلم شور یارا رو میزد که معلوم نیست حالش خوبه یا نه.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد