💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت369

صندلی رو عقب کشید :

_بیا بشین ، ببین چه میز صبحانه‌ای چیدم .

بدون هیچ حرفی پشت میز نشستم ، اگر انتظار داشت تا ازش تشکر کنم پس صد درصد انتظار بی‌جایی داشته .

این همه مدت من میز صبحانه ، شام و ناهار چیدم یه تشکرِ خشک و خالی نکرد حالا چرا من باید برای این میز صبحانه‌ی ساده تشکر کنم!

وقتی فهمید من قصد ندارم تا ازش تقدیر کنم لیوان چاییم رو پر کرد .

روبه‌روم نشست و دستش‌و زیر چونه‌ گذاشت، بدون توجه بهش لقمه‌ای برای خودم گرفتم و خوردم که یارا گفت:

_امروز مامان دعوتمون کرده.

لقمه پرید داخل گلوم و به سرفه افتادم .

قبل از اینکه یارا بخواد از جاش بلند شه و بیاد توی کمرم بکوبه جرعه‌ای از چاییم خوردم که حالم بهتر شد و راه نفسمم باز شد.

_شوخی می‌کنی دیگه؟

یارا همین جور که گردو روی نونش می‌ذاشت گفت:

_نه چرا باید شوخی کنم .

پوست لبم‌و کندم و ازش پرسیدم:

_قبول کردی؟

1400/11/05 12:22

#پارت370

یارا بی تفاوت شونه‌ای بالا انداخت:

_معلومه که قبول کردم .

عصبی شدم:

_تو می‌خوای با این پات بری ؟

پاشو یکم بالا آورد :

_مگه پام چشه به این خوبی.

با چشم هایی که ازشون شیطنت می‌بارید نگاهم کرد و چشمکی زد:

_نکنه نگرانمی ؟!

نیشخندی زدم:

_نخیر من نگران خودمم که با این اعصاب خوردی که گریبان گیرم شده بیام پیش مامانت چون اون صد درصد می‌فهمه حالم بده .

از پشت میز بلند شد و استکان چاییشو توی سینک گذاشت:

_پس سعی کن حالت بد نباشه.

اداشو در آوردم که لبشو گاز گرفت:

_اِ اینکار ها زشته ، اصلا انتظار نداشتم .

پلاستیکی بر داشت و دور پاش پیچید .

1400/11/05 12:22

#پارت367

امین مردی که از نظر من به شدت ادم خوش قلبی هست و می‌تونه یه مرد ایده آل هر دختری باشه اما نه من .

چون من از خیلی وقت پیش ها قلبم رو به مردی دادم که خودش بی خبره.

کار ظرف ها که تموم شد منم خسته دست هام رو کشیدم .

بی‌خیال بقیه‌ی ظرف ها شدم و رفتم تا بخوابم.

***
با تابیده شدن نور خورشید چشم هام رو باز کردم و روی تخت نشستم .

دیگه حس خوابیدن نبود .

بلند شدم تا قبل از بیدار شدن یارا کتری رو روی اجاق بذارم .

از اتاق بیرون رفتم.

درحالی که خمیازه کشیدم چشمم به یارا که روی مبل نشسته بود افتاد .

دهنم نیمه باز موند ، دیشب بخاطر خستگی زیاد بدون اینکه ارایشم و پاک کنم یا موهام رو شونه کنم خوابیدم و الان خودم می‌دونم که وضعیتم خیلی بده.

1400/11/05 12:21

#پارت368

یه نگاه به یارا که با دیدن من لبخند روی لبش نشست انداختم .

بدون اینکه صبر کنم برگشتم داخل اتاق .

ضربه‌ی محکمی به پشیونیم زدم ، به آینه نگاه کردم و همین رو که حدس زدم وضعیتم خیلی قشنگ نبود.

مداد زیر چشم هام پخش شده بود . دور لبم به خاطر رژ کمی قرمز شده بود و موهام بهم گره خورده بودن.

کلافه اول از همه دست‌و صورتم و شستم و آرایشو پاک کردم .

بعد از اونم موهامو شونه کردم ، لباس مرتبی پوشیدم .

اینبار با اعتماد به نفس از اتاق خارج شدم.

یارا داخل آشپزخونه بودم.

رفتم پیشش که میز صبحانه رو داشت آماده می‌کرد .

ابروهام از تعجب بالا پریدن ، از دیروز تا حالا بدون شک یه چیزی به سرش خورده وگرنه یارا آدم این کارا نبود .

حضور من رو کنارش احساس کرد ، سمتم برگشت و لبخندی زد :

_سلام صبح بخیر.

جدی سرم‌و تکون دادم و زمزمه کرد :

_صبح توهم بخیر.

1400/11/05 12:21

#پارت369

صندلی رو عقب کشید :

_بیا بشین ، ببین چه میز صبحانه‌ای چیدم .

بدون هیچ حرفی پشت میز نشستم ، اگر انتظار داشت تا ازش تشکر کنم پس صد درصد انتظار بی‌جایی داشته .

این همه مدت من میز صبحانه ، شام و ناهار چیدم یه تشکرِ خشک و خالی نکرد حالا چرا من باید برای این میز صبحانه‌ی ساده تشکر کنم!

وقتی فهمید من قصد ندارم تا ازش تقدیر کنم لیوان چاییم رو پر کرد .

روبه‌روم نشست و دستش‌و زیر چونه‌ گذاشت، بدون توجه بهش لقمه‌ای برای خودم گرفتم و خوردم که یارا گفت:

_امروز مامان دعوتمون کرده.

لقمه پرید داخل گلوم و به سرفه افتادم .

قبل از اینکه یارا بخواد از جاش بلند شه و بیاد توی کمرم بکوبه جرعه‌ای از چاییم خوردم که حالم بهتر شد و راه نفسمم باز شد.

_شوخی می‌کنی دیگه؟

یارا همین جور که گردو روی نونش می‌ذاشت گفت:

_نه چرا باید شوخی کنم .

پوست لبم‌و کندم و ازش پرسیدم:

_قبول کردی؟

1400/11/05 12:22

#پارت370

یارا بی تفاوت شونه‌ای بالا انداخت:

_معلومه که قبول کردم .

عصبی شدم:

_تو می‌خوای با این پات بری ؟

پاشو یکم بالا آورد :

_مگه پام چشه به این خوبی.

با چشم هایی که ازشون شیطنت می‌بارید نگاهم کرد و چشمکی زد:

_نکنه نگرانمی ؟!

نیشخندی زدم:

_نخیر من نگران خودمم که با این اعصاب خوردی که گریبان گیرم شده بیام پیش مامانت چون اون صد درصد می‌فهمه حالم بده .

از پشت میز بلند شد و استکان چاییشو توی سینک گذاشت:

_پس سعی کن حالت بد نباشه.

اداشو در آوردم که لبشو گاز گرفت:

_اِ اینکار ها زشته ، اصلا انتظار نداشتم .

پلاستیکی بر داشت و دور پاش پیچید .

1400/11/05 12:22

#پارت371


_چیکار می‌کنی ؟

پلاستیک رو محکم گره زد :

_می‌خوام برم دوش بگیرم .

چشم‌هامو کلافه بستم .

بعد از اینکه یارا رفت پاشدم و ظرف ها رو شستم .

دست‌هامو با پیشبند خشک کردم .

من دیروز حمام بودم و احتیاجی به حمام دوباره ندارم .

رفتم داخل اتاقم لباس‌هامو آماده کردم که صدای یارا رو شنیدم :

_نگاه .

منم مثل خودش داد زدم :

_بله .

_حوله‌مو یادم رفت بیارم .

انگار نمی‌تونستیم دو تا قدم برم تا پشت در حمام که اینجوری داشتیم باهم ارتباط برقرار می‌کردیم .

_خب ؟

_هیچی فقط خواستم بهت اطلاع بدم ، خب دختر حوله‌ی منو بردار بیار .

_یعنی برم سر کمدت ؟

_اگه جادوگری بلدی نیاز نیست بری .

1400/11/05 20:29

#پارت372


تمسخر از توی کلامش رو تشخیص دادم .

پوف کلافه‌ای کشیدم .

از اتاق خودم بیرون رفتم .

رفتم سرکمد یارا که چشمم به پیراهن سورمه‌ایش افتاد .

ناخواسته از کمد بیرون آوردمش و روی تخت پرتش کردم .

شلوار ستی هم کنار پیراهن گذاشتم .

با صدای یارا که داشت اسمم رو صدا می‌زد ، حوله‌ش رو برداشتم و اتاق رو ترک کردم .

پشت در حمام ایستادم و تقه‌ای به در زدم .

_یارا بیا حوله‌ت .

در حمام باز شد که دستم‌و از لای در داخل فرستادم .

حوله که از دستم گرفته شد نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

برگشتم داخل آشپزخونه تا چایی دم کنم .

کتری رو روی گاز گذاشتم که با صدای یارا به عقب برگشتم .

_نگاه برای منم لباس انتخاب کن .

با دیدنش زبونم بند اومد .

حوله رو دور کمرش بسته بود و با یه حوله‌ی کوچیک دیگه داشت سرش‌و خشک میکرد.

1400/11/05 20:29

#پارت373


با دیدن نگاه خیره‌ی من سری تکون داد که آب دهنم‌و قورت دادم .

سعی کردم به سینه‌ی ستبرش نگاه نکنم .

اما انگار چشم‌هام کنترلشون دست من نبود که ناخودآگاه به سمت شکمش کشیده می‌شد .

پلکی زدم :

_گذاشتم برات روی تخت .

یارا لبخند شیطونی زد :

_دستت درد نکنه دختر چشم قشنگ .

سری تکون دادم و رومو ازش گرفته بودم .

چون می‌دونستم اگه بخوام بیشتر از این ناپرهیزی کنم اختیار از دست می‌دادم و معلوم نبود بعد چه اتفاقی می‌افتاد .

آبجوش اومده رو داخل کتری ریختم .

برگشتم که هنوز یارا سرجاش ایستاده بود .

عصبی شدم :

_میشه بری لباس تنت کنی؟!

یارا با چشم های گرد شده پرسید :

_چرا ؟!

دونه‌های عرق روی پیشونیم رو با دستم پاک کردم :

_چون داری عصبیم می‌کنی .

1400/11/05 20:29

#پارت374


یارا با شیطنت ابرویی بالا انداخت :

_آهان چشم .

چشم‌هامو ازش دزدیدم .

به شدت اینجا هوا گرم شده بود و هر لحظه اکسیژن کم می‌شد.

در پنجره رو باز کردم و سرم‌و بیرون بردم .

پی‌در پی نفس های عمیق کشیدم تا انگار حالم بهتر شد.

چایی رو نمی‌دونم دم کشید یا نه اما من برای خودم یک لیوان ریختم .

پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم .

یارا از اتاق بیرون اومد که چایی توی گلوم پرید .

می‌دونستم امروز تا منو نکشه دست بردار نیست .

چقدر این تیپ بهش اومده .

همون لباس‌هایی که من براش گذاشتم پوشیده بود .

به خودم لعنتی فرستادم با این انتخابم.

همچنان داشتم سرفه می‌کردم که یارا با گام بلندی خودشو بهم رسوند و پشت کمرم کوبید :

_حالت خوبه؟

سری تکون دادم .

1400/11/05 20:29

#پارت371


_چیکار می‌کنی ؟

پلاستیک رو محکم گره زد :

_می‌خوام برم دوش بگیرم .

چشم‌هامو کلافه بستم .

بعد از اینکه یارا رفت پاشدم و ظرف ها رو شستم .

دست‌هامو با پیشبند خشک کردم .

من دیروز حمام بودم و احتیاجی به حمام دوباره ندارم .

رفتم داخل اتاقم لباس‌هامو آماده کردم که صدای یارا رو شنیدم :

_نگاه .

منم مثل خودش داد زدم :

_بله .

_حوله‌مو یادم رفت بیارم .

انگار نمی‌تونستیم دو تا قدم برم تا پشت در حمام که اینجوری داشتیم باهم ارتباط برقرار می‌کردیم .

_خب ؟

_هیچی فقط خواستم بهت اطلاع بدم ، خب دختر حوله‌ی منو بردار بیار .

_یعنی برم سر کمدت ؟

_اگه جادوگری بلدی نیاز نیست بری .

1400/11/05 20:29

#پارت372


تمسخر از توی کلامش رو تشخیص دادم .

پوف کلافه‌ای کشیدم .

از اتاق خودم بیرون رفتم .

رفتم سرکمد یارا که چشمم به پیراهن سورمه‌ایش افتاد .

ناخواسته از کمد بیرون آوردمش و روی تخت پرتش کردم .

شلوار ستی هم کنار پیراهن گذاشتم .

با صدای یارا که داشت اسمم رو صدا می‌زد ، حوله‌ش رو برداشتم و اتاق رو ترک کردم .

پشت در حمام ایستادم و تقه‌ای به در زدم .

_یارا بیا حوله‌ت .

در حمام باز شد که دستم‌و از لای در داخل فرستادم .

حوله که از دستم گرفته شد نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

برگشتم داخل آشپزخونه تا چایی دم کنم .

کتری رو روی گاز گذاشتم که با صدای یارا به عقب برگشتم .

_نگاه برای منم لباس انتخاب کن .

با دیدنش زبونم بند اومد .

حوله رو دور کمرش بسته بود و با یه حوله‌ی کوچیک دیگه داشت سرش‌و خشک میکرد.

1400/11/05 20:29

#پارت373


با دیدن نگاه خیره‌ی من سری تکون داد که آب دهنم‌و قورت دادم .

سعی کردم به سینه‌ی ستبرش نگاه نکنم .

اما انگار چشم‌هام کنترلشون دست من نبود که ناخودآگاه به سمت شکمش کشیده می‌شد .

پلکی زدم :

_گذاشتم برات روی تخت .

یارا لبخند شیطونی زد :

_دستت درد نکنه دختر چشم قشنگ .

سری تکون دادم و رومو ازش گرفته بودم .

چون می‌دونستم اگه بخوام بیشتر از این ناپرهیزی کنم اختیار از دست می‌دادم و معلوم نبود بعد چه اتفاقی می‌افتاد .

آبجوش اومده رو داخل کتری ریختم .

برگشتم که هنوز یارا سرجاش ایستاده بود .

عصبی شدم :

_میشه بری لباس تنت کنی؟!

یارا با چشم های گرد شده پرسید :

_چرا ؟!

دونه‌های عرق روی پیشونیم رو با دستم پاک کردم :

_چون داری عصبیم می‌کنی .

1400/11/05 20:29

#پارت374


یارا با شیطنت ابرویی بالا انداخت :

_آهان چشم .

چشم‌هامو ازش دزدیدم .

به شدت اینجا هوا گرم شده بود و هر لحظه اکسیژن کم می‌شد.

در پنجره رو باز کردم و سرم‌و بیرون بردم .

پی‌در پی نفس های عمیق کشیدم تا انگار حالم بهتر شد.

چایی رو نمی‌دونم دم کشید یا نه اما من برای خودم یک لیوان ریختم .

پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم .

یارا از اتاق بیرون اومد که چایی توی گلوم پرید .

می‌دونستم امروز تا منو نکشه دست بردار نیست .

چقدر این تیپ بهش اومده .

همون لباس‌هایی که من براش گذاشتم پوشیده بود .

به خودم لعنتی فرستادم با این انتخابم.

همچنان داشتم سرفه می‌کردم که یارا با گام بلندی خودشو بهم رسوند و پشت کمرم کوبید :

_حالت خوبه؟

سری تکون دادم .

1400/11/05 20:29

#پارت375


از پشت میز بلند شدم :

_منم برم لباس بپوشم .

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب یارا بمونم ، به اتاقم پناه بردم .

قطعا اگه بیشتر اونجا می‌موندم خودم رو رسوا می‌کردم .

دستی به صورت عرق کردم کشیدم .

رفتم داخل دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم .

از توی آینه‌ی دستشویی به خودم نگاه کردم .

مشتم‌و پر از آب کردم‌و به صورتم پاشیدم .

با پاشیده شدن آب یخ به صورتم از التهاب درونم کم شد .

با دستما دست و صورتم‌و خشک کردم .

از دستشویی بیرون اومدم و یه راست رفتم سر کمدم .

کت و دامن سورمه‌ایم به همراه ساپورت مشکیم رو بیرون آوردم .

لباس هامو پوشیدم و گردنبند سنتیم رو دور گردنم انداختم ، ساعتمو هم بستم و در آخر رژ قرمزی روی لب هام زدم.

از اتاق بیرون اومدم که یارا رو روبه‌روی تلویزیون درحالی که ماگ من دستشه دیدم .

_اون دهنی من بود .

1400/11/05 20:30

#پارت376


یارا با شنیدن صدام سمتم برگشت :

_من با دهنی مشکلی ندارم .

صورتم از چندش مچاله شد :

_یعنی دهنی همه رو می‌خوری ؟

یارا لپم رو کشید :

_نخیر من فقط دهنی آدم های خاص زندگیم رو می‌خوریم .

و بدون اینکه فرصتی به من بده از کنارم رد شد .

با تعجب به مسیر رفتنش نگاه کردم .

یارا منظورش این بود که منم جز آدم مهم زندگیشم یا من اشتباه متوجه شدم .

سری تکون دادم تا از این فکر و خیال ها بیرون بیام و نخوام رویابافی کنم و تهشم خودم ضربه بخورم.

من آدمی بودم که با یه حرف برای خودم فیلنامه می‌نوشتم اما نباید با یارا که قرار نیست زندگیم باهاش ابدی باشه فیلنامه بنویسم چون این وسط منم که فقط اذیت می‌شم.

بی خیال فکر و خیال ها شدم و از خونه بیرون رفتیم .

یارا در و قفل کرد .

_خوشگل شدی .

لبخندی زدم :

_ممنونم .

دستش و دور کمرم حلقه کرد .

1400/11/05 20:30

#پارت377


حالا فهمیدم چرا رنگ سورمه‌ای رو برام انتخاب کردی .

چشمکی زد و ادامه داد :

_می‌خواستی با خودت ست شم .

انگار دستم رو شد ، بدم رو شد .

سرمو تکون دادم :

_نه من اصلا همچین قصدی نداشتم الکی نگو .

یارا لبخند موزی زد ، در آسانسور رو باز کرد و منو داخل آسانسور هدایت کرد :

_باشه باور کردم .

خواستم انکار کنم اما دیدم وضعیت بدتر می‌شه برای همین ابرویی بالا انداختم :

_خب آره این افتخار رو دادم که لباس هات با بهترین طراح ست باشه .

یارا قهقهه‌ی بلندی سر داد . محو خندیدنش شدم که خم شد و گونه‌‌مو گاز گرفت .

شوکه دستمو روی گونه‌م گذاشتم و قدمی ازش فاصله گرفتم .

_چیکار می‌کنی؟

یارا دست‌هاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد :

_یه لحظه نتونستم جلوی احساساتمو بگیرم.

1400/11/05 20:30

#پارت378


با باز شدن در اجازه نداد که من بخوام حرفی بزنم ، دستم‌و کشید .

من هنوز رفتار یارا برام عجیب بود .

امروز خیلی عوض شده بود ، معلوم نیست چش شده .

سوار ماشین که شدیم اولین سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود از یارا پرسیدم:

_یارا تو حالت خوبه .

یارا ظبط رو روشن کرد :

_بهتر از این نمی‌شم .

کمربندم‌و بستم که یارا پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین توی آسمون پرواز کرد .

صدای آهنگ‌و کم کردم و پرسیدم:

_یارا اگه تو به ایه نگفتی که ما قرار طلاق بگیریم پس از کجا فهمیده ؟!

ابروهای یارا با شنیدن این جمله بهم گره خوردن ، فرمون رو زیر دستش فشرد :

_پریروز اومد جلوی باشگاه ، باهام حرف زد ، التماسم کرد ، از تو بد گفت ، گفت که تو منو بخاطر پولم می‌خوای و باهام نمی‌مونی منم در جوابش گفتم ، حتی اگه قرار باشه من نگاه‌ رو طلاق بدم هیچوقت سمت تو نمیام ، اونم دیروز اومد پیش تو و بهت یه دستی زد که تو قشنگ سوتی رو دادی .

عجب آدم بیشعوریه.

1400/11/05 20:30

#پارت379


نشسته از من پیش یارا بد گفته خجالتم نکشیده .

چقدر دروغ گفتن راحت شده . چقدر راحت ندیده و نشناخته پشت سر هم حرف می‌زنیم برای چی ؟!

فقط برای رسیدن به چیزی که میخوایم !

پس انسانیت و وجدان چی می‌گه . البته فکر نکنم اینجور آدما از انسانیت سردربیارن.

یارا دستم‌و می‌گیره و روی دنده می‌ذاره:

_توی فکری !

به چشم هاش خیره شدم :

_درباره‌ی من چی می‌گفت ؟!

زیرچشمی نگاهم کرد:

_شر و ور .

اخمی کرد م و خواستم دستم و از زیر دستش بیرون بکشم که اجازه نداد :

_نگاه چرا اینجوری می‌کنی ؟

با عصبانیت داد زدم :

_شر و ور برای من نشد جواب .

_نگاه درکت نمی‌کنم .

خودمم نمی‌تونستم بفهمم چمه !

1400/11/05 20:30

#پارت380


فقط می‌دونم از اینکه آیه رفته پیش یارا و معلوم نیست چه حرف هایی درباره‌م زده آتیش گرفتم .

از اینکه نکنه یارا یک درصد از حرف هاشو باور کرده باشه داشت نابودم می‌کرد .

با صدایی که خودم به زور شنیدم ، از یارا پرسیدم:

_تو که حرف‌هاشو باور نکردی ؟

یارا وسط خیابون زد روی ترمز و با تعجب به سمت من برگشت .

_یعنی الان این موضوع ذهنتو درگیر کرده ، فکر می‌کنی من این قدر بچه‌م که حرف یه ادم دروغگو رو باور کنم .

شالمو روی سرم مرتب کردم که یارا پشت دستمو بوسید :

_نگاه من تو رو تازه شناختم و نظرم و هیچکس جز خودت نمی‌تونه راجبت عوض کنه .

دیگه امروز بیشتر از این تحمل هیجان و شوکه شدن رو نداشتم .

یارا هم که امروز معلوم نبود چش شده بود که دم به دقیقه به قلب بی جنبه‌ من محبت می‌کرد .

با چشم های گرد شده نگاهش می‌کردم که گفت:

_اینجوری هم نگاهم نکن ، نگاه خانم .

یکی بیاد یه نیشگون از من بگیره ببینم خوابم یا بیدار!

1400/11/05 20:30

#پارت375


از پشت میز بلند شدم :

_منم برم لباس بپوشم .

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب یارا بمونم ، به اتاقم پناه بردم .

قطعا اگه بیشتر اونجا می‌موندم خودم رو رسوا می‌کردم .

دستی به صورت عرق کردم کشیدم .

رفتم داخل دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم .

از توی آینه‌ی دستشویی به خودم نگاه کردم .

مشتم‌و پر از آب کردم‌و به صورتم پاشیدم .

با پاشیده شدن آب یخ به صورتم از التهاب درونم کم شد .

با دستما دست و صورتم‌و خشک کردم .

از دستشویی بیرون اومدم و یه راست رفتم سر کمدم .

کت و دامن سورمه‌ایم به همراه ساپورت مشکیم رو بیرون آوردم .

لباس هامو پوشیدم و گردنبند سنتیم رو دور گردنم انداختم ، ساعتمو هم بستم و در آخر رژ قرمزی روی لب هام زدم.

از اتاق بیرون اومدم که یارا رو روبه‌روی تلویزیون درحالی که ماگ من دستشه دیدم .

_اون دهنی من بود .

1400/11/05 20:30

#پارت376


یارا با شنیدن صدام سمتم برگشت :

_من با دهنی مشکلی ندارم .

صورتم از چندش مچاله شد :

_یعنی دهنی همه رو می‌خوری ؟

یارا لپم رو کشید :

_نخیر من فقط دهنی آدم های خاص زندگیم رو می‌خوریم .

و بدون اینکه فرصتی به من بده از کنارم رد شد .

با تعجب به مسیر رفتنش نگاه کردم .

یارا منظورش این بود که منم جز آدم مهم زندگیشم یا من اشتباه متوجه شدم .

سری تکون دادم تا از این فکر و خیال ها بیرون بیام و نخوام رویابافی کنم و تهشم خودم ضربه بخورم.

من آدمی بودم که با یه حرف برای خودم فیلنامه می‌نوشتم اما نباید با یارا که قرار نیست زندگیم باهاش ابدی باشه فیلنامه بنویسم چون این وسط منم که فقط اذیت می‌شم.

بی خیال فکر و خیال ها شدم و از خونه بیرون رفتیم .

یارا در و قفل کرد .

_خوشگل شدی .

لبخندی زدم :

_ممنونم .

دستش و دور کمرم حلقه کرد .

1400/11/05 20:30

#پارت377


حالا فهمیدم چرا رنگ سورمه‌ای رو برام انتخاب کردی .

چشمکی زد و ادامه داد :

_می‌خواستی با خودت ست شم .

انگار دستم رو شد ، بدم رو شد .

سرمو تکون دادم :

_نه من اصلا همچین قصدی نداشتم الکی نگو .

یارا لبخند موزی زد ، در آسانسور رو باز کرد و منو داخل آسانسور هدایت کرد :

_باشه باور کردم .

خواستم انکار کنم اما دیدم وضعیت بدتر می‌شه برای همین ابرویی بالا انداختم :

_خب آره این افتخار رو دادم که لباس هات با بهترین طراح ست باشه .

یارا قهقهه‌ی بلندی سر داد . محو خندیدنش شدم که خم شد و گونه‌‌مو گاز گرفت .

شوکه دستمو روی گونه‌م گذاشتم و قدمی ازش فاصله گرفتم .

_چیکار می‌کنی؟

یارا دست‌هاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد :

_یه لحظه نتونستم جلوی احساساتمو بگیرم.

1400/11/05 20:30

#پارت378


با باز شدن در اجازه نداد که من بخوام حرفی بزنم ، دستم‌و کشید .

من هنوز رفتار یارا برام عجیب بود .

امروز خیلی عوض شده بود ، معلوم نیست چش شده .

سوار ماشین که شدیم اولین سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود از یارا پرسیدم:

_یارا تو حالت خوبه .

یارا ظبط رو روشن کرد :

_بهتر از این نمی‌شم .

کمربندم‌و بستم که یارا پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین توی آسمون پرواز کرد .

صدای آهنگ‌و کم کردم و پرسیدم:

_یارا اگه تو به ایه نگفتی که ما قرار طلاق بگیریم پس از کجا فهمیده ؟!

ابروهای یارا با شنیدن این جمله بهم گره خوردن ، فرمون رو زیر دستش فشرد :

_پریروز اومد جلوی باشگاه ، باهام حرف زد ، التماسم کرد ، از تو بد گفت ، گفت که تو منو بخاطر پولم می‌خوای و باهام نمی‌مونی منم در جوابش گفتم ، حتی اگه قرار باشه من نگاه‌ رو طلاق بدم هیچوقت سمت تو نمیام ، اونم دیروز اومد پیش تو و بهت یه دستی زد که تو قشنگ سوتی رو دادی .

عجب آدم بیشعوریه.

1400/11/05 20:30

#پارت379


نشسته از من پیش یارا بد گفته خجالتم نکشیده .

چقدر دروغ گفتن راحت شده . چقدر راحت ندیده و نشناخته پشت سر هم حرف می‌زنیم برای چی ؟!

فقط برای رسیدن به چیزی که میخوایم !

پس انسانیت و وجدان چی می‌گه . البته فکر نکنم اینجور آدما از انسانیت سردربیارن.

یارا دستم‌و می‌گیره و روی دنده می‌ذاره:

_توی فکری !

به چشم هاش خیره شدم :

_درباره‌ی من چی می‌گفت ؟!

زیرچشمی نگاهم کرد:

_شر و ور .

اخمی کرد م و خواستم دستم و از زیر دستش بیرون بکشم که اجازه نداد :

_نگاه چرا اینجوری می‌کنی ؟

با عصبانیت داد زدم :

_شر و ور برای من نشد جواب .

_نگاه درکت نمی‌کنم .

خودمم نمی‌تونستم بفهمم چمه !

1400/11/05 20:30