971 عضو
#پارت428
دستمو روی شونه ش گذاشتم که نگاهشو از زمین گرفت و به من دوخت.
لبخندی زدم:
_می خوای این اشتباهتو به من بگی ، شاید بتونم کمکت کنم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
_من راه حل هر مشکلی رو میدونم.
من با شوخی این جملهی رو مطرح کردم اما انگار یارا جدی گرفت که دهنشو باز کرد تا باهام راجب موضوعی که اذیتش می کنه حرف بزنه اما از شانس من در باز شد و چند نفر وارد خونه شدن.
یارا از سر جاش بلند شد.
خاک پشت سرشو تکوند و رو به من کرد:
_بلند شو.
بخاطر اینکه نتونستم بفهمم چی شده خیلی ناراحت بودم برای همین نالیدم:
_قرار بود برام حرف بزنی.
خم شدو بازومو گرفت:
_برات حرفم میزنم اما به موقعش.
منو بلند کرد و با ابرو اشاره کرد تا برگردم داخل خونه.
خودشم به سمت جمعیت رفت .
منم با شونه های افتاده برگشتم داخل خونه.
#پارت429
***
با بیرون رفتن آخرین نفر یارا در رو بست .
شونه به شونهی همدیگه وارد خونه شدیم که دلارا روی مبل نشسته بود.
سرش پایین افتاده بود و شونه هاش می لرزید.
یارا با دیدن دلارا سمتش رفت و کنارش نشست:
_چرا بی صدا گریه می کنی؟
دلارا حتی سرشو بالا نیورد تا جواب داداشمو بده.
یارا هم وقتی جوابی از سمت دلارا دریافت نکرد دستشو زیر چونهش گذاشت و سرشو بلند کرد.
با دیدن صورت دلارا مو به تنم سیخ شد.
یه نگاه به یارا انداختم یه نگاه به دلارا.
صورت دلارا بی اندازه سرخ شده بود و انگار که نمی تونست نفس بکشه.
یارا شتاب زده شونه های دلارا رو توی دستش گرفت و محکم اونو تکون داد:
_دلارا ، عزیزم تو رو خدا یه حرفی بزن ... بذار ببینم حالت خوبه.
اما جواب یارا دوباره سکوت بود.
دستپاچه شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم.
کنار یارا ایستادم و گفتم:
_من چیکار کنم ؟
#پارت430
یارا از سرجاش بلند شد:
_نمیدو...
حرفش هنوز تموم نشد که سیلی محکمی به گوش دلارا زد.
اون سیلی انگار برای دلارا تلنگری شد که به خودش اومد و بغضی که راه تنفسی رو بند آورده بود ترکید.
اشک هاش بی وقفه روانهی گونه هاش شده بودن.
یارا طاقت نیورد و سر دلارا رو روی سینهش گذاشت:
_هیس ، آروم باش .
دلارا در حالی که نفس نفس می زد گفت:
_داداش دلم برای مامان تنگ شده ..... من مامانمو می خوام.
یارا نگاهی به من انداخت و لب زد:
_بی زحمت یه لیوان آب بیار.
سری تکون دادم.
بدون اینکه معطل کنم به سمت آشپزخونه دویدم.
لیوان تمیزی برداشتم و شیر آب سرد رو باز کردم و لیوان رو پر کردم.
دوباره کنار یارا ایستادم و لیوان رو سمتش گرفتم.
یارا ممنونم زیر لب زمزمه کرد.
لیوان رو از دستم گرفتم و جلوی دهن دلارا گرفت.
#پارت408
یارا
دلم داشت آتیش می گرفت و برای آروم شدن خودم هیچ راهی رو نمی تونستم پیدا کنم جز اینکه نگاه رو ببینم.
دوست داشتم مثل زمانی که توی خونه بودیم بغلم کنه و سرمو بذار روی شونه هاش.
با زمزمه هاش آرومم کنه .
عطر تنشو نفس بکشم و به این فکر کنم که هنوز دلخوشی دارم .
با برگشتن نگاه داخل خونه ، منم خواستم برم توی جمع مردونه اما با شنیدن صدای شخصی ایستادم.
روی پاشنهی پا چرخیدم.
آیه با دیدن من لبخندی زد :
_یارا حالت خوبه؟
دست هامو توی جیب شلوارم کردم :
_به تو چه ربطی داره؟!
جا خورد .
انگار انتظار اینجور جواب دادن رو از من نداشت.
پس چه انتظاری ازم داشته؟!
که دست هامو باز کنم و به آغوشم دعوتش کنم.
پس نگاه هم متوجه ی حضور آیه شد و برای همین برگشت توی خونه .
کلافه دستی به موهام کشیدم.
#پارت409
چه فکر هایی که حالا توی سرش نچرخید و همش هم زیر سر آیهست.
با صدای آیه از فکر بیرون اومدم:
_یارا میدونم ازم دلخوری ، اما بذار آرومت کنم.
ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست.
واقعا آیه با خودش چی فکر کرده بود ؟
شایدم مشکل از رفتار خودم بوده که اون الان اینجوری فکر می کنه که من با وجودش آروم میشم.
وقتی سکوتم رو دید جرعت بیشتری پیدا کرد و ادامه داد:
_من بلدم چجوری حالتو خوب کنم.
با هر کلمهای که از دهن آیه خارج می شد من فکر و ذکرم سمت نگاه میرفت.
دیگه هیچ *** جز نگاه بلد نیست که حالمو خوب کنه.
قدمی سمتم برداشت و دستشو نوازش وار روی گونهم کشید.
انگار بهم برق سه فاز وصل کردن که زیر دستش کوبیدم و قدمی به عقب برداشتم.
اون حتی شعور این رو نداشت که این کثافت کاریاش هم جاش اینجا نیست.
حتی درک این رو نداشت که من الان عذاردارم و باید مراعات کنه.
#پارت410
یه آدم چقدر می تونه خودشو کوچیک کنه.
چقدر می تونه حقیر و پست باشه و به طرف مقابلشم احترام نذاره.
دندون هامو روی هم سابیدم :
_دست کثیف تو به من نزن.
آیه اول با چشم های گشاد شده نگاهم کرد .
وقتی احساس کرد که تیرش به خطا رفته چشم هاشو پر از اشک کرد:
_یارا بذار برات جبران کنم.
انگشت اشارهای جلوش تکون دادم:
_تو همین که دور و اطراف من نباشی کافیه.
_اما من می دونم تو اون دختره رو نمی خوای.
نتونستم خودمو کنترل کنم و تُن صدام بالا رفت:
_کی همچین شر و وری رو تحویل تو داده؟
انگشت شو طرف چپ سینه م گذاشت:
_من که می دونم تو جز من کسی رو وارد قلبت نمی کنی.
ضربه ای به شونه ش زدم که چند قدمی به عقب پرت شد :
_بهتر پاتو درازتر از گلیمت نکنی.
#پارت411
گستاخ به چشم هام نگاه کرد:
_می خوام دراز کنم ... یارا من دیگه تو رو از دست نمیدم.
قدمی به سمتم برداشت جوری که فاصله مون یک بند انگشت شده بود:
_درسته اشتباه کردم اما می خوام جبران کنم ، من تو رو دوست دارم و نمی خوام از دستت بدم .
کلافه دستی به موهام کشیدم .
حیف که به احترام این مجلس و مامان که برام خیلی عزیز بود نمی خواستم شلوغ بازی کنم وگرنه می دونستم چجوری حال این دختره رو بگیرم.
با اعصابی داغون گفتم:
_کدوم آدم احمقی تو رو راه داده به این خونه ؟ ... اصلا تو با دعوت کی اومدی ؟
لبخندی زد .
از همون لبخند هایی که اگر یه روز می زد من دلم براش ضعف می زد اما الان تمام احساسم بهش تموم شده بود.
شایدم از همون اول هیچ احساسی بهش نداشتم و فقط بخاطر اینکه بهم محبت می کرد می خواستمش.
لبخندی زد :
_من بخاطر تو حاضرم بدون دعوت جایی برم ، فقط تو کنارم باشی برام کافیه.
#پارت412
الان بخاطر حضور اینجاست که فقط و فقط بخاطر منافع خودش هست داره سر من منت می ذاره.
عجب آدم پروی هست این بشر.
توان اینکه باهاش دهن به دهن بشم نداشتم اما نمی تونستم بی خیال از کنار حرف های چرت و پرتش بگذرم.
_حقیر بودن خودت و گردن من ننداز.... فکر نکن نمی دونم تو فقط و فقط دنبال پول آدمایی . خوب اون زمان منو بخاطر اون یارویی که فقط مدل ماشینش بامن فرق داشت ول کردی حالا اومدی برای من نطق تعیین می کنی . بعد هم احساس زرنگی می کنی و می گی خوب گاگول فرضش کردم ... نه دیگه از این خبرا نیست ... تو دیگه جایی توی زندگی من نداری ، همینجوری که اینجا پیدات شده همین جوری هم گورتو گم می کنی و میری.
ابرویی بالا انداخت:
_نه من جایی نمیرم ، کنارت می مونم.
ابرویی بالا انداختم و با خشمی بی نهایت گفتم:
_پس مجبورم می کنی تا خودم عین سگ از این خونه پرت کنم بیرون.
قطعا هر کسی بود با این حرف هایی که بهش می زدم دمشو میذاشت رو کولش فرار می کرد و دقیقا منم همین انتظار رو از آیه داشتم.
اما انگار خیلی روی تصمیمش مصمم بود که بدون اینکه از جاش تکون بخوره گفت:
_من این طرز صحبت کردنتو میذارم به حساب اینکه حالت بده.
پوف کلافه ای کشیدم .
عجب آدم احمقی بودا.
#پارت413
چشم هامو توی کاسه چرخوندم:
_اون وقت باید چجوری بهت بفهمونم که من حالم از دیدن تو بده . بابا بفهم وجود تو اینجا حالم رو بد می کنه .
چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید:
_تو این حرف ها رو از روی عصبانیت میزنی ، یکم دیگه که آروم شدی باهم حرف می زنیم.
خواستم به سمتش حمله کنم و از این خونه پرت کنم بیرون که صدای بابا مانع شد.
_پسر مشکلی هست ؟
به سمت بابا برگشتم :
_نه بابا چه مشکلی ؟
بابا با چشم و ابرو بهم اشاره کرد:
_پس بیا من باهات کار دارم.
سری تکون دادم و از خدا خواسته دنبال بابا رفتم .
چون واقعا دیگه نمی تونستم کنار آیه بایستادم و به این دری وری هاش گوش بدم.
بابا کنج دیوار ایستاد که روبه روش قرار گرفتم:
_جانم بابا.
بابا ابروهاش به شدت گره خورده بود:
_پسر این دختره همونیه که مامانت ناراضی بود؟
#پارت414
احساس کردم از عمد اسم مامان و آورد تا منو تحت تاثیر قرار بده .
که البته موفق هم شد.
سرمو پایین انداختم که بابا دستمو خوند.
_پسر من نمی خوام توی زندگیت دخالت کنم اما این دختر برات زن زندگی نمی شه .
متعجب سرمو بالا آوردم :
_بابا این حرفها چیه که می زنی!
دستشو روی شونهم گذاشت:
_من این حرفو برای این زدم که اگر هنوز این دختر توی فکر و ذکرته بی خیالش بشی.
سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
_مامانتم راضی به وصلت با این دختر نبود .
دهنمو باز کردم تا حرفی بزنم اما بابا مانع شد:
_تو زنی داری که با بدترین های تو ساخته چیزی که این دختر یه لحظه هم نمی تونه تحمل کنه و تو رو سر زبون ها می ندازه .
مشکوک به بابا نگاه کردم که بفهمم منظورش چیه.
انگار خودش متوجهی کنجکاویم شد که گفت:
_سر سفرهی عقد فهمیدم که با دیدن این دختر می خواستی بری و نگاه رو تنها بذاری .
#پارت415
شوکه به بابا نگاه کردم .
دهنم به طور عجیبی بسته شد .
خودمم از یادآوری اون لحظه خجالت کشیدم.
من واقعا چجوری می خواستم دختری رو که با اصرار خودم سر اون سفرهی عقد نشسته بود رو تنها بذارم.
اون دختر رو می خواستم تنها بذارم و برم سراغ دختری که بار ها و بارها التماسش کردم تا برگرده اما براش مهم نبود .
پول اون مرتیکه چشم هاشو کور کرده بود و دیگه عشق نمی دونست کیلویی چنده!
از یادآوری اون روز حالم بد شد.
اگه من حالم بد بشه از یادآوری اون خاطره ی بد فقط خدا به داد حال دل نگاه برسه.
من چقدر دل اون دختر رو شکوندم .
چقدر اذیتش کردم و چقدر بلا سرش آوردم اما با تمام مرام و معرفتی که داشت هنوز کنارم مونده.
پا به پام با صبر و حوصله تحملم کرده و همراهم اومده .
این بشر یه فرشتهست.
یه چیزی مثل صاعقه اومد و تنمو لرزوند.
_بابا این موضوع رو از کجا فهمیدی ؟
برای به زبون آوردن این جمله به تته پته افتادم:
_مامانم فهمید؟
#پارت416
با پایین افتادن سر بابا فهمیدم که مامان هم قضیه رو فهمیده و من بیشتر از قبل به خاطر رفتار خودم شرمنده شدم .
سعی کردم با پایین انداختن سرم چشم هامو از بابا بدزدم.
چون طاقت نگاه کردن به چشمهای بابا رو نداشتم ، از خودم خجالت می کشیدم .
از رفتار های بهگونهای که با نهایت خودخواهی انجام میدادم.
بدون اینکه به این فکر کنم اگه روزی خانوادهم بفهمن قطعا دلشون میشکنن با افتخار به انجام کار های زشتم ادامه میدادم.
معلوم نیست وقتی مامان فهمیده چقدر ناراحت و دلشکسته شده.
از دست خودم عصبانی بودم که به خاطر یه آدمی که ارزش نداشته دل مادرم شکوندم.
با یادآوری این موضوع که من چه بلایی سر روح و جسم نگاه آوردم دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید.
اگه خانوادهم می فهمیدن که من چه بلایی سر نگاه آوردم ، بلایی که علاوه بر نابودی جسمش ، روحشم نابود کرده قطعا منو نمی بخشیدن.
البته اگه تا حالا از زبون دلارا نشنیده باشن.
من چجوری بدون اینکه خجالت بکشم اون بلا ها رو سر نگاه آوردم و با پرویی تمام به چشم هاش نگاه می کردم.
نکنه مامان هم این موضوع رو فهمیده باشه؟!
#پارت417
نفس عمیقی کشیدم .
نه مامان به این دختر به شکل یه امانت نگاه می کرد و اگه می فهمید قطعا کاری می کرد تا من از نگاه جدا بشم.
من لیاقت نگاه رو ندارم .
حس آدم های خطاکار رو داشتم ، بی شک که خطا کار رو مقصر هم بودم.
حس بدی داشتم، یه صدایی توی مغزم می گفت که من از انسانیت بویی نبردم .
خب این حسم دروغ هم نمی گفت.
واقعا انسان نبودم .
بدون اینکه از عقلم استفاده کنم به همه هجوم بردم.
و تنها کسی که این جا مورد هدف من واقع شده بود، نگاه بیچاره بود .
و نگاه هم در برابر این همه آزار و اذیت من سکوت کرد.
با صبر و حوصله کنارم موند .
ترکم نکرد و جا نزد تا مبادا دل مامان بشکنه.
اون وقت منی که پسرش بودم یک درصد هم به مامانمم فکر نکردم.
نگاه با دل مهربونی که داشت کنارم مونده تا مبادا مامان اذیت بشه .
کنار آدمی که از عقل و منطقش هیچ بهرهای نمی برد و به جاش مثل حیوون بر غریزهش تکیه می کرد و طبق اون چیزی که غریزهش می گفت تصمیم می گرفت.
#پارت418
بابا روی شونهم کوبید و گفت:
_ بهتره که گذشته رو کاری کنی تا از ذهن اون دختر پاک کنی ، خطاهایی که کردی رو جبران کن و دل کسایی که شکوندی رو به دست بیار ، سعی کن که خطاهای گذشته را تکرار نکنی و از اشتباهات گذشتهت درس بگیری .... این جوری میتونی روح مامان تو هم شاد نگه کنی چون مامانت به شدت به نگاه علاقهمند بود و دوست داشت که اون دختر توی زندگی تو باشه .
بابا حرف میزد اما من چیزی نمی فهمیدم.
من چطور می تونستم نگاه رو کنار خودم نگه دارم؟!
چطوری می تونستم با اشتباهاتی که کردم هنوزم انتظار داشته باشم که نگاه کنارم بمونه.
چجوری می تونستم که از نگاه بخوام کنارم بمونه.
ما باهم قول و قرارهایی گذشته بودیم.
منِ عوضی بخاطر اینکه به نگاه ثابت کنم این ازدواج اجباری بوده اون دختر رو شب عروسیش نابود کردم..
شبی که آرزوی هر دختریه .
شاید این ازدواج از روی اجبار بوده اما به هر حال اونم یه دختر با کلی آرزوهای قشنگ بوده .
قلبم داشت پا فشاری می کرد که من می تونم نگاه رو نگه دارم ، کاری کنم پیش خودم بمونه اما عقل و منطقم یه چیز دیگه می گفتن.
من و نگاه قول و قرار هایی باهم داشتیم که اگه به اون هم پایبند نباشم قطعا نگاه باورشون نسبت به من از دست می ده.
#پارت419
ای کاش این اشتباهات رو انجام نمی دادم تا می تونستم نگاه رو پیش خودم نگه دارم .
کاش می تونستم زمان رو به عقب برگردونم و تمام خطاهایی جبران می کردم .
زیرلب زمزمه کردم:
_من نمی تونم مرحمی برای زخم هایی که به روح و جسم نگاه وارد کردم باشم.
بابا لبخندی بهم زد :
_پسر هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه ست.
تازه نیست .
دیگه این ضرب المثل کفایت حال بد نگاه رو نمی کنه.
بابا خیلی امیدوار بود اما.....
ای کاش خودمم امید داشتم تا می تونستم این امید خانواده م رو ناامید نکنم اما حیف .
اما حیف که شدنی نبود و این موضوع به همین راحتی ها نبود.
این ها همه ای کاشند و ای کاش ها هیچ وقت به واقعیت تبدیل نمی شن.
بابا وقتی دید حرفی ندارم تا بگم و یکم امید وارشون کنم با شونه های افتاده وارد خونه شد.
ناراحت و مغموم به دیوار تکیه دادم.
حالم رو به راه نبود.
#پارت420
همهی اتفاقای بد همین الان داشتن خودنمایی می کردن.
انگار جمع شده بودن تا همه با هم بیان و بتونن منو از پا دربیارن که موفق هم شدن.
حس یه آدم ناتوان رو داشتم .
آدمی که به هر دری می زنه بستهست.
لبه ی پرتگاه ایستاده و منتظره تا هر لحظه سقوطش با چشم های خودش ببینه.
حس می کردم الان زمین از زیر پای من کنار می ره و من با سر روی زمین سقوط می کنم .
نمی دونستم چیکار کنم .
بین دوراهی بدی گیر کرده بودم.
هر دو این دو راهی هم نگاه قرار داشت با این تفاوت که یه طرف جدایی از نگاه بود و یه طرف دیگه بودن کنارش.
اما شرمنده بودم.
مغرور بودم و آدم عذر خواهی کردن نبودم.
حس گوسفندی رو دارم که در نهایت بی خیالی مشغول آب خوردنه ، بدون اینکه بدون قراره چه بلایی سرش بیاد.
و وقتی چاقو روی شاهرگش قرار می گیره تازه می فهمه چه کلاه بدی سرش رفته.
اما کار از کار گذشته و حتی فرار هم فایده ای نداره چون بالاخره گیرش می ندازن.
#پارت421
حس می کردم سرم داره سوراخ میشه .
چشم هامو با درد بستم و سرمو بین دست هام گرفتم.
دلم آرامش میخواست .
آرامشی که این روزها عجیب از دل من فراریِ .
انگار دنیا هم از دست کار های من لجش گرفته بود که داشت اینجوری مجازاتم می کرد.
مجازات تمام کارهایی که کرده بودم رو باید با این سردرگمی ها پرداخت میکردم .
آره من کم خطا نکردم ، زندگیم سر تا پا توی لجن فرو رفته .
کار هایی که یه روزی ازشون بیزار بودم و با نهایت بی رحمی انجام دادم.
توی لجنزار فرو رفتم و الان نمیدونم چجوری باید ازش بیرون بیام .
اصلا می تونم ازش بیرون بیام؟!
فقط دارم مثل بیچاره ها دست و پا می زنم.
الان نمیدونم چطوری میتونم تمام خطاهام رو جبران کنم!
چیکار کنم که جبران اشتباهاتم بشه و بتونم به نگاهم بگم توی زندگیم بمونه .
روی همچین حرفی رو ندارم .
#پارت422
و بهتره که زندگی که با خودخواهی ازش گرفتم رو بهش هدیه بدم .
بذارم اون جور که دلش میخواد زندگی کنه .
اون جوری که من بهش اجازه ندادم.
اما یه چیزی این وسط می لنگه.
من چجوری می تونم تحمل کنم که یه روز نگاه رو کنار یکی دیگه ببینم .
من نمی تونم نگاه رو کنار *** دیگهای ببینم و بی تفاوت باشم.
حتی فکر به این موضوع هم منو تا مرز جنون می کشه.
بهتر بود که خودمو جمع و جور می کردم اما نمی تونستم.
صورت معصوم نگاه جلوی چشم هام نقش بست.
چهره ای که زمین تا آسمون با آیه تفاوت داشت.
آیه ای که می شد شیطنت رو از توی چشم هاش هم خوند اما نگاه چی؟!
اون حتی برق چشم هاشم قشنگ بود.
آیه هم الان توی اون خونه و معلوم نیست چقدر نگاه بخاطر حضورش اذیت میشه.
*نگاه*
حالم بد بود خیلی بد اما نمی تونستم چجوری توصیفش کنم .
رنگ صورتم پریده بود و همه فکر می کردن که بخاطر مرگ مامان شوکه شدم .
#پارت423
اما نمی دونستن من علاوه بر اون بخاطر حضور یه آدمی که بدجور داره سعی می کنه تا خودشو توی چشم بقیه کنه عذاب می کشم.
نفس عمیقی کشیدم بهتر بود خودم زودتر دست و پامو جمع میکردم و اجازه نمی دادم که کسی از درونم باخبر بشه.
من تمام مشکلاتم رو درون خودم حل کردم .
اجازه ندادم که کسی از حس های درونیم چیزی بفهمه و الان هم چیزی تغییر نکرده.
نمی تونستم بی تفاوت باشم اما این اشتباه خودم بود .
من پا به زندگی شخصی گذاشتم که از همون اولشم برای من نبود .
دلش با شخص دیگه ای بود اما من سرسختانه می خواستم خودمو توی دلش جا کنم.
اما نمی دونستم که عشق زوری نمی شه.
منم بهتره که کم کم بار و بندیم و جمع کنم و خیلی بی سرو صدا از زندگی یارا بیرون برم.
یارا حتی منتظر نموند و سریع یاد عشقش افتاد .
آیه که خودش پا نمیشه جایی که دعوت نشده رو بره ، قطعاً یارا اونو از قبل دعوت کرده بود.
و این خیلی برای من دردناکِ .
خیلی دردناکه که تا سر حد مرگ بخوای خودتو به یکی نشون بدی و اون طرف توسط یکی دیگه کور شده باشه.
#پارت424
من دیگه از تلاش کردن خسته شدم برای همین بدون اینکه مزاحمتی براشون ایجاد کنم از زندگیشون بیرون میرم.
تا بتونه اون جور که دلش میخواد زندگیش رو با شخصی که دوست داره بسازه .
وقتی اسم دوست داشتن اومد دلم گرفت .
حیف اون کسی که یارا دوستش داره من نیستم و این حتی از دعوت آیه به اینجا دردناکتره.
این خونه پر شده بود .
من حتی نمی تونم به تنهایی مدیریتش کنم که آیه همیشه مهربان با نهایت خیرخواهی بلند شد و داره کمک می کنه.
ناخون های بلندم رو توی پوست دست فشار می دم.
به آیه ای که سر خود داره سینی چایی رو جلوی جمعیت می گیره نگاه می کنم.
همه هم با به به و چه چه ازش تعریف میکنن.
انگار که نه انگار اینجا مجلس عزاست .
حس می کنم نفس کم میارم که شالمو روی سرم مرتب می کنم و از این خونه بیرون می زنم.
سرمو می چرخوندم که شخصی رو که گوشه ی دیوار کز کرده می بینم .
یکم که بیشتر دقت می کنم می بینم یاراست.
با نگرانی سمتش رفتم و کنارش نشستم .
#پارت425
دستمو روی شونهش گذاشتم و زمزمه کردم:
_یارا .
با شنیدن صدای من سرشو بالا آورد.
از دیدن اون چشم های قرمزش دهن باز شد.
یارا چه بلایی داره سر خودش میاره .
_حالت خوبه؟
یا صدای خش داری جواب داد:
_نه .
برای حرفی که می خواستم بزنم یکم دست دست کردم و اخر سر گفتم:
_اگه گوش شنوایی برای غم و غصه هات می خوای من هستم.
با نگاه خیرهش از حرفی که زدم پشیمون شدم.
حالا با خودش فکر می کنه چه آدم فرصت طلبی هستم.
دستپاچه گفتم:
_من... منظور ... بدی نداشتم.
چشم هاشو بست و زمزمه کرد:
_میشه این قدر خوب نباشی.
با شنیدن این جملهی نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم.
#پارت426
همین که راجبم فکر بد نکرده خودش خیلی خوبه.
منم سرمو به دیوار تکیه دادم :
_این از خوب بودن نیست .. این یه حس انسان دوستانهست که دلم نمی خواد غم و غصه هات رو توی خودت بریزی.
با لحن تلخی گفت:
_آخه غم و غصه های من که یکی دوتا نیست.
لبخندی زدم :
_من به سه تاشون گوش میدم ولی دیگه بیشتر از این ازم نخواه .
یارا هم برگشت نگاهم کرد که شونهای بالا انداختم:
_چیه خب ؟! ...منم تا همینجا گنجایش دارم چون قبلا از غم و غصه پر شدم.
یارا لب زد:
_این غم و غصه ها زیر سر منه؟!
خواستم بگم آره .
این بی توجه ایت نسبت به من داره داغونم می کنه.
این نادیده گرفتنم از طرف تو داره نابودم می کنه.
آتیشم می زنه و از درون می سوزونه .
اما سکوت کردم چون یارا خودش به اندازه ی کافی درد داره و بهتره که من دردناشو بیشتر نکنم.
_به نظرت اگه یکی توی گذشته اشتباه زیاد کرده باشه.......
#پارت427
حرفشو قطع کرد.
اما من سرتا پام گوش شده بود تا ببینم چی می خواد بگه.
یارا کلافه دستی به موهاش کشيد.
وقتی دیدم قصد حرف زدن نداره و نمی خواد جملش رو کامل کنه، خودم پرسیدم:
_خب؟
انگار با صدای من فهمید یکی منتظره تا ادامهی حرفش رو بشنوه.
لبشو گاز گرفت و ادامه داد:
_چجوری می تونه اشتباهاتشو جبران کنه؟
با سوالش ذهنم به شدت درگیر شد .
سوالش به شدت عجیب و سخت بود.
ابرویی بالا انداختم:
_سوالت سخت بود .. یعنی خب سوالت جواب مشخصی نداره اما می تونم اینو بگم که بستگی به اشتباهی که کردی داره ... بعضی از اشتباه ها هیچ جوره نمیشه بخشید اما اشتباه هایی هم هستن که شاید در نظر تو بزرگ باشن اما در نظر یکی دیگه اصلا چیز مهمی بشمار نیاد ... این نظر من بود اما تو می تونی با حرف زدن با خود طرف همه چیز رو حل کنی.
یارا به شدت رفته بود توی فکر .
#پارت428
دستمو روی شونه ش گذاشتم که نگاهشو از زمین گرفت و به من دوخت.
لبخندی زدم:
_می خوای این اشتباهتو به من بگی ، شاید بتونم کمکت کنم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
_من راه حل هر مشکلی رو میدونم.
من با شوخی این جملهی رو مطرح کردم اما انگار یارا جدی گرفت که دهنشو باز کرد تا باهام راجب موضوعی که اذیتش می کنه حرف بزنه اما از شانس من در باز شد و چند نفر وارد خونه شدن.
یارا از سر جاش بلند شد.
خاک پشت سرشو تکوند و رو به من کرد:
_بلند شو.
بخاطر اینکه نتونستم بفهمم چی شده خیلی ناراحت بودم برای همین نالیدم:
_قرار بود برام حرف بزنی.
خم شدو بازومو گرفت:
_برات حرفم میزنم اما به موقعش.
منو بلند کرد و با ابرو اشاره کرد تا برگردم داخل خونه.
خودشم به سمت جمعیت رفت .
منم با شونه های افتاده برگشتم داخل خونه.
#پارت429
***
با بیرون رفتن آخرین نفر یارا در رو بست .
شونه به شونهی همدیگه وارد خونه شدیم که دلارا روی مبل نشسته بود.
سرش پایین افتاده بود و شونه هاش می لرزید.
یارا با دیدن دلارا سمتش رفت و کنارش نشست:
_چرا بی صدا گریه می کنی؟
دلارا حتی سرشو بالا نیورد تا جواب داداشمو بده.
یارا هم وقتی جوابی از سمت دلارا دریافت نکرد دستشو زیر چونهش گذاشت و سرشو بلند کرد.
با دیدن صورت دلارا مو به تنم سیخ شد.
یه نگاه به یارا انداختم یه نگاه به دلارا.
صورت دلارا بی اندازه سرخ شده بود و انگار که نمی تونست نفس بکشه.
یارا شتاب زده شونه های دلارا رو توی دستش گرفت و محکم اونو تکون داد:
_دلارا ، عزیزم تو رو خدا یه حرفی بزن ... بذار ببینم حالت خوبه.
اما جواب یارا دوباره سکوت بود.
دستپاچه شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم.
کنار یارا ایستادم و گفتم:
_من چیکار کنم ؟
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد