971 عضو
#پارت445
وقتی پشت سرش رسیدم فهمیدم که اشتباه ندیدم و داره شونه هاش می لرزه.
دلم گرفت از این همه مظلوم بودنش.
برای اینکه نشون نده چقدر ناراحته اینجوری زیر ملحفه گریه می کنه .
اشک به چشم های منم دمید.
دستمو روش شونهش گذاشتم که از ترس بالا پرید.
روی تخت نشست و دستی زیر چشم هاش کشید:
_اتفاقی افتاده؟
چراغ خواب رو روشن کردم و اون طرف تخت نشستم :
_چرا بی صدا داری گریه می کنی ؟ ..چی رو داری از بقیه مخفی می کنی ؟ همه ناراحتن و غصه دارن اما نمی ریزن توی خودشون ، تو اینجوری فقط خودتو داغون می کنی.
حرف هام براش مثل یه تلنگر بود که بغض ترکید و دوباره چشم هاش به اشک نشست.
طاقت اینجوری دیدنش رو نداشتم.
بدون اینکه دست خودم باشه دستمو دور کمرش حلقه کردم.
منتظر بودم تا به عقب هلم بده اما اینکار رو نکرد.
به جاش اونم سرشو روی سینهم گذاشت :
_اگه منم بخوام جلوی همه اینجوری از پا دربیام از دلارا چیزی باقی نمی مونه.
#پارت446
بوسه ای روی موهاش زدم.
کار هایی که امشب می کردم دست خودم نبود و امیدوارم که این شب هم برای من و هم برای یارا به فراموشی سپرده بشه.
_اگه بخوای تنهایی غصه بخوری هم چیزی از خودت باقی نمی مونه.
با بغض زمزمه کرد:
_من با اشتباهاتم محکوم به تنهایی شدم.
انگشت هام بین تار های موهاش لغزید.
دوست داشتم بفهمم این اشتباه ها چیه که اینجوری داره یارا رو آزار می ده .
_یارا با حرف زدن می تونی خیلی از درداتو کم کنی.
_نگاه روی حرف زدن ندارم.
دیگه نمی دونستم چیکار کنم که یارا رو به حرف زدن مجبور کنم.
برای همین ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش هر وقت خواست حرف هاشو بزنه.
اما زیاد انتظارم طولانی نشد که یارا به این سکوت پایان داد:
_مامان فهمید که .... که من می .... خواستم...
حرفشو دیگه ادامه نداد که کلافه چشم هامو بستم.
تا حالا این قدر برای فهمیدم چیزی کنجکاو نشده بودم و انگار یارا هم این قضیه رو فهمیده بود که اینجوری داشت اذیت می کرد.
#پارت447
_مامان چیو فهمیده بود؟
نفس عمیقی کشید:
_اینکه .... اینکه من می خواستم سر سفرهی عقد تورو بذارم و برم.
شوکه شدم.
دهنم از تعجب باز شده بود و کم مونده بود تا چشم هامم از حدقه بیرون بزنه.
با فهمیدن این موضوع منم به تته پته افتادم :
_از کجا فهمیده؟
_نمیدونم .
نگاهی به صورتش انداختم .
نور چراغ خواب باعث شد تا بتونم صورتشو درست ببینم .
صورتش از دونه های عرق پر شده بود .
_تو از کجا فهمیدی ؟
با صدای ضعیفی جواب داد:
_باب... با بهم گفت.
با تموم شدن جملهی حس کردم وزنش توی بغلم سنگین تر شد.
تکون ریزی بهش دادم:
_یارا .
#پارت448
جوابی بهم نداد که دوباره صداش زدم:
_یارا.
اینبار هم جوابم جز سکوت چیزی نبود.
ترسیده سرشو روی تخت گذاشتم و بلند شدم.
لامپ رو روشن کردم .
با دیدن چشم های بستهی یارا ترسیده دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا مبادا جیغ بزنم و همه رو بترسونم.
سمتش دویدم و آروم صداش زدم:
_یارا تو روخدا یه چیز بگو دارم می ترسم دیگه.
اما انگار یارا نمی شنید که جوابی بهم نمی داد .
دستمالی برای پاک کردن دونه های عرقش برداشتم.
دستمال رو روی پیشونیش کشیدم که دستم به پیشونیش خورد .
بی اندازه دمای بدن یارا بالا بود .
با استرس لب زدم:
_تو تب داری.
دستپاچه شده بودم نمی دونستمچیکار باید بکنم.
تا حالا توی این شرایط قرار نگرفته بودم.
نمی تونستم برم بالای سر بابا چون حال دلارا خوب نبود و وقتی یارا رو توی این وضعیت می دید قطعا حالش بد تر می شد.
#پارت449
یادم افتاد که زمانی که ما بچه بودیم و من یا نریمان تب می کردیم پاهامون رو توی تشت آب می ذاشت.
با عجله به سمت حمام رفتم .
نمی دونستم آب باید گرم ، سرد یا ولرم باشه .
قطعا بخاطر دمای بالای یارا که اب گرم جایز نبود.
بین اب سرد و ولرم گیر کرده بودم .
نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم تشت رو با آب ولرم پر کنم.
همین جور که میذاشتم تا تشت پر بشه سمت یارا رفتم.
بازوشو گرفتم :
_یارا تو رو خدا خودتم کمکم کن و بلند شو.
یارا بی حال بود و همینم کارمو برای بلند کردند سخت می کرد.
اما کمی هوشیاری داشت و خودشم کمک کردم و روی پاهاش ایستاد.
با کمک خودش به سمت حموم رفتیم .
روی چهارپایه ای که داخل حمام بود نشست.
تشت رو زیر پاش گذاشتم و آروم پاهاشو داخل آب قرار دادم.
سست و بی حال سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
با دستم آب رو روی پاهاش می ریختم.
#پارت450
به شدت ترسیده بودم و فقط احتیاج داشتم تا صداشو بشنوم.
صداش زدم:
_یارا.
_هوم.
دلم طاقت نداشت که یارا رو توی این وضعیت ببینم.
مغموم پرسیدم:
_حالت خوبه؟
جوابی بهم نداد.
بلند شدم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم .
دمای بدنش نسبت به قبل پایین تر اومده بود و همین برای من اتفاق خوبی بود .
_یارا میشه خودتم کمک کنی تا بتونم بلندت کنم.
انگار که متوجه ی حرف هام میشد اما نمی تونست جوابی بهم بده.
دستمو توی دستش گذاشتم و خودش روی پاهاش ایستاد.
از تشت بیرون اومد که با حوله ای که توی حموم به چوب لباسی آویز بود پاهاش رو خشک کردم.
دوباره زیر بازوشو گرفتم و به سمت تخت رفتیم .
روی تخت دراز کشید که پتو رو نصفه و نیمه روش انداختم.
#پارت451
با عجله رفتم داخل آشپزخونه تا قرص یا شربتی براش پیدا کنمو بدم بخوره شاید حالش بهتر بشه.
از نگرانی حالم هر لحظه بد تر می شد .
دست هام از استرس می لرزید .
از فکر به اینکه یه وقت بلایی سر یارا بیاد داشتم دیوونه میشدم.
اگه می تونستمهمونجا مینشستم و راز زار گریه می کردم.
با پیدا کردن قرص قبل از اینکه دوباره برم پیش یارا بسته مرغی رو از فریزر بیرون آوردم تا بتونم براش سوپ درست کنم.
دوباره وارد اتاق شدم .
از پارچ که روی میز بود لیوان رو پر کردم .
قرص رو از جعبه بیرون آوردم و دست یارا دادم .
لیوان رو هم جلوی دهنش گرفتم که کمی از آب نوشید.
دوباره لیوان رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که دستم کشیده شد.
_کجا میری؟
از اینکه حالش بهتر شده که تونسته حرف بزنه حالم بهتر شده بود و لبخندی از سر خوشحالی زدم.
صورتم رو سمت یارا چرخوندم و با مهربونی گفتم:
_میرم توی آشپزخونه تا برات سوپ درست کنم.
#پارت452
بدونه اینکه دستمو رها کنه نالید:
_نرو.
دستمو روی دستش گذاشتم:
_میرم و زود میام.
انگار توی حال خودش نبود و حرف های منو نمی فهمید که گفت:
_منو ول نکن.
دستمو توی موهاش کردم:
_من که همینجام ، تنهاتم نمیذارم.
اما توی حال خودش نبود که ادامه داد:
_تو میری.
خم شدم و توی گوشش زمزمه کردم:
_نمیرم ، اگه تو نخوای جایی نمیرم.
گوشه ی تخت نشستم و مشغول نوازش کردن موهای یارا شدم.
دست یارا از دور مچ دست من شل شد و من به راحتی می تونستم بلند شم.
اما خودم نمی تونستم از نوازش کردن موهای یارا دل بکنم .
تار های موهاشو به بازی گرفته بودم.
#پارت453
بالاخره با هر سختی بود از یارا دل کندم اما قبل از بلند شنیدن بوسه ای روی پیشونیش کاشتم.
توی گوشش زمزمه کردم:
_مراقب خودت باش.
نفس عمیقی کشیدم از اتاق بیرون اومدم.
یخ مرغ آب شده بود و به راحتی می تونستم تکه تکه ش کنم.
همه ی مواد سوپ رو آماده کردم و داخل قابلمه ریختم تا دیگه خودش جوش بیاد و آماده بشه.
به شدت خسته شده بودم و احتیاج به خواب داشتم.
اما نمی تونستم یارا رو هم به حال خودش رها کنم.
امشب یکی از طولانی ترین شب هایی بود که من به چشمم دیده بودم.
روی صندلی نشستم و سرمو روی میز گذاشتم.
چشم هامو بستم تا یه چرت رب ساعتی بزنم تا سوپ آماده بشه.
چشم هام گرم خواب شده بودن که با صدای بابا شونه هام بالا پریدن:
_دختر تو اینجا چیکار می کنی؟
با خستگی بسیار سرمو بالا آوردم و به بابا نگاه کردم.
حتی توان لبخند زدن نداشتم.
#پارت454
_یارا تب کرده بود دارم براش سوپ درست می کنم.
بابا با نگرانی پرسید:
_حالش خوبه؟
سری تکون دادم:
_آره خوبه خدارو شکر .
بابا نفس حبس شده ش رو بیرون فرستادم و روبه روی من نشست .
دستشو زیر چونه ش زد و گفت:
_هر کدوم از بچه ها به یه طرف افتادن و نمیدونم غصه ی کدوم رو بخورم.
دستمو روی دستش که روی میز بود گذاشتم :
_بچه ها هم بالاخره با این قضیه کنار میان و به روال قبل بر می گردن.
بابا چشم هاشو روی هم گذاشت:
_امیدوارم.
فضارو سکوت پر کرده بود که بابا کفت:
_پس برای همین از سرشب تا حالا لامپ اتاقتون روشنه؟
ابروهام بالا پرید .
شیطونه میگه بپرسم تو میشینی لامپ اتاق بچه ها رو چک می کنی .
#پارت455
اما حیف که نمی شه و نمی تونم این سوال رو مطرح کنم.
بابا با دیدن نگاه خیره ی من دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا آورد:
_البته که فکر بد نکن . من چون خوابم نمی برد داشتم توی اتاق قدم می زدم که متوجه ی روشنایی اتاق شدم بعد از اونم که روشنایی طولانی مدت آشپزخونه بود و برای همین دیگه کنجکاو شدم.
لبخند خسته ای زدم:
_نه اتفاقا هر *** دیگه ای هم بود نگران می شد .
بابا از سرجاش بلند شد :
_حالا چی داری درست می کنی ؟
دست هامو بهم قلاب کردم:
_سوپ ، گفتم برای حال بد یارا خوبه .
بابا در قابلمه رو برداشت:
_یارا بیشتر از این سوپ به حضور تو در کنارش احتیاج داره.
با فهمیدن اینکه می خواد موضوع سرشب رو بیان کنه کلافه چشم هامو بستم.
_دخترم متوجه ی منظورم می شی؟
از روی صندلی بلند شدم و سمت قابلمه رفتم:
_بله می شم .
#پارت456
ملاقه رو برداشتم و کمی از سوپ چشیدم.
برای فرار کردن از دست سوال و جواب های بابا گفتم:
_خب این سوپ هم جا افتاده ، من ببرم برای یارا .
و قبل از اینکه منتظر جوابی از جانب بابا باشم کاسه ای از داخل کابینت بیرون اوردم.
کاسه رو از سوپ پر کردم و روبه بابا کردم:
_با اجازه بابا .
بابا سری تکون داد و گفت:
_فکر نکن نفهمیدم که منو پیچوندی.
انگشت اشاره شو جلوم تکون داد:
_اما من تا یه جواب درست و حسابی نگیرم دست بردار نیستم .
برام عجیب بود که این اصرار بابا برای فهمیدن اینکه من کنار یارا می مونم یا نه برام عجیب بود .
اما یادم افتاد که یارا گفت بابا از قضیه ای که سر عقد اتفاق افتاده با خبر بوده پس قطعا قضایای دیگه ای هم هست که من بی خبرم و هنوز پشت پرده موندن.
با ارنجم در رو باز کرد.
سینی رو روی میز گذاشتم و یارا رو صدا زدم:
_یارا ، عزیزم پاشو.
#پارت457
بی حال چشم هاشو باز کرد .
انگار حالش بهتر شده بود .
با چشم های نیمه باز بهم نگاه می کرد که دستمو پشت کمرش گذاشتم و کمکش کردم تا بلند بشه و بشینه.
سرشو به تاج تخت تکیه داد .
قاشق رو پر از سوپ کردم و جلوی دهن یارا گرفتم:
_چرا یهو اینجوری شدی؟
دهنشو باز کرد و سوپ رو خورد :
_نمیدونم.
از خوب بودن حال یارا که اطمینان خاطر پیدا کردم شروع کردم به غر زدن:
_هی بهت گفتم این قدر خودتو اذیت نکن، این قدر ناراحتی هارو نریز توی خودت ، باشه نمی خوای به کسی بگی که ناراحت بشه به من بگو من می شنوم تا یکم بتونی خودتو خالی کنی اما مگه به حرفم.....
قبل از اینکه بخوام جملهی رو تموم کنم نرمی لب هایی رو روی لب هام حس کردم.
چشم هام از حدقه بیرون زده بودن.
داشتم با بهت به یارا نگاه می کردم اما اون چشم هاش بسته بود .
بعد از چند ثانیه که برای من چند سال گذشت لب هاشو از روی لب هام برداشت.
چشمک ریزی زد .
#پارت458
دیدم خیلی دارم بی تفاوت رفتار می کنم که اخمی کردم :
_چیکار می کنی تو ، انگار هنوز حالت خوب نشده.
لبخند دندون نمایی زد :
_نه خانم اتفاقا من حالم خیلی خوبه اما دیدم نمیشه که بوسه های تو رو بی جواب بذارم.
متوجهی منظورش نشدم که یکی از ابروهامو بالا انداختم:
_منظورت چیه؟
گوشهی لبشو به دندون کشید:
_عرضم به حضورتون درسته که حالم بد بود اما از اطرافم بی خبر نبودم و متوجهی بوسه های آبدارت می شدم.
دیگه چشم هام بیشتر از این گشاد نمی شد.
داشتم فکر می کردم که ببینم واقعا بوسه هام آب دار بوده با نه .
اما هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر به پوچی می رسیدم .
درسته بوسش کردم اما آبدار نبوده .
چشمم به چشم های شیطون یارا خورد که فهمیدم یه دستی زده و منم با *** بازی خودم همه چیز رو لو دادم.
عصبی مشتی به بازوش کوبیدم و داد زدم:
_کوفت.
#پارت459
یارا دستشو روی بازوش گذاشت :
_آخ آخ چقدر دستت سنگینه .
دوباره داد زدم:
_تو خیلی بیشعوری .
انگشت شو روی بینیش گذاشت:
_هیس اهالی خونه رو بیدار کردی .
پشت چشمی براش نازک کردم که گفت:
_پس واقعا از بی خبری من سواستفاده کردی و بوس های آبدار ازم گرفتی .
حرصی از روی تخت بلند شدم و خواستم دوباره داد بزنم که یارا پیش دستی کرد:
_هیس .
و با لبخند شیطونی ادامه داد:
_اگه داد بزنی همه میفهمن بوس آبدار ازم گرفتی.
دلم می خواست دو دستی بزنم توی سر خودم که اینجوری دست یارا آتو دادم .
یکی نیست بهم بگه آخه دختر این گیج بازیا چیه که تو در میاری .
پامو زمین کوبیدم که یارا دستشو باز کرد:
_غصه نخور کوچولو.
#پارت441
برای رهایی از این وضعیت تصمیم گرفتم حرفمو بزنم:
_خواستم بپرسم این غم بزرگی که توی چشم هاته برای چیه؟
انگار از سوال یهویی من جا خورد که دست هاش از دور کمرم شل شد.
منم فرصت رو غنیمت شمردم و از بغلش بیرون اومدم.
در انی ابروهاش به هم گره خورد .
با تته پته پرسیدم:
_سوال بدی پرسیدم ، آخه توی حیاط قرار بود بهم بگی برای همین....
اجازه نداد جملهی رو کامل به زبون بیارم.
دستشو بالا آورد و گفت:
_بسه ... نگاه خودم هر وقت صلاح بدونم بهت میگم لطفا دیگه راجبش کنجکاوی نکن.
اگه بگم بهم بر نخورد دروغ گفتم .
بهم برخورد ناجور هم برخورد.
بهش پشت کردم و سری تکون دادم:
_باشه ببخشید اگه ناراحتت کردم.. من فقط خواستم کمک کنم تا یکم از دردات کمبشه.
روبه روی آینه ایستادم که یارا هم پشت سرم ایستاد .
#پارت442
دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو روی شونه هام گذاشت .
_میدونم نیت تو خیر بوده.
دستمو روی دست هاش گذاشتم و از دور کمرم بازشون کردم.
برگشتم سمتش سری تکون دادم:
_باشه ، سوال من بیجا بود .. تو هر وقت خودت بخوای می تونی بهم بگی .
و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بهش بدم بالش روی تخت رو برداشتم.
_کجا؟
بالش رو روی کاناپه پرت کردم:
_اینجا .
یارا با چشم های گرد شده گفت:
_شوخی می کنی دیگه ... نه؟
شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
_ نه چرا باید شوخی کنم ، اینجوری جفتمون راحت تریم.
فکر کنم این حرکت من باعث شد تا به یارا بربخوره.
پوزخندی زد:
_تو راجب من چی فکر کردی ؟
#پارت443
با چشم های گشاد شده گفتم:
_چی داری میگی ؟... من راجب تو می تونم چه فکری بکنم؟
پوزخندی زد:
_احتمالا فکر کردی همین امشب دست از پا خطا می کنم.
خودم از شنیدن حرفش خجالت کشیدم.
اخمی کردم:
_یارا بفهم داری چی میگی .
_باشه پس ....
حرفشو ادامه نداد و اومد سمتمو توی صورتم خم شد.
فکر کردم می خواد حرفی بزنه اما با برداشتن بالش و پرت کردنش روی تخت پرسیدم:
_من اینجوری راحت تر بودم.
رفت سمت تخت و گوشهی دراز کشید:
_اما من ناراحت بودم.
حرصی شده بودم از دستش که بدون توجه به خواسته های من ، می خواد حرف خودشو بهم تحمیل کنه .
بدون اینکه بخوام به این حرکتش توجه ای نشون بدم روی کاناپه دراز کشیدم.
لبخند دندون نمایی به چهرهی یارا زدم.
مشخص بود از درون داره حرص می خوره.
#پارت444
اما سعی داره این حرفشو پشت ظاهر خونسردش مخفی کنه.
ذوق زده شده بودم .
خیلی سعی کردم تا این ذوقمو نشون ندم تا مبادا آتیشی تر نشه اما موفق نشدم.
لبخندی روی لب هام نقش بست که از چشم یارا هم دور نموند.
حرصی از جاش بلند شد و لامپ رو خاموش کرد.
زیر چشمی نگاهش می کردم که به پهلو خوابید و ملحفه روی خودش کشید.
منم آرنجمو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف خیره شدم.
حس می کنم شب عجیبی بود شایدم برای من عجیب بود.
نمی دونم اما هر لحظه حالم بد تر می شد.
با فکر به اینکه یارا خوابه بی سر و صدا بلند شدم و روی مبل نشستم.
از پشت سر به یارا خیره شده بودم که حس کردم شونه هاش داره می لرزه.
مطمئن نبودم که توی این تاریکی دارم درست می بینم یا نه اما نمی تونستم بی خیال هم باشم.
بدون اینکه سرو صدایی ایجاد کنم بلند شدم .
آهسته به سمت یارا قدم برداشتم .
#پارت445
وقتی پشت سرش رسیدم فهمیدم که اشتباه ندیدم و داره شونه هاش می لرزه.
دلم گرفت از این همه مظلوم بودنش.
برای اینکه نشون نده چقدر ناراحته اینجوری زیر ملحفه گریه می کنه .
اشک به چشم های منم دمید.
دستمو روش شونهش گذاشتم که از ترس بالا پرید.
روی تخت نشست و دستی زیر چشم هاش کشید:
_اتفاقی افتاده؟
چراغ خواب رو روشن کردم و اون طرف تخت نشستم :
_چرا بی صدا داری گریه می کنی ؟ ..چی رو داری از بقیه مخفی می کنی ؟ همه ناراحتن و غصه دارن اما نمی ریزن توی خودشون ، تو اینجوری فقط خودتو داغون می کنی.
حرف هام براش مثل یه تلنگر بود که بغض ترکید و دوباره چشم هاش به اشک نشست.
طاقت اینجوری دیدنش رو نداشتم.
بدون اینکه دست خودم باشه دستمو دور کمرش حلقه کردم.
منتظر بودم تا به عقب هلم بده اما اینکار رو نکرد.
به جاش اونم سرشو روی سینهم گذاشت :
_اگه منم بخوام جلوی همه اینجوری از پا دربیام از دلارا چیزی باقی نمی مونه.
#پارت446
بوسه ای روی موهاش زدم.
کار هایی که امشب می کردم دست خودم نبود و امیدوارم که این شب هم برای من و هم برای یارا به فراموشی سپرده بشه.
_اگه بخوای تنهایی غصه بخوری هم چیزی از خودت باقی نمی مونه.
با بغض زمزمه کرد:
_من با اشتباهاتم محکوم به تنهایی شدم.
انگشت هام بین تار های موهاش لغزید.
دوست داشتم بفهمم این اشتباه ها چیه که اینجوری داره یارا رو آزار می ده .
_یارا با حرف زدن می تونی خیلی از درداتو کم کنی.
_نگاه روی حرف زدن ندارم.
دیگه نمی دونستم چیکار کنم که یارا رو به حرف زدن مجبور کنم.
برای همین ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش هر وقت خواست حرف هاشو بزنه.
اما زیاد انتظارم طولانی نشد که یارا به این سکوت پایان داد:
_مامان فهمید که .... که من می .... خواستم...
حرفشو دیگه ادامه نداد که کلافه چشم هامو بستم.
تا حالا این قدر برای فهمیدم چیزی کنجکاو نشده بودم و انگار یارا هم این قضیه رو فهمیده بود که اینجوری داشت اذیت می کرد.
#پارت447
_مامان چیو فهمیده بود؟
نفس عمیقی کشید:
_اینکه .... اینکه من می خواستم سر سفرهی عقد تورو بذارم و برم.
شوکه شدم.
دهنم از تعجب باز شده بود و کم مونده بود تا چشم هامم از حدقه بیرون بزنه.
با فهمیدن این موضوع منم به تته پته افتادم :
_از کجا فهمیده؟
_نمیدونم .
نگاهی به صورتش انداختم .
نور چراغ خواب باعث شد تا بتونم صورتشو درست ببینم .
صورتش از دونه های عرق پر شده بود .
_تو از کجا فهمیدی ؟
با صدای ضعیفی جواب داد:
_باب... با بهم گفت.
با تموم شدن جملهی حس کردم وزنش توی بغلم سنگین تر شد.
تکون ریزی بهش دادم:
_یارا .
#پارت448
جوابی بهم نداد که دوباره صداش زدم:
_یارا.
اینبار هم جوابم جز سکوت چیزی نبود.
ترسیده سرشو روی تخت گذاشتم و بلند شدم.
لامپ رو روشن کردم .
با دیدن چشم های بستهی یارا ترسیده دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا مبادا جیغ بزنم و همه رو بترسونم.
سمتش دویدم و آروم صداش زدم:
_یارا تو روخدا یه چیز بگو دارم می ترسم دیگه.
اما انگار یارا نمی شنید که جوابی بهم نمی داد .
دستمالی برای پاک کردن دونه های عرقش برداشتم.
دستمال رو روی پیشونیش کشیدم که دستم به پیشونیش خورد .
بی اندازه دمای بدن یارا بالا بود .
با استرس لب زدم:
_تو تب داری.
دستپاچه شده بودم نمی دونستمچیکار باید بکنم.
تا حالا توی این شرایط قرار نگرفته بودم.
نمی تونستم برم بالای سر بابا چون حال دلارا خوب نبود و وقتی یارا رو توی این وضعیت می دید قطعا حالش بد تر می شد.
#پارت449
یادم افتاد که زمانی که ما بچه بودیم و من یا نریمان تب می کردیم پاهامون رو توی تشت آب می ذاشت.
با عجله به سمت حمام رفتم .
نمی دونستم آب باید گرم ، سرد یا ولرم باشه .
قطعا بخاطر دمای بالای یارا که اب گرم جایز نبود.
بین اب سرد و ولرم گیر کرده بودم .
نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم تشت رو با آب ولرم پر کنم.
همین جور که میذاشتم تا تشت پر بشه سمت یارا رفتم.
بازوشو گرفتم :
_یارا تو رو خدا خودتم کمکم کن و بلند شو.
یارا بی حال بود و همینم کارمو برای بلند کردند سخت می کرد.
اما کمی هوشیاری داشت و خودشم کمک کردم و روی پاهاش ایستاد.
با کمک خودش به سمت حموم رفتیم .
روی چهارپایه ای که داخل حمام بود نشست.
تشت رو زیر پاش گذاشتم و آروم پاهاشو داخل آب قرار دادم.
سست و بی حال سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
با دستم آب رو روی پاهاش می ریختم.
#پارت450
به شدت ترسیده بودم و فقط احتیاج داشتم تا صداشو بشنوم.
صداش زدم:
_یارا.
_هوم.
دلم طاقت نداشت که یارا رو توی این وضعیت ببینم.
مغموم پرسیدم:
_حالت خوبه؟
جوابی بهم نداد.
بلند شدم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم .
دمای بدنش نسبت به قبل پایین تر اومده بود و همین برای من اتفاق خوبی بود .
_یارا میشه خودتم کمک کنی تا بتونم بلندت کنم.
انگار که متوجه ی حرف هام میشد اما نمی تونست جوابی بهم بده.
دستمو توی دستش گذاشتم و خودش روی پاهاش ایستاد.
از تشت بیرون اومد که با حوله ای که توی حموم به چوب لباسی آویز بود پاهاش رو خشک کردم.
دوباره زیر بازوشو گرفتم و به سمت تخت رفتیم .
روی تخت دراز کشید که پتو رو نصفه و نیمه روش انداختم.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد