💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت430

یارا از سرجاش بلند شد:

_نمیدو...

حرفش هنوز تموم نشد که سیلی محکمی به گوش دلارا زد.

اون سیلی انگار برای دلارا تلنگری شد که به خودش اومد و بغضی که راه تنفسی رو بند آورده بود ترکید.

اشک هاش بی وقفه روانه‌ی گونه هاش شده بودن.

یارا طاقت نیورد و سر دلارا رو روی سینه‌ش گذاشت:

_هیس ، آروم باش .

دلارا در حالی که نفس نفس می زد گفت:

_داداش دلم برای مامان تنگ شده ..... من مامانمو می خوام.

یارا نگاهی به من انداخت و لب زد:

_بی زحمت یه لیوان آب بیار.

سری تکون دادم.

بدون اینکه معطل کنم به سمت آشپزخونه دویدم.

لیوان تمیزی برداشتم و شیر آب سرد رو باز کردم و لیوان رو پر کردم.

دوباره کنار یارا ایستادم و لیوان رو سمتش گرفتم.

یارا ممنونم زیر لب زمزمه کرد.

لیوان رو از دستم گرفتم و جلوی دهن دلارا گرفت.

1400/11/06 11:31

#پارت431

دلارا با لجبازی لیوان رو کنار زد:

_نمی‌خورم.

یارا گره‌ای بین ابروهاش افتاد:

_دلارا بخور ، بیشتر از این منو اذیت نکن.

دلارا با بغض نالید:

_چرا مامان رفت؟

یارا هم بیشتر از این طاقت نیورد و بغضش ترکید:

_عمر دست خداست ، این اتفاقیه که برای همه می افته چه دیر چه زود.

دلم برای یارا می سوخت که یه تنه داشت جور همه رو می کشید .

خودش مجبور بود خم به ابروش نیاره تا مبادا بقیه بیشتر از این ناراحت نشن.

یارا دستی زیر چشم های دلارا کشید و ادامه داد:

_اما با غصه خوردن تو هیچ چیزی درست نمیشه، فقط ما رو ناراحت می کنی.

_چرا شاید اینجوری منم بمیرم و برم پیش....

یارا انگشتشو روی لب های دلارا گذاشت:

_دیگه هرگز از این حرف ها نمی زنی ، .... دلارا من دیگه نشنوم وگرنه شک نکن جور دیگه ای باهات برخورد می کنم.

با تعجب داشتم به یارا که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه می کردم .

1400/11/06 16:47

#پارت432

قطعا باید با یه آدمی که حالش بده و برای همین داره اینجوری حرف می زنه یه جور دیگه برخورد کنه.

زمزمه کردم:

_یارا.

یارا نیم نگاهی بهم انداخت و سرشو پایین انداخت.

می دونستم حال خود یارا هم زیاد روبه راه نیست و به سختی تا الان تونسته صاف بایسته و کمرش خم نشه.

لیوان رو روی میز گذاشت.

دستشو پشت گردن دلارا گذاشت و اونو سمت خودش کشید.

سرشو روی سینه‌ش گذاشت و بوسه ای روی موهاش زد:

_ببخشید اگه باهات بد حرف زدم.

از یه طرفم به یارا حق می دادم که بخواد این قدر عصبانی بشه.

از همه طرف روش فشار بود و بار مشکلات رو داشت تنهایی به دوش می کشید و قطعا همین خیلی خسته‌ش می کرد.

دستمو روی شونه‌ی یارا گذاشتم که سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.

برق اشک رو می تونستم توی چشم هاش ببینم و اون مصرانه داشت پا فشاری می کرد تا کسی نفهمه دلش می خواد یه دل سیر گریه کنه.

با صدای در برگشتم که بابا رو توی چهارچوب در دیدم.

1400/11/06 16:47

#پارت433

با دیدن ما شتاب زده سمتمون اومد:

_اتفاقی افتاده ؟

بابا هم با مرگ مامان بدجور کمرش شکسته بود که با دیدن هر چیز می ترسید.

یارا ابرویی بالا انداخت و به دلارا اشاره کرد :

_نه .

بابا انگار متوجه‌ی منظور یارا نشد که دستپاچه پرسید:

_پس شما ...چرا .. اینجا ... اینجوری نشستید؟!

یارا کلافه چشم هاشو بست.

از هر طرف داشتن یارا رو تحت فشار قرار می‌دادن.

می تونستم درک کنم که طاقت یارا هم تموم شده و الان به آرامش احتیاج داره.

برای همین سمت بابا رفتم و روبه روش ایستادم:

_بابا مشکلی پیش نیومده .

و با لحن آروم‌تری ادامه دادم:

_یکم حال دلارا بد شد که یارا داره آرومش می کنه ، همین. شما نگران نباشید.

بابا یه نگاه به من یه نگاه به دلارا و یارا که روی مبل نشسته بودن انداخت.

1400/11/06 16:47

#پارت434

دستی گوشه‌ی چشم هاش کشید و خیلی ناگهانی منو در آغوش کشید.

از این حرکت ناگهانی شوکه شده بودم و نمی دونستم چیکار کنم.

اما وقتی به خودم اومدم منم دست هامو دور کمرش حلقه کردم.

بابا زیر گوشم زمزمه کرد:

_تو رو خدا همیشه بمون ، یه وقت خدایی نکرده تو هم نذاری بری که این خونه ویرونه میشه.

با این حرف بابا یاد مامان افتادم اما نمی تونستم به هیچکدومشون قول بدم.

من آدم موندگاری نبودم ، یعنی اگه منم می خواستم بمونم یکی دیگه نمی خواست .

یارا منو نمی خواست و منم بیشتر از این نمی تونستم اذیتش کنم.

دوباره صدای بابا رو شنیدم:

_بهم قول بده.

زبونم بند اومده بود و نمی تونستم حرفی بزنم ، یا نمی خواستم قول بیجا بهشون بدم .

چون خودم بهتر از هر *** دیگه ای می دونستم که دیگه کنار هم موندن ما معنایی نداره.

بابا دوباره زیر گوشم زمزمه کرد:

_این خونه رو با رفتنت ویرونه نکن.

1400/11/06 16:47

#پارت435

بابا عجیب حرف می‌زد و منم جوابی نداشتم تا بهش بدم.

با صدای یارا از خداخواسته از بغل بابا بیرون اومدم:

_بابا من امشب پیش دلارا می خوابم.

بابا نگاه خیره‌ش رو از من گرفت و به یارا دوخت:

_نه پسر لازم نیست .
تو و زنت به اندازه ی کافی امروز خسته شدید بهتره شما هم برید استراحت کنید ، من خودم کنار دلارا می مونم .

حس کردم کلمه‌ی زنت رو خیلی با تحکم گفت اما چه فایده که زیاد طولی نمی کشه که فامیلی یارا هم از روی من برداشته می شه.

یارا بدون اینکه بخواد پافشار یا مخالفتی کنه سری تکون داد:

_باشه . یعنی شما پیش دلارا می مونید دیگه ؟

نگرانی یارا رو درک می کردم بالاخره برادر بود و نسبت به خواهرش حساس.

بابا چشم هاشو به نشانه‌ی آره بست .

یارا از سرجاش بلند شد.

_باشه.

یارا با دست هاش شقیقه‌ش رو فشار داد .

_پس منم می‌رم بخوابم ... شب همگی بخیر.

منم قبل از اینکه بابا بخواد دوباره حرفی از این ماجرا بزنه با عجله گفتم:

1400/11/06 16:47

#پارت436

_منم برم دیگه ، شبتون بخیر.

بابا با نگاه خیره‌ش خیلی حرف ها داشت به سمتم روانه می کرد اما من نمی خواستم بفهمم.

بدون معطلی پشت سر یارا راه افتادم .

وارد اتاق که شدیم یارا بدون معطلی تیشرتشو از تنش درآورد.

چشم هام گرد شده بود و داشتم به در و دیوار نگاه می کردم که مبادا چشمم به تن و بدن یارا بخوره.

_چشم هات چپ شد .

گیج به سمت یارا برگشتم:

_هان؟!

یارا نیشخندی زد :

_هیچی من میرم دوش بگیرم.

داخل اتاق حمام بود .

یارا همین جوری که به سمت حمام می رفت دستش به سمت کمربند شلوارش رفت .

با دستم جلوی چشم هامو گرفتم اما صدای پوزخند یارا رو شنیدم.

کوفتی زیرلب زمزمه کردم .

وقتی چشم هامو باز کردم یارا رو ندیدم برای همین از فرصت استفاده کردم و لباس هامو عوض کردم.

1400/11/06 16:47

#پارت437

یه شومیز به همراه شلوار پوشیدم و روی تخت نشستم.

با شنیدن صدای یارا از روی تخت بلند شدم:

_نگاه حوله‌ی منو میاری؟

مثل خودش داد زدم:

_باشه.

رفتم سر کمد اما نمی دونستم کدوم حوله برای یاراست .

نگاهم بین حوله ها در گردش بود که آخر سر دلو به دریا زدم و حوله‌ی آبی رو برداشتم .

پشت در حمام ایستادم و تقه ای به در زدم :

_یارا حوله ت رو بگیر.

یارا در حمام رو یکم باز کرد و دستشو دراز کرد که حوله رو توی دستش گذاشتم .

روبه روی آینه ایستادم .

برس رو برداشتم و کش مو رو از دور موهام باز کردم.

از صبح موهام توی حصار این کش مو بود و الان انگار می تونستن نفس بکشن.

دستی لابه لای موهام کشیدم که نگاهم از داخل آینه به چشم های خیره‌ی یارا افتاد.

نمی دونم این چه حسی بود اما با دیدن این نگاهم یهو حالم دگرگون شد.

1400/11/06 16:48

#پارت438

اما تمام تلاشم این بود که این دگرگونی حالم توی چهرم معلوم نشه.

تمام حواسم رو خواستم جمع شونه کردن موهام کنم اما سنگینی نگاه یارا اجازه نمی داد.

در نتیجه تلاش های من برای دیده نشدن حالم بیهوده بود و گونه هام قرمز شدن.

احساس گرما داشتم که لباسم رو تکون دادم.

سمت یارا برگشتم که سرشو تکون داد:

_چیه؟

همین جوری که لباسمو تکون می‌دادم جواب دادم:

_گرممه .

لبخندی که روی لب های یارا نقش بست از چشمم دور نموند اما توجهی نکردم.

پنجره ای که داخل اتاق بود رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم .

انگار پشت به یارا ایستادن تاثیرات خودشو داشت که حالم بهتر شد.

ترجیح دادم که دیگه پنجره رو ببندم .

سمت یارا برگشتم که یکی از ابروهاشو بالا انداخت:

_حالت بهتر شد؟

سرمو تکون دادم.

1400/11/06 16:48

#پارت439

می دونستم یارا داره غم بزرگی که توی دلش هست رو با لبخند که روی لبش هست مخفی می کنه.

اما هر *** که ندونه من که می دونم اونو یه چيزی داره آزار می ده .

من اونو بیشتر از خودشم می شناسم می دونم که الان سعی می کنه تا غمشو مخفی کنه .

لباسمو مرتب کردم و گوشه ی تخت نشستم:

_یارا .

این بار جفت ابروهای یارا بالا پرید:

_چی میخوای؟

شونه ای بالا انداختم:

_چیزی نمی خوام که ،چطور؟

دستی به موهاش کشید:

_آخه خیلی با ناز صدام کردی.

در آنی گرمایی که تازه از شرش راحت شده بودم دوباره سراغم اومد .

سرخ شدن گونه هام رو حس کردم و لبمو گزیدم:

_خیلی بی ادبی ، من همیشه تو رو اینجوری صدا می زدم.

یارا لبخند شیطونی زد:

_نه اینبار با همه ی دفعه ها فرق داشت.

1400/11/06 16:48

#پارت440

احتمالا چون توی فکر بودم و داشتم فکر می کردم چجوری از زیر زبونش حرف بکشم اینجوری صداش زدم.

دلم می خواست دو دستی توی سر خودم بکوبم اما متاسفانه بخاطر حضور یارا ممکن نبود.

خواستم از روی تخت بلندشم که دستمو گرفت و کشید.

چون کارش یه دفعه ای بود پرت شدم توی بغلش.

سرمو بالا آوردم که چشم هاش میخ صورتم بود:

_چی می خواستی بگی؟

حالم خوب نبود و هر لحظه تپش قلبم بیشتر می شد.

جوری که احساس می کردم الان یارا صدای قلبمو می شنوه یا قلبم قفسه‌ی سینه م رو می شکافه و بیرون میاد .

برای همین سرمو پایین انداختم :

_هیچی.

خواستم از بغلش بیرون بیام که دستشو محکم تر دورم پیچید:

_بگو چی می خواستی بگی.

بدون اینکه نگاهش کنم زمزمه کردم:

_میشه لطفا ولم کنی .

_نچ ، تا نگی ولت نمی کنم.

1400/11/06 16:48

#پارت431

دلارا با لجبازی لیوان رو کنار زد:

_نمی‌خورم.

یارا گره‌ای بین ابروهاش افتاد:

_دلارا بخور ، بیشتر از این منو اذیت نکن.

دلارا با بغض نالید:

_چرا مامان رفت؟

یارا هم بیشتر از این طاقت نیورد و بغضش ترکید:

_عمر دست خداست ، این اتفاقیه که برای همه می افته چه دیر چه زود.

دلم برای یارا می سوخت که یه تنه داشت جور همه رو می کشید .

خودش مجبور بود خم به ابروش نیاره تا مبادا بقیه بیشتر از این ناراحت نشن.

یارا دستی زیر چشم های دلارا کشید و ادامه داد:

_اما با غصه خوردن تو هیچ چیزی درست نمیشه، فقط ما رو ناراحت می کنی.

_چرا شاید اینجوری منم بمیرم و برم پیش....

یارا انگشتشو روی لب های دلارا گذاشت:

_دیگه هرگز از این حرف ها نمی زنی ، .... دلارا من دیگه نشنوم وگرنه شک نکن جور دیگه ای باهات برخورد می کنم.

با تعجب داشتم به یارا که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه می کردم .

1400/11/06 16:47

#پارت432

قطعا باید با یه آدمی که حالش بده و برای همین داره اینجوری حرف می زنه یه جور دیگه برخورد کنه.

زمزمه کردم:

_یارا.

یارا نیم نگاهی بهم انداخت و سرشو پایین انداخت.

می دونستم حال خود یارا هم زیاد روبه راه نیست و به سختی تا الان تونسته صاف بایسته و کمرش خم نشه.

لیوان رو روی میز گذاشت.

دستشو پشت گردن دلارا گذاشت و اونو سمت خودش کشید.

سرشو روی سینه‌ش گذاشت و بوسه ای روی موهاش زد:

_ببخشید اگه باهات بد حرف زدم.

از یه طرفم به یارا حق می دادم که بخواد این قدر عصبانی بشه.

از همه طرف روش فشار بود و بار مشکلات رو داشت تنهایی به دوش می کشید و قطعا همین خیلی خسته‌ش می کرد.

دستمو روی شونه‌ی یارا گذاشتم که سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.

برق اشک رو می تونستم توی چشم هاش ببینم و اون مصرانه داشت پا فشاری می کرد تا کسی نفهمه دلش می خواد یه دل سیر گریه کنه.

با صدای در برگشتم که بابا رو توی چهارچوب در دیدم.

1400/11/06 16:47

#پارت433

با دیدن ما شتاب زده سمتمون اومد:

_اتفاقی افتاده ؟

بابا هم با مرگ مامان بدجور کمرش شکسته بود که با دیدن هر چیز می ترسید.

یارا ابرویی بالا انداخت و به دلارا اشاره کرد :

_نه .

بابا انگار متوجه‌ی منظور یارا نشد که دستپاچه پرسید:

_پس شما ...چرا .. اینجا ... اینجوری نشستید؟!

یارا کلافه چشم هاشو بست.

از هر طرف داشتن یارا رو تحت فشار قرار می‌دادن.

می تونستم درک کنم که طاقت یارا هم تموم شده و الان به آرامش احتیاج داره.

برای همین سمت بابا رفتم و روبه روش ایستادم:

_بابا مشکلی پیش نیومده .

و با لحن آروم‌تری ادامه دادم:

_یکم حال دلارا بد شد که یارا داره آرومش می کنه ، همین. شما نگران نباشید.

بابا یه نگاه به من یه نگاه به دلارا و یارا که روی مبل نشسته بودن انداخت.

1400/11/06 16:47

#پارت434

دستی گوشه‌ی چشم هاش کشید و خیلی ناگهانی منو در آغوش کشید.

از این حرکت ناگهانی شوکه شده بودم و نمی دونستم چیکار کنم.

اما وقتی به خودم اومدم منم دست هامو دور کمرش حلقه کردم.

بابا زیر گوشم زمزمه کرد:

_تو رو خدا همیشه بمون ، یه وقت خدایی نکرده تو هم نذاری بری که این خونه ویرونه میشه.

با این حرف بابا یاد مامان افتادم اما نمی تونستم به هیچکدومشون قول بدم.

من آدم موندگاری نبودم ، یعنی اگه منم می خواستم بمونم یکی دیگه نمی خواست .

یارا منو نمی خواست و منم بیشتر از این نمی تونستم اذیتش کنم.

دوباره صدای بابا رو شنیدم:

_بهم قول بده.

زبونم بند اومده بود و نمی تونستم حرفی بزنم ، یا نمی خواستم قول بیجا بهشون بدم .

چون خودم بهتر از هر *** دیگه ای می دونستم که دیگه کنار هم موندن ما معنایی نداره.

بابا دوباره زیر گوشم زمزمه کرد:

_این خونه رو با رفتنت ویرونه نکن.

1400/11/06 16:47

#پارت435

بابا عجیب حرف می‌زد و منم جوابی نداشتم تا بهش بدم.

با صدای یارا از خداخواسته از بغل بابا بیرون اومدم:

_بابا من امشب پیش دلارا می خوابم.

بابا نگاه خیره‌ش رو از من گرفت و به یارا دوخت:

_نه پسر لازم نیست .
تو و زنت به اندازه ی کافی امروز خسته شدید بهتره شما هم برید استراحت کنید ، من خودم کنار دلارا می مونم .

حس کردم کلمه‌ی زنت رو خیلی با تحکم گفت اما چه فایده که زیاد طولی نمی کشه که فامیلی یارا هم از روی من برداشته می شه.

یارا بدون اینکه بخواد پافشار یا مخالفتی کنه سری تکون داد:

_باشه . یعنی شما پیش دلارا می مونید دیگه ؟

نگرانی یارا رو درک می کردم بالاخره برادر بود و نسبت به خواهرش حساس.

بابا چشم هاشو به نشانه‌ی آره بست .

یارا از سرجاش بلند شد.

_باشه.

یارا با دست هاش شقیقه‌ش رو فشار داد .

_پس منم می‌رم بخوابم ... شب همگی بخیر.

منم قبل از اینکه بابا بخواد دوباره حرفی از این ماجرا بزنه با عجله گفتم:

1400/11/06 16:47

#پارت436

_منم برم دیگه ، شبتون بخیر.

بابا با نگاه خیره‌ش خیلی حرف ها داشت به سمتم روانه می کرد اما من نمی خواستم بفهمم.

بدون معطلی پشت سر یارا راه افتادم .

وارد اتاق که شدیم یارا بدون معطلی تیشرتشو از تنش درآورد.

چشم هام گرد شده بود و داشتم به در و دیوار نگاه می کردم که مبادا چشمم به تن و بدن یارا بخوره.

_چشم هات چپ شد .

گیج به سمت یارا برگشتم:

_هان؟!

یارا نیشخندی زد :

_هیچی من میرم دوش بگیرم.

داخل اتاق حمام بود .

یارا همین جوری که به سمت حمام می رفت دستش به سمت کمربند شلوارش رفت .

با دستم جلوی چشم هامو گرفتم اما صدای پوزخند یارا رو شنیدم.

کوفتی زیرلب زمزمه کردم .

وقتی چشم هامو باز کردم یارا رو ندیدم برای همین از فرصت استفاده کردم و لباس هامو عوض کردم.

1400/11/06 16:47

#پارت437

یه شومیز به همراه شلوار پوشیدم و روی تخت نشستم.

با شنیدن صدای یارا از روی تخت بلند شدم:

_نگاه حوله‌ی منو میاری؟

مثل خودش داد زدم:

_باشه.

رفتم سر کمد اما نمی دونستم کدوم حوله برای یاراست .

نگاهم بین حوله ها در گردش بود که آخر سر دلو به دریا زدم و حوله‌ی آبی رو برداشتم .

پشت در حمام ایستادم و تقه ای به در زدم :

_یارا حوله ت رو بگیر.

یارا در حمام رو یکم باز کرد و دستشو دراز کرد که حوله رو توی دستش گذاشتم .

روبه روی آینه ایستادم .

برس رو برداشتم و کش مو رو از دور موهام باز کردم.

از صبح موهام توی حصار این کش مو بود و الان انگار می تونستن نفس بکشن.

دستی لابه لای موهام کشیدم که نگاهم از داخل آینه به چشم های خیره‌ی یارا افتاد.

نمی دونم این چه حسی بود اما با دیدن این نگاهم یهو حالم دگرگون شد.

1400/11/06 16:48

#پارت438

اما تمام تلاشم این بود که این دگرگونی حالم توی چهرم معلوم نشه.

تمام حواسم رو خواستم جمع شونه کردن موهام کنم اما سنگینی نگاه یارا اجازه نمی داد.

در نتیجه تلاش های من برای دیده نشدن حالم بیهوده بود و گونه هام قرمز شدن.

احساس گرما داشتم که لباسم رو تکون دادم.

سمت یارا برگشتم که سرشو تکون داد:

_چیه؟

همین جوری که لباسمو تکون می‌دادم جواب دادم:

_گرممه .

لبخندی که روی لب های یارا نقش بست از چشمم دور نموند اما توجهی نکردم.

پنجره ای که داخل اتاق بود رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم .

انگار پشت به یارا ایستادن تاثیرات خودشو داشت که حالم بهتر شد.

ترجیح دادم که دیگه پنجره رو ببندم .

سمت یارا برگشتم که یکی از ابروهاشو بالا انداخت:

_حالت بهتر شد؟

سرمو تکون دادم.

1400/11/06 16:48

#پارت439

می دونستم یارا داره غم بزرگی که توی دلش هست رو با لبخند که روی لبش هست مخفی می کنه.

اما هر *** که ندونه من که می دونم اونو یه چيزی داره آزار می ده .

من اونو بیشتر از خودشم می شناسم می دونم که الان سعی می کنه تا غمشو مخفی کنه .

لباسمو مرتب کردم و گوشه ی تخت نشستم:

_یارا .

این بار جفت ابروهای یارا بالا پرید:

_چی میخوای؟

شونه ای بالا انداختم:

_چیزی نمی خوام که ،چطور؟

دستی به موهاش کشید:

_آخه خیلی با ناز صدام کردی.

در آنی گرمایی که تازه از شرش راحت شده بودم دوباره سراغم اومد .

سرخ شدن گونه هام رو حس کردم و لبمو گزیدم:

_خیلی بی ادبی ، من همیشه تو رو اینجوری صدا می زدم.

یارا لبخند شیطونی زد:

_نه اینبار با همه ی دفعه ها فرق داشت.

1400/11/06 16:48

#پارت440

احتمالا چون توی فکر بودم و داشتم فکر می کردم چجوری از زیر زبونش حرف بکشم اینجوری صداش زدم.

دلم می خواست دو دستی توی سر خودم بکوبم اما متاسفانه بخاطر حضور یارا ممکن نبود.

خواستم از روی تخت بلندشم که دستمو گرفت و کشید.

چون کارش یه دفعه ای بود پرت شدم توی بغلش.

سرمو بالا آوردم که چشم هاش میخ صورتم بود:

_چی می خواستی بگی؟

حالم خوب نبود و هر لحظه تپش قلبم بیشتر می شد.

جوری که احساس می کردم الان یارا صدای قلبمو می شنوه یا قلبم قفسه‌ی سینه م رو می شکافه و بیرون میاد .

برای همین سرمو پایین انداختم :

_هیچی.

خواستم از بغلش بیرون بیام که دستشو محکم تر دورم پیچید:

_بگو چی می خواستی بگی.

بدون اینکه نگاهش کنم زمزمه کردم:

_میشه لطفا ولم کنی .

_نچ ، تا نگی ولت نمی کنم.

1400/11/06 16:48

#پارت441

برای رهایی از این وضعیت تصمیم گرفتم حرفمو بزنم:

_خواستم بپرسم این غم بزرگی که توی چشم هاته برای چیه؟

انگار از سوال یهویی من جا خورد که دست هاش از دور کمرم شل شد.

منم فرصت رو غنیمت شمردم و از بغلش بیرون اومدم.

در انی ابروهاش به هم گره خورد .

با تته پته پرسیدم:

_سوال بدی پرسیدم ، آخه توی حیاط قرار بود بهم بگی برای همین....

اجازه نداد جمله‌ی رو کامل به زبون بیارم.

دستشو بالا آورد و گفت:

_بسه ... نگاه خودم هر وقت صلاح بدونم بهت میگم لطفا دیگه راجبش کنجکاوی نکن.

اگه بگم بهم بر نخورد دروغ گفتم .

بهم برخورد ناجور هم برخورد.

بهش پشت کردم و سری تکون دادم:

_باشه ببخشید اگه ناراحتت کردم‌.. من فقط خواستم کمک کنم تا یکم از دردات کم‌بشه.

روبه روی آینه ایستادم که یارا هم پشت سرم ایستاد .

1400/11/06 18:18

#پارت442

دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو روی شونه هام گذاشت .

_میدونم نیت تو خیر بوده.

دستمو روی دست هاش گذاشتم و از دور کمرم بازشون کردم.

برگشتم سمتش سری تکون دادم:

_باشه ، سوال من بیجا بود .. تو هر وقت خودت بخوای می تونی بهم بگی .

و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بهش بدم بالش روی تخت رو برداشتم.

_کجا؟

بالش رو روی کاناپه پرت کردم:

_اینجا .

یارا با چشم های گرد شده گفت:

_شوخی می کنی دیگه ... نه؟

شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:

_ نه چرا باید شوخی کنم ، اینجوری جفتمون راحت تریم.

فکر کنم این حرکت من باعث شد تا به یارا بربخوره.

پوزخندی زد:

_تو راجب من چی فکر کردی ؟

1400/11/06 18:19

#پارت443

با چشم های گشاد شده گفتم:

_چی داری میگی ؟... من راجب تو می تونم چه فکری بکنم؟

پوزخندی زد:

_احتمالا فکر کردی همین امشب دست از پا خطا می کنم.

خودم از شنیدن حرفش خجالت کشیدم.

اخمی کردم:

_یارا بفهم داری چی میگی .

_باشه پس ....

حرفشو ادامه نداد و اومد سمتمو توی صورتم خم شد.

فکر کردم می خواد حرفی بزنه اما با برداشتن بالش و پرت کردنش روی تخت پرسیدم:

_من اینجوری راحت تر بودم.

رفت سمت تخت و گوشه‌ی دراز کشید:

_اما من ناراحت بودم.

حرصی شده بودم از دستش که بدون توجه به خواسته های من ، می خواد حرف خودشو بهم تحمیل کنه .

بدون اینکه بخوام به این حرکتش توجه ای نشون بدم روی کاناپه دراز کشیدم.

لبخند دندون نمایی به چهره‌ی یارا زدم.

مشخص بود از درون داره حرص می خوره.

1400/11/06 18:19

#پارت444

اما سعی داره این حرفشو پشت ظاهر خونسردش مخفی کنه.

ذوق زده شده بودم .

خیلی سعی کردم تا این ذوقمو نشون ندم تا مبادا آتیشی تر نشه اما موفق نشدم.

لبخندی روی لب هام نقش بست که از چشم یارا هم دور نموند.

حرصی از جاش بلند شد و لامپ رو خاموش کرد.

زیر چشمی نگاهش می کردم که به پهلو خوابید و ملحفه روی خودش کشید.

منم آرنجمو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف خیره شدم.

حس می کنم شب عجیبی بود شایدم برای من عجیب بود.

نمی دونم اما هر لحظه حالم بد تر می شد.

با فکر به اینکه یارا خوابه بی سر و صدا بلند شدم و روی مبل نشستم.

از پشت سر به یارا خیره شده بودم که حس کردم شونه هاش داره می لرزه.

مطمئن نبودم که توی این تاریکی دارم درست می بینم یا نه اما نمی تونستم بی خیال هم باشم.

بدون اینکه سرو صدایی ایجاد کنم بلند شدم .

آهسته به سمت یارا قدم برداشتم .

1400/11/06 18:19