💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت451

با عجله رفتم داخل آشپزخونه تا قرص یا شربتی براش پیدا کنمو بدم بخوره شاید حالش بهتر بشه.

از نگرانی حالم هر لحظه بد تر می شد .

دست هام از استرس می لرزید .

از فکر به اینکه یه وقت بلایی سر یارا بیاد داشتم دیوونه می‌شدم.

اگه می تونستم‌همونجا می‌نشستم و راز زار گریه می کردم.

با پیدا کردن قرص قبل از اینکه دوباره برم پیش یارا بسته مرغی رو از فریزر بیرون آوردم تا بتونم براش سوپ درست کنم.

دوباره وارد اتاق شدم .

از پارچ که روی میز بود لیوان رو پر کردم .

قرص رو از جعبه بیرون آوردم و دست یارا دادم .

لیوان رو هم جلوی دهنش گرفتم که کمی از آب نوشید.

دوباره لیوان رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که دستم کشیده شد.

_کجا میری؟

از اینکه حالش بهتر شده که تونسته حرف بزنه حالم بهتر شده بود و لبخندی از سر خوشحالی زدم.

صورتم رو سمت یارا چرخوندم و با مهربونی گفتم:

_میرم توی آشپزخونه تا برات سوپ درست کنم.

1400/11/06 18:20

#پارت452

بدونه اینکه دستمو رها کنه نالید:

_نرو.

دستمو روی دستش گذاشتم:

_میرم و زود میام.

انگار توی حال خودش نبود و حرف های منو نمی فهمید که گفت:

_منو ول نکن.

دستمو توی موهاش کردم:

_من که همینجام ، تنهاتم نمیذارم.

اما توی حال خودش نبود که ادامه داد:

_تو می‌ری.

خم شدم و توی گوشش زمزمه کردم:

_نمیرم ، اگه تو نخوای جایی نمیرم.

گوشه ی تخت نشستم و مشغول نوازش کردن موهای یارا شدم.

دست یارا از دور مچ دست من شل شد و من به راحتی می تونستم بلند شم.

اما خودم نمی تونستم از نوازش کردن موهای یارا دل بکنم .

تار های موهاشو به بازی گرفته بودم.

1400/11/06 18:20

#پارت453

بالاخره با هر سختی بود از یارا دل کندم اما قبل از بلند شنیدن بوسه ای روی پیشونیش کاشتم.

توی گوشش زمزمه کردم:

_مراقب خودت باش.

نفس عمیقی کشیدم از اتاق بیرون اومدم.

یخ مرغ آب شده بود و به راحتی می تونستم تکه تکه ش کنم.

همه ی مواد سوپ رو آماده کردم و داخل قابلمه ریختم تا دیگه خودش جوش بیاد و آماده بشه.

به شدت خسته شده بودم و احتیاج به خواب داشتم.

اما نمی تونستم یارا رو هم به حال خودش رها کنم.

امشب یکی از طولانی ترین شب هایی بود که من به چشمم دیده بودم.

روی صندلی نشستم و سرمو روی میز گذاشتم.

چشم هامو بستم تا یه چرت رب ساعتی بزنم تا سوپ آماده بشه.

چشم هام گرم خواب شده بودن که با صدای بابا شونه هام بالا پریدن:

_دختر تو اینجا چیکار می کنی؟

با خستگی بسیار سرمو بالا آوردم و به بابا نگاه کردم.

حتی توان لبخند زدن نداشتم.

1400/11/06 18:20

#پارت454

_یارا تب کرده بود دارم براش سوپ درست می کنم.

بابا با نگرانی پرسید:

_حالش خوبه؟

سری تکون دادم:

_آره خوبه خدارو شکر .

بابا نفس حبس شده ش رو بیرون فرستادم و روبه روی من نشست .

دستشو زیر چونه ش زد و گفت:

_هر کدوم از بچه ها به یه طرف افتادن و نمیدونم غصه ی کدوم رو بخورم.

دستمو روی دستش که روی میز بود گذاشتم :

_بچه ها هم بالاخره با این قضیه کنار میان و به روال قبل بر می گردن.

بابا چشم هاشو روی هم گذاشت:

_امیدوارم.

فضارو سکوت پر کرده بود که بابا کفت:

_پس برای همین از سرشب تا حالا لامپ اتاقتون روشنه؟

ابروهام بالا پرید .

شیطونه میگه بپرسم تو میشینی لامپ اتاق بچه ها رو چک می کنی .

1400/11/06 18:20

#پارت455

اما حیف که نمی شه و نمی تونم این سوال رو مطرح کنم.

بابا با دیدن نگاه خیره ی من دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا آورد:

_البته که فکر بد نکن . من چون خوابم نمی برد داشتم توی اتاق قدم می زدم که متوجه ی روشنایی اتاق شدم بعد از اونم که روشنایی طولانی مدت آشپزخونه بود و برای همین دیگه کنجکاو شدم.

لبخند خسته ای زدم:

_نه اتفاقا هر *** دیگه ای هم بود نگران می شد .

بابا از سرجاش بلند شد :

_حالا چی داری درست می کنی ؟

دست هامو بهم قلاب کردم:

_سوپ ، گفتم برای حال بد یارا خوبه .

بابا در قابلمه رو برداشت:

_یارا بیشتر از این سوپ به حضور تو در کنارش احتیاج داره.

با فهمیدن اینکه می خواد موضوع سرشب رو بیان کنه کلافه چشم هامو بستم.

_دخترم متوجه ی منظورم می شی؟

از روی صندلی بلند شدم و سمت قابلمه رفتم:

_بله می شم .

1400/11/06 18:21

#پارت456

ملاقه رو برداشتم و کمی از سوپ چشیدم.

برای فرار کردن از دست سوال و جواب های بابا گفتم:

_خب این سوپ هم جا افتاده ، من ببرم برای یارا .

و قبل از اینکه منتظر جوابی از جانب بابا باشم کاسه ای از داخل کابینت بیرون اوردم.

کاسه رو از سوپ پر کردم و روبه بابا کردم:

_با اجازه بابا .

بابا سری تکون داد و گفت:

_فکر نکن نفهمیدم که منو پیچوندی.

انگشت اشاره شو جلوم تکون داد:

_اما من تا یه جواب درست و حسابی نگیرم دست بردار نیستم .

برام عجیب بود که این اصرار بابا برای فهمیدن اینکه من کنار یارا می مونم یا نه برام عجیب بود .

اما یادم افتاد که یارا گفت بابا از قضیه ای که سر عقد اتفاق افتاده با خبر بوده پس قطعا قضایای دیگه ای هم هست که من بی خبرم و هنوز پشت پرده موندن.

با ارنجم در رو باز کرد.

سینی رو روی میز گذاشتم و یارا رو صدا زدم:

_یارا ، عزیزم پاشو.

1400/11/06 18:21

#پارت457

بی حال چشم هاشو باز کرد .

انگار حالش بهتر شده بود .

با چشم های نیمه باز بهم نگاه می کرد که دستمو پشت کمرش گذاشتم و کمکش کردم تا بلند بشه و بشینه.

سرشو به تاج تخت تکیه داد .

قاشق رو پر از سوپ کردم و جلوی دهن یارا گرفتم:

_چرا یهو اینجوری شدی؟

دهنشو باز کرد و سوپ رو خورد :

_نمیدونم.

از خوب بودن حال یارا که اطمینان خاطر پیدا کردم شروع کردم به غر زدن:

_هی بهت گفتم این قدر خودتو اذیت نکن، این قدر ناراحتی هارو نریز توی خودت ، باشه نمی خوای به کسی بگی که ناراحت بشه به من بگو من می شنوم تا یکم بتونی خودتو خالی کنی اما مگه به حرفم.....

قبل از اینکه بخوام جمله‌ی رو تموم کنم نرمی لب هایی رو روی لب هام حس کردم.

چشم هام از حدقه بیرون زده بودن.

داشتم با بهت به یارا نگاه می کردم اما اون چشم هاش بسته بود .

بعد از چند ثانیه که برای من چند سال گذشت لب هاشو از روی لب هام برداشت.

چشمک ریزی زد .

1400/11/06 18:21

#پارت458

دیدم خیلی دارم بی تفاوت رفتار می کنم که اخمی کردم :

_چیکار می کنی تو ، انگار هنوز حالت خوب نشده.

لبخند دندون نمایی زد :

_نه خانم اتفاقا من حالم خیلی خوبه اما دیدم نمیشه که بوسه های تو رو بی جواب بذارم.

متوجه‌ی منظورش نشدم که یکی از ابروهامو بالا انداختم:

_منظورت چیه؟

گوشه‌ی لبشو به دندون کشید:

_عرضم به حضورتون درسته که حالم بد بود اما از اطرافم بی خبر نبودم و متوجه‌ی بوسه های آبدارت می شدم.

دیگه چشم هام بیشتر از این گشاد نمی شد.

داشتم فکر می کردم که ببینم واقعا بوسه هام آب دار بوده با نه .

اما هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر به پوچی می رسیدم .

درسته بوسش کردم اما آبدار نبوده .

چشمم به چشم های شیطون یارا خورد که فهمیدم یه دستی زده و منم با *** بازی خودم همه چیز رو لو دادم.

عصبی مشتی به بازوش کوبیدم و داد زدم:

_کوفت.

1400/11/06 18:21

#پارت459

یارا دستشو روی بازوش گذاشت :

_آخ آخ چقدر دستت سنگینه .

دوباره داد زدم:

_تو خیلی بیشعوری .

انگشت شو روی بینیش گذاشت:

_هیس اهالی خونه رو بیدار کردی .

پشت چشمی براش نازک کردم که گفت:

_پس واقعا از بی خبری من سواستفاده کردی و بوس های آبدار ازم گرفتی .

حرصی از روی تخت بلند شدم و خواستم دوباره داد بزنم که یارا پیش دستی کرد:

_هیس .

و با لبخند شیطونی ادامه داد:

_اگه داد بزنی همه میفهمن بوس آبدار ازم گرفتی.

دلم می خواست دو دستی بزنم توی سر خودم که اینجوری دست یارا آتو دادم .

یکی نیست بهم بگه آخه دختر این گیج بازیا چیه که تو در میاری .

پامو زمین کوبیدم که یارا دستشو باز کرد:

_غصه نخور کوچولو.

1400/11/06 18:21

#پارت460

مشتی به بازوش زدم و با عصبانیت گفتم:

_من کوچولو نیستم .

و بدون اینکه دیگه توجه ای بهش بکنم روی کاناپه دراز کشیدم .

_دختر پاشو بیا روی همین تخت .

ابرویی بالا انداختم:

_همینجا راحتم.

یارا گفت:

_اما من بعد از اینکه این همه زحمت برام کشیدی و الان بخوای روی کاناپه بخوابی ناراحتم .

_نیازی نیست ناراحت باشی.

از شدت خستگی چشم هام می سوختن اما نمی تونستم بی خیال بخوابم.

هر لحظه که چشم هامو می بستم به این فکر می کردم که مبادا حال یارا دوباره بد بشه.

پوفی کشیدم و به پهلو چرخیدم :

_یارا من بیدارم ، اگه دیدی حالت بد شد حتما منو صدا بزن باشه؟

ابرویی بالا انداخت:

_اگه بیای پیشم بخوابی صدات میزنم.

جوابی بهش ندادم و خیره نگاهش کردم.

نمیدونم کی و چجوری اما چشم هام روی هم افتادن و خوابم برد.

1400/11/06 18:21

#پارت461

یارا


نگاهی به چهره‌ی غرق در خواب نگاه انداختم .

دختر لجبازی که هر کاری کردم حاضر نشد غرورشو کنار بذاره و اون کاناپه‌ی سفت رو ترجیح داد.

از یادآوری اینکه چجوری خودشو لو داد لبخندی روی لبم نقش بست.

دستمو همه‌ی جای صورتم کشیدم.

با فکر به اینکه لب های نگاه صورت منو لمس کرده داشتم کِیف می کردم .

فقط ای کاش که خودمم بیدار بودمو می تونستم این بوسه ها رو حس کنم .

خیره شدم به صورت نگاه .

این دختر از کی تا حالا این قدر برای من عزیز و مهم شده.

نمی دونم تنها چیزی که میدونم اینه که نمی خوام هیچ جوره از دستش بدم.

از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم.

پایین کاناپه روی زانوهام نشستم .

چشمم به موهای قشنگش خورد .

دوست داشتم دستمو لابه لای موهای صافش کنم اما می ترسیدم.

می ترسیدم یه وقت بیدار بشه و اون وقت راجب من فکر بد کنه .

بعد دقیقا حکایت آش نخورده و دهن سوخته می شدم.

1400/11/06 18:21

#پارت462

دستمو برای لمس موهاش بالا آوردم اما وسط راه متوقف شد.

دودل بودم برای لمس موهاش.

اما دلو به دریازدم و یه تیکه از موهاشو توی دستم گرفتم .

سرمو پایین بردم و موهاش رو که بوی زندگی می داد استشمام کردم.

پیشونیم روی پیشونیش گذاشتم:

_دختر تو کی تونستی منو اینجوری مجنون خودت کنی.

لب هامو روی گونه‌ش گذاشتم:

_چجوری قلب منو بردی که خودمم نفهمیدم!
لب هامو گوشه‌ی لبش گذاشتم :

_منو دیوانه‌ی خودت کردی.

وسوسه می شدم تا لب های نرمشو ببوسم اما منصرف شدم.

دوست نداشتم اگه یه روزی فهمید فکر کنه از خواب بودنش سواستفاده کردم.

لب هامو روی چشم های بستش گذاشتم:

_تنها چیزی که احتمال میدم اینه که با این چشم هات منو جادو کرده باشی.

می دونستم این قدر خسته هست که تا صبح بیدار نمیشه.

منم نمی تونستم اجازه بدم بخاطر حضور من روی این کاناپه‌ی سفت بخوابه و فردا صبح از درد گردن بناله.

1400/11/06 18:21

#پارت463

نگاهی به چشم های بستش انداختم:

_خودت مجبورم کردی کوچولو.

اگه بیدار بود قطعا یکی می زد توی سرمو می گفت به من نگو کوچولو .

لبخندی از یادآوری چند ساعت پیش روی لبم نقش بست.

یکی از دست هامو زیر گردنش و اون یکی رو هم زیر زانوش گذاشتم و بلندش کردم .

این چند قدمی که باید بر می داشتم دوست نداشتم هیچ وقت تموم بشه.

دلم می خواست این طولانی مسیری باشه که من قراره طی کنم .

اما متاسفانه همه چیز اون جور که من می خوام پیش نمیره.

نگاه رو آروم روی تخت گذاشتم .

بالش رو زیر سرش درست کردم.

نمی تونستم نگاهمو از صورت معصومش بگیرم.

اگه با منه که تا صبح همین جوری نگاهش می کردم .

اگه اجازه داشتم تا صبح توی آغوشم می گرفتمش تا بتونم در خودم حلش کنم .

اما من همچین اجازه‌ای رو نداشتم .
و اصلا دلم نمی خواست از اعتمادی که نگاه بهم داشت سواستفاده کنم.

1400/11/06 18:22

#پارت464

ملحفه رو روش کشیدم.

یکم دیگه نگاهش کردم و از سر جام بلند شدم.

دستی پشت گردنم کشیدم .

ترجیح دادم تا از این اتاق برم بیرون وگرنه یه بلایی سرم میومد.

دستمو توی جیب شلوارم کردم و از اتاق بیرون رفتم.

با بیرون رفتن از اتاق چشمم به قاب عکس افتاد که به دیوار وصل شده بود .

عکسی که من ، مامان ، بابا و دلارا بودیم .

رفته بودیم سفر شمال و همون روز هم چقدر مامان سربه سرم گذاشت.

همون روز با حضور مامان چقدر خوش گذشت .

چند ساعت بیشتر نیست که مامانو ندیدم،

اما دلم عجیب برای چشم هاش و عطر تنش تنگ شده.

روبه روی عکس ایستادمو نگاهمو به چشم های خندون مامان دوختم.

_مامان این رسمش نبود ، تنها گذاشتن توی مرام تو نبود ، نمی دونی چقدر دل تنگتم .

دستمو بالا آوردم و صورت مامان رو لمس کردم.

اشک به چشم هام دمید.

دلم می خواست فقط می تونستم یه بار دیگه ببینمش و بغلش کنم.

1400/11/06 18:22

#پارت465

ای کاش می تونستم صورت خودشو لمس کنم نه عکسشو.


_میدونم همیشه حواست بهمون هست ...... تو حتی الانم حواست به من هست.

شاید حقیقت ماجرای منو نگاه رو هم فهمیده باشی .

مامان من هم شرمنده‌ی توام ، هم شرمنده‌ی اون دختر .

دختری که بهش قول دادم بعد از دوماه زندگی با من اجازه میدم میره اما الان ....

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

_اما الان نمی تونم اجازه بدم بره .

یادم به چند ساعت پیش افتاد که تمام حواس نگاه به من بود .

به حرفی که قبل از خواب بهم زد .

آخه من چجوری می تونم این دختر رو ول کنم .

اون دختر منو به خودش بدجور وابسته کرده.

با صدای پایی سریع اشک هامو پاک کردم.

برگشتم که با بابا مواجه شدم.متعجب پرسیدم:

_بابا تو هنوز نخوابیدی ؟

بابا با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد .

برای اینکه نفهمه گریه کردم چشم هامو ازش دزدیدم.

_بابا اتفاقی افتاده؟

1400/11/06 18:22

#پارت466

_نه ، فقط نگران تو بودم اما حالا که می بینم این قدر حالت خوبه که روی پاهای خودت ایستادی حال منم خوب شد.

سرمو بالا آوردموپرسیدم:

_نگران من ! برای چی؟

دستی روی شونه‌م زد:

_نگاه گفت تب کردی ، بعد هم رفت توی اتاقو دیگه بیرونم نیومد ، منم نگران شدم ، خواستم بیام در اتاق رو بزنم اما دیگه خجالت کشیدم.

لبخندی زدم و دست بابا رو از روی شونه‌م برداشتم و بوسیدم:

_نگاه از شدت خستگی خوابش برد .

این دختر تمام فکر و ذهن منو پر کرده بود .

صورت غرق خوابش جلوی چشم هام نقش بست که لبخندی زدم .

اون دختر یه فرشته بود.

بابا چشمکی بهم زد:

_چیه رفتی تو فکر؟!

قهقهه‌ی بلندی سر دادم .

یه لحظه یادم افتادم که نگاه تازه خوابیده و ممکنه با صدای قهقهه‌ی من بترسه .

با دستم جلوی دهنمو گرفتم که بتونم جلوی خنده‌م رو بگیرم.

1400/11/06 18:22

#پارت467

بابام پیشونیم بوسید.

_حقم داشت اون جور که اون عین پروانه دورت می گشت و مواظبت بود هر *** دیگه ای هم بود خسته می شد.

با این حرف بابا شدت ذوقمو بیشتر شد که لبخند دندون نمایی زدم.

من حاضر بودم هر روز همین جوری بشم تا فقط برای یک ساعت توجه ی نگاه رو برای خودم داشته باشم.

شونه به شونه‌ی بابا وارد آشپزخونه شدیم .

بابا سمت کابینت ها رفت و بشقابی بیرون آورد.

_بابا چی می خوای بخوری ؟

نیم نگاهی بهم انداخت :

_سوپ.

متعجب زمزمه کردم:

_سوپ؟!

کی این سوپ رو درست کرده .

بابا بدون اینکه به من‌توجه ای کنه گفت:

_این قدر که راه رفتم گرسنه‌م شد .

ابروهام بالا پرید.

بابا به سمت قابلمه ای که روی اجاق بود رفت و بشقابشو پر کرد.

1400/11/06 18:22

#پارت468

اومد و سر میز نشست که پرسیدم:

_این سوپ رو کی درست کرده؟

بابا لبخند مرموزی زد:

_همون دختری که عین پروانه داشت دورت می گشت .

تازه حواسم جمع شد که یه بشقاب سوپ هم روی میز بود .

اما من اصلا فکرشو نمی کردم که نگاه این ساعت بلند شده باشه و برای من سوپ درست کنه.

با حیرت زمزمه کردم:

_نگاه!

بابا سری تکون داد :

_آره .

صورتمو بین دست هام مخفی کردم که صدای بابا رو شنیدم:

_چیه؟!

جوابی ندادم که بابا ادمه داد:

_میدونم‌ تعجب کردی اتفاقا خود منم خیلی تعجب کردم.

پوف کلافه ای کشیدم.

نمی گم از این کار های نگاه لذت نبردم ، چرا اتفاقا خیلی لذت بردم که یکی اینجوری به فکرمه.

اما دیگه داشتم خجالت می کشیدم.

1400/11/06 18:22

#پارت469

هی هر بار که می خواستم خوشحال بشم یادم می افتاد که من چه رفتاری با نگاه داشتمو اون الان چه رفتاری با من داره.

حس شرمساری بیخ گلوم چسبیده بود و هیچ جوره هم نمی تونستم از دستش خلاص بشم.

***
غلتی زدم و دست هامو باز کردم .

یکی از چشم هامو باز کردم که با برخورد نور سریع چشممو بستم.

خمیازه ای کشیدم و آروم چشم هامو باز کردم.

بلند شدم و روی تخت نشستم که دهنم از تعجب باز شد.

یادم میاد که دیشب روی کاناپه به اون سفتی خوابیدم و حالا روی این تختم .

متعجب به دور و اطراف نگاه کردم.

تا اونجایی که من بخاطر میارم سابقه ی راه رفتن توی خوابم ندارم .

فقط یه احتمال می تونم بدم اونم اینه که یارا منو از روی کاناپه بلند کرده باشه.

برام عجیب بود اما فعلا بی خیال فکر های اضافه شدم .

از روی تخت بلند شدم تا ببینم یارا کجاست و حالش چطوره .

اول از همه توی آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی از خوب بودنم اطمینان به دست آوردم از اتاق بیرون رفتم.

1400/11/06 18:22

#پارت470

با سر و صدایی که از آشپزخونه میومد مستقیم سمت آشپزخونه رفتم .

توی چهارچوب در ایستادم و به یارا نگاه کردم.

یارا مشغول چیدن میز بود و یه لحظه سرشو بالا آورد و متوجه ‌ی حضور من شد.

لبخندی زد:

_سلام صبح بخیر.

سری تکون دادم :

_سلام صبح توهم بخیر .

وارد آشپزخونه شدم و پرسیدم:

_یارا حالت خوبه؟ تو چرا از جات بلند شدی؟

_آره حالم خوبه ، بلند شدم تا بتونم به کار ها برسم دیگه .

ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:

_من همچین فرد زحمت کشی هستم.

با تمسخر سرمو تکون دادم که گفت:

_مسخره می کنی؟

شونه ای بالا انداختم:

_نه تو همچین فکری کردی ؟

_آره.

1400/11/06 18:22

#پارت460

مشتی به بازوش زدم و با عصبانیت گفتم:

_من کوچولو نیستم .

و بدون اینکه دیگه توجه ای بهش بکنم روی کاناپه دراز کشیدم .

_دختر پاشو بیا روی همین تخت .

ابرویی بالا انداختم:

_همینجا راحتم.

یارا گفت:

_اما من بعد از اینکه این همه زحمت برام کشیدی و الان بخوای روی کاناپه بخوابی ناراحتم .

_نیازی نیست ناراحت باشی.

از شدت خستگی چشم هام می سوختن اما نمی تونستم بی خیال بخوابم.

هر لحظه که چشم هامو می بستم به این فکر می کردم که مبادا حال یارا دوباره بد بشه.

پوفی کشیدم و به پهلو چرخیدم :

_یارا من بیدارم ، اگه دیدی حالت بد شد حتما منو صدا بزن باشه؟

ابرویی بالا انداخت:

_اگه بیای پیشم بخوابی صدات میزنم.

جوابی بهش ندادم و خیره نگاهش کردم.

نمیدونم کی و چجوری اما چشم هام روی هم افتادن و خوابم برد.

1400/11/06 18:21

#پارت461

یارا


نگاهی به چهره‌ی غرق در خواب نگاه انداختم .

دختر لجبازی که هر کاری کردم حاضر نشد غرورشو کنار بذاره و اون کاناپه‌ی سفت رو ترجیح داد.

از یادآوری اینکه چجوری خودشو لو داد لبخندی روی لبم نقش بست.

دستمو همه‌ی جای صورتم کشیدم.

با فکر به اینکه لب های نگاه صورت منو لمس کرده داشتم کِیف می کردم .

فقط ای کاش که خودمم بیدار بودمو می تونستم این بوسه ها رو حس کنم .

خیره شدم به صورت نگاه .

این دختر از کی تا حالا این قدر برای من عزیز و مهم شده.

نمی دونم تنها چیزی که میدونم اینه که نمی خوام هیچ جوره از دستش بدم.

از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم.

پایین کاناپه روی زانوهام نشستم .

چشمم به موهای قشنگش خورد .

دوست داشتم دستمو لابه لای موهای صافش کنم اما می ترسیدم.

می ترسیدم یه وقت بیدار بشه و اون وقت راجب من فکر بد کنه .

بعد دقیقا حکایت آش نخورده و دهن سوخته می شدم.

1400/11/06 18:21

#پارت462

دستمو برای لمس موهاش بالا آوردم اما وسط راه متوقف شد.

دودل بودم برای لمس موهاش.

اما دلو به دریازدم و یه تیکه از موهاشو توی دستم گرفتم .

سرمو پایین بردم و موهاش رو که بوی زندگی می داد استشمام کردم.

پیشونیم روی پیشونیش گذاشتم:

_دختر تو کی تونستی منو اینجوری مجنون خودت کنی.

لب هامو روی گونه‌ش گذاشتم:

_چجوری قلب منو بردی که خودمم نفهمیدم!
لب هامو گوشه‌ی لبش گذاشتم :

_منو دیوانه‌ی خودت کردی.

وسوسه می شدم تا لب های نرمشو ببوسم اما منصرف شدم.

دوست نداشتم اگه یه روزی فهمید فکر کنه از خواب بودنش سواستفاده کردم.

لب هامو روی چشم های بستش گذاشتم:

_تنها چیزی که احتمال میدم اینه که با این چشم هات منو جادو کرده باشی.

می دونستم این قدر خسته هست که تا صبح بیدار نمیشه.

منم نمی تونستم اجازه بدم بخاطر حضور من روی این کاناپه‌ی سفت بخوابه و فردا صبح از درد گردن بناله.

1400/11/06 18:21

#پارت463

نگاهی به چشم های بستش انداختم:

_خودت مجبورم کردی کوچولو.

اگه بیدار بود قطعا یکی می زد توی سرمو می گفت به من نگو کوچولو .

لبخندی از یادآوری چند ساعت پیش روی لبم نقش بست.

یکی از دست هامو زیر گردنش و اون یکی رو هم زیر زانوش گذاشتم و بلندش کردم .

این چند قدمی که باید بر می داشتم دوست نداشتم هیچ وقت تموم بشه.

دلم می خواست این طولانی مسیری باشه که من قراره طی کنم .

اما متاسفانه همه چیز اون جور که من می خوام پیش نمیره.

نگاه رو آروم روی تخت گذاشتم .

بالش رو زیر سرش درست کردم.

نمی تونستم نگاهمو از صورت معصومش بگیرم.

اگه با منه که تا صبح همین جوری نگاهش می کردم .

اگه اجازه داشتم تا صبح توی آغوشم می گرفتمش تا بتونم در خودم حلش کنم .

اما من همچین اجازه‌ای رو نداشتم .
و اصلا دلم نمی خواست از اعتمادی که نگاه بهم داشت سواستفاده کنم.

1400/11/06 18:22

#پارت464

ملحفه رو روش کشیدم.

یکم دیگه نگاهش کردم و از سر جام بلند شدم.

دستی پشت گردنم کشیدم .

ترجیح دادم تا از این اتاق برم بیرون وگرنه یه بلایی سرم میومد.

دستمو توی جیب شلوارم کردم و از اتاق بیرون رفتم.

با بیرون رفتن از اتاق چشمم به قاب عکس افتاد که به دیوار وصل شده بود .

عکسی که من ، مامان ، بابا و دلارا بودیم .

رفته بودیم سفر شمال و همون روز هم چقدر مامان سربه سرم گذاشت.

همون روز با حضور مامان چقدر خوش گذشت .

چند ساعت بیشتر نیست که مامانو ندیدم،

اما دلم عجیب برای چشم هاش و عطر تنش تنگ شده.

روبه روی عکس ایستادمو نگاهمو به چشم های خندون مامان دوختم.

_مامان این رسمش نبود ، تنها گذاشتن توی مرام تو نبود ، نمی دونی چقدر دل تنگتم .

دستمو بالا آوردم و صورت مامان رو لمس کردم.

اشک به چشم هام دمید.

دلم می خواست فقط می تونستم یه بار دیگه ببینمش و بغلش کنم.

1400/11/06 18:22