💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت544

بابا شونه ای بالا انداخت :

_اتفاقا این شوهرته که عجله داره .

از لفظ شوهری که بابا به کار برد لبخندی زدم .

دستمو پشت کمر نگاه گذاشتم :

_لازم نیست کسی بیاد من از همینجا خداحافظی می کنم .

دلارا دستی برام تکون داد .

اجازه ندادم تا کسی دنبالمون بیاد .

از خونه بیرون زدیم .

نگاه خم شد و در حالی که کفش می پوشید گفت :

_بهتر نبود که یه چند روزه دیگه می موندیم؟

یه لحظه به فکرم رسید که نکنه دلش نمی خواد با من تنها باشه .

همین فکر کافی بود تا اخم غلیظی بین ابروهام بشینه .

با جدیت جواب دادم :

_نه .

انگار این طرز حرف زدنم نگاه رو متعجب کرد .

سرشو بالا آورد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد .

بدون اینکه بخوام حرف دیگه ای بزنم چند قدمی از نگاه فاصله گرفتم .

دستمو توی جیب شلوارم کردم و به دیوار تکیه دادم.

1400/11/07 14:22

#پارت545

این فکر های عجیب غریب و کنترل رفتارم دست خودم نبود .

صدای پای نگاه رو شنیدم .

وقتی کنارم ایستاد ناخودآگاه دستمو به سمتش دراز کردم .

نگاه متعجب یه چشم هاش بین دست من و چشم هام در گردش بود .

در آخر کلافه گفتم :

_دستمو بگیر دیگه .

با اینکه خودم گفته بودم اما هنوزم دودل بودم .

انگار دل رو به دریا زد و آروم دستشو توی دستم گذاشت.

با لمس دست هاش لبخندی زدم .

حس غرور بهم دست داده بودم .

احساس می کردم که قدرتمند ترین مرد روی زمینم.

می دونم عین آدم هایی که تا حالا چیزی ندیده دارم برخورد می کنم اما دست خودم نیست.

حضور نگاه عجیب منو عوض کرده.

شونه به شونه ی هم از خونه بیرون زدیم .

سمت ماشین رفتیم .

قفل در رو باز کردم اما دلم نمیومد که دست نگاه رو ول کنم .

1400/11/07 14:22

#پارت546

آخر سر خود نگاه گفت :

_میشه دستمو ول کنی می خوام سوار ماشین بشم .

وقتی دیدم چاره ای ندارم دستشو رها کردم .

در ماشین رو براش باز کردم که سوار شد.

انگار از این رفتار من متعجب شده بود .

البته حقم داشت .

من خودمم در عجب کار های خودم مونده بودم.

وقتی نگاه سوار شد در رو بستم .

خودمم سریع سوار ماشین شدم :

_الان میریم یه رستوران چون می دونم تو گرسنه‌ای.

استارت زدم که با حرفی که نگاه زد شوکه شدم :

_یارا این خونِ.

مسیر دستشو دنبال کردم که به داشبرد رسیدم .

همین جور که از شواهد مشخصه این خونه .

و هیچ بهونه ای نمی تونم براش بتراشم .

لبخند نصفه و نیمه ای زدم .

هر چقدر دنبال بهونه گشتم پیدا نکردم .

_یارا ازت پرسیدم این خونِ؟

دستپاچه جواب دادم :

1400/11/07 14:22

#پارت547

_آ.... آره.

نگاه کلافه چشم هاشو بست :

_اون وقت می تونم بپرسم خونِ کیه ؟!

سرمو تکون دادم :

_آره.

کلافه دستی به شالش کشید :

_خب این خون مال کیه ؟

نفس عمیقی کشیدم :

_مال منه .

نگاه با چشم های گرد شده بهم خیره شد .

انگار تازه تونست هضم کنه که چی گفتم .

با نگرانی دستمو گرفت :

_حالت خوبه ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم :

_چیز خاصی نیست .

نگاه از کوره در رفت و با صدای بلند گفت :

_این خونه اون وقت تو میگی چیز مهمی نیست .

دیدم هر کاری کنم نمی تونم از زیر جواب دادن به سوالای نگاه دربرم.

1400/11/07 14:22

#پارت548

_ظهر که اومدم بیرون خون دماغ شدم احتمالا اینجا هم ریخته .

نگاه با قیافه‌ی درهم گفت :

_همون لحظه ای که جواب منو نمی دادی حالت بد بود .

با ناراحتی نگاهش کردم .

واقعا من داشتم با این دختر چیکار می کردم.

چطور می تونستم این قدر راحت دروغ پشت دروغ بهش بگم .

اگه سکوتمم می شکست قطعا قضیه بد تر می شد .

ممکن بود نگاه اعتمادشو نسبت به من از دست بده .

یا شایدم ترکم کنه .

وقتی به اینا فکر کردم تصمیم گرفتم که لام تا کام حرف نزنم .

درسته من خود خواهم .

مخصوصا برای حفظ داشته هام .

پام رو روی پدال گاز فشار دادم و ماشین از جا کنده شد .

انگار داشتم حس خجالتم رو پشت این پدال گاز مخفی می کردم .

نگاه دستشو روی دستم گذاشت :

_یارا من شرمنده‌م که توی شرایط سخت قرارت دادم .

شرمگین لبخندی زدم :

1400/11/07 14:22

#پارت549

_تقصیر من بود .

نگاه با عجله سری تکون داد :

_نه اصلا خودتو مقصر ندون در اصل من تو رو توی شرایط سخت قرار دادم .

خیلی دوست داشتم می تونستم خودمو همین لحظه از روی زمین محو کنم.

برای عوض کردن بحث گفتم :

_خب حالا بریم کدوم رستوران؟

نگاه با قیافه‌ی مچاله شده جواب داد :

_نمیدونم .

کلافه دستی به موهام کشیدم .

عجیب میل به خفه کردن خودم داشتم.

یه سمت نزدیک ترین رستوران رفتم .

ماشین رو پارک کردم .

دستمو زیر چونه‌ی نگاه گذاشتم .

سرشو بالا آوردم تا به چشم هام خیره شد :

_داری اینجوری منم ناراحت می کنی .

لب برچید :

_اما فکر به اینکه تو چه حالی داشتی و منم تو رو چجوری تحت فشار قرار دادم داره دیوانه‌م می کنه .

خم شدم و گونه‌ش رو بوسیدم :

1400/11/07 14:22

#پارت550

_اصلا ارزش فکر کردن نداره .

موهاشو پشت گوشش بردم و ادامه دادم :

_در اصل من ارزش فکر کردن ندارم.

نگاه لبخند غمگینی زد .

احتمالا فکر کرد من این حرف رو برای عوض کردن حال اون زدم اما در اصل یه واقعیته که به زبونش آوردم.

من اون قدر ها ارزش ندارم که نگاه بخواد ناراحت بشه .

برای اینکه زودتر از این حال و هوا خارج بشیم از ماشین پیاده شدم .

قبل از اینکه بخوام به نگاه برسم و در رو براش باز کنم خودش از ماشین پیاده شد .

غر زدم‌:

_ای بابا می خواستم در رو برات باز کنم .

نگاه ابرویی بالا انداخت :

_کی تو ؟

با لحن مسخره ای گفتم :

_نه عمه‌م .

نگاه سرشو متفکر تکون داد :

_خب خوبه گفتم این حرف ها به توی مغرور نمیادا.

گره ای بین ابروهام افتاد :

_اون وقت اونی که موقع سوار شدن در رو برات باز کرد کی بود ؟

1400/11/07 14:22

#پارت551

نگاه دستشو زیر چونه‌ش زد :

_نمی دونم کی بود .

لپش رو گرفتم و کشیدم :

_برای من نمک نریز .

اخمی کرد و دستشو روی لپش گذاشت :

_درد داشت.

ابرویی بالا انداختم:

_منم کشیدم تا درد بیاد .

نگاه پشت چسمی برام نازک کرد .

در ماشین رو قفل کردم و شونه به شونه ی نگاه وارد رستوران شدیم.

پشت یکی از میز ها نشستیم .

نگاه دستشو زیر چونه‌ش گذاشت :

_به نظرت تنها گذاشتن پدر و خواهرت یکم زود نبود .

مِنو رو برداشتم :

_نه .

_چرا یهو این تصمیم رو گرفتی ؟

یادآوری این موضوع برای من واقعا عذاب آور بود .

ناخودآگاه گره‌ی کوری بین ابروهام افتاد :

_میشه راجبش بحث نکنیم .

1400/11/07 14:23

#پارت552

انگار به نگاه برخورد که سری تکون داد و سکوت کرد.

قصدم اصلا دلخوریش نبود اما خودمم طاقت شنیدم این موضوع رو نداشتم.

هر بار که این موضوع پیش بیاد یاد گند هایی که زدم میوفتم .

و از همه بدتر یاد تهدیدی که بابا کرد .

خواستم حرفی بزنم که گارسون اومد :

_خیلی خوش اومدید ، چی میل دارید ؟

سرمو تکون دادم و روبه نگاه کردم :

_تو چی میخوری عزیزم ؟

نگاه با لحن فوق العاده آرومی جواب داد :

_کوبیده .

دست هامو بهم قلاب کردم‌:

_دوپرس کوبیده به همراه دوغ لطفا .

گارسون بعد از یادداشت کردن سری تکون داد و از ما دور شد.

نگاه مشغول بازی کردم با پلاستیک روی میز بود .

سرفه‌ی مصلحتی کردم‌:

_نگاه از دستم دلخوری ؟

سرشو بالا آورد :

_نه چرا باید دلخور باشم ، این موضوع به من ربطی نداره .

1400/11/07 14:23

#پارت553

اخمی کردم‌:

_نگاه اینجوری حر....

اجازه نداد جمله‌مو کامل بزنمو گفت :

_باشه یارا بهتره بیشتر از این کشش ندیم.

از رفتار نگاه تابلو بود که از دستم خیلی دلخور شده اما تمام تلاشش رو می کرد تا من متوجه نشم.

از این همه بی عرضگی خودم کلافه شدم.

دستی به موهام کشیدم و به نگاه خیره شدم.

*نگاه*

مشغول بازی با رومیزی پلاستیکی بودم اما سنگینی نگاه یارا رو حس می کردم .

از دستش دلخور بودم.

یکی دو مورد هم نبود .

اول از همه این قدر منو غریبه می دونه که نمی خواد بگه چه اتفاقی بین خودشو پدرش افتاد که یهویی تصمیم به رفتن گرفت .

دوم اینکه حالش بد شده اما من آخرین نفرم که باید بفهمم.

خیلی دلم می خواد سرمو بذارم روی میز و زار زار به حال خودم گریه کنم.

دلم به شدت برای خودم می سوخت .

برای این عشقی که توی وجودم ذره ذره داره نابودم می کنه .

1400/11/07 14:23

#پارت554

واقعا بیشتر از این تاب و توان ندارم اما هر بار میگم یه فرصت بده .

هر بارم که فرصت میدم نمیشه .

شدنی نیست .

نمی دونم چه تصمیمی باید با خودم و احساسی که درونم هست بگیرم .

سرمو پایین انداختم که گارسون غذا ها رو آورد .

دیگه سکوتی بینمون اینجاد شد.


چهل روز بعد .

مشغول هم زدن شربت شدم.

به سرعت برق و باد چهل روز گذشت .

چهل روزی که برای هرکس یه جور گذشت .

می تونستم دلتنگی رو از نگاه یارا بخونم .

نسبت به قبل لاغر تر شده .

دلتنگی هاشو توی خودش می ریخت.

سعی کردم بیشتر از قبل باهاش راه بیام .

بهش سخت نگیرم .

می فهمیدم که بیش از انداره تحت فشاره .

بعد از اون رستورانی که باهم رفتیم دیگه ارتباط زیادی باهم برقرار نکردیم .

1400/11/07 14:23

#پارت555

من توی یه اتاق خودمو سرگرم می کردم و یارا هم تو اتاق دیگه .

تنها دلخوشیم این بود که یارا کنارمه .

می تونستم حضورش رو حس کنم .

عطرشو نفس بکشم و هیچ چیز قشنگ تر از این برای من نبود.

من سال های زیاد در انتظار همین چیز ها بودم .

می دونستم که این دلخوشی هام زیاد داوم نداره .

اما دلم نمی خواست همین ها رو هم از خودم بگیرم .

بعد از اینکه احساس کردم شربت خوب شده دست از همزدن برداشتم.

یکم از شربت داخل لیوان ریختم .

وقتی از خوب بودن مزه‌ش اطمینان پیدا کردم دوتا لیوان بزرگ برداشتم.

داخل سینی گذاشتم و از شربت پرشون کردم .

هوا به شدت گرم شده بود.

سینی به دست وارد هال شدم .

یارا سرشو بین دست هاش گرفته بود .

با عشق نگاهش کردم .

اما از دیدن این حال و روزش حالم بد می شد .

دلم نمی خواست این قدر ضعیف ببینمش .

1400/11/07 14:23

#پارت546

آخر سر خود نگاه گفت :

_میشه دستمو ول کنی می خوام سوار ماشین بشم .

وقتی دیدم چاره ای ندارم دستشو رها کردم .

در ماشین رو براش باز کردم که سوار شد.

انگار از این رفتار من متعجب شده بود .

البته حقم داشت .

من خودمم در عجب کار های خودم مونده بودم.

وقتی نگاه سوار شد در رو بستم .

خودمم سریع سوار ماشین شدم :

_الان میریم یه رستوران چون می دونم تو گرسنه‌ای.

استارت زدم که با حرفی که نگاه زد شوکه شدم :

_یارا این خونِ.

مسیر دستشو دنبال کردم که به داشبرد رسیدم .

همین جور که از شواهد مشخصه این خونه .

و هیچ بهونه ای نمی تونم براش بتراشم .

لبخند نصفه و نیمه ای زدم .

هر چقدر دنبال بهونه گشتم پیدا نکردم .

_یارا ازت پرسیدم این خونِ؟

دستپاچه جواب دادم :

1400/11/07 14:22

#پارت547

_آ.... آره.

نگاه کلافه چشم هاشو بست :

_اون وقت می تونم بپرسم خونِ کیه ؟!

سرمو تکون دادم :

_آره.

کلافه دستی به شالش کشید :

_خب این خون مال کیه ؟

نفس عمیقی کشیدم :

_مال منه .

نگاه با چشم های گرد شده بهم خیره شد .

انگار تازه تونست هضم کنه که چی گفتم .

با نگرانی دستمو گرفت :

_حالت خوبه ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم :

_چیز خاصی نیست .

نگاه از کوره در رفت و با صدای بلند گفت :

_این خونه اون وقت تو میگی چیز مهمی نیست .

دیدم هر کاری کنم نمی تونم از زیر جواب دادن به سوالای نگاه دربرم.

1400/11/07 14:22

#پارت548

_ظهر که اومدم بیرون خون دماغ شدم احتمالا اینجا هم ریخته .

نگاه با قیافه‌ی درهم گفت :

_همون لحظه ای که جواب منو نمی دادی حالت بد بود .

با ناراحتی نگاهش کردم .

واقعا من داشتم با این دختر چیکار می کردم.

چطور می تونستم این قدر راحت دروغ پشت دروغ بهش بگم .

اگه سکوتمم می شکست قطعا قضیه بد تر می شد .

ممکن بود نگاه اعتمادشو نسبت به من از دست بده .

یا شایدم ترکم کنه .

وقتی به اینا فکر کردم تصمیم گرفتم که لام تا کام حرف نزنم .

درسته من خود خواهم .

مخصوصا برای حفظ داشته هام .

پام رو روی پدال گاز فشار دادم و ماشین از جا کنده شد .

انگار داشتم حس خجالتم رو پشت این پدال گاز مخفی می کردم .

نگاه دستشو روی دستم گذاشت :

_یارا من شرمنده‌م که توی شرایط سخت قرارت دادم .

شرمگین لبخندی زدم :

1400/11/07 14:22

#پارت549

_تقصیر من بود .

نگاه با عجله سری تکون داد :

_نه اصلا خودتو مقصر ندون در اصل من تو رو توی شرایط سخت قرار دادم .

خیلی دوست داشتم می تونستم خودمو همین لحظه از روی زمین محو کنم.

برای عوض کردن بحث گفتم :

_خب حالا بریم کدوم رستوران؟

نگاه با قیافه‌ی مچاله شده جواب داد :

_نمیدونم .

کلافه دستی به موهام کشیدم .

عجیب میل به خفه کردن خودم داشتم.

یه سمت نزدیک ترین رستوران رفتم .

ماشین رو پارک کردم .

دستمو زیر چونه‌ی نگاه گذاشتم .

سرشو بالا آوردم تا به چشم هام خیره شد :

_داری اینجوری منم ناراحت می کنی .

لب برچید :

_اما فکر به اینکه تو چه حالی داشتی و منم تو رو چجوری تحت فشار قرار دادم داره دیوانه‌م می کنه .

خم شدم و گونه‌ش رو بوسیدم :

1400/11/07 14:22

#پارت550

_اصلا ارزش فکر کردن نداره .

موهاشو پشت گوشش بردم و ادامه دادم :

_در اصل من ارزش فکر کردن ندارم.

نگاه لبخند غمگینی زد .

احتمالا فکر کرد من این حرف رو برای عوض کردن حال اون زدم اما در اصل یه واقعیته که به زبونش آوردم.

من اون قدر ها ارزش ندارم که نگاه بخواد ناراحت بشه .

برای اینکه زودتر از این حال و هوا خارج بشیم از ماشین پیاده شدم .

قبل از اینکه بخوام به نگاه برسم و در رو براش باز کنم خودش از ماشین پیاده شد .

غر زدم‌:

_ای بابا می خواستم در رو برات باز کنم .

نگاه ابرویی بالا انداخت :

_کی تو ؟

با لحن مسخره ای گفتم :

_نه عمه‌م .

نگاه سرشو متفکر تکون داد :

_خب خوبه گفتم این حرف ها به توی مغرور نمیادا.

گره ای بین ابروهام افتاد :

_اون وقت اونی که موقع سوار شدن در رو برات باز کرد کی بود ؟

1400/11/07 14:22

#پارت551

نگاه دستشو زیر چونه‌ش زد :

_نمی دونم کی بود .

لپش رو گرفتم و کشیدم :

_برای من نمک نریز .

اخمی کرد و دستشو روی لپش گذاشت :

_درد داشت.

ابرویی بالا انداختم:

_منم کشیدم تا درد بیاد .

نگاه پشت چسمی برام نازک کرد .

در ماشین رو قفل کردم و شونه به شونه ی نگاه وارد رستوران شدیم.

پشت یکی از میز ها نشستیم .

نگاه دستشو زیر چونه‌ش گذاشت :

_به نظرت تنها گذاشتن پدر و خواهرت یکم زود نبود .

مِنو رو برداشتم :

_نه .

_چرا یهو این تصمیم رو گرفتی ؟

یادآوری این موضوع برای من واقعا عذاب آور بود .

ناخودآگاه گره‌ی کوری بین ابروهام افتاد :

_میشه راجبش بحث نکنیم .

1400/11/07 14:23

#پارت552

انگار به نگاه برخورد که سری تکون داد و سکوت کرد.

قصدم اصلا دلخوریش نبود اما خودمم طاقت شنیدم این موضوع رو نداشتم.

هر بار که این موضوع پیش بیاد یاد گند هایی که زدم میوفتم .

و از همه بدتر یاد تهدیدی که بابا کرد .

خواستم حرفی بزنم که گارسون اومد :

_خیلی خوش اومدید ، چی میل دارید ؟

سرمو تکون دادم و روبه نگاه کردم :

_تو چی میخوری عزیزم ؟

نگاه با لحن فوق العاده آرومی جواب داد :

_کوبیده .

دست هامو بهم قلاب کردم‌:

_دوپرس کوبیده به همراه دوغ لطفا .

گارسون بعد از یادداشت کردن سری تکون داد و از ما دور شد.

نگاه مشغول بازی کردم با پلاستیک روی میز بود .

سرفه‌ی مصلحتی کردم‌:

_نگاه از دستم دلخوری ؟

سرشو بالا آورد :

_نه چرا باید دلخور باشم ، این موضوع به من ربطی نداره .

1400/11/07 14:23

#پارت553

اخمی کردم‌:

_نگاه اینجوری حر....

اجازه نداد جمله‌مو کامل بزنمو گفت :

_باشه یارا بهتره بیشتر از این کشش ندیم.

از رفتار نگاه تابلو بود که از دستم خیلی دلخور شده اما تمام تلاشش رو می کرد تا من متوجه نشم.

از این همه بی عرضگی خودم کلافه شدم.

دستی به موهام کشیدم و به نگاه خیره شدم.

*نگاه*

مشغول بازی با رومیزی پلاستیکی بودم اما سنگینی نگاه یارا رو حس می کردم .

از دستش دلخور بودم.

یکی دو مورد هم نبود .

اول از همه این قدر منو غریبه می دونه که نمی خواد بگه چه اتفاقی بین خودشو پدرش افتاد که یهویی تصمیم به رفتن گرفت .

دوم اینکه حالش بد شده اما من آخرین نفرم که باید بفهمم.

خیلی دلم می خواد سرمو بذارم روی میز و زار زار به حال خودم گریه کنم.

دلم به شدت برای خودم می سوخت .

برای این عشقی که توی وجودم ذره ذره داره نابودم می کنه .

1400/11/07 14:23

#پارت554

واقعا بیشتر از این تاب و توان ندارم اما هر بار میگم یه فرصت بده .

هر بارم که فرصت میدم نمیشه .

شدنی نیست .

نمی دونم چه تصمیمی باید با خودم و احساسی که درونم هست بگیرم .

سرمو پایین انداختم که گارسون غذا ها رو آورد .

دیگه سکوتی بینمون اینجاد شد.


چهل روز بعد .

مشغول هم زدن شربت شدم.

به سرعت برق و باد چهل روز گذشت .

چهل روزی که برای هرکس یه جور گذشت .

می تونستم دلتنگی رو از نگاه یارا بخونم .

نسبت به قبل لاغر تر شده .

دلتنگی هاشو توی خودش می ریخت.

سعی کردم بیشتر از قبل باهاش راه بیام .

بهش سخت نگیرم .

می فهمیدم که بیش از انداره تحت فشاره .

بعد از اون رستورانی که باهم رفتیم دیگه ارتباط زیادی باهم برقرار نکردیم .

1400/11/07 14:23

#پارت555

من توی یه اتاق خودمو سرگرم می کردم و یارا هم تو اتاق دیگه .

تنها دلخوشیم این بود که یارا کنارمه .

می تونستم حضورش رو حس کنم .

عطرشو نفس بکشم و هیچ چیز قشنگ تر از این برای من نبود.

من سال های زیاد در انتظار همین چیز ها بودم .

می دونستم که این دلخوشی هام زیاد داوم نداره .

اما دلم نمی خواست همین ها رو هم از خودم بگیرم .

بعد از اینکه احساس کردم شربت خوب شده دست از همزدن برداشتم.

یکم از شربت داخل لیوان ریختم .

وقتی از خوب بودن مزه‌ش اطمینان پیدا کردم دوتا لیوان بزرگ برداشتم.

داخل سینی گذاشتم و از شربت پرشون کردم .

هوا به شدت گرم شده بود.

سینی به دست وارد هال شدم .

یارا سرشو بین دست هاش گرفته بود .

با عشق نگاهش کردم .

اما از دیدن این حال و روزش حالم بد می شد .

دلم نمی خواست این قدر ضعیف ببینمش .

1400/11/07 14:23

#پارت556

اون همیشه در نظر من یه مردی بود که همیشه در هر مشکلاتی روی پاهاش ایستاده .

سینی رو روی میز گذاشتم و کنار یارا نشستم .

وقتی دیدم عکس العملی نشون نمیده ، گفتم :

_یارا حالت خوبه ؟

سرشو بالا آورد .

با چشم های سرخ شده نگاهم کرد و لب زد :

_نه.

دیگه داشت اشکم در میومد .

اصلا طاقت نداشتم که بخوام یارا رو اینجوری ببینم.

دستمو پشت کمرش گذاشتم‌:

_تو رو خدا با خودت اینجوری نکن .

اشک توی چشم هاش حلقه زد :

_نمی تونم‌، دلتنگم .

مغموم گفتم :

_می دونم اما تو اینجوری فقط به خودت آسیب می زنی .

چشم هاشو با درد بست که ادامه دادم :

_تو رو خدا این کار رو با خودت نکن .

قبل از اینکه بفهمم میخواد چیکار کنه دست هاشو دور کمرم‌حلقه کرد .

1400/11/07 21:31

#پارت557

در آغوشم کشید و محکم به خودش فشارم‌ داد .

چون حرکتش ناگهانی بود دست‌هام کنارم افتاده بودن .

بعد از مدتی که به خودم‌اومدم منم دست هامو دور کمرش حلقه کردم .

چونه‌ش رو روی سرم گذاشت :

_نمی دونم‌اگه تو نبودی باید چیکار می کردم .

لبخندی زدم‌:

_شکر خدا .

حس کردم موهام رو بوسید .

شایدم اشتباه حس کردم .

از آغوشش بیرون‌اومدم.

لیوان رو از روی میز برداشتم‌:

_بیا شربت بخور .

لبخندی زد .

لیوان رو از دستم گرفت و کمی از شربت خورد :

_دستت درد نکنه.

با ذوق جواب دادم :

_خواهش می کنم.

منم لیوان رو از روی میز برداشتم و از شربت نوشیدم .

_می خوام از فردا برگردم باشگاه .

1400/11/07 21:31

#پارت558

به یارا که این حرف رو زد نگاه کردم .

لبخندی زدم :

_کار خوبی می کنی .

انگار داشت با خودش فکر می کرد که سری تکون داد:

_آره بهترین کار همینه .

چشم هاشو از زمین گرفت و به من دوخت:

_اما عشق مامانو همیشه توی قلبم نگه می دارم.

بی اختیار دستمو بالا بردم و داخل موهاش کردم‌:

_تصمیم خوبی گرفتی ، اینجوری مامانتم خوشحال تره .

خم شد و گونه‌م رو بوسید .

با چشم‌های گرد شده به یارا خیره شدم .

اصلا انتظار این کار رو ازش نداشتم .

وقتی دید چقدر شوکه شدم چشمکی زد :

_می خواستم به روش خودم ازت تشکر کنم .

ناباور پلکی زدم‌.

سعی کردم که زودتر دست و پامو جمع کنم .

اخمی کردم :

_خیلی روش هات مسخره هستن .

یکی از ابروهاشو بالا فرستاد .

1400/11/07 21:33