971 عضو
#پارت519
هر چقدرم می خواستم که این افکارمو نادیده بگیرم متاسفانه موفق نبودم.
با شنیدن صدای ماشین از جا پریدم .
درست حدس زده بودم .
ماشین یارا بود که توی حیاط پارک شده بود .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
از شدت عصبانیت هر لحظه ممکن بود که منفجر بشم و اشک بریزم .
برای همین با عجله خودمو داخل حمام انداختم .
خودم داخل حمام بودم اما تمام فکر و ذکرم پیش یارا بود که ببینم کی میاد داخل اتاق .
تقریبا بیست دقیقه گذشت که صدای کوبیده شدن در اتاق رو شنیدم .
انگار خیالم راحت شد که نفس عمیقی کشیدم .
اینبار با آرامش زیر دوش حمام ایستادم .
اجازه دادم اشک هامو آب بشوره و ببره .
به خودم قول دادم که هر چقدر بخوام اینجا می تونم گریه کنم اما بیرون از اینجا نه .
از گرم بودن اینجا حالت تهوع بهم دست داده بود .
و بیشتر از این دیگه نمی تونستم اینجا بمونم برای همین با عجله خودمو شستم .
#پارت520
پاهام سست شده بود و دیگه به سختی می تونستم روی پاهام بایستم .
خودمو خشک کردم .
با خودم لباس نیوردم برای همین از خدا خواسته از حمام بیرون زدم .
احساس می کردم به سرم یه وزنه ی سنگین وصل کردن .
چشم هام داشت روی هم میوفتاد و به سختی تونستم باز نگه شون دارم .
از حمام که بیرون زدم یارا رو دیدم که روی تخت نشسته .
زیرلب گفتم :
_سلام .
سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .
تونست حال بدم رو بفهمه :
_نگاه حالت خوبه ؟
پاهام دیگه نتونستم وزنم رو تحمل کنن .
هر لحظه منتظر بودم تا سقوط کنم .
دیگه بیشتر از این نتونستم تظاهر به خوب بودن کنم .
با ناتوانی زمزمه کردم :
_نه .
با کلمهای که به زبون آوردم احساس کردم زمین از زیر پاهام رد شد.
#پارت521
یارا
نفهمیدم چجوری خودمو به نگاه رسوندم .
داشتم جون می دادم وقتی بی جون روی دست هام افتاد .
بغلش کردم :
_عزیز دلم چیشد ؟
جوابی بهم نداد که با صدای بلند بابا رو صدا زدم .
بابا با عجله در اتاق رو باز کرد :
_چی شده ؟...چرا داد می زنی ؟
نگاه رو محکم توی بغلم فشار دادم :
_بابا نگاه حالش بد شده.
بابا تازه چشمش به نگاه که بی حال توی بغل منه افتاد .
با عجله سمتم اومد :
_چه بلایی سر این دختر اومد ؟
دستپاچه جواب دادم :
_منم نمی دونم
.
بابا خشمگین نگاهم کرد:
_یارا وای به حالت بلایی سرش بیاد .
سرمو پایین انداختم :
_بابا من کاری نکردم .
#پارت522
اما انگار بابا حرف های منو نمی شنید :
_تو با دیر اومدنت این دختر رو نگران کردی .
نگاهی به چشم های بستهی نگاه انداختم :
_چشم هاتو باز کن عزیز من .
وقتی جوابی از جانبش دریافت نکردم داشتم دیوانه می شدم .
_بلندش کن بذارش روی تخت تا من بیام .
سرمو تکون دادم .
بابا از اتاق بیرون رفت .
منم دستمو زیر زانوی نگاه بردم و بلندش کردم .
وزنی نداشت برای همین توی بغلم فشارش دادم .
دلم می خواست در خودم حلش کنم .
سرشو روی بالش گذاشتم .
کنارش روی تخت نشستم و به صورتش نگاهی انداختم .
دستمو توی موهاش کردم :
_وقتی چشم هات بستهست دوست ندارم .
سرمو توی موهاش بردم و نفس عمیقی کشیدم :
_وقتی نمی خندی هم دوست ندارم .
دستمو نوازش وار روی گونهش کشیدم :
_اما دروغ چرا همه جوره دوست دارم ، ولی قول بده زود چشم هاتو باز کنی .
#پارت523
با صدای در اتاق صاف نشستم .
بابا با لیوان آب قندی سمتم اومد :
_یادم میاد اون موقع ها مامانت همین کار رو می کرد .
وقتی این حرف رو زد دیدم که چشم هاش غمگین شد .
لیوان رو دستم داد :
_یکم بلندش کن و بده بخوره .
لیوان رو روی میز گذاشتم .
نگاه رو یکم بلند کردم و لیوان رو جلوی دهنش گذاشتم و لیوان رو کج کردم تا آب داخل دهنش بره .
سرشو به تخت تکیه دادم و یکم از همون اب رو توی صورتش ریختم .
اما نگاه تکونی نخورد .
با استرس گفتم :
_بابا چرا چشم هاشو باز نکرد .
منتظر بودم تا بابا یه حرف برای اروم کردن من بزنه اما چیزی نگفت .
به صورت نگاه خیره شدم که تکون خوردن پلکش رو دیدم .
دستشو توی دستم گرفتم :
_نگاه عزیزم حالت خوبه ؟
بعد با لبخند سمت بابا برگشتم :
#پارت524
_بابا بهوش اومد .
نمی دونم چرا بابا این همه رفتارش سرد شده بود .
فرصت فکر کردن هم نداشتم چون نگاه چشم هاشو کامل باز کرد .
_حالت خوبه عزیزم .
نگاه انگار تازه متوجهی من شد که زمزمه کرد :
_یارا .
صورتشو بین دوتا دست هام گرفتم :
_جانم .
صدای بابا رو شنیدم :
_من میرم بیرون .
جواب بابا رو دادم :
_باشه.
با بیرون رفتن بابا از اتاق چشم های نگاه رو بوسیدم :
_چرا یهو از حال رفتی ؟
چشم هاشو ازم دزدید:
_نمی دونم .
با چشم های ریز شده پرسیدم :
_اتفاقی افتاده ؟
#پارت525
سرشو تکون داد :
_نه فقط می خوام بخوابم .
با تموم شدن جملهش خواست روی تخت دراز بکشه که اجازه ندادم .
_صبر کن ، یه جواب درست به من بده .
گره ای بین ابروهاش افتاد :
_همین جواب درستی بود .
دستمو زیر چونه ش گذاشتم :
_چرا یهو بد اخلاق شدی ؟
پوزخندی زد :
_ناراحت شدید ؟
متعجب ابرویی بالا انداختم :
_معلومه .
با انگشت به سینهم کوبید :
_از هر کاری بدتون میاد بدونید دیگران هم بدشون میاد .
بخاطر این گنگ حرف زدنش اخمی کردم :
_نگاه قشنگ حرف بزن .
چشم هاشو بست :
.
_من حرف هامو زدم لطفا برید بیرون .
#پارت526
از اینکه برای خودش برید و دوخت عصبی شدم :
_ولی من نفهمیدم .
شونه ای بالا انداخت :
_این دیگه مشکل من نیست.
بازوشو گرفتم و محکم فشار دادم :
_یه بار سوال می پرسم یه بار هم جواب می خوام .
صورتش از درد توی هم رفت :
_این قدر اذیتم نکنید .
وقتی کلمهی اذیت رو آورد ناخودآگاه انگشت هام از دور بازوش باز شد .
ناباور زمزمه کردم :
_من قصدم اذیت کردنت نبود .
اشک توی چشم هاش جمع شده بود :
_اما کردید ، شما دارید مدام اذیتم می کنید .
خیلی بهش فشار اومده بود که اینجوری داشت با صدای بلند حرف می زد .
وقتی دیدم این قدر مظلوم داره حرف می زنه طاقت نیوردم .
دستمو پشت گردنش گذاشتم و کشیدم توی بغلم .
زمزمه کرد :
_ولم کنید .
#پارت527
با لجبازی گفتم :
_نمی خوام.
انگار همین حرف براش کافی بود که آروم بگیره .
سرشو روی سینهم گذاشت .
دستمو لابه لای موهاش کشیدم :
_حالت خوبه .
با صدای اروم جواب داد :
_آره .
چونهم رو روی سرش گذاشتم :
_حالا میشه دلیل این همه عصبانیتت رو بهم بگی ؟
انگار این آرامشم باعث شده بود تا نگاهم آروم بشه .
سرشو تکون داد :
_چرا هر چقدر زنگ می زدم جواب نمی دادید .
با سوالی که پرسید زبونم بند اومد .
آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم جوابی پیدا کنم اما هر چی می گشتم بیشتر به در بسته می خوردم .
سرشو بالا آورد :
_جواب ندادید .
نمی تونستم به چشم هاش نگاه کنم :
_یکم کار داشتم .
#پارت528
صاف روبه روم نشست :
_خب این چه ربطی به جواب ندادن تلفن داشت .
به هر جایی جز چشم هاش نگاه کردم :
_گوشیم توی ماشین بود و من بیرون .
یکم خیره نگاهم کرد .
احساس کردم که دروغمو از چشم هام خوند.
سری تکون داد و چیزی نگفت .
نفس عمیقی کشیدم :
_هنوز از دستم ناراحتی ؟
پوزخندی زد :
_من کی باشم که بخوام از دست شما ناراحت بشم .
گره ای بین ابروهام افتاد .
این نیش و کنایه هاش رو اصلا دوست نداشتم .
روی تخت نشستم و پاهام رو دو طرف بدنش گذاشتم :
_فکر می کنی دروغ می گم ؟
شونه ای بالا انداخت :
_نه ، من هیچ فکری نمی کنم ، فقط برید اون ور.
ابرویی بالا انداختم :
_نمیرم .
#پارت529
سرشو تکون داد :
_باشه پس من میرم .
خواست بلند شه که پاهام رو دوطرف بدنش گذاشتم و اجازه ندادم :
_کجا ؟ خوبه تازه از حال رفتی .
کلافه چشم هاشو بست :
_ای بابا خب الان چیکار کنم که شما بری اون ور .
انگشتمو بین ابروهاش کشیدم :
_اول اخم نکن .
یکم سرمو نزدیک تر بردم :
_دوم اینکه با من مهربون تر باش .
خم شدم و نفسمو روی گردنش فوت کردم :
_سوم اینکه یه بوس بده .
سرمو بالا اوردم و با چشم های شیطون نگاهش کردم .
انگار انتظار هر حرفی رو از من داشت جز این یکی .
لبمو گاز گرفتم تا به قیافه ش نخندم .
دهن باز شدهش رو بستم :
_گونهمم ببوسی راضیم.
ناباور پلکی زد :
_شوخی می کنی دیگه؟
#پارت530
جدی نگاهش کردم :
_به من میاد شوخی کنم .
به اجزای صورتم نگاهی انداخت :
_نه .
منتظر نگاهش کردم :
_بوس کن دیگه .
دستشو روی سینه م گذاشت :
_ای بابا اذیت نکنید دیگه .
یکی از ابروهامو بالا فرستادم :
_من که اذیت نمی کنم .
و قبل از اینکه بخواد بیشتر با من بحث کنه دستمو پشت گردنش گذاشتم .
صورتشو نزدیک صورتم آوردم .
خیره شدم توی چشم هاش .
آروم خم شدم و لبم رو گوشه ی لبش گذاشتم .
چشم هامو بسته بودم و احساس می کردم تمامخستگی هام از بین رفت .
این دختر منبع ارامش من بود .
با تکون ریزی که خورد عقب کشیدم:
_این بار به این بسنده می کنم اما بار دیگه از این خبرا نیست .
#پارت521
یارا
نفهمیدم چجوری خودمو به نگاه رسوندم .
داشتم جون می دادم وقتی بی جون روی دست هام افتاد .
بغلش کردم :
_عزیز دلم چیشد ؟
جوابی بهم نداد که با صدای بلند بابا رو صدا زدم .
بابا با عجله در اتاق رو باز کرد :
_چی شده ؟...چرا داد می زنی ؟
نگاه رو محکم توی بغلم فشار دادم :
_بابا نگاه حالش بد شده.
بابا تازه چشمش به نگاه که بی حال توی بغل منه افتاد .
با عجله سمتم اومد :
_چه بلایی سر این دختر اومد ؟
دستپاچه جواب دادم :
_منم نمی دونم
.
بابا خشمگین نگاهم کرد:
_یارا وای به حالت بلایی سرش بیاد .
سرمو پایین انداختم :
_بابا من کاری نکردم .
#پارت522
اما انگار بابا حرف های منو نمی شنید :
_تو با دیر اومدنت این دختر رو نگران کردی .
نگاهی به چشم های بستهی نگاه انداختم :
_چشم هاتو باز کن عزیز من .
وقتی جوابی از جانبش دریافت نکردم داشتم دیوانه می شدم .
_بلندش کن بذارش روی تخت تا من بیام .
سرمو تکون دادم .
بابا از اتاق بیرون رفت .
منم دستمو زیر زانوی نگاه بردم و بلندش کردم .
وزنی نداشت برای همین توی بغلم فشارش دادم .
دلم می خواست در خودم حلش کنم .
سرشو روی بالش گذاشتم .
کنارش روی تخت نشستم و به صورتش نگاهی انداختم .
دستمو توی موهاش کردم :
_وقتی چشم هات بستهست دوست ندارم .
سرمو توی موهاش بردم و نفس عمیقی کشیدم :
_وقتی نمی خندی هم دوست ندارم .
دستمو نوازش وار روی گونهش کشیدم :
_اما دروغ چرا همه جوره دوست دارم ، ولی قول بده زود چشم هاتو باز کنی .
#پارت523
با صدای در اتاق صاف نشستم .
بابا با لیوان آب قندی سمتم اومد :
_یادم میاد اون موقع ها مامانت همین کار رو می کرد .
وقتی این حرف رو زد دیدم که چشم هاش غمگین شد .
لیوان رو دستم داد :
_یکم بلندش کن و بده بخوره .
لیوان رو روی میز گذاشتم .
نگاه رو یکم بلند کردم و لیوان رو جلوی دهنش گذاشتم و لیوان رو کج کردم تا آب داخل دهنش بره .
سرشو به تخت تکیه دادم و یکم از همون اب رو توی صورتش ریختم .
اما نگاه تکونی نخورد .
با استرس گفتم :
_بابا چرا چشم هاشو باز نکرد .
منتظر بودم تا بابا یه حرف برای اروم کردن من بزنه اما چیزی نگفت .
به صورت نگاه خیره شدم که تکون خوردن پلکش رو دیدم .
دستشو توی دستم گرفتم :
_نگاه عزیزم حالت خوبه ؟
بعد با لبخند سمت بابا برگشتم :
#پارت524
_بابا بهوش اومد .
نمی دونم چرا بابا این همه رفتارش سرد شده بود .
فرصت فکر کردن هم نداشتم چون نگاه چشم هاشو کامل باز کرد .
_حالت خوبه عزیزم .
نگاه انگار تازه متوجهی من شد که زمزمه کرد :
_یارا .
صورتشو بین دوتا دست هام گرفتم :
_جانم .
صدای بابا رو شنیدم :
_من میرم بیرون .
جواب بابا رو دادم :
_باشه.
با بیرون رفتن بابا از اتاق چشم های نگاه رو بوسیدم :
_چرا یهو از حال رفتی ؟
چشم هاشو ازم دزدید:
_نمی دونم .
با چشم های ریز شده پرسیدم :
_اتفاقی افتاده ؟
#پارت525
سرشو تکون داد :
_نه فقط می خوام بخوابم .
با تموم شدن جملهش خواست روی تخت دراز بکشه که اجازه ندادم .
_صبر کن ، یه جواب درست به من بده .
گره ای بین ابروهاش افتاد :
_همین جواب درستی بود .
دستمو زیر چونه ش گذاشتم :
_چرا یهو بد اخلاق شدی ؟
پوزخندی زد :
_ناراحت شدید ؟
متعجب ابرویی بالا انداختم :
_معلومه .
با انگشت به سینهم کوبید :
_از هر کاری بدتون میاد بدونید دیگران هم بدشون میاد .
بخاطر این گنگ حرف زدنش اخمی کردم :
_نگاه قشنگ حرف بزن .
چشم هاشو بست :
.
_من حرف هامو زدم لطفا برید بیرون .
#پارت526
از اینکه برای خودش برید و دوخت عصبی شدم :
_ولی من نفهمیدم .
شونه ای بالا انداخت :
_این دیگه مشکل من نیست.
بازوشو گرفتم و محکم فشار دادم :
_یه بار سوال می پرسم یه بار هم جواب می خوام .
صورتش از درد توی هم رفت :
_این قدر اذیتم نکنید .
وقتی کلمهی اذیت رو آورد ناخودآگاه انگشت هام از دور بازوش باز شد .
ناباور زمزمه کردم :
_من قصدم اذیت کردنت نبود .
اشک توی چشم هاش جمع شده بود :
_اما کردید ، شما دارید مدام اذیتم می کنید .
خیلی بهش فشار اومده بود که اینجوری داشت با صدای بلند حرف می زد .
وقتی دیدم این قدر مظلوم داره حرف می زنه طاقت نیوردم .
دستمو پشت گردنش گذاشتم و کشیدم توی بغلم .
زمزمه کرد :
_ولم کنید .
#پارت527
با لجبازی گفتم :
_نمی خوام.
انگار همین حرف براش کافی بود که آروم بگیره .
سرشو روی سینهم گذاشت .
دستمو لابه لای موهاش کشیدم :
_حالت خوبه .
با صدای اروم جواب داد :
_آره .
چونهم رو روی سرش گذاشتم :
_حالا میشه دلیل این همه عصبانیتت رو بهم بگی ؟
انگار این آرامشم باعث شده بود تا نگاهم آروم بشه .
سرشو تکون داد :
_چرا هر چقدر زنگ می زدم جواب نمی دادید .
با سوالی که پرسید زبونم بند اومد .
آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم جوابی پیدا کنم اما هر چی می گشتم بیشتر به در بسته می خوردم .
سرشو بالا آورد :
_جواب ندادید .
نمی تونستم به چشم هاش نگاه کنم :
_یکم کار داشتم .
#پارت528
صاف روبه روم نشست :
_خب این چه ربطی به جواب ندادن تلفن داشت .
به هر جایی جز چشم هاش نگاه کردم :
_گوشیم توی ماشین بود و من بیرون .
یکم خیره نگاهم کرد .
احساس کردم که دروغمو از چشم هام خوند.
سری تکون داد و چیزی نگفت .
نفس عمیقی کشیدم :
_هنوز از دستم ناراحتی ؟
پوزخندی زد :
_من کی باشم که بخوام از دست شما ناراحت بشم .
گره ای بین ابروهام افتاد .
این نیش و کنایه هاش رو اصلا دوست نداشتم .
روی تخت نشستم و پاهام رو دو طرف بدنش گذاشتم :
_فکر می کنی دروغ می گم ؟
شونه ای بالا انداخت :
_نه ، من هیچ فکری نمی کنم ، فقط برید اون ور.
ابرویی بالا انداختم :
_نمیرم .
#پارت529
سرشو تکون داد :
_باشه پس من میرم .
خواست بلند شه که پاهام رو دوطرف بدنش گذاشتم و اجازه ندادم :
_کجا ؟ خوبه تازه از حال رفتی .
کلافه چشم هاشو بست :
_ای بابا خب الان چیکار کنم که شما بری اون ور .
انگشتمو بین ابروهاش کشیدم :
_اول اخم نکن .
یکم سرمو نزدیک تر بردم :
_دوم اینکه با من مهربون تر باش .
خم شدم و نفسمو روی گردنش فوت کردم :
_سوم اینکه یه بوس بده .
سرمو بالا اوردم و با چشم های شیطون نگاهش کردم .
انگار انتظار هر حرفی رو از من داشت جز این یکی .
لبمو گاز گرفتم تا به قیافه ش نخندم .
دهن باز شدهش رو بستم :
_گونهمم ببوسی راضیم.
ناباور پلکی زد :
_شوخی می کنی دیگه؟
#پارت530
جدی نگاهش کردم :
_به من میاد شوخی کنم .
به اجزای صورتم نگاهی انداخت :
_نه .
منتظر نگاهش کردم :
_بوس کن دیگه .
دستشو روی سینه م گذاشت :
_ای بابا اذیت نکنید دیگه .
یکی از ابروهامو بالا فرستادم :
_من که اذیت نمی کنم .
و قبل از اینکه بخواد بیشتر با من بحث کنه دستمو پشت گردنش گذاشتم .
صورتشو نزدیک صورتم آوردم .
خیره شدم توی چشم هاش .
آروم خم شدم و لبم رو گوشه ی لبش گذاشتم .
چشم هامو بسته بودم و احساس می کردم تمامخستگی هام از بین رفت .
این دختر منبع ارامش من بود .
با تکون ریزی که خورد عقب کشیدم:
_این بار به این بسنده می کنم اما بار دیگه از این خبرا نیست .
#پارت531
با چشم های گرد شده زمزمه کرد :
_بار دیگه !
چشمکی زدم و جوابی ندادم .
از روی تخت بلند شدم:
_بمون همینجا تا منبرمیه چیزی بیارم بخوری .
سری تکون داد که از اتاق بیرون زدم .
بابا رو دیدم که توی تراس ایستاده .
قبل از اینکه برمتوی آشپزخونه بهتره که با بابا صحبت کنم .
وارد تراس شدم .
بابا این قدر توی فکر بود که متوجه ی من نشد .
سرفه ی مصلحتی کرد که برگشت نگاهم کرد :
_حال نگاه خوبه ؟
سری تکون دادم :
_آره .
کنارش ایستادم و به روبه روی خیره شدم .
_نفهمیدی مشکلش چی بود ؟
زمزمه کردم :
_نه .
#پارت532
سکوت بینمون برقرار شد که من این سکوت رو شکستم :
_بهتره من برم کنار نگاه .
خواستم از تراس بیرون برم که صدای بابا رو شنیدم :
_نمی تونی امانت دار خوبی باشی .
متعجب سرجام ایستادم .
_بابا چیزی گفتی ؟
بابا چشم هاشو از روبه رو گرفت و به من دوخت :
_آره ، گفتم امانت دار خوبی نیستی ؟
کلافه دستی به موهام کشیدم :
_منظورتو نمی فهمم بابا .
قدمی به سمتم برداشت :
_مامانتم راضی نبود که این دختر این قدر زجر بکشه .
عصبی فاصله ای که بین من و بابا بود رو پر کردم :
_بابا رک و راست حرفتو بزن .
بابا عصبی پلکش پرید :
_رک تر از این بگم ، باشه .
با مشت به طرف چپ سینم کوبید:
_نمی تونی مواظب اون دختر باشی .
یکی دیگه کوبید و ادامه داد :
#پارت533
_نمی تونی کنارش باشی .
صداش بالا رفت :
_نمی تونی آرامش بهش بدی .
رفته رفته صداش پایین اومد :
_و بهتره که بذاری بره .
شوکه شدم .
ناباور پلکی زدم :
_بابا می فهمی چی می گی ؟
بابا سرشو تکون داد :
_من می فهمم اما تو نمی فهمی داری با اون دختر چیکار می کنی ؟
بلند قهقهه زدم :
_مگه من چیکار کردم ؟
بابا عصبی با پاهاش روی زمین ضرب گرفت :
_زمانی که حال این دختر بد شد تو کجا بودی ؟
خواستم حرف بزنم که دستشو به نشونه ی سکوت بالا آورد :
_کجا بودی که لحظه ی آخر رسیدی ؟ ... چرا همون اول نفهمیدی حالش بده ... چرا تنهاش گذاشتی .
دست هامو مشت کردم :
_بابا تو عصبانی هستی ....
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد