💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت519

هر چقدرم می خواستم که این افکارمو نادیده بگیرم متاسفانه موفق نبودم.

با شنیدن صدای ماشین از جا پریدم .

درست حدس زده بودم .

ماشین یارا بود که توی حیاط پارک شده بود .

نفس حبس شده‌‌‌م رو بیرون فرستادم .

از شدت عصبانیت هر لحظه ممکن بود که منفجر بشم و اشک بریزم .

برای همین با عجله خودمو داخل حمام انداختم .

خودم داخل حمام بودم اما تمام فکر و ذکرم پیش یارا بود که ببینم کی میاد داخل اتاق .

تقریبا بیست دقیقه گذشت که صدای کوبیده شدن در اتاق رو شنیدم .

انگار خیالم راحت شد که نفس عمیقی کشیدم .

اینبار با آرامش زیر دوش حمام ایستادم .

اجازه دادم اشک هامو آب بشوره و ببره .

به خودم قول دادم که هر چقدر بخوام اینجا می تونم گریه کنم اما بیرون از اینجا نه .

از گرم بودن اینجا حالت تهوع بهم دست داده بود .

و بیشتر از این دیگه نمی تونستم اینجا بمونم برای همین با عجله خودمو شستم .

1400/11/07 11:27

#پارت520

پاهام سست شده بود و دیگه به سختی می تونستم روی پاهام بایستم .

خودمو خشک کردم .

با خودم لباس نیوردم برای همین از خدا خواسته از حمام بیرون زدم .

احساس می کردم به سرم یه وزنه ی سنگین وصل کردن .

چشم هام داشت روی هم میوفتاد و به سختی تونستم باز نگه شون دارم .

از حمام که بیرون زدم یارا رو دیدم که روی تخت نشسته .

زیرلب گفتم :

_سلام .

سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .

تونست حال بدم رو بفهمه :

_نگاه حالت خوبه ؟

پاهام دیگه نتونستم وزنم رو تحمل کنن .

هر لحظه منتظر بودم تا سقوط کنم .

دیگه بیشتر از این نتونستم تظاهر به خوب بودن کنم .

با ناتوانی زمزمه کردم :

_نه .

با کلمه‌ای که به زبون آوردم احساس کردم زمین از زیر پاهام رد شد.

1400/11/07 11:27

#پارت521

یارا

نفهمیدم چجوری خودمو به نگاه رسوندم .

داشتم جون می دادم وقتی بی جون روی دست هام افتاد .

بغلش کردم :

_عزیز دلم چیشد ؟

جوابی بهم نداد که با صدای بلند بابا رو صدا زدم .

بابا با عجله در اتاق رو باز کرد :

_چی شده ؟...چرا داد می زنی ؟

نگاه رو محکم توی بغلم فشار دادم :

_بابا نگاه حالش بد شده.

بابا تازه چشمش به نگاه که بی حال توی بغل منه افتاد .

با عجله سمتم اومد :

_چه بلایی سر این دختر اومد ؟

دستپاچه جواب دادم :

_منم نمی دونم
.
بابا خشمگین نگاهم کرد:

_یارا وای به حالت بلایی سرش بیاد .

سرمو پایین انداختم :

_بابا من کاری نکردم .

1400/11/07 13:08

#پارت522

اما انگار بابا حرف های منو نمی شنید :

_تو با دیر اومدنت این دختر رو نگران کردی .

نگاهی به چشم های بسته‌ی نگاه انداختم :

_چشم هاتو باز کن عزیز من .

وقتی جوابی از جانبش دریافت نکردم داشتم دیوانه می شدم .

_بلندش کن بذارش روی تخت تا من بیام .

سرمو تکون دادم .

بابا از اتاق بیرون رفت .

منم دستمو زیر زانوی نگاه بردم و بلندش کردم .

وزنی نداشت برای همین توی بغلم فشارش دادم .

دلم می خواست در خودم حلش کنم .

سرشو روی بالش گذاشتم .

کنارش روی تخت نشستم و به صورتش نگاهی انداختم .

دستمو توی موهاش کردم :

_وقتی چشم هات بسته‌ست دوست ندارم .

سرمو توی موهاش بردم و نفس عمیقی کشیدم :

_وقتی نمی خندی هم دوست ندارم .

دستمو نوازش وار روی گونه‌ش کشیدم :

_اما دروغ چرا همه جوره دوست دارم ، ولی قول بده زود چشم هاتو باز کنی .

1400/11/07 13:08

#پارت523

با صدای در اتاق صاف نشستم .

بابا با لیوان آب قندی سمتم اومد :

_یادم میاد اون موقع ها مامانت همین کار رو می کرد .

وقتی این حرف رو زد دیدم که چشم هاش غمگین شد .

لیوان رو دستم داد :

_یکم بلندش کن و بده بخوره .

لیوان رو روی میز گذاشتم .

نگاه رو یکم بلند کردم و لیوان رو جلوی دهنش گذاشتم و لیوان رو کج کردم تا آب داخل دهنش بره .

سرشو به تخت تکیه دادم و یکم از همون اب رو توی صورتش ریختم .

اما نگاه تکونی نخورد .

با استرس گفتم :

_بابا چرا چشم هاشو باز نکرد .

منتظر بودم تا بابا یه حرف برای اروم کردن من بزنه اما چیزی نگفت .

به صورت نگاه خیره شدم که تکون خوردن پلکش رو دیدم .

دستشو توی دستم گرفتم :

_نگاه عزیزم حالت خوبه ؟

بعد با لبخند سمت بابا برگشتم :

1400/11/07 13:08

#پارت524

_بابا بهوش اومد .

نمی دونم چرا بابا این همه رفتارش سرد شده بود .

فرصت فکر کردن هم نداشتم چون نگاه چشم هاشو کامل باز کرد .

_حالت خوبه عزیزم .

نگاه انگار تازه متوجه‌ی من شد که زمزمه کرد :

_یارا .

صورتشو بین دوتا دست هام گرفتم :

_جانم .

صدای بابا رو شنیدم :

_من میرم بیرون .

جواب بابا رو دادم :

_باشه.

با بیرون رفتن بابا از اتاق چشم های نگاه رو بوسیدم :

_چرا یهو از حال رفتی ؟

چشم هاشو ازم دزدید:

_نمی دونم .

با چشم های ریز شده پرسیدم :

_اتفاقی افتاده ؟

1400/11/07 13:09

#پارت525

سرشو تکون داد :

_نه فقط می خوام بخوابم .

با تموم شدن جمله‌ش خواست روی تخت دراز بکشه که اجازه ندادم .

_صبر کن ، یه جواب درست به من بده .

گره ای بین ابروهاش افتاد :

_همین جواب درستی بود .

دستمو زیر چونه ش گذاشتم :

_چرا یهو بد اخلاق شدی ؟

پوزخندی زد :

_ناراحت شدید ؟

متعجب ابرویی بالا انداختم :

_معلومه .

با انگشت به سینه‌م کوبید :

_از هر کاری بدتون میاد بدونید دیگران هم بدشون میاد .

بخاطر این گنگ حرف زدنش اخمی کردم :

_نگاه قشنگ حرف بزن .

چشم هاشو بست :
.
_من حرف هامو زدم لطفا برید بیرون .

1400/11/07 13:09

#پارت526

از اینکه برای خودش برید و دوخت عصبی شدم :

_ولی من نفهمیدم .

شونه ای بالا انداخت :

_این دیگه مشکل من نیست.

بازوشو گرفتم و محکم فشار دادم :

_یه بار سوال می پرسم یه بار هم جواب می خوام .

صورتش از درد توی هم رفت :

_این قدر اذیتم نکنید .

وقتی کلمه‌ی اذیت رو آورد ناخودآگاه انگشت هام از دور بازوش باز شد .

ناباور زمزمه کردم :

_من قصدم اذیت کردنت نبود .

اشک توی چشم هاش جمع شده بود :

_اما کردید ، شما دارید مدام اذیتم می کنید .

خیلی بهش فشار اومده بود که اینجوری داشت با صدای بلند حرف می زد .

وقتی دیدم این قدر مظلوم داره حرف می زنه طاقت نیوردم .

دستمو پشت گردنش گذاشتم و کشیدم توی بغلم .

زمزمه کرد :

_ولم کنید .

1400/11/07 13:09

#پارت527

با لجبازی گفتم :

_نمی خوام.

انگار همین حرف براش کافی بود که آروم بگیره .

سرشو روی سینه‌م گذاشت .

دستمو لابه لای موهاش کشیدم :

_حالت خوبه .

با صدای اروم جواب داد :

_آره .

چونه‌م رو روی سرش گذاشتم :

_حالا میشه دلیل این همه عصبانیتت رو بهم بگی ؟

انگار این آرامشم باعث شده بود تا نگاهم آروم بشه .

سرشو تکون داد :

_چرا هر چقدر زنگ می زدم جواب نمی دادید .

با سوالی که پرسید زبونم بند اومد .

آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم جوابی پیدا کنم اما هر چی می گشتم بیشتر به در بسته می خوردم .

سرشو بالا آورد :

_جواب ندادید .

نمی تونستم به چشم هاش نگاه کنم :

_یکم کار داشتم .

1400/11/07 13:09

#پارت528

صاف روبه روم نشست :

_خب این چه ربطی به جواب ندادن تلفن داشت .

به هر جایی جز چشم هاش نگاه کردم :

_گوشیم توی ماشین بود و من بیرون .

یکم خیره نگاهم کرد .

احساس کردم که دروغمو از چشم هام خوند.

سری تکون داد و چیزی نگفت .

نفس عمیقی کشیدم‌ :

_هنوز از دستم ناراحتی ؟

پوزخندی زد :

_من کی باشم که بخوام از دست شما ناراحت بشم .

گره ای بین ابروهام افتاد .

این نیش و کنایه هاش رو اصلا دوست نداشتم .

روی تخت نشستم و پاهام رو دو طرف بدنش گذاشتم :

_فکر می کنی دروغ می گم ؟

شونه ای بالا انداخت :

_نه ، من هیچ فکری نمی کنم ، فقط برید اون ور.

ابرویی بالا انداختم :

_نمیرم .

1400/11/07 13:09

#پارت529

سرشو تکون داد :

_باشه پس من میرم .

خواست بلند شه که پاهام رو دوطرف بدنش گذاشتم و اجازه ندادم :

_کجا ؟ خوبه تازه از حال رفتی .

کلافه چشم هاشو بست :

_ای بابا خب الان چیکار کنم که شما بری اون ور .

انگشتمو بین ابروهاش کشیدم :

_اول اخم نکن .

یکم سرمو نزدیک تر بردم :

_دوم اینکه با من مهربون تر باش .

خم شدم و نفسمو روی گردنش فوت کردم :

_سوم اینکه یه بوس بده .

سرمو بالا اوردم و با چشم های شیطون نگاهش کردم .

انگار انتظار هر حرفی رو از من داشت جز این یکی .

لبمو گاز گرفتم تا به قیافه ش نخندم .

دهن باز شده‌ش رو بستم :

_گونه‌مم ببوسی راضیم.

ناباور پلکی زد :

_شوخی می کنی دیگه؟

1400/11/07 13:09

#پارت530

جدی نگاهش کردم :

_به من میاد شوخی کنم .

به اجزای صورتم نگاهی انداخت :

_نه .

منتظر نگاهش کردم :

_بوس کن دیگه .

دستشو روی سینه م گذاشت :

_ای بابا اذیت نکنید دیگه .

یکی از ابروهامو بالا فرستادم :

_من که اذیت نمی کنم .

و قبل از اینکه بخواد بیشتر با من بحث کنه دستمو پشت گردنش گذاشتم .

صورتشو نزدیک صورتم آوردم .

خیره شدم توی چشم هاش .

آروم خم شدم و لبم رو گوشه ی لبش گذاشتم .

چشم هامو بسته بودم و احساس می کردم تمام‌خستگی هام از بین رفت .

این دختر منبع ارامش من بود .

با تکون ریزی که خورد عقب کشیدم:

_این بار به این بسنده می کنم اما بار دیگه از این خبرا نیست .

1400/11/07 13:10

#پارت521

یارا

نفهمیدم چجوری خودمو به نگاه رسوندم .

داشتم جون می دادم وقتی بی جون روی دست هام افتاد .

بغلش کردم :

_عزیز دلم چیشد ؟

جوابی بهم نداد که با صدای بلند بابا رو صدا زدم .

بابا با عجله در اتاق رو باز کرد :

_چی شده ؟...چرا داد می زنی ؟

نگاه رو محکم توی بغلم فشار دادم :

_بابا نگاه حالش بد شده.

بابا تازه چشمش به نگاه که بی حال توی بغل منه افتاد .

با عجله سمتم اومد :

_چه بلایی سر این دختر اومد ؟

دستپاچه جواب دادم :

_منم نمی دونم
.
بابا خشمگین نگاهم کرد:

_یارا وای به حالت بلایی سرش بیاد .

سرمو پایین انداختم :

_بابا من کاری نکردم .

1400/11/07 13:08

#پارت522

اما انگار بابا حرف های منو نمی شنید :

_تو با دیر اومدنت این دختر رو نگران کردی .

نگاهی به چشم های بسته‌ی نگاه انداختم :

_چشم هاتو باز کن عزیز من .

وقتی جوابی از جانبش دریافت نکردم داشتم دیوانه می شدم .

_بلندش کن بذارش روی تخت تا من بیام .

سرمو تکون دادم .

بابا از اتاق بیرون رفت .

منم دستمو زیر زانوی نگاه بردم و بلندش کردم .

وزنی نداشت برای همین توی بغلم فشارش دادم .

دلم می خواست در خودم حلش کنم .

سرشو روی بالش گذاشتم .

کنارش روی تخت نشستم و به صورتش نگاهی انداختم .

دستمو توی موهاش کردم :

_وقتی چشم هات بسته‌ست دوست ندارم .

سرمو توی موهاش بردم و نفس عمیقی کشیدم :

_وقتی نمی خندی هم دوست ندارم .

دستمو نوازش وار روی گونه‌ش کشیدم :

_اما دروغ چرا همه جوره دوست دارم ، ولی قول بده زود چشم هاتو باز کنی .

1400/11/07 13:08

#پارت523

با صدای در اتاق صاف نشستم .

بابا با لیوان آب قندی سمتم اومد :

_یادم میاد اون موقع ها مامانت همین کار رو می کرد .

وقتی این حرف رو زد دیدم که چشم هاش غمگین شد .

لیوان رو دستم داد :

_یکم بلندش کن و بده بخوره .

لیوان رو روی میز گذاشتم .

نگاه رو یکم بلند کردم و لیوان رو جلوی دهنش گذاشتم و لیوان رو کج کردم تا آب داخل دهنش بره .

سرشو به تخت تکیه دادم و یکم از همون اب رو توی صورتش ریختم .

اما نگاه تکونی نخورد .

با استرس گفتم :

_بابا چرا چشم هاشو باز نکرد .

منتظر بودم تا بابا یه حرف برای اروم کردن من بزنه اما چیزی نگفت .

به صورت نگاه خیره شدم که تکون خوردن پلکش رو دیدم .

دستشو توی دستم گرفتم :

_نگاه عزیزم حالت خوبه ؟

بعد با لبخند سمت بابا برگشتم :

1400/11/07 13:08

#پارت524

_بابا بهوش اومد .

نمی دونم چرا بابا این همه رفتارش سرد شده بود .

فرصت فکر کردن هم نداشتم چون نگاه چشم هاشو کامل باز کرد .

_حالت خوبه عزیزم .

نگاه انگار تازه متوجه‌ی من شد که زمزمه کرد :

_یارا .

صورتشو بین دوتا دست هام گرفتم :

_جانم .

صدای بابا رو شنیدم :

_من میرم بیرون .

جواب بابا رو دادم :

_باشه.

با بیرون رفتن بابا از اتاق چشم های نگاه رو بوسیدم :

_چرا یهو از حال رفتی ؟

چشم هاشو ازم دزدید:

_نمی دونم .

با چشم های ریز شده پرسیدم :

_اتفاقی افتاده ؟

1400/11/07 13:09

#پارت525

سرشو تکون داد :

_نه فقط می خوام بخوابم .

با تموم شدن جمله‌ش خواست روی تخت دراز بکشه که اجازه ندادم .

_صبر کن ، یه جواب درست به من بده .

گره ای بین ابروهاش افتاد :

_همین جواب درستی بود .

دستمو زیر چونه ش گذاشتم :

_چرا یهو بد اخلاق شدی ؟

پوزخندی زد :

_ناراحت شدید ؟

متعجب ابرویی بالا انداختم :

_معلومه .

با انگشت به سینه‌م کوبید :

_از هر کاری بدتون میاد بدونید دیگران هم بدشون میاد .

بخاطر این گنگ حرف زدنش اخمی کردم :

_نگاه قشنگ حرف بزن .

چشم هاشو بست :
.
_من حرف هامو زدم لطفا برید بیرون .

1400/11/07 13:09

#پارت526

از اینکه برای خودش برید و دوخت عصبی شدم :

_ولی من نفهمیدم .

شونه ای بالا انداخت :

_این دیگه مشکل من نیست.

بازوشو گرفتم و محکم فشار دادم :

_یه بار سوال می پرسم یه بار هم جواب می خوام .

صورتش از درد توی هم رفت :

_این قدر اذیتم نکنید .

وقتی کلمه‌ی اذیت رو آورد ناخودآگاه انگشت هام از دور بازوش باز شد .

ناباور زمزمه کردم :

_من قصدم اذیت کردنت نبود .

اشک توی چشم هاش جمع شده بود :

_اما کردید ، شما دارید مدام اذیتم می کنید .

خیلی بهش فشار اومده بود که اینجوری داشت با صدای بلند حرف می زد .

وقتی دیدم این قدر مظلوم داره حرف می زنه طاقت نیوردم .

دستمو پشت گردنش گذاشتم و کشیدم توی بغلم .

زمزمه کرد :

_ولم کنید .

1400/11/07 13:09

#پارت527

با لجبازی گفتم :

_نمی خوام.

انگار همین حرف براش کافی بود که آروم بگیره .

سرشو روی سینه‌م گذاشت .

دستمو لابه لای موهاش کشیدم :

_حالت خوبه .

با صدای اروم جواب داد :

_آره .

چونه‌م رو روی سرش گذاشتم :

_حالا میشه دلیل این همه عصبانیتت رو بهم بگی ؟

انگار این آرامشم باعث شده بود تا نگاهم آروم بشه .

سرشو تکون داد :

_چرا هر چقدر زنگ می زدم جواب نمی دادید .

با سوالی که پرسید زبونم بند اومد .

آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم جوابی پیدا کنم اما هر چی می گشتم بیشتر به در بسته می خوردم .

سرشو بالا آورد :

_جواب ندادید .

نمی تونستم به چشم هاش نگاه کنم :

_یکم کار داشتم .

1400/11/07 13:09

#پارت528

صاف روبه روم نشست :

_خب این چه ربطی به جواب ندادن تلفن داشت .

به هر جایی جز چشم هاش نگاه کردم :

_گوشیم توی ماشین بود و من بیرون .

یکم خیره نگاهم کرد .

احساس کردم که دروغمو از چشم هام خوند.

سری تکون داد و چیزی نگفت .

نفس عمیقی کشیدم‌ :

_هنوز از دستم ناراحتی ؟

پوزخندی زد :

_من کی باشم که بخوام از دست شما ناراحت بشم .

گره ای بین ابروهام افتاد .

این نیش و کنایه هاش رو اصلا دوست نداشتم .

روی تخت نشستم و پاهام رو دو طرف بدنش گذاشتم :

_فکر می کنی دروغ می گم ؟

شونه ای بالا انداخت :

_نه ، من هیچ فکری نمی کنم ، فقط برید اون ور.

ابرویی بالا انداختم :

_نمیرم .

1400/11/07 13:09

#پارت529

سرشو تکون داد :

_باشه پس من میرم .

خواست بلند شه که پاهام رو دوطرف بدنش گذاشتم و اجازه ندادم :

_کجا ؟ خوبه تازه از حال رفتی .

کلافه چشم هاشو بست :

_ای بابا خب الان چیکار کنم که شما بری اون ور .

انگشتمو بین ابروهاش کشیدم :

_اول اخم نکن .

یکم سرمو نزدیک تر بردم :

_دوم اینکه با من مهربون تر باش .

خم شدم و نفسمو روی گردنش فوت کردم :

_سوم اینکه یه بوس بده .

سرمو بالا اوردم و با چشم های شیطون نگاهش کردم .

انگار انتظار هر حرفی رو از من داشت جز این یکی .

لبمو گاز گرفتم تا به قیافه ش نخندم .

دهن باز شده‌ش رو بستم :

_گونه‌مم ببوسی راضیم.

ناباور پلکی زد :

_شوخی می کنی دیگه؟

1400/11/07 13:09

#پارت530

جدی نگاهش کردم :

_به من میاد شوخی کنم .

به اجزای صورتم نگاهی انداخت :

_نه .

منتظر نگاهش کردم :

_بوس کن دیگه .

دستشو روی سینه م گذاشت :

_ای بابا اذیت نکنید دیگه .

یکی از ابروهامو بالا فرستادم :

_من که اذیت نمی کنم .

و قبل از اینکه بخواد بیشتر با من بحث کنه دستمو پشت گردنش گذاشتم .

صورتشو نزدیک صورتم آوردم .

خیره شدم توی چشم هاش .

آروم خم شدم و لبم رو گوشه ی لبش گذاشتم .

چشم هامو بسته بودم و احساس می کردم تمام‌خستگی هام از بین رفت .

این دختر منبع ارامش من بود .

با تکون ریزی که خورد عقب کشیدم:

_این بار به این بسنده می کنم اما بار دیگه از این خبرا نیست .

1400/11/07 13:10

#پارت531

با چشم های گرد شده زمزمه کرد :

_بار دیگه !

چشمکی زدم و جوابی ندادم .

از روی تخت بلند شدم‌:

_بمون همینجا تا من‌برم‌یه چیزی بیارم بخوری .

سری تکون داد که از اتاق بیرون زدم .

بابا رو دیدم که توی تراس ایستاده .

قبل از اینکه برم‌توی آشپزخونه بهتره که با بابا صحبت کنم .

وارد تراس شدم .

بابا این قدر توی فکر بود که متوجه ی من نشد .

سرفه ی مصلحتی کرد که برگشت نگاهم کرد :

_حال نگاه خوبه ؟

سری تکون دادم :

_آره .

کنارش ایستادم و به روبه روی خیره شدم .

_نفهمیدی مشکلش چی بود ؟

زمزمه کردم :

_نه .

1400/11/07 14:20

#پارت532

سکوت بین‌مون برقرار شد که من این سکوت رو شکستم :

_بهتره من برم کنار نگاه .

خواستم از تراس بیرون برم که صدای بابا رو شنیدم :

_نمی تونی امانت دار خوبی باشی .

متعجب سرجام ایستادم .

_بابا چیزی گفتی ؟

بابا چشم هاشو از روبه رو گرفت و به من دوخت :

_آره ، گفتم امانت دار خوبی نیستی ؟

کلافه دستی به موهام کشیدم :

_منظورتو نمی فهمم بابا .

قدمی به سمتم برداشت :

_مامانتم راضی نبود که این دختر این قدر زجر بکشه .

عصبی فاصله ای که بین من و بابا بود رو پر کردم :

_بابا رک و راست حرفتو بزن .

بابا عصبی پلکش پرید :

_رک تر از این بگم ، باشه .

با مشت به طرف چپ سینم کوبید:

_نمی تونی مواظب اون دختر باشی .

یکی دیگه کوبید و ادامه داد :

1400/11/07 14:20

#پارت533

_نمی تونی کنارش باشی .

صداش بالا رفت :

_نمی تونی آرامش بهش بدی .

رفته رفته صداش پایین اومد :

_و بهتره که بذاری بره .

شوکه شدم .

ناباور پلکی زدم :

_بابا می فهمی چی می گی ؟

بابا سرشو تکون داد :

_من می فهمم اما تو نمی فهمی داری با اون دختر چیکار می کنی ؟

بلند قهقهه زدم :

_مگه من چیکار کردم ؟

بابا عصبی با پاهاش روی زمین ضرب گرفت :

_زمانی که حال این دختر بد شد تو کجا بودی ؟

خواستم حرف بزنم که دستشو به نشونه ی سکوت بالا آورد :

_کجا بودی که لحظه ی آخر رسیدی ؟ ... چرا همون اول نفهمیدی حالش بده ... چرا تنهاش گذاشتی .

دست هامو مشت کردم :

_بابا تو عصبانی هستی ....

1400/11/07 14:20