💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت534

قبل از اینکه بخوام حرفمو کامل بزنم گفت:

_من می فهمم چی می گم ، مگه دارم دروغ میگم .

با انگشت به سرم ضربه زد :

_یادت رفته که وقتی بهش احتیاج داشتی چجوری کنارت بود .

نه یادم نرفته ، یادمه هر لحظه کنارم بود تا من تونستم خودمو جمع و جور کنم .

_یادت رفته که یه شب تا صبح بالای سرت بود تا حالت بد نشه .

آره یادمه ، من همه ی اینا رو یادمه .

دلم می خواست التماس بابا کنم که دیگه ادامه نده و بیشتر از این خجالت زده‌م نکنه اما نتونستم .

دستمو گرفت و پیچوند :

_حرف بزن دیگه چرا لال مونی گرفتی ؟

قطره های عرق رو روی پیشونیم احساس کردم :

_یادمه .

پوزخندی زد :

_خوبه که حداقل یادته .

سرمو پایین انداختم که بابا گفت :

_بخوای بیشتر از این اذیتش کنی خودمو طلاقشو اذت می گیرم .

با خشم سرمو بالا اوردم :

1400/11/07 14:20

#پارت535

_بابا تو حق نداری همچین حرفی بزنی .

سرشو تکون داد :

_چرا حق دارم ، وقتی می بینم پسرم لیاقت نداره حق دارم که بخوام دخالت کنم .

عصبی دستمو داخل موهام کردم و کشیدم

_من خودم حواسم به زنم هست .

بابا پوزخندی زد :

_اون موقع که داشت از حال می رفت چرا یادت نبود که زنته .

عصبی فریاد زدم‌:

_همون موقع هم یادم بود‌.

بابا از شدت عصبانیت دست هاش می لرزه:

_اگه یادت بود چرا کاری کردی که این دختر تا این حد نگران باشه .

واقعا دیگه برای جواب دادن عاجز شده بودم :

_غلط کردم خوبه ؟

بابا سری تکون داد :

_نه خوب نیست .

بابا داشت حرف حق می زد .

خودمم قبول داشتم .

1400/11/07 14:21

#پارت536

اما نمی تونستم بپذیرم چون می دونستم آخرش به ضرر خودم تموم‌میشه .

کلافه قدمی به عقب برداشتم .

بابا سد راهم شد :

_کجا ؟

چشم‌هامو بستم تا بتونم‌خونسردی از دست رفته‌م رو دوباره به دست بیارم :

_کنار زنم .

بابا چشم هاشو ریز کرد :

_می فهمی من چی دارم میگم .

خم شدمو دستم رو روی سینه‌م گذاشتم :

_بابا بزرگ تری احترامتم واجبه اما کاری نکن از این خونه بذارم برم .

بابا متفکر سری تکون داد :

_برو اما اون دختر رو حق نداری ببری.

از کوره در رفتم .

همون جور که از تراس خارج می شدم فریاد زدم:

_اون زن منه ، و هر کجا من باشم اونم هست .

صدای فریاد بابا رو هم‌ شنیدم :

_واقعا زنته یا فقط اسمش توی شناسنامته ؟

عصبی سرجام ایستادم .

1400/11/07 14:21

#پارت537

روی پاشنه ی پا چرخیدم .

_من زنمو دوست دارم .

بابا یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_من که نمی بینم .

واقعا دیگه نمی دونستم چی باید بگم .

کم آورده بودم ناجور .

بدون اینکه فرصت رو تلف کنم برگشتم .

انگار می ترسیدم با این اتلاف وقت بابا بخواد نگاه رو ازم بگیره .

من تازه یه دلیل برای خوشبختی پیدا کرده بودم .

نمی ذارم این دلیلم رو ازم بگیرن .

نگاه با صدای بلند در روی تخت نشست :

_یارا اتفاقی افتاده ؟

سرمو به نشونه ی چپ و راست تکون دادم :

_نه .

_پس چرا صدای بلندتون تا هفت تا محله می رفت .

کیف نگاه رو از توی کمد برداشتم:

_حرف پدر و پسری بود .

انگار فهمید که نمی خوام چیزی بگم برای همین سکوت کرد .

1400/11/07 14:21

#پارت538

انگار فهمید که نمی خوام چیزی بگم برای همین سکوت کرد .

بازوش رو گرفتم و کمکش کردم تا بایسته :

_قرار بود برات یه چیزی بیازم تا بخوری اما الان فرصت نیست .

سری تکون داد و چیزی نگفت .

شونه به شونه‌ی هم از اتاق بیرون رفتیم .

دلارا هم جلومون ایستاده بود :

_داداش کجا می خوای بری ؟

بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم :

_خونه‌م.

دلارا با بغض گفت :

_تو هم می خوای منو تنها بذاری ؟

دلم نیومد که بی تفاوت از کنار دلارا برم .

اون برای من خیلی عزیز بود .

و دقیقا توی این شرایط بیشتر از قبل نگرانشم.

اما دیگه بیشتر این هم صلاح نیست که ما اینجا بمونیم .

کمک کردم تا نگاه روی صندلی که اونجا بود بشینه .

خودم سمت دلارا رفتم .

محکم در آغوش کشیدمش .

1400/11/07 14:21

#پارت539

_عزیزم من جایی قرار نیست برم .

مشغول نوازش کردن موهاش شدم .

دلارا با لحن مظلومی گفت :

_نکنه از دست من ناراحتی ؟

گونه‌ش رو بوسیدم :

_من چرا باید از دست یکی یه دونه‌م ناراحت باشم؟

سرشو بالا آورد و با چشم های اشکی بهم‌نگاه کرد:

_بخاطر حرف هام .

لبخندی زدم :

_می دونم توی شرایط خوبی نبودی برای همین اون حرف ها رو زدی .

با بغض جواب داد :

_اما تو هم شرایط خوبی نداشتی .

محکم تر بغلش کردم :

_الان یاداوری گذشته ها زیاد جالب نیست .

سرشو روی سینه‌م گذاشت :

_داداش نرو .

خم شدم و زیر گوشش زمزمه کردم‌:

_اینجا موندن ما دیگه صلاح نیست .

سرشو از روی سینه‌م برداشت :

1400/11/07 14:21

#پارت540

_بخاطر دعوات با باباست .

انگار همه متوجه شدن که ما داشتیم دعوا می کردیم .

البته با اون صدای بلند ما همه حق داشتن که بفهمن.

_ربطی به دعوا نداره .

موهاش رو پشت گوشش فرستادم :

_در ضمن ما اصلا دعوایی نکردیم .

دماغش رو بالا کشید :

_خودم شنیدم .

لبخندی زدم و دماغش رو بین دوتا انگشتم گرفتم :

_پس اشتباه شنیدی .

سکوت کرد.

بعد از مدتی سر دلارا رو از روی سینه‌م برداشتم .

_خب عزیزم بهتره که ما بریم .

لبخند غمگینی زد :

_یعنی من هر چی بگم تو قبول نمی کنی .

لپش رو کشیدم :

_اگه می تونستم قبول می کردم اما متاسفانه شدنی نیست .

سری تکون داد .

_هرجور که راحتی .

1400/11/07 14:21

#پارت541

لبخند مهربونی زدم :

_ممنونم که خواهر یکی یه دونمی .

چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت .

فهمیدم که ناراحته اما کار دیگه ای از دستم بر نمیومد.

بیشتر از این نمی تونستم اینجا بمونم .

نه بخاطر اینکه از دست بابا ناراحت شده باشم نه .

فقط می ترسم .

می ترسم که با اینجا موندنم یه وقت نگاه رو از دست بدم .

برگشتم که دیدم نگاه پشت سرم ایستاده .

دستمو پشت کمرش گذاشتم :

_بریم عزیزم .

سری تکون داد و سمت دلارا رفت :

_مواظب خودت باش دلاراجان .

دلارا سری تکون داد و نگاه رو در آغوش کشید :

_تو هم مواظب خودت باش خواهر مهربونم .

نگاه گونه‌ی دلارا رو بوسید .

سمت بابا رفت و روبه روش ایستاد :

_ببخشید اگه این مدت زحمت دادیم.

1400/11/07 14:21

#پارت542

بابا دستی به سر نگاه کشید :

_تو هم دختر خودمی ، بازم بهم سر بزن.

نگاه لبخندی زد :

_چشم .

بابا خم‌شد و پیشونی نگاه رو بوسید :

_مواظب خودت باش دخترم .

چشم هاشو به من دوخت و ادامه داد :

_هر وقت به مشکلی بر خوردی می تونی روی من حساب کنی.

برای فرار از این نگاه خیره‌ی بابا سمت دلارا رفتم .

روی موهاش رو بوسیدم :

_مواظب خودت باش خواهری .

دلارا لبخندی زد و سر تکون داد :

_باشه .

بعد از اون با قدم های آهسته سمت بابا رفتم :

_با اکراه سمت من میای .

با شنیدن این حرف از زبون بابا سرمو به سرعت بالا آوردم‌:

_این چه حرفیه .

بابا ضربه ای به شونه‌م زد :

1400/11/07 14:21

#پارت543

بابا ضربه ای به شونه‌م زد :

_شاید حرف حق .

خواست برگرده که مانع شدم.

بازوش رو گرفتم :

_بابا فقط شرمندگی باعث می شه که من اینجوری از شما چشم بدزدم همین.

خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد :

_پس کاری نکن که شرمنده بشی .

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم .

بابا خیلی غیر منتظره در آغوشم کشید .

زیر گوشم گفت :

_مواظب نگاه باش .

دستمو دور شونه‌ش حلقه کردم :

_هستم .

بابا پیشونی منو هم بوسید .

قدمی به عقب برداشت و لبخند پدرانه‌ای زد.

_برید به امید خدا .

نگاه چشمکی زد :

_بابا انگار خیلی دوست داری ما زودتر بریم .

1400/11/07 14:21

#پارت544

بابا شونه ای بالا انداخت :

_اتفاقا این شوهرته که عجله داره .

از لفظ شوهری که بابا به کار برد لبخندی زدم .

دستمو پشت کمر نگاه گذاشتم :

_لازم نیست کسی بیاد من از همینجا خداحافظی می کنم .

دلارا دستی برام تکون داد .

اجازه ندادم تا کسی دنبالمون بیاد .

از خونه بیرون زدیم .

نگاه خم شد و در حالی که کفش می پوشید گفت :

_بهتر نبود که یه چند روزه دیگه می موندیم؟

یه لحظه به فکرم رسید که نکنه دلش نمی خواد با من تنها باشه .

همین فکر کافی بود تا اخم غلیظی بین ابروهام بشینه .

با جدیت جواب دادم :

_نه .

انگار این طرز حرف زدنم نگاه رو متعجب کرد .

سرشو بالا آورد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد .

بدون اینکه بخوام حرف دیگه ای بزنم چند قدمی از نگاه فاصله گرفتم .

دستمو توی جیب شلوارم کردم و به دیوار تکیه دادم.

1400/11/07 14:22

#پارت545

این فکر های عجیب غریب و کنترل رفتارم دست خودم نبود .

صدای پای نگاه رو شنیدم .

وقتی کنارم ایستاد ناخودآگاه دستمو به سمتش دراز کردم .

نگاه متعجب یه چشم هاش بین دست من و چشم هام در گردش بود .

در آخر کلافه گفتم :

_دستمو بگیر دیگه .

با اینکه خودم گفته بودم اما هنوزم دودل بودم .

انگار دل رو به دریا زد و آروم دستشو توی دستم گذاشت.

با لمس دست هاش لبخندی زدم .

حس غرور بهم دست داده بودم .

احساس می کردم که قدرتمند ترین مرد روی زمینم.

می دونم عین آدم هایی که تا حالا چیزی ندیده دارم برخورد می کنم اما دست خودم نیست.

حضور نگاه عجیب منو عوض کرده.

شونه به شونه ی هم از خونه بیرون زدیم .

سمت ماشین رفتیم .

قفل در رو باز کردم اما دلم نمیومد که دست نگاه رو ول کنم .

1400/11/07 14:22

#پارت531

با چشم های گرد شده زمزمه کرد :

_بار دیگه !

چشمکی زدم و جوابی ندادم .

از روی تخت بلند شدم‌:

_بمون همینجا تا من‌برم‌یه چیزی بیارم بخوری .

سری تکون داد که از اتاق بیرون زدم .

بابا رو دیدم که توی تراس ایستاده .

قبل از اینکه برم‌توی آشپزخونه بهتره که با بابا صحبت کنم .

وارد تراس شدم .

بابا این قدر توی فکر بود که متوجه ی من نشد .

سرفه ی مصلحتی کرد که برگشت نگاهم کرد :

_حال نگاه خوبه ؟

سری تکون دادم :

_آره .

کنارش ایستادم و به روبه روی خیره شدم .

_نفهمیدی مشکلش چی بود ؟

زمزمه کردم :

_نه .

1400/11/07 14:20

#پارت532

سکوت بین‌مون برقرار شد که من این سکوت رو شکستم :

_بهتره من برم کنار نگاه .

خواستم از تراس بیرون برم که صدای بابا رو شنیدم :

_نمی تونی امانت دار خوبی باشی .

متعجب سرجام ایستادم .

_بابا چیزی گفتی ؟

بابا چشم هاشو از روبه رو گرفت و به من دوخت :

_آره ، گفتم امانت دار خوبی نیستی ؟

کلافه دستی به موهام کشیدم :

_منظورتو نمی فهمم بابا .

قدمی به سمتم برداشت :

_مامانتم راضی نبود که این دختر این قدر زجر بکشه .

عصبی فاصله ای که بین من و بابا بود رو پر کردم :

_بابا رک و راست حرفتو بزن .

بابا عصبی پلکش پرید :

_رک تر از این بگم ، باشه .

با مشت به طرف چپ سینم کوبید:

_نمی تونی مواظب اون دختر باشی .

یکی دیگه کوبید و ادامه داد :

1400/11/07 14:20

#پارت533

_نمی تونی کنارش باشی .

صداش بالا رفت :

_نمی تونی آرامش بهش بدی .

رفته رفته صداش پایین اومد :

_و بهتره که بذاری بره .

شوکه شدم .

ناباور پلکی زدم :

_بابا می فهمی چی می گی ؟

بابا سرشو تکون داد :

_من می فهمم اما تو نمی فهمی داری با اون دختر چیکار می کنی ؟

بلند قهقهه زدم :

_مگه من چیکار کردم ؟

بابا عصبی با پاهاش روی زمین ضرب گرفت :

_زمانی که حال این دختر بد شد تو کجا بودی ؟

خواستم حرف بزنم که دستشو به نشونه ی سکوت بالا آورد :

_کجا بودی که لحظه ی آخر رسیدی ؟ ... چرا همون اول نفهمیدی حالش بده ... چرا تنهاش گذاشتی .

دست هامو مشت کردم :

_بابا تو عصبانی هستی ....

1400/11/07 14:20

#پارت534

قبل از اینکه بخوام حرفمو کامل بزنم گفت:

_من می فهمم چی می گم ، مگه دارم دروغ میگم .

با انگشت به سرم ضربه زد :

_یادت رفته که وقتی بهش احتیاج داشتی چجوری کنارت بود .

نه یادم نرفته ، یادمه هر لحظه کنارم بود تا من تونستم خودمو جمع و جور کنم .

_یادت رفته که یه شب تا صبح بالای سرت بود تا حالت بد نشه .

آره یادمه ، من همه ی اینا رو یادمه .

دلم می خواست التماس بابا کنم که دیگه ادامه نده و بیشتر از این خجالت زده‌م نکنه اما نتونستم .

دستمو گرفت و پیچوند :

_حرف بزن دیگه چرا لال مونی گرفتی ؟

قطره های عرق رو روی پیشونیم احساس کردم :

_یادمه .

پوزخندی زد :

_خوبه که حداقل یادته .

سرمو پایین انداختم که بابا گفت :

_بخوای بیشتر از این اذیتش کنی خودمو طلاقشو اذت می گیرم .

با خشم سرمو بالا اوردم :

1400/11/07 14:20

#پارت535

_بابا تو حق نداری همچین حرفی بزنی .

سرشو تکون داد :

_چرا حق دارم ، وقتی می بینم پسرم لیاقت نداره حق دارم که بخوام دخالت کنم .

عصبی دستمو داخل موهام کردم و کشیدم

_من خودم حواسم به زنم هست .

بابا پوزخندی زد :

_اون موقع که داشت از حال می رفت چرا یادت نبود که زنته .

عصبی فریاد زدم‌:

_همون موقع هم یادم بود‌.

بابا از شدت عصبانیت دست هاش می لرزه:

_اگه یادت بود چرا کاری کردی که این دختر تا این حد نگران باشه .

واقعا دیگه برای جواب دادن عاجز شده بودم :

_غلط کردم خوبه ؟

بابا سری تکون داد :

_نه خوب نیست .

بابا داشت حرف حق می زد .

خودمم قبول داشتم .

1400/11/07 14:21

#پارت536

اما نمی تونستم بپذیرم چون می دونستم آخرش به ضرر خودم تموم‌میشه .

کلافه قدمی به عقب برداشتم .

بابا سد راهم شد :

_کجا ؟

چشم‌هامو بستم تا بتونم‌خونسردی از دست رفته‌م رو دوباره به دست بیارم :

_کنار زنم .

بابا چشم هاشو ریز کرد :

_می فهمی من چی دارم میگم .

خم شدمو دستم رو روی سینه‌م گذاشتم :

_بابا بزرگ تری احترامتم واجبه اما کاری نکن از این خونه بذارم برم .

بابا متفکر سری تکون داد :

_برو اما اون دختر رو حق نداری ببری.

از کوره در رفتم .

همون جور که از تراس خارج می شدم فریاد زدم:

_اون زن منه ، و هر کجا من باشم اونم هست .

صدای فریاد بابا رو هم‌ شنیدم :

_واقعا زنته یا فقط اسمش توی شناسنامته ؟

عصبی سرجام ایستادم .

1400/11/07 14:21

#پارت537

روی پاشنه ی پا چرخیدم .

_من زنمو دوست دارم .

بابا یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_من که نمی بینم .

واقعا دیگه نمی دونستم چی باید بگم .

کم آورده بودم ناجور .

بدون اینکه فرصت رو تلف کنم برگشتم .

انگار می ترسیدم با این اتلاف وقت بابا بخواد نگاه رو ازم بگیره .

من تازه یه دلیل برای خوشبختی پیدا کرده بودم .

نمی ذارم این دلیلم رو ازم بگیرن .

نگاه با صدای بلند در روی تخت نشست :

_یارا اتفاقی افتاده ؟

سرمو به نشونه ی چپ و راست تکون دادم :

_نه .

_پس چرا صدای بلندتون تا هفت تا محله می رفت .

کیف نگاه رو از توی کمد برداشتم:

_حرف پدر و پسری بود .

انگار فهمید که نمی خوام چیزی بگم برای همین سکوت کرد .

1400/11/07 14:21

#پارت538

انگار فهمید که نمی خوام چیزی بگم برای همین سکوت کرد .

بازوش رو گرفتم و کمکش کردم تا بایسته :

_قرار بود برات یه چیزی بیازم تا بخوری اما الان فرصت نیست .

سری تکون داد و چیزی نگفت .

شونه به شونه‌ی هم از اتاق بیرون رفتیم .

دلارا هم جلومون ایستاده بود :

_داداش کجا می خوای بری ؟

بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم :

_خونه‌م.

دلارا با بغض گفت :

_تو هم می خوای منو تنها بذاری ؟

دلم نیومد که بی تفاوت از کنار دلارا برم .

اون برای من خیلی عزیز بود .

و دقیقا توی این شرایط بیشتر از قبل نگرانشم.

اما دیگه بیشتر این هم صلاح نیست که ما اینجا بمونیم .

کمک کردم تا نگاه روی صندلی که اونجا بود بشینه .

خودم سمت دلارا رفتم .

محکم در آغوش کشیدمش .

1400/11/07 14:21

#پارت539

_عزیزم من جایی قرار نیست برم .

مشغول نوازش کردن موهاش شدم .

دلارا با لحن مظلومی گفت :

_نکنه از دست من ناراحتی ؟

گونه‌ش رو بوسیدم :

_من چرا باید از دست یکی یه دونه‌م ناراحت باشم؟

سرشو بالا آورد و با چشم های اشکی بهم‌نگاه کرد:

_بخاطر حرف هام .

لبخندی زدم :

_می دونم توی شرایط خوبی نبودی برای همین اون حرف ها رو زدی .

با بغض جواب داد :

_اما تو هم شرایط خوبی نداشتی .

محکم تر بغلش کردم :

_الان یاداوری گذشته ها زیاد جالب نیست .

سرشو روی سینه‌م گذاشت :

_داداش نرو .

خم شدم و زیر گوشش زمزمه کردم‌:

_اینجا موندن ما دیگه صلاح نیست .

سرشو از روی سینه‌م برداشت :

1400/11/07 14:21

#پارت540

_بخاطر دعوات با باباست .

انگار همه متوجه شدن که ما داشتیم دعوا می کردیم .

البته با اون صدای بلند ما همه حق داشتن که بفهمن.

_ربطی به دعوا نداره .

موهاش رو پشت گوشش فرستادم :

_در ضمن ما اصلا دعوایی نکردیم .

دماغش رو بالا کشید :

_خودم شنیدم .

لبخندی زدم و دماغش رو بین دوتا انگشتم گرفتم :

_پس اشتباه شنیدی .

سکوت کرد.

بعد از مدتی سر دلارا رو از روی سینه‌م برداشتم .

_خب عزیزم بهتره که ما بریم .

لبخند غمگینی زد :

_یعنی من هر چی بگم تو قبول نمی کنی .

لپش رو کشیدم :

_اگه می تونستم قبول می کردم اما متاسفانه شدنی نیست .

سری تکون داد .

_هرجور که راحتی .

1400/11/07 14:21

#پارت541

لبخند مهربونی زدم :

_ممنونم که خواهر یکی یه دونمی .

چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت .

فهمیدم که ناراحته اما کار دیگه ای از دستم بر نمیومد.

بیشتر از این نمی تونستم اینجا بمونم .

نه بخاطر اینکه از دست بابا ناراحت شده باشم نه .

فقط می ترسم .

می ترسم که با اینجا موندنم یه وقت نگاه رو از دست بدم .

برگشتم که دیدم نگاه پشت سرم ایستاده .

دستمو پشت کمرش گذاشتم :

_بریم عزیزم .

سری تکون داد و سمت دلارا رفت :

_مواظب خودت باش دلاراجان .

دلارا سری تکون داد و نگاه رو در آغوش کشید :

_تو هم مواظب خودت باش خواهر مهربونم .

نگاه گونه‌ی دلارا رو بوسید .

سمت بابا رفت و روبه روش ایستاد :

_ببخشید اگه این مدت زحمت دادیم.

1400/11/07 14:21

#پارت542

بابا دستی به سر نگاه کشید :

_تو هم دختر خودمی ، بازم بهم سر بزن.

نگاه لبخندی زد :

_چشم .

بابا خم‌شد و پیشونی نگاه رو بوسید :

_مواظب خودت باش دخترم .

چشم هاشو به من دوخت و ادامه داد :

_هر وقت به مشکلی بر خوردی می تونی روی من حساب کنی.

برای فرار از این نگاه خیره‌ی بابا سمت دلارا رفتم .

روی موهاش رو بوسیدم :

_مواظب خودت باش خواهری .

دلارا لبخندی زد و سر تکون داد :

_باشه .

بعد از اون با قدم های آهسته سمت بابا رفتم :

_با اکراه سمت من میای .

با شنیدن این حرف از زبون بابا سرمو به سرعت بالا آوردم‌:

_این چه حرفیه .

بابا ضربه ای به شونه‌م زد :

1400/11/07 14:21

#پارت543

بابا ضربه ای به شونه‌م زد :

_شاید حرف حق .

خواست برگرده که مانع شدم.

بازوش رو گرفتم :

_بابا فقط شرمندگی باعث می شه که من اینجوری از شما چشم بدزدم همین.

خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد :

_پس کاری نکن که شرمنده بشی .

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم .

بابا خیلی غیر منتظره در آغوشم کشید .

زیر گوشم گفت :

_مواظب نگاه باش .

دستمو دور شونه‌ش حلقه کردم :

_هستم .

بابا پیشونی منو هم بوسید .

قدمی به عقب برداشت و لبخند پدرانه‌ای زد.

_برید به امید خدا .

نگاه چشمکی زد :

_بابا انگار خیلی دوست داری ما زودتر بریم .

1400/11/07 14:21