💜رمانکده💜

971 عضو

❤❤سوگلی ارباب❤❤

#پارت_5


دستی به کلاهک ک.ی.ر.م زد و گفت:


- آخه این خیلی بزرگ و کلفته هر وقت که منو می‌کنی دردم میاد.


نگاهی به دستش کردم و با موذی‌گری گفتم:


+ نکنه باز هوس کردی که داری می‌مالیش.


فکر می‌کردم بعد از این دردی که کشیده الان مخالفت می‌کنه اما چشماش برق زد و با شهوت گفت:


- اوهوم...اما اینبار می‌خوام برای هم فقط بخوریم.


با شیطنت گفتم:


+ یعنی 69؟


با ناز خندید که خم شدم سمتش و با ولع لبش رو بوسیدم، سریع همکاری کرد و زبونش رو توی دهنم چرخوند...گازی از لبش گرفتم و زبونش رو مکیدم.
دوباره داشتم تحریک شدم، سیلی‌ای به س.ی.ن.ه ی چپش زدم که آهش توی دهنم خفه شد.
از لبش فاصله گرفتم که سریع هولم داد و بر عکس روم نشست و به حالت 69 شدیم.
یه جورایی بیشتر از من عجله داشت، انگار نه انگار که از هر دو تا سوراخ جر خورده که باز آماده‌ی *** بود.
از همین خوصوصیت‌اش خوشم اومده بود.
دستی به ب.اس.ن.ش کشیدم و با دست دیگه‌ام سوراخش رو باز کردم، حسابی سرخ و خیس شده بود.
لیسی به چو*چو*ل*ش زدم که کارم رو با کردن ک.ی.ر.م توی دهنش جبران کرد.
خواستم لبه‌هاش رو میک بزنم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اهمیتی ندادم و مشغول خوردن نازش شدم و با دست دیگه‌ام با سوراخ پشتش بازی می‌کردم.
گوشیم قطع شد که دوباره زنگ خورد...از حس خارج شدم و پوفی کشیدم.
مثل این که الیزابت متوجه شد که گفت:


- اگه می‌خوای جواب بده.


+ آره بلند شو گوشیم رو از روی عسلی بده.


از روم بلند شد، همون طور که لخت بود خم شد و‌ گوشیم رو از روی عسلی برداشت و به سمتم گرفت.
به شماره نگاه کردم، تماس از وکیلم توی ایران بود.
یعنی چی کار داشت؟
با صدای سردی به فارسی جواب دادم:

+ الو؟

- سلام جناب کیانی.


الیزابت توی بغلم دراز کشید که سرش رو گرفتم و به سمت ک.ی.ر.م هدایت کردم که مشتاق به ادامه‌ی کارش مشغول شد


+ سلام بفرمایید.

- راستش...خب...می‌خواستم یه چیزی بگم.


صداش یه طوری بود!
جدی گفتم:


+ اتفاقی افتاده؟


- متاسفم اینو می‌گم اما..‌.اما پدرتون آقای کیانی بزرگ امروز صبح فوت کردن.


بهت زده گوشی از دستم افتاد.
الیزابت با تعجب نگاهم کرد و گفت:


- چی شده؟ یاشار؟


اما من هنوز توی بهت بودم.
پدرم....مرده؟!

1400/11/10 13:36

#پارت_6


ساحل


صدای صوت قرآن و ناله و شیون با هم قاطی شده بود، با پره روسری‌ام اشکم رو پاک کردم و سینی چایی رو برداشتم.
خاتون سریع وارد آشپزخونه شد و با دیدن من با عصبانیت گفت:

- دختر تو چرا هنوز اینجایی؟ بدو چایی رو تعارف کن خرما هنوز مونده زود باش.


+ چشم خاتون.


سریع سرم رو پایین انداختم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
باورم نمیشه که ارباب فوت کرده باشه، تا دو روز پیش که حالش خوب بود اما چطوری توی خواب سکته کرد و مرد؟
درسته ارباب بود اما مرد خوبی بود همیشه آرزو داشت که بتونه تنها پسرش رو ببینه اما پسرش که برای درس خوندن رفته بود آمریکا هیچ‌وقت برنگشت.
نمی‌دونم حالا با مرگ ارباب بر می‌گرده؟
مقام اربابی و موندن توی این امارت رو قبول می‌کنه؟
واقعا اون چه طور پسری بود که چند سال پدرش رو ندید؟
آهی کشیدم و بعد از تعارف چایی مشغول تعارف خرما شدم.
امروز خواهر ها و خواهر زاده‌های ارباب و دوست‌هاش برای عذاداری اومده بودن.
انگار ارباب برای همه عزیز بود که این‌طور اشک می‌ریختن.
بی‌چاره ارباب همسرش قبل از خودش فوت کرده بود و اینجا حضور نداشت.


بعد از تموم شدن مراسم همه از عمارت رفتن، بعد از بدرقه‌ی آخرین مهمون آهی از سر خستگی کشیدم و خواستم به پذیرایی برم تا اونجا رو تمیز کنم که خاتون صدام زد:


- ساحل؟ ساحل بیا دختر.


سریع به سمتش رفتم و گفتم:


+ بله خاتون.


با هیجان گفت:


- سریع برو یکی از بهترین اتاق ها رو آماده کن...وکیل آقا خبر داد آقای کیانی داره برمی‌گرده ایران.


با تعجب گفتم:


+ آقای کیانی؟


با حرص گفت:


- سوال اضافه نکن زود باش برو ارباب جدید داره میاد.


با ذوق اونجا رو ترک کرد.
چه زود ارباب بزرگ رو فراموش کرده بودن که این‌طوری از جایگزینش حرف می‌زدن.

1400/11/10 13:38

??سوگلی ارباب??


#پارت_3



هومی کشیدم و جام خالی رو روی عسلی گذاشتم، نگاهی به جام
کرد و با عشوه چرخید که بالاخره نگاهم به س.ی.ن‌.ه های گرد و خوش‌فرمش افتاد، همون موقع هوس مکیدن اونا رو کردم.
با ناز قدم برداشت و به سمتم اومد، خم شد و شیشه‌ی مشروب رو برداشت اومد و روی پا‌هام نشست که عطر تحریک کننده‌اش رو حس کردم، با پوزخند سرم رو لای گردنش بردم و مکیدم، آهی کشید و جامم رو برداشت تا پر کنه که با دست مانع شدم.
سرم رو از لای گردنش بیرون آوردم و به نگاهِ خمار و مشتاقش خیره شدم، شیشه رو از توی دستش گرفتم و روی س.ی.ن.ه هاش نگه داشتم و آروم محتویاتش رو سرازیر کردم، آهی کشید و تنش رو کمی به عقب مایل کرد که منم خم شدم و لیسی به ن.و.ک س.ی.ن.ه اش که آغشته به مشروب بود زدم.
می‌دونستم روی این ناحیه حساسه که با آه گفت:

- آه یاشار...آره بخور...گاز بگیر...آه.

چنگی به پاهاش زدم و اونا رو از هم باز کردم، بدون توجه به کثیف شدن مبل باقی مشروب رو روی بهشتش خالی کردم و خم شدم و لیسی به چو‌*چو*لش زدم که دیوونه شد و سرم رو لای پاش فشار داد.
کامل خم شدم روش و شروع کردم به لیسیدن و خوردن و مکیدن...صدای ملچ ملوچ من با آه و ناله های الیزابت قاطی شده بود.
حسابی که خیس شد شیشه‌ی خالی رو به ک.س.ش نزدیک کردم، به خاطر کلفتی و بزرگی شیشه چشمای خمارش پر از استرس شد.
با نیش‌خند گفتم:

+ چی شد؟ این شیشه که کم از ک.ی.ر من نداره؟

انگار کمی آروم شد که پاهاش رو باز تر کرد و نالید:

- من به اوج برسون یاشار.

حرفش که تموم شد شیشه رو نزدیک سوراخش گذاشتم و محکم به داخل هول دادم.
نصف شیشه مشروب واردش شد جیغ کوتاهی کشید، چنگی به یکی از س.ی.ن.ه هاش زدم و ن.و.ک.ش رو به بازی گرفتم.
همزمان تند تند شیشه رو توی ک.س.ش عقب جلو می‌کردم.

+ بگو الیزابت...بگو ج.ن.د.ه‌.ی کی هستی؟

با لذت و درد گفت:

- تو یاشار...آخ...تو....وای محکم...آه.

بی‌رحمانه با شیشه می‌کردمش که همون موقع پاهاش رو بالا تر دادم و ک.ی.ر.م رو خشک خشک وارد عقبش کردم.
این دفعه جیغ فرابنفشی کشید اما اهمیت ندادم
هم‌زمان داشتم هم از جلو می‌کردمش هم از پشت.

1400/11/10 13:34

??سوگلی ارباب??


#پارت_4


با درد جیغ زد:

- آخ یاشار ج.ر خوردم....آخخخخخ...بسه روانی.

با خشم و شهوت شیشه رو از جلوش در آوردم و انداختم روی زمین با درد به ک.س.ش که باز و بسته می‌شد نگاه کرد، بی‌معطلی ک.ی.ر.م رو از پشتش در آوردم و وارد ک.س.ش کردم.
این دفعه با گریه جیغ زد:

- آخخخخخ سسسسووووختممممم.


+ آروم باش الیزابت... تو همیشه پایه س.ک.س خشن بودی مگه نه؟ آروم باش تا به اوج برسونمت، می‌خوام کاری کنم که فردا نتونی راه بری.


با اشک سری تکون داد که حرکاتم رو شروع کردم، مشغول مالیدن چو*چو*لش شدم تا درد و از یاد ببره، سریع دوباره غرق لذت شد.
خم شدم و مشغول خوردن و گاز گرفتن از س.ی.ن.ه‌ هاش شدم، چنگی به موهام زد و پاهاش رو دورم سفت حلقه کرد.
می‌دونستم که داره به آخر می‌رسه.
حرکاتم رو تند تر کردم که داد زد:

- آره آره آره...آه بکن یاشار....بکن آهههههه.

چند تا حرکت محکم زدم که لرزید و ارضا شد.
اما من هنوز سیر نشده بودم، ک.ی.ر.م رو از ک.س.ش بیرون آوردم که سریع با دست ترشحاتش مالید، خمار نگاهش کردم و سرش رو گرفتم و به سمت ک.ی.ر.م هدایت کردم.
با اشتیاق به سمتم خم شد و ک.ی.ر.م رو توی دستش گرفت و از بالا تا پایین لیسید.
با شهوت گفتم:

+ بخورش الی...می‌خوام آبم رو توی دهنت خالی کنم.

- اوه آره یاشار...تشنمه...آبت رو می‌خوام.

سرش رو هول دادم و گفتم:

+ پس بخورش.

اینو که گفتم به جون ک.ی.ر.م افتاد، می‌خورد و می‌لیسید و میک می‌زد، ب.ی.ض.ه هام رو توی دست‌هاش می‌گرفت و بازی می‌کرد.
غرق لذت شده بودم.
سرش رو توی دستم گرفتم و به خودم فشار دادم که اوقی زد اما دست بر نداشت، سرش رو با دست نگه داشتم و خودم شروع کردم به کمر زدم.
داشتم دهنش رو می‌کردم...اوق می‌زد و اشک می‌ریخت اما من اصلا متوجه نبودم.
بعد از چند لحظه با حس اومدن آبم چشمام رو بستم و آه غلیظی کشیدم.
تمام آبم رو توی دهنش خالی کردم که مثل آدم تشنه همه‌اش رو خورد.
ولش کردم و با نفس نفس کنارش افتادم.

- اوه یاشار... هم عالی بود هم دردناک...جلوم می‌سوزه.

پوزخندی زدم و گفتم:

+ تو بعد از هر رابطه همین رو می‌گی.

1400/11/10 13:35

❤❤سوگلی ارباب❤❤

#پارت_5


دستی به کلاهک ک.ی.ر.م زد و گفت:


- آخه این خیلی بزرگ و کلفته هر وقت که منو می‌کنی دردم میاد.


نگاهی به دستش کردم و با موذی‌گری گفتم:


+ نکنه باز هوس کردی که داری می‌مالیش.


فکر می‌کردم بعد از این دردی که کشیده الان مخالفت می‌کنه اما چشماش برق زد و با شهوت گفت:


- اوهوم...اما اینبار می‌خوام برای هم فقط بخوریم.


با شیطنت گفتم:


+ یعنی 69؟


با ناز خندید که خم شدم سمتش و با ولع لبش رو بوسیدم، سریع همکاری کرد و زبونش رو توی دهنم چرخوند...گازی از لبش گرفتم و زبونش رو مکیدم.
دوباره داشتم تحریک شدم، سیلی‌ای به س.ی.ن.ه ی چپش زدم که آهش توی دهنم خفه شد.
از لبش فاصله گرفتم که سریع هولم داد و بر عکس روم نشست و به حالت 69 شدیم.
یه جورایی بیشتر از من عجله داشت، انگار نه انگار که از هر دو تا سوراخ جر خورده که باز آماده‌ی *** بود.
از همین خوصوصیت‌اش خوشم اومده بود.
دستی به ب.اس.ن.ش کشیدم و با دست دیگه‌ام سوراخش رو باز کردم، حسابی سرخ و خیس شده بود.
لیسی به چو*چو*ل*ش زدم که کارم رو با کردن ک.ی.ر.م توی دهنش جبران کرد.
خواستم لبه‌هاش رو میک بزنم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اهمیتی ندادم و مشغول خوردن نازش شدم و با دست دیگه‌ام با سوراخ پشتش بازی می‌کردم.
گوشیم قطع شد که دوباره زنگ خورد...از حس خارج شدم و پوفی کشیدم.
مثل این که الیزابت متوجه شد که گفت:


- اگه می‌خوای جواب بده.


+ آره بلند شو گوشیم رو از روی عسلی بده.


از روم بلند شد، همون طور که لخت بود خم شد و‌ گوشیم رو از روی عسلی برداشت و به سمتم گرفت.
به شماره نگاه کردم، تماس از وکیلم توی ایران بود.
یعنی چی کار داشت؟
با صدای سردی به فارسی جواب دادم:

+ الو؟

- سلام جناب کیانی.


الیزابت توی بغلم دراز کشید که سرش رو گرفتم و به سمت ک.ی.ر.م هدایت کردم که مشتاق به ادامه‌ی کارش مشغول شد


+ سلام بفرمایید.

- راستش...خب...می‌خواستم یه چیزی بگم.


صداش یه طوری بود!
جدی گفتم:


+ اتفاقی افتاده؟


- متاسفم اینو می‌گم اما..‌.اما پدرتون آقای کیانی بزرگ امروز صبح فوت کردن.


بهت زده گوشی از دستم افتاد.
الیزابت با تعجب نگاهم کرد و گفت:


- چی شده؟ یاشار؟


اما من هنوز توی بهت بودم.
پدرم....مرده؟!

1400/11/10 13:36

#پارت_6


ساحل


صدای صوت قرآن و ناله و شیون با هم قاطی شده بود، با پره روسری‌ام اشکم رو پاک کردم و سینی چایی رو برداشتم.
خاتون سریع وارد آشپزخونه شد و با دیدن من با عصبانیت گفت:

- دختر تو چرا هنوز اینجایی؟ بدو چایی رو تعارف کن خرما هنوز مونده زود باش.


+ چشم خاتون.


سریع سرم رو پایین انداختم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
باورم نمیشه که ارباب فوت کرده باشه، تا دو روز پیش که حالش خوب بود اما چطوری توی خواب سکته کرد و مرد؟
درسته ارباب بود اما مرد خوبی بود همیشه آرزو داشت که بتونه تنها پسرش رو ببینه اما پسرش که برای درس خوندن رفته بود آمریکا هیچ‌وقت برنگشت.
نمی‌دونم حالا با مرگ ارباب بر می‌گرده؟
مقام اربابی و موندن توی این امارت رو قبول می‌کنه؟
واقعا اون چه طور پسری بود که چند سال پدرش رو ندید؟
آهی کشیدم و بعد از تعارف چایی مشغول تعارف خرما شدم.
امروز خواهر ها و خواهر زاده‌های ارباب و دوست‌هاش برای عذاداری اومده بودن.
انگار ارباب برای همه عزیز بود که این‌طور اشک می‌ریختن.
بی‌چاره ارباب همسرش قبل از خودش فوت کرده بود و اینجا حضور نداشت.


بعد از تموم شدن مراسم همه از عمارت رفتن، بعد از بدرقه‌ی آخرین مهمون آهی از سر خستگی کشیدم و خواستم به پذیرایی برم تا اونجا رو تمیز کنم که خاتون صدام زد:


- ساحل؟ ساحل بیا دختر.


سریع به سمتش رفتم و گفتم:


+ بله خاتون.


با هیجان گفت:


- سریع برو یکی از بهترین اتاق ها رو آماده کن...وکیل آقا خبر داد آقای کیانی داره برمی‌گرده ایران.


با تعجب گفتم:


+ آقای کیانی؟


با حرص گفت:


- سوال اضافه نکن زود باش برو ارباب جدید داره میاد.


با ذوق اونجا رو ترک کرد.
چه زود ارباب بزرگ رو فراموش کرده بودن که این‌طوری از جایگزینش حرف می‌زدن.

1400/11/10 13:38

#پارت_7



یاشار


چمدانم رو برداشتم و نگاهی به فضای فرودگاه کردم، بعد از بیست سال برگشته بودم ایران.
ده سالم بود که پدرم منو برای درس خواندن فرستاد آمریکا اما من دیگه برنگشتم، پدرم بعضی وقت‌ها به دیدنم می‌اومد اما من هیچ‌وقت به ایران نیومدم.
قصد نداشتم بیام چون می‌دونستم با اومدنم قراره دورم رو یه مشت رعیت و بادیگارد پر کنن و من این رو نمی‌خواستم.
من یاشار کیانی سی ساله عاشق *** و دختر‌های هات رو چه به ریاست توی عمارت اربابی؟
اما حالا پدرم مرده...
دیگه مجبورم که پا جای پدرم بذارم...
درسته که زیاد برام پدری نکرد اما هر چی که خواسته بودم رو بهم داده بوده...از این که نتونسته بودم برای آخرین بار ببینمش ناراحت بودم.
با صدای شخصی به خودم اومدم.


- آقای کیانی؟

عینکم رو از روی چشم‌هام برداشتم و کوتاه گفتم:


+ خودم هستم.


کمی خم شد و با احترام گفت:


- من رضا هستم، راننده‌ی پدرتون بودم...همراه من بیاید تا شما رو به عمارت ببرم.


بی‌حرف سریع تکون دادم، رضا چمدانم رو برداشت و همراه اون از فرودگاه خارج شدیم.
با دیدن فراری مشکی رنگی که رضا به سمتش رفت پوزخندی زدم.
پس پدرم خوب بلد بود خرج کنه، فراری رو چه برسه به یه روستا؟
چیزی نگفتم و سوار ماشین شدم

**********


بعد از حدود دو ساعت به روستای اربابی خاندانم رسیدیم.
از ده سالگی‌ام تا الان زیاد تغییر نکرده بود، هنوز هم مثل اون سال‌ها زیبا بود!
با دیدن عمارت همه‌ی خاطراتم از جلوی چشم‌هام رد شد.
بازی کردنِ من و مادرم توی باغ عمارت و افتادن مادرم توی استخر...
و مرگ اون...
شاید پدرم منو مقصر مرگ مادر می‌دید که منو فرستاد خارج.
با اعصاب خوردی دستی به موهام کشیدم.
دروازه‌ی بزرگ عمارت باز شد و رضا ماشین رو به داخل برد.
از ماشین که پیاده شدم نگاهی به عمارت انداختم.
هنوز هم پر ابهت و زیبا بود!

1400/11/10 13:43

#پارت_7



یاشار


چمدانم رو برداشتم و نگاهی به فضای فرودگاه کردم، بعد از بیست سال برگشته بودم ایران.
ده سالم بود که پدرم منو برای درس خواندن فرستاد آمریکا اما من دیگه برنگشتم، پدرم بعضی وقت‌ها به دیدنم می‌اومد اما من هیچ‌وقت به ایران نیومدم.
قصد نداشتم بیام چون می‌دونستم با اومدنم قراره دورم رو یه مشت رعیت و بادیگارد پر کنن و من این رو نمی‌خواستم.
من یاشار کیانی سی ساله عاشق *** و دختر‌های هات رو چه به ریاست توی عمارت اربابی؟
اما حالا پدرم مرده...
دیگه مجبورم که پا جای پدرم بذارم...
درسته که زیاد برام پدری نکرد اما هر چی که خواسته بودم رو بهم داده بوده...از این که نتونسته بودم برای آخرین بار ببینمش ناراحت بودم.
با صدای شخصی به خودم اومدم.


- آقای کیانی؟

عینکم رو از روی چشم‌هام برداشتم و کوتاه گفتم:


+ خودم هستم.


کمی خم شد و با احترام گفت:


- من رضا هستم، راننده‌ی پدرتون بودم...همراه من بیاید تا شما رو به عمارت ببرم.


بی‌حرف سریع تکون دادم، رضا چمدانم رو برداشت و همراه اون از فرودگاه خارج شدیم.
با دیدن فراری مشکی رنگی که رضا به سمتش رفت پوزخندی زدم.
پس پدرم خوب بلد بود خرج کنه، فراری رو چه برسه به یه روستا؟
چیزی نگفتم و سوار ماشین شدم

**********


بعد از حدود دو ساعت به روستای اربابی خاندانم رسیدیم.
از ده سالگی‌ام تا الان زیاد تغییر نکرده بود، هنوز هم مثل اون سال‌ها زیبا بود!
با دیدن عمارت همه‌ی خاطراتم از جلوی چشم‌هام رد شد.
بازی کردنِ من و مادرم توی باغ عمارت و افتادن مادرم توی استخر...
و مرگ اون...
شاید پدرم منو مقصر مرگ مادر می‌دید که منو فرستاد خارج.
با اعصاب خوردی دستی به موهام کشیدم.
دروازه‌ی بزرگ عمارت باز شد و رضا ماشین رو به داخل برد.
از ماشین که پیاده شدم نگاهی به عمارت انداختم.
هنوز هم پر ابهت و زیبا بود!

1400/11/10 13:43

#پارت_8


هم‌زمان که خیره‌ی عمارت بودم به سمت در حرکت کردم، ‌کلی خدمتکار جلوی در صف ایستاده بودن.
با نزدیک‌تر شدنم زنی که به نظرم سرپرست همه‌ی خدمتکار‌ها بود جلو اومد و گفت:


- خوش اومدید ارباب! من خاتون هستم سر خدمتکار...همه‌ی ما در خدمت شما هستیم.


سری تکون دادم و به بقیه نگاه کردم.
همه‌اشون همین بودن؟
اینا که همه پیر و چاقن پس من چه طوری عطشم رو خاموش کنم؟
کاشکی الیزابت رو هم با خودم می‌آوردم.
پوفی کشیدم و وارد عمارت شدم، بدون نگاه کردن به اطراف گفتم:


+ اتاق من کجاست؟


خاتون سریع گفت:


- همراه من بیاید ارباب.


همراه خاتون به سمت پله‌های عمارت رفتم.
وارد طبقه‌ی بالا شدیم و به اولین در سمت چپ اشاره کرد و گفت:


- اینجا اتاق شماست ارباب.


سری تکون دادم و گفتم:


+ تا من کمی استراحت می‌کنم برام نوشیدنی بیارید.


- چشم ارباب.


در و باز کردم و وارد اتاقم شدم.
اتاق بزرگی با دکور سفید و مشکی...همممم خوبه.
چمدانم رو کنار در رها کردم و مشغول باز کردن دکمه‌های لباسم شدم.
نگاهم به تختم افتاد.
باید یه فکری به خالی بودن تختم می‌کردم، من مردی نبودم که شبی دختری کنارم نباشه.
باید دنبال یه زن خاص باشم، تو آمریکا دخترایی که دور و برم بودن همه برنزه و چشم رنگی و مو طلایی بودن.
دیگه از این جور دخترا خسته شده بودم.
دلم یه دختر سفید پوست و چشم ابرو مشکی می خواست.
دختری که وقتی بدنش رو می‌بوسم رد بوسه‌هام روی بدنش بمونه.
وقتی به باسنش سیلی می‌زنم کبود و سرخ بشه.
حتی از فکرش هم تحریک می‌شدم

1400/11/10 13:45

#پارت_9



با بالا تنه‌ی برهنه روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
چند دقیقه دیگه صدای در بلند شد...یادم اومد که درخواست نوشیدنی کرده بودم.
آروم گفتم:


+ بیا تو.


با شنیدن صدای آروم و لطیف دختری چشم‌هام رو باز کردم.


- براتون شربت آوردم ارباب.


باورم نمی‌شد!
بین این همه ندیمه‌ی پیر و چاق بالاخره یه دختر جوون پیدا شد، سرش پایین بود و نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم.
اما قد و هیکل خوبی داشت!


+ نمی‌دونستم اینجا برده‌ی دختر که جوون باشه هم داره...تازه کاری؟


آروم گفت:

- خیر ارباب.


+ چند وقته اینجایی؟


- از بچگی.


چیزی نگفتم و توی فکر فرو رفتم.
من تا ده سالگی دختر بچه‌ای رو توی عمارت ندیدم.
پس وقتی که من رفته بودم اون اومده بود.
هووم...سرگرمی جالبیه!


+ سینی رو بذارش روی میز.


سریع اطاعت کرد و پشت به من سمت میز خم شد.
وقتی چشمم به باسن گرد و خوشفرمش افتاد هوش از سرم رفت.
لامصب از روی لباس اینه پس بدون لباس چطوریه؟
آدمی نبودم که دختری رو بی اجازه انگولک کنم اما این دیگه یه چیز دیگه بود.
دستم رو روی باسنش گذاشتم و غریدم:


+ جووون عجب چیزی زیر دامن قایم کردی.


سریع بلند شد و به سمتم برگشت.
وقتی نگاهم به صورتش افتاد خشکم زد.
دقیقا چیزی بود که می‌خواستم.
یه دختر چشم و ابرو مشکی و...سفید!
خودش بود!
با ترس گفت:

- ار...ارباب من باید برم خواهش می‌کنم.
خونم به جوش اومد!
کسی حق نداشت که دست رد به سینه‌ی من بزنه.
اون باید از خداش باشه خودش رو تسلیم اربابش کنه.
مثلا می‌خواد بگه دست نخورده است؟
تو عمرم دختره باکره ندیده بودم...
همه‌اشون زن بودن...اینم حتما به یکی از نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها داده.
مگه میشه اونا از همچین لعبتی بگذرن؟
محکم چونه‌اش رو گرفتم و بهش گفتم که حق نداره رو حرفم حرف بزنه.
کلی تحقیرش کردم.
می‌خواستم با این‌ حرف‌ها بی‌دفاعش کنم.

1400/11/10 13:48

#پارت_10


دستم رو روی سینه‌اش گذاشتم...چقدر نرم بود.
وقتی دوباره التماسم کرد که کاری نکنم و دختره...
هه دختر؟
شرط می‌بندم که دروغ می‌گه.
جلوی خودم نشوندمش و پر از هوس گفتم:


+ اول از دهنت شروع می‌کنم...اونقدر می‌گا*مش که دیگه نتونی حرف بزنی.

تا خواست با گریه چیزی بگه مردونه‌ام رو وارد دهنش کردم.
با حس گرمی و خیسی دهنش آهی کشیدم.
فکر نمی‌کردم این‌قدر نسبت بهش عکس‌العمل نشون بدم.
خواست اوق بزنه که غریدم:


+ فقط کافیه دندونت به پوستم بخوره...اونجاست که از هر طرف جرت می‌دم...پس مثل آدم سا*ک بزن جن*ده.


اینو که گفتم بالاخره تسلیم شد.
شروع کردم تو دهنش کمر زدن...دهنش این بود پس بهشتش چطوری بود؟
لامصب هم خوشگل بود هم کردنی!
اون‌قدر لذت داشت که خیلی زود به اوج رسیدم و آبم رو توی دهنش خالی کردم.


+ بخورش جن*ده...بخور که دیگه نصیبت نمیشه.


از گریه کبود شده بود.
آبم از کناره‌های دهنش تا زیر چونه‌اش ریخته بود.
کی*رم رو از دهنش در آوردم و رهاش کردم که روی زمین پرت شد و شروع به سرفه کردن کرد.
خیره نگاهش کردم.
هنوز کارم باهاش تموم نشده!
کلی کار باهاش داشتم.



+ بسه دیگه آبغوره نگیر...از جلوی چشمام گم شو تا جدی جدی نکرد*مت.


بی جون بلند شد و به سمت در رفت.
بی‌خیال روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.



ساحل.


باورم نمی‌شد!
اون چی کار کرد؟ با من...من...
با گریه خودم رو به اتاقم رسوندم و فوری وارد دستشویی شدم.
اوق می‌زدم...
با تموم وجودم!
خدایا من تا به حال این‌قدر تحقیر نشده بودم.
چطور دلش اومد؟
چطور؟

1400/11/10 13:48

#پارت_8


هم‌زمان که خیره‌ی عمارت بودم به سمت در حرکت کردم، ‌کلی خدمتکار جلوی در صف ایستاده بودن.
با نزدیک‌تر شدنم زنی که به نظرم سرپرست همه‌ی خدمتکار‌ها بود جلو اومد و گفت:


- خوش اومدید ارباب! من خاتون هستم سر خدمتکار...همه‌ی ما در خدمت شما هستیم.


سری تکون دادم و به بقیه نگاه کردم.
همه‌اشون همین بودن؟
اینا که همه پیر و چاقن پس من چه طوری عطشم رو خاموش کنم؟
کاشکی الیزابت رو هم با خودم می‌آوردم.
پوفی کشیدم و وارد عمارت شدم، بدون نگاه کردن به اطراف گفتم:


+ اتاق من کجاست؟


خاتون سریع گفت:


- همراه من بیاید ارباب.


همراه خاتون به سمت پله‌های عمارت رفتم.
وارد طبقه‌ی بالا شدیم و به اولین در سمت چپ اشاره کرد و گفت:


- اینجا اتاق شماست ارباب.


سری تکون دادم و گفتم:


+ تا من کمی استراحت می‌کنم برام نوشیدنی بیارید.


- چشم ارباب.


در و باز کردم و وارد اتاقم شدم.
اتاق بزرگی با دکور سفید و مشکی...همممم خوبه.
چمدانم رو کنار در رها کردم و مشغول باز کردن دکمه‌های لباسم شدم.
نگاهم به تختم افتاد.
باید یه فکری به خالی بودن تختم می‌کردم، من مردی نبودم که شبی دختری کنارم نباشه.
باید دنبال یه زن خاص باشم، تو آمریکا دخترایی که دور و برم بودن همه برنزه و چشم رنگی و مو طلایی بودن.
دیگه از این جور دخترا خسته شده بودم.
دلم یه دختر سفید پوست و چشم ابرو مشکی می خواست.
دختری که وقتی بدنش رو می‌بوسم رد بوسه‌هام روی بدنش بمونه.
وقتی به باسنش سیلی می‌زنم کبود و سرخ بشه.
حتی از فکرش هم تحریک می‌شدم

1400/11/10 13:45

#پارت_9



با بالا تنه‌ی برهنه روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
چند دقیقه دیگه صدای در بلند شد...یادم اومد که درخواست نوشیدنی کرده بودم.
آروم گفتم:


+ بیا تو.


با شنیدن صدای آروم و لطیف دختری چشم‌هام رو باز کردم.


- براتون شربت آوردم ارباب.


باورم نمی‌شد!
بین این همه ندیمه‌ی پیر و چاق بالاخره یه دختر جوون پیدا شد، سرش پایین بود و نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم.
اما قد و هیکل خوبی داشت!


+ نمی‌دونستم اینجا برده‌ی دختر که جوون باشه هم داره...تازه کاری؟


آروم گفت:

- خیر ارباب.


+ چند وقته اینجایی؟


- از بچگی.


چیزی نگفتم و توی فکر فرو رفتم.
من تا ده سالگی دختر بچه‌ای رو توی عمارت ندیدم.
پس وقتی که من رفته بودم اون اومده بود.
هووم...سرگرمی جالبیه!


+ سینی رو بذارش روی میز.


سریع اطاعت کرد و پشت به من سمت میز خم شد.
وقتی چشمم به باسن گرد و خوشفرمش افتاد هوش از سرم رفت.
لامصب از روی لباس اینه پس بدون لباس چطوریه؟
آدمی نبودم که دختری رو بی اجازه انگولک کنم اما این دیگه یه چیز دیگه بود.
دستم رو روی باسنش گذاشتم و غریدم:


+ جووون عجب چیزی زیر دامن قایم کردی.


سریع بلند شد و به سمتم برگشت.
وقتی نگاهم به صورتش افتاد خشکم زد.
دقیقا چیزی بود که می‌خواستم.
یه دختر چشم و ابرو مشکی و...سفید!
خودش بود!
با ترس گفت:

- ار...ارباب من باید برم خواهش می‌کنم.
خونم به جوش اومد!
کسی حق نداشت که دست رد به سینه‌ی من بزنه.
اون باید از خداش باشه خودش رو تسلیم اربابش کنه.
مثلا می‌خواد بگه دست نخورده است؟
تو عمرم دختره باکره ندیده بودم...
همه‌اشون زن بودن...اینم حتما به یکی از نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها داده.
مگه میشه اونا از همچین لعبتی بگذرن؟
محکم چونه‌اش رو گرفتم و بهش گفتم که حق نداره رو حرفم حرف بزنه.
کلی تحقیرش کردم.
می‌خواستم با این‌ حرف‌ها بی‌دفاعش کنم.

1400/11/10 13:48

#پارت_10


دستم رو روی سینه‌اش گذاشتم...چقدر نرم بود.
وقتی دوباره التماسم کرد که کاری نکنم و دختره...
هه دختر؟
شرط می‌بندم که دروغ می‌گه.
جلوی خودم نشوندمش و پر از هوس گفتم:


+ اول از دهنت شروع می‌کنم...اونقدر می‌گا*مش که دیگه نتونی حرف بزنی.

تا خواست با گریه چیزی بگه مردونه‌ام رو وارد دهنش کردم.
با حس گرمی و خیسی دهنش آهی کشیدم.
فکر نمی‌کردم این‌قدر نسبت بهش عکس‌العمل نشون بدم.
خواست اوق بزنه که غریدم:


+ فقط کافیه دندونت به پوستم بخوره...اونجاست که از هر طرف جرت می‌دم...پس مثل آدم سا*ک بزن جن*ده.


اینو که گفتم بالاخره تسلیم شد.
شروع کردم تو دهنش کمر زدن...دهنش این بود پس بهشتش چطوری بود؟
لامصب هم خوشگل بود هم کردنی!
اون‌قدر لذت داشت که خیلی زود به اوج رسیدم و آبم رو توی دهنش خالی کردم.


+ بخورش جن*ده...بخور که دیگه نصیبت نمیشه.


از گریه کبود شده بود.
آبم از کناره‌های دهنش تا زیر چونه‌اش ریخته بود.
کی*رم رو از دهنش در آوردم و رهاش کردم که روی زمین پرت شد و شروع به سرفه کردن کرد.
خیره نگاهش کردم.
هنوز کارم باهاش تموم نشده!
کلی کار باهاش داشتم.



+ بسه دیگه آبغوره نگیر...از جلوی چشمام گم شو تا جدی جدی نکرد*مت.


بی جون بلند شد و به سمت در رفت.
بی‌خیال روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.



ساحل.


باورم نمی‌شد!
اون چی کار کرد؟ با من...من...
با گریه خودم رو به اتاقم رسوندم و فوری وارد دستشویی شدم.
اوق می‌زدم...
با تموم وجودم!
خدایا من تا به حال این‌قدر تحقیر نشده بودم.
چطور دلش اومد؟
چطور؟

1400/11/10 13:48

پاسخ به

????????? #عشق‌فوتبالیست‌من #پارت_1 -یک... دو... سه... اکشن! -دوستت دارم! صدای پچ پچ همه بل...

رمان اولمون که کامل شدس?

1400/11/10 14:04

پاسخ به

????????? #عشق‌فوتبالیست‌من #پارت_1 -یک... دو... سه... اکشن! -دوستت دارم! صدای پچ پچ همه بل...

رمان اولمون که کامل شدس?

1400/11/10 14:04

پاسخ به

??سوگلی ارباب?? پارت_1 *آینده* ساحل هنوز به خاطر مرگ ارباب بزرگ لباس سیاه به تن داشتم اما نمی‌دو...

پارت اول رمان جدید و هاتمون???❌❌

1400/11/10 14:05

پاسخ به

??سوگلی ارباب?? پارت_1 *آینده* ساحل هنوز به خاطر مرگ ارباب بزرگ لباس سیاه به تن داشتم اما نمی‌دو...

پارت اول رمان جدید و هاتمون???❌❌

1400/11/10 14:05

#پارت_11



اگه دوباره این کار و باهام کنه چی؟
اون تهدیدم کرد...
اگه پاکیم رو ازم بگیره...
وای خدا!
چنگی به موهام زدم و تو آینه‌ی روشویی که صورتم نگاه کردم.
چشمام از گریه‌ها و اوق‌هایی که زده بودم سرخ شده بود.
یه طرف صورتم به خاطر سیلی‌ای که بهم زده بود هم سرخ بود.
و از همه بدتر دهنم...
دهنم کثیف شده بود!
با یادآوری کاری که کرد دوباره اوق زدم.
با شنیدن صدای خاتون دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدام رو نشنوه.



- ساحل؟ یه ساعت تو دستشویی چی کار می‌کنی دختر؟


با صدای گرفته‌ای گفتم:


+ الان میام خاتون.



- شربت ارباب رو دادی؟


ارباب؟
من در برابر اون قدرتی ندارم.
اون حتما بهم تجاوز می کنه.
با ترس گفتم:


+ آره.


چیزی نگفت.
خدایا چی کار کنم؟
چطوری از دستش فرار کنم....



تا شب سعی کردم یه جوری تو اتاقم بمونم.
به خاتون گفته بودم که مریضم...
اون بنده خدا هم باور کرده بود.
اما آخرش چی؟
مجبورم که ببینمش...
خدایا نجاتم بده.



یاشار


سر میز شام منتظر بودم که اون دختر میزم رو آماده کنه.
هنوز اسمش رو نمی‌دونستم باید ازش بپرسم.
اما هر چقدر منتظر موندم فقط خاتون بود که میز رو آماده می‌کرد.
کلافه گفتم:


+ اون دختر کجاست؟


با تعجب گفت:

- کدوم دختر ارباب؟


+ همون دختری که برام شربت آورد...بین بقیه خدمتکار‌ها نیست.


سرش رو پایین انداخت و بعد از مکثی گفت:


- چی بگم ارباب...مریض شده شما این‌دفعه رو ببخشیدِش.


مریض شده؟!
نکنه از این که دهنش رو کردم مریض شده؟
با این فکر بلند خندیدم.

1400/11/10 14:21

#پارت_12



خاتون با تعجب نگاهم می‌کرد.
خنده‌ام رو تموم کردم و جدی گفتم:


+ از این به بعد اون خدمتکار مخصوص منه، برو صداش کن بیاد، اون باید میز منو بچینه.


- ولی....


با داد گفتم:


+ زووووود.



تند سری خم کرد و به سمتی رفت.
با فکری پر از فانتزی‌های سک.سی شرابم رو مزه مزه کردم و منتظر شکارم موندم.



*ساحل*



پاهام رو جمع کردم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم.
با آه اشک‌هام رو پاک کردم که یه ضرب در اتاق باز شد.
با ترس روی تخت نشستم که دیدم خاتونِ‌
با عصبانیت گفت:


- دختره ی خیره سر...به خاطر تواِ ایکبیری ارباب سد من داد زد...گمشو برو سر کارت.


با من من گفتم:


+ ام...اما خاتون من ناخوشم...کاری ندارم.


- واسه من دلیل نیار...دستوز اربابِ...تازه اون گفت که تو خدمتکار
شخصیش شدی.


با این حرفش تنم یخ بست.
خدمتکار شخصی؟
اینطوری که من همیشه باید پیشش باشم.
یه لحظه چشمام سیاهی رفت...
وای بدبخت شدم.


- پس منتظر چی هستی دختر؟ بلند شو روسرس‌ات رو بپوش ارباب آماده است.


بی‌حرف اما پر از بغض بلند شدم و روسری‌ام‌ رو برداشتم.
همراه خاتون به سمت سالن غذاخوری رفتیم.
سنگینی نگاه هیزش رو روی بدنم حس می‌کردم.
با شنیدم صداش تنم لرزید.


+ هی دختر اسمت چیه؟


سرم پایین بود و چیزی نگفتم.
البته نمی‌خواستم بگم.
اما با ضربه‌ای که خاتون به پهلوم زد با اجبار گفتم:


- ساحل ارباب.

1400/11/10 14:22

#پارت_11



اگه دوباره این کار و باهام کنه چی؟
اون تهدیدم کرد...
اگه پاکیم رو ازم بگیره...
وای خدا!
چنگی به موهام زدم و تو آینه‌ی روشویی که صورتم نگاه کردم.
چشمام از گریه‌ها و اوق‌هایی که زده بودم سرخ شده بود.
یه طرف صورتم به خاطر سیلی‌ای که بهم زده بود هم سرخ بود.
و از همه بدتر دهنم...
دهنم کثیف شده بود!
با یادآوری کاری که کرد دوباره اوق زدم.
با شنیدن صدای خاتون دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدام رو نشنوه.



- ساحل؟ یه ساعت تو دستشویی چی کار می‌کنی دختر؟


با صدای گرفته‌ای گفتم:


+ الان میام خاتون.



- شربت ارباب رو دادی؟


ارباب؟
من در برابر اون قدرتی ندارم.
اون حتما بهم تجاوز می کنه.
با ترس گفتم:


+ آره.


چیزی نگفت.
خدایا چی کار کنم؟
چطوری از دستش فرار کنم....



تا شب سعی کردم یه جوری تو اتاقم بمونم.
به خاتون گفته بودم که مریضم...
اون بنده خدا هم باور کرده بود.
اما آخرش چی؟
مجبورم که ببینمش...
خدایا نجاتم بده.



یاشار


سر میز شام منتظر بودم که اون دختر میزم رو آماده کنه.
هنوز اسمش رو نمی‌دونستم باید ازش بپرسم.
اما هر چقدر منتظر موندم فقط خاتون بود که میز رو آماده می‌کرد.
کلافه گفتم:


+ اون دختر کجاست؟


با تعجب گفت:

- کدوم دختر ارباب؟


+ همون دختری که برام شربت آورد...بین بقیه خدمتکار‌ها نیست.


سرش رو پایین انداخت و بعد از مکثی گفت:


- چی بگم ارباب...مریض شده شما این‌دفعه رو ببخشیدِش.


مریض شده؟!
نکنه از این که دهنش رو کردم مریض شده؟
با این فکر بلند خندیدم.

1400/11/10 14:21

#پارت_12



خاتون با تعجب نگاهم می‌کرد.
خنده‌ام رو تموم کردم و جدی گفتم:


+ از این به بعد اون خدمتکار مخصوص منه، برو صداش کن بیاد، اون باید میز منو بچینه.


- ولی....


با داد گفتم:


+ زووووود.



تند سری خم کرد و به سمتی رفت.
با فکری پر از فانتزی‌های سک.سی شرابم رو مزه مزه کردم و منتظر شکارم موندم.



*ساحل*



پاهام رو جمع کردم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم.
با آه اشک‌هام رو پاک کردم که یه ضرب در اتاق باز شد.
با ترس روی تخت نشستم که دیدم خاتونِ‌
با عصبانیت گفت:


- دختره ی خیره سر...به خاطر تواِ ایکبیری ارباب سد من داد زد...گمشو برو سر کارت.


با من من گفتم:


+ ام...اما خاتون من ناخوشم...کاری ندارم.


- واسه من دلیل نیار...دستوز اربابِ...تازه اون گفت که تو خدمتکار
شخصیش شدی.


با این حرفش تنم یخ بست.
خدمتکار شخصی؟
اینطوری که من همیشه باید پیشش باشم.
یه لحظه چشمام سیاهی رفت...
وای بدبخت شدم.


- پس منتظر چی هستی دختر؟ بلند شو روسرس‌ات رو بپوش ارباب آماده است.


بی‌حرف اما پر از بغض بلند شدم و روسری‌ام‌ رو برداشتم.
همراه خاتون به سمت سالن غذاخوری رفتیم.
سنگینی نگاه هیزش رو روی بدنم حس می‌کردم.
با شنیدم صداش تنم لرزید.


+ هی دختر اسمت چیه؟


سرم پایین بود و چیزی نگفتم.
البته نمی‌خواستم بگم.
اما با ضربه‌ای که خاتون به پهلوم زد با اجبار گفتم:


- ساحل ارباب.

1400/11/10 14:22

#پارت_13




*یاشار*



با شنیدن اسمش سکوت کردم...
ساحل اسم ‌مادر منم بود...
مادرم...
کسی که بیست ساله کنارم نیست.
یا اعصاب خوردی پوفی کشیدم و گفتم:


+ بیا جلو جامم رو پر کن.


با اکراه جلو اومد و شیشه‌ی مشروب رو برداشت.
وقتی فهمیده بودم اسمش ساحلِ دیگه نمی‌تونستم نگاهش کنم.
یاد مادرم افتاده بودم.
مادری که حس می‌کردم خودم باعث مرگش شدم.
برای رهایی از این فکر لیوان رو یه ضرب سر کشیدم.
در کنارش چند قاشق غذا هم می‌خوردم.
اما اون‌قدر به ساحل دستور دادم برام مشروب بریزه که شیشه خالی شد.
با چشمای خمارم گفتم:


+ برامممم...مشروووب برییییز.


با ترس گفت:


- آقا بخدا تموم شد.


+ بطری رو بده به من.


سریع بطری رو به دستم داد.
بطری رو جلوی چشمم گرفتم و به داخلش نگاه کردم.
راست می‌گفت خالیه...
نمی‌دونم مست بودم و کار هام دست خودم نبود.
بطری رو روی میز گذاشتم و به ساحل نگاه کردم.
حتی با لباس خدمتکار‌ها هم خوشگل بود.
لبخندی زدم و گفتم:


- هی دختر.


با خجالت و تعجب نگاهم کرد که گفتم:


+ امرووووز دهنت رو خوب گای*دم ها مگه نه؟


نگاهش پر از بغض و نفرت شد که با صدا خندیدم.
کسی جز منو اون توی سالن غذا خوری نبود.
بدجوری مست کرده بودم و با شدت می‌خندیدم.


+ بیا بغلم بیا سک.س کنیم جن*ده.


به گریه افتاد که با خنده بلند شدم‌

1400/11/10 14:25

#پارت_14




بلند شدم و به سمتش رفتم.


- ار...ارباب تو رو خدا جلو نیاید...وگرنه جیغ می‌کشم.


دوباره مستانه خندیدم...
این‌دختر چقدر بامزه بود!


+ که جیغ بکشی؟ فکر می‌کنی کسی کمکت می‌کنه؟


دست‌هام رو باز کرد و داد زدم:


+ بهم خوب نگاه کن...من ارباب این عمارتم...تو جیغ بکشی تا من نخوام کسی بهت کمک نمی‌کنه...تو زیر من باشی کسی نجاتت نمی‌ده.


با گریه روی زمین نشست.
انگار خودش هم می‌دونست که راه فراری نداره.
پوزخندی زدم و مثل شیری که به طعمه‌‌اش نگاه می‌کنه بهش نزدیک شدم که...


- من کمکش می‌کنم.


متوقف شدم و آروم به پشت سرم نگاه کردم.
از مستی توهم زده بودم یا واقعا خودش بود؟
سپهر...
با لحن کشیده‌ای گفتم:


+ تو اینجا چه غلطییی می‌کنیییی؟


مثل همیشه خونسرد و با متانت بود.
اگه تو حالت عادی بودم مثل همیشه خوب باهاش رفتار می‌کردم.
اما ری*ده بود به حس و حالم.


- جای تشکرته؟ این همه راه از آمریکا تا اینجا اومدم که بهت تسلیت بگم...خودت که بی‌خبر اومدی.


با اخم‌ نگاهش کردم...
من که به کسی حرفی نزده بودم جز...الیزابت.
اون هرزه به سپهر گفته بود پدرم مرده؟
پوفی کشیدم و برگشتم و به ساحل نگاه کردم.
با نگاه پر تشکری به سپهر زل زده بود.
پوزخندی زدم و تلو تلو خوران به سمتش رفتم که سپهر دستم ‌رو کشید و گفت:


- فکر می‌کردم چشم و دلت توی آمریکا سیر شده اما الان می‌بینم به این بیچاره هم رحم نداری.


عصبی دستم رو از دستش بیرون کشیدم، رو به ساحل کرد و گفت:


- برو دختر.


ساحل سریع بلند شد و رفت که داد زدم:


+ هووووی کجا؟ من اربابتم از من باید دستور بگیری.


سپهر آروم گفت:


- بسه یاشار چته؟ پدرت تازه مرده تو به فکر سک.سی؟


بی‌حال روی مبل نشستم و گفتم:


+ کاشکی الیزابت رو با خودم میاوردم.


آروم خندید و گفت:


- اتفاقا بهت سلام رسوند.


+ چی شد که بی‌خبر اومدی؟


- می‌خواستم بی‌خبری رو بهت نشون بدم...یه دفعه‌ای اومدی ایران.


سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:


+ از شوک مرگ پدرم نفهمیدم چی کار می‌کنم.


چیزی نگفت و سکوت کرد.
دستش رو روی شونه‌ام گذاشت

1400/11/10 14:26

#پارت_15



آهی کشیدم و گفتم:


+عذاب وجدان گرفتم.


- واسه چی؟


+ نیومدم دیدنش...می‌دونستم مریضِ.


باز هم سکوت کرد...
از همین سپهر خوشم میومد.
پسر آروم و کم حرفی بود.
با این که دوستم بود و چند سالی بود که آمریکا زندگی می‌کرد.
اما مثل من نبود...کم پیش میومد که با دختری بخوابه.
بعضی وقت‌ها حس می‌کردم مشکل داره.
نکنه گیِ؟
از این فکر بلند خندیدم...مست بودم و دست خودم نبود.


- باز داری به چی فکر می‌کنی که می‌خندی؟ چقدر خوردی لعنتی؟


می‌خواستم حرف بزنم اما سرم کمی سنگین شده بود.
سپهر پوفی کشید و دستم رو گرفت، مجبورم کرد که بلند بشم.


- اتاقت کجاست یاشار؟

بی‌حال گفتم:

+ طبقه بالا...سمت چپ.


بهم کمک کرد و تا اتاقم منو رسوند.
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:


+ سپهر...


- چیه؟


+ می‌دونی داشتم به چی فکر می‌کردم؟


- چی؟


با خنده گفتم:

+ فکر کردم تو گی هستی.


چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن بهت زده‌ای گفت:


- پناه بر خدا! معلومه اون‌قدر خوردی که زده به سرت، زود بخواب تا یه مشت تو دهنت نزدم احمق.


بلند خندیدم و دستی به رونش کشیدم.
شوکه خواست عقب بره که با خباثت گفتم:


+ حالا که اون دختر رو پروندی خودت باید جاش رو پر کنی...می‌خوام حرفم رو ثابت کنم.


چشماش از شوک گرد شده بود و صورتش به سرخی می‌زد.
اگه تو شرایط عادی بودم خودم از از کار‌ها و حرف‌هام خجالت می‌کشیدم.
اما اون‌ لحظه که مست بودم می‌خواستم فکری که سال‌ها بود ذهنم رو مشغول کرده بود عملی کنم.

1400/11/10 14:28