971 عضو
#پارت_13
*یاشار*
با شنیدن اسمش سکوت کردم...
ساحل اسم مادر منم بود...
مادرم...
کسی که بیست ساله کنارم نیست.
یا اعصاب خوردی پوفی کشیدم و گفتم:
+ بیا جلو جامم رو پر کن.
با اکراه جلو اومد و شیشهی مشروب رو برداشت.
وقتی فهمیده بودم اسمش ساحلِ دیگه نمیتونستم نگاهش کنم.
یاد مادرم افتاده بودم.
مادری که حس میکردم خودم باعث مرگش شدم.
برای رهایی از این فکر لیوان رو یه ضرب سر کشیدم.
در کنارش چند قاشق غذا هم میخوردم.
اما اونقدر به ساحل دستور دادم برام مشروب بریزه که شیشه خالی شد.
با چشمای خمارم گفتم:
+ برامممم...مشروووب برییییز.
با ترس گفت:
- آقا بخدا تموم شد.
+ بطری رو بده به من.
سریع بطری رو به دستم داد.
بطری رو جلوی چشمم گرفتم و به داخلش نگاه کردم.
راست میگفت خالیه...
نمیدونم مست بودم و کار هام دست خودم نبود.
بطری رو روی میز گذاشتم و به ساحل نگاه کردم.
حتی با لباس خدمتکارها هم خوشگل بود.
لبخندی زدم و گفتم:
- هی دختر.
با خجالت و تعجب نگاهم کرد که گفتم:
+ امرووووز دهنت رو خوب گای*دم ها مگه نه؟
نگاهش پر از بغض و نفرت شد که با صدا خندیدم.
کسی جز منو اون توی سالن غذا خوری نبود.
بدجوری مست کرده بودم و با شدت میخندیدم.
+ بیا بغلم بیا سک.س کنیم جن*ده.
به گریه افتاد که با خنده بلند شدم
#پارت_14
بلند شدم و به سمتش رفتم.
- ار...ارباب تو رو خدا جلو نیاید...وگرنه جیغ میکشم.
دوباره مستانه خندیدم...
ایندختر چقدر بامزه بود!
+ که جیغ بکشی؟ فکر میکنی کسی کمکت میکنه؟
دستهام رو باز کرد و داد زدم:
+ بهم خوب نگاه کن...من ارباب این عمارتم...تو جیغ بکشی تا من نخوام کسی بهت کمک نمیکنه...تو زیر من باشی کسی نجاتت نمیده.
با گریه روی زمین نشست.
انگار خودش هم میدونست که راه فراری نداره.
پوزخندی زدم و مثل شیری که به طعمهاش نگاه میکنه بهش نزدیک شدم که...
- من کمکش میکنم.
متوقف شدم و آروم به پشت سرم نگاه کردم.
از مستی توهم زده بودم یا واقعا خودش بود؟
سپهر...
با لحن کشیدهای گفتم:
+ تو اینجا چه غلطییی میکنیییی؟
مثل همیشه خونسرد و با متانت بود.
اگه تو حالت عادی بودم مثل همیشه خوب باهاش رفتار میکردم.
اما ری*ده بود به حس و حالم.
- جای تشکرته؟ این همه راه از آمریکا تا اینجا اومدم که بهت تسلیت بگم...خودت که بیخبر اومدی.
با اخم نگاهش کردم...
من که به کسی حرفی نزده بودم جز...الیزابت.
اون هرزه به سپهر گفته بود پدرم مرده؟
پوفی کشیدم و برگشتم و به ساحل نگاه کردم.
با نگاه پر تشکری به سپهر زل زده بود.
پوزخندی زدم و تلو تلو خوران به سمتش رفتم که سپهر دستم رو کشید و گفت:
- فکر میکردم چشم و دلت توی آمریکا سیر شده اما الان میبینم به این بیچاره هم رحم نداری.
عصبی دستم رو از دستش بیرون کشیدم، رو به ساحل کرد و گفت:
- برو دختر.
ساحل سریع بلند شد و رفت که داد زدم:
+ هووووی کجا؟ من اربابتم از من باید دستور بگیری.
سپهر آروم گفت:
- بسه یاشار چته؟ پدرت تازه مرده تو به فکر سک.سی؟
بیحال روی مبل نشستم و گفتم:
+ کاشکی الیزابت رو با خودم میاوردم.
آروم خندید و گفت:
- اتفاقا بهت سلام رسوند.
+ چی شد که بیخبر اومدی؟
- میخواستم بیخبری رو بهت نشون بدم...یه دفعهای اومدی ایران.
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
+ از شوک مرگ پدرم نفهمیدم چی کار میکنم.
چیزی نگفت و سکوت کرد.
دستش رو روی شونهام گذاشت
#پارت_15
آهی کشیدم و گفتم:
+عذاب وجدان گرفتم.
- واسه چی؟
+ نیومدم دیدنش...میدونستم مریضِ.
باز هم سکوت کرد...
از همین سپهر خوشم میومد.
پسر آروم و کم حرفی بود.
با این که دوستم بود و چند سالی بود که آمریکا زندگی میکرد.
اما مثل من نبود...کم پیش میومد که با دختری بخوابه.
بعضی وقتها حس میکردم مشکل داره.
نکنه گیِ؟
از این فکر بلند خندیدم...مست بودم و دست خودم نبود.
- باز داری به چی فکر میکنی که میخندی؟ چقدر خوردی لعنتی؟
میخواستم حرف بزنم اما سرم کمی سنگین شده بود.
سپهر پوفی کشید و دستم رو گرفت، مجبورم کرد که بلند بشم.
- اتاقت کجاست یاشار؟
بیحال گفتم:
+ طبقه بالا...سمت چپ.
بهم کمک کرد و تا اتاقم منو رسوند.
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
+ سپهر...
- چیه؟
+ میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟
- چی؟
با خنده گفتم:
+ فکر کردم تو گی هستی.
چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن بهت زدهای گفت:
- پناه بر خدا! معلومه اونقدر خوردی که زده به سرت، زود بخواب تا یه مشت تو دهنت نزدم احمق.
بلند خندیدم و دستی به رونش کشیدم.
شوکه خواست عقب بره که با خباثت گفتم:
+ حالا که اون دختر رو پروندی خودت باید جاش رو پر کنی...میخوام حرفم رو ثابت کنم.
چشماش از شوک گرد شده بود و صورتش به سرخی میزد.
اگه تو شرایط عادی بودم خودم از از کارها و حرفهام خجالت میکشیدم.
اما اون لحظه که مست بودم میخواستم فکری که سالها بود ذهنم رو مشغول کرده بود عملی کنم.
#پارت_16
با خشم و ناراحتی گفت:
- تو یه اربابی یاشار...این رفتار ها در شان تو نیست.
انگشت فاکم رو بهش نشون دادم که پوفی کشید و خواست بلند بشه که فرصت رو از دست ندادم و کی*رش رو چنگ زدم.
کمی سفت و برجسته بود...
لبخند شیطانیای زدم...
شوکه عقب کشید که با خنده گفتم:
+ تو راست کردی من باید خجالت بکشم داداش؟
دوباره سرخ شد که بلند خندیدم...
نفهمیدم چطور شد که مستی بهم غلبه کرد و به خواب رفتم...
*ساحل*
ارباب یاشار چه آدم کثیفی بود!
فکرش رو نمیکردم که پسر ارباب کیانی همچین حیوانی باشه...
اگه دیشب اون مرد نمیاومد چه خاکی به سرم میشد؟
دیشب اون نجاتم داد شب های دیگه رو چی کار میکردم؟
آهی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم که خاتون گفت:
- ساحل سریع میز رو آماده کن...ارباب مهمون داره.
با کنجکاوی گفتم:
+ خاتون میدونید مهمونش کیه؟
- تا جایی که من میدونم دوست آقاست و از خارج اومد...اون هم ایرانیِ خدا رو شکر وگرنه خارجی بود کی زبون اون رو میفهمید.
بالاخره لبخند بیجونی روی لبهام شکل گرفت.
سماور رو روشن کردم و چند تا تخم مرغ محلی از یخچال برداشتم تا نیمرو درست کنم
#پارت_17
*سپهر*
به چهرهی غرق در خواب یاشار خیره شدم.
باورم نمیشد که این پسر در اوج مستی همچین کارهایی بکنه...
اون از تجاوزی که میخواست به اون دختر بکنه این هم از دیشب که به من گفت...گفت...گِی...
با اون کارهاش...
از فکرش هم شرمم میشد...
اما...
اما چرا من باید از حرفها و کارهای یاشار کمی تحریک بشم؟
دقتی برای یه لحظه به آلتم چنگ زد توی دلم غوغایی به پا کرده بود.
میترسیدم حدس یاشار راست باشه چون من هیچ وقت به سمت هیچ دختری کشش نداشتم و در حد دو سه بار رابطه داشتم که هر بار از حس میپریدم.
فکر میکردم که بیمار جنسیام اما روم نمیشد دکتر برم.
اما وقتی که یاشار اون حرفها رو زد...
وقتی اون حرکت رو انجام داد...
من تحریک شدم...
باورم نمیشه!
اگه حرف یاشار درست باشه چی؟
پوف کشداری کشیدم و چنگی به موهام زدم.
+ به چی فکر میکنی که اینقدر عصبیای؟
سریع برگشتم و به یاشار که بیدار شده بود نگاه کردم...تازه بیدار شده بود.
- هیچی...خوبی؟
اخمی کرد و گفت:
+ سرم درد می کنه...
- طبیعیه با اون همه مشروبی که خوردی.
با تعجب گفت:
+ مشروب؟
با امیدواری نگاهش کردم.
یعنی میشه یادش نباشه؟
- یادت نیست؟
+ چرا یادمه که تو اومدی اما زیاد به خاطر ندارم...سرم داره میترکه.
نفس راحتی کشیدم...
خوبه که یادش نیست.
منم باید بیخیال این فکر ها بشم...
باید در اولین فرصت برم پیش یه دکتر خوب.
- بلند شو یه دوش بگیر و بریم صبحانه بخوریم...تو چه صاحب خونه ای هستی؟ از دیشب بالای سرت بودم و به هزیون گفتنهات گوش میکردم.
بلند خندید و...
#پارت_18
بلند خندید و گفت:
+ هزیون؟ حرفِ ت.خ.م.ی ای که نزدم؟
نیش خندی زدم و گفتم:
- چه جورم.
+ پس حیف که یادم نیست.
این دفعه منم خندیدم...
اگه یادت بود چی میشد یاشار؟
تو هم مثل من خجالت میکشیدی؟
*ساحل*
قاشق مربا خوری رو روی میز غذا خوری گذاشتم که صدای خندههای مردونهای اومد.
برگشتم و چشمم به ارباب یاشار و دوستش افتاد که همزمان از پله ها پایین میاومدن.
هر دوشون هیکلی و قد بلند بودند اما ارباب یاشار یه کم از دوستش بلند تر بود.
هول کرده عقب رفتم و سرم رو پایین انداختم.
هر دو بی توجه به من پشت میز نشستن و ارباب گفت:
+ باید یه دور توی روستا بزنی...طبیعتش معرکه است!
- من که جایی رو بلد نیستم تو باید منو همراهی کنید...ببخشید خانم؟
با تعجب به اطراف نگاه کردم...با من بود؟
غیر از من خدمتکار دیگهای اون اطراف نبود اما...چه طور منو محترمانه صدا کرد؟
+ هوی مگه با تو نیست؟ کری مگه؟
با ترس به ارباب که اینو گفت نگاه کردم...
خدایا منو از دست این مرد نجات بده.
آروم گفتم:
- عذر میخوام...بفرمایید آقا.
اون مرد که هنوز اسمش رو نمیدونستم با مکث کوتاهی گفت:
- میشه برای من قهوه درست کنید؟ من چای نمی خورم.
سریع گفتم:
- چشم.
خواستم برم که باز صدای ارباب رو شنیدم:
- با این کلفتها اینقدر خوب حرف نزن پرو میشن.
حرصم گرفت...
دلم می خواست برگردم و بگم، اره من نوکرم اما تو حیوان هم نیستی...
اما خب جرات نداشتم.
به آشپزخونه برگشتم و همهی دق و دلیام رو سر ظرف و ظروفها خالی کردم.
نمیدونم خاتون کجا غیبش زده بود اما خوشحال بودم که از سر غرغر هاش راحت بودم.
قهوه که آماده شد توی فنجانی ریختم و سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم.
این دفعه برعکس چند دقیقه پیش بیحرف مشغول بودن...
نیم نگاهی به ارباب انداختم...حس ترس و تنفر بهم دست داد.
آهی کشیدم و به سمت اون مرد رفتم.
دقیقا مشخص بود که اصلا شبیه ارباب نیست...
کاشکی میتونستم یه جور ازش تشکر کنم.
قهوه رو از سینی برداشتم و مقابلش گذاشتم و گفتم:
- بفرمایید...نوش جان.
با لبخند گفت:
- ممنون.
حس خوبی از لبخندش بهم دست داد.
سنگینی نگاه ارباب رو روی خودم حس میکردم اما چیزی نگفتم و دوباره به سمت آشپزخونه حرکت کردم
#پارت_19
*یاشار*
با چشم حرکاتش رو زیر نظر داشتم...یه چیزایی از دیشب به خاطر می آوردم.
مست بودم و همهی وجودم س.ک.س رو طلب میکرد اما با اومدن بیموقع سپهر همه چی خراب شد.
من تا از اون دختر کام نگیرم آروم نمیگیرم.
لعنتی خیلی جذاب بود!
- محض رضای خدا یاشار...بس کن.
+ منظورت چیه؟
- کاملا میفهمی منظورم چیه...دیشب باید اون دختر رو میدیدی که چطور گریه میکرد.
با خنده گفتم:
+ اتفاقا دیدم...نازِش زیاده.
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- به پشه ماده هم رحم نمی کنی.
جدی گفتم:
+ سپهر تو خودت میدونی این دخترا هستن که سمت من میان...منم دست رد به سینهی اونا نمیزنم.
- اما یاشار این دختر فرق داره.
+ چه فرقی داره؟ تو اصلا اون رو کامل دیدی؟ کلفت و برده هست اما خیلی خوشگلِ...تو اگه بودی ولش میکردی؟
تو سکوت نگاهم کرد که گفتم:
+ اصلا میخوای یه شب به تو تقدیمش کنم؟ تا بفهمی من چی میگم...من روز اولی که اومدم مجبورش کردم که برام س.ا.ک بزنه...آخ نمیدونی چه لذتی داشت.
چشماش گرد شد که بلند خندیدم...
پوفی کشید و خواست حرفی بزنه که گفتم:
+ به پیشنهادم فکر کن
#پارت_20
+ به پیشنهادم فکر کن.
چیزی نگفت و مشغول خوردن شد...
اول از همه باید خودم از اون دختر کام میگرفتم.
دیشب که نشد اما با اولین فرصتی که گیر بیارم...هممم عالیه!
بعد از صبحانه رو به سپهر گفتم:
+ آماده شو.
با تعجب گفت:
- واسه چی؟
+ بریم یه دوری بزنیم...قبلا پدرم که اصطبل اسب داشت...میخوای بریم اونجا؟
با اشتیاق سری تکون داد که داد زدم:
+ ساحل...ساحل.
سریع از آشپزخونه بیرون اومد و با هول گفت:
- ب...بله ارباب؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
+ میدونی اصطبل پدرم کجاست؟
- بله ارباب.
+ خوبه منو دوستم رو تا اونجا همراهی کن.
با تعجب نیم نگاهی بهم انداخت اما چشمی گفت.
دختر رامی بود...من از دخترای رام اما داغ خوشم میاومد.
دختری که رام باشه اما عاشق س.ک.س باشه و به طرفش اجازه بده هر کاری با بدنش کنه.
همچین دختری تو زندگیم پیدا نکرده بودم...توی آمریکا همهی کسایی که باهاشون بودم توی رابطه خیلی وقیح و ه.ر.ز.ه بودن اما این دختر...
سریع سری تکون دادم تا بیشتر از این داغ نشدم.
چند روز بود س.ک.س نداشتم و داشتم دیوونه میشدم.
برای رهایی از این حال به اتاقم برگشتم لباس مخصوث اسب سواریم رو که از آمریکا با خودم آورده بودم پوشیدم.
لبخندی به خودم توی آینه زدم که در باز شد.
کی بدون در زدن وارد شد؟
با خشم برگشتم به عقب نگاه کردم که فهمیدم سپهرِ...
از شدت خشمم کم شد اما با این حال گفتم:
+ در بزنی بد نیست ها.
آروم خندید و گفت:
- چیه ترسیدی لخت باشی؟
#پارت_16
با خشم و ناراحتی گفت:
- تو یه اربابی یاشار...این رفتار ها در شان تو نیست.
انگشت فاکم رو بهش نشون دادم که پوفی کشید و خواست بلند بشه که فرصت رو از دست ندادم و کی*رش رو چنگ زدم.
کمی سفت و برجسته بود...
لبخند شیطانیای زدم...
شوکه عقب کشید که با خنده گفتم:
+ تو راست کردی من باید خجالت بکشم داداش؟
دوباره سرخ شد که بلند خندیدم...
نفهمیدم چطور شد که مستی بهم غلبه کرد و به خواب رفتم...
*ساحل*
ارباب یاشار چه آدم کثیفی بود!
فکرش رو نمیکردم که پسر ارباب کیانی همچین حیوانی باشه...
اگه دیشب اون مرد نمیاومد چه خاکی به سرم میشد؟
دیشب اون نجاتم داد شب های دیگه رو چی کار میکردم؟
آهی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم که خاتون گفت:
- ساحل سریع میز رو آماده کن...ارباب مهمون داره.
با کنجکاوی گفتم:
+ خاتون میدونید مهمونش کیه؟
- تا جایی که من میدونم دوست آقاست و از خارج اومد...اون هم ایرانیِ خدا رو شکر وگرنه خارجی بود کی زبون اون رو میفهمید.
بالاخره لبخند بیجونی روی لبهام شکل گرفت.
سماور رو روشن کردم و چند تا تخم مرغ محلی از یخچال برداشتم تا نیمرو درست کنم
#پارت_17
*سپهر*
به چهرهی غرق در خواب یاشار خیره شدم.
باورم نمیشد که این پسر در اوج مستی همچین کارهایی بکنه...
اون از تجاوزی که میخواست به اون دختر بکنه این هم از دیشب که به من گفت...گفت...گِی...
با اون کارهاش...
از فکرش هم شرمم میشد...
اما...
اما چرا من باید از حرفها و کارهای یاشار کمی تحریک بشم؟
دقتی برای یه لحظه به آلتم چنگ زد توی دلم غوغایی به پا کرده بود.
میترسیدم حدس یاشار راست باشه چون من هیچ وقت به سمت هیچ دختری کشش نداشتم و در حد دو سه بار رابطه داشتم که هر بار از حس میپریدم.
فکر میکردم که بیمار جنسیام اما روم نمیشد دکتر برم.
اما وقتی که یاشار اون حرفها رو زد...
وقتی اون حرکت رو انجام داد...
من تحریک شدم...
باورم نمیشه!
اگه حرف یاشار درست باشه چی؟
پوف کشداری کشیدم و چنگی به موهام زدم.
+ به چی فکر میکنی که اینقدر عصبیای؟
سریع برگشتم و به یاشار که بیدار شده بود نگاه کردم...تازه بیدار شده بود.
- هیچی...خوبی؟
اخمی کرد و گفت:
+ سرم درد می کنه...
- طبیعیه با اون همه مشروبی که خوردی.
با تعجب گفت:
+ مشروب؟
با امیدواری نگاهش کردم.
یعنی میشه یادش نباشه؟
- یادت نیست؟
+ چرا یادمه که تو اومدی اما زیاد به خاطر ندارم...سرم داره میترکه.
نفس راحتی کشیدم...
خوبه که یادش نیست.
منم باید بیخیال این فکر ها بشم...
باید در اولین فرصت برم پیش یه دکتر خوب.
- بلند شو یه دوش بگیر و بریم صبحانه بخوریم...تو چه صاحب خونه ای هستی؟ از دیشب بالای سرت بودم و به هزیون گفتنهات گوش میکردم.
بلند خندید و...
#پارت_18
بلند خندید و گفت:
+ هزیون؟ حرفِ ت.خ.م.ی ای که نزدم؟
نیش خندی زدم و گفتم:
- چه جورم.
+ پس حیف که یادم نیست.
این دفعه منم خندیدم...
اگه یادت بود چی میشد یاشار؟
تو هم مثل من خجالت میکشیدی؟
*ساحل*
قاشق مربا خوری رو روی میز غذا خوری گذاشتم که صدای خندههای مردونهای اومد.
برگشتم و چشمم به ارباب یاشار و دوستش افتاد که همزمان از پله ها پایین میاومدن.
هر دوشون هیکلی و قد بلند بودند اما ارباب یاشار یه کم از دوستش بلند تر بود.
هول کرده عقب رفتم و سرم رو پایین انداختم.
هر دو بی توجه به من پشت میز نشستن و ارباب گفت:
+ باید یه دور توی روستا بزنی...طبیعتش معرکه است!
- من که جایی رو بلد نیستم تو باید منو همراهی کنید...ببخشید خانم؟
با تعجب به اطراف نگاه کردم...با من بود؟
غیر از من خدمتکار دیگهای اون اطراف نبود اما...چه طور منو محترمانه صدا کرد؟
+ هوی مگه با تو نیست؟ کری مگه؟
با ترس به ارباب که اینو گفت نگاه کردم...
خدایا منو از دست این مرد نجات بده.
آروم گفتم:
- عذر میخوام...بفرمایید آقا.
اون مرد که هنوز اسمش رو نمیدونستم با مکث کوتاهی گفت:
- میشه برای من قهوه درست کنید؟ من چای نمی خورم.
سریع گفتم:
- چشم.
خواستم برم که باز صدای ارباب رو شنیدم:
- با این کلفتها اینقدر خوب حرف نزن پرو میشن.
حرصم گرفت...
دلم می خواست برگردم و بگم، اره من نوکرم اما تو حیوان هم نیستی...
اما خب جرات نداشتم.
به آشپزخونه برگشتم و همهی دق و دلیام رو سر ظرف و ظروفها خالی کردم.
نمیدونم خاتون کجا غیبش زده بود اما خوشحال بودم که از سر غرغر هاش راحت بودم.
قهوه که آماده شد توی فنجانی ریختم و سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم.
این دفعه برعکس چند دقیقه پیش بیحرف مشغول بودن...
نیم نگاهی به ارباب انداختم...حس ترس و تنفر بهم دست داد.
آهی کشیدم و به سمت اون مرد رفتم.
دقیقا مشخص بود که اصلا شبیه ارباب نیست...
کاشکی میتونستم یه جور ازش تشکر کنم.
قهوه رو از سینی برداشتم و مقابلش گذاشتم و گفتم:
- بفرمایید...نوش جان.
با لبخند گفت:
- ممنون.
حس خوبی از لبخندش بهم دست داد.
سنگینی نگاه ارباب رو روی خودم حس میکردم اما چیزی نگفتم و دوباره به سمت آشپزخونه حرکت کردم
#پارت_19
*یاشار*
با چشم حرکاتش رو زیر نظر داشتم...یه چیزایی از دیشب به خاطر می آوردم.
مست بودم و همهی وجودم س.ک.س رو طلب میکرد اما با اومدن بیموقع سپهر همه چی خراب شد.
من تا از اون دختر کام نگیرم آروم نمیگیرم.
لعنتی خیلی جذاب بود!
- محض رضای خدا یاشار...بس کن.
+ منظورت چیه؟
- کاملا میفهمی منظورم چیه...دیشب باید اون دختر رو میدیدی که چطور گریه میکرد.
با خنده گفتم:
+ اتفاقا دیدم...نازِش زیاده.
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- به پشه ماده هم رحم نمی کنی.
جدی گفتم:
+ سپهر تو خودت میدونی این دخترا هستن که سمت من میان...منم دست رد به سینهی اونا نمیزنم.
- اما یاشار این دختر فرق داره.
+ چه فرقی داره؟ تو اصلا اون رو کامل دیدی؟ کلفت و برده هست اما خیلی خوشگلِ...تو اگه بودی ولش میکردی؟
تو سکوت نگاهم کرد که گفتم:
+ اصلا میخوای یه شب به تو تقدیمش کنم؟ تا بفهمی من چی میگم...من روز اولی که اومدم مجبورش کردم که برام س.ا.ک بزنه...آخ نمیدونی چه لذتی داشت.
چشماش گرد شد که بلند خندیدم...
پوفی کشید و خواست حرفی بزنه که گفتم:
+ به پیشنهادم فکر کن
#پارت_20
+ به پیشنهادم فکر کن.
چیزی نگفت و مشغول خوردن شد...
اول از همه باید خودم از اون دختر کام میگرفتم.
دیشب که نشد اما با اولین فرصتی که گیر بیارم...هممم عالیه!
بعد از صبحانه رو به سپهر گفتم:
+ آماده شو.
با تعجب گفت:
- واسه چی؟
+ بریم یه دوری بزنیم...قبلا پدرم که اصطبل اسب داشت...میخوای بریم اونجا؟
با اشتیاق سری تکون داد که داد زدم:
+ ساحل...ساحل.
سریع از آشپزخونه بیرون اومد و با هول گفت:
- ب...بله ارباب؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
+ میدونی اصطبل پدرم کجاست؟
- بله ارباب.
+ خوبه منو دوستم رو تا اونجا همراهی کن.
با تعجب نیم نگاهی بهم انداخت اما چشمی گفت.
دختر رامی بود...من از دخترای رام اما داغ خوشم میاومد.
دختری که رام باشه اما عاشق س.ک.س باشه و به طرفش اجازه بده هر کاری با بدنش کنه.
همچین دختری تو زندگیم پیدا نکرده بودم...توی آمریکا همهی کسایی که باهاشون بودم توی رابطه خیلی وقیح و ه.ر.ز.ه بودن اما این دختر...
سریع سری تکون دادم تا بیشتر از این داغ نشدم.
چند روز بود س.ک.س نداشتم و داشتم دیوونه میشدم.
برای رهایی از این حال به اتاقم برگشتم لباس مخصوث اسب سواریم رو که از آمریکا با خودم آورده بودم پوشیدم.
لبخندی به خودم توی آینه زدم که در باز شد.
کی بدون در زدن وارد شد؟
با خشم برگشتم به عقب نگاه کردم که فهمیدم سپهرِ...
از شدت خشمم کم شد اما با این حال گفتم:
+ در بزنی بد نیست ها.
آروم خندید و گفت:
- چیه ترسیدی لخت باشی؟
nini.plus/r8o3m8a2n
دوستان انتقاد و نظر و حدسو گمانی داشتین بیاین تو گروهمون که بحث حسابی داغه?
1400/11/10 14:46nini.plus/r8o3m8a2n
دوستان انتقاد و نظر و حدسو گمانی داشتین بیاین تو گروهمون که بحث حسابی داغه?
1400/11/10 14:46#پارت_21
نیش خندی زدم و گفتم:
+ چرا باید بترسم؟ چیو باید مخفی کنم؟
با دست ک.ی.ر.م رو که حسابی از روی شلوار جذبی که خودنمایی میکرد، کمی مالیدم و گفتم:
+ اینو؟ خودتم که داریش.
چشمهاش گرد شد و خیره شد به ک.ی.ر.م و گفت:
- خیلی وقیحی یاشار.
با صدا خندیدم و گفتم:
+ بیخیال پسر مگه دروغ میگم؟ حالا چرا مثل دخترا رنگ عوض کردی؟
اخمی کرد و رو گرفت.
اما من تازه حس شوخم بیدار شده بود...دلم میخواست یکم اذیتش کنم.
خیزی برداشتم و چنگی به ک.ی.ر.ش زدم که سریع کشید عقب...
اما با همون تماس کوچیک با برجستگیش...یه خاطرهی گنگی رو به یادم آورد...
دیشب؟؟؟؟
وای من این کار و کردم...
صورتش سرخ شده بود...با بهت گفت:
- چی کار میکنی یاشار؟
با گیجی گفتم:
+ شو...شوخی بود.
پوفی کشید و سریع بهم پشت کرد...اما حس میکردم حال عجیبی داره...
شاید چندشش شده بود.
من میخواستم شوخی کنم اما انگار...
سپهر جنبهاش رو نداره.
*سپهر*
باز دوباره این اتفاق افتاد.
ک.ی.ر.م با کوچیکترین تماس دست یاشار کمی تحریک شده بود.
نمیخواستم یاشار این موضوع رو بفهمه
برای همین پشت بهش ایستادم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم.
آخه این هم شوخی بود؟
#پارت_22
بدون این که از حالم بدونه ضربه ای به شونهام زد و گفت:
+ خوبه بابا بیجنبه، بیا بریم اسب سوارس یکم روحیه امون عوض بشه.
چیزی نگفتم و همراه با یاشار از اتاق بیرون زدیم...
********
*ساحل*
خیلی معذب بودم... تا به حال ندیده بودم که دوتا مرد اینقدر پر سر و صدا باشن.
در تموم طول راه که من داشتم اونها رو به اصطبل میبردم کر کر خندهاشون به راه بود.
اصلا باور نمیکردم ارباب همچین آدم بیخیال و خوشخندهای باشه...انگار نه انگار که پدرش فوت کرده.
نفس پر حرصی کشیدم و با حرف ارباب خون به صورتم دوید.
+ سپهر تا به حال دیدی که یه اسب نر چطوری یه اسب ماده رو م.ی.گ.اد؟
- خب...پیش نیومده که ببینم...تو امریکا برای جفت گیری اسبها روز های خاصی تعیین میکنن.
ارباب خندید و با موذیگری گفت:
- پس خیالت راحت...اینجا اسب ها برای جفت گیری آزادن صد در صد الان اون تو بکن بکنیِ.
دوباره با وقاحت تمام خندیدن.
وای خدای من این چه حرفیه؟
از حس چندش و انزجار اخمی کردم.
حواسم نبود که ارباب داره نگاهم میکنه.
ارباب پوزخندی زد و گفت:
+ هی دختر؟ تو س.ک.س اسب ها رو دیدی؟
چشمهام گرد شد...
سپهر با سرفه گلویی صاف کرد و گفت:
- هی یاشار...این چه حرفیه؟
ارباب با همون پوزخند نگاهی به چشمهام کرد و زمزمه کرد:
+ آره واقعا این چه حرفیه... خب معلومه که دیده صد در صد خودش هم با یه اسب تجربه کرده..مگه نه؟ دخترای اینجا با اسب زیاد سر و کار دارن.
خون خونم رو میخورد...
چه طور ارباب همچین حرفی زد؟
تموم کارهایی که باهام کرد اومد جلوی چشمم...
اون روز توی اتاق...اون شبی که مست بود...
طعنه هاش و نگاههای هیزش...
من از این مرد متنفر بودم...
خیلی زیاد...
بیاختیار صاف تو چشمش نگاه کردم و غریدم:
- خیلی کثافتی.
#پارت_23
یه لحظه هیچ صدایی از هیچ *** بلند نشد.
هم اونا شوکه بودن هم خودم...اما از رو نرفتم.
اولین بار بود که توی عمرم احساس شجاعت کرده بودم و نمی خواستم کم بیارم...با نزدیک شدن ارباب همه ی حس شجاعتم پر کشید.
دیگه از اون صورت سرد و پر از پوزخند خبری نبود...از صورتش آتیش میبارید.
با صدای دورگهای گفت:
+ چه زری زدی؟
آب دهنم رو صدا داری قورت دادم که سپهر گفت:
- یاشار اون...
+ توووووووو حرررررررفی نززززززن.
با فریاد ارباب چشمهام رو با وحشت بستم.
قلبم داشت تو دهنم میزد...وای من چی کار کردم؟
دستم رو طوری چنگ زد و کشید که کم مونده بود کنده بشه...سپهر خواست حرکتی کنه که ارباب داد زد:
+ اگه دنبالمون بیای تو رو هم به سرنوشت این دختر دچار میکنم.
سپهر خشکش زد...
سرنوشت من؟ خدایا قراره چه بلایی سرم بیاد.
دستم رو همراه خودش کشید...تنها امیدم به سپهر بود که اون هم دیگه سمتم نیومد.
بالاخره اشکهام باریدن با هق هق صداش زدم:
- ار...ارباب من...
غرید:
+ تو خفه شو ج.ن.د.ه خانوم، فکر میکنی باورم میشه که دختری هان؟ اصلا دختر هم که باشی من می خوام زنت کنم...میخوام ج.ن.د.ه تر کمنت، نشونت می دم که کی کثافتِ...حالا به من توهین میکنی هان؟ وقتی زیر اسبهام ج.ر خوردی میفهمی کی کثافتِ.
با شنیدن حرفش خون تو رگهام یخ بست.
پاهام شل شد...تقلا کردم و با گریه داد زدم:
- نه خواهش میکنم...ولم کن...ارباب نکن...کمک یکی کمکم کنه...آیی...
بیخود کمک میخواستم.
اگر کسی ارباب رو توی این حال میدید به کمکم نمی اومد...پس کارم ساخته بود.
از شدت اشک چشمهام تار میدید امل متوجه شدم که الان تو اصطبل هستیم.
از ترس سکسکه افتاده بودم.
ارباب دستم رو ول کرد و با لحن ترسناکی گفت:
+ خب اول از کجا شروع کنیم؟ چطوره اول گشادت کنم بعد بدمت به اسبها؟ یا بدمت یه دل سیر اسبهام تو رو بکنن؟
از ترس و وحشت چشمهام سیاهی رفت.
دستم رو کشید که بیجون جیغ زدم.
منو به طرف اسب سیاهی کشید و گفت:
+ به نظرم گزینهی دو بهتر باشه.
با شنیدن این حرفش دوباره جیغ کشیدم که خندید.
- نه ارباب تو رو...
حرفم با دیدن ک.ی.ر کلفت و خیلی دراز اسب نصفه موند.
اونقدر وحشت کردم که نفهمیدم کی چشمهام کامل سیاهی رفت و به عالم بیخبری فرو رفتم...
#پارت_21
نیش خندی زدم و گفتم:
+ چرا باید بترسم؟ چیو باید مخفی کنم؟
با دست ک.ی.ر.م رو که حسابی از روی شلوار جذبی که خودنمایی میکرد، کمی مالیدم و گفتم:
+ اینو؟ خودتم که داریش.
چشمهاش گرد شد و خیره شد به ک.ی.ر.م و گفت:
- خیلی وقیحی یاشار.
با صدا خندیدم و گفتم:
+ بیخیال پسر مگه دروغ میگم؟ حالا چرا مثل دخترا رنگ عوض کردی؟
اخمی کرد و رو گرفت.
اما من تازه حس شوخم بیدار شده بود...دلم میخواست یکم اذیتش کنم.
خیزی برداشتم و چنگی به ک.ی.ر.ش زدم که سریع کشید عقب...
اما با همون تماس کوچیک با برجستگیش...یه خاطرهی گنگی رو به یادم آورد...
دیشب؟؟؟؟
وای من این کار و کردم...
صورتش سرخ شده بود...با بهت گفت:
- چی کار میکنی یاشار؟
با گیجی گفتم:
+ شو...شوخی بود.
پوفی کشید و سریع بهم پشت کرد...اما حس میکردم حال عجیبی داره...
شاید چندشش شده بود.
من میخواستم شوخی کنم اما انگار...
سپهر جنبهاش رو نداره.
*سپهر*
باز دوباره این اتفاق افتاد.
ک.ی.ر.م با کوچیکترین تماس دست یاشار کمی تحریک شده بود.
نمیخواستم یاشار این موضوع رو بفهمه
برای همین پشت بهش ایستادم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم.
آخه این هم شوخی بود؟
#پارت_22
بدون این که از حالم بدونه ضربه ای به شونهام زد و گفت:
+ خوبه بابا بیجنبه، بیا بریم اسب سوارس یکم روحیه امون عوض بشه.
چیزی نگفتم و همراه با یاشار از اتاق بیرون زدیم...
********
*ساحل*
خیلی معذب بودم... تا به حال ندیده بودم که دوتا مرد اینقدر پر سر و صدا باشن.
در تموم طول راه که من داشتم اونها رو به اصطبل میبردم کر کر خندهاشون به راه بود.
اصلا باور نمیکردم ارباب همچین آدم بیخیال و خوشخندهای باشه...انگار نه انگار که پدرش فوت کرده.
نفس پر حرصی کشیدم و با حرف ارباب خون به صورتم دوید.
+ سپهر تا به حال دیدی که یه اسب نر چطوری یه اسب ماده رو م.ی.گ.اد؟
- خب...پیش نیومده که ببینم...تو امریکا برای جفت گیری اسبها روز های خاصی تعیین میکنن.
ارباب خندید و با موذیگری گفت:
- پس خیالت راحت...اینجا اسب ها برای جفت گیری آزادن صد در صد الان اون تو بکن بکنیِ.
دوباره با وقاحت تمام خندیدن.
وای خدای من این چه حرفیه؟
از حس چندش و انزجار اخمی کردم.
حواسم نبود که ارباب داره نگاهم میکنه.
ارباب پوزخندی زد و گفت:
+ هی دختر؟ تو س.ک.س اسب ها رو دیدی؟
چشمهام گرد شد...
سپهر با سرفه گلویی صاف کرد و گفت:
- هی یاشار...این چه حرفیه؟
ارباب با همون پوزخند نگاهی به چشمهام کرد و زمزمه کرد:
+ آره واقعا این چه حرفیه... خب معلومه که دیده صد در صد خودش هم با یه اسب تجربه کرده..مگه نه؟ دخترای اینجا با اسب زیاد سر و کار دارن.
خون خونم رو میخورد...
چه طور ارباب همچین حرفی زد؟
تموم کارهایی که باهام کرد اومد جلوی چشمم...
اون روز توی اتاق...اون شبی که مست بود...
طعنه هاش و نگاههای هیزش...
من از این مرد متنفر بودم...
خیلی زیاد...
بیاختیار صاف تو چشمش نگاه کردم و غریدم:
- خیلی کثافتی.
#پارت_23
یه لحظه هیچ صدایی از هیچ *** بلند نشد.
هم اونا شوکه بودن هم خودم...اما از رو نرفتم.
اولین بار بود که توی عمرم احساس شجاعت کرده بودم و نمی خواستم کم بیارم...با نزدیک شدن ارباب همه ی حس شجاعتم پر کشید.
دیگه از اون صورت سرد و پر از پوزخند خبری نبود...از صورتش آتیش میبارید.
با صدای دورگهای گفت:
+ چه زری زدی؟
آب دهنم رو صدا داری قورت دادم که سپهر گفت:
- یاشار اون...
+ توووووووو حرررررررفی نززززززن.
با فریاد ارباب چشمهام رو با وحشت بستم.
قلبم داشت تو دهنم میزد...وای من چی کار کردم؟
دستم رو طوری چنگ زد و کشید که کم مونده بود کنده بشه...سپهر خواست حرکتی کنه که ارباب داد زد:
+ اگه دنبالمون بیای تو رو هم به سرنوشت این دختر دچار میکنم.
سپهر خشکش زد...
سرنوشت من؟ خدایا قراره چه بلایی سرم بیاد.
دستم رو همراه خودش کشید...تنها امیدم به سپهر بود که اون هم دیگه سمتم نیومد.
بالاخره اشکهام باریدن با هق هق صداش زدم:
- ار...ارباب من...
غرید:
+ تو خفه شو ج.ن.د.ه خانوم، فکر میکنی باورم میشه که دختری هان؟ اصلا دختر هم که باشی من می خوام زنت کنم...میخوام ج.ن.د.ه تر کمنت، نشونت می دم که کی کثافتِ...حالا به من توهین میکنی هان؟ وقتی زیر اسبهام ج.ر خوردی میفهمی کی کثافتِ.
با شنیدن حرفش خون تو رگهام یخ بست.
پاهام شل شد...تقلا کردم و با گریه داد زدم:
- نه خواهش میکنم...ولم کن...ارباب نکن...کمک یکی کمکم کنه...آیی...
بیخود کمک میخواستم.
اگر کسی ارباب رو توی این حال میدید به کمکم نمی اومد...پس کارم ساخته بود.
از شدت اشک چشمهام تار میدید امل متوجه شدم که الان تو اصطبل هستیم.
از ترس سکسکه افتاده بودم.
ارباب دستم رو ول کرد و با لحن ترسناکی گفت:
+ خب اول از کجا شروع کنیم؟ چطوره اول گشادت کنم بعد بدمت به اسبها؟ یا بدمت یه دل سیر اسبهام تو رو بکنن؟
از ترس و وحشت چشمهام سیاهی رفت.
دستم رو کشید که بیجون جیغ زدم.
منو به طرف اسب سیاهی کشید و گفت:
+ به نظرم گزینهی دو بهتر باشه.
با شنیدن این حرفش دوباره جیغ کشیدم که خندید.
- نه ارباب تو رو...
حرفم با دیدن ک.ی.ر کلفت و خیلی دراز اسب نصفه موند.
اونقدر وحشت کردم که نفهمیدم کی چشمهام کامل سیاهی رفت و به عالم بیخبری فرو رفتم...
#پارت_24
*یاشار*
اونقدر به خاطر توهینی که بهم کرده بود عصبی بودم که حاضر بودم برای تلافی هر کاری بکنم.
قصد داشتم فکر شیطانیای که در سر داشتم رو عملی کنم اما نفهمیدم کی از شدت ترس از حال رفت.
روی دستهام بلندش کردم و از اصطبل خارج شدم.
سپهر بیقرار جلوی ورودی اصطبل قدم میزد د با دیدن ما توی اون وضعیت بهت زده گفت:
- وای یاشار کار خودت رو کردی نه؟
کلافه گفتم:
+ به جای این حرفها یه کاری کن...ناسلامتی پزشکی.
با عصبانیت گفت:
- چی کار کردی که به این حال و روز افتاده؟... نکنه بردیش زیر اسب؟
بدتر از خودش جواب دادم:
+ به اونجا کشیده نشد...غش کرد.
- بیا ببرش داخل فکر کنم فشارش افتاده باشه زود باش.
سریع بردمش توی عمارت...همهس خدمه با تعجب به ما خیره شده بودن.
اونقدر عصبی بودم که داد زدم:
+ برگردید سرررررر کارتوووووون.
به ثانیه نکشید که همه رفتن.
وارد اتاق خودم شدم و ساحل رو روی تخت گذاشتم.
رد اشکهاش هنوز روی صورتش باقی مونده بود اما رنگ پوستش به سفیدی میزد.
با نشستن سپهر روی تخت نگاهم رو از ساحل برداشتم.
سپهر نبض دستش رو چک کرد که گفتم:
+ حالش چطوره؟
- تو باعث این حالشی و الان...
+ بس کن سپهر...حوصلهی اینو ندارم که قاتل بشم بگو حالش چطوره.
پوفی کشید و گفت:
- هنوز معاینه رو شروع نکردم اما باید بهش سرم بزنم...از اتاق برو بیرون.
پوفی کشیدم...میدونم سپهر مثل خودم عصبیِ و نیاز به تمرکز داره برای همین از اتاق بیرون زدم.
این دختر به خاطر چی این همه مقاومت میکرد؟
یعنی واقعا باکره است؟
این یعنی من با اولین دختر باکره عمرم رو به رو شدم؟
اوف گیج شده بودم!
+ خاتوووون...خاتوووون.
خاتون سریع به سمتم اومد و با ترس گفت:
- ب...بله ارباب؟
+ برام یه بطری نوشیدنی بیار.
- چشم.
باید یکم می خوردم تا آروم بشم.
#پارت_25
*ساحل*
با سوزشی توی دستم، چشمهام رو باز کردم.
چشمم به اتاق نا آشنایی افتاد، اینجا کجاست؟
چقدر آشناست!
خواستم بشینم که متوجه سرم توی دستم شدم...چه بلایی سرم اومده؟
کمی به مغزم فشار آوردم که یادم اومد...
وای خدا اون اسب؟!
سریع به بین پام نگاه کردم...
جرات نکردم که تکون بخورم...یعنی...یعنی
ارباب اون کار و باهام کرد؟
بغضم گرفت...با ترس پا و کمرم رو تکون دادم.
هیچ دردی حس نکردم اما باز هم شک داشتم...خدایا این چه بدبختیای بود؟
آروم شروع به گریه کردم که در اتاق باز شد.
ترسیدم که ارباب باشه اما با دیدن آقا سپهر آروم گرفتم.
با دیدن چشمهای بازم گفت:
- پس بالاخره بهوش اومدی.
با صدای بغض آلودی گفتم:
+ آقا سپهر من...من چند وقته اینطوری ام؟ چه بلایی...بلایی به سرم اومده؟
با مکثی گفت:
- یادت نیست؟
خجالت میکشیدم بگم...
یعنی ارباب واقعا اون کار و کرد؟
بیشتر اشکم چکید که آقا سپهر سریع گفت:
- آروم باش دختر...تو فقط فشارت افتاده بود وگرنه کاملا خوبی.
با امیدواری گفتم:
+ یع...یعنی من...من...
پرید وسط حرفم و با لبخند گفت:
- درسته تو کاملا سالمی...وقتی از حال رفتی اون کار هم انجام نشد.
اونقدر خوشحال شدم که بیاختیار با اون دستم پریدم بغلش...
ریز خندید و بغلم کرد...
وای خدایا ممنون که نجاتم دادی...
خدایا ممنونتم...
با باز شدن در...
#پارت_24
*یاشار*
اونقدر به خاطر توهینی که بهم کرده بود عصبی بودم که حاضر بودم برای تلافی هر کاری بکنم.
قصد داشتم فکر شیطانیای که در سر داشتم رو عملی کنم اما نفهمیدم کی از شدت ترس از حال رفت.
روی دستهام بلندش کردم و از اصطبل خارج شدم.
سپهر بیقرار جلوی ورودی اصطبل قدم میزد د با دیدن ما توی اون وضعیت بهت زده گفت:
- وای یاشار کار خودت رو کردی نه؟
کلافه گفتم:
+ به جای این حرفها یه کاری کن...ناسلامتی پزشکی.
با عصبانیت گفت:
- چی کار کردی که به این حال و روز افتاده؟... نکنه بردیش زیر اسب؟
بدتر از خودش جواب دادم:
+ به اونجا کشیده نشد...غش کرد.
- بیا ببرش داخل فکر کنم فشارش افتاده باشه زود باش.
سریع بردمش توی عمارت...همهس خدمه با تعجب به ما خیره شده بودن.
اونقدر عصبی بودم که داد زدم:
+ برگردید سرررررر کارتوووووون.
به ثانیه نکشید که همه رفتن.
وارد اتاق خودم شدم و ساحل رو روی تخت گذاشتم.
رد اشکهاش هنوز روی صورتش باقی مونده بود اما رنگ پوستش به سفیدی میزد.
با نشستن سپهر روی تخت نگاهم رو از ساحل برداشتم.
سپهر نبض دستش رو چک کرد که گفتم:
+ حالش چطوره؟
- تو باعث این حالشی و الان...
+ بس کن سپهر...حوصلهی اینو ندارم که قاتل بشم بگو حالش چطوره.
پوفی کشید و گفت:
- هنوز معاینه رو شروع نکردم اما باید بهش سرم بزنم...از اتاق برو بیرون.
پوفی کشیدم...میدونم سپهر مثل خودم عصبیِ و نیاز به تمرکز داره برای همین از اتاق بیرون زدم.
این دختر به خاطر چی این همه مقاومت میکرد؟
یعنی واقعا باکره است؟
این یعنی من با اولین دختر باکره عمرم رو به رو شدم؟
اوف گیج شده بودم!
+ خاتوووون...خاتوووون.
خاتون سریع به سمتم اومد و با ترس گفت:
- ب...بله ارباب؟
+ برام یه بطری نوشیدنی بیار.
- چشم.
باید یکم می خوردم تا آروم بشم.
#پارت_25
*ساحل*
با سوزشی توی دستم، چشمهام رو باز کردم.
چشمم به اتاق نا آشنایی افتاد، اینجا کجاست؟
چقدر آشناست!
خواستم بشینم که متوجه سرم توی دستم شدم...چه بلایی سرم اومده؟
کمی به مغزم فشار آوردم که یادم اومد...
وای خدا اون اسب؟!
سریع به بین پام نگاه کردم...
جرات نکردم که تکون بخورم...یعنی...یعنی
ارباب اون کار و باهام کرد؟
بغضم گرفت...با ترس پا و کمرم رو تکون دادم.
هیچ دردی حس نکردم اما باز هم شک داشتم...خدایا این چه بدبختیای بود؟
آروم شروع به گریه کردم که در اتاق باز شد.
ترسیدم که ارباب باشه اما با دیدن آقا سپهر آروم گرفتم.
با دیدن چشمهای بازم گفت:
- پس بالاخره بهوش اومدی.
با صدای بغض آلودی گفتم:
+ آقا سپهر من...من چند وقته اینطوری ام؟ چه بلایی...بلایی به سرم اومده؟
با مکثی گفت:
- یادت نیست؟
خجالت میکشیدم بگم...
یعنی ارباب واقعا اون کار و کرد؟
بیشتر اشکم چکید که آقا سپهر سریع گفت:
- آروم باش دختر...تو فقط فشارت افتاده بود وگرنه کاملا خوبی.
با امیدواری گفتم:
+ یع...یعنی من...من...
پرید وسط حرفم و با لبخند گفت:
- درسته تو کاملا سالمی...وقتی از حال رفتی اون کار هم انجام نشد.
اونقدر خوشحال شدم که بیاختیار با اون دستم پریدم بغلش...
ریز خندید و بغلم کرد...
وای خدایا ممنون که نجاتم دادی...
خدایا ممنونتم...
با باز شدن در...
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد