💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت_26



با باز شدن در و وارد شدن ارباب خشکم زد...اما سپهر عادی بود.
ارباب نگاهی به هردومون کرد و با پوزخند گفت:


+ مثل این که بد موقع وارد شدم.


سپهر منو از بغلش بیرون آورد و با خونسردی گفت:


- ساحل حالش خوب نیست...باید بذاری استراحت کنه.


+ اما این دختر با جوری که تو رو بغل کرده بود داد می‌زد که حالش خوبه و (با شیطنت) یه جاش می‌خاره.


از شدت خجالت و ترس توی خودم جمع شده بودم.
ارباب بطری‌ای دستش بود و هر از گاهی که با خیرگی نگاهم می‌کرد از محتویاتش سر می‌کشید...
لعنتی باز داشت مست می‌کرد...

وقتی نگاه اشک‌آلودم رو دید گفت:


+ چیه ناراحتی؟ نکنه دلت واقعا می خواست بفرستَمِت زیر اسب؟


سپهر با تشر گفت:


- یاشار بسه نخور.


اون هم پوزخندی به هردوی ما زد و دوباره بطری رو سر کشید.
سپهر متوجه حالم شد که گفت:


- نترس هوات رو دارم.


با قدردانی نگاهش کردم...
اگر این مرد نبود صد در صد ارباب بهم تجا*وز کرده بود.


*سپهر*


دست یاشار رو گرفتم و از اتاق بیرونش بردم که با لحن کش داری گفت:


+ چی کارررر می‌کنیییی؟ بذار برم تو اتاقممممم.


- فعلا تو اتاق من می‌مونی تا مستی از سرت بپره...تا یه وقت به سرت نزنه که بخوای بهش تجا*وز کنی.


با صدا خندید و گفت:


+ می‌دونی چند وقته سک*س نداشتمممم...دلم ک***س می‌خواد.


جلوی دهنش رو گرفتم تا بیشتر از این چرت و پرت نگه.

1400/11/10 15:06

#پارت_27



عصبی توی اتاق پرتش کردم و گفتم:


- فکر نمی‌کردم که این‌قدر لجن باشی یاشار...واقعا می‌خواستی بفرستیش زیر یه اسب؟


تلو‌تلو خوران روی تخت نشست و گفت:


- تاوان توهییین به من...همین بوووود.


سری از روی تاسف تکون دادم که ادامه داد:


+ اگه تو هم مثل من بوددددی دنیا به کامم بووووود... چرا نمیای دوتایییی با دختره حااااال نکنییییم؟


- بسه یاشار بگیر بخواب.


چشمام از زور خماری بسته شده بود اما دست از حرف زدن نمی‌کشید...


+ تو مرد نیستی...


عصبی خشکم زد...
چی گفت؟


- چی گفتی یاشار؟


+ گفتم که تو مرد نیستیییی...مردونگی نداری...کی*رت خوابه.


لگدی به پاش زدم و گفتم:


- بیشرف تو خودت می‌دونی که توهین کردن به مردونگی یه مرد چقدر براش سخته...اگه مست نبودی الان کتک زده بودمت...بگیر بخواب ببینم.


بی‌خیال خندید و گفت:


+ اگه مردی سالار سپهر رو نشوووونم بده...جرات داری تو جای من با دختره بخواااااب.


کلافه چنگی به موهام زدم...
چرا یاشار تو حالت مستی این‌قدر بی‌تربیت و بیشعور می‌شد؟

با نشستن دستش رو مردونه‌ام از جا پریدم که گفت:


+ دو سااال پیش که دسسسست رد به آنا زدیییییی فهمیدم یه مرگت هسسست...مگه میییییشه به اون 85 هات نه گفت؟


خواستم عقب بکشم که ک****رم رو فشار داد.

1400/11/10 15:07

#پارت_28




چشم‌ها رو بستم که از فرصت استفاده کرد و مشغول مالیدن کی***رم شد.
از لای دندون‌هام با خواهش گفتم:


- بس...کن...یاشار.


دستش شل شد که فهمیدم باز از زور مستی بیهوش شده...
همون جا کنار تخت نشستم و به ک*ی*رم که داشت شلوارم رو پاره می‌کرد نگاه کردم...باورم نمیشه که تحریک شده باشم.
با بیچارگی کمی نشستم تا از حالت برجستگی در بیاد اما نخوابید...داشتم از ش*ق درد می‌مردم.
باید یه جوری ارضا می‌شدم اما آخه چطوری؟
من که به هیچ دختری حس نداشتم...ساحل هم که مریضِ...

نگاهم کشیده شد به سمت یاشار که خوابِ خواب شد.
همه‌اش تقصیر این مرد بود...
با خشم و ناراحتی گفتم:


+ لعنت بهت یاشار...لعنت.


بلند شدم و با اون حال از اتاق بیرون زدم و بی‌اختیار به سمت اتاق یاشار رفتم و در و باز کردم.
ساحل روی تخت خواب بود...
حرف یاشار توی سرم چرخ می‌خورد که اون رو به من تقدیم می‌کنه و با هم از این دختر استفاده کنیم اما نه...
من همچین آدمی نیستم.
در و بستم و دوباره به سمت اتاقم رفتم تا یه دوش آب سرد بگیرم.



*یاشار*


با سر درد افتضاحی از خواب بیدار شدم و گیج به دور و برم نگاه کردم...
اینجا دیگه اتاق کی بود؟


- پس بالاخره بیدار شدی گوساله؟


با تعجب به سپهر نگاه کردم که حوله‌ای دور کمرش بسته بود و موهاش خیس بود.


+ من اینجا چی کار می‌کنم؟


- بازم مست کرده بود و چرت و پرت می‌گفتی...برای همین آوردمت اینجا.


کم کم یه چیزایی یادم اومد...
پوفی کشیدم و بلند شدم.


- کجا می‌ری؟



+ می‌رم اتاقم...اینجا خوابم نمی‌گیره.


- ولی ساحل توی اتاقت خوابیده.


پوزخندی زدم و گفتم:


+ پس چه بهتر!

1400/11/10 15:07

#پارت_29



قبل از این که جلوم رو بگیره از اتاق بیرون رفتم و یه راست به سمت اتاق خودم رفتم.
در و آروم باز کردم و به تختم نگاه کردم که ساحل روش خوابیده بود...باورم نمی‌شه که یه برده‌ی خوشگل و هات روی تختم خوابیده و من توی اتاق سپهر بیهوش افتاده بودم.
این‌دفعه نمی‌تونست از دستم فرار کنه.
پوزخندی زدم و وارد اتاق شدم و در و قفل کردم.
به تخت نزدیک شدم و به سرم دستش نگاه کردم که تموم شده بود.
با احتیاط سرم رو از دستش در آوردم که آخی گفت و بیدار شد.
هیع بلندی کشید و با ترس گفت:


- ار...ارب...ارباب؟


سرد گفتم:


+ تکون نخور تا خونش بند بیاد.


نگاهی به دستش انداخت و بی‌حرکت موند.
دستی به موهاش کشیدم که فهمید روسری سرش نیست و معذب تو خودم جمع شد.
بی‌اختیار گفتم:


+ موهات خیلی بلند و قشنگه!



با تعجب و خجالت نگاهم کرد...
یاشار داری چی می‌گی؟
از یک برده تعریف کردی؟
اما سریع مسیر صحبتم رو عوض کردم و گفتم:


+ ولی به پای یال اسب‌های من نمی‌رسه.


رنگش سریع پرید...
از عمد اسم اسب رو آوردم که اون اتفاق یادش بیاد.
پوزخندی زدم و گفتم:


+ ما یه کار تموم نشده داشتیم.


- ارباب خواهش می‌کنم من...من می ترسم این کار و باهام نکن.


خونسرد روی تخت هولش دادم و کنارش دراز کشیدم...اون‌قدر ترسیده بود که نمی‌تونست باهام مخالفت کنه.


+ اگه نمی‌خوای همین امشب تو رو نبرم اصطبل باید...


کنجکاو و امیدوار نگاهم کرد که از روی لباس نوک سی*نه‌اش رو لمس کردم و ادامه دادم:


+ باهام باشی...


کمی مکث کرد و بعد با بغض گفت:


- ولی ارباب...من دخترم...


پس بالاخره تسلیم شد...
می‌دونستم با دیدن کی***ر اون اسب اون‌قدر وحشت کرده که منو به اون ترجیح می‌ده.


+ تو باید تاوان توهینی که به من کردی رو بدی اما چون از ترس بیهوش شدی کمی بهت لطف می‌کنم.


با امیدواری نگاهم کرد...


+ با جلوت کاری ندارم...فعلا به یه چیز دیگه قانع می‌کنم.


انگار منظورم رو متوجه نشد...
هدف منم همین بود...
نمی‌خواستم با فهمیدن منظورم دوباره رَم کنه.
فرصت هیچ فکری رو بهش ندادم و روش خیمه زدم.

1400/11/10 15:08

#پارت_30



ترس دوباره تو چهره‌اش موج می‌زد
اما چموش بازی در نیاورد...خوبه!
خیلی خوبه!...یه دختر رام و هات!
با دقت به صورتش نگاه کردم...
چشم‌‌های مشکی و مژه‌های پر پشت...دماغ قلمی زیبا...گونه‌های برجسته...لبای قلوه‌‌ای دیوونه کننده...موهای مشکی و فر دار...
این دختر همه چیزش طبیعی بود، یه زیبایی طبیعی و ساده!
بدون هیچ عمل و آرایشی...قطعا یه تجربه بی‌نظیر برای من می‌شد.
خمار به لب‌هاش نگاه کردم...متوجه شد و یه گاز از لب‌هاش گرفت!
یه دفعه به خودم اومدم و با لبم لبش رو از حصار دندون‌هاش آزاد کردم.
تموم صورتش از خجالت سرخ شد.
لبخندی زدم و بوسه‌ای به لبش زدم و چشم‌هاش بسته شد.
طعم لبش مثل عسل شیرین بود!
خمار آروم لبش رو میکی زدم که چشم‌هاش رو بیشتر به هم فشار داد.
به اندازه یک بند انگشت لبم رو از لبش فاصله دادم و گفتم:


+ منو ببوس ساحل.


- ب...بلد نیستم.


با شهوت گفتم:


+ خودم یادت می‌دم...بوسیدن رو، سا**ک زدن رو...لذت بردن رو...کاری می‌کنم که خودت برای س*ک*س با من التماس کنی.


با همون چشم‌های بسته نالید:


- گناهه ارباب!


پس دردش این بود...


+ گناهِ از این شیرین تر و لذت بخش تر هم مگه داریم هوم؟ کاری می‌کنم این چیز‌ها رو فراموش کنی.


چیزی نگفت که دوباره لبم رو روی لب هاش گذاشتم و خیس بوسیدم...باز هم بی‌حرکت بود.
چنگی به یکی از سینه‌هاش زدم که آخی گفت و سریع زبونم رو توی دهنش فرو بردم و با زبونش بازی کردم.
زیرم وول خورد و بی‌قرار شد!
خشن گفتم:


+ منو ببوس...زود باش برده‌ی هات من!


کاری که گفتم رو کرد...میک آرومی به لب‌هام زد که دیوونه شدم.
گازی از لبش گرفتم که جیغش توی دهنم خفه شد.
دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و به عقب هولم داد.
یه لحظه لبم از لبش جدا شد که باعث شد با ترس بگه.


- ارب...ارباب یه چیز سفتی روی شکممِ!


سرخوش خندیدم...این دختر چقدر بانمک بود!
با شیطنت گفتم:


+ نترس دختر...این چیز سفت قراره بهت حال بده.


تازه فهمید اون چیز سفت روی شکمش مردونه‌ی منه...به سرعت گونه‌هاش سرخ شد و چشم‌هاش گرد.
فرصت ندادم که وحشت کنه و از روی لباسش گازی از نوک سی**نه‌هاش که برجسته شده بود گرفتم.
آخی که گفت دیوونه‌ام کرد.

1400/11/10 15:08

#پارت_26



با باز شدن در و وارد شدن ارباب خشکم زد...اما سپهر عادی بود.
ارباب نگاهی به هردومون کرد و با پوزخند گفت:


+ مثل این که بد موقع وارد شدم.


سپهر منو از بغلش بیرون آورد و با خونسردی گفت:


- ساحل حالش خوب نیست...باید بذاری استراحت کنه.


+ اما این دختر با جوری که تو رو بغل کرده بود داد می‌زد که حالش خوبه و (با شیطنت) یه جاش می‌خاره.


از شدت خجالت و ترس توی خودم جمع شده بودم.
ارباب بطری‌ای دستش بود و هر از گاهی که با خیرگی نگاهم می‌کرد از محتویاتش سر می‌کشید...
لعنتی باز داشت مست می‌کرد...

وقتی نگاه اشک‌آلودم رو دید گفت:


+ چیه ناراحتی؟ نکنه دلت واقعا می خواست بفرستَمِت زیر اسب؟


سپهر با تشر گفت:


- یاشار بسه نخور.


اون هم پوزخندی به هردوی ما زد و دوباره بطری رو سر کشید.
سپهر متوجه حالم شد که گفت:


- نترس هوات رو دارم.


با قدردانی نگاهش کردم...
اگر این مرد نبود صد در صد ارباب بهم تجا*وز کرده بود.


*سپهر*


دست یاشار رو گرفتم و از اتاق بیرونش بردم که با لحن کش داری گفت:


+ چی کارررر می‌کنیییی؟ بذار برم تو اتاقممممم.


- فعلا تو اتاق من می‌مونی تا مستی از سرت بپره...تا یه وقت به سرت نزنه که بخوای بهش تجا*وز کنی.


با صدا خندید و گفت:


+ می‌دونی چند وقته سک*س نداشتمممم...دلم ک***س می‌خواد.


جلوی دهنش رو گرفتم تا بیشتر از این چرت و پرت نگه.

1400/11/10 15:06

#پارت_27



عصبی توی اتاق پرتش کردم و گفتم:


- فکر نمی‌کردم که این‌قدر لجن باشی یاشار...واقعا می‌خواستی بفرستیش زیر یه اسب؟


تلو‌تلو خوران روی تخت نشست و گفت:


- تاوان توهییین به من...همین بوووود.


سری از روی تاسف تکون دادم که ادامه داد:


+ اگه تو هم مثل من بوددددی دنیا به کامم بووووود... چرا نمیای دوتایییی با دختره حااااال نکنییییم؟


- بسه یاشار بگیر بخواب.


چشمام از زور خماری بسته شده بود اما دست از حرف زدن نمی‌کشید...


+ تو مرد نیستی...


عصبی خشکم زد...
چی گفت؟


- چی گفتی یاشار؟


+ گفتم که تو مرد نیستیییی...مردونگی نداری...کی*رت خوابه.


لگدی به پاش زدم و گفتم:


- بیشرف تو خودت می‌دونی که توهین کردن به مردونگی یه مرد چقدر براش سخته...اگه مست نبودی الان کتک زده بودمت...بگیر بخواب ببینم.


بی‌خیال خندید و گفت:


+ اگه مردی سالار سپهر رو نشوووونم بده...جرات داری تو جای من با دختره بخواااااب.


کلافه چنگی به موهام زدم...
چرا یاشار تو حالت مستی این‌قدر بی‌تربیت و بیشعور می‌شد؟

با نشستن دستش رو مردونه‌ام از جا پریدم که گفت:


+ دو سااال پیش که دسسسست رد به آنا زدیییییی فهمیدم یه مرگت هسسست...مگه میییییشه به اون 85 هات نه گفت؟


خواستم عقب بکشم که ک****رم رو فشار داد.

1400/11/10 15:07

#پارت_28




چشم‌ها رو بستم که از فرصت استفاده کرد و مشغول مالیدن کی***رم شد.
از لای دندون‌هام با خواهش گفتم:


- بس...کن...یاشار.


دستش شل شد که فهمیدم باز از زور مستی بیهوش شده...
همون جا کنار تخت نشستم و به ک*ی*رم که داشت شلوارم رو پاره می‌کرد نگاه کردم...باورم نمیشه که تحریک شده باشم.
با بیچارگی کمی نشستم تا از حالت برجستگی در بیاد اما نخوابید...داشتم از ش*ق درد می‌مردم.
باید یه جوری ارضا می‌شدم اما آخه چطوری؟
من که به هیچ دختری حس نداشتم...ساحل هم که مریضِ...

نگاهم کشیده شد به سمت یاشار که خوابِ خواب شد.
همه‌اش تقصیر این مرد بود...
با خشم و ناراحتی گفتم:


+ لعنت بهت یاشار...لعنت.


بلند شدم و با اون حال از اتاق بیرون زدم و بی‌اختیار به سمت اتاق یاشار رفتم و در و باز کردم.
ساحل روی تخت خواب بود...
حرف یاشار توی سرم چرخ می‌خورد که اون رو به من تقدیم می‌کنه و با هم از این دختر استفاده کنیم اما نه...
من همچین آدمی نیستم.
در و بستم و دوباره به سمت اتاقم رفتم تا یه دوش آب سرد بگیرم.



*یاشار*


با سر درد افتضاحی از خواب بیدار شدم و گیج به دور و برم نگاه کردم...
اینجا دیگه اتاق کی بود؟


- پس بالاخره بیدار شدی گوساله؟


با تعجب به سپهر نگاه کردم که حوله‌ای دور کمرش بسته بود و موهاش خیس بود.


+ من اینجا چی کار می‌کنم؟


- بازم مست کرده بود و چرت و پرت می‌گفتی...برای همین آوردمت اینجا.


کم کم یه چیزایی یادم اومد...
پوفی کشیدم و بلند شدم.


- کجا می‌ری؟



+ می‌رم اتاقم...اینجا خوابم نمی‌گیره.


- ولی ساحل توی اتاقت خوابیده.


پوزخندی زدم و گفتم:


+ پس چه بهتر!

1400/11/10 15:07

#پارت_29



قبل از این که جلوم رو بگیره از اتاق بیرون رفتم و یه راست به سمت اتاق خودم رفتم.
در و آروم باز کردم و به تختم نگاه کردم که ساحل روش خوابیده بود...باورم نمی‌شه که یه برده‌ی خوشگل و هات روی تختم خوابیده و من توی اتاق سپهر بیهوش افتاده بودم.
این‌دفعه نمی‌تونست از دستم فرار کنه.
پوزخندی زدم و وارد اتاق شدم و در و قفل کردم.
به تخت نزدیک شدم و به سرم دستش نگاه کردم که تموم شده بود.
با احتیاط سرم رو از دستش در آوردم که آخی گفت و بیدار شد.
هیع بلندی کشید و با ترس گفت:


- ار...ارب...ارباب؟


سرد گفتم:


+ تکون نخور تا خونش بند بیاد.


نگاهی به دستش انداخت و بی‌حرکت موند.
دستی به موهاش کشیدم که فهمید روسری سرش نیست و معذب تو خودم جمع شد.
بی‌اختیار گفتم:


+ موهات خیلی بلند و قشنگه!



با تعجب و خجالت نگاهم کرد...
یاشار داری چی می‌گی؟
از یک برده تعریف کردی؟
اما سریع مسیر صحبتم رو عوض کردم و گفتم:


+ ولی به پای یال اسب‌های من نمی‌رسه.


رنگش سریع پرید...
از عمد اسم اسب رو آوردم که اون اتفاق یادش بیاد.
پوزخندی زدم و گفتم:


+ ما یه کار تموم نشده داشتیم.


- ارباب خواهش می‌کنم من...من می ترسم این کار و باهام نکن.


خونسرد روی تخت هولش دادم و کنارش دراز کشیدم...اون‌قدر ترسیده بود که نمی‌تونست باهام مخالفت کنه.


+ اگه نمی‌خوای همین امشب تو رو نبرم اصطبل باید...


کنجکاو و امیدوار نگاهم کرد که از روی لباس نوک سی*نه‌اش رو لمس کردم و ادامه دادم:


+ باهام باشی...


کمی مکث کرد و بعد با بغض گفت:


- ولی ارباب...من دخترم...


پس بالاخره تسلیم شد...
می‌دونستم با دیدن کی***ر اون اسب اون‌قدر وحشت کرده که منو به اون ترجیح می‌ده.


+ تو باید تاوان توهینی که به من کردی رو بدی اما چون از ترس بیهوش شدی کمی بهت لطف می‌کنم.


با امیدواری نگاهم کرد...


+ با جلوت کاری ندارم...فعلا به یه چیز دیگه قانع می‌کنم.


انگار منظورم رو متوجه نشد...
هدف منم همین بود...
نمی‌خواستم با فهمیدن منظورم دوباره رَم کنه.
فرصت هیچ فکری رو بهش ندادم و روش خیمه زدم.

1400/11/10 15:08

#پارت_30



ترس دوباره تو چهره‌اش موج می‌زد
اما چموش بازی در نیاورد...خوبه!
خیلی خوبه!...یه دختر رام و هات!
با دقت به صورتش نگاه کردم...
چشم‌‌های مشکی و مژه‌های پر پشت...دماغ قلمی زیبا...گونه‌های برجسته...لبای قلوه‌‌ای دیوونه کننده...موهای مشکی و فر دار...
این دختر همه چیزش طبیعی بود، یه زیبایی طبیعی و ساده!
بدون هیچ عمل و آرایشی...قطعا یه تجربه بی‌نظیر برای من می‌شد.
خمار به لب‌هاش نگاه کردم...متوجه شد و یه گاز از لب‌هاش گرفت!
یه دفعه به خودم اومدم و با لبم لبش رو از حصار دندون‌هاش آزاد کردم.
تموم صورتش از خجالت سرخ شد.
لبخندی زدم و بوسه‌ای به لبش زدم و چشم‌هاش بسته شد.
طعم لبش مثل عسل شیرین بود!
خمار آروم لبش رو میکی زدم که چشم‌هاش رو بیشتر به هم فشار داد.
به اندازه یک بند انگشت لبم رو از لبش فاصله دادم و گفتم:


+ منو ببوس ساحل.


- ب...بلد نیستم.


با شهوت گفتم:


+ خودم یادت می‌دم...بوسیدن رو، سا**ک زدن رو...لذت بردن رو...کاری می‌کنم که خودت برای س*ک*س با من التماس کنی.


با همون چشم‌های بسته نالید:


- گناهه ارباب!


پس دردش این بود...


+ گناهِ از این شیرین تر و لذت بخش تر هم مگه داریم هوم؟ کاری می‌کنم این چیز‌ها رو فراموش کنی.


چیزی نگفت که دوباره لبم رو روی لب هاش گذاشتم و خیس بوسیدم...باز هم بی‌حرکت بود.
چنگی به یکی از سینه‌هاش زدم که آخی گفت و سریع زبونم رو توی دهنش فرو بردم و با زبونش بازی کردم.
زیرم وول خورد و بی‌قرار شد!
خشن گفتم:


+ منو ببوس...زود باش برده‌ی هات من!


کاری که گفتم رو کرد...میک آرومی به لب‌هام زد که دیوونه شدم.
گازی از لبش گرفتم که جیغش توی دهنم خفه شد.
دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و به عقب هولم داد.
یه لحظه لبم از لبش جدا شد که باعث شد با ترس بگه.


- ارب...ارباب یه چیز سفتی روی شکممِ!


سرخوش خندیدم...این دختر چقدر بانمک بود!
با شیطنت گفتم:


+ نترس دختر...این چیز سفت قراره بهت حال بده.


تازه فهمید اون چیز سفت روی شکمش مردونه‌ی منه...به سرعت گونه‌هاش سرخ شد و چشم‌هاش گرد.
فرصت ندادم که وحشت کنه و از روی لباسش گازی از نوک سی**نه‌هاش که برجسته شده بود گرفتم.
آخی که گفت دیوونه‌ام کرد.

1400/11/10 15:08

#پارت_31



با دست اون یکی سی**نه‌اش رو فشار دادم...دوباره لبش رو گزید که صداش در نیاد.
باز با لبم لبش رو آزاد کردم و گفتم:


+ جلوی ناله‌هات رو نگیر.


دست بردم و دکمه های پیراهنم رو باز کردم و از شر اون خلاص شدم.
نگاهش میخ عضلات بازو‌هام شد.
با غرور لبخندی زدم و گفتم:


+ خوشت اومد؟


فقط با خجالت نگاهم کرد...
دستم به سمت زیپ شلوارم رفت که چشم‌هاش گرد شد.
سریع شلوارم رو در آوردم.
نگاهش میخ ش.رتم شده بود که کی**رم حسابی خودنمایی می‌کرد.


+ حالا نوبت تواِ.


با ترس گفت:


- نه ارباب.


خشن گفتم:


+ در برابر دستور من نه نداریم.


قبل از این که جلوم رو بگیره با یه حرکت شلوارش رو کشیدم پایین...نگاهم به پاهای سفید، بدون مو و خوش تراشش افتاد.
سعی کرد پاهاش رو جمع کنه و با دست‌هاش بپوشونه که با دست پاهاش رو نگه داشتم و بیشتر بازش کردم.
یه ش.رت بنفش و ساده تنش بود.


- وای ارباب نگاهم نکن.


بی‌توجه به حرفش با شه.وت خم شدم و سرم رو بین پاش بردم و بو کشیدم...بوی بهشت می‌داد.
از روی شرت گازی از بهشتش گرفتم که جیغ کوتاهی کشید و با ناله گفت:


- وای ارباب...خواهش می‌کنم!


با کف دست به رانش ضربه زدم و غریدم:


+ خواهش نداریم.


داشتم از شهو.ت دیوونه می‌شدم...
این دختر ناب و بکر بود.
نمی دونستم از کجا شروع کنم.
بدنش رو با بدنم قفل کردم و با دست شو.رتش رو کنار زدم...

1400/11/10 16:05

#پارت_32



نه بلندی گفت و خواست پاهاش رو ببنده که با دست مانع شدم و غریدم:


+ آروم بگیر ساحل.


با گریه نالید:


- ارباب خواهش می...می‌کنم.


+ تو آدم نمی‌شی نه؟ من که نمی‌خوام بکشمت...احمق تو هم لذت می‌بری.


به جای این که جواب بده هق‌هقی کرد، عصبی بی‌خیالش شدم و دوباره سرم رو بین پاش فرو کردم، چشمم وقتی به ک**سش افتاد دیوونه شدم.
لامصب بهشت گمشده‌ی من بود!
مثل سیب سرخی که تازه از درخت چیده شده.
آه پر لذتی کشیدم و لیسی به چو*چو*لش زدم که بدنش منقبض شد و وای بلندی گفت...بی‌توجه بهش مشغول مکیدن و لیسیدن شدم، دیگه حتی کنترل آه و ناله‌هاش رو نداشت...
با شهوت گفتم:


+ خوشمزه ای لعنتی...


زبونم رو دور چو*چو*لش چرخوندم که با آه بلندی گفت:


- وا...وایییی ارباب...آهههه.



+ بخورم هان؟ بازم می‌خوای؟


می‌دونستم که غرق شهوت و نیاز شده، ک**سش حسابی خیس شده بود.
خمار نالید:


- آره.....هههمممممم.


راضی دوباره دایره‌وار زبونم رو چرخوندم و میکی زدم که همون موقع جیغی کشید و آروم گرفت...بدنش حسابی می‌لرزید.
با شهوت آبش رو توی دهنم نگه داشتم و دوباره روی ک**سش خالی کردم.
سرم رو از بین پاش بیرون آوردم و به صورت گر گرفته و چشم‌های خمارش نگاه کردم.
لبخندی زدم و گفتم:


+ حالا نوبت منه.



شرتم رو مقابل چشم‌هاش که بهم زل زده بود در آوردم و بین پاش قرار گرفتم.
انگار دوباره ترسش برگشت که زمزمه کرد:


- نه من...دخترم.


این رو که گفت یادم اومد چکش نکردم...
اگر واقعا دختر باشه؟...
اشتیاق عجیبی توی خودم حس کردم.
ازش فاصله گرفتم و دوباره بین پاهاش خم شدم.

1400/11/10 16:06

#پارت_33



لبه های ک**سش رو باز کردم و با دقت به سورا**خش نگاه کردم...
هممم عالی بود!
یه پرده‌ی سالم و دست نخورده!
خودِ جنس بود...


+ پس راست می‌گفتی...دختری لعنتی...اووووف چه شبی بشه امشب!


کی**رم رو بین پاهاش گذاشتم که نالید:



+ ارباب خواهش می‌کنم...



خواستم بی‌توجه به التماس‌هاش مردونه‌ام رو فرو کنم که صدای در زدن و حرف زدن سپهر بلند شد:



- یاشار بیداری؟ بیا بیرون کارت دارم.



با حرص غریدم:



+ اخ بر خرمگس معرکه لعنت...



بلند تر گفتم:



+ تو برو بعدا میام.



- چی کار داری می‌کنی؟ زود بیا کارم واجبه.



پوفی کشیدم و با حرص گفتم:



+ برو یک ربع دیگه میام.



دیگه صداش نیومد...
به چشم‌های منتظر و ترسیده‌ی ساحل نگاه کردم و با کلافگی گفتم:


+ شانس آوردی برده‌ کوچولو...اما اگه این لامصب رو نخوابونی تو شلوارم جا نمی‌ره.


همون موقع نگاهش به کی**رم افتاد و آب دهنش رو قورت داد.
با نیش خند گفتم:



+ چیه ترسیدی؟



- خیلی...بزرگه!



+ خوش به حال شما زن هاست دیگه.


کی**رم با دست گرفتم و به خیسی پاهاش مالیدم که آهی کشید و گفت:


- وای ارباب...



نفس کشداری از روی لذت کشیدم و گفتم:


+ کاری با جلوت ندارم...البته فعلا...می‌مالونم تا آبم بیاد.



چشم‌هاش دوباره خمار شد...
آخ که چقدر این دختر *** بود!
دقیقا همون مدلی که من دوست دارم.

کی**رم رو به کس**ش می‌مالوندم...حرکت مردونه‌ام حسابی با ترشحاتش روان شده بود و منو به اوج لذت و شهوت می‌رسوند.
دوباره تحریک شده بود.
این و با ناله‌های شهوتناکش فهمیدم...
زیر لب چیز‌هایی می‌گفت که به زور می‌شنیدم:


- وایی...اممم...بیشتر...



+ دوست داری جن*ده آره؟ بازم می‌خوای؟


با نفس نفس گفت:


- آره.


دستش رو به کی**رم گرفت...
با برخورد دست داغ و لطیفش به بدنم آهی کشیدم و با صدای دورگه‌ای گفتم:


+ آفرین...تکونش بده...آبم رو بیار.



ناشیانه مشغول تکون دادن کی**رم شد و اون رو به خودش هم می‌مالید...
اون‌قدر لذت داشت که همون موقع توی دستس ار*ضا شدم و آبم روی دست و بهشتش ریخت.
از لرزش بدنش فهمیدم که اون هم با من ار*ضا شده.

1400/11/10 16:07

#پارت_31



با دست اون یکی سی**نه‌اش رو فشار دادم...دوباره لبش رو گزید که صداش در نیاد.
باز با لبم لبش رو آزاد کردم و گفتم:


+ جلوی ناله‌هات رو نگیر.


دست بردم و دکمه های پیراهنم رو باز کردم و از شر اون خلاص شدم.
نگاهش میخ عضلات بازو‌هام شد.
با غرور لبخندی زدم و گفتم:


+ خوشت اومد؟


فقط با خجالت نگاهم کرد...
دستم به سمت زیپ شلوارم رفت که چشم‌هاش گرد شد.
سریع شلوارم رو در آوردم.
نگاهش میخ ش.رتم شده بود که کی**رم حسابی خودنمایی می‌کرد.


+ حالا نوبت تواِ.


با ترس گفت:


- نه ارباب.


خشن گفتم:


+ در برابر دستور من نه نداریم.


قبل از این که جلوم رو بگیره با یه حرکت شلوارش رو کشیدم پایین...نگاهم به پاهای سفید، بدون مو و خوش تراشش افتاد.
سعی کرد پاهاش رو جمع کنه و با دست‌هاش بپوشونه که با دست پاهاش رو نگه داشتم و بیشتر بازش کردم.
یه ش.رت بنفش و ساده تنش بود.


- وای ارباب نگاهم نکن.


بی‌توجه به حرفش با شه.وت خم شدم و سرم رو بین پاش بردم و بو کشیدم...بوی بهشت می‌داد.
از روی شرت گازی از بهشتش گرفتم که جیغ کوتاهی کشید و با ناله گفت:


- وای ارباب...خواهش می‌کنم!


با کف دست به رانش ضربه زدم و غریدم:


+ خواهش نداریم.


داشتم از شهو.ت دیوونه می‌شدم...
این دختر ناب و بکر بود.
نمی دونستم از کجا شروع کنم.
بدنش رو با بدنم قفل کردم و با دست شو.رتش رو کنار زدم...

1400/11/10 16:05

#پارت_32



نه بلندی گفت و خواست پاهاش رو ببنده که با دست مانع شدم و غریدم:


+ آروم بگیر ساحل.


با گریه نالید:


- ارباب خواهش می...می‌کنم.


+ تو آدم نمی‌شی نه؟ من که نمی‌خوام بکشمت...احمق تو هم لذت می‌بری.


به جای این که جواب بده هق‌هقی کرد، عصبی بی‌خیالش شدم و دوباره سرم رو بین پاش فرو کردم، چشمم وقتی به ک**سش افتاد دیوونه شدم.
لامصب بهشت گمشده‌ی من بود!
مثل سیب سرخی که تازه از درخت چیده شده.
آه پر لذتی کشیدم و لیسی به چو*چو*لش زدم که بدنش منقبض شد و وای بلندی گفت...بی‌توجه بهش مشغول مکیدن و لیسیدن شدم، دیگه حتی کنترل آه و ناله‌هاش رو نداشت...
با شهوت گفتم:


+ خوشمزه ای لعنتی...


زبونم رو دور چو*چو*لش چرخوندم که با آه بلندی گفت:


- وا...وایییی ارباب...آهههه.



+ بخورم هان؟ بازم می‌خوای؟


می‌دونستم که غرق شهوت و نیاز شده، ک**سش حسابی خیس شده بود.
خمار نالید:


- آره.....هههمممممم.


راضی دوباره دایره‌وار زبونم رو چرخوندم و میکی زدم که همون موقع جیغی کشید و آروم گرفت...بدنش حسابی می‌لرزید.
با شهوت آبش رو توی دهنم نگه داشتم و دوباره روی ک**سش خالی کردم.
سرم رو از بین پاش بیرون آوردم و به صورت گر گرفته و چشم‌های خمارش نگاه کردم.
لبخندی زدم و گفتم:


+ حالا نوبت منه.



شرتم رو مقابل چشم‌هاش که بهم زل زده بود در آوردم و بین پاش قرار گرفتم.
انگار دوباره ترسش برگشت که زمزمه کرد:


- نه من...دخترم.


این رو که گفت یادم اومد چکش نکردم...
اگر واقعا دختر باشه؟...
اشتیاق عجیبی توی خودم حس کردم.
ازش فاصله گرفتم و دوباره بین پاهاش خم شدم.

1400/11/10 16:06

#پارت_33



لبه های ک**سش رو باز کردم و با دقت به سورا**خش نگاه کردم...
هممم عالی بود!
یه پرده‌ی سالم و دست نخورده!
خودِ جنس بود...


+ پس راست می‌گفتی...دختری لعنتی...اووووف چه شبی بشه امشب!


کی**رم رو بین پاهاش گذاشتم که نالید:



+ ارباب خواهش می‌کنم...



خواستم بی‌توجه به التماس‌هاش مردونه‌ام رو فرو کنم که صدای در زدن و حرف زدن سپهر بلند شد:



- یاشار بیداری؟ بیا بیرون کارت دارم.



با حرص غریدم:



+ اخ بر خرمگس معرکه لعنت...



بلند تر گفتم:



+ تو برو بعدا میام.



- چی کار داری می‌کنی؟ زود بیا کارم واجبه.



پوفی کشیدم و با حرص گفتم:



+ برو یک ربع دیگه میام.



دیگه صداش نیومد...
به چشم‌های منتظر و ترسیده‌ی ساحل نگاه کردم و با کلافگی گفتم:


+ شانس آوردی برده‌ کوچولو...اما اگه این لامصب رو نخوابونی تو شلوارم جا نمی‌ره.


همون موقع نگاهش به کی**رم افتاد و آب دهنش رو قورت داد.
با نیش خند گفتم:



+ چیه ترسیدی؟



- خیلی...بزرگه!



+ خوش به حال شما زن هاست دیگه.


کی**رم با دست گرفتم و به خیسی پاهاش مالیدم که آهی کشید و گفت:


- وای ارباب...



نفس کشداری از روی لذت کشیدم و گفتم:


+ کاری با جلوت ندارم...البته فعلا...می‌مالونم تا آبم بیاد.



چشم‌هاش دوباره خمار شد...
آخ که چقدر این دختر *** بود!
دقیقا همون مدلی که من دوست دارم.

کی**رم رو به کس**ش می‌مالوندم...حرکت مردونه‌ام حسابی با ترشحاتش روان شده بود و منو به اوج لذت و شهوت می‌رسوند.
دوباره تحریک شده بود.
این و با ناله‌های شهوتناکش فهمیدم...
زیر لب چیز‌هایی می‌گفت که به زور می‌شنیدم:


- وایی...اممم...بیشتر...



+ دوست داری جن*ده آره؟ بازم می‌خوای؟


با نفس نفس گفت:


- آره.


دستش رو به کی**رم گرفت...
با برخورد دست داغ و لطیفش به بدنم آهی کشیدم و با صدای دورگه‌ای گفتم:


+ آفرین...تکونش بده...آبم رو بیار.



ناشیانه مشغول تکون دادن کی**رم شد و اون رو به خودش هم می‌مالید...
اون‌قدر لذت داشت که همون موقع توی دستس ار*ضا شدم و آبم روی دست و بهشتش ریخت.
از لرزش بدنش فهمیدم که اون هم با من ار*ضا شده.

1400/11/10 16:07

#پارت_34



کمی نفس کشیدم تا حالم بهتر بشه.



+ خب هر چی لذت بردی بسه...یکم بخواب تا جون بگیری.


بهش نگاه کردم...

پاهاش باز بود و شلوارش پایین و شرتش کنار رفته و آبی هم از بین پاش روان بود.
صحنه‌ی جالب و س*ک*س*ی ای بود!
از لذتی که برده بود جون نداشت که جواب بده.
دوباره گفتم:


+ باید بیشتر روی خودت کار کنی...خیلی ضعیفی.



انگار به خودش اومد که با خجالت خواست پاهاش رو ببنده که نذاشتم و دستمالی از جیب شلوارم برداشتم.
با خونسردی خودم و خودش رو تمیز کردم و شرتش رو درست کردم.
شلوارش رو بالا کشیدم و گفتم:



+ بخواب.



چشم‌هاش رو بست و چیزی نگفت...
حس کردم حالش یه جوری شده اما برام مهم نبود.
از روی تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم...



ساحل



نفهمیدم چه طوری شد که به خودم اومدم غرق لذت و شهوتم...
ارباب هم از جسمم لذت می‌برد و هم بهم لذت می‌داد.
لذت شیرینی که آمیخته به گناه بود!
اولین لذت جسمی من...
فکر نمی‌کردم که با یک مرد غریبه باشه...اون هم با ارباب روستا.
حال عجیبی داشتم...
از خودم شرمنده بودم که چه زود تسلیم ارباب شدم.
اما حس عجیبی هم ته قلبم رو قلقلک می‌داد...
حسی که لذت رابطه رو توی وجودم جا داده بود...
وقتی که اون کار‌ها رو باهام‌ می‌‌کرد انگار از دنیا فاصله گرفته بودم.

1400/11/10 16:08

#پارت_35



با یادآوری اون صحنه ها متوجه نبض بین پام شدم...
وقتی خودش رو بهم می‌م.الید به زور جلوی خودم رو گرفتم که بهش نگم اون کل.فت رو توم فرو کنه...
حتی از یادآوریش هم خجالت می‌کشیدم...
تو همین فکر‌ها بودم که به خواب رفتم، بدون توجه به این که هنوز روی تخت اربابم.



*یاشار*



دوباره پکی به سیگارم زدم و گفتم:



+ حرف حسابت چیه پسر؟



سپهر با شیطنت گفت:


- داداش کی**ر تو داره از کنترل خودت خارج میشه...مخصوصا تو حالت مستی واسه همین یکی رو فرستادم دنبال درمان.


کمی روی حرفش فکر کردم که فهمیدم به موضوع برخوردم به خودش اشاره می کنه.
بی‌خجالت خندیدم و گفتم:


+ چه درمانی؟



شونه‌ای بالا انداخت و گفت:


- تا شب برات دختر میارن...البته یه زن.



اخمی کردم که سریع گفت:


- باور کن هم سالمه هم خوشگل و هات...فقط منتظره یکی اون رو بکنه.


دوباره پکی به سیگارم زدم و گفتم:


+ همچین کسی رو از کجا پیدا کردی.



دوباره شیطون گفت:


- منو دست کم گرفتی...یکم تحقیق کردم و پیداش کردم.


پوفی کشیدم و گفتم:



+ دیگه نیازی ندارم.

1400/11/10 16:08

#پارت_34



کمی نفس کشیدم تا حالم بهتر بشه.



+ خب هر چی لذت بردی بسه...یکم بخواب تا جون بگیری.


بهش نگاه کردم...

پاهاش باز بود و شلوارش پایین و شرتش کنار رفته و آبی هم از بین پاش روان بود.
صحنه‌ی جالب و س*ک*س*ی ای بود!
از لذتی که برده بود جون نداشت که جواب بده.
دوباره گفتم:


+ باید بیشتر روی خودت کار کنی...خیلی ضعیفی.



انگار به خودش اومد که با خجالت خواست پاهاش رو ببنده که نذاشتم و دستمالی از جیب شلوارم برداشتم.
با خونسردی خودم و خودش رو تمیز کردم و شرتش رو درست کردم.
شلوارش رو بالا کشیدم و گفتم:



+ بخواب.



چشم‌هاش رو بست و چیزی نگفت...
حس کردم حالش یه جوری شده اما برام مهم نبود.
از روی تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم...



ساحل



نفهمیدم چه طوری شد که به خودم اومدم غرق لذت و شهوتم...
ارباب هم از جسمم لذت می‌برد و هم بهم لذت می‌داد.
لذت شیرینی که آمیخته به گناه بود!
اولین لذت جسمی من...
فکر نمی‌کردم که با یک مرد غریبه باشه...اون هم با ارباب روستا.
حال عجیبی داشتم...
از خودم شرمنده بودم که چه زود تسلیم ارباب شدم.
اما حس عجیبی هم ته قلبم رو قلقلک می‌داد...
حسی که لذت رابطه رو توی وجودم جا داده بود...
وقتی که اون کار‌ها رو باهام‌ می‌‌کرد انگار از دنیا فاصله گرفته بودم.

1400/11/10 16:08

#پارت_35



با یادآوری اون صحنه ها متوجه نبض بین پام شدم...
وقتی خودش رو بهم می‌م.الید به زور جلوی خودم رو گرفتم که بهش نگم اون کل.فت رو توم فرو کنه...
حتی از یادآوریش هم خجالت می‌کشیدم...
تو همین فکر‌ها بودم که به خواب رفتم، بدون توجه به این که هنوز روی تخت اربابم.



*یاشار*



دوباره پکی به سیگارم زدم و گفتم:



+ حرف حسابت چیه پسر؟



سپهر با شیطنت گفت:


- داداش کی**ر تو داره از کنترل خودت خارج میشه...مخصوصا تو حالت مستی واسه همین یکی رو فرستادم دنبال درمان.


کمی روی حرفش فکر کردم که فهمیدم به موضوع برخوردم به خودش اشاره می کنه.
بی‌خجالت خندیدم و گفتم:


+ چه درمانی؟



شونه‌ای بالا انداخت و گفت:


- تا شب برات دختر میارن...البته یه زن.



اخمی کردم که سریع گفت:


- باور کن هم سالمه هم خوشگل و هات...فقط منتظره یکی اون رو بکنه.


دوباره پکی به سیگارم زدم و گفتم:


+ همچین کسی رو از کجا پیدا کردی.



دوباره شیطون گفت:


- منو دست کم گرفتی...یکم تحقیق کردم و پیداش کردم.


پوفی کشیدم و گفتم:



+ دیگه نیازی ندارم.

1400/11/10 16:08

#پارت_36



متعجب نگاهم کرد و گفت:


- چطوری؟


پا رو پا انداختم و با لبخند مرموزی گفتم:


+ به چیزی که می‌خواستم رسیدم.


اول کمی گیج نگاهم کرد اما انگار متوجه منظورم شد که با حرص گفت:


- کار خودت رو کردی نه؟ آخر بهش تجا*وز کردی؟


با خونسردی گفتم:


+ نه...پرده داشت...خواستم کار و تموم کنم که تو مزاحم شدی اما خب...


با لبخند معنا داری ادامه دادم:


+ با همون لا*پا هم مزه‌اش زیر دندونم رفت.


سری از روی تاسف تکون داد و گفت:


- از دست تو...بگم نیاد؟


+ کی؟


- همون زنِ...


نمی‌دونم چی شد که نظرم عوض شد...
بیاد ببینم چطوریه...
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:


+ بذار بیاد.



- لامصب سیر مونی نداری نه؟


مردونه خندیدم و چیزی نگفتم

1400/11/10 19:06

#پارت_37



تا شب اتفاق خاصی نیفتاد جز خوب شدن حال ساحل و برگشتنش به اتاق خودش...وقتی برای استراحتم روی تخت دراز کشیدم بوی اون رو حس کردم...
بویی که حاصل از هیچ عطر و ادکلنی نبود، بویی که متعلق به یک "دختر" بود...بوی گل...بوی شیرین!
از روی تخت بلند شدم و تصمیم گرفتم دوشی بگیرم.

به سمت حموم رفتم و لخ*ت شدم...

حوله رو دور کمرم پیچیدم و از اتاق بیرون اومدم که متوجه خاموشی چراغ اتاق شدم.
مطمئن بودم برق روشن بود پس چطوری الان...
با پخش شدن موزیک رقص عربی‌ای نگاهم به زنی افتاد که لباس پر زرق و برقی پوشیده بود و پشت به من آروم آروم کمرش رو می‌لرزوند...
خشک شدم...
این دیگه کی بود؟



*ساحل*


به چیزایی که گوش می‌دادم اصلا اعتماد نداشتم...
یعنی حرف های خاتون درست بود؟
الان تو اتاق ارباب یک زن رفت؟
نمی دونم چرا بغضم گرفت...من امروز تنم رو در اختیار اون گذاشتم درسته که اتفاقی نیفتاد اما...اما اون دوباره منو به اوج آسمون برد و بهم لذت داد و حالا...حالا...

بغضم رو با شنیدن صدای خاتون قورت دادم.


- کجایی دختر حلقم پاره شد از بس که صدات زدم...زود این بطری رو ببر برای ارباب.


نگاهم به بطری مشروب افتاد...بازم این کوفتی؟
با صدای گرفته‌ای گفتم:


+ نمیشه *** دیگه‌ای ببره؟


با حرص گفت:


- چقدر تو تنبل شدی...یادت رفته خدمتکار مخصوص اربابی؟


خدمتکار مخصوص؟
آره من فقط یه خدمتکار بودم...یه برده...
آهی کشیدم و بطری رو از دست خاتون گرفتم.
آروم به سمت پله ها رفتم...هر قدمی که برمی‌داشتم نفسم سنگین تر می‌شد.
به پشت در که رسیدم صدای آهنگی می‌اومد...با تردید دست بلند کردم که صدای عجیبی هم شنیدم.
آب دهنم رو قورت دادم و بی‌اختیار سرم رو به در نزدیک کردم و گوشم رو به در چسبوندم.


- آهههههه...یاشار.



+ چیه جن*ده؟ خوشت اومد؟



سریع گوشم رو از در برداشتم...
چشم‌هام از شدت اشک همه چیز رو تار می‌دید...

1400/11/10 19:07

#پارت_38



باورم نمیشد که من فریب ارباب خشن و هات خودم رو خورده بودم...
چطور بهش اجازه دادم بهم دست بزنه؟
اون فقط یه مرد هوس بازه...
خواستم یک قدم به عقب بردارم که به چیزی خوردم و سریع با ترس برگشتم...
با دیدن سپهر هول کردم.


+ ببخشید من...من...من...


کوتاه خندید و گفت:


- نمی‌خواد توضیح بدی...بیا بریم.


با خجالت سر پایین انداختم و خواستم دنبالش برم که بطری رو از دستم گرفت و سرش رو باز کرد.


- بیا دنبالم.


آه کوتاهی کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم...
قدم برداشتم و از اون اتاق با هر اتفاق بد فاصله گرفتم.
اتاقی که امروز صبح من مهمون تختش بودم و شب یکی دیگه.

اصلا حواسم نبود که با سپهر دارم توی حیاط قدم می‌زنم و اون هم داره جرعه جرعه از اون زهر ماری می‌خوره.
با لحنی که نشون می‌داد مست کرده گفت:

- می دوووونی از چی می‌سوووزم؟


سوالی نگاهش کردم...
پوزخندی زد و گفت:



- این که نمی‌توووونم الان مثل یاشار باشم.


گیج نگاهش کردم...
منظورش چی بود؟
نکنه از این که ارباب نیست ناراحته؟
یا...یا...
یا چی؟
خدایا گیجم...
آهی کشید و گفت:


- من از خیییییلی چیزاااا...محرومم.



بی‌اختیار گفتم:



+ چرا؟



با چشم‌های قرمزش بهم نگاه کرد و گفت:



- امروز اولین بارت لذت داشت نه؟


به آنی صورتم گر گرفت و سرخ شد...
وای سپهر می‌دونست؟
بی توجه به حالم گفت:



- من حتی اولیییین بار هم لذت نبردم.



دوباره گیج نگاهش کردم...نکنه؟...
وای نه...
یعنی...
همون موقع تلو تلو خورد و نزدیک بود زمین بخوره که سریع پریدم و نگهش داشتم...
فاصله‌مون خیلی کم بود حتی یه جورایی سی*نه‌هام به بازو‌هاش مالیده می‌شد.
خمار به صورتم نگاه کرد و زمزمه کرد:


- حق با یاشار بوووود...چشم و ابرو مشکی هم قشنگه.

1400/11/10 19:07

#پارت_39




خدایا چه اتفاقی داره می‌افته؟
اونجا...
توی اون عمارت، مردی که صبح منو با دنیای لذت آشنا کرد...داره شب رو با یکی دیگه صبح می‌کنه و اینجا...
من تو بغل بهترین دوستشم...

خواستم از بغلش بیرون بیام که نذاشت...منو به سمتی کشید، به درختی کوبید و محکم بغلم کرد.


- نمی‌ذاررررم بری.


می‌دونستم مستِ...
اما...


+ ولم کن سپهر.


بی‌توجه به حرفم گفت:



- دلت می‌خوااااد جای اون زنه باشی نه؟
همووون طوری که من..‌دلمممم می‌خواد جای یاشااااار باشم.


چنگی به پهلوم زد...
آخی گفتم و اشکم چکید...
سر خورد و از کنار بینیم اومد روی لبم...


با چشم قطره اشک رو دنبال کرد و نگاهش میخ لب هام شد...



*یاشار*



مردو*نه‌ام رو به بهشتش مالیدم که آهی کشید...
کافی نبود...
برای من کافی نبود...
یه چیزی کم بود...
یه چیزی مثل نوشیدنی...بعد از اون بهتر می‌تونستم تو حس فرو برم...

شاید این بهانه ای بود که برای خودم آورده بودم می‌خواستم انکار کنم که با هر دقیقه به جای این زن ساحل میاد تو ذهنم...

لعنتی جوری زیر دندونم رفته بود که نمی‌تونستم ازش بگذرم...
من بکا*رتش رو می خواستم...
همه‌ ی وجودش رو برای خودم می‌خواستم....

بلند شدم و از تخت پایین اومدم....شلوارم رو پوشیدم که گفت:


- کجا می‌ری؟


سرد گفتم:


+ بخواب تو...الان برمی‌گردم‌.


قفل در و باز کردم و از اتاق خارج شدم...
ده دقیقه پیش باید نوشیدنیم رو می‌آوردن.
می‌خواستم به بهانه نوشیدنی ساحل رو به اتاقم بکشم...

به طبقه پایین رفتم...
خبری ازش نبود، حتی سپهر هم که توی پذیرایی بود هم دیگه نبود.
چنگی به موهام زدم...
چرا حس می کنم یه چیزی این وسط می‌لنگه؟

1400/11/10 19:08

#پارت_40



از در عمارت بیرون رفتم...
کمی جلو تر رفتم و نگاهم رو توی باغ چرخوندم....
با حرص نفسم رو بیرون دادم...آخه این وقت شب ساحل اینجا میاد؟

خواستم برگردم داخل که صدای آخی رو شنیدم.
سریع مکث کردم...
آدمِ گوش تیزی بودم...
به سمت صدا نگاه کردم...صدا از پشت یکی از درخت‌ها بود...بی‌اختیار به سمت درخت ها حرکت کردم.

هر چی نزدیک می‌شدم صداها واضح تر می‌شد و من عصبی تر...خشمگین تر و...

درنده تر می‌شدم...


- ول...ولم کن آقا سپهر...آخخخخ.


+ هیییییش... بعد از عمری یکی پیدا شده که تحریکم کنه...نمی‌ذاررررم از دستم بری.... تو رو از یاشار می‌خرم.


- هیعععع...آیییی...


+جووون دردت اومد؟ چقدر این هلو‌هات نَرمَن...


دیگه نتونستم تحمل کنم...
با خشم زیادی به سمت اون درخت رفتم...

چی دیدم؟


سپهر با دکمه های باز...یه دستش به یکی از سی*نه های ساحل چنگ زده بود ...

نفهمیدم چطوری پریدم و یقه اش رو از پشت چنگ زدم...
ساحل جیغی کشید...سپهر رو چرخوندم و مشت محکمی به صورتش خوابوندم...
پرت شد روی زمین...
ساحل گریون گفت:


- ار...ارباب...اون...


طاقت نیاوردم و با پشت دست سیلی‌ای به صورتش زدم...
کنار سپهر پخش زمین شد...
به قدری عصبی بودم که دلم می‌خواست هر دو تاشون رو بکشم...

با نفس نفس به سپهر گفتم:


+ کثافت تو رفیقم بودی..می‌دونستی که وقتی با دختری هستم و تا ازش خسته نشم اون رو به کسی نمی‌دم...تو می‌دونی که من چقدرررر روی داشته هام حساسم...امروز هم این برده‌ی لعنتی جزو داشته هام شده بود و تو...توووو با لمس کردنش نجسش کردددددییییی.


تکونی خورد که همون موقع لگدی به کمرش زدم و غریدم:


+ تواِ عوضی مریضی فهمیدی؟ از همون چند سال پیش که از پس یه س*ک*س معمولی بر نمی‌اومدی فهمیدم...تو با اون کی*ر خرابت می خواستی ساحل رو مال خودت کنی؟
تویی که تو عالم مستی واسه من سیخ کردی!...شاید اصلا به دختر ها تمایل نداشته باشی و ترنس یا گی باشی؟
تو چی هستی سپهر؟
جنست چیه آشغاااااال؟


ساکت شدم...

سپهر تکون نمی‌خورد...
هق هق ساحل تنها صدایی بود که سکوت اون تاریکی رو می‌شکست.

1400/11/10 19:08