971 عضو
#پارت_214
پشت میز آشپزخونه نشستم خاتون ت خدمتکار ها درگیر تمیز کردن عمارت بودند.
خاتون تند تند روی میز رو پر از مربا و پنیر کرد و گفت:
- تو بخور دخترم من برم به کارهام برسم
الکی سری تکون دادم...
خاتون از آشپزخونه بیرون رفت و من بیاشتها به میز رو به روم نگاه کردم.
الکی چند لقمه نون و مربا خوردم و بعد از سر کشیدن چایی سرد شده ام از پشت میز بلند شدم.
*******
بعد از ظهر شده بود و از یاشار خبری نبود... دلم شور میزد.
چرا نمیاد؟
مگه اون روستا چه خبر بود؟
با دلشوره به سمت اتاق سپهر زدم و در زدم.
- بله بیا تو.
در و باز کردم و داخل رفتم با دیدنم متعجب گفت:
- چیزی شده؟
- سپهر یاشار هنوز نیومده.
نگاهش عادی شد و گفت:
- خب معلومه رفته روستای بغلی.
اینو گفت و دوباره مشغول خوندن کتاب توی دستش شد.
بیقرار گفتم:
- بهش زنگ بزن کجا موند... از صبح تا حالا رفته.
پوفی کشید و کلافه نگاهم کرد...
#پارت_215
پوفی کشید و کلافه نگاهم کرد و گفت:
- یاشار ارباب این روستاست... فکر میکنی بچهی دو ساله است من سراغش رو بگیرم؟
با خشم و بغض به سپهر نگاه کردم و بیحرف از اتاقش بیروم رفتم...
در اتاق رو محکم به هم کوبیدم و به سمت سالن رفتم، این بار خودم تصمیم گرفتم در بزنم اما با باز شدن در و دیدن یاشار خشکم زد.
قبل از این که حتی فرصت کنه یک قدم برداره با ذوق به سمتش دویدم و گفتم:
- یاشار کجا بودی تو؟ چقدر دیر اومدی؟
در سکوت نگاهم کرد و چیزی نگفت، بیتوجه به حالتش جلو رفتم و کوتاه بغلش کردم.
درسته از این که تنهایی پیش حسام رفته بود ناراحت بودم اما به خاطر دیر کردنش خیلی نگرانش شده بودم.
اصلا جواب اغوشم رو نداد فقط با همون دقت و اخم به صورتم خیره شد...
قبل از این که با کنجکاوی سوالس یپرسم صدای سپهر اومد که از اتاقش بیرون اومده بود.
- اومدی؟ این دختر عمارت رو روی سرش گذاشته بود که یاشار کجاست.
متوجهی پوزخند تلخ و عجیب یاشار شدم...
با حرص به سپهر نگاه کردم که شونهای بالا انداخت.
یاشار بیتوجه به من به سمت پله ها رفت منم دنبالش رفتم
#پارت_216
وارد اتاق شد که گفتم:
- یاشار چی شده؟ نمیخوای بهم بگی؟
کلافه گفت:
+ برو بیرون ساحل... میخوام تنها باشم.
- تا نگی چی شده نمیرم.
با خشم نگاهم کرد، زیر لب گفت:
+ تازگی ها پات رو بیشتر از گلیم خودت دراز تر میکنی... نکنه یادت رفته من ارباب توام؟
با بغض گفتم:
- یادم نرفته که تو ارباب منی... اما اینو میدونم رابطهی منو تو مثل گذشته نیست یاشار.
با تمسخر نگاهم کرد... طرز نگاهش برام مهم نبود.
حس میکردم یه چیزی شده که این طوری به هم ریخته.
حتما وقتی پیش حسام بود اتفاقی افتاده، آروم گفتم:
- چی شده؟ لطفا بهم بگو.
بیتوجه به لحن آرومم تقریبا داد زد:
+ برو بیرون ساحل.
با گریه مثل خودش داد زدم:
- نمیرم...
یک طرف صورتم سوخت...
باورم نمیشه که منو زد، با بهت نگاهش کردم، بدون این که ذرهای پشیمون باشه انگشتش رو به نشونهی تهدید مقابل صورتم تکون داد و غرید:
+ جلوی زبونت رو بگیر وگرنه خودت میدونی چی کارت میکنم... تو حق نداری منو باز خواست کنی بردهی جن**سی.
از لقبی که بهم نسبت داد دلم شکست...
اون حرفش بیشتر از سیلیای که به صورتم زد درد داشت.
با چشمهای گریون به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم.
#پارت_217
یک طرف صورتم سوخت...
باورم نمیشه که منو زد، با بهت نگاهش کردم، بدون این که ذرهای پشیمون باشه انگشتش رو به نشونهی تهدید مقابل صورتم تکون داد و غرید:
+ جلوی زبونت رو بگیر وگرنه خودت میدونی چی کارت میکنم... تو حق نداری منو باز خواست کنی بردهی جن**سی.
از لقبی که بهم نسبت داد دلم شکست...
اون حرفش بیشتر از سیلیای که به صورتم زد درد داشت.
با چشمهای گریون به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت اتاق خودم رفتم... جایی که میتونستم با خیال راحت اشک بریزم و به کسی حساب پس بدم...
کسی برام ارباب بازی در نیاره.
نمیدونم چند ساعت توی اتاقم خودم رو زندانی کرده بودم که چند تقه به در خورد.
آروم گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و من نیمنگاهی به هدی انداختم که آروم گفت:
- ارباب گفتن که برای شام بیاین.
با سردی گفتم:
- به اربابت بگو من چیزی نمیخورم.
هدی با تردید و نگرانی نگاهم کرد...
تیز نگاهش کردم که از نگاهم جا خورد و سریع از اتاق خارج شد و در و بست.
آهی کشیدم و خودم رو روی تخت پرت کردم...
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق به شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد.
هینی کشیدم و توی جام نشستم، یاشار عصبی نگاهم کرد و به سمتم اومد.
قبل از این که تکون بخورم مچ دستم رو کشید و من از روی تخت بلند شدم.
منو دنبال خودش از اتاق بیرون برد...
فکر کردم میخواد منو به طبقهی پایین برای خوردن شام ببره اما به سمت اتاقش رفت.
حسابی ترسیدم
#پارت_218
با ترس صداش زدم:
- یاشار وایسا....
قبل از این که بهم جوابی بده منو توی اتاق پرت کرد... اونقدر غافلگیر شدم که روی زمین افتادم.
صداش رو شنیدم که داد زد:
+ چرا گوه میزنی به اعصاب من؟ خودت رو دسته بالا میدونی؟
با بغض نگاهش کردم... چرا دوباره مثل قبلا شده بود؟
پوزخندی زد و گفت:
+ چیه آبغوره گرفتی؟ به من میرسی لال میشی پشت سر من شجاعی؟
- یاشار...
یا فریاد بلند گفت:
+ دیگه به من نگو یاشار بگو ارباب... من ارباب توام.
بهت زده نگاهش کردم... یاد اون موقعی افتادم که ازم خواسته بود یاشار صداش بزنم.
حالا دوباره میخواد اربابم باشه؟
این یعنی... یعنی قراره زندگیم دوباره جهنم بشه.
با خشم و حرص ادامه داد:
+ تو اصلا کی هستی هان؟ غیر از یه برده چی هستی؟
چشمهام رو بستم و نالیدم:
- بس کن... خواهش میکنم.
دوباره پوزخند زد... روی زمین خم شد و روم خیمه زد...
از فشار وزن و سفتی زمین تنم درد گرفت، با ترس گفتم:
- نه... وایسا... چت شده؟
با تفریح و تحقیر نگاهم کرد و سی*نهام رو محکم فشار داد...
جیغ زدم و گریه کردم.
+ تو باید منو آروم کنی... دلم میخواد خفهات کنم.
اصلا نمیدونستم چرا این کارها رو انجام میده...
دلم میخواست بمیرم...
سرش رو زیر گوشم آورد و زمزمه کرد:
+ چرا عکس نقاشی شدهی تو باید توی خونهی ارباب احمدی باشه هان؟ مگه توی جن*ده اون جا هم بودی؟
خشکم زد... عکس من تو خونهی حسام بود؟
#پارت_219
گیج و متعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
با حرص غرید:
+ همون که شنیدی... نقاشی چهرهات توی اتاق کارش بود، این چه معنیای میده هان؟
مطمئنم اون من نبودم... قطعا مادرم بود، پس هنوز عاشق مادرمِ.
بغضم شکست.
چنگی به موهام زد و غرید:
+ بسه ساحل خفه خون بگیر... مغزم داره میترکه، بهم بگو اون تو رو از کجا میشناسه؟
به خاطر کشیدن موهام سرم درد گرفته بود، با درد نالیدم:
- نمی... نمیدونم باور کن... آیی ولم کن.
با خشم زیر گوشم گفت:
+ بردهی من فقط بردهی منه... نه بردهی این و اون، اون مردک خرفت چرا عکس تو رو داره هان؟ بهم دروغ نگو وگرنه میکشمت ساحل.
گریه ام بلند تر شد... یاشار عصبی تر یقهی لباسم رو کشید و جر داد...
نه این دیگه مثل سک**س همیشه نیست این خودِ تجا*وزه.
با هق هق نالیدم:
- یاشار نه ول... ولم کن... من نمیدونم من تا به حال از حیاط عمارت هم بیرون نرفتم.
بیتوجه به من لباسم رو در آورد... واقعا طاقت رابطه نداشتم.
دیشب تموم توانم رو ازم گرفته بود.
قبل از این که بتونه شلوارم رو در بیاره با صدای ضعیفی نالیدم:
- پدرمه...
انگار متوجه نشد چی گفتم که با شک گفت:
+ چی؟
با چونهی لرزوم چشمهام رو بستم و لب گزیدم....
#پارت_220
با خشم چشمهاش رو بست و زیر لب غرید:
+ ساحل متنفرم از سکوت تو... دِ لعنتی حرف بزن.
آه لرزونی کشیدم و با بدبختی زمزمه کردم:
- فرار کرد... از اون روستا و مردمش فرار کرد.
بهت زده نگاهم کرد که با خجالت نگاه ازش گرفتم...
پوفی کشید و از روی زمین بلند شد.
شروع به قدم زدن کرد انگار هنوز نتونسته بود حرفهام رو هضم کنه.
زیر لب گفت:
+ باورم نمیشه... مادرت ارباب زاده بوده و از خونه فرار کرده بعد اومده اینجا تا آخر خودش کلفتی میکنه؟ باورم نمیشه داری دروغ میگی... اصلا... اصلا چرا زودتر بهم نگفتی؟
- بخدا خودمم تازه فهمیدم نمیدونستم.
تیز نگاهم کرد و زیر لب گفت:
+ گفتی مادرت نامزد ارباب حسام بوده؟
با ترس سری تکون دادم که مشکوک گفت:
+ چرا فرار کرده؟
داشتم از ترس و نگرانی سکته میکردم...
اگر واقعیت رو نگم مطمئنم یاشار منو شکنجه می ده.
اگر هم واقعیت رو بگم آبروی مادرم میره.
تا خواست دوباره داد بزنه سریع گفتم:
- چون دوستش نداشت... مادرم عاشق حسام نبود.
انگار حرفهام رو نمی تونست به سادگی باور کنه که داد زد:
+ پس پدرت کیه؟
با گریه از جام بلند شدم و مثل خودش جواب دادم:
- پدرم حسامِ... همون مردی که مادرن ازش فرار کرد... حالا خیالت راحت شد؟
یکه خورده هم از برخوردم هم از حرفم نگاهم کرد.
سریع پشت بهش کردم تا نگاهش رو نبینم.
اشک بود که فقط از چشمام میریخت.
#پارت_209
خودش رو به ک*صم مالید تا خیس بشم... مشغول بازی با سی**نههام شد.
کم کم تحر*یک شدم که با یک ضربه واردم کرد.
آه پر از درد و لذتی کشیدم.
دیوونگی یاشار توی سک**س حتی به من هم سرایت کرده بود، پاهام رو توی دلم جمع کرد و با قدرت کمر زد.
به رو تختی چنگ زدم و جیغ کنترل شدهای کشیدم... حالا پشت و جلوم حسابی درد گرفته بود و میسوخت.
یاشار زیر لب غرید:
+ لعنتی تو چرا اینقدر تنگی؟ چرا گشاد نمیشی جن*ده ی من؟ میخوام ج*ر بخوری.
خمار نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
چند تا سیلی به پشتم زد که جیغ زدم، دوباره گفت:
+ آره همینه جیغ بزن... من ارباب توام... کی داره تو رو میکنه؟
با نفس نفس نالیدم:
- تو... آیییی.
پاهام رو باز کرد و تا ته داخلم فرستاد... حس کردم رحمم پاره شد.
جیغ بلندی کشیدم...
+ آخخخخخ یاشااااااار...
با آه مردونهای ار*ضا شد و تموم آبش داخلم ریخت...
وقتی کشید بیرون حس کردم واقعا پاره شدم.
نمیدونستم از درد پشتم ناله کنم یا جلوم.
یاشار سریع بغلم کرد...
اشکم روی سینهاش چکید.
+ درد داری؟
آخه اینم سواله پرسید؟ یاد روزای اول افتادم که به زور باهام رابطه برقرار میکرد.
مثل خروس تند تند فقط کمر میزد و ار*ضا میشد.
چیزی نگفتم که شروع به نوازش کردنم کرد.
#پارت_210
چند دقیقه گذشت که با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
+ میدونم الان از دستم ناراحتی... شاید پیش خودت فکر کنی من یه دیوونهی حش*ریام... ساحل من در مقابل تو نمیتونم خودم رو کنترل کنم میدونی چرا؟
هیچی نگفتم و کنجکاو نگاهش کردم که ادامه داد:
+ وقتی که خارج بودم دور و برم پر از دخترای بلوند و برنزه بودن... دیگه از اون چهرههای مصنوعی و تکراری خسته شده بودم، دلم میخواست یه دختر چشم و ابرو مشکی سفید به تورم بخوره... تو همون دختری بودی که من میخواستم... دست نخورده و باکره... هر چقدر که باهات سک**س کنم خسته نمیشم.
با این حرفش دلم لرزید!
حس خوبی بهم دست داد ولی با ادامهی حرفش دلم گرفت.
+ تو صیغهی منی... بردهی من... جزو اموال منی تا آخر هم باید جن*ده ی خودم باشی.
با دلخوری نگاهم رو ازش گرفتم...
دلم میخواست داد بزنم که منم یه ارباب زاده ام نه برده...
منم صاحب کلی ملک و اموالم نه مال تو...
اما سکوت کردم!
با دستمال خودم و خودش رو تمیز کرد و پتو روم کشید...
پاهام رو توی دل دردناکم جمع کردم و خوابیدم.
#پارت_211
خودش رو به ک*صم مالید تا خیس بشم... مشغول بازی با سی**نههام شد.
کم کم تحر*یک شدم که با یک ضربه واردم کرد.
آه پر از درد و لذتی کشیدم.
دیوونگی یاشار توی سک**س حتی به من هم سرایت کرده بود، پاهام رو توی دلم جمع کرد و با قدرت کمر زد.
به رو تختی چنگ زدم و جیغ کنترل شدهای کشیدم... حالا پشت و جلوم حسابی درد گرفته بود و میسوخت.
یاشار زیر لب غرید:
+ لعنتی تو چرا اینقدر تنگی؟ چرا گشاد نمیشی جن*ده ی من؟ میخوام ج*ر بخوری.
خمار نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
چند تا سیلی به پشتم زد که جیغ زدم، دوباره گفت:
+ آره همینه جیغ بزن... من ارباب توام... کی داره تو رو میکنه؟
با نفس نفس نالیدم:
- تو... آیییی.
پاهام رو باز کرد و تا ته داخلم فرستاد... حس کردم رحمم پاره شد.
جیغ بلندی کشیدم...
+ آخخخخخ یاشااااااار...
با آه مردونهای ار*ضا شد و تموم آبش داخلم ریخت...
وقتی کشید بیرون حس کردم واقعا پاره شدم.
نمیدونستم از درد پشتم ناله کنم یا جلوم.
یاشار سریع بغلم کرد...
اشکم روی سینهاش چکید.
+ درد داری؟
آخه اینم سواله پرسید؟ یاد روزای اول افتادم که به زور باهام رابطه برقرار میکرد.
مثل خروس تند تند فقط کمر میزد و ار*ضا میشد.
چیزی نگفتم که شروع به نوازش کردنم کرد.
#پارت_212
چند دقیقه گذشت که با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
+ میدونم الان از دستم ناراحتی... شاید پیش خودت فکر کنی من یه دیوونهی حش*ریام... ساحل من در مقابل تو نمیتونم خودم رو کنترل کنم میدونی چرا؟
هیچی نگفتم و کنجکاو نگاهش کردم که ادامه داد:
+ وقتی که خارج بودم دور و برم پر از دخترای بلوند و برنزه بودن... دیگه از اون چهرههای مصنوعی و تکراری خسته شده بودم، دلم میخواست یه دختر چشم و ابرو مشکی سفید به تورم بخوره... تو همون دختری بودی که من میخواستم... دست نخورده و باکره... هر چقدر که باهات سک**س کنم خسته نمیشم.
با این حرفش دلم لرزید!
حس خوبی بهم دست داد ولی با ادامهی حرفش دلم گرفت.
+ تو صیغهی منی... بردهی من... جزو اموال منی تا آخر هم باید جن*ده ی خودم باشی.
با دلخوری نگاهم رو ازش گرفتم...
دلم میخواست داد بزنم که منم یه ارباب زاده ام نه برده...
منم صاحب کلی ملک و اموالم نه مال تو...
اما سکوت کردم!
با دستمال خودم و خودش رو تمیز کرد و پتو روم کشید...
پاهام رو توی دل دردناکم جمع کردم و خوابیدم.
#پارت_213
با احساس سرما از خواب بیدار شدم، با دست دنبال پتو گشتم و کمی نیم خیز شدم اما با دردی که توی کمرم حس کردم آهم بلند شد... چرخیدم و به جای خالی یاشار نگاه کردم.
دستی به سمتی که خوابیده بود کشیدم... انگار خیلی وقت بود رفته، پوفی کشیدم و بلند شدم تا لباس بپوشم.
اون که منو با حوله دید اصلا فرصت نکرد لباس زیر پبوشم سریع کمر خودش رو خالی کرد.
پورخندی زدم و شروع به لباس پوشیدن کردم...
دوست داشتم برم حموم اما دیشب رفته بودم و اتفاق بعدش که افتاد پشیمون شدم.
وارد سرویس شدم و دست و صورتم رو شستم.
کمی که حالم بهتر شد از اتاق بیرون رفتم... با دیدن هدی سریع صداش زدم:
- هدی جون؟
سمتم برگشت و گفت:
- جان؟
- یا... ارباب یاشار کجاست؟
بعد از مکثی گفت:
- از روستای بغلی... همین روستای سالاری ها یه پیک اومد برای ارباب... مثل این که ارباب احمدی ایشون رو دعوت کرده بود.
خشکم زد... با چشمهای گرد گفتم:
- دعوت؟... مطمئنی فقط یاشار رو دعوت کرده؟
با تعجب سری تکون داد...
با حرص و بغض چرخیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
چرا منو به عنوان نامزد یاشار دعوا نکردن؟
اصلا... اصلا شاید دعوت کرده باشن و یاشار منو نبرد؟
#پارت_214
پشت میز آشپزخونه نشستم خاتون ت خدمتکار ها درگیر تمیز کردن عمارت بودند.
خاتون تند تند روی میز رو پر از مربا و پنیر کرد و گفت:
- تو بخور دخترم من برم به کارهام برسم
الکی سری تکون دادم...
خاتون از آشپزخونه بیرون رفت و من بیاشتها به میز رو به روم نگاه کردم.
الکی چند لقمه نون و مربا خوردم و بعد از سر کشیدن چایی سرد شده ام از پشت میز بلند شدم.
*******
بعد از ظهر شده بود و از یاشار خبری نبود... دلم شور میزد.
چرا نمیاد؟
مگه اون روستا چه خبر بود؟
با دلشوره به سمت اتاق سپهر زدم و در زدم.
- بله بیا تو.
در و باز کردم و داخل رفتم با دیدنم متعجب گفت:
- چیزی شده؟
- سپهر یاشار هنوز نیومده.
نگاهش عادی شد و گفت:
- خب معلومه رفته روستای بغلی.
اینو گفت و دوباره مشغول خوندن کتاب توی دستش شد.
بیقرار گفتم:
- بهش زنگ بزن کجا موند... از صبح تا حالا رفته.
پوفی کشید و کلافه نگاهم کرد...
#پارت_215
پوفی کشید و کلافه نگاهم کرد و گفت:
- یاشار ارباب این روستاست... فکر میکنی بچهی دو ساله است من سراغش رو بگیرم؟
با خشم و بغض به سپهر نگاه کردم و بیحرف از اتاقش بیروم رفتم...
در اتاق رو محکم به هم کوبیدم و به سمت سالن رفتم، این بار خودم تصمیم گرفتم در بزنم اما با باز شدن در و دیدن یاشار خشکم زد.
قبل از این که حتی فرصت کنه یک قدم برداره با ذوق به سمتش دویدم و گفتم:
- یاشار کجا بودی تو؟ چقدر دیر اومدی؟
در سکوت نگاهم کرد و چیزی نگفت، بیتوجه به حالتش جلو رفتم و کوتاه بغلش کردم.
درسته از این که تنهایی پیش حسام رفته بود ناراحت بودم اما به خاطر دیر کردنش خیلی نگرانش شده بودم.
اصلا جواب اغوشم رو نداد فقط با همون دقت و اخم به صورتم خیره شد...
قبل از این که با کنجکاوی سوالس یپرسم صدای سپهر اومد که از اتاقش بیرون اومده بود.
- اومدی؟ این دختر عمارت رو روی سرش گذاشته بود که یاشار کجاست.
متوجهی پوزخند تلخ و عجیب یاشار شدم...
با حرص به سپهر نگاه کردم که شونهای بالا انداخت.
یاشار بیتوجه به من به سمت پله ها رفت منم دنبالش رفتم
#پارت_216
وارد اتاق شد که گفتم:
- یاشار چی شده؟ نمیخوای بهم بگی؟
کلافه گفت:
+ برو بیرون ساحل... میخوام تنها باشم.
- تا نگی چی شده نمیرم.
با خشم نگاهم کرد، زیر لب گفت:
+ تازگی ها پات رو بیشتر از گلیم خودت دراز تر میکنی... نکنه یادت رفته من ارباب توام؟
با بغض گفتم:
- یادم نرفته که تو ارباب منی... اما اینو میدونم رابطهی منو تو مثل گذشته نیست یاشار.
با تمسخر نگاهم کرد... طرز نگاهش برام مهم نبود.
حس میکردم یه چیزی شده که این طوری به هم ریخته.
حتما وقتی پیش حسام بود اتفاقی افتاده، آروم گفتم:
- چی شده؟ لطفا بهم بگو.
بیتوجه به لحن آرومم تقریبا داد زد:
+ برو بیرون ساحل.
با گریه مثل خودش داد زدم:
- نمیرم...
یک طرف صورتم سوخت...
باورم نمیشه که منو زد، با بهت نگاهش کردم، بدون این که ذرهای پشیمون باشه انگشتش رو به نشونهی تهدید مقابل صورتم تکون داد و غرید:
+ جلوی زبونت رو بگیر وگرنه خودت میدونی چی کارت میکنم... تو حق نداری منو باز خواست کنی بردهی جن**سی.
از لقبی که بهم نسبت داد دلم شکست...
اون حرفش بیشتر از سیلیای که به صورتم زد درد داشت.
با چشمهای گریون به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم.
#پارت_217
یک طرف صورتم سوخت...
باورم نمیشه که منو زد، با بهت نگاهش کردم، بدون این که ذرهای پشیمون باشه انگشتش رو به نشونهی تهدید مقابل صورتم تکون داد و غرید:
+ جلوی زبونت رو بگیر وگرنه خودت میدونی چی کارت میکنم... تو حق نداری منو باز خواست کنی بردهی جن**سی.
از لقبی که بهم نسبت داد دلم شکست...
اون حرفش بیشتر از سیلیای که به صورتم زد درد داشت.
با چشمهای گریون به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت اتاق خودم رفتم... جایی که میتونستم با خیال راحت اشک بریزم و به کسی حساب پس بدم...
کسی برام ارباب بازی در نیاره.
نمیدونم چند ساعت توی اتاقم خودم رو زندانی کرده بودم که چند تقه به در خورد.
آروم گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و من نیمنگاهی به هدی انداختم که آروم گفت:
- ارباب گفتن که برای شام بیاین.
با سردی گفتم:
- به اربابت بگو من چیزی نمیخورم.
هدی با تردید و نگرانی نگاهم کرد...
تیز نگاهش کردم که از نگاهم جا خورد و سریع از اتاق خارج شد و در و بست.
آهی کشیدم و خودم رو روی تخت پرت کردم...
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق به شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد.
هینی کشیدم و توی جام نشستم، یاشار عصبی نگاهم کرد و به سمتم اومد.
قبل از این که تکون بخورم مچ دستم رو کشید و من از روی تخت بلند شدم.
منو دنبال خودش از اتاق بیرون برد...
فکر کردم میخواد منو به طبقهی پایین برای خوردن شام ببره اما به سمت اتاقش رفت.
حسابی ترسیدم
#پارت_218
با ترس صداش زدم:
- یاشار وایسا....
قبل از این که بهم جوابی بده منو توی اتاق پرت کرد... اونقدر غافلگیر شدم که روی زمین افتادم.
صداش رو شنیدم که داد زد:
+ چرا گوه میزنی به اعصاب من؟ خودت رو دسته بالا میدونی؟
با بغض نگاهش کردم... چرا دوباره مثل قبلا شده بود؟
پوزخندی زد و گفت:
+ چیه آبغوره گرفتی؟ به من میرسی لال میشی پشت سر من شجاعی؟
- یاشار...
یا فریاد بلند گفت:
+ دیگه به من نگو یاشار بگو ارباب... من ارباب توام.
بهت زده نگاهش کردم... یاد اون موقعی افتادم که ازم خواسته بود یاشار صداش بزنم.
حالا دوباره میخواد اربابم باشه؟
این یعنی... یعنی قراره زندگیم دوباره جهنم بشه.
با خشم و حرص ادامه داد:
+ تو اصلا کی هستی هان؟ غیر از یه برده چی هستی؟
چشمهام رو بستم و نالیدم:
- بس کن... خواهش میکنم.
دوباره پوزخند زد... روی زمین خم شد و روم خیمه زد...
از فشار وزن و سفتی زمین تنم درد گرفت، با ترس گفتم:
- نه... وایسا... چت شده؟
با تفریح و تحقیر نگاهم کرد و سی*نهام رو محکم فشار داد...
جیغ زدم و گریه کردم.
+ تو باید منو آروم کنی... دلم میخواد خفهات کنم.
اصلا نمیدونستم چرا این کارها رو انجام میده...
دلم میخواست بمیرم...
سرش رو زیر گوشم آورد و زمزمه کرد:
+ چرا عکس نقاشی شدهی تو باید توی خونهی ارباب احمدی باشه هان؟ مگه توی جن*ده اون جا هم بودی؟
خشکم زد... عکس من تو خونهی حسام بود؟
#پارت_219
گیج و متعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
با حرص غرید:
+ همون که شنیدی... نقاشی چهرهات توی اتاق کارش بود، این چه معنیای میده هان؟
مطمئنم اون من نبودم... قطعا مادرم بود، پس هنوز عاشق مادرمِ.
بغضم شکست.
چنگی به موهام زد و غرید:
+ بسه ساحل خفه خون بگیر... مغزم داره میترکه، بهم بگو اون تو رو از کجا میشناسه؟
به خاطر کشیدن موهام سرم درد گرفته بود، با درد نالیدم:
- نمی... نمیدونم باور کن... آیی ولم کن.
با خشم زیر گوشم گفت:
+ بردهی من فقط بردهی منه... نه بردهی این و اون، اون مردک خرفت چرا عکس تو رو داره هان؟ بهم دروغ نگو وگرنه میکشمت ساحل.
گریه ام بلند تر شد... یاشار عصبی تر یقهی لباسم رو کشید و جر داد...
نه این دیگه مثل سک**س همیشه نیست این خودِ تجا*وزه.
با هق هق نالیدم:
- یاشار نه ول... ولم کن... من نمیدونم من تا به حال از حیاط عمارت هم بیرون نرفتم.
بیتوجه به من لباسم رو در آورد... واقعا طاقت رابطه نداشتم.
دیشب تموم توانم رو ازم گرفته بود.
قبل از این که بتونه شلوارم رو در بیاره با صدای ضعیفی نالیدم:
- پدرمه...
انگار متوجه نشد چی گفتم که با شک گفت:
+ چی؟
با چونهی لرزوم چشمهام رو بستم و لب گزیدم....
#پارت_220
با خشم چشمهاش رو بست و زیر لب غرید:
+ ساحل متنفرم از سکوت تو... دِ لعنتی حرف بزن.
آه لرزونی کشیدم و با بدبختی زمزمه کردم:
- فرار کرد... از اون روستا و مردمش فرار کرد.
بهت زده نگاهم کرد که با خجالت نگاه ازش گرفتم...
پوفی کشید و از روی زمین بلند شد.
شروع به قدم زدن کرد انگار هنوز نتونسته بود حرفهام رو هضم کنه.
زیر لب گفت:
+ باورم نمیشه... مادرت ارباب زاده بوده و از خونه فرار کرده بعد اومده اینجا تا آخر خودش کلفتی میکنه؟ باورم نمیشه داری دروغ میگی... اصلا... اصلا چرا زودتر بهم نگفتی؟
- بخدا خودمم تازه فهمیدم نمیدونستم.
تیز نگاهم کرد و زیر لب گفت:
+ گفتی مادرت نامزد ارباب حسام بوده؟
با ترس سری تکون دادم که مشکوک گفت:
+ چرا فرار کرده؟
داشتم از ترس و نگرانی سکته میکردم...
اگر واقعیت رو نگم مطمئنم یاشار منو شکنجه می ده.
اگر هم واقعیت رو بگم آبروی مادرم میره.
تا خواست دوباره داد بزنه سریع گفتم:
- چون دوستش نداشت... مادرم عاشق حسام نبود.
انگار حرفهام رو نمی تونست به سادگی باور کنه که داد زد:
+ پس پدرت کیه؟
با گریه از جام بلند شدم و مثل خودش جواب دادم:
- پدرم حسامِ... همون مردی که مادرن ازش فرار کرد... حالا خیالت راحت شد؟
یکه خورده هم از برخوردم هم از حرفم نگاهم کرد.
سریع پشت بهش کردم تا نگاهش رو نبینم.
اشک بود که فقط از چشمام میریخت.
#پارت_221
انگار حرفهام رو نمی تونست به سادگی باور کنه که داد زد:
+ پس پدرت کیه؟
با گریه از جام بلند شدم و مثل خودش جواب دادم:
- پدرم حسامِ... همون مردی که مادرم ازش فرار کرد... حالا خیالت راحت شد؟
یکه خورده هم از برخوردم هم از حرفم نگاهم کرد.
سریع پشت بهش کردم تا نگاهش رو نبینم.
اشک بود که فقط از چشمام میریخت.
دستم رو کشید و منو یه سمت خودش چرخوند، بیقرار گفت:
+ چی داری میگی ساحل؟ یعنی تو دختر ارباب حسامی؟ مادرت چرا برنگشت؟
با حرص گفتم:
- اره دخترشم اما مادرم لج کرد برنگشت... هیچ وقت هم به من نگفت پدرم کیه چون وقتی بچه بودم مرد... منم تازه فهمیدم یه ( خواستم بگم دفتر خاطرات اما ترسیدم یاشار اونو ازم بخواد و بعد با خوندن این که مادرم عاشق پدرش بوده و مادرش خودکشی کرده ازم متنفر بشه واسه همین سریع گفتم)
- یه نامه برام به جا گذاشته بود... تو وسایل قدیمیش بود که من تازه پیداش کرده بودم.
با همون بهت و تعجب زیر لب گفت:
+ باورم نمیشه... اونا ازدواج کرده بودن.
این بار خجالت کشیدم و بیشتر عصبی شدم...
وقتی نگاه گریونم رو دید فهمید چی شده.
آره من یه... یه حروم زاده بودم.
آروم گفتم:
- حسام بهش... بهش تجا*وز کرد.
+ چی؟!
شک نداشتم دیگه طاقت این همه شوک رو نداشت.
پوزخند عصبیای زد و پوفی کشید.
#پارت_222
با بغض لب گزیدم که با همون حالت قبل گفت:
+ یعنی میگی مادرت ارباب زاده بوده و باید با حسام ازدواج میکرده که اون رو دوست نداشته... حسام بهش تجا*وز کرده و بعد فرار کرده اومده اینجا؟ تو رو حامله شده بود؟
آروم سر تکون دادم...
عصبی باز دور خودش چرخید و زیر لب غرید:
+ تو دختر حسامی؟ وایی خدا... حتما خبر نداره تو دخترشی.
با اشک نگاهش کردم و آروم گفتم:
- آره حقیقت اینه... منم دقیقا مثل مادرم شدم... بهم تجا*وز شد مثل اون از خانوادهام دورم.
خشن نگاهم کرد و گفت:
+ الان بهم طعنه زدی؟
چیزی نگفتم که به سمتم اومد و سفت بازوهام رو گرفت و تو صورتم داد زد:
+ برام مهم نیست تو کی هستی... من از کارم پشیمون نمیشم.
اینو گفت و هولم داد....
#پارت_223
با دل شکستگی به مسیر رفتنش نگاه کردم...
حتی با این که براش سوتفاهم پیش اومده بود بازم من بودم که سرزنش شدم، از اتاق خارج شد و در و محکم کوبید و بست... با بغض تیکه های لباسم رو از روی زمین جمع کردم و جلوی بالاتنهی تقریبا لختم گرفتم.
همون طوری که سعی میکردم بغضم رو قورت بدم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم...
لباس جدیدی پوشیدم و بیپناه روی تخت دراز کشیدم... دلم ضعف میرفت ولی توجه نکردم.
***********
سه روز از دعوامون میگذشت ولی رفتار یاشار با من تغییر نکرده بود، قبلا به خاطر راب*طه هم که شده بهم نگاه میکرد ولی الان سه روز بود که سمتم نیومده بود.
باید اعتراف کنم دلم براش تنگ شده بود!
یه مدت رفتارش باهام خوب بود که دوباره با اون ماجرا مثل قبلا شد...
جرات نداشتم سر صحبت رو باهاش باز کنم.
نمیدونم حالا که فهمیده من خان زادم باید چی کار کنم؟!
- ساحل خانوم.
با صدای هدی به خودم اومدم، نگاهم رو از تلوزیون گرفتم و گفتم:
- بله؟
- ارباب گفت به استخر طبقهی پایین برین.
با تعجب و بیحواسی گفتم:
- چرا؟
با شرم و خنده نگاهش رو ازم گرفت که تازه فهمیدم چی گفتم.
پوفی کشیدم و سری تکون دادم، ته دلم ذوق داشتم یاشار میخواد منو ببینه اما همون قدر هم استرس داشتم که باهام چی کار داره.
#پارت_224
وارد اتاقم شدم و از توی کمد به از کلی گشتن یه مایو قرمز دو تیکه پیدا کردم که همون رو نمیپوشیدم سنگین تر بودم...
به ناچار انتخابش کردم و حولهای برداشتم، با خجالت از این که کسی منو ببینه به سمت طبقهی هم کف عمارت که توش استخر بود رفتم.
توی رختکن لباسهام رو در آوردم و مایو پوشیدم، موهام رو کامل دورم باز کردم و ریختم تا کم تر بدن نیمه برهنهام مشخص بشه.
با کلی استرس و هیجان به سمت استخر رفتم.
با دیدن یاشار که خیلی ماهرانه شنا میکرد خشکم زد، مثل یه شناگر حرفهاس از این سمت استخر به اوت سمت میرفت اصلا متوجهی من نشده بود.
جلو تر رفتم و لبهی استخر نشستم، همون موقع یهویی سرش رو از آب بیرون اومد که تونست منو ببینه.
موهای خیسش روی پیشونیاش ریخته بود و حسابی جذاب و ک*س*سی شده بود.
نگاهش کل هیکلم رو رسد کرد...
از این که بعد از چند روز داشت منو میدید خوشحال بودم اما سریع نگاهش رو ازم گرفت و به سمت اون طرف استخر شنا کرد.
آهی کشیدم و برای این که حرفی داشته باشم گفتم:
- کارم داشتی؟
کوتاه گفت:
- بیا توی آب...
با تردید نگاهش کردم... میدونستم مخالفت کنم باز عصبی میشه چون من الان دوباره نقش بردهاش رو داشتم.
آهی کشیدم و پاهام رو توی آب گذاشتم... نه سرد بود نه گرم.
چرخید و وقتی مکث منو دید پوفی کشید و به سمتم شنا کرد... قبل از این که به خودم بیا دستم رو کشید...
توی آب پرت شدم و از ترس سریع دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
#پارت_225
از ترس این که غرق نشم کامل به یاشار چسبیدم و هول گفتم:
- وایی خدا یاشار... منو ول نکن.
مرموز و با لبخند عجیبی نگاهم کرد همون طوری که نگهم داشته بود عقب رفت و کامل وسط استخر رفتیم.
پاهام کف استخر رو حس نمیکرد میترسیدم با تکون کوچیکی یاشار منو ول کنه و زیر آب برم.
از طرف دیگه هیجان زده هم شده بودم... یاشار اصلا حرفی نمیزد اما حس میکردم از این حال من لذت میبره.
زیر لب گفت:
+ شنا بلدی؟
سریع گفتم:
- نه بلد نیستم.
+ خوبه.
قبل از این که جوابش رو بدم دستاش از دور کمرم شل شد... هینی کشیدم و محکم تر بهش چسبیدم کل هیکلم به بدنش مالیده میشد.
با وحشت نالیدم:
- نه نه یاشار ولم نکن.
با لبخند عجیبی گفت:
+ میخوای شنا یاد بگیری؟
با ترس گفتم:
- معلومه که نه منو نگه دار.
خندید و یکی از دستاش رو از دورم ول کرد... بیاختیار تکونی خوردم که آب مج خورد و تا گردن زیر آب رفتم.
جیغ زدم:
- یاشار...
دست آزادش رو پشت گردنم گذاشت و صورتم رو نزدیک صورتش کرد...
گیج بودم، اصلا نمیدونستم این کارهاش برای چیه!
انگار هم میخواست اذیتم کنه هم منو کنار خودش نگه داره.
#پارت_226
قبل از این که به خودم بیام لبهای داغش رو به لبهای نیمه باز و سردم چسبوند.
بدنم شل شد که محکم نگهم داشت و منو به خودش فشرد، فکر کردم این قراره یک بوسهی آتشین و داغ باشه اما تا به خودم بیام یاشار با خودش منو زیر آب کشوند.
با شوک لبم رو از روی لبش جدا کردم که سریع روی آب برگشت، همین که سرم از توی آب بیرون اومد سرفه کردم.
با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
+ نفست رو حبس کن.
- ام...اما یاشار...
دوبار زیر آب رفت اما قبلش به زور کمی نفس گرفتم و نفسم رو حبس کردم...
چشمهام رو سفت بستم اما دوباره برخورد چیزی رو به لبام حس کردم.
با تعجب چشمهام رو باز کردم، درون آب یاشار لبهاش رو روی لبهاش من گذاشته بود.
اونقدر توی شوک بودم که متوجه نشدم دستش زیر مایوم رفت، کم کم داشتم نفس کم میآوردم که شنا کرد و دوباره روی آب رفتیم.
نفسم رو با شدت بیرون دادم، آب روی چشمهام رو پاک کردم.
+ چطور بود؟
بی اختیار خندیدم و گفتم:
- عجیب بود.
+ درست مثل تو.
با تعجب نگاهش کردم... من عجیب بودم؟
بالاتنهی مایوم رو کنار زد... سی*نههام بیرون افتاد.
آب دهنم رو سخت قورت دادم که خمار و مرموز نگاهم کرد.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد