971 عضو
nini.plus/r8o3m8a2n
1400/11/12 11:12لینک گروه رمانکده
نظرتون رو بگین?
nini.plus/r8o3m8a2n
1400/11/12 11:12لینک گروه رمانکده
نظرتون رو بگین?
#پارت_201
از اتاق کار خارج شدم...
این همه اتفاق برای من افتاد اما مهمونی هیچ تغییری نکرده بود، توی سالن چشم چرخوندم و تونستم حسام و نریمان رو کنار هم دیگه ببینم.
یعنی چه نسبتی با هم داشتن؟
خاتون سمتم اومد و آروم گفت:
- کجا بودی تو دختر؟ بیا یکم بشین از خودت پذیرایی کن نا سلامتی خانوم عمارتی.
با تعجب گفتم:
- خانوم عمارت؟
- آره دیگه مهمونها تو رو همسر ارباب میدونن پس باید مثل خانوم عمارت رفتار کنی.
خاتون اجازه نداد من حرفی بزنم...
دستم رو کشید و به سمت مبلهای سلطنتی برد، دقیقا منو روی تک مبلی نشوند که خیلی توی چشم بود.
یکم خجالت کشیدم مخصوصا وقتی همه داشتن نگاهم میکردن، خاتون با رضایت سینی شربتی برداشت و سمتم گرفت.
برای این که زیاد با این کارهاش جلب توجه نکنه لیوانی برداشتم که رفت...
جرعهای از نوشیدنیام خوردم که دیدم حسام بهم خیره شده.
قلبم توی دهنم میزد...
چقدر بده که نمی دونه من دخترشم، حتما اون هم براش سوال شده که چطور من شبیه عشق سابقش هستم.
کاشکی یه راهی بود که بهش میگفتم من دخترشم...
اهی کشیدم و بقیه نوشیدنیام رو خوردم.
تو همین فکرها بودم کخ یاشار اومد سمتم.
با دیدنم خندید و گفت:
+ شبیه پادشاهها شدی.
خجالت کشیدم و با هول گفتم:
- خاتون گفت اینجا بشینم.
+ خاتون کاری خوبی کرد... اما بدون من که کامل به چشم نمیای.
اینو گفت و دستش رو سمتم دراز کرد.
#پارت_202
با تعجب دستم رو توی دستش گذاشتم و بلند شدم...
باورم نمیشه بعد از اون سک*س نصفه نیمه یاشار اینقدر جون داشته باشه.
به سمت سالن رفتیم و آهنگ ملایمی پخش شد، قلبم توی دهنم میزد آخه من چطور جلوی چشم همهی اینا با یاشار برقصم؟
آروم کنار گوشم گفت:
+ چرا سرخ شدی؟
مثل خودش لب زدم:
- خجالت میکشم.
با خنده گفت:
+ مگه من میخوام جلوی اینا تو رو بکنم که خجالت میکشی؟
با چشمهای گرد نگاهش کردم که منو به خودش چسبوند و آروم آروم شروع به رقصیدن کرد...
با این که بلد نبودم تانگو برقصم اما همراهیش میکردم.
- خیلی بیادبی یاشار.
+ خب راست میگم دیگه... تو باید الان احساس غرور کنی نه خجالت.
حق با اون بود...
برای همین هیچی نگفتم و روی رقصیدن تمرکز کردم، همه داشتن با تحسین به ما نگاه میکردن.
یاشار با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
+ این ارباب احمدی بد به تو زل زده... داره عصبیم میکنه.
از این حرفش هول شدم... سریع گفتم:
- حتما داره به رقصیدنمون نگاه میکنه.
با حرص نفسی کشید و گفت:
+ نه فقط به تو زل زده... قبل رقص هم داشت نگاهت میکرد.
برای این که حواسش رو پرت کنم سریع گفتم:
- چیه غیرتی شدی؟ یا حسودیت شده؟
جوری نگاهم کرد که از گفتهام پشیمون شدم.
#پارت_203
با حرص گفت:
+ من به چیه اون پیری باید حسودی کنم؟ مثل این که یه مدته به روت خندیدم پرو شدی.
هم ناراحت شدم هم بیاختیار ترسیدم... خیلی وقت بود که اون ارباب خشن رو ندیده بودم.
حقیقتاً من فراموش کرده بودم که یاشار قبلا چقدر باهام بد و خشن بوده.
بیصدا توی آغوشش موندم و رقصیدم...
دیگه نه باهام حرف زد نه خندید، از حرفم پشیمون بودم اما نمیشد حرفم رو پس بگیرم.
بعد از تموم شدن آهنگ همه برای صرف شام به سالن غذا خوری رفتیم کنار یاشار نشستم اما باز هم بهم توجه نکرد.
از بیمحلیاش دلم گرفت!
دستم رو بلند کردم و روی دستش گذاشتم، نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
نا امید آهی کشیدم و شروع به خوردن غذام کردم.
موقع رفتن مهمونها خیلی ناراحت بودم...
حسام داشت میرفت و من فرصت نکردم که باهاش حرف بزنم.
نمیدونم درست بود که بهش بگم دخترشم!
یعنی منو قبول میکرد؟
نریمان هم بعد از یک نگاه طولانی بهم رفت.
حتی نسبت اون رو با حسام نفهمیده بودم
#پارت_204
حسام و نریمان از عمارت خارج شدند فقط لحظهی آخر دیدم که حسام چند دقیقهای با یاشار حرف زد و باهاش دست داد.
همهی مهمون ها تقریبا رفته بودن که با خستگی از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
حالا با این دیدار با پدرم دیگه نمیدونستم چی کار کنم.
دفعهی بعد چطوری ببینمش؟
یا نریمان؟... اون نسبتش با حسام چیه؟
میتونستم اینو از یاشار بپرسم اما یاشار الان خیلی از دستم شاکی بود... حتما بهم شک میکرد.
با کلافگی لباسام رو عوض کردم و سریع راهی حموم شدم...
زیر دوش بغضم شکست و بیاختیار گریه کردم.
چرا من نباید یه خانوادهی عادی داشته باشم؟
دلم برای خودم میسوخت!
شیر دوش رو بستم و بعد از برداشتن حوله از حموم خارج شدم.
حوله رو دورم گرفتم که همون موقع برقها رفت.
اتاق حسابی تاریک شد و من حتی نتونستم جلوی پام رو ببینم.
پام به چیزی خورد و افتادم پایین... بیاختیار جیغ بلندی کشیدم.
صدای مهیب باز شدن در شنیدم...
+ ساحل چی شد؟
یاشار بود که داد زد... اصلا تو تاریکی دیده نمیشد.
با بغض دستم رو تکون دادم و گفتم:
- اینجام.
نمیدونم فهمید یا نه اما نور چراغ گوشیش رو روم انداخت و به سمتم اومد، نگران از روی زمین بلندم کرد که همون موقع دوباره برقها برگشت و اتاق روشن شد.
با دیدن صورت یاشار بغضم شکست و با ترس بغلش کردم... دستش که روی کمر لختم نشست فهمیدم حوله کنار رفته اما محل ندادم.
#پارت_205
دلم میخواست با این آغوش بیمحلیهای آخر شبش رو جبران کنم...
نوازش های دستش عمیق تر شد و کم گم روی باسنم نشست.
با ذوق لب گزیدم و حرکتی انجام نکردم، برآمدگی باسنم رو توی مشتش فشرد و نوازش کرد.
انگشتهاش رو نا محصوص به چاک مشتم میکشید و میمالید.
توی بغلش شل شده بودم، حولهام رو کنار زد و بغلم کرد.
منو روی تخت گذاشت و بیمقدمه منو چرخوند.
مجبورم کرد چهار دست و پا بایستم.
- یاشار...
چک محکمی به پشتم زد که از درد نفسم رفت.
با لحن جدی ای گفت:
+ صدات در نیاد.
چیزی نگفتم... دوباره پشتم رو نوازش کرد و فشار داد.
زیر لب گفت:
+ میخوام تنبیهات کنم.
با تعجب خواستم حرفی بزنم که دوباره به پشتم زد.
به زور جلوی آخ و آهم رو گرفتم.
+ صدات در نمیاد ساحل.
فهمیدم چی میخواد...
دوباره باید بردهاش میشدم، پس ساکت سر جام موندم.
صدای باز شدن زیپ شلوارش اومد.
با حس سردی سگگ کمربند چشمهام رو بستم.
اون برآمدگیای که توی سوراخ های کمربند فرو میرفت رو توی چاک باسنم فرستاد.
نفس هام تند شد و تنم از سرمای سگگ سست شده بود...
تا به حال اینجوری با بدنم بازی نکرده بود، به جای تنبیه حس لذت و آمیخته به ترس رو داشتم
#پارت_206
هر چی بیشتر اون برامدگی کوچیک و سرد رو بین چاک باسنم بالا پایین میکرد حس ترس و لذت توی وجودم بیشتر وول میخورد.
توی حال خودم بودم که لپ های باسنم رو گرفت و از هم باز کرد.
اون برامدگی کوچیک رو توی سوراخ پشتم فشار داد... چون کوچیک بود وارد شد اما حال عجیبی بهم دست داد.
لب گزیدم که با صدای خمار و ارباب گونهای گفت:
+ دردت نیومد نه؟ جای من اگه کی**ر من توش فرو بره چه حسی بهت دست میده؟
حسم میگفت این سوال نیست بلکه یه جور... تهدید و هشدار بود.
سگگ کمربند رو از پشتم دور کرد، ضربهی نسبتا آرومی به لپ های باسنم زد که بیاختیار آخی گفتم. زیر لب گفت:
+ جوووون.
با برخورد اون جسم بزرگ و حجیم بین پاهاش شل شدم...
وای نه!
میدونستم قرار نیست پشتم رو اماده کنه.
حتما به خاطر اون حرفهایی که بین رقص بهش گفتم قراره تنبیه بهشم.
یه فشار به پشتم داد که نفسم رفت... کاملا خشک بود، خواستم پاهام رو باز کنم تا بین پام باز تر بشه و دردم کم تر اما پاهام رو بست و لپ های پشتم رو به هم فشار داد.
اینجوری دردم چند برابر میشد، از شدت ترس بغضم گرفت... این دفعه کشید بیرون و محکم تر فشار داد.
حس کردم چوب خشک و کلفتی توم فرو رفت.
آه درد ناکی شنیدم که سریع غرید:
+ صدات در نیاد.
این نامردی بود... مگه چی گفتم که اینطوری تنبیه میشدم؟
#پارت_207
دوباره در آورد و فشار داد... حس میکردم داره باهام بازی میکنه... هر موقع هم فشارش رو بیشتر میکرد و من بدتر درد میکشیدم.
یهو در آورد و کی**رش رو توم فشار داد که نتونستم تحمل کنم و آخ بلندی گفتم...
به خاطر این که صدام در اومد چک محکمی به پشتم زد و تو گلو غرید.
یک دفعه دوباره فشار داد که جیغ زدم... وای داشتم میمردم!
از درد چشمم سیاهی رفت.
- آه... آیی... یا... یاشار...
+ خفه شو و لذت ببر.
میخواستم بگم چه لذتی؟
من داشتم درد میکشیدم... اولین بار بود که زیرش لذتی حس نمیکردم.
بدون این که از توم در بیاره شروع به کمر زدن کرد.
غلط کردم!
وایی مردم... گریههام شروع شد، یاشار بیتوجه فقط عقب جلو میکرد حتی آروم این کار و نمیکرد که کمی به دستش عادت کنم.
موهام رو از پشت گرفت و توی دستش نگه داشت، صدای کوبیده شدن بدنهامون توی اتاق پیچید.
دیگه جون نداشتم داگی ایست کنم، دستهام شل شد و بالا تنهام روی تخت افتاد.
اینطوری برای یاشار بهتر شد، پایین تنهام کامل بالا رفت و اون با یک ضربه کلش رو داخل فرستاد.
جون نداشتم جیغ بزنم.
دستش رو به جلوم رسوند و انگشتش رو روی چوچولم گذاشت.
وقتی دید زیاد خیس نشدم چند لحظه مکث کرد...
انگار فهمید داره چه غلطی میکنه.
#پارت_208
زیر لب با شک گفت:
+ چرا خیس نشدی؟
دلم میخواست برگردم و یه سیلی به صورتش بزنم... آخه مگه این پرسیدن داشت؟
انگار تازه به خودش اومده بود.
ازم کشید بیرون که آخ دردناکی گفتم، کمی سوراخ پشتم رو لمس کرد انگار داشت چک میکردش.
وقتی صدای نالهی دردناکم رو شنید پوف کلافهای گفت.
+ خیلی درد داری؟
با بغض نالیدم:
- آره.
سریع گفت:
+ گریه میکنی ساحل؟
چیزی نگفتم که منو چرخوند... وقتی صورتم رو دید اخمی کرد...
بعد از مدتی گفت:
+ باشه از اول شروع میکنیم.
خواست بیاد سمتم که سریع دستم رو روی سینهاش گذاشتم و گفتم:
- نه نمیخوام.
نگاهی به دستام بعد به خودم کرد... با تعجب گفت:
+ نمیخوای؟
جدی گفتم:
- نه سک**س نمیخوام.
نگاهش عصبی شد... اخمی کرد و گفت:
+ نکنه یادت رفته چرا صیغهات کردم.
با دلخوری نگاهم کرد که منو روی تخت پرت کرد و روم خیمه زد.
#پارت_201
از اتاق کار خارج شدم...
این همه اتفاق برای من افتاد اما مهمونی هیچ تغییری نکرده بود، توی سالن چشم چرخوندم و تونستم حسام و نریمان رو کنار هم دیگه ببینم.
یعنی چه نسبتی با هم داشتن؟
خاتون سمتم اومد و آروم گفت:
- کجا بودی تو دختر؟ بیا یکم بشین از خودت پذیرایی کن نا سلامتی خانوم عمارتی.
با تعجب گفتم:
- خانوم عمارت؟
- آره دیگه مهمونها تو رو همسر ارباب میدونن پس باید مثل خانوم عمارت رفتار کنی.
خاتون اجازه نداد من حرفی بزنم...
دستم رو کشید و به سمت مبلهای سلطنتی برد، دقیقا منو روی تک مبلی نشوند که خیلی توی چشم بود.
یکم خجالت کشیدم مخصوصا وقتی همه داشتن نگاهم میکردن، خاتون با رضایت سینی شربتی برداشت و سمتم گرفت.
برای این که زیاد با این کارهاش جلب توجه نکنه لیوانی برداشتم که رفت...
جرعهای از نوشیدنیام خوردم که دیدم حسام بهم خیره شده.
قلبم توی دهنم میزد...
چقدر بده که نمی دونه من دخترشم، حتما اون هم براش سوال شده که چطور من شبیه عشق سابقش هستم.
کاشکی یه راهی بود که بهش میگفتم من دخترشم...
اهی کشیدم و بقیه نوشیدنیام رو خوردم.
تو همین فکرها بودم کخ یاشار اومد سمتم.
با دیدنم خندید و گفت:
+ شبیه پادشاهها شدی.
خجالت کشیدم و با هول گفتم:
- خاتون گفت اینجا بشینم.
+ خاتون کاری خوبی کرد... اما بدون من که کامل به چشم نمیای.
اینو گفت و دستش رو سمتم دراز کرد.
#پارت_202
با تعجب دستم رو توی دستش گذاشتم و بلند شدم...
باورم نمیشه بعد از اون سک*س نصفه نیمه یاشار اینقدر جون داشته باشه.
به سمت سالن رفتیم و آهنگ ملایمی پخش شد، قلبم توی دهنم میزد آخه من چطور جلوی چشم همهی اینا با یاشار برقصم؟
آروم کنار گوشم گفت:
+ چرا سرخ شدی؟
مثل خودش لب زدم:
- خجالت میکشم.
با خنده گفت:
+ مگه من میخوام جلوی اینا تو رو بکنم که خجالت میکشی؟
با چشمهای گرد نگاهش کردم که منو به خودش چسبوند و آروم آروم شروع به رقصیدن کرد...
با این که بلد نبودم تانگو برقصم اما همراهیش میکردم.
- خیلی بیادبی یاشار.
+ خب راست میگم دیگه... تو باید الان احساس غرور کنی نه خجالت.
حق با اون بود...
برای همین هیچی نگفتم و روی رقصیدن تمرکز کردم، همه داشتن با تحسین به ما نگاه میکردن.
یاشار با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
+ این ارباب احمدی بد به تو زل زده... داره عصبیم میکنه.
از این حرفش هول شدم... سریع گفتم:
- حتما داره به رقصیدنمون نگاه میکنه.
با حرص نفسی کشید و گفت:
+ نه فقط به تو زل زده... قبل رقص هم داشت نگاهت میکرد.
برای این که حواسش رو پرت کنم سریع گفتم:
- چیه غیرتی شدی؟ یا حسودیت شده؟
جوری نگاهم کرد که از گفتهام پشیمون شدم.
#پارت_203
با حرص گفت:
+ من به چیه اون پیری باید حسودی کنم؟ مثل این که یه مدته به روت خندیدم پرو شدی.
هم ناراحت شدم هم بیاختیار ترسیدم... خیلی وقت بود که اون ارباب خشن رو ندیده بودم.
حقیقتاً من فراموش کرده بودم که یاشار قبلا چقدر باهام بد و خشن بوده.
بیصدا توی آغوشش موندم و رقصیدم...
دیگه نه باهام حرف زد نه خندید، از حرفم پشیمون بودم اما نمیشد حرفم رو پس بگیرم.
بعد از تموم شدن آهنگ همه برای صرف شام به سالن غذا خوری رفتیم کنار یاشار نشستم اما باز هم بهم توجه نکرد.
از بیمحلیاش دلم گرفت!
دستم رو بلند کردم و روی دستش گذاشتم، نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
نا امید آهی کشیدم و شروع به خوردن غذام کردم.
موقع رفتن مهمونها خیلی ناراحت بودم...
حسام داشت میرفت و من فرصت نکردم که باهاش حرف بزنم.
نمیدونم درست بود که بهش بگم دخترشم!
یعنی منو قبول میکرد؟
نریمان هم بعد از یک نگاه طولانی بهم رفت.
حتی نسبت اون رو با حسام نفهمیده بودم
#پارت_204
حسام و نریمان از عمارت خارج شدند فقط لحظهی آخر دیدم که حسام چند دقیقهای با یاشار حرف زد و باهاش دست داد.
همهی مهمون ها تقریبا رفته بودن که با خستگی از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
حالا با این دیدار با پدرم دیگه نمیدونستم چی کار کنم.
دفعهی بعد چطوری ببینمش؟
یا نریمان؟... اون نسبتش با حسام چیه؟
میتونستم اینو از یاشار بپرسم اما یاشار الان خیلی از دستم شاکی بود... حتما بهم شک میکرد.
با کلافگی لباسام رو عوض کردم و سریع راهی حموم شدم...
زیر دوش بغضم شکست و بیاختیار گریه کردم.
چرا من نباید یه خانوادهی عادی داشته باشم؟
دلم برای خودم میسوخت!
شیر دوش رو بستم و بعد از برداشتن حوله از حموم خارج شدم.
حوله رو دورم گرفتم که همون موقع برقها رفت.
اتاق حسابی تاریک شد و من حتی نتونستم جلوی پام رو ببینم.
پام به چیزی خورد و افتادم پایین... بیاختیار جیغ بلندی کشیدم.
صدای مهیب باز شدن در شنیدم...
+ ساحل چی شد؟
یاشار بود که داد زد... اصلا تو تاریکی دیده نمیشد.
با بغض دستم رو تکون دادم و گفتم:
- اینجام.
نمیدونم فهمید یا نه اما نور چراغ گوشیش رو روم انداخت و به سمتم اومد، نگران از روی زمین بلندم کرد که همون موقع دوباره برقها برگشت و اتاق روشن شد.
با دیدن صورت یاشار بغضم شکست و با ترس بغلش کردم... دستش که روی کمر لختم نشست فهمیدم حوله کنار رفته اما محل ندادم.
#پارت_205
دلم میخواست با این آغوش بیمحلیهای آخر شبش رو جبران کنم...
نوازش های دستش عمیق تر شد و کم گم روی باسنم نشست.
با ذوق لب گزیدم و حرکتی انجام نکردم، برآمدگی باسنم رو توی مشتش فشرد و نوازش کرد.
انگشتهاش رو نا محصوص به چاک مشتم میکشید و میمالید.
توی بغلش شل شده بودم، حولهام رو کنار زد و بغلم کرد.
منو روی تخت گذاشت و بیمقدمه منو چرخوند.
مجبورم کرد چهار دست و پا بایستم.
- یاشار...
چک محکمی به پشتم زد که از درد نفسم رفت.
با لحن جدی ای گفت:
+ صدات در نیاد.
چیزی نگفتم... دوباره پشتم رو نوازش کرد و فشار داد.
زیر لب گفت:
+ میخوام تنبیهات کنم.
با تعجب خواستم حرفی بزنم که دوباره به پشتم زد.
به زور جلوی آخ و آهم رو گرفتم.
+ صدات در نمیاد ساحل.
فهمیدم چی میخواد...
دوباره باید بردهاش میشدم، پس ساکت سر جام موندم.
صدای باز شدن زیپ شلوارش اومد.
با حس سردی سگگ کمربند چشمهام رو بستم.
اون برآمدگیای که توی سوراخ های کمربند فرو میرفت رو توی چاک باسنم فرستاد.
نفس هام تند شد و تنم از سرمای سگگ سست شده بود...
تا به حال اینجوری با بدنم بازی نکرده بود، به جای تنبیه حس لذت و آمیخته به ترس رو داشتم
#پارت_206
هر چی بیشتر اون برامدگی کوچیک و سرد رو بین چاک باسنم بالا پایین میکرد حس ترس و لذت توی وجودم بیشتر وول میخورد.
توی حال خودم بودم که لپ های باسنم رو گرفت و از هم باز کرد.
اون برامدگی کوچیک رو توی سوراخ پشتم فشار داد... چون کوچیک بود وارد شد اما حال عجیبی بهم دست داد.
لب گزیدم که با صدای خمار و ارباب گونهای گفت:
+ دردت نیومد نه؟ جای من اگه کی**ر من توش فرو بره چه حسی بهت دست میده؟
حسم میگفت این سوال نیست بلکه یه جور... تهدید و هشدار بود.
سگگ کمربند رو از پشتم دور کرد، ضربهی نسبتا آرومی به لپ های باسنم زد که بیاختیار آخی گفتم. زیر لب گفت:
+ جوووون.
با برخورد اون جسم بزرگ و حجیم بین پاهاش شل شدم...
وای نه!
میدونستم قرار نیست پشتم رو اماده کنه.
حتما به خاطر اون حرفهایی که بین رقص بهش گفتم قراره تنبیه بهشم.
یه فشار به پشتم داد که نفسم رفت... کاملا خشک بود، خواستم پاهام رو باز کنم تا بین پام باز تر بشه و دردم کم تر اما پاهام رو بست و لپ های پشتم رو به هم فشار داد.
اینجوری دردم چند برابر میشد، از شدت ترس بغضم گرفت... این دفعه کشید بیرون و محکم تر فشار داد.
حس کردم چوب خشک و کلفتی توم فرو رفت.
آه درد ناکی شنیدم که سریع غرید:
+ صدات در نیاد.
این نامردی بود... مگه چی گفتم که اینطوری تنبیه میشدم؟
#پارت_207
دوباره در آورد و فشار داد... حس میکردم داره باهام بازی میکنه... هر موقع هم فشارش رو بیشتر میکرد و من بدتر درد میکشیدم.
یهو در آورد و کی**رش رو توم فشار داد که نتونستم تحمل کنم و آخ بلندی گفتم...
به خاطر این که صدام در اومد چک محکمی به پشتم زد و تو گلو غرید.
یک دفعه دوباره فشار داد که جیغ زدم... وای داشتم میمردم!
از درد چشمم سیاهی رفت.
- آه... آیی... یا... یاشار...
+ خفه شو و لذت ببر.
میخواستم بگم چه لذتی؟
من داشتم درد میکشیدم... اولین بار بود که زیرش لذتی حس نمیکردم.
بدون این که از توم در بیاره شروع به کمر زدن کرد.
غلط کردم!
وایی مردم... گریههام شروع شد، یاشار بیتوجه فقط عقب جلو میکرد حتی آروم این کار و نمیکرد که کمی به دستش عادت کنم.
موهام رو از پشت گرفت و توی دستش نگه داشت، صدای کوبیده شدن بدنهامون توی اتاق پیچید.
دیگه جون نداشتم داگی ایست کنم، دستهام شل شد و بالا تنهام روی تخت افتاد.
اینطوری برای یاشار بهتر شد، پایین تنهام کامل بالا رفت و اون با یک ضربه کلش رو داخل فرستاد.
جون نداشتم جیغ بزنم.
دستش رو به جلوم رسوند و انگشتش رو روی چوچولم گذاشت.
وقتی دید زیاد خیس نشدم چند لحظه مکث کرد...
انگار فهمید داره چه غلطی میکنه.
#پارت_208
زیر لب با شک گفت:
+ چرا خیس نشدی؟
دلم میخواست برگردم و یه سیلی به صورتش بزنم... آخه مگه این پرسیدن داشت؟
انگار تازه به خودش اومده بود.
ازم کشید بیرون که آخ دردناکی گفتم، کمی سوراخ پشتم رو لمس کرد انگار داشت چک میکردش.
وقتی صدای نالهی دردناکم رو شنید پوف کلافهای گفت.
+ خیلی درد داری؟
با بغض نالیدم:
- آره.
سریع گفت:
+ گریه میکنی ساحل؟
چیزی نگفتم که منو چرخوند... وقتی صورتم رو دید اخمی کرد...
بعد از مدتی گفت:
+ باشه از اول شروع میکنیم.
خواست بیاد سمتم که سریع دستم رو روی سینهاش گذاشتم و گفتم:
- نه نمیخوام.
نگاهی به دستام بعد به خودم کرد... با تعجب گفت:
+ نمیخوای؟
جدی گفتم:
- نه سک**س نمیخوام.
نگاهش عصبی شد... اخمی کرد و گفت:
+ نکنه یادت رفته چرا صیغهات کردم.
با دلخوری نگاهم کرد که منو روی تخت پرت کرد و روم خیمه زد.
#پارت_209
خودش رو به ک*صم مالید تا خیس بشم... مشغول بازی با سی**نههام شد.
کم کم تحر*یک شدم که با یک ضربه واردم کرد.
آه پر از درد و لذتی کشیدم.
دیوونگی یاشار توی سک**س حتی به من هم سرایت کرده بود، پاهام رو توی دلم جمع کرد و با قدرت کمر زد.
به رو تختی چنگ زدم و جیغ کنترل شدهای کشیدم... حالا پشت و جلوم حسابی درد گرفته بود و میسوخت.
یاشار زیر لب غرید:
+ لعنتی تو چرا اینقدر تنگی؟ چرا گشاد نمیشی جن*ده ی من؟ میخوام ج*ر بخوری.
خمار نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
چند تا سیلی به پشتم زد که جیغ زدم، دوباره گفت:
+ آره همینه جیغ بزن... من ارباب توام... کی داره تو رو میکنه؟
با نفس نفس نالیدم:
- تو... آیییی.
پاهام رو باز کرد و تا ته داخلم فرستاد... حس کردم رحمم پاره شد.
جیغ بلندی کشیدم...
+ آخخخخخ یاشااااااار...
با آه مردونهای ار*ضا شد و تموم آبش داخلم ریخت...
وقتی کشید بیرون حس کردم واقعا پاره شدم.
نمیدونستم از درد پشتم ناله کنم یا جلوم.
یاشار سریع بغلم کرد...
اشکم روی سینهاش چکید.
+ درد داری؟
آخه اینم سواله پرسید؟ یاد روزای اول افتادم که به زور باهام رابطه برقرار میکرد.
مثل خروس تند تند فقط کمر میزد و ار*ضا میشد.
چیزی نگفتم که شروع به نوازش کردنم کرد.
#پارت_210
چند دقیقه گذشت که با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
+ میدونم الان از دستم ناراحتی... شاید پیش خودت فکر کنی من یه دیوونهی حش*ریام... ساحل من در مقابل تو نمیتونم خودم رو کنترل کنم میدونی چرا؟
هیچی نگفتم و کنجکاو نگاهش کردم که ادامه داد:
+ وقتی که خارج بودم دور و برم پر از دخترای بلوند و برنزه بودن... دیگه از اون چهرههای مصنوعی و تکراری خسته شده بودم، دلم میخواست یه دختر چشم و ابرو مشکی سفید به تورم بخوره... تو همون دختری بودی که من میخواستم... دست نخورده و باکره... هر چقدر که باهات سک**س کنم خسته نمیشم.
با این حرفش دلم لرزید!
حس خوبی بهم دست داد ولی با ادامهی حرفش دلم گرفت.
+ تو صیغهی منی... بردهی من... جزو اموال منی تا آخر هم باید جن*ده ی خودم باشی.
با دلخوری نگاهم رو ازش گرفتم...
دلم میخواست داد بزنم که منم یه ارباب زاده ام نه برده...
منم صاحب کلی ملک و اموالم نه مال تو...
اما سکوت کردم!
با دستمال خودم و خودش رو تمیز کرد و پتو روم کشید...
پاهام رو توی دل دردناکم جمع کردم و خوابیدم.
#پارت_211
خودش رو به ک*صم مالید تا خیس بشم... مشغول بازی با سی**نههام شد.
کم کم تحر*یک شدم که با یک ضربه واردم کرد.
آه پر از درد و لذتی کشیدم.
دیوونگی یاشار توی سک**س حتی به من هم سرایت کرده بود، پاهام رو توی دلم جمع کرد و با قدرت کمر زد.
به رو تختی چنگ زدم و جیغ کنترل شدهای کشیدم... حالا پشت و جلوم حسابی درد گرفته بود و میسوخت.
یاشار زیر لب غرید:
+ لعنتی تو چرا اینقدر تنگی؟ چرا گشاد نمیشی جن*ده ی من؟ میخوام ج*ر بخوری.
خمار نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
چند تا سیلی به پشتم زد که جیغ زدم، دوباره گفت:
+ آره همینه جیغ بزن... من ارباب توام... کی داره تو رو میکنه؟
با نفس نفس نالیدم:
- تو... آیییی.
پاهام رو باز کرد و تا ته داخلم فرستاد... حس کردم رحمم پاره شد.
جیغ بلندی کشیدم...
+ آخخخخخ یاشااااااار...
با آه مردونهای ار*ضا شد و تموم آبش داخلم ریخت...
وقتی کشید بیرون حس کردم واقعا پاره شدم.
نمیدونستم از درد پشتم ناله کنم یا جلوم.
یاشار سریع بغلم کرد...
اشکم روی سینهاش چکید.
+ درد داری؟
آخه اینم سواله پرسید؟ یاد روزای اول افتادم که به زور باهام رابطه برقرار میکرد.
مثل خروس تند تند فقط کمر میزد و ار*ضا میشد.
چیزی نگفتم که شروع به نوازش کردنم کرد.
#پارت_212
چند دقیقه گذشت که با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
+ میدونم الان از دستم ناراحتی... شاید پیش خودت فکر کنی من یه دیوونهی حش*ریام... ساحل من در مقابل تو نمیتونم خودم رو کنترل کنم میدونی چرا؟
هیچی نگفتم و کنجکاو نگاهش کردم که ادامه داد:
+ وقتی که خارج بودم دور و برم پر از دخترای بلوند و برنزه بودن... دیگه از اون چهرههای مصنوعی و تکراری خسته شده بودم، دلم میخواست یه دختر چشم و ابرو مشکی سفید به تورم بخوره... تو همون دختری بودی که من میخواستم... دست نخورده و باکره... هر چقدر که باهات سک**س کنم خسته نمیشم.
با این حرفش دلم لرزید!
حس خوبی بهم دست داد ولی با ادامهی حرفش دلم گرفت.
+ تو صیغهی منی... بردهی من... جزو اموال منی تا آخر هم باید جن*ده ی خودم باشی.
با دلخوری نگاهم رو ازش گرفتم...
دلم میخواست داد بزنم که منم یه ارباب زاده ام نه برده...
منم صاحب کلی ملک و اموالم نه مال تو...
اما سکوت کردم!
با دستمال خودم و خودش رو تمیز کرد و پتو روم کشید...
پاهام رو توی دل دردناکم جمع کردم و خوابیدم.
#پارت_213
با احساس سرما از خواب بیدار شدم، با دست دنبال پتو گشتم و کمی نیم خیز شدم اما با دردی که توی کمرم حس کردم آهم بلند شد... چرخیدم و به جای خالی یاشار نگاه کردم.
دستی به سمتی که خوابیده بود کشیدم... انگار خیلی وقت بود رفته، پوفی کشیدم و بلند شدم تا لباس بپوشم.
اون که منو با حوله دید اصلا فرصت نکرد لباس زیر پبوشم سریع کمر خودش رو خالی کرد.
پورخندی زدم و شروع به لباس پوشیدن کردم...
دوست داشتم برم حموم اما دیشب رفته بودم و اتفاق بعدش که افتاد پشیمون شدم.
وارد سرویس شدم و دست و صورتم رو شستم.
کمی که حالم بهتر شد از اتاق بیرون رفتم... با دیدن هدی سریع صداش زدم:
- هدی جون؟
سمتم برگشت و گفت:
- جان؟
- یا... ارباب یاشار کجاست؟
بعد از مکثی گفت:
- از روستای بغلی... همین روستای سالاری ها یه پیک اومد برای ارباب... مثل این که ارباب احمدی ایشون رو دعوت کرده بود.
خشکم زد... با چشمهای گرد گفتم:
- دعوت؟... مطمئنی فقط یاشار رو دعوت کرده؟
با تعجب سری تکون داد...
با حرص و بغض چرخیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
چرا منو به عنوان نامزد یاشار دعوا نکردن؟
اصلا... اصلا شاید دعوت کرده باشن و یاشار منو نبرد؟
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد