💜رمانکده💜

971 عضو

ارسال شده از

#پارت_193




با ترس به سمتش چرخیدم، حتی تو اون تاریکی هم می‌تونستم اخمش رو ببینم.
خدایا بهم رحم کن!
اول به من بعد به نریمان نگاه کرد...


دوباره تیز بهم خیره شد... مثل قبلا ها... مثل اون موقع هایی که یه ارباب بی‌رحم و خشن بود.
با من گفتم:


- یا‌‌... یاشار.



سریع به سمتم اومد و یه دستش رو محکم به کمرم انداخت و منو به سمت خودش کشید.
عملا توی بغلش بودم.


نریمان با تعجب نگاه‌مون می‌کرد، یاشار با لبخند زورکی‌ای گفت:


+ اتفاقی افتاده جناب احمدی کوچک؟


فامیلی احمدی رو که شنیدم گردنم سریع و محکم به سمت نریمان برگشت...
جوری که گردنم تیر کشید...
اون هم احمدیِ؟ از خاندان ارباب سالاری... پدر من... حسام.


نریمان معذب گفت:


- نه فقط اومدم هوا بخورم که با این خانوم آشنا شدم.


یاشار با تاکید گفت:


+ نامزدم... ساحل.



حس کردم حال نریمان گرفته شد، کمی بعد عذرخواهی کرد و رفت.
از تنهایی با یاشار دلم تکون خورد.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_194




با ترس بهش نگاه کردم...
اخم داشت... چشم‌هاش داد می‌زد که عصبی شده.
زیر لب گفت:



+ تو این جا چی کار می‌کردی؟



تند تند گفتم:



- به خدا اومدم هوا بخورم.



+ این وقت شب؟ وسط مهمونی؟


آروم گفتم:


- ببخشید...فضا سنگین بود.



نگاهش رو توی صورتم چرخوند و زمزمه کرد:


+ چرا چشم‌هات قرمزه؟ گریه کردی؟



وای فقط داشت منو بازجویی می‌کرد...انگار می‌خواست ازم اتو بگیره...
وقتی مکثم رو دید با حرص گفت:


+ وقتی ازت سوال می‌پرسم جواب بده.


باز رفته بود تو جلد ارباب گونه‌اش...
دیگه نمی‌شد در برابرش محکم بود و خندید...
زیر لب گفتم:


- دلم... گرفته بود.



پوزخندی زد و گفت:


+ واسه همین این پسره هم کنارت بود؟



وای خدا! بسم نبود؟
بعضم گرفت... با دلخوری گفتم:


- یاشار...


منتظر عکس‌العملش بودم...
سعی کردم کاری کنم دلش برام بسوزه و دست از این رفتار‌ها برداره.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_195





زیر لب گفتم:


- دلم... گرفته بود.



پوزخندی زد و گفت:


+ واسه همین این پسره هم کنارت بود؟



وای خدا! بسم نبود؟
بعضم گرفت... با دلخوری گفتم:


- یاشار...


منتظر عکس‌العملش بودم...
سعی کردم کاری کنم دلش برام بسوزه و دست از این رفتار‌ها برداره.
چشم‌هام رو مظلوم کردم... اما اون با هشدار و لحن ترسناکی گفت:


+ دفعه‌ی آخرت باشه.



به جای این که بترسم دلم گرفت... بغضم شدید تر شد...
من به خاطر این که پدرم رو ببینم باید این حرف‌ها رو هم بشنوم؟
چه تاوان سختی!


اشکم چکید... انگار یاشار کمی دلش به حالم سوخت که اخمش محو شد!
با انگشت اشاره‌اش اشکم رو پاک کرد.
لب گزیدم که نگاهش به لب هام جلب شد.


قبل از این که بفهمم چی شده منو به درخت کوبید و به ست لبام حمله ور شد...
محکم لبام رو می بوسید!


انگار بدن و حسم منتظر همین بود که همه چیز رو از یاد بردم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_196




برامدگی های درخت توی کمرم فرو می‌رفت اما اصلا به دردش توجه نکردم.
یاشار منو دیوونه وار می‌بوسید و این حسابی منو آروم می‌کرد.


حس می‌کردم نیاز دارم باهاش باشم...
به اربابی که بهم تجا*وز کرد و آبروم رو توی روستا برد اما بهم زندگی و آبروی تازه‌ای داد.
درسته صیغه‌اش شدم اما دیگه اون رعیت تازه نیستم.


اون هم دیگه اون ارباب خشن نیست... البته نه به اون شدت قبل...
هر دو بی‌توجه به مراسم و جایی که بودیم هم رو می‌بوسیدیم اما من بیشتر از بوسه می‌خواستم.

انگار اون هم همین حس رو داشت که به زور ازم فاصله گرفت و لب زد:


+ بیشتر می‌خوام ساحل... بیا بریم اتاقم.


با این که منم دلم می‌خواست اما گفتم:


- پس مهمونی چی؟


با خشم و هو*س گفت:


+ گور بابای مهمونی من اونی که لای پاهات هست رو می‌خوام.


با این حرفش حس کردم بین پام نبض زد...
اوه خدا منم مثل اون شده بودم.
پر از شهو*ت!


- چطوری بریم؟


+ خودت رو جمع جور کن از بین جمعیت می‌ریم.


سری تکون دادم و پشت سرش حرکت کردم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_197




سریع رژلب های دور لبم رو پاک کردم و سرم رو پایین انداختم تا اگر اثاری هم روی صورتم بود کسی نبینه.
یاشار دستم رو کشید و وارد عمارت شدیم.


صدای موزیک زیاد بود و نور چراغ ها کم... به جای این که به سمت پله ها بریم منو به سمت اتاق کارش که توی همون طبقه بود برد.


باورم نمی‌شه دومین سک*س رو قرار بود توی اتاق کارش انجام بدیم...
از اون عجیب تر باورم نمی‌شه که ذوق داشتم.


وارد شدیم و یاشار در و بست و قفل کرد...
تا بخوام به خودم بیام منو به در کوبید و دوباره به جون لبام افتاد.


شرط می‌بستم فردا حسابی لبام باد کنه اما برام مهم نبود...
بی‌اختیار دستم رو روی مردونه‌اش گذاشتم و فشار دادم.
آه مردونه‌اش بین لبام خفه شد.

به زور ازم فاصله گرفت و گفت:


+ ساحل برام می‌خوریش؟



با لبخند سری تکون دادم و بی حرف جلوش زانو زدم...
یاد اولین دیدارمون افتادم که مجبورم کرد کی**رش رو بخورم.


درسته خاطره‌ب تلخی بود اما من زیاد ناراحت نبودم...
کمربندش رو باز کردم و زیپ شلوارش رو پایین کشیدم.
توی چشم‌هاش زل زدم و مردونه‌اش رو از توی شرتش بیرون کشیدم.


بهش نگاه کردم... حسابی کلفت و داغ شده بود!

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت198




چشم‌هام رو بستم و سرش رو وارد دهنم کردم، بلافاصله آهی کشید و به موهام چنگ زد.
حسابی با آب دهنم خیسش کردم و سرش رو میک زدم.


+ اوف ساحل! چقدر داغی لامصب.


اومی گفتم که سرم رو نگه داشت و توی دهنم فشار داد...
اوقی زدم اما بی‌توجه آروم آروم توی دهنم تلمبه می‌زد... آب دهنم تا زیر چونه‌ام سرازیر شده بود.


با دستم بیضه‌هاش رو به بازی گرفتم، دوباره اهی کشید و چنگش رو توی موهام بیشتر کرد...
مدل‌ موهام خراب شد اما توجه نکردم.


کی**رش رو از توی دهنم در آورد و لیسی به رگ‌های برجسته‌اش زدم و بی*ضه هاش رو وارد دهنم کردم.


با صدای پر از شهو**تی گفت:


+ آههه ساحل داره میاد.



سریع سرش رو دوباره وارد دهنم کردم و با دستم تکونش دادم.
حسابی داغ و سفت شده بود و رگ‌هاش برجسته تر از همیشه بود.


چند دقیقه بعد نبض زد و با فشار توی دهنم خالی کرد...
مجبوری همه‌اش رو خوردم و به سرفه افتادم.



یاشار هم‌زمان که آه های پی در پی می‌کشید توی دهنم آروم آروم عجب جلو کرد و بعد بیرون کشید.
بی‌جون کنار پاهاش نشسته بودم که خم شد و منو روی دست‌هاش بلند کرد.


به سمت کاناپه‌ی توی اتاق رفت و منو روز دراز انداخت...
زیر لب گفتم:


- مهمون‌ها...



وسط حرفم پرید و گفت:


+ تو مهم تری.



دلم گرم شد... چقدر حس خوبی داشت که من از مهمون‌هاش مهم تر بودم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_199





قبل از این که بفهمم چی شده روم خیمه زد...
این دفعه بر خلاف قبل آروم و با حس لبام رو می‌بوسید جوری که خشکم زده بود... از روی لباس سی**نه‌هام رو فشار داد و نوازشم کرد.


یه لحظه شک کردم به که این مرد ارباب یاشار هست یا نه...
همون مرد خشن و هات... کسی که بهم تجا**وز کرد.


آهی کشیدم و محکم بغلش کردم و به بوسه‌هاش جواب دادم...
از روم بلند شد و دامنم رو تا جایی که می‌تونست بالا داد.


برای لمس کردن‌هاش بی‌قرار بودم...
با ناله گفتم:


- یاشار تمومش کن.


بی‌حرف شرتم رو کنار زد و به جون مکیدن ک**صم افتاد.
سعی می‌کردم صدای جیغ کشیدنم رو بگیرم اما با بی‌رحمی به رونم سیلی زد.

جیغی کشیدم که گفت:


+ صدای ناله هات رو می‌خوام ناله کن برام‌.


زبونش رو واردم کرد که آه غلیظی کشیدم.
تند تند زبونش رو توم می‌زد و می‌چرخوند.



- آییییییی..... آههههه یاشار.



میک محکمی به چوچو**لم زد که خفیف لرزیدم و ار**ضا شدم.
آبم توی دهنش ریخت و تمومش رو خورد.
خمار نگاهش کردم که...

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_200





خمار نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:


+ حالا بریم پیش مهمون ها.



تا مغزم حرفش رو تحلیل کنه شلوارش رو درست کرد و با نگاه شیطونی به من از اتاق خارج شد.
با تعجب به خودم نگاه کردم.


لباسم بالا بود و شرتم تا نیمه پایین بود...
بین پام حسابی خیس شده بود...
با خجالت لب گزیدم و سر و وضع خودم رو درست کردم.


حالا لباسم رو درست کرده بودم اما شرط می‌بستم تموم آرایش صورت و موهام به هم ریخته بود.
اصلا کلا ماجرای حسام و نریمان رو هم فراموش کرده بودم.


سریع یه دستمال از روی میز برداشتم و خودم رو تمیز کردم و دوباره دامن لباسم رو پایین دادم.
با کلی گشتن یک آینه پیدا کردم و به صورتم نگاه کردم.


فقط رژ لبم پاک شده بود و کمی موهام وز شده بود...
با حرص موهام رو کمی سر و سامون دادم و رژ پخش شده روی صورتم رو پاک کردم.


باید یه بار دیگه حسام... پدرم رو ببینم، باید بتونم اون رو بشناسم.
باید ببینمش.

1400/11/12 11:03

ارسال شده از

#پارت_184



****



بالاخره همون شد که انتظار داشتم... یاشار قرار بود یه مهمونی ترتیب بده و ارباب سالاری هم دعوت کرده بود.
نمی‌‌دونم با دیدن من عکس‌العمل‌شون چیه‌.


من شبیه مادرم بود احتمال این که بتونن چهره‌ی مادرم تشخیص بدن زیاد بود...
اما من فقط دلم می‌خواد اونا رو ببینم حالا به هر قیمتی شده.


تمام خدمه‌ی عمارت در حال تکاپو بودن، یاشار خودش سفارشی لباسم رو آماده کرده بود.
یه پیراهن زرشکی رنگ که آستین های توری بلندی داشت و روی یقه‌اش کار شده بود.



هم پوشیده بود هم زیبا و شیک!
این لباس خیلی به رنگ پوستم می‌اومد.
می‌دونستم از قصد اینو سفارش داده بود.


شب مهمونی خیلی استرس داشتم...
تازه فکر کردم با دیدن‌شون چی بگم؟
یا چی کار کنم؟
اگر بفهمن من صیغه ی اربابم و حتی یک بچه ازش سقط کردم...


اوف نمی‌خواستم بهش فکر کنم...
امیدوارم‌ پدرم هم توی جشن حضور داشته باشه...



آرایش از غروب مشغول آماده کردنم بود، موهام رو پشت سرم بسته بود و به طرز زیبایی حالت داده بود.
یه رژ هم‌رنگ لباسم کمی کم‌رنگ تر روی لب‌هام زد.



یه آرایش کامل هم روی چشم‌هام انجام داد...
بیشتر تمرکر آرایشش روب لب‌ها و چشم‌هام‌بود انگار خودش می‌دونست با آرایش این دو زیبایی‌ام چند برابر میشه.


خیلی از کارش خوشم ‌اومد...
دل تو دلم نبود یاشار منو این‌طوری ببینه.

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_185




یه بار دیگه با ذوق خودم رو توی آینه چک کردم و رو به آرایشگر گفتم:


- خیلی ممنون... خوب شدم!


با لبخند گفت:


- خوشحالم خوش‌تون اومده... البته شما خودتون زیبا بودین.


با تشکر سری تکون دادم...
از روی صندلی بلند شدم و دستی به دامن لباسم کشیدم.


اولین بار بود همچین لباسی پوشیده بودم... خیلی خوشحال بودم.
من از یه رعیت تبدیل شده بودم به خانم این عمارت.


هر چند که صیغه‌ی ارباب بودم و عمر زیادی در این جایگاه نداشتم اما...
خوشحال بودم.
و مهم تر از همه من یه خان زاده بودم.


با این فکر لبخندم پر کشید، پدرم... حسام...من باید اون رو هم ببینم، خدا کنه اومده باشه.
با استرس نفس عمیقی کشیدم!



در باز شد و یاشار وارد شد، آرایشگر با دیدن یاشار سریع بیرون رفت.
چشمم میخ یاشار شده بود.
کت و شلوار مشکی و پیراهن زرشکی پوشیده بود... کاملا هم رنگ لباسم.


باورم نمیشه با من ست کرده بود...
حسابی اون رنگ بهش می‌‌اومد!
خیلی خوشتیپ شدی بود.

با نزدیک شدنش به خودم اومدم، سر تا پام رو از نظرش گذروند و در نهایت به چشم‌هام خیره شد.


+ عالی شدی ساحل


با خجالت گفتم:


- تو هم خیلی خوشتیپ شدی!


چیزی نگفت، به جاش بازوش رو جلو آورد و منم دستم رو دور بازوش حلقه کردم... با هم به سمت در حرکت کردیم

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_186




عمارت بعد از مدت ها حال و هوای دیگه‌ای پیدا کرده بود، هنوز ساعت مهمونی شروع نشده بود اما بعضی ها اومده بودن.
مونده بودم یاشار منو بهشون چی معرفی می‌کنه.


از پله ها که پایین می‌رفتیم نگاه بقیه رو روی خودمون حس می‌کردم، از معدود دفعات بود بود که حس غرور بهم دست داده بود.


پایین پله‌ها که رسیدیم چشمم به هدی و سپهر افتاد...
سپهر چون همسر سپهر بود امشب به عنوان خدمتکار کار نمی‌کرد برای همین همراه سپهر بود.


توی اون کت و دامن بادمجونی رنگ حسابی زیبا شده بود!
با صدای یاشار به خودم اومدم:


+ اولین باریه که توی همچین مهمونی‌ای هستم.


با تعجب گفتم:


- چطور؟


با لبخند معنا داری گفت:


+ من وقتی خارج از کشور بودم فقط توی پارتی ها شرکت می‌کردم نه این مهمونی های رسمی.


از طرز نگاهش فهمیدم داره به چی فکر می‌کنه...
با حرص گفتم:


- دلت برای پارتی های اون جا تنگ شده؟


پوزخندی از خنده زد و چیزی نگفت، حقیقتا ناراحت شدم...
می‌دونم وقتی اون جا بود رابطه‌ی آزاد تری داشت و هر شب با یکی بود.
نمی‌دونم چرا ناراحت شده بودم.


به سمت مرد و زنی رفتیم که حسابی شیک پوش بودن، بی اختیار کمرم رو صاف کردم و مثل خودشون لبخند محوی روی لبم نشوندم.
همین که بهشون رسیدیم اون مرد دست یاشار رو گرفت و پشت دستش رو بوسید.


این رسم دیرینه‌ی روستا بود که توی مهمونی‌ها مهمونی که مهم باشه باید دست ارباب روستا رو ببوسه.
من از این رسم خوشم نمی‌اومد اما انگار یاشار حسابی ذوق کرده بود.


یاشار سمت من چرخید و گفت:


+ معرفی می‌کنم عزیزم... کارآفرین جناب آقای زارعی که در صادرات گیاهان دارویی فعالیت دارن و حسابی جایگاه روستا رو بالا بردن.


با لبخند سری تکون دادم و گفتم:


- خوشبختم.


با احترام گفت:


- به همچنین.


چرخیدم سمت اون زن که یاشار گفت:


+ مبینا خانم همسر جناب زارعی.


بهش دست دادم که جلو اومد و گونه‌ام رو کوتاه بوسید...
حالا نوبت این بود که یاشار منو معرفی کنه...
انگار خودش می‌دونست که کوتاه گفت:


+ نامزدم ساحل!


نمی‌دونم چرا نفس راحتی کشیدم...
حداقل خوب بود منو معشوقه‌اش معرفی نکردم

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_187




خانم و آقای زارعی حسابی از آشنایی باهام ابراز خوشحالی کردن...
این معرفی کردن‌ها ده دقیقه ای طول کشید مهمون های دیگه در حال اومدن بودن.



استرس دوباره اومد سراغم نمی‌دونستم باید چی کار کنم...
مجبوری از یاشار جدا شدم و به سمت آشپرخونه رفتم.
همه‌ی خدمه برای پذیرایی به سمت سالن رفته بودن برای همین حدس می‌زدم کسی توی آشپزخونه نباشه.


اما همین که به پشت در رسیدم صدای آه های ریزی شنیدم...
با تعجب کمی سرک کشیدم که خشکم زد...
سپهر و هدی داشتن هم رو می‌بوسیدن و دست سپهر زیر دامن هدی بود.


با هول سریع چرخیدم و از اون جا دور شدم...
صحنه‌ای که دیدم ‌از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت، وای خدا من همه‌اش فکر می‌کردم یاشار شه*وتش بالاست.


حالا سپهر هم دسته کمی از یاشار نداشت...
الان معلوم نبود در چه حالن اگر کسی اون ها رو ببینه چی؟


مسئله‌ی سپهر و هدی سپهر اون‌قدر ذهنم رو درگیر کرده بود که استرسی که داشتم رو به کل فراموش کردم.
حواسم به راه رفتنم نبود... با تنه‌ای که یکی بهم زد، پام پیچ خورد و نزدیک بود بیوفتم.


اما همون شخص کمرم رو گرفت و نگعم داشت... از ترس نفسم حبس شد بی‌اختیار به یقه‌ی لباسش چنگ زدم و چشم‌هام رو بستم.


- حال‌تون خوبه خانم؟


با شنیدن صدای مردونه‌ای چشمام رو باز کردم...
یه مرد چشم و ابرو مشکی بود، آب دهنم رو قورت دادم و سریع عقب کشیدم.


نگاهم رو از اون مرد دزدیدم اما نگاه اون رو ‌روی خودم حس می‌کردم.
با صدای ضعیفی گفتم:


- متاسفم...


منتظر نموندم چیزی بگه و سریع ازش دور شدم.

1400/11/12 11:01

ارسال شده از

#پارت_188





با شنیدن صدای مردونه‌ای چشمام رو باز کردم...
یه مرد چشم و ابرو مشکی بود، آب دهنم رو قورت دادم و سریع عقب کشیدم.


نگاهم رو از اون مرد دزدیدم اما نگاه اون رو ‌روی خودم حس می‌کردم.
با صدای ضعیفی گفتم:


- متاسفم...


منتظر نموندم چیزی بگه و سریع ازش دور شدم.
قلبم تند به سینه‌ام می‌کوبید... نمی‌دونم چرا!
اصلا موضوع سپهر و هدی رو هم‌ فراموش کردم.



تازه متوجه شدم بیشتر جمعیت دور یک شخصی حلقه زدن، از لا به لای جمعیت تونستم یاشار رو ببینم که داشت با لبخند جدی‌ای با کسی حرف می‌زد.

یعنی کی بود؟
سرعت قدم‌هام‌ رو بیشتر کردم... استرسم ‌بیشتر شده بود، بی‌اختیار عقب تر از جمعیت ایستادم و سعی کردم ببینم یاشار داره با کی حرف می‌زنه.


اما بازم نتونستم چیزی ببینم... کلافه بودم، پوفی کشیدم و بی‌خیال دیدن اون فرد شدم اما با متفرق شدن اون جمعیت بی‌اختیار جلو‌تر رفتم.


یاشار چشمش به من افتاد و لبخندش بزرگ تر شد...
چشمم به مردی افتاد که پشت به من و رو به روی یاشار ایستاده بود، دقیقا هم ید و هیکل یاشار بود اما با کت و شلوار قهوه‌ای که حس می‌کردم ممکنه مسن باشه.


نگاهی به موهاش کردم... تار هاس سفید بین موهای قهوه‌ایش دیده میشد.
تو همین ‌فکر ها بودم که اون مرد چرخید سمتم.


به پنج قدمی‌شون که رسیدم ایستادم... هم‌زمان یاشار گفت:


+ نامزدم ساحل...


اون‌ مرد با دیدن من رنگش پرید... حس عجیبی داشتم!
مغزم خاموش شد.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_189



همون‌طوری که به هم دیگه خیره بودیم بهت زده زمزمه کرد:

- رویا...


دلم ریخت! رویا اسم مادرم بود پس...
یاشار بی‌خبر از حال منو اون مرد رو به گفت:

+ عزیزم ایشون ارباب احمدی یا همون سالاری هستن... حسام احمدی.


حسام... حسام... ارباب!
سرم داشت گیج می‌رفت! حسام ارباب شده بود؟
پدر من... حسام احمدی!

به زور بغضم رو قورت دادم اما نتونستم جلوی لرزش صدام رو بگیرم... با زحمت گفتم:


- خو... خوشبختم!


سری تکون داد... حس می‌کردم نگاهش پر از غم و شوکه!
حتما به خاطر قیافه‌امه که شبیه مادرمه...

مثل این که یاشار هم شک کرد چون پرسید:

+ اتفاقی افتاده جناب احمدی؟


بالاخره حسام به خودش اومد و به سختی نگاه از من گرفت، گلوش رو صاف کرد و با صدای ضعیفی گفت:


- صادقانه بخوام بگم صورت نامزد شما منو یاد یه نفر در گذشته انداخت...


یاشار با تردید خندید و چیزی نگفت، جو واقعا سنگین شده بود.
اگه یکم دیگه می‌موندم قطعا از حال می‌رفتم.
به سختی گفتم:


- من... من با اجازه می‌رم.

یاشار سری تکون داد که سریع چرخیدم و دور شدم...
به هوای تازه احتیاج داشتم‌ وگرنه از شدت بغض خفه می‌شدم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت190




"هدی"




از لاس زدن سپهر با بقیه دختر ها حالم به هم می‌خورد...
نمی‌دونم این چه حسی بود، ناراحتی... نفرت...یا... حسادت!


تازه مهمونی شروع شده بود اما سپهر فقط با دختر ها هر هر و کر کر می‌کرد و می‌خندید.
اون‌قدر عصبی شدم که به آشپزخونه پناه بردم.


خدا رو شکر خبری از خاتون و بقیه نبود، سریع برای خودم یه لیوان آب ریختم و سر کشیدم...
هنوز تموم نشده بود که صدایی شنیدم.


- واسه منم بریز.


یکه خورده هول کردم و لیوان رو از دهنم فاصله دادم... همین شد که آب توی یقه‌ی لباسم ریخت و لای سی*نه‌هام رفت.

به خاطر سردی آب تنم لرزید، شاکی به سپهر نگاه کردم و گفتم:

- مرض داری مگه؟ ببین چی کار کردی.

خونسرد پوزخندی زد و دستمالی از جیبش برداشت، آروم به سمتم اومد و گفت:

- دست و پا چلفتی.


خواستم باز بهش حرفی بزنم که دستش سمت دکمه‌های لباسم رفت...
خشکم زد و هنگ کردم!
اما همین که دومین دکمه رو باز کرد دستش رو پس زدم و با حرص گفتم:


- چی کار می‌کنی؟


بدون نگاه کردن به چشم‌‌هام گفت:


- می‌خوام خشکت کنم تکون نخور.


نمی‌دونم از لحن جدیش یا فاصله‌ی کم‌مون بود که تکون نخوردم...
دکمه‌ی سوم رو هم باز کرد و یقه‌ام پیدا شد، به خط سی*نه‌هام نگاه کرد که خیس شده بود.


آروم و ملایم دستمال رو روش کشید...
از توی دهنم زبونم رو گاز گرفتم...
وای خدا چرا این‌طوری می‌شم؟

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_191





از عمارت بیرون رفتم و به سمت درخت‌های باغ رفتم...
برام مهم نبود که اونجا تاریکِ، فقط دلم می‌خواست با خیال راحت اشک بریزم.



به یکی از درخت ها تکیه دادم و اجازه دادم اشک‌هام روی صورتم بریزن، صورت حسام از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت.
حتی تو دلم هم نمی‌تونستم بهش بابا بگم.

نمی‌دونم از این که به مادرم تجا*وز کرد باید ازش متنفر باشم یا از این که مادرم ترکش کرد باید ازش شرمنده باشم...
اون منو شناخت... چون شبیه عشق قدیمی‌اش بودم.


اگر بفهمه من دخترشم چه عکس‌العملی نشون می‌ده؟
اگر بفهمه صیغه‌ی یاشارم و قبلا یه ندیمه بودم ‌چی؟
اگر بفهمه چقدر آبروم رفته...
وای خدا!


یعنی باید تا ابد سکوت کنم که منم از خانواده‌ی اونام؟
منم یه ارباب زاده‌ام...
هق‌هقم بالا‌ گرفت که صدای پایی شنیدم.
سریع اشک‌هام رو پاک کردم اما صدای مردی رو شنیدم:


- کسی اینجاست؟


بی‌اختیار ترسیدم...
کسی نمی دونست من اینجام... اگر اون بلایی سرم بیاره مسلما کسی هم نمی‌فهمه.
خودم رو پشت درخت مخفی کردم که نور چراغی چشمم رو زد.


با دست جلوی صورتم رو گرفتم تا نور چشمم رو نزنه، اون مرد گوشی‌ای که دستش بود رو پایین آورد که نور از جلوی چشم‌هام کنار رفت.
سریع گفت:


- اوه معذرت می خوام شما حال‌تون خوبه؟


با تعجب بهش نگاه کردم... همون مردی بود که بهش خوردم...
اونم بهم خیره شده بود، زمزمه کرد:


- گریه کردین؟


با هول سریع اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:


- نه نه چیزی نیست...


چیزی نگفت و همون طوری خیره نگاهم کرد...
از نگاهش کلافه شدم، دیگه تنهایی کافی بود باید می‌رفتم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_192





با تعجب بهش نگاه کردم... همون مردی بود که بهش خوردم...
اونم بهم خیره شده بود، زمزمه کرد:


- گریه کردین؟


با هول سریع اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:


- نه نه چیزی نیست...


چیزی نگفت و همون طوری خیره نگاهم کرد...
از نگاهش کلافه شدم، دیگه تنهایی کافی بود باید می‌رفتم.
خواستم برم که سریع گفت:


- به خاطر برخودمون توی عمارت معذرت می خوام.


متعجب نگاهش کردم... این ول کن من نبود؟
مجبوری سری تکون دادم و گفتم:



- اشکال نداره.


من می‌خواستم زود تر به عمارت برم تا یاشار به چیزی شک نکنه...
اما انگار این مرد بی‌خیال بشو نبود که دوباره گفت:


- من نریمانم... از آشنایی باهاتون خوشبختم.


دستش رو جلو آورد... بدون این که بهش دست بدم به اجبار گفتم:


- ساحل هستم.


با چشم‌هایی که برق می‌زد گفت:


- چه اسم زیبایی!



مجبور شدم لبخند بزنم... این بار خواستم جدا برگردم و برم که با صدایی که شنیدم روح از تنم جدا شد.


+ ساحل!



وای خدا یاشار بود...
دفعه‌ی قبل که با سپهر این جا منو دید... وای حتی نمی‌تونم به اون شب شوم فکر کنم.
خدایا به دادم برس!

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_193




با ترس به سمتش چرخیدم، حتی تو اون تاریکی هم می‌تونستم اخمش رو ببینم.
خدایا بهم رحم کن!
اول به من بعد به نریمان نگاه کرد...


دوباره تیز بهم خیره شد... مثل قبلا ها... مثل اون موقع هایی که یه ارباب بی‌رحم و خشن بود.
با من گفتم:


- یا‌‌... یاشار.



سریع به سمتم اومد و یه دستش رو محکم به کمرم انداخت و منو به سمت خودش کشید.
عملا توی بغلش بودم.


نریمان با تعجب نگاه‌مون می‌کرد، یاشار با لبخند زورکی‌ای گفت:


+ اتفاقی افتاده جناب احمدی کوچک؟


فامیلی احمدی رو که شنیدم گردنم سریع و محکم به سمت نریمان برگشت...
جوری که گردنم تیر کشید...
اون هم احمدیِ؟ از خاندان ارباب سالاری... پدر من... حسام.


نریمان معذب گفت:


- نه فقط اومدم هوا بخورم که با این خانوم آشنا شدم.


یاشار با تاکید گفت:


+ نامزدم... ساحل.



حس کردم حال نریمان گرفته شد، کمی بعد عذرخواهی کرد و رفت.
از تنهایی با یاشار دلم تکون خورد.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_194




با ترس بهش نگاه کردم...
اخم داشت... چشم‌هاش داد می‌زد که عصبی شده.
زیر لب گفت:



+ تو این جا چی کار می‌کردی؟



تند تند گفتم:



- به خدا اومدم هوا بخورم.



+ این وقت شب؟ وسط مهمونی؟


آروم گفتم:


- ببخشید...فضا سنگین بود.



نگاهش رو توی صورتم چرخوند و زمزمه کرد:


+ چرا چشم‌هات قرمزه؟ گریه کردی؟



وای فقط داشت منو بازجویی می‌کرد...انگار می‌خواست ازم اتو بگیره...
وقتی مکثم رو دید با حرص گفت:


+ وقتی ازت سوال می‌پرسم جواب بده.


باز رفته بود تو جلد ارباب گونه‌اش...
دیگه نمی‌شد در برابرش محکم بود و خندید...
زیر لب گفتم:


- دلم... گرفته بود.



پوزخندی زد و گفت:


+ واسه همین این پسره هم کنارت بود؟



وای خدا! بسم نبود؟
بعضم گرفت... با دلخوری گفتم:


- یاشار...


منتظر عکس‌العملش بودم...
سعی کردم کاری کنم دلش برام بسوزه و دست از این رفتار‌ها برداره.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_195





زیر لب گفتم:


- دلم... گرفته بود.



پوزخندی زد و گفت:


+ واسه همین این پسره هم کنارت بود؟



وای خدا! بسم نبود؟
بعضم گرفت... با دلخوری گفتم:


- یاشار...


منتظر عکس‌العملش بودم...
سعی کردم کاری کنم دلش برام بسوزه و دست از این رفتار‌ها برداره.
چشم‌هام رو مظلوم کردم... اما اون با هشدار و لحن ترسناکی گفت:


+ دفعه‌ی آخرت باشه.



به جای این که بترسم دلم گرفت... بغضم شدید تر شد...
من به خاطر این که پدرم رو ببینم باید این حرف‌ها رو هم بشنوم؟
چه تاوان سختی!


اشکم چکید... انگار یاشار کمی دلش به حالم سوخت که اخمش محو شد!
با انگشت اشاره‌اش اشکم رو پاک کرد.
لب گزیدم که نگاهش به لب هام جلب شد.


قبل از این که بفهمم چی شده منو به درخت کوبید و به ست لبام حمله ور شد...
محکم لبام رو می بوسید!


انگار بدن و حسم منتظر همین بود که همه چیز رو از یاد بردم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_196




برامدگی های درخت توی کمرم فرو می‌رفت اما اصلا به دردش توجه نکردم.
یاشار منو دیوونه وار می‌بوسید و این حسابی منو آروم می‌کرد.


حس می‌کردم نیاز دارم باهاش باشم...
به اربابی که بهم تجا*وز کرد و آبروم رو توی روستا برد اما بهم زندگی و آبروی تازه‌ای داد.
درسته صیغه‌اش شدم اما دیگه اون رعیت تازه نیستم.


اون هم دیگه اون ارباب خشن نیست... البته نه به اون شدت قبل...
هر دو بی‌توجه به مراسم و جایی که بودیم هم رو می‌بوسیدیم اما من بیشتر از بوسه می‌خواستم.

انگار اون هم همین حس رو داشت که به زور ازم فاصله گرفت و لب زد:


+ بیشتر می‌خوام ساحل... بیا بریم اتاقم.


با این که منم دلم می‌خواست اما گفتم:


- پس مهمونی چی؟


با خشم و هو*س گفت:


+ گور بابای مهمونی من اونی که لای پاهات هست رو می‌خوام.


با این حرفش حس کردم بین پام نبض زد...
اوه خدا منم مثل اون شده بودم.
پر از شهو*ت!


- چطوری بریم؟


+ خودت رو جمع جور کن از بین جمعیت می‌ریم.


سری تکون دادم و پشت سرش حرکت کردم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_197




سریع رژلب های دور لبم رو پاک کردم و سرم رو پایین انداختم تا اگر اثاری هم روی صورتم بود کسی نبینه.
یاشار دستم رو کشید و وارد عمارت شدیم.


صدای موزیک زیاد بود و نور چراغ ها کم... به جای این که به سمت پله ها بریم منو به سمت اتاق کارش که توی همون طبقه بود برد.


باورم نمی‌شه دومین سک*س رو قرار بود توی اتاق کارش انجام بدیم...
از اون عجیب تر باورم نمی‌شه که ذوق داشتم.


وارد شدیم و یاشار در و بست و قفل کرد...
تا بخوام به خودم بیام منو به در کوبید و دوباره به جون لبام افتاد.


شرط می‌بستم فردا حسابی لبام باد کنه اما برام مهم نبود...
بی‌اختیار دستم رو روی مردونه‌اش گذاشتم و فشار دادم.
آه مردونه‌اش بین لبام خفه شد.

به زور ازم فاصله گرفت و گفت:


+ ساحل برام می‌خوریش؟



با لبخند سری تکون دادم و بی حرف جلوش زانو زدم...
یاد اولین دیدارمون افتادم که مجبورم کرد کی**رش رو بخورم.


درسته خاطره‌ب تلخی بود اما من زیاد ناراحت نبودم...
کمربندش رو باز کردم و زیپ شلوارش رو پایین کشیدم.
توی چشم‌هاش زل زدم و مردونه‌اش رو از توی شرتش بیرون کشیدم.


بهش نگاه کردم... حسابی کلفت و داغ شده بود!

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت198




چشم‌هام رو بستم و سرش رو وارد دهنم کردم، بلافاصله آهی کشید و به موهام چنگ زد.
حسابی با آب دهنم خیسش کردم و سرش رو میک زدم.


+ اوف ساحل! چقدر داغی لامصب.


اومی گفتم که سرم رو نگه داشت و توی دهنم فشار داد...
اوقی زدم اما بی‌توجه آروم آروم توی دهنم تلمبه می‌زد... آب دهنم تا زیر چونه‌ام سرازیر شده بود.


با دستم بیضه‌هاش رو به بازی گرفتم، دوباره اهی کشید و چنگش رو توی موهام بیشتر کرد...
مدل‌ موهام خراب شد اما توجه نکردم.


کی**رش رو از توی دهنم در آورد و لیسی به رگ‌های برجسته‌اش زدم و بی*ضه هاش رو وارد دهنم کردم.


با صدای پر از شهو**تی گفت:


+ آههه ساحل داره میاد.



سریع سرش رو دوباره وارد دهنم کردم و با دستم تکونش دادم.
حسابی داغ و سفت شده بود و رگ‌هاش برجسته تر از همیشه بود.


چند دقیقه بعد نبض زد و با فشار توی دهنم خالی کرد...
مجبوری همه‌اش رو خوردم و به سرفه افتادم.



یاشار هم‌زمان که آه های پی در پی می‌کشید توی دهنم آروم آروم عجب جلو کرد و بعد بیرون کشید.
بی‌جون کنار پاهاش نشسته بودم که خم شد و منو روی دست‌هاش بلند کرد.


به سمت کاناپه‌ی توی اتاق رفت و منو روز دراز انداخت...
زیر لب گفتم:


- مهمون‌ها...



وسط حرفم پرید و گفت:


+ تو مهم تری.



دلم گرم شد... چقدر حس خوبی داشت که من از مهمون‌هاش مهم تر بودم.

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_199





قبل از این که بفهمم چی شده روم خیمه زد...
این دفعه بر خلاف قبل آروم و با حس لبام رو می‌بوسید جوری که خشکم زده بود... از روی لباس سی**نه‌هام رو فشار داد و نوازشم کرد.


یه لحظه شک کردم به که این مرد ارباب یاشار هست یا نه...
همون مرد خشن و هات... کسی که بهم تجا**وز کرد.


آهی کشیدم و محکم بغلش کردم و به بوسه‌هاش جواب دادم...
از روم بلند شد و دامنم رو تا جایی که می‌تونست بالا داد.


برای لمس کردن‌هاش بی‌قرار بودم...
با ناله گفتم:


- یاشار تمومش کن.


بی‌حرف شرتم رو کنار زد و به جون مکیدن ک**صم افتاد.
سعی می‌کردم صدای جیغ کشیدنم رو بگیرم اما با بی‌رحمی به رونم سیلی زد.

جیغی کشیدم که گفت:


+ صدای ناله هات رو می‌خوام ناله کن برام‌.


زبونش رو واردم کرد که آه غلیظی کشیدم.
تند تند زبونش رو توم می‌زد و می‌چرخوند.



- آییییییی..... آههههه یاشار.



میک محکمی به چوچو**لم زد که خفیف لرزیدم و ار**ضا شدم.
آبم توی دهنش ریخت و تمومش رو خورد.
خمار نگاهش کردم که...

1400/11/12 11:02

ارسال شده از

#پارت_200





خمار نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت:


+ حالا بریم پیش مهمون ها.



تا مغزم حرفش رو تحلیل کنه شلوارش رو درست کرد و با نگاه شیطونی به من از اتاق خارج شد.
با تعجب به خودم نگاه کردم.


لباسم بالا بود و شرتم تا نیمه پایین بود...
بین پام حسابی خیس شده بود...
با خجالت لب گزیدم و سر و وضع خودم رو درست کردم.


حالا لباسم رو درست کرده بودم اما شرط می‌بستم تموم آرایش صورت و موهام به هم ریخته بود.
اصلا کلا ماجرای حسام و نریمان رو هم فراموش کرده بودم.


سریع یه دستمال از روی میز برداشتم و خودم رو تمیز کردم و دوباره دامن لباسم رو پایین دادم.
با کلی گشتن یک آینه پیدا کردم و به صورتم نگاه کردم.


فقط رژ لبم پاک شده بود و کمی موهام وز شده بود...
با حرص موهام رو کمی سر و سامون دادم و رژ پخش شده روی صورتم رو پاک کردم.


باید یه بار دیگه حسام... پدرم رو ببینم، باید بتونم اون رو بشناسم.
باید ببینمش.

1400/11/12 11:03