971 عضو
#پارت_227
خمار و مرموز نگاهم کرد و گفت:
+ شبیه پری دریایی شدی... یه پری دریایی با چهرهی شرقی.
مات لب زدم:
- یاشار...
سی*نههام رو نوازش کرد... با این که دمای آب معمولی بود اما من بدنم داغ شد، یاشار اصلا شبیه همیشه نبود.
انگار از این کارهاش یه هدفی داشت.
نمیدونم... اصلا نمیتونستم این ارباب خشن و هات رو بشناسم.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد منو بالا کشید، توی آب بودیم و فکر نمیکردم بتونه این کار و کنه.
سی*نههام جلوی صورتش قرار گرفت که سرش رو لای سی*نههام فرو رفت.
آخ چقدر دلم براش تنگ شده بود... خیلی زود تسلیمش شدم.
بوسه و لیس زدن هاش لای سی*نههام حس خوبی بهم میداد.
دستهام رو روی شونه هاش گذاشتم و ناخن هام رو توی پوست تنش فشار دادم، نوک سی*نهام رو زبون زد.
با ناله گفتم:
- وایی یاشار... آه.
اومی گفت و نوک سی*نهام رو توی دهنش فرو کرد... انگار اگر منو توی آب هم ول میکرد و توی استخر فرو میرفتم متوجه نمیشدم.
انگار توی ابر ها بودم.
توی همون حالت که با سی*نه هام مشغول بود شنا کرد و منو لبهی استخر نشوند، با نفس نفس نگاهش کردم.
پاهام رو کامل باز کرد و مایوم رو از تنم در آورد.
حالا کاملا لخت شده بودم.
چشمهام رو با شرم بستم که همون موقع داغی دهنش رو لای پاهام حس کردم.
آهی کشیدم و شل شدم، چنگی به موهاش زدم و سرش رو به خودم فشردم.
دیگه برام مهم نبود یاشار عوض شده بود... فقط توی ذهنم لذت بود و شهو**ت...
- وایی یاشار... آه بیشتر... فقط بخور برام... اومممم.
نیش خندی زد و زبونش رو توم فرو کرد...
#پارت_228
از شدت لذت زیاد آی بلندی کشیدم...
پاهام رو بیشتر بالا داد و انگشتش رو با ترشحات جلوم خیس کرد و با پشتم رسوند.
قبل از این که به خودم بیام انگشتش رو توم فرو کرد.
نفسم از درد رفت اما همین که دوباره زباونش رو روی خودم حس کردم درد یادم رفت...چنگی به سی*نههام زدم.
انگشتش رو کامل توی پشتم فرو کرد... حسابی با جلو و عقبم سرگرم بود.
اونقدر غرق حسهای مختلف بودم که به شدت کم آوردم و ار*ضا شدم...
آهی کشیدم و بیجون دراز کشیدم اما یاشار بیخیال بدنم نمیشد.
سرش رو از جلوم بیرون آورد و انگشت اون یکی دستش رو وارد جلوم کرد... دیگه طاقت ناله کردن رو نداشتم.
کم کم دوباره دردم برگشت.
با بیحالی لب زدم:
- آخ یاشار آروم تر...
حرکت دستهاش رو تند تر کرد...
دیگه فقط ناله میکردم....
بدون این که دست از کارش برداره از توی استخر بیرون اومد.
جلوم زانو زد و قبل از این که به خودم بیام مردونهاش رو محکم وارد جلوم کرد.
جیغ من با آه مردونهاش ترکیب شد، محکم توم کمر زد... صدای برخورد بدنهامون توی فضای استخر اکو میشد.
سک**س با یاشار همیشه با درد و لذت همراه شد.
بعد از این که برای دومین باز ار*ضا شدم چشمهام سیاهی رفت.
#پارت_229
بیجون و بیحال بودم اما یاشار انگار میخواست دق و دلیاش رو سر من خالی کنه، یک لحظه هم از سرعتش کم نمیکرد من نمیدونستم این همه قدرت جن*سی رو از کجا میاره.
بالاخره من از گذشت چند دقیقه که واقعا حس میکردم نایی برام نمونده با شتاب و قدرت توم خالی کرد...
نفس بلند و صدا داری از دهنش خرج کرد و ازم بیرون کشید.
از درد نالیدم و پاهام رو جمع کردم.
حس میکردم الان به خواب نیاز دارم.
+ بلند شو بدنت درد میگیره.
با صدای ضعیفی گفتم:
- خستهام... خوابم میاد.
پوزخندی زد و دستم رو کشید، مجبورم کرد که بشینم...
زیر دلم درد گرفته بود مخصوصا کمرم به خاطر دراز کشیدن روی زمین سفت و نم دار اینجا...تازه یادم اومد که لختم...
با چشم دنبال مایوم گشتم، هر چند بود و نبودش فرقی نمیکرد.
با صدای یاشار چشم از اطراف گرفتم:
+ ساحل... اگر این آخرین سک*س مون بود تو چی کار میکردی؟!
از این سوال یهویی و عجیبش چشم هام گرد شد و گیج گفتم:
- چی؟
جدی گفت:
+ تصور کن این آخرین سک**س مون بود... تو چی کار میکنی؟
با ترس گفتم:
- یع... یعنی چی؟
+ سوال منو با سوال جواب نده.
- ولی خب... گیج شدم.
اخمی کرد و با تاکید گفت:
+ سوال من واضح بود.
کمی نگاهش کردم... ذهنم درگیر بود، نگاهم روی صورت و موهای خیسش چرخید.
روی عضلههاس بدنش پر از قطرههای آب بود، جوری رفتار میکرد انگار نه انگار تا چند لحظهی قبل یه سک**س طولانی رو پشت سر گذاشته.
در حالی که من هنوز مغزم گنگ بود...
نگاهم به آل**تش افتاد که نیمه بیدار بود... خدای من یاشار خیلی جذاب بود!
+ حواست با من باشه.
از این که فهمید دارم بدنش رو دید میزنم خجالت کشیدم... با تته پته گفتم:
- خب... خب نمیدونم، واقعا نمیدونم بعدش چی کار میکنم.
سریع گفت:
+ اگه آزادت کنم چی؟ اگر صیغه رو فسخ کنم چی کار میکنی؟
بهت زده لب زدم:
- یاشار؟!
چنگی به بازوهام زد و غرید:
+ بگو ساحل... بر میگردی به روستایی که توش یه خان زاده ای؟ یا بودن کنار من که چیزی جز برده و زن صیغه نیستی رو ترجیح میدی؟
اشکم چکید... توی دلم غوغا به پا شده بود، با بغض گفتم:
- نمیدونم...
پوزخند زد... نه تمسخر آمیز، بلکه تلخ و مرموز.
من واقعا نمیدونستم... من به زندگی به عنوان زن صیغهای یاشار و بردهاش عادت کرده بودم یه جورایی... از بودن باهاش لذت میبردم.
اما حالا بشم خان زاده؟!
اصلا مگه ممکنه؟... حسام که خبر نداره من دخترشم.
چطوری منو قبول کنه؟ اگر بخوام دقیق تر بگم من یه حرو**م زادهام.
+ ساحل تو دوست داری همیشه بردهی جن**سی من بمونی؟ مثل الان هر وقت تو هر مکانی که بخوام باید بهم بدی؟ تو
لیاقتت همین قدره؟
نمیدونستم قصد یاشار از این سوالها چیه اما واقعا منو از درون خورد میکرد.
#پارت_221
انگار حرفهام رو نمی تونست به سادگی باور کنه که داد زد:
+ پس پدرت کیه؟
با گریه از جام بلند شدم و مثل خودش جواب دادم:
- پدرم حسامِ... همون مردی که مادرم ازش فرار کرد... حالا خیالت راحت شد؟
یکه خورده هم از برخوردم هم از حرفم نگاهم کرد.
سریع پشت بهش کردم تا نگاهش رو نبینم.
اشک بود که فقط از چشمام میریخت.
دستم رو کشید و منو یه سمت خودش چرخوند، بیقرار گفت:
+ چی داری میگی ساحل؟ یعنی تو دختر ارباب حسامی؟ مادرت چرا برنگشت؟
با حرص گفتم:
- اره دخترشم اما مادرم لج کرد برنگشت... هیچ وقت هم به من نگفت پدرم کیه چون وقتی بچه بودم مرد... منم تازه فهمیدم یه ( خواستم بگم دفتر خاطرات اما ترسیدم یاشار اونو ازم بخواد و بعد با خوندن این که مادرم عاشق پدرش بوده و مادرش خودکشی کرده ازم متنفر بشه واسه همین سریع گفتم)
- یه نامه برام به جا گذاشته بود... تو وسایل قدیمیش بود که من تازه پیداش کرده بودم.
با همون بهت و تعجب زیر لب گفت:
+ باورم نمیشه... اونا ازدواج کرده بودن.
این بار خجالت کشیدم و بیشتر عصبی شدم...
وقتی نگاه گریونم رو دید فهمید چی شده.
آره من یه... یه حروم زاده بودم.
آروم گفتم:
- حسام بهش... بهش تجا*وز کرد.
+ چی؟!
شک نداشتم دیگه طاقت این همه شوک رو نداشت.
پوزخند عصبیای زد و پوفی کشید.
#پارت_222
با بغض لب گزیدم که با همون حالت قبل گفت:
+ یعنی میگی مادرت ارباب زاده بوده و باید با حسام ازدواج میکرده که اون رو دوست نداشته... حسام بهش تجا*وز کرده و بعد فرار کرده اومده اینجا؟ تو رو حامله شده بود؟
آروم سر تکون دادم...
عصبی باز دور خودش چرخید و زیر لب غرید:
+ تو دختر حسامی؟ وایی خدا... حتما خبر نداره تو دخترشی.
با اشک نگاهش کردم و آروم گفتم:
- آره حقیقت اینه... منم دقیقا مثل مادرم شدم... بهم تجا*وز شد مثل اون از خانوادهام دورم.
خشن نگاهم کرد و گفت:
+ الان بهم طعنه زدی؟
چیزی نگفتم که به سمتم اومد و سفت بازوهام رو گرفت و تو صورتم داد زد:
+ برام مهم نیست تو کی هستی... من از کارم پشیمون نمیشم.
اینو گفت و هولم داد....
#پارت_223
با دل شکستگی به مسیر رفتنش نگاه کردم...
حتی با این که براش سوتفاهم پیش اومده بود بازم من بودم که سرزنش شدم، از اتاق خارج شد و در و محکم کوبید و بست... با بغض تیکه های لباسم رو از روی زمین جمع کردم و جلوی بالاتنهی تقریبا لختم گرفتم.
همون طوری که سعی میکردم بغضم رو قورت بدم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم...
لباس جدیدی پوشیدم و بیپناه روی تخت دراز کشیدم... دلم ضعف میرفت ولی توجه نکردم.
***********
سه روز از دعوامون میگذشت ولی رفتار یاشار با من تغییر نکرده بود، قبلا به خاطر راب*طه هم که شده بهم نگاه میکرد ولی الان سه روز بود که سمتم نیومده بود.
باید اعتراف کنم دلم براش تنگ شده بود!
یه مدت رفتارش باهام خوب بود که دوباره با اون ماجرا مثل قبلا شد...
جرات نداشتم سر صحبت رو باهاش باز کنم.
نمیدونم حالا که فهمیده من خان زادم باید چی کار کنم؟!
- ساحل خانوم.
با صدای هدی به خودم اومدم، نگاهم رو از تلوزیون گرفتم و گفتم:
- بله؟
- ارباب گفت به استخر طبقهی پایین برین.
با تعجب و بیحواسی گفتم:
- چرا؟
با شرم و خنده نگاهش رو ازم گرفت که تازه فهمیدم چی گفتم.
پوفی کشیدم و سری تکون دادم، ته دلم ذوق داشتم یاشار میخواد منو ببینه اما همون قدر هم استرس داشتم که باهام چی کار داره.
#پارت_224
وارد اتاقم شدم و از توی کمد به از کلی گشتن یه مایو قرمز دو تیکه پیدا کردم که همون رو نمیپوشیدم سنگین تر بودم...
به ناچار انتخابش کردم و حولهای برداشتم، با خجالت از این که کسی منو ببینه به سمت طبقهی هم کف عمارت که توش استخر بود رفتم.
توی رختکن لباسهام رو در آوردم و مایو پوشیدم، موهام رو کامل دورم باز کردم و ریختم تا کم تر بدن نیمه برهنهام مشخص بشه.
با کلی استرس و هیجان به سمت استخر رفتم.
با دیدن یاشار که خیلی ماهرانه شنا میکرد خشکم زد، مثل یه شناگر حرفهاس از این سمت استخر به اوت سمت میرفت اصلا متوجهی من نشده بود.
جلو تر رفتم و لبهی استخر نشستم، همون موقع یهویی سرش رو از آب بیرون اومد که تونست منو ببینه.
موهای خیسش روی پیشونیاش ریخته بود و حسابی جذاب و ک*س*سی شده بود.
نگاهش کل هیکلم رو رسد کرد...
از این که بعد از چند روز داشت منو میدید خوشحال بودم اما سریع نگاهش رو ازم گرفت و به سمت اون طرف استخر شنا کرد.
آهی کشیدم و برای این که حرفی داشته باشم گفتم:
- کارم داشتی؟
کوتاه گفت:
- بیا توی آب...
با تردید نگاهش کردم... میدونستم مخالفت کنم باز عصبی میشه چون من الان دوباره نقش بردهاش رو داشتم.
آهی کشیدم و پاهام رو توی آب گذاشتم... نه سرد بود نه گرم.
چرخید و وقتی مکث منو دید پوفی کشید و به سمتم شنا کرد... قبل از این که به خودم بیا دستم رو کشید...
توی آب پرت شدم و از ترس سریع دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
#پارت_225
از ترس این که غرق نشم کامل به یاشار چسبیدم و هول گفتم:
- وایی خدا یاشار... منو ول نکن.
مرموز و با لبخند عجیبی نگاهم کرد همون طوری که نگهم داشته بود عقب رفت و کامل وسط استخر رفتیم.
پاهام کف استخر رو حس نمیکرد میترسیدم با تکون کوچیکی یاشار منو ول کنه و زیر آب برم.
از طرف دیگه هیجان زده هم شده بودم... یاشار اصلا حرفی نمیزد اما حس میکردم از این حال من لذت میبره.
زیر لب گفت:
+ شنا بلدی؟
سریع گفتم:
- نه بلد نیستم.
+ خوبه.
قبل از این که جوابش رو بدم دستاش از دور کمرم شل شد... هینی کشیدم و محکم تر بهش چسبیدم کل هیکلم به بدنش مالیده میشد.
با وحشت نالیدم:
- نه نه یاشار ولم نکن.
با لبخند عجیبی گفت:
+ میخوای شنا یاد بگیری؟
با ترس گفتم:
- معلومه که نه منو نگه دار.
خندید و یکی از دستاش رو از دورم ول کرد... بیاختیار تکونی خوردم که آب مج خورد و تا گردن زیر آب رفتم.
جیغ زدم:
- یاشار...
دست آزادش رو پشت گردنم گذاشت و صورتم رو نزدیک صورتش کرد...
گیج بودم، اصلا نمیدونستم این کارهاش برای چیه!
انگار هم میخواست اذیتم کنه هم منو کنار خودش نگه داره.
#پارت_226
قبل از این که به خودم بیام لبهای داغش رو به لبهای نیمه باز و سردم چسبوند.
بدنم شل شد که محکم نگهم داشت و منو به خودش فشرد، فکر کردم این قراره یک بوسهی آتشین و داغ باشه اما تا به خودم بیام یاشار با خودش منو زیر آب کشوند.
با شوک لبم رو از روی لبش جدا کردم که سریع روی آب برگشت، همین که سرم از توی آب بیرون اومد سرفه کردم.
با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
+ نفست رو حبس کن.
- ام...اما یاشار...
دوبار زیر آب رفت اما قبلش به زور کمی نفس گرفتم و نفسم رو حبس کردم...
چشمهام رو سفت بستم اما دوباره برخورد چیزی رو به لبام حس کردم.
با تعجب چشمهام رو باز کردم، درون آب یاشار لبهاش رو روی لبهاش من گذاشته بود.
اونقدر توی شوک بودم که متوجه نشدم دستش زیر مایوم رفت، کم کم داشتم نفس کم میآوردم که شنا کرد و دوباره روی آب رفتیم.
نفسم رو با شدت بیرون دادم، آب روی چشمهام رو پاک کردم.
+ چطور بود؟
بی اختیار خندیدم و گفتم:
- عجیب بود.
+ درست مثل تو.
با تعجب نگاهش کردم... من عجیب بودم؟
بالاتنهی مایوم رو کنار زد... سی*نههام بیرون افتاد.
آب دهنم رو سخت قورت دادم که خمار و مرموز نگاهم کرد.
#پارت_227
خمار و مرموز نگاهم کرد و گفت:
+ شبیه پری دریایی شدی... یه پری دریایی با چهرهی شرقی.
مات لب زدم:
- یاشار...
سی*نههام رو نوازش کرد... با این که دمای آب معمولی بود اما من بدنم داغ شد، یاشار اصلا شبیه همیشه نبود.
انگار از این کارهاش یه هدفی داشت.
نمیدونم... اصلا نمیتونستم این ارباب خشن و هات رو بشناسم.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد منو بالا کشید، توی آب بودیم و فکر نمیکردم بتونه این کار و کنه.
سی*نههام جلوی صورتش قرار گرفت که سرش رو لای سی*نههام فرو رفت.
آخ چقدر دلم براش تنگ شده بود... خیلی زود تسلیمش شدم.
بوسه و لیس زدن هاش لای سی*نههام حس خوبی بهم میداد.
دستهام رو روی شونه هاش گذاشتم و ناخن هام رو توی پوست تنش فشار دادم، نوک سی*نهام رو زبون زد.
با ناله گفتم:
- وایی یاشار... آه.
اومی گفت و نوک سی*نهام رو توی دهنش فرو کرد... انگار اگر منو توی آب هم ول میکرد و توی استخر فرو میرفتم متوجه نمیشدم.
انگار توی ابر ها بودم.
توی همون حالت که با سی*نه هام مشغول بود شنا کرد و منو لبهی استخر نشوند، با نفس نفس نگاهش کردم.
پاهام رو کامل باز کرد و مایوم رو از تنم در آورد.
حالا کاملا لخت شده بودم.
چشمهام رو با شرم بستم که همون موقع داغی دهنش رو لای پاهام حس کردم.
آهی کشیدم و شل شدم، چنگی به موهاش زدم و سرش رو به خودم فشردم.
دیگه برام مهم نبود یاشار عوض شده بود... فقط توی ذهنم لذت بود و شهو**ت...
- وایی یاشار... آه بیشتر... فقط بخور برام... اومممم.
نیش خندی زد و زبونش رو توم فرو کرد...
#پارت_228
از شدت لذت زیاد آی بلندی کشیدم...
پاهام رو بیشتر بالا داد و انگشتش رو با ترشحات جلوم خیس کرد و با پشتم رسوند.
قبل از این که به خودم بیام انگشتش رو توم فرو کرد.
نفسم از درد رفت اما همین که دوباره زباونش رو روی خودم حس کردم درد یادم رفت...چنگی به سی*نههام زدم.
انگشتش رو کامل توی پشتم فرو کرد... حسابی با جلو و عقبم سرگرم بود.
اونقدر غرق حسهای مختلف بودم که به شدت کم آوردم و ار*ضا شدم...
آهی کشیدم و بیجون دراز کشیدم اما یاشار بیخیال بدنم نمیشد.
سرش رو از جلوم بیرون آورد و انگشت اون یکی دستش رو وارد جلوم کرد... دیگه طاقت ناله کردن رو نداشتم.
کم کم دوباره دردم برگشت.
با بیحالی لب زدم:
- آخ یاشار آروم تر...
حرکت دستهاش رو تند تر کرد...
دیگه فقط ناله میکردم....
بدون این که دست از کارش برداره از توی استخر بیرون اومد.
جلوم زانو زد و قبل از این که به خودم بیام مردونهاش رو محکم وارد جلوم کرد.
جیغ من با آه مردونهاش ترکیب شد، محکم توم کمر زد... صدای برخورد بدنهامون توی فضای استخر اکو میشد.
سک**س با یاشار همیشه با درد و لذت همراه شد.
بعد از این که برای دومین باز ار*ضا شدم چشمهام سیاهی رفت.
#پارت_229
بیجون و بیحال بودم اما یاشار انگار میخواست دق و دلیاش رو سر من خالی کنه، یک لحظه هم از سرعتش کم نمیکرد من نمیدونستم این همه قدرت جن*سی رو از کجا میاره.
بالاخره من از گذشت چند دقیقه که واقعا حس میکردم نایی برام نمونده با شتاب و قدرت توم خالی کرد...
نفس بلند و صدا داری از دهنش خرج کرد و ازم بیرون کشید.
از درد نالیدم و پاهام رو جمع کردم.
حس میکردم الان به خواب نیاز دارم.
+ بلند شو بدنت درد میگیره.
با صدای ضعیفی گفتم:
- خستهام... خوابم میاد.
پوزخندی زد و دستم رو کشید، مجبورم کرد که بشینم...
زیر دلم درد گرفته بود مخصوصا کمرم به خاطر دراز کشیدن روی زمین سفت و نم دار اینجا...تازه یادم اومد که لختم...
با چشم دنبال مایوم گشتم، هر چند بود و نبودش فرقی نمیکرد.
با صدای یاشار چشم از اطراف گرفتم:
+ ساحل... اگر این آخرین سک*س مون بود تو چی کار میکردی؟!
از این سوال یهویی و عجیبش چشم هام گرد شد و گیج گفتم:
- چی؟
جدی گفت:
+ تصور کن این آخرین سک**س مون بود... تو چی کار میکنی؟
با ترس گفتم:
- یع... یعنی چی؟
+ سوال منو با سوال جواب نده.
- ولی خب... گیج شدم.
اخمی کرد و با تاکید گفت:
+ سوال من واضح بود.
کمی نگاهش کردم... ذهنم درگیر بود، نگاهم روی صورت و موهای خیسش چرخید.
روی عضلههاس بدنش پر از قطرههای آب بود، جوری رفتار میکرد انگار نه انگار تا چند لحظهی قبل یه سک**س طولانی رو پشت سر گذاشته.
در حالی که من هنوز مغزم گنگ بود...
نگاهم به آل**تش افتاد که نیمه بیدار بود... خدای من یاشار خیلی جذاب بود!
+ حواست با من باشه.
از این که فهمید دارم بدنش رو دید میزنم خجالت کشیدم... با تته پته گفتم:
- خب... خب نمیدونم، واقعا نمیدونم بعدش چی کار میکنم.
سریع گفت:
+ اگه آزادت کنم چی؟ اگر صیغه رو فسخ کنم چی کار میکنی؟
بهت زده لب زدم:
- یاشار؟!
چنگی به بازوهام زد و غرید:
+ بگو ساحل... بر میگردی به روستایی که توش یه خان زاده ای؟ یا بودن کنار من که چیزی جز برده و زن صیغه نیستی رو ترجیح میدی؟
اشکم چکید... توی دلم غوغا به پا شده بود، با بغض گفتم:
- نمیدونم...
پوزخند زد... نه تمسخر آمیز، بلکه تلخ و مرموز.
من واقعا نمیدونستم... من به زندگی به عنوان زن صیغهای یاشار و بردهاش عادت کرده بودم یه جورایی... از بودن باهاش لذت میبردم.
اما حالا بشم خان زاده؟!
اصلا مگه ممکنه؟... حسام که خبر نداره من دخترشم.
چطوری منو قبول کنه؟ اگر بخوام دقیق تر بگم من یه حرو**م زادهام.
+ ساحل تو دوست داری همیشه بردهی جن**سی من بمونی؟ مثل الان هر وقت تو هر مکانی که بخوام باید بهم بدی؟ تو
لیاقتت همین قدره؟
نمیدونستم قصد یاشار از این سوالها چیه اما واقعا منو از درون خورد میکرد.
#پارت_230
توی چشمهام نگاه کرد و با بیرحمی گفت:
+ بگو ساحل... دوست داری همیشه زیرم باشی؟ این که مردم این عمارت تو رو به چشم فا**حشه من ببینن؟ تو اینو میخوای که تا ابد یه هر**زه بمونی؟
با حس بدی که حرفهاش بهم داد و دل شکستگی داد زدم:
- نه نه نمی خوام.
با بغض چشمهام رو بستم و به صداش گوش کردم که جدی گفت:
+ پس برو... تو آزادی.
مات چشمهام رو باز کردم و بهش نگاه کردم... اشکهام پشت سر هم از چشمهام سر خورد.
فرصت نداد بیشتر از این نگاهش کنم که بلند شد و منو تنها گذاشت و رفت.
به مسیر رفتنش خیره شدم.
گفت آزادم؟! یعنی چی؟...
با گریه به زور بلند شدم و مایوم رو پوشیدم.
حرف هاش توی سرم چرخ میخورد و مثل پتک به مغزم کوبیده میشد... طبیعتا من الان باید خوشحال باشم، من قبلا از یاشار متنفر بودم، اون بود که منو قربانی هوسش کرد...
نزدیک بود به خاطرش سنگ سار بشم... حالا که آزادم کرده چرا خوشحال نیستم؟
چرا دلم شکسته؟... من واقعا میخوام برم پیش حسام؟
چرا حسی از اون توی دلم نیست؟ چطور به عنوان پدر قبولش ندارم؟
توی رخت کن لباس هام رو پوشیدم و تند و سریع به اتاقم برگشتم... الان باید چی کار کنم خدایا؟
آزادی واقعا این قدر دردناکه؟
آخ یاشار چرا منو اینقدر آزار میدی...
توی حال خودم غرق شده بودم که با شنیدن صدای همهمه با تعجب به سمت در رفتم.
از اتاق خارج شدم، با دیدن یکی از خدمتکار ها گفتم:
- چی شده؟ این سر و صدا ها برای چیه؟
عادی گفت:
- مهمون ارباب از خارج اومده...
- مهمون؟
با تعجب اینو گفتم و به سمت پله ها رفتم با دیدن اون صحنه نزدیک بود همون جا از شدت شوک از حال برم...
یه دختر مو بلوند و خیلی جذاب با لباس بدن نما از گردن یاشار آویزون شده بود و به انگلیسی چیزهایی میگفت... هجوم اشک رو توی چشمهام حس کردم.
پس تموم این حرفها به خاطر مهمون خارجیش بود... معشوقهی جدیدش!
بردهی جن**سی جدید...
حتما از من خسته شده بود، پوزخندی زدم و با بغض عقب عقب رفتم و وارد اتاقم شدم.
#پارت_230
توی چشمهام نگاه کرد و با بیرحمی گفت:
+ بگو ساحل... دوست داری همیشه زیرم باشی؟ این که مردم این عمارت تو رو به چشم فا**حشه من ببینن؟ تو اینو میخوای که تا ابد یه هر**زه بمونی؟
با حس بدی که حرفهاش بهم داد و دل شکستگی داد زدم:
- نه نه نمی خوام.
با بغض چشمهام رو بستم و به صداش گوش کردم که جدی گفت:
+ پس برو... تو آزادی.
مات چشمهام رو باز کردم و بهش نگاه کردم... اشکهام پشت سر هم از چشمهام سر خورد.
فرصت نداد بیشتر از این نگاهش کنم که بلند شد و منو تنها گذاشت و رفت.
به مسیر رفتنش خیره شدم.
گفت آزادم؟! یعنی چی؟...
با گریه به زور بلند شدم و مایوم رو پوشیدم.
حرف هاش توی سرم چرخ میخورد و مثل پتک به مغزم کوبیده میشد... طبیعتا من الان باید خوشحال باشم، من قبلا از یاشار متنفر بودم، اون بود که منو قربانی هوسش کرد...
نزدیک بود به خاطرش سنگ سار بشم... حالا که آزادم کرده چرا خوشحال نیستم؟
چرا دلم شکسته؟... من واقعا میخوام برم پیش حسام؟
چرا حسی از اون توی دلم نیست؟ چطور به عنوان پدر قبولش ندارم؟
توی رخت کن لباس هام رو پوشیدم و تند و سریع به اتاقم برگشتم... الان باید چی کار کنم خدایا؟
آزادی واقعا این قدر دردناکه؟
آخ یاشار چرا منو اینقدر آزار میدی...
توی حال خودم غرق شده بودم که با شنیدن صدای همهمه با تعجب به سمت در رفتم.
از اتاق خارج شدم، با دیدن یکی از خدمتکار ها گفتم:
- چی شده؟ این سر و صدا ها برای چیه؟
عادی گفت:
- مهمون ارباب از خارج اومده...
- مهمون؟
با تعجب اینو گفتم و به سمت پله ها رفتم با دیدن اون صحنه نزدیک بود همون جا از شدت شوک از حال برم...
یه دختر مو بلوند و خیلی جذاب با لباس بدن نما از گردن یاشار آویزون شده بود و به انگلیسی چیزهایی میگفت... هجوم اشک رو توی چشمهام حس کردم.
پس تموم این حرفها به خاطر مهمون خارجیش بود... معشوقهی جدیدش!
بردهی جن**سی جدید...
حتما از من خسته شده بود، پوزخندی زدم و با بغض عقب عقب رفتم و وارد اتاقم شدم.
#پارت_231
"یاشار"
الیزابت بغلم پرید و با خوشحالی گفت:
- واو و یاشار... از دیدت خوشحالم دلم برات تنگ شده بود!
چون به انگلیسی گفت منم به انگلیسی جوابش رو دادم:
+ منم همینطور بیبی... خوش اومدی.
از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه، همهی خدمه با تعجب به سر و وضع الیزابت نگاه میکردن.
اون اولین بارش بود که به ایران میاومد، همین یه اون شال نازک رو نصفِ نیمه روی سرش انداخته بود خیلی بود.
با چشم به خدمتکار ها اشاره کردم که برن، همون موقع سپهر از پله ها پایین اومد و با دیدن الیزابت متعجب خشکش زد و گفت:
- او مای گاد... بانو الیزابت؟
الیزابت با ناز خندید و گفت:
- های سپهر... انتظار دیدنم رو نداشتی؟
سپهر سمتم برگشت و به فارسی گفت:
- یاشار این اینجا چی کار میکنه؟
با خونسردی گفتم:
+ معلومه چون دوست دخترمه.
با تعجب گفت:
- ولی ساحل چی؟...
کلافه گفتم:
+ ساحل برای من هیچی نبود سپهر پس حرفش هم نزن.
بیتوجه به بهت زدگی سپهر به سمت الیزابت رفتم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم، با شیطنت کنار گوشش گفتم:
+ میخوای اتاقم رو بهت نشون بدم؟
با پرویی گفت:
- مشتاقم تا تختت رو ببینم.
نیش خندی زدم و گفتم:
+ پس بزن بریم.
به سمت پله ها حرکت کردیم... نگاه سنگین سپهر رو روی خودمون حس میکردم اما محل ندادم، این بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم...
گذشتن از ساحل تا اون به جایگاه خودش برسه.
اون یه ارباب زاده است مسلماً تا آخر عمرش نمیتونست بردهی من بمونه... از طرف دیگه من باید اعتیاد خودم رو نسبت به ساحل از بین ببرم.
هر شب و هر زمان دلم فقط هوای بودن باهاش رو میکرد.
ببینم با سک**س با الیزابت دوباره ساحل رو میخوام یا نه.
با شنیدن صداش به خودم اومدم:
- یاشار اون اتاق خالیه من بردارم؟
به اتاق ساحل نگاه کردم... بیتوجه به سوالش گفتم:
+ اول بریم به کارمون برسیم.
شیطون خندید و بدنم رو نوازش کرد... لبخندی زدم و در اتاقم رو باز کردم
#پارت_233
با دیدن اتاقم با ذوق گفت:
- وایی یاشار اینجا عالیه!
نزدیک گوشش پچ زدم:
+ قرار بود تختش رو ببینی.
چرخید و رد نگاهم رو دنبال کرد... با دیدن اون تخت دو نفر لب گزید...حالا وقتش بود که بازیم رو شروع کنم، دستهام رو سمت شلوار جین تنگش سر دادم و لای پاش رو نوازش کردم.
با لذت چشمهاش رو بست که کنار گوشش گفتم:
+ بگو ببینم وقتی که من نبودم با کسی سک**س نکردی که.
ناله وار گفت:
- او نه یاشار... من خیلی دلم برای سک**س هامون تنگ شده اونقدر که وقتی دیروز بهم زنگ زدی زود خودم رو رسوندم.
پوزخندی زدم و به فارسی گفتم:
+ خدا کنه همین باشه.
قبل از این که حرفی بزنه روی تخت هولش دادم، با خنده جیغی کشید و روی تخت افتاد.
با هیجان نگاهم کرد و پاهاش رو برام باز کرد... این یه حور دعوت به سک**س بود.
نیش خندی زدم و دکمه های پیراهنم رو باز کردم... ساحل هیچ وقت این جوری برای بودن با من بیقراری نمیکرد، ولی الیزابت منو از بر بود.
میدونست چطوری منو حریص کنه، لباسهام رو در آوردم... با این که نیم ساعت پیش با ساحل راب**طه داشتم اما دلم میخواست مثل قدیم ها یه سک**س بی مرز رو با الیزابت تجربه کنم.
روش خیمه زدم و به سما لباش حمله کردم... سریع پاها و دستهاش رو دورم حلقه کرد و لبام رو میک زد... خوشم اومد و زبونم رو روی لباش کشیدم که آهی کشید و زبونم رو توی دهنش فرو کرد.
همون جوری که هم رو میبوسیدیم، دست بردم و اون مانتوی نازک و کوتاه رو توی تنش جر دادم، جونی گفت و کمکم کرد لباس هاش رو در بیارم.
نشستم و کامل به بدن جذابش خیره شدم... از دفعهی قبل برنزه تر شده بود، سی*نه هاش هم گرد تر و سفت تر.
هیچ فرقی با یه پورن استار نداشت، دستی به توپ های گردش کشیدم و گفتم:
+ چه بلایی سر اینا آوردی؟
ریز خندید و خمار گفت:
- بد شده؟
ابرویی بالا انداختم و همزمان که به نوک شون حمله میکردم گفتم:
+ عالیه...
گازی از نوک سی*نهاش گرفتم که چنگی به موهام زد... اون یکی سی*نهاش رو محکم فشار دادم.
بدنش بوی عطر میداد... بر خلاف ساحل که مثل پوست لطیف بچه بود.
پوست ساحل سفید بود و رد بوسههام روش میموند اما الیزابت...
خودش رو بهم مالوند و دستش رو به آل**تم رسوند.
زیر لب گفت:
- زود باش یاشار... دلم براش تنگ شده.
پوزخندی زدم و سراغ گردنش رفتم، گازی از پوست گردنش گرفتم که جیغ کوتاهی کشید... مثل وحشی ها پاهاش رو تا ته باز کردم و کشیدم.
از درد نالید... به کو*ص*ش نگاه کردم.
نازش هیچ فرقی با پوستش نداشت برنزه و بیمو بود... و البته جذاب، ولی جلوی چشمهام بهشت سفید و صورتی ساحل مجسم شد.
عصبی به خاطر این که ساحل رو
فراموش کنم خودم رو یه ضرب واردش کردم.
آه غلیظی کشید... چند لحظه مکث کردم... نه تنگ نبود.
مثل... مثل بهشت ساحل تنگ نبود.
پارت_234
پوزخندی زدم و سراغ گردنش رفتم، گازی از پوست گردنش گرفتم که جیغ کوتاهی کشید... مثل وحشی ها پاهاش رو تا ته باز کردم و کشیدم.
از درد نالید... به کو*ص*ش نگاه کردم.
نازش هیچ فرقی با پوستش نداشت برنزه و بیمو بود... و البته جذاب، ولی جلوی چشمهام بهشت سفید و صورتی ساحل مجسم شد.
عصبی به خاطر این که ساحل رو فراموش کنم خودم رو یه ضرب واردش کردم.
آه غلیظی کشید... چند لحظه مکث کردم... نه تنگ نبود.
مثل... مثل بهشت ساحل تنگ نبود.
کلافه کمر زدم... محکم و بیمکث، الیزابت بلند اه و ناله میکرد، هر چقدر که میگذشت لذتم کم تر میشد و عصبی تر و عمیق تر بهش ضربه میزدم.
برخلاف من الیزابت غرق لذت بود جوری که با وقاحت زمزمه کرد:
- فا*ک... آره آره... اوم... منو پاره کن یاشار... آههههه.
حرفهاش دیوونهام کرد، ازش بیرون کشیدم و پاهاش رو به هم دیگه چسبوندم تا ک*ص*ش تنگ تر بشه... یه ضرب واردش کردم که جیغی کشید...
با حس اون تنگی آهی کشیدم.
اما انگار یاشار کوچولو قرار نبود باهام راه بیاد، یه چیز دیگهای میخواست.
بهشت ساحل رو.
تو گلو غریدم و ازش بیرون کشیدم، الیزابت خمار و متعجب نگاهم کرد، چرخوندمش و مجبورش کردم چهار دست و پا وایسه.
بدون این که آمادهاش کنم محکم و با فشار به پشتش فرو کردم... آه غلیظی کشید. چشمهام رو از تنگیاش بستم... حداقل پشتش از جلوش تنگ تر بود اما باز هم نه به اندازهی ساحل...
اوف لعنتی از ذهنم بیرون نمیرفت نمیتونستم اینطوری با الیزابت ار*ضا بشم.
بدون ملایمت کمرش رو چنگ زدم محکم خودم رو بهش کوبیدم... باید اونقدر خشن بهش بزنم تا ار*ضا بشم.
"ساحل"
پشت در اتاقش سر خوردم و گوشهام رو گرفتم...
باورم میشه اون دختر از راه نرسیده داره با یاشار... چشمهام رو با گریه بستم.
همین یک ساعت پیش منو یاشار با هم بودیم حالا اون خیلی راحت داره با یکی دیگه سک**س میکنه. فکرش رو نمیکردم اینقدر زود دلش رو بزنم.
با شنیدن پایی که داشت از پله ها بالا میاومد، تند بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
نمی خواستم کسی منو با این قیافه ببینه، در اتاقم رو قفل کردم و خودم رو روی تخت پرت کردم.
نمیدونم چرا این قدر دلم گرفته بود... یاشار که یه اربابِ با هر *** که دلش بخواد میتونه باشه... اون بهم تجاوز کرد.
کلی بلا سرم آورد پس چرا من الان از این که اون با یکی دیگه خوابیده ناراحتم؟!
حق با اونه... من الان آزادم پس... باید از این جا برم.
من نمیتونم دیگه به عنوان صیغهی فا*حشهی یاشار توی این عمارت بمونم.
#پارت_235
نمیدونم چقدر گذشت... فقط میدونم دیگه در ظاهر آروم شده بودم اما درونم افسرده و ناراحت بود... موقع شام از اتاقم بیرون اومدم، هم زمان با من در اتاق یاشار هم باز شد.
چشمم به اون دختر افتاد... نگاهم از پاهای کشیده و برنزهاش بالا اومد... پیراهن یاشار تنش بود.
ناراحت به صورتش نگاه کردم، خیلی جذاب و... هات بود!
با لبخند نگاهم کرد و چیزی گفت که نفهمیدم، انگلیسی حرف زد.
- Are you a maid?
گیج نگاهش کردم که همون موقع چشمم به یاشار افتاد، با دیدن من پوزخندی زد و دستش رو دور کمر اون دختر حلقه کرد و خطاب به گفت:
+ نه عزیزم اون خدمتکار نیست... فقط یه مهمونِ.
اون دختر جملهی یاشار رو متوجه نشد و سوالی نگاهش کرد اما من فهمیدم که اون جمله رو به من گفته... تلخ نگاهشون کردم و بیتوجه به هردوشون به سمت پله ها حرکت کردم.
صدای خندهی اون دختر و شنیدم، با حرص پلک زدم و تند تند از پله ها پایین رفتم... سپهر و هدی با تعجب به من نگاه کردن.
به سمت سپهر رفتم و آروم گفتم:
- تو این دختر و میشناسی؟
مثل خودم آروم جواب داد:
- آره.
- کیه؟
پوزخندی زد و گفت:
- فکر نکنم دلت بخواد بدونی.
با حرص گفتم:
- بس کن سپهر... اون کیه؟
پوفی کشید و گفت:
- الیزابت... دوست دختر یاشار وقتی که ایران نبود.
گرفته نگاهش کردم... آروم لب زدم:
- پس تا الان کجا بود؟ یاشار چند ماهه که از خارج برگشته.
شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت... آهی کشیدم و به سمت میز غذاخوری رفتم و جای همیشگیم نشستم، صدای خنده های الیزابت نزدیک تر شد.
هر دو رو دیدم که بغل تو بغل هم به سمت میز میاومدن... الیزابت فقط یه تاپ و شلوار لیمویی تنش بود کاملا مشخص بود که هیچی از حجاب و سنت ایرانی نمی دونه.
وقتی یاشار بالای سرم ایستاد به خودم اومدم... سرم رو بالا گرفتم که جدی گفت:
+ بلند شو.
با تعجب گفتم:
- چی؟
+ اینجا جای الیزابتِ... برو یه جای دیگه بشین.
دوباره بغضم گرفت... یاشار خودش منو به این جایگاه عادت داد.
وقتی که کنارش راس میز مینشستم حالا... حالا با اومدن این دختر باید همین صندلی رو هم ازم بگیره؟
با خشم بلند شدم اما چیزی نگفت... بدون توجه به اون دو تا از لج یاشار هم شده کنار سپهر نشستم... با این که کلی صندلی خالی دیگه هم بود.
هشدار دهنده نگاهم کرد اما بیحرف صندلی رو برای الیزابت عقب کشید، الیزابت قبل از نشستن لب یاشار رو کوتاه بوسید.
خشکن زد... وایی خدا چرا اینطوری شدم؟
چرا از از با هم بودن اون دوتا ناراحت و عصبی میشم؟!
#پارت_236
سرم و پایین انداختم و قاشق رو برداشتم، برای این که بتونم بغضم رو قورت بدم تند تند غذا میخوردم...
زود تر از همه هم غذام رو تموم کردم و از پشت میز بلند شدم و بیحرف رفتم، میدونستم این یه جور توهین به یاشار و بقیه حساب میشه اما برام مهم نبود... خودم رو به اتاقم رسوندم تا لباسهام رو عوض کنم.
دیگه طاقت نداشتم خودم رو توی اتاق زندانی کنم نیاز به هوای آزاد داشتم، روسریای سرم کردم و پیراهن بلند و گل دار و قرمز رنگی پوشیدم با یه جلیقهی کوتاه جیگری که انتهاش ریش های طلایی داشت... از لباس هایی بود که دخترای روستا میپوشیدن.
آهی کشیدم و از اتاق بیرون زدم، همون موقع الیزابت از پله ها بالا اومد... دوباره با دیدنش مات موندم.
خودم رو با اون مقایسه کردم... اون کلی به خودش رسیده بود و اونوقت من یه تیپ روستایی زده بودم... عصبی سرم رو تکون دادم و از کنار الیزابت رد شدم.
موقع رفتن به در خروجی صدای یاشار رو شنیدم:
+ ساحل...
بیاهمیت در و باز کردم و بیرون رفتم... می دونم حتما برای این کارم هم مجازات میشم اما اهمیت ندادم.
دلم می خواست برم چشمهی روستا که همیشه کلی آب داشت... به چشمهی خروشان معروف بود چون جریان آب خیلی خیلی سریع بود.
هیچ کدوم از روستایی ها این وقت سال اونجا نمیرفتن چون جریان آب شدید تر میشد و ممکن بود اگر توی آب بیفتن غرق بشن.
اما نمیدونم چرا اون موقع به سرم زده بود به چشمه برم، بیتوجه به نگهبان و بادیگارد ها از عمارت بیرون رفتم و راه جنگل رو در پیش گرفتم.
یه حسی بهم میگفت من دارم فرار میکنم... دلم گرفته بود، شاید اگر یاشار اون دختر رو به اینجا نمیآورد من... من بین یاشار و آزادی... یاشار رو انتخاب میکردم.
اما الان میدونم که رفتن بهترین کارِ دنیاست... رفتن پیش پدرم و خانوادهام... به خودم اومدم که کنار چشمه بودم.
صدای شرشر آب اونقدر زیاد و خشن بود که نمیتونستم صدای پرنده ها رو بشنوم، وقتی به اون آبِ در حال جریان نگاه کردم ترسیدم اما بیاختیار بهش نزدیک شدم.
میخواستم اگر میشه از اون آب بخورم... مطمئنم کلی سرد بود، اونقدر بهش نزدیک شدم تا بتونم دلا بشم و آب بخورم اما همون موقع صدای یاشار رو شنیدم:
+ ساحل... ساحل وایسا.
با تعجب چرخیدم و نگاهش کردم که داشت با اسب به سمتم میاومد، تعجب کردم اون اینجا چی کار داشت؟
با دیدن من کنار چشمه عصبی داد زد:
+ برگرد اونجا چی کار میکنی؟
از صدای فریادش ترسیدم... اومدم بلند بشم که پام لبهی چشمه روی سنگ ها سر خورد... قبل از این که به خودم بیام تلو تلو خوردم و به عقب پرت شدم.
جیغ من به
همراه فریاد یاشار بلند شد، قبل از این که بتونم جیغم رو کامل کنم سردی آی نفسم رو برید.
1400/11/12 16:03#پارت_237
از صدای فریادش ترسیدم... اومدم بلند بشم که پام لبهی چشمه روی سنگ ها سر خورد...
قبل از این که به خودم بیام تلو تلو خوردم و به عقب پرت شدم.
جیغ من به همراه فریاد یاشار بلند شد، قبل از این که بتونم جیغم رو کامل کنم سردی آب نفسم رو برید.
از سردی آب تنم به آنی یخ زد..
. دهنم باز بود که چند قلوپ آب نوش جون کردم، جریان آب اونقدر شدید بود که داشت منو با خودش میبرد و تن بیجونم هی به تخته سنگ ها کوبیده میشد.
از شدت سرما حتی درد رو هم حس نمیکردم کل تنم بی حس شده بود.
کمی لای پلکهام رو باز کردم...
فقط دستی رو دیدم که توی آب شنا میکرد و سعی میکرد نجاتم بده، سرم توی آب فرو رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...
**
با فشاری که به سینهام وارد شد هجوم آب رو توی گلوم حس کردم، سریع به سرفه افتادم و تموم آبی که خورده بودم رو بالا آوردم.
حس میکردم ریههام داره میسوزه، لرزم گرفته بود سر تا پام خیس بود و درد میکرد.
کاملا یادم بود که چه اتفاقی برام افتاده، صدای یاشار رو شنیدم:
+ ساحل؟
ساحل خوبی؟ به من نگاه کن دختر...
بیحال نگاهش کردم...
اونم سر تا پاش خیس بود، هنوز صدای جریان آب رو میتونستم بشنوم، با دندونایی که به خاطر سرما به هم چفت شده بود نالیدم:
- سر... سرد...سردم...مه.
نگران و دلسوز بهم نزدیک شد و بغلم کرد، حتی بدن اون ام سرد بود، کنار گوشم گفت:
#پارت_238
زیر لب نالیدم:
- هوممم گرمه!... خوابم میاد.
یاشار منو بیشتر به خودش فشار داد و گفت:
+ نخواب ساحل... از سرما میمیری اگه بخوابی.
چشمهام سنگین شد و لب زدم:
- نمی... تونم...
پوف بلندی کشید، دستاش شروع به مالیدن تنم کرد... همه جام رو دست میکشید تا شاید گرمم کنه، درسته حس میکردم به خاطر آتیش گرم شدم اما چون لباسهام خیس بود باز هم اون سرمای کشنده رو حس میکردم.
کلافه گفت:
+ اینطوری نمیشه ساحل... فقط یه راه داریم.
جونی نداشتم بگم چه راهی اما دیدم دستاش روی لباس هام نشست و یکی یکی لباش هام رو در آورد...
سرما بیشتر به تنم رسوخ کرد دیگه واضح میلرزیدم، زیر لب از ترس و شوک گفتم:
- چ...چی کار می... میکنی؟
جدی و نگران گفت:
+ باید به استفاده بدنهامون هم دیگه رو گرم کنیم.
منو بیشتر به سمت آتیش برد... دیگه کاملا لختم کرده بود، خودش هم سریع لخت شد و اومد کنارم دراز کشید... بیحرف منو توی بغلش کشید و شروع به نوازش و مالیدن بدنم کرد.
کاملام محکم و بدون ملایمت منو در بر گرفت و بغل کرد.
زمین سفت غار و سنگ ریزه ها توی بدنم فرو میکرد اما بدن و نوازش های یاشار و گرمای آتیش داشت اثر میکرد... بدنم رفته رفته داشت گرم تر میشد و حال منم بهتر... اما عجیب گلو درد و بدن درد داشتم.
زیر لب گفتم:
- دارم گرم میشم.
منتظر حرف یاشار موندم اما اون موقع بود که متوجهی نفس های تند و کش دارش شدم.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد