971 عضو
#پارت_249
"ساحل"
تاخیر الیزابت و یاشار توی اتاق طولانی شده بود... یه حسی بهم میگفت اون تو چه خبره.
دلم میخواست از ناراحتی جیغ بزنم، نگاه اهالی عمارت به من ترحم برانگیز بود.
انگار همه فهمیده بودم یاشار منو پس زده...از این بابت هم خجالت زده بودم هم ناراحت.
دیگه کم کم به این نتیجه رسیده بودم که رفتم بهترین گزینه است.
با اومدن یاشار و الیزابت به هال... بیاختیار بهشون نگاه کردم، یاشار مثل همیشه مغرور و با قدرت قدم برمیداشت اما حس میکردم الیزابت به سختی داره راه میره.
یکم کنجکاو شدم تا بفهمم چش شده.
بالاخره همهمون بلند شدیم و پشت میز غذا خوری نشستیم، چشمم به الیزابت افتاد که لبش رو گزید و با چشمایی که به خاطر درد بسته شده بود روی صندلی نشست.
توی شوک رفتارش بودم که سپهر کنارم گوشم گفت:
- فکر کنم حسابی از پشت ج*ر خورده... باید دوختش.
خودش از حرفی که زد خندید اما یاشار چپ چپ به سپهر به خاطر خندهی یهوییاش نگاه کرد.
اما من تنم یخ زده بود... یعنی چی دیشب با من سک**س میکنه فرداش با معشوقهاش...
مگه من هر**زهام؟
یه صدایی درونم گفت... مگه نیستی؟
دوباره اون بغض لعنتی توی گلوم نشست، عصبی به یاشار نگاه کردم که بیخیال بود.
از شدت عصبانیت همون موقع به خودم قول دادم زود تر از این جا برم.
وقتی غذا رو آوردن با این که گشنهام بود چیز زیادی نخوردم.
بعد از ناهار... یاشار به سمت اتاق کارش رفت و منم دنبالش رفتم، با دیدنم بیحوصله گفت:
+ الان نه ساحل.
جدی گفتم:
- کار مهمی دارم.
با دیدن لحن صحبتم کوتاه نگاهن کرد و چیزی نگفت، پشت سرش وارد اتاق شدم و در و بستم.
همزمان که به سمت میزش میرفت گفت:
+ خب کار مهمت چیه؟
بیدرنگ گفتم:
- میخوام برم.
نگاهش رو بالا گرفت نگاهم کرد... پوزخندی زد و گفت:
+ خب بفرما.
با حرص دستام رو مشت کردم وگفتم:
- برای همیشه میخوام برم.
در سکوت نگاهم کرد... نفسی کشیدم و ادامه دادم:
- میخوام برم پیش پدرم.
کمی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و کوتاه گفت:
+ باشه برو.
از این که اینقدر راحت باهام موافقت کرد عذاب کشیدم... اومدم سریع از اتاق بیرون بزنم که نفهمیدم کی خودش رو به من رسوند و منو به در کوبید.
با شوک نگاهش کردم که جدی و مرموز به چشمام نگاه کرد.
#پارت_250
کمی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و کوتاه گفت:
+ باشه برو.
از این که اینقدر راحت باهام موافقت کرد عذاب کشیدم... اومدم سریع از اتاق بیرون بزنم که نفهمیدم کی خودش رو به من رسوند و منو به در کوبید.
با شوک نگاهش کردم که جدی و مرموز به چشمام نگاه کرد... دستاش رو دو طرفم روی دیوار گذاشت و سمت صورتم خم شد جوری که نفسهای داغش به صورتم میخورد.
گیج و مبهوت نگاهش کردم که زمزمه کرد:
+ درسته آزادت کردم... اما یادت نره تو زن صیغهای منی... زمانش هم یک ساله بوده 9 ماهه دیگه تموم میشه اگر توی این 9 ماه مردی بهت نزدیک بشه ساحل..
ترسناک ادامه داد:
+ هم تو رو هم اون مرد رو میکشم.
شوکه توی چشماش خیره شدم...
وایی خدایا جدی بود!
با پوزخند محوی به چهرهی ترسیده ام نگاه کردم و ازم فاصله گرفت و ادامه داد:
+ زمان رفتنت هم من تایید میکنم... قبلش باید با ارباب احمدی حرف بزنم که دخترش پیش منه.
با این حرفش کار چند دقیقه پیشش رو فراموش کردم و با نگرانی گفتم:
- بهش بگی؟ یعنی میخوای بگی مادرم چی کار کرده؟
جدی نگاهم کرد و گفت:
+ اگر میخوای پیش پدرت برگردی اون باید همه چیز رو بدونه.
با ترس گفتم:
- اگر قبولم نکرد چی؟
در سکوت نگاهم کرد... بغضم گرفت و گفتم:
- یاشار ممکنه مردم روستا منو قبول نکنن و بهم لقب حروم زاده رو بدن.
عصبی نفسی کشید و غرید:
+ چرت و پرت فکر نکن ساحل... تو دختر اربابشونی اونا جرات ندارن حرفی بزنن.
بهم نزدیک تر شد و با لبخند عجیبی گفت :
+ یادت میاد وقتی مردم من داشتن سنگ سارت میکردن من چه بلایی سرشون آوردم؟ پدرت اگر واقعا ارباب باشه دهن مردمش رو اینطوری میبنده.
اشکم چکید که با انگشتش اشکم رو پاک کرد و چرخید و به سمت میزش رفت...
ذهنم درگیر حرفهای یاشار شده بود.
حس کردم دیگه حرفی نمونده که بزنیم.
در و باز کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که با الیزابت رو به رو شدم، با دیدنم ابرویی بالا انداخت و به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم.
بهش اهمیت ندادم و از اتاق کار یاشار دور شدم.
#پارت_241
+ خوبی؟
آروم گفت:
- بدنم خیلی درد میکنه.
نگاهی به گردن و دستهاش کردم که تقریبا کبود بود... چیزی نگفتم و کلافه چنگی به موهام زدم که با ترس گفت:
- چقدر هوا تاریک شده... چطوری برگردیم عمارت؟
نگاهی به بیرون غار انداختم و گفتم:
+ فردا صبح زود که هوا روشن شد میریم... من راه رو بلدم.
چیزی نگفت که به صورتش نگاه کردم... مظلوم سرش رو پایین انداخته بود و توی فکر بود.
+ چی شده؟
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- هیچی.
لبخندی زدم و گفتم:
+ ترسیدی؟
از خجالت لب گزید و سری تکون داد... خندیدم و بهش نزدیک شدم، تنش رو بغل گرفتم و جدی گفتم:
+ تا من هستم حق نداری از چیزی بترسی ساحل... ما نجات پیدا میکنیم.
آروم گفت:
- میدونم.
برای این که بحث رو عوض کنم گفتم:
+ گرسنهای؟
- نه زیاد.
بلند شدم و گفتم:
+ بذار یکم بگردم... شاید چیزی برای خوردن پیدا کردم.
"ساحل"
تا به حال یاشار رو اینقدر آروم ندیده بودم... خیلی به خودش مطمئن بود که فردا میتونیم برگردیم.
این جنگل پر از جک و جونور بود... تا الان که پیدا مون نکرده بودن باید خدا رو شکر میکردیم.
اهی کشیدم و به اتیش نزدیک تر شدم... خوبه همین اتیش رو هم داشتیم، یاد رابطه ی چند دقیقه پیشمون افتادم.
اون رابطه حتی از این اتیش هم بیشتر بدنم رو گرم کرده بود.
با خجالت لب گزیدم... واقعا تو این شرایط این چه فکری بود من کردم؟
اصلا چطور یاشار اون کار و کرد؟
درسته که بدنم گرم شد و نجات پیدا کردم اما باز هم از روی شهوت و غریزهاش بود.
ترجیح دادم دیگه فکری نکنم... همون موقع متوجه شدم خبری از یاشار نیست.
با ترس و شوک به اطراف نگاه کردم
اما از حرفش... حس عجیبی بهم دست داده بود.
آروم از خودم جداش کردم و گفتم:
+ رفتم غذا بیارم... بیا این تمشکها رو بخور.
با این حرفم چشم از صورتم گرفت و به تمشکهای توی دستم نگاه کرد.
#پارت_242
یاد رابطه ی چند دقیقه پیشمون افتادم.
اون رابطه حتی از این اتیش هم بیشتر بدنم رو گرم کرده بود.
با خجالت لب گزیدم... واقعا تو این شرایط این چه فکری بود من کردم؟
اصلا چطور یاشار اون کار و کرد؟
درسته که بدنم گرم شد و نجات پیدا کردم اما باز هم از روی شهوت و غریزهاش بود.
ترجیح دادم دیگه فکری نکنم... همون موقع متوجه شدم خبری از یاشار نیست.
با ترس و شوک به اطراف نگاه کردم... باز هم ندیدمش.
دور و برم سکوت بود و سکوت!
آب دهنم رو با ترس قورت دادم که دوباره گلوم تیر کشید... فکر کنم قراره بد سرمایی بخورم.
با این که بدنم عجیب درد میکرد اما بلند شدم و کمی از اتیش فاصله گرفتم، با صدای لرزون گفتم:
- یاشار؟ کجایی؟... یاشااااااار.
هیچ صدایی نشنیدم، ترسم بیشتر شد... یعنی کجا رفت؟
نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ با این فکر ترسم بیشتر شد و بغضم گرفت...
اشک توی چشمام جمع شد و شروع به راه رفتن توی اون غار کردم... واقعا غار بزرگ و طولانیای بود.
هر چی بیشتر درون غار میرفتم و از آتیش دور میشدم نور آتیش کم تر میشد و فضا تاریک تر میشد... به ناچار دوباره سر جای قبلیم برگشتم... از شدت ترس جون نداشتم دوباره یاشار رو صدا بزنم.
با بدن درد عجیبی روی زمین نشستم و خودم رو بغل کردم.
بغضم شکست و شروع به گریه کردم... با چشمایی که هی پر و خالی میشد به اتیش زل زدم... یعنی یاشار تنهام گذاشت؟
اگر اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
با این فکر حس کردم دیوونه شدم...
با صدای بلندی جیغ زدم:
- یاااااااشاااااااار.
"ساحل"
ساحل بیحال کنار آتیش نشسته بود، تصمیم گرفتم یکم اطراف غار رو برگردم تا غذایی پیدا کنم...
با ذهن درگیری از غار بیرون رفتم... هوا عجیب تاریک و سرد بود اما توجه نکردم، خوشبختانه کمی دور تر از غار چشمم به بوتهی تمشک افتاد که کلی روش تمشک بود.
نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم و شروع به جمع کردن تمشکها کردم... هنوز چیزی نگذشته بود که صدای جیغ ساحل رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد...
با وحشت از فکر این که ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه سریع دویدم و به سمت غار رفتم.
وقتی به خودم اومدم که اون رو گریون کنار اتیش دیدم... نگران سمتش رفتم و گفتم:
+ ساحل چی شده؟
یه دفعه سریع سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد صورتش خیس از اشک بود و رنگش پریده بود... اما انگار به خودش اومد و با خوشحالی به سمتم دوید و قبل از این که بفهمم چی شده محکم بغلم کرد... خشک سر جام موندم که با بغض گفت:
- کجا رفته بودی یاشار؟ خیلی ترسیدم که... که اتفاقی برات افتاده باشه.
نفس عمیقی کشیدم... خیالم راحت شد که اتفاقی براش نیفتاده
#پارت_243
با دست اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
- تمشک؟ سمی که نیست؟
از سادگیش لبخندی زدم و گفتم:
+ نه... تمشکهای کنار رودخونه سمیِ... بیا بخورشون.
بیحرف مثل بچهی حرف گوش کنی دوباره کنار آتیش نشست و منم رفتم کنارش نشستم، از پشت بغلش کردم و با دست به خودم فشارش دادم که بهم تکیه کنه.
حس کردم از این کارم خوشش اومد، دستم رو سمتش گرفتم و به تمشکها اشاره کردم و گفتم:
+ بخور.
با خجالت گفت:
- پس خودت چی؟
جدی ولی با لحن مهربونی که از من بعید بود گفتم:
+ منم میخورم... اگر بازم خواستی میرم میارم.
چیزی نگفت و معذب یکی از تمشکها رو برداشت خورد... برای این که زیاد معذب نشه منم چند تا برداشتم و خوردم اما اصلا اشتها نداشتم.
ساحل انگار با خوردن تمشک ها سیر شد که با خوابالودگی خمیازه کشید... حق داشت که خوابش بیاد مشخص بود که خیلی از شب گذشته و باید بخوابه.
اما من باید بیدار میموندم که هم آتیش رو روشن نگه دارم هم مراقب خودمون باشم، آروم کنار گوشش پچ زدم:
+ بخواب ساحل...
زمزمه وار گفت:
- خوابم... نمیاد.
پوزخندی از خنده زدم و گفتم:
+ کاملا معلومه... بخواب خسته ای.
با حرف من زیاد مقاومت نکرد... قبل از این که چشماش بسته بشه زیر لب گفت:
- ممنونم... یاشار.
چند دقیقه گذشت و با منظم شدن نفسش فهمیدم خوابیده... همون طوری که بغلش کرده بودم خواب بود.
بیاختیار به صورت خیره شدم... پوست سفیدش به خاطر سرمای چند ساعت پیش به سرخی میزد!
مخصوصا لبهاش و گونه هاش که عجیب بهش میاومد!
مژههای پرپشتش روی صورتش سایه انداخته بود... قیافهاش پر از آرامش بود، این دختر با همهی دخترایی که توی زندگیم دیده بودم فرق داشت و حالا... حالا من قرار بود ازش بگذرم.
من خیلی بدیها در حقش کرده بودم میخواستم اون به جایگاه اصلی خودش به عنوان دختر خان برگرده و خوشبخت بشه.
اما مطمئنم گذشتن از ساحل آسون نیست من بهش معتاد شده بودم کنار اون همیشه شهو**تم کامل تخلیه میشد و بعد آرامش میگرفتم... چیزی که سالها نداشتم.
#پارت_244
مژههای پرپشتش روی صورتش سایه انداخته بود... قیافهاش پر از آرامش بود، این دختر با همهی دخترایی که توی زندگیم دیده بودم فرق داشت و حالا... حالا من قرار بود ازش بگذرم.
من خیلی بدیها در حقش کرده بودم میخواستم اون به جایگاه اصلی خودش به عنوان دختر خان برگرده و خوشبخت بشه.
اما مطمئنم گذشتن از ساحل آسون نیست من بهش معتاد شده بودم کنار اون همیشه شهو**تم کامل تخلیه میشد و بعد آرامش میگرفتم... چیزی که سالها نداشتم... با اومدن الیزابت هم این موضوع بهم ثابت شده بود.
من به سختی با الیزابت ار**ضا شده بودم نمیدونم بعد از رفتن ساحل چطوری خودم رو آروم کنم.
برخلاف این فکرها ساحل آروم خوابیده بود، مجبور شدن تنش رو روی زمین بذارم تا براش جای خواب درست کنم.
از بیرون غار کلی علف و برگ جمع کرده و کنار آتیش روی زمین ریختم تا حالت تخت بشه، وقتی به اندازهی کافی نرم شد ساحل رو آروم روی اون تخت برگی گذاشتم.
اینجوری تا صبح بدنش درد نمیگرفت، یه لایه از همون علف و برگ ها روی بدنش انداختم تا حداقل کمی گرم بشه و از نیش پشه ها در امان بمانه... با این که اون خواب بود من چشم روی هم نذاشتم.
چوبهای بیشتری روی آتیش ریختم و تا صبح بیدار موندم تا مواظب هردومون باشم.
نمیدونم چقدر گذشت اما هوا دیگه روشن شده بود... چشمهام کاملا میسوخت و سرم درد میکرد.
- یاشار...
سریع ساحل نگاه کردم که بیدار شده بول و به اطرافش و اون برگ و علف ها نگاه میکرد.
با تعجب گفت:
- اینا دیگه چیه؟
خندیدم و با لحن خستهای گفتم:
+ از ابتکارم خوشت اومد؟ یه تخته.
انگار باورش نشده بود من این تخت رو براش درست کرده بودم.
خودم هم زیاد باورم نمیشد اما توجه نکردم. با خجالت گفت:
- ممنونم.
لبخند کوچیکی زدم و اما به جاش جدی گفتم:
+ بهتره کم کم دیگه بلند بشی... باید راه بیفتیم و برگردیم عمارت.
خوشحال سری تکون داد و بلند شد... بیاختیار نگاهم روی هیکلش چرخید اما سریع نگاهم رو کنترل کردم.
آتیش رو خاموش کردیم و هردومون از غار بیرون اومدیم.
#پارت_245
لبخند کوچیکی زدم و اما به جاش جدی گفتم:
+ بهتره کم کم دیگه بلند بشی... باید راه بیفتیم و برگردیم عمارت.
خوشحال سری تکون داد و بلند شد... بیاختیار نگاهم روی هیکلش چرخید اما سریع نگاهم رو کنترل کردم.
آتیش رو خاموش کردیم و هردومون از غار بیرون اومدیم.
"ساحل"
باورم نمیشه اون جنگل تاریک و ترسناک دیشب اینقدر خوشگل باشه... محو تماشای اطراف بودم که یاشار گفت:
+ باید مسیر رودخونه رو به عقب برگردیم تا به جایی برسیم که افتادی توی آب.. بعد میتونیم برگردیم عمارت.
از یادآوری دیروز خجالت کشیدم اما چیزی نگفتم... لنگان لنگان دنبالش رفتم، یاشار از من جلو تر بود اما به خاطر دردی که داشتم مثل مورچه پشت سرش راه میرفتم.
آخر سر عصبی برگشت نگاهم کرد و گفت:
+ چرا اینقدر یواش میای؟ اینطوری تا قبل از غروب هم نمیرسیم.
مظلوم لب زدم:
- آخه... آخه درد دارم.
کمی به سر تا پام نگاه کرد و پوفی کشید، حق با یاشار بود من نباید اینجوری رفتار کنم.
اومدم قدمی بردارم که یه دفعه دیدم رو هوام.
هین بلندی کشیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
- چی... چی کار میکنی؟
عادی گفت:
+ خودمون رو راحت میکنم.
با بهت نگاهش کردم که شروع به قدم برداشتن کرد... خیلی معذب شده بودم، اگر یکی از افراد روستا ما رو ببینه چی؟
اونوقت قطعا آبرو من نه آبروی یاشار میرفت.
اما نمیدونم چرا بونم مخالف مغز من بود...
انگار از وضعیتی که داشت خوشش اومده بود.
#پارت_246
عادی گفت:
+ خودمون رو راحت میکنم.
با بهت نگاهش کردم که شروع به قدم برداشتن کرد... خیلی معذب شده بودم، اگر یکی از افراد روستا ما رو ببینه چی؟
اونوقت قطعا آبرو من نه آبروی یاشار میرفت.
اما نمیدونم چرا بدنم مخالف مغز من بود...
انگار از وضعیتی که داشت خوشش اومده بود.
ترجیح دادم سکوت کنم... با این که میتونستم خستگی رو توی چهرهی یاشار ببینم ولی اصلا حاضر نبود که منو پایین بذاره.
فکر میکردم خیلی از عمارت دور باشیم اما شاید کم تر از بیست دقیقه تونستم نمای عمارت رو از دور ببینم، با این که خوشحال شدم یهویی دلم گرفت...
با فکر به این که قراره دوباره از یاشار دور بشم و بره پیش اون الیزابت...
وقتی به جلوی در عمارت رسیدیم یاشار منو پایین گذاشت، همون موقع بود که متوجهی سپهر و چند تا از نگهبان ها شدم که نگران و عصبی جلوی در با هم حرف میزدن.
سپهر بلند بلند داد میزد اما یه دفعه چشمش به ما افتاد.
چند لحظه بهت زده بهمون خیره شد بعد سریع به سمت مون اومد و یاشار رو مردونه بغل کرد.
- یاشار کجا بودین؟ میدونی چقدر نگرانتون شدیم؟
یاشار کوتاه خندید و از سپهر جدا شد... بعد به من نگاه کرد و با طعنه گفت:
+ سوال خوبیه... ساحل میخوای جواب بدی؟
دلخور به یاشار خیره شدم... سپهر فهمید ناراحت شدم که بحث رو عوض کرد و گفت:
- همه جا رو دنبالتون گشتیم... فکر کردیم اتفاق بدی افتاده.
منو یاشار معنا دار به هم نگاه کردیم...
پوفی کشید و رو به سپهر گفت:
+ بعدا برات میگم... فعلا به یه دوش حسابی و خواب و غذا احتیاج دارم.
سپهر خندید و گفت:
- و الیزابت... اونم خیلی نگرانت بود.
یاشار بیحرف به سمت در حرکت کرد... اما من فقط به فکر حرف آخر سپهر بودم، آهی کشیدم و منم به سمت در حرکت کردم.
#پارت_247
منو یاشار معنا دار به هم نگاه کردیم...
پوفی کشید و رو به سپهر گفت:
+ بعدا برات میگم... فعلا به یه دوش حسابی و خواب و غذا احتیاج دارم.
سپهر خندید و گفت:
- و الیزابت... اونم خیلی نگرانت بود.
یاشار بیحرف به سمت در حرکت کرد... اما من فقط به فکر حرف آخر سپهر بودم، آهی کشیدم و منم به سمت در حرکت کردم.
میدونم بعد از اتفاقات دیشب نباید به اینجا موندن امیدوار بشم.
******
وقتی وارد عمارت شدیم خیلی ها بودن که منتظر ما بودن، الیزابت از همون دم در دوید و بغل یاشار پرید و به انگلیسی چیزایی بلغور کرد.
حس حسادت رو توی وجودم احساس کردم.
خاتون و هدی هم با گریه منو بغل کردن و ازم خواستن که تعریف کنم دیشب چی شد اما من فقط با سکوت اونا رو نگاه کردم و حرفی نزدم... وقتی دیدم الیزابت قصد نداشت از یاشار جدا بشه آه سنگینی کشیدم و به سمت پله ها حرکت کردم.
تمام مدت به زور جلوی بغضم رو گرفته بودم، وارد اتاقم شدم و در و قفل کردم...
بدون مکث لباس های کثیفم رو در آوردم و لخت جلوی آینه ایستادم... بدنم سفیدم پر از کبودی و زخم بود.
وقتی توی آب افتادم بدنم به سنگ و سخره ها کوبیده شد و این بلا سرم اومد... شانش آوردم سرم به سنگ نخورد، با چندش دستم رو روی بدن کثیفم کشیدم و سریع به سمت حموم رفتم.
یاد دیشب افتادم که یاشار حتی با این بدن کثیف هم برای من تحری**ک شده بود.
با حرص سریع این فکر رو کنار زدم... اون حتما آخرین سک**سمون بود.
من باید از این جا میرفتم.
شیر آب رو که باز کردم بغضم شکست، وقتی گرمای آب رو روی پوست بدنم احساس کردم آهی از غم و لذت کشیدم...
با وسواس تموم بدنم رو لیف کشیدم و موهام رو چند بار شستم.
اونقدر بدنم رو فشار دادم که دوباره جای کبودیهام درد گرفت... همین بهونهای بود که زیر دوش آب حسابی اشک بریزم.
"یاشار"
لخت روی تخت دراز کشیده بودم و الیزابت هم مشغول ماساژ دادن کمر و شونههام بود...
شنا توی اون آب سرد باعث شده بود عضلاتم بگیره.
تو تموم مدتی که الیزابت تحریک کننده ماساژم میداد تموم فکر و ذکرم پیش ساحل و اتفاق دیشب بود.
لعنتی هر بار مزهاش بدجوری میرفت زیر زبونم...
با حس این که الیزابت داره سی*نههاش رو به پشتم میماله از فکر خارج شدم.
پوزخندی روی لبم شکل گرفت.
اون یه جن*دهی خارجی بود!
+ چی کار میکنی الیزابت؟
نفس لرزونی کشید و گفت:
- دلم برات تنگ شده یاشار.
دوباره پوزخند زدم و چیزی نگفتم، سکوتم رو به معنی رضایتم تعبیر کرد و شروع به بوسیدن کتفم کرد.
هیچ لذتی نداشتم.
تصور کردم اگر ساحل این کار و میکرد چی میشد؟
بیشک همین الان زیرم بود و با شدت داخلش
کرده بودم.
1400/11/12 16:10#پارت_248
اون یه جن*دهی خارجی بود!
+ چی کار میکنی الیزابت؟
نفس لرزونی کشید و گفت:
- دلم برات تنگ شده یاشار.
دوباره پوزخند زدم و چیزی نگفتم، سکوتم رو به معنی رضایتم تعبیر کرد و شروع به بوسیدن کتفم کرد.
هیچ لذتی نداشتم.
تصور کردم اگر ساحل این کار و میکرد چی میشد؟
بیشک همین الان زیرم بود و با شدت داخلش کرده بودم.
کلافه گفتم:
+ تمومش کن الی...
انگار از حرفم شکه شد که خمار و متعجب گفت:
- چی؟
چون هدف اصلیم از آوردن الیزابت به اینجا فراموش کردن ساحل بود پس نمیتونستم پسش بزنم.
با اجبار هم که شده باید خودم رو باهاش سرگرم میکردم.
با حرص پوفی کشیدم اما با لبخند چرخیدم و بهش گفتم:
+ نظرت در مورد یه حموم دو نفره چیه؟
چشماش برق زد...
همون موقع متوجهی بالاتنهی لختش شدم... ابروهام بالا پرید!
این که آماده است...هه!
قبل از این که به خودم بیام خم شد و به جون لبام افتاد.
هیچ حسی بهم دست نداد اما برای سرگرمی بد نبود، شروع به بازی کردن با لباش شدم.
لباش طعم کاکائو می داد!
به خاطر رژ لبی بود که زده بود... یاد طعم لبای ساحل افتادم که مزهی شهد عسل میداد.
از این که دوباره یاد ساحل افتاده بودم با حرص گازی از لب الیزابت گرفتم که آهی توی دهنم کشید.
دلم هوس یک سک**س خشن کرده بود.
عصبی بودم...
لبام رو از الیزابت جدا کردم و غریدم:
+ میخوام جر*ت بدم.
با چشمای پر از شهو*تی گفت:
- من آمادهام ارباب.
دلم میخواست به درس عبرتی به الیزابت بدم اینقدر تا فکر نکنه میتونه منو اغفال کنه.
حقیقتا اون هم برام تکراری شده بود... شاید این هم آخرین سک*س منو الیزابت باشه.
از روی تخت بلند شدم و شلوارکم رو در آوردم...
دست الیزابت رو گرفتم و همراه خودم به حموم بردم... با تصور این که لبهی وان خمش کنم و خشک خشک از پشت ترتیبش رو بدم مردونهام تکونی خورد.
توی تصوراتم کشیدن موهاش رو وقتی پشتش عقب جلو میکردم به تحر*یک شدنم اضافه شد.
"ساحل"
تاخیر الیزابت و یاشار توی اتاق طولانی شده بود... یه حسی بهم میگفت اون تو چه خبره.
دلم میخواست از ناراحتی جیغ بزنم، نگاه اهالی عمارت به من ترحم برانگیز بود.
انگار همه فهمیده بودم یاشار منو پس زده...از این بابت هم خجالت زده بودم هم ناراحت.
دیگه کم کم به این نتیجه رسیده بودم که رفتم بهترین گزینه است.
#پارت_249
"ساحل"
تاخیر الیزابت و یاشار توی اتاق طولانی شده بود... یه حسی بهم میگفت اون تو چه خبره.
دلم میخواست از ناراحتی جیغ بزنم، نگاه اهالی عمارت به من ترحم برانگیز بود.
انگار همه فهمیده بودم یاشار منو پس زده...از این بابت هم خجالت زده بودم هم ناراحت.
دیگه کم کم به این نتیجه رسیده بودم که رفتم بهترین گزینه است.
با اومدن یاشار و الیزابت به هال... بیاختیار بهشون نگاه کردم، یاشار مثل همیشه مغرور و با قدرت قدم برمیداشت اما حس میکردم الیزابت به سختی داره راه میره.
یکم کنجکاو شدم تا بفهمم چش شده.
بالاخره همهمون بلند شدیم و پشت میز غذا خوری نشستیم، چشمم به الیزابت افتاد که لبش رو گزید و با چشمایی که به خاطر درد بسته شده بود روی صندلی نشست.
توی شوک رفتارش بودم که سپهر کنارم گوشم گفت:
- فکر کنم حسابی از پشت ج*ر خورده... باید دوختش.
خودش از حرفی که زد خندید اما یاشار چپ چپ به سپهر به خاطر خندهی یهوییاش نگاه کرد.
اما من تنم یخ زده بود... یعنی چی دیشب با من سک**س میکنه فرداش با معشوقهاش...
مگه من هر**زهام؟
یه صدایی درونم گفت... مگه نیستی؟
دوباره اون بغض لعنتی توی گلوم نشست، عصبی به یاشار نگاه کردم که بیخیال بود.
از شدت عصبانیت همون موقع به خودم قول دادم زود تر از این جا برم.
وقتی غذا رو آوردن با این که گشنهام بود چیز زیادی نخوردم.
بعد از ناهار... یاشار به سمت اتاق کارش رفت و منم دنبالش رفتم، با دیدنم بیحوصله گفت:
+ الان نه ساحل.
جدی گفتم:
- کار مهمی دارم.
با دیدن لحن صحبتم کوتاه نگاهن کرد و چیزی نگفت، پشت سرش وارد اتاق شدم و در و بستم.
همزمان که به سمت میزش میرفت گفت:
+ خب کار مهمت چیه؟
بیدرنگ گفتم:
- میخوام برم.
نگاهش رو بالا گرفت نگاهم کرد... پوزخندی زد و گفت:
+ خب بفرما.
با حرص دستام رو مشت کردم وگفتم:
- برای همیشه میخوام برم.
در سکوت نگاهم کرد... نفسی کشیدم و ادامه دادم:
- میخوام برم پیش پدرم.
کمی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و کوتاه گفت:
+ باشه برو.
از این که اینقدر راحت باهام موافقت کرد عذاب کشیدم... اومدم سریع از اتاق بیرون بزنم که نفهمیدم کی خودش رو به من رسوند و منو به در کوبید.
با شوک نگاهش کردم که جدی و مرموز به چشمام نگاه کرد.
#پارت_250
کمی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و کوتاه گفت:
+ باشه برو.
از این که اینقدر راحت باهام موافقت کرد عذاب کشیدم... اومدم سریع از اتاق بیرون بزنم که نفهمیدم کی خودش رو به من رسوند و منو به در کوبید.
با شوک نگاهش کردم که جدی و مرموز به چشمام نگاه کرد... دستاش رو دو طرفم روی دیوار گذاشت و سمت صورتم خم شد جوری که نفسهای داغش به صورتم میخورد.
گیج و مبهوت نگاهش کردم که زمزمه کرد:
+ درسته آزادت کردم... اما یادت نره تو زن صیغهای منی... زمانش هم یک ساله بوده 9 ماهه دیگه تموم میشه اگر توی این 9 ماه مردی بهت نزدیک بشه ساحل..
ترسناک ادامه داد:
+ هم تو رو هم اون مرد رو میکشم.
شوکه توی چشماش خیره شدم...
وایی خدایا جدی بود!
با پوزخند محوی به چهرهی ترسیده ام نگاه کردم و ازم فاصله گرفت و ادامه داد:
+ زمان رفتنت هم من تایید میکنم... قبلش باید با ارباب احمدی حرف بزنم که دخترش پیش منه.
با این حرفش کار چند دقیقه پیشش رو فراموش کردم و با نگرانی گفتم:
- بهش بگی؟ یعنی میخوای بگی مادرم چی کار کرده؟
جدی نگاهم کرد و گفت:
+ اگر میخوای پیش پدرت برگردی اون باید همه چیز رو بدونه.
با ترس گفتم:
- اگر قبولم نکرد چی؟
در سکوت نگاهم کرد... بغضم گرفت و گفتم:
- یاشار ممکنه مردم روستا منو قبول نکنن و بهم لقب حروم زاده رو بدن.
عصبی نفسی کشید و غرید:
+ چرت و پرت فکر نکن ساحل... تو دختر اربابشونی اونا جرات ندارن حرفی بزنن.
بهم نزدیک تر شد و با لبخند عجیبی گفت :
+ یادت میاد وقتی مردم من داشتن سنگ سارت میکردن من چه بلایی سرشون آوردم؟ پدرت اگر واقعا ارباب باشه دهن مردمش رو اینطوری میبنده.
اشکم چکید که با انگشتش اشکم رو پاک کرد و چرخید و به سمت میزش رفت...
ذهنم درگیر حرفهای یاشار شده بود.
حس کردم دیگه حرفی نمونده که بزنیم.
در و باز کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که با الیزابت رو به رو شدم، با دیدنم ابرویی بالا انداخت و به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم.
بهش اهمیت ندادم و از اتاق کار یاشار دور شدم.
#پارت_251
اشکم چکید که با انگشتش اشکم رو پاک کرد و چرخید و به سمت میزش رفت...
ذهنم درگیر حرفهای یاشار شده بود.
حس کردم دیگه حرفی نمونده که بزنیم.
در و باز کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که با الیزابت رو به رو شدم، با دیدنم ابرویی بالا انداخت و به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم.
بهش اهمیت ندادم و از اتاق کار یاشار دور شدم.
********
دو روز نشده بود که یاشار به حرفش عمل کرد، زنگ زده بود به پدرم و خواسته بود که اون رو ببینه، استرس داشت منو میکشت.
از شدت نگرانی و استرس دو دفعه حالت تهوع بهم دست داده بود.
مجبور شدم از سپهر کمک بگیرم که اون بهم سرم زد.
ناراحت به قطرههایی که توی سرم میچکید زل زده بودم که سپهر بالای سرم اومد و شاکی گفت:
- تو چت شده؟ میدونی فشارت روی چنده؟
آروم گفتم:
- خوبم.
پوزخندی زد و گفت:
- ساحل من دکترم... از اون لحاظ خیلی وقته تو رو میشناسم بهم بگو چت شده.
چشمام پر از اشک شد، با تعجب نگاهم کرد و پوفی کشید، با صدای لرزون نالیدم:
- زن...زنگ بزن یاشار بیاد.
شاکی نگاهم کرد و غرید:
- باز گیر کردی روی یاشار؟ به خاطر اونه حالت بده؟
خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ از بیرون اومدم... صداش که خیلی آشنا بود.
با شوک نیم خیز شدم که سپهر نگرام گفت:
- هدی...
بعد از اتاق رفت بیرون... دلم شور زد، به زور از روی تخت بلند شدم و سعی کردم سرم رو از توی دستم بکنم.
#پارت_252
خون از دستم فواره زد... اهمیت ندادم و به سمت در رفتم، در و که باز کردم با کلی مرد کت و شلوار پوش رو به رو شدم.
هدی روی زمین افتاده بود، خواستم حرفی بزنم که پشت سرشون پدرم رو دیدم... حسام احمدی.
بیقرار اطراف رو نگاه میکرد و چیزی میگفت، حس میکردم قلبم اونقدر تند میزنه که ممکنه منفجر بشه، کم مونده بود از حال برم.
همون موقع حسام چشمش به من افتاد... با دیدنم چشمای قرمزش گرد شد، اون مردها رو که احتمالا بادیگاردهاش بودن رو کنار زد.
همزمان که به سمتم میاومد داد زد:
- دخترم.
تا به خودم بیام توی آغوشش بودم... انگار زمان برام متوقف شد... پس آغوش پدر همین بود؟!
چه حس عجیبی داشت!
منو محکم به خودش فشار داد و توی گوشم گفت:
- باید میفهمیدم که تو دختر رویایی... تو اصلا خودِ رویایی... دختر من... دختر منو رویا!
بغضم گرفت، نگاهم به یاشار افتاد که نزدیک تر ورودی به ما خیره شده بود... اشکم چکید!
اخرش هم نتونستم بفهمم جایگاه یاشار برای من کجاست!
ارباب بود... شوهر بود... پدر بچهام و همدمَم بود... قاتل دخترونههام بود... کسی بود که نجاتم داد... با بیرحمی و خوبی آزادم کرد و منو به پدرم رسوند.
یاشار تو کی هستی؟
آخر باید تو رو خوب بدونم یا بد؟
حسام بالاخره منو از خودش جدا کرد... با چشمای اشکیای که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه گفت:
- بیا بریم دخترم... بیا بریم به خونهای که بهش تعلق داری، خیلی ها منتظر تواَن.
دستم رو کشید اما نمیدونم چرا پاهام خشک شده بود... با دیدن مکثم با تعجب نگاهم کرد.
شدت اشکهام زیاد تر شد!
با دلسوزی پدرانهای گفت:
- چی شده دخترم؟ هنوز شوکهای که من پدرتم؟
اره شوکه بودم... بدجوری هم شوکه بودم، خوشحال بودم که پدرم منو قبول کرده اما... دلم با یاشار بود...
میخواستم بمونم... وای خدای من!
الان من اعتراف کردم که میخوام بردهی یاشار باقی بمونم؟
از ناراحتی شوک اخم کردم... نمیدونم چی شد که سرم گیج رفت و پاهام خم شد و چشمهام بسته...
قبل از این که کامل بیفتم تو آغوش کسی فرو رفتم.
#پارت_253
آره شوکه بودم... بدجوری هم شوکه بودم، خوشحال بودم که پدرم منو قبول کرده اما... دلم با یاشار بود...
میخواستم بمونم... وای خدای من!
الان من اعتراف کردم که میخوام بردهی یاشار باقی بمونم؟
از ناراحتی شوک اخم کردم... نمیدونم چی شد که سرم گیج رفت و پاهام خم شد و چشمهام بسته...
قبل از این که کامل بیفتم تو آغوش کسی فرو رفتم.
*************
این بار که چشم باز کردم خودم رو توی اتاق جدیدی دیدم، اتاقی بزرگ با دیوارهای نباتی رنگ و دکور سفید و نباتی...
گیج به اطراف نگاه کردم، عمارت یاشار همچین اتاق هایی نداشت.
با باز شدن در از فکر بیرون اومدم، با دیدن اون زن غریبه بیشتر جا خوردم، با دیدنم با ذوق گفت:
- ای جانم بهوش اومدی؟ من برم به ارباب خبر بدم.
سریع از اتاق خارج شد...
اون کی بود؟ من کجا بودم؟
دوباره در باز شد... با دیدن اون شخص دوباره قلبم تند زد، با شوق و لبخند به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست، با مهربونی گفت:
- بالاخره بهوش اومدی دخترم؟
معذب بودم... عادت نداشتم کسی بهم بگه دخترم.
زیر لب گفتم:
- من کجام؟
با همون لبخند گفت:
- خونهات... جایی که باید باشی.
خونهام؟ همون موقع مغزم جرقه زد... من تو عمارت یاشار نبودم.
اونا منو آورده بودن پیش خودشون... دلم گرفت!
حتی فرصت نکردم باهاش خداحافظی کنم.
- کی منو اینجا آوردین؟
- دیروز... تو از دیروز تا الان بیهوشی.
آهی از ناامیدی کشیدم... حسام دستش رو روی دستم گذاشت و با دقت نگاهم کرد:
- هنوز هم باورم نمیشه من یه دختر دارم... انگار تو کپی شدهی رویایی... بار اول که دیدمت تا چند روز توی شوک بودم... باورم نمیشه تو دخترمی.
لبخند آرومی زدم...
آهی کشید و با لحنی پر از غم گفت:
- کاشکی رویا هم بود... من سالها بود که در انتظارش بودم.
بیاختیار گفتم:
- اگه اون کار و نمیکردی الان رویا بود.
با چشمای بهت زده نگاهم کرد...
سریع از حرفی که زدم پشیمون شدم
#پارت_254
آهی کشید و با لحنی پر از غم گفت:
- کاشکی رویا هم بود... من سالها بود که در انتظارش بودم.
بیاختیار گفتم:
- اگه اون کار و نمیکردی الان رویا بود.
با چشمای بهت زده نگاهم کرد...
سریع از حرفی که زدم پشیمون شدم اما دیگه برای پشیمونی دیر شده بود.
نگاهم رو دزدیدم که با صدای غمگینی گفت:
- تو خبر داری؟
زیر لب گفتم:
- دفتر خاطراتش رو خوندم... خیلی وقت نیست که میدونم.
- پس چرا پیش من نیومدی؟ مگه من پدرت نبودم.
این بار من غمگین و ناراحت شدم!
توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- فکر میکردم منو نمیخوای... قبولم نمیکنی.
اینو که گفتم تحت تاثیر قرار گرفت، دستش رو دور شونههام حلقه کرد و منو در آغوش کشید.
چشمهام تر شد و صدای اون خش دار.
- مگه میشه دختر خوشگلم رو نخوام؟ تو هدیهای هستی که رویا به من داده... باور کن تموم این سال ها در عشق اون سوختم... از کارم پشیمون بودم اما سرنوشت فرصت جبران رو ازم گرفت.
حس میکردم حرفی که زدم خیلی براش درد داشته برای همین این بار ملایم تر گفتم:
- این حرف و نزنید... حالا من اینجام برای جبران.
روی سرم رو نوازش کرد...
اون لحظه اونقدر از نوازشش آرامش گرفتم که دلم نمیخواست اون لحظه تموم بشه.
حس میکردم تمام دردهام رو فراموش کردم!
- بهم بگو پدر... میخوام از زبونت بشنوم دخترم.
با دخترمی که گفت دلم لرزید... خدایا دیدی منم بابا دارم!
بابایی که دوستم داره.
با ذوق و بغض گفتم:
- پدر...
نفس لرزونی کشید و محکم تر فشارم داد.
#پارت_255
بعد از اون مکالمهی پر از احساس حالا نوبت به رویارویی با خاندان احمدی بود...
اونطور که بابا برام تعریف کرد بعد از رویا ازدواج نکرده بود و قرار بود برادر زادهاش خان بعدی بشه.
وقتی شنیدم تا این همه سال پای مامان مونده واقعا دلم براش سوخت!
اون حقش بود که یه زندگی عادی داشته باشه اما خودش رو محروم کرده بود...
برای این که خوشحالش کنم منم گفتم مادرم با کسی ازدواج نکرد و مردی وارد زندگیش نشد.
با این حرفم واقعا خوشحال شد!
من یه جورایی حقیقت رو بهش نگفتم... نگفتم که مادرم عاشق ارباب کیانی بوده!
ترجیح دادم چیزی ندونه... ازش خواستم تا شب توی اتاقم بمونم و بیرون نرم تا با خودم کنار بیام.
شب که شد دیگه مجبور بودم برای شام از اتاق خارج بشم.
به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم... بابا برام لباس های جدید خریده بود و لباسی از عمارت یاشار با خودم نیاورده بودم.
دلم برای خاتون و هدی تنگ میشد!
آهی کشیدم و نگاهی به لباس ها کردم.
یه تونیک مشکی براق برداشتم و با شال سرمهای سرم کردم.
شلوارم خوب بود... برای این که صورتم رنگ بگیره یه رژ لب زدم.
در اتاقم رو که باز کردم با دیدن اون شخص خشکم زد.
اونم از دیدن یهویی من ماتش برد اما سریع به خودش اومد و گفت:
- سلام.
آروم گفتم:
- سلام.
کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
- اومده بودم برای شام صدات بزنم.
با خجالت گفتم:
- ممنونم... داشتم میاومدم.
لبخندی زد و گفت:
- خوبه...
اومد بره که یکم مکث کرد و بعد چرخید و ادامه داد:
- راستی خوش اومدی... خوشحالم که عضوی از خانوادهی مایی.
با خجالت سر پایین انداختم و آروم تشکر کردم...
فکرش رو نمیکردم نریمان رو ببینم... همون پسری که اون شب مهمونی همراه بابا بود.
یعنی اون چه نسبتی با بابا داشت؟
#پارت_256
روم نشد که ازش بپرسم، پشت سرش حرکت کردم...
با دیدن چند نفری که پشت میز نشسته بودن معذب ایستادم... دوتا خانم و یه آقا که همهشون میانسال بودن، اون زنی که قیافهاش مسن تر می زد با دیدن من گل از گلش شکفت و از پشت میز بلند شد.
به سمتم اومد و با خوشحالی گفت:
- دختر خوشگل عمه عزیز دل من بالاخره خوب شدی؟
سریع بغلم کرد... گفت عمه؟
یعنی من عمه دارم؟... منو از بغلش بیرون آورد و محکم گونهام رو بوسید، چشمهاش اشکی بود، محبتش به دلم نشست!
لبخندی زدم و فقط گفتم:
- سلام.
عمه با ذوق دستش رو دور بازوهام حلقه کرد و رو به اون زن و مرد گفت:
- فروزان نگاهش کن چقدر دخترکمون خوشگل و خانومِ! ماشالا ماشالا.
اون زن عینکش رو با دقت روی بینیاش جا به جا کرد...
انگار زیاد از دیدن من خوشحال نشده بود نمیدونم چرا... بعد از مکثی کوتاه گفت:
- شبیهِ مادرشِ.
اون مردی که کنارش نشسته بود با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- ولی مشخصِ به حسام هم رفته...
از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد... صورتش خیلی شبیه بابا بود، جلوم ایستاد و گفت:
- من احسان هستم.... عموی تو برادر حسام و پدر نریمان.
اوه پس من عمو هم داشتم... چرا مامان توی دفتر خاطراتش چیزی در مورد عمه و عمو ننوشته بود؟
عمو احسان به اون زن اشاره کرد و گفت:
- همسر من زن عموی تو فروزان... و عمهات حنانه بانو.
آروم و با خجالت گفتم:
- خوشبختم.
لبخند عمو پر رنگ تر شد... همون موقع صدای بابا رو شنیدم که داشت از پله ها پایین میاومد.
- دخترم رو اینقدر سرِ پا نگه ندارید.
عمه حنانه با همون ذوق و شوق گونهام رو بوسید و گفت:
- داداش یکم بذار ما ساحل رو ببینیم... ماشالا هزار ماشالا مثل پنچه آفتاب میمونه از پس خوشگله.
داشتم از خجالت آب میشدم!
با حس سنگینی نگاهی سرم رو بالا گرفتم... چشمم به نریمان افتاد که با لبخند خیرهام شده بود
#پارت_257
عمه حنانه با همون ذوق و شوق گونهام رو بوسید و گفت:
- داداش یکم بذار ما ساحل رو ببینیم... ماشالا هزار ماشالا مثل پنچه آفتاب میمونه از پس خوشگله.
داشتم از خجالت آب میشدم!
با حس سنگینی نگاهی سرم رو بالا گرفتم... چشمم به نریمان افتاد که با لبخند خیرهام شده بود.
از طرز نگاهش تعجب کردم و گیج نگاهم رو از روش برداشتم، وارد شدن توی یک خانوادهی جدید اونم در عرض چند روز واقعا شوک بزرگی برای من بود.
حس میکردم یک چیزی کم دارم!
انگار اون یاشار بود... یعنی بابا خبر داشت که من زن صیغهای یاشارم؟
اون که صیغه رو باطل نکرد... تازه اون روز توی اتاق کارش هم گفت من صیغهام میمونم تا مهلتش تموم بشه.
اگر بابا بفهمه چی؟ اگر بفهمه من تا مرز سنگ سار شدن رفتم اونوقت باز بهم دخترم میگه؟
ترس توی دلم پر شد... اون شب مهمونی یاشار منو نامزدش معرفی کرد.
چطور بابا الان به این موضوع اشاره نکرده که مثلا منو یاشار نامزدیم؟
از این که اخلاق بابا با من عوض بشه ترس شدیدی توی دلم داشتم!
با همون فکرهای منفی غذا رو خوردم... خانوادهی خون گرم و خوبی بودن فقط تنها فرد مرموز و ساکت جمعشون فروزان بود.
برعکس خودش عمو و نریمان خیلی مهربون بودن...
بعد از غذا تصمیم گرفتم یکم بیرون عمارت بگردم... میخواستم ببینم اطراف چه شکلیِ، روی تونیکم یه مانتوی جلو باز پوشیدم و رفتم بیرون.
به سرسبزی باغ یاشار نبود اما همون قدر بزرگ و زیبا بود... هواش هم سرد تر بود!
آهی کشیدم و شروع به قدم زدن توی باغ کردم.
یعنی یاشار الان داره چی کار میکنه؟
حتما با الیزابت خوشِ.
- سلام.
چون انتظار نداشتم هینی کشیدم... نریمان دستاش رو بالا آورد و گفت:
- آروم باز دختر عمو منم.
نفس عمیقی کشیدم و بیاختیار گفتم:
- یه اهمی یه اوهونی چیزی میکردی.
خندهای گرفت و گفت:
- مگه دستسوییِ اهم کنم؟
دیدم راست میگه... اومدم با خجالت برم که سریع گفت:
- میخوای اطراف رو بهت نشون بدم؟
میخواستم بگم نه و برم اما دیدم که جایی رو بلند نیستم... اگه بهم نشون بده و مکان ها رو یاد بگیرم دفعه بعد خودم میرم به خاطر همین آروم گفتم:
- باشه.
لبخندی زد و بهم اشاره کرد که دنبالش برم.
#پارت_258
میخواستم بگم نه و برم اما دیدم که جایی رو بلد نیستم... اگه بهم نشون بده و مکان ها رو یاد بگیرم دفعه بعد خودم میرم به خاطر همین آروم گفتم:
- باشه.
لبخندی زد و بهم اشاره کرد که دنبالش برم... پشت سرش حرکت کردم.
طولی نکشید که آهی کشید و گفت:
- مگه من غریبهام دختر عمو؟ بیا کنارم راه برو.
دیدم راست میگه... یه لبخند خجالت زده روی لبم نشوندم و باهاش هم قدم شدم که خندید و گفت:
- حالا شد... چقدر تو خجالتیای!
از گوشه چشم نگاهش کردم و آروم گفتم:
- شما داری اذیتم میکنی مثلا؟
چشم گرد کرد و گفت:
- شما؟ من پسرعموی توام... بهم بگو نریمان راحت ترم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آخه هنوز عادت نکردم.
مهربون گفت:
- نگران نباش عادت میکنی... ما اینجا خیلی اسب داریم... میخوای ببینیشون.
با شنیدن جمله اش خوشحال شدم... دلم برای اسب ها تنگ شده بود؛ سریع قبول کردم.
به سمتی رفت که حدث میزدم اصطبل باشه منم دنبالش رفتم... از همین فاصله هم صدای اسب ها رو میتونستم بشنوم... اینجا حتی از اصطبل یاشار هم بزرگ تر بود.
حتی خاطرهی افتادنم از اسب و از دست دادن بچهام هم نمیتونست ذوقم رو کور کنه.
دلم میخواست اسب های پدرم رو ببینم.
دلم میخواست که یکی از اون ها مال من باشه.
با هیجان گفتم:
- میتونم سوارشون بشم؟
از دیدن هیجانم چشمهاش برق زد... نمیدونم چرا حس میکردم نگاهش به من فرق داره... یه جوری بود.
سریع گفت:
- معلومه که اره... دوست داری اسب منو ببینی؟
- اره... اسمش چیه؟ کجاست؟
از دیدن عجله ام خندید... خندهاش واقعا جذاب بود!
مثل من موهاش مشکی بود و پوستش سفید بود اما چشمهاش مثل مادرش فروزان سبز بود که جذاب ترش میکرد.
فکر کنم دوباره گونههام سرخ شد!
به یکی از اتاق های مخصوص نگه داری اسبها رفت و گفت:
- اینجاست... اسمش هم "اشکِ" غیر از من هیچ *** دیگهای رام نمیشه... فکر کنم جفتش هم الان کنارشِ... بیا ببین.
زیر لب اسم اسبش رو زمزمه کردم... اسمش هم خوشگل بود هم عجیب!
آخه اشک چی بود واسه اسبش گذاشته؟
باید ازش بپرسم.
به اتاقک اشک که نزدیک شدیم با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد... چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم.
نریمان لبخندش پر کشید و مثل من جا خورد... میدونستم باید چشمم رو سریع درویش کنم اما انگار هنگ کرده بودم و مغزم فرمان هیچ کاری رو نمی داد.
خاطرهای که خیلی دور نبود برام زنده شد.
#پارت_259
یه اسب سیاه که احتمالا اشک بود کنار یه اسب قهوهای رنگ ایستاده بود و آمادهی جفت گیری بودن.
اشک کی**رش بلند شده بود... خیلی دراز و کلفت بود.
یاد اون روزی افتادم که یاشار میخواست منو زیر یکی از اسبهاش بفرسته و من از حال رفتم...
اشک همون موقع پشت اون اسب قهوهای رفت و پشتش بلند شد، نریمان سریع دست منو کشید و منو از اون جا دور کرد.
تند تند گفت:
- واقعا متاسفم ساحل... فکر نمیکردم اشک بخواد الان...
دیگه ادامه نداد... صحنه آ*لت اشک از جلوی چشمم کنار نمیرفت!
قلبم خیلی تند میزد... وایی!
یاشار چرا این خاطرات ترسناک رو برام ساختی؟
نریمان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- آ... آره خوبم.
آروم گفت:
- متاسفم... حتما چندشت شد و ترسیدی.
دیدم خیلی حالش گرفته است و گفتم:
- بیخیال ولش کن...
برای این که بحث رو عوض کنم گفتم:
- اینجا باغ گل هم داره؟
سریع گفت:
- آره اتفاقا خیلی هم زیباست... بیا بریم نشونت بدم.
لبخند رضایت بخشی زدم و دنبالش رفتم.
این بار حرفی بین مون زده نشد، اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم از چه مسیری رفتیم و به باغ رسیدیم.
با دیدن اون باغ زیبا و گل های رنگارنگ داخلش به وجد اومدم!
با ذوق گفتم:
- وایی چه قشنگه!
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- همهی اینا رو عمه و عمو حسام کاشتن.
یه بار دیگه به اونگلها نگاه کردم... محشر بودن!
مخصوصا اون گل رز های قرمز و سفید که دور تا دور باغ پر بودند.
- واقعا اینا رو بابا کاشته؟
- آره... بوی عطرشون مثل ظاهرشون زیباست.
با ایم حرفش نزدیک یکی از بوتههای گل شدم و بو کشیدم... حق با نریمان بود!
آرامش به وجودم تزریق شد!
زیر لب گفتم:
- محشره!
با شنیدن صدای ریزش کنار گوشم خشکم زد:
- درست مثل تو!
جا خوردم و صورتم رو چرخوندم و نگاهش کردم... فاصلهمون خیلی کم بود جوری که اگر یکم تکون میخورد...
یاد تهدید آخر یاشار افتادم و سریع یک قدم عقب برداشتم.
نریمان هم انگار از کارم تعجب کرد و چیزی نگفت، چرخیدم برم که دستم رو گرفت و نگهم داشت.
- اگه... اگه با حرفم ناراحت شدی شرمنده، ولی من فقط ازت تعریف کردم.
نفس عمیقی کشیدم... حق با اون بود، من زیادی حساس شده بودم.
اما با این حال دستم رو از دست نریمان بیرون کشیدم و راه خروجی باغ رو در پیش گرفتم.
حتی اگر دور از یاشار باشم باز من زن اونم... نمیتونم بهش خیانت کنم، از طرف دیگه من دختر نیستم... باید یه راهی پیدا کنم تا مردی طرف من نیاد یا ازدواج نکنم.
دست های بستهاش رو باز کردم و گفتم:
+ از جلوی چشمام گم شو.
هقهقی کرده و همون طور لخت بلند شد و به سمت حموم اتاق رفت... با رفتنش چشمهای بستهام رو باز کردم و به سقف خیره شدم.
باید اعتراف کنم از وقتی ساحل رفته من آرامش ندارم... مخصوصا اوی سک*س.
درسته بهش عادت کرده بودم و توی هر رابطه کلی لذت میبردم اما ادامهی رابطهام با اون یک اشتباه محض بود...
#پارت_260
"یاشار"
کمرش رو توی دستهام گرفتم و محکم فشار دادم... شدت ضربه هام رو تند تر کردم تا جایی که صدای تخت در اومده بود.
الیزابت با تموم وجودش جیغ میکشید و ناله میکرد شک نداشتم کل عمارت صداش رو میشنیدن!
خم شدم و نوک سی*نه های متورم و زخمیاش رو دوباره با دندون کشیدم که از درد و لذت آخ بلندی گفت و کمرش رو به تخت کوبید، دست هاش رو که با تیکه های لباسش به تخت بسته بودم رو به زور تکون میداد.
خیلی وقت بود که همچین سک*س خشنی رو تجربه نکرده بودم... نه تنها لذت نمیبردم بلکه عصبی بودم.
پر از خشم و قدرت بودم... الیزابت نمیتونست منو ار*ضا کنه... برای همین از هر روشی برای خالی شدنم استفاده میکردم حتی شکنجهی اون...
اشکهای بیرنگ از کنار چشمش روان شده بود و تموم تنش از کارهای من سرخ و دردناک بود... با بیرحمی تا ته محکم واردش کردم که دوباره جیغ زد و بیحال شد...
از داخل جلوش که حسابی گشاد شده بود کشیدم بیرون و موهاش رو توی چنگم گرفتم و سرش رو نگه داشتم.
داشتم دیوونه میشدم باید یه جوری خودم رو خالی میکردم...
به لبهای نیم بازش نگاه کردم و مجبورش کردم کی**رم رو توی دهنش جا بده.
اوق زد اما جون نداشت تقلا کنه، لب های داغش دور کی**رم حلقه شد که چشمهام رو بستم و تو گلو غریدم... دهنش از ک**صش بهتر بود.
توی دهنش کمر زدم و سرش رو به خودم فشار دادم، با حس این که دارم ار*ضا میشم چشمهام رو بستم و تصور کردم که توی دهن ساحل گذاشتم.
لذت برای ثانیهای وجودم رو گرفت و بعد با شدت توی دهنش خالی شدم و بیرون کشیدم.
نصف آبم توی دهن و سی**نههاش خالی شده بود... به سرفه افتاده بود و کم مونده بود بیهوش بشه... نفس راحتی کشیدم و خسته کنارش دراز کشیدم و به خودم فرصت دادم تا آرو بشم.
هق هق های دردناک الیزابت اوج گرفته بود... به انگلیسی نالید:
- نمیبخشمت یاشار... تو منو عذاب میدی.
پوزخندی زدم و گفتم:
+ سزای کسی که به من خیانت میکنه همینِ... تو از نبود من استفاده کردی و اونقدر دادی که گشاد شدی هر*زه.
وقتی دیروز دوست پسر آمریکایی الیزابت زنگ زد و من صدای صحبت کردنشون رو شنیدم فهمیدم الیزابت با مردهای زیادی خوابیده بود... این موضوع منو عصبی کرده بود چون حس میکردم اونقدر از جلو کردنش که گشاد شده بود و تنگیِ اولیه رو نداشت.
خودش هم بعد از شکنجههایی که داده بودمش اعتراف کرد همزمان با سه مرد سک*س کرده و دوتا از اونا با هم توی جلوش فرو کرده بودن و اون تقریبا جر داده بودن... اینا رو که شنیدم از چشمم افتاد.
گریه کرد و نتونست جوابم رو بده، پوفی کشیدم، نیم خیز شدم و
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد