971 عضو
فکر به اینا هم آروم میشدم هم ناراحت... حتی اسب سواری هم دیگه حالم رو خوب نمیکرد...
اوف یاشار تو چرا همیشه عذابم میدی؟
#پارت_263
داشتم برای خودم میتازوندم که نریمان داد زد:
- ساحل وایسا اونجا خارج از ملک ماست.
اونقدر سرخوش بودم که اهمیت ندادم... قهقهه زدم و داد زدم:
- بدو داری میبازی.
کم کم درخت های بینم بیشتر شد، سرعت ساغر کم تر شد... یه لحظه چرخیدم که دیدم نریمان داره میاد دنبالم... لبخندی زدم و دوباره به جلو چرخیدم و به اطراف نگاه کردم.
تقریبا من کا روستا رو دیدم بودم غیر از اینجا رو...
خیلی سر سبز بود! نریمان گفت اینجا ملک ما نیست.
یعنی جزو جنگل های روستا هم نیست؟
صدای شر شر آب منو از فکر بیرون کشید.
دستی به سر ساغر کشیدم و گفتم:
- دختر تو تشنهات نیست؟ آب میخوای؟
گوشهاش رو تکون داد و شیهه ای کشید... خندیدم و به سمتی که صدا میاومد هدایتش کردم... صدای آب از پشت بوته ها می اومد.
انگار به رود خونه با چشمه اون طرف بوته ها قرار داشت.
با نزدیک تر شدن اون قسمت صدای خنده شنیدم... کنجکاو شدم، یعنی کسی اونجا بود؟
ساغر جلو تر رفت... چشمم به اون چشمه افتاد که دو نفر داخلش بودن.
اوه خدای من!
یه زن و مرد لخت بودن که توی آب هم رو بغل کرده بودن، آب تا بالای سینه هاشون میرسید اما معلوم بود که لخت هستن.
اومدم سریع برم که زن از مرد جدا شد و هر دو چرخیدن.
با دیدن اون مرد نفسم حبس شد و تنم یخ زد!
یه لحظه حس کردم دنیا ایستاد... قلبم تند تند زد و حس کردم بغض مثل خنجر وارد گلوم شد.
نه نه نه... این... این امکان نداره!
افسار ساغر رو کشیدم که عقب عقب رفت... خدای من امکان نداشت!
حتما اشتباه دیدم... ولی...
خودش بود... یاشار بود...
با یه زنِ دیگه... یه عروسک جدید و خوشگل تر!
قطره اشکی از چشمم چکید که سریع با دست پاکش کردم... ضربهی آرومی به پهلوی ساغر زدم که از اونجا دور بشه...
حس میکردم قلبم داره تیر میکشه!
کمی که از اون چشمه دور شدیم نریمان رو دیدم که کنار درختی ایستاده بود و سر اشک رو نوازش میکرد...
با دیدنم نگاهم کرد و با خوشحالی گفت:
- خوبه موقع مسابقه دادن ناز میکردی حالا دیدی که شکستم دادی.
تصمیم گرفتم مثل همیشه باشم اما از درون اونقدر داغون بودم که نمیتونستم خوشحال باشم.
آهی کشیدم و گفتم:
- ساغر کارش خوب بود...
نریمان که متوجه حالم شد با کنجکاوی گفت:
- خوبی؟
سعی کردم لبخند بزنم که نمیدونم موفق شدم یا نه...
- آره... بریم؟
سوار اشک شد و با رضایت گفت:
- آره بهتره بریم... این قسمت مالِ یاشار کیانیِ.
پس اینجا مال یاشار بود...
کاشکی زود تر میفهمیدم و اینجا نمیاومدم.
منو باش که چقدر دلم برای یاشار تنگ شده بود اما اون... اون...
معلوم نبود بعد از من چقدر با دختر های دیگه رابطه داشته.
با
#پارت_264
پس اینجا مال یاشار بود...
کاشکی زود تر میفهمیدم و اینجا نمیاومدم.
منو باش که چقدر دلم برای یاشار تنگ شده بود اما اون... اون...
معلوم نبود بعد از من چقدر با دختر های دیگه رابطه داشته.
با فکر به اینا هم آروم میشدم هم ناراحت... حتی اسب سواری هم دیگه حالم رو خوب نمیکرد...
اوف یاشار تو چرا همیشه عذابم میدی؟
"یاشار"
گندم توی آب شیطونی میکرد و میخندید، از پشت بغلش کردم و با هو**س دستم رو روی شکم لختش کشیدم.
پوستش مثل بچه سفید و لطیف بود...
درست مثل ساحل...
بالاخره دختری پیدا کرده بودم که مثل اون باشه و ازش راضی بودم اما... هوف!
گندم سمتم چرخید و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و با ناز گفت:
- وای یاشار آبش سرده.
بدون این که چیزی بگم به چشم و ابروی مشکیاش نگاه کردم... موهای سیاهش روی صورتش ریخته بود.
حتی صورتش هم شبیه ساحل بود... از این که همهاش گندم و ساحل رو باهم مقایسه میکردم عصبی شدم و خودم رو با بدن گندم سرگرم کردم.
یه لحظه حس کردم سایه کسی رو دیدم... به سمت بوته ها نگاه کردم ولی چیزی ندیدم.
حسم میگفت کسی اونجا بود... گندم دستش روی مردونه ام نشست.
حواسم پرت شد و بهش نگاه کردم.
نگاهش خمار و پر از نیاز بود!
تازه دو هفته بود که باهاش آشنا شده بودم پرده داشت اما هنوز رابطه کامل باهم نداشتیم.
ولی انگار گندم خیلی تشنه سک*س شده.
لبخند معنا داری زدم و گفتم:
+ شیطون شدی.
با لحن پر از نیازی گفت:
- میخوام ارباب.
وقتی ارباب میگفت خوشم میاومد... دستم رو دور کمرش حلقه کردم و لبم رو روی لبش گذاشتم و خشن بوسیدمش.
هر دو لخت توی آب بودیم.
بدن لختش به بدنم مالیده میشد...
یاد روزی افتادم که با ساحل توی استخر بودم...
بدنم یه جوری شد و مردونهام تکون خورد و کم کم بیدار شد... لعنتی باز یاد ساحل منو تو *** حشر*ی تر کرد.
کلافه باسن گندم رو توی مشتم فشار دادم که از درد لبم رو گاز گرفت... ازش جدا شدم و با صدای خش داری گفتم:
+ کاری نکن همین جا پردهات رو بزنم.
چشمهاش خمار خمار بود... شک نداشتم اگر همین جا داخلش میکردم اعتراضی نمیکرد.
با نفس نفس نالید:
- ارباب... خواهش میکنم.
با خشونت گفتم:
+ از آب برو بیرون.
سریع اطاعت کرد و از آب بیرون اومد منم پشت سرش رفتم، روی چمن ها پرتش کردم و روش خیمه زدم با هیجان نگاهم کرد.
زیر گوشش گفتم:
+ اینجا؟
پاهاش رو دورم حلقه کرد و با خواهش نالید:
- همین جا...
لبخند خبیثی زدم و بدون ملایمت واردش کردم... جیغی که زد برام خوش آیند بود!
مردونهام تا نصفه داخلش بود... نفسم رو لرزون بیرون دادم.
تنگی اولیهاش لذت داشت.
شونهی خیسش رو
گاز گرفتم بیشتر توش فشار دادم که گریهاش در اومد... کنار گردنش رو بوسیدم و گفتم:
+ پشیمونی؟
دستهاش رو دور شونههام گذاشت و با بغض گفت:
- نه... بیشتر...
دیگه ملاحضه رو کنار گذاشتم و ضربه بعدیم رو محکم تر زدم.
#پارت_265
"ساحل"
در اتاق رو محکم به هم کوبیدم و به سمت تختم دویدم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و سرم رو توی بالشت فرو کردم تا صدای جیغ و گریه هام به بیرون نره.
خدایا چرا دلم شکسته؟ چرا وقتی یاشار رو با اون دختر دیدم عصبی و ناراحت شدم؟
من دلم براش تنگ شده بود...
دلم برای ارباب خشم و هات خودم اما اون... اون فقط به فکر خوش گذرونیشه.
خاک تو سرم واقعا...
من چطور دلم برای مردی که بهم تجاوز کرد و عذابم داد آخر مثل یه آشغال از خونهاش پرتم کرد بیرون تنگ شده؟
نمیدونم... بهش عادت کرده بودم.
وابسته اش شده بودم!
اما اون چی؟
کارهای یاشار حتی روی آینده من تاثیر گذاشته.
بابام و خانوادهام فکر میکردن من دخترم... یاشار به بابا گفته بود که من توی عمارتش مهمون بودم و برای این که مردم روستا فکر بد نکن الکی گفته بود نامزدشم.
یادمه بابا ناراحت شده بود... حالا اگر بفهمه من صیغه اون مرد هستم و بهم دست درازی کرده حتما منو میکشه.
باید چی کار کنم؟ نمیتونم تا ابد مجرد بمونم که...
آخ یاشار اگر نفرینت کنم آروم میشم؟
با صدای تقه ای که به در خورد سریع اشک هام رو باز کردم.
تند به سمت آینه اتاقم رفتم و به صورتم خیره شدم.
چشمهام مثل دوتا کاسه خون شده بود... هر کی منو میدید میفهمید گریه کردم.
دوباره صدای در اتاقم بلند شد.
پوفی کشیدم... بذار ببینن هر چی بادا باد.
- بله بیا تو.
در اتاقم باز شد... نریمان بود که با یه آلبوم عکس داخل اومد... سرش پایین بود و گفت:
- ساحل ببین چی پیدا کر...
سرش رو که بالا آورد با دیدن صورتم ماتش برد.
با خجالت سرم رو پایین انداختم که با نگرانی گفت:
- چی شده ساحل؟ گریه کردی؟
آروم گفتم:
- چیزی نیست خوبم.
نزدیک شدنش رو به خودم حس کردم... اونقدر بهم نزدیک شد که دیگه فاصلهای بینمون نبود.
تعجب کردم و سرم رو بالا گرفتم.
#پارت_266
تعجب کردم و سدم رو بالا گرفتم...
نگاهش مهربون و نگران بود... و یه حس دیگهای که درک نمیکردم.
دستش روی گونهام نشست که خشکم زد.
با لحن آرومی گفت:
- چی باعث شده چشمهای آهوییات اشکی بشه؟
هول کردم و خجالت کشیدم... چشمهای آهویی؟
تا به حال کسی اینطوری ازم تعریف نکرده بود... طبیعتا باید هم جا میخوردم و خوشم میاومد.
انگشتش رو ملایم روی رد اشکهام کشید و پاکشون کرد.
همهی کارهاش از روی محبت بود... بهم من محبت نکن نریمان.
من نه لیاقتش رو دارم نه عادت به محبت... من پر از زخمم!
همه منو تحقیر کردن... بارها کتک کردم و کوچیک شدم.
هیچ کسی نبود مثل تو اشکهام رو پاک کنه.
هر وقت گریه کردم کتک خوردم... له شدم!
دوباره چشمهام پر از اشک شد... نگاه نریمان نگران تر شد و لب زد:
- چی شده بانو؟
بیاختیار خودم رو توی آغوشش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه... انگار منتظر همین بود که دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد.
من این کار و کردم تا آروم بشم.
اما نریمان رو نمیدونم.
حس کردم آغوشش حرارت داره و قلبش محکم میزنه اما حالم بد بود و این چیزا رو درک نمیکردم.
اونقدر گریه کردم تا آروم شدم.... هیچ فاصلهای با نریمان نداشتم.
آروم آروم داشت موهام رو نوازش میکرد و بین گردنم نفس میکشید.
تازه فهمیدم توی چه وضعیام... هول کردم و دستم رو روس سینهاش گذاشتم و هولش دادم.
زیر لب گفتم:
- معذرت میخوام.
روم نمیشد به صورتش نگاه کنم... اما با حس این که دستهاش هنوز دور کمرمِ با تعجب نگاهش کردم.
چشمهاش کمی خمار بود... چرا اینجوری بود؟
با صدای گرفته گفت:
- بهتر شدی؟
کمی عقب تر رفتم تا ولم کنه.
- آ... آره خوبم... فقط دلم گرفته بود.
از چشمهاش خوندم که حرفم رو باور نکرده اما نمیخواستم از واقعیت چیزی بهش بگم.
بالاخره با اکراه حلقهی دست هاش رو از دور کمرم باز کرد که سریع عقب کشیدم.
اون موقع بود که نفسم بالا اومد.
کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
- فردا دوست داری بریم تپه؟
- تپه؟
سری تکون داد و گفت:
- آره به تپه وسط روستاست... من هر وقت دلم بگیره میرم اونجا، طبیعت عالی داره توی غروب افتاد به آدم ارامش میده... حتما میتونه تو رو هم آروم کنه.
حس کردم میخواد به خوب شدن حالم کمک کنه.
لبخندی به خاطر این مهربونیش زدم و گفتم:
- باشه بریم.
با رضایت سری تکون داد و گفت:
- خب پس من برم.
باشه ای زیر لب گفتم که عقب عقب رفت و به سمت در چرخید... اما یه دفعه ایستاد.
از مکثش منم با تعجب ایستادم.
#پارت_267
با رضایت سری تکون داد و گفت:
- خب پس من برم.
باشه ای زیر لب گفتم که عقب عقب رفت و به سمت در چرخید... اما یه دفعه ایستاد.
از مکثش منم با تعجب ایستادم.
پوفی کشید و سمتم چرخید و گفت:
- دیدی حواسم رو پرت کردی... اومدم برای شام صدات بزنم الان همه پایین منتظرن.
با خجالت لب گزیدم و گفتم:
- ای وای حتما غذا سرد شد.
خودش هم با شرمندگی خندید از اتاق بیرون رفت.
سری سر و وضعم رو مرتب کردم و منم از اتاق خارج شدم....
*******
فکرش رو نمیکردم وسط روستا یه تپهی قدیمی باشه، یه تپهی بزرگ که روش درختهای انار دیده میشد که پراکنده بودن.
با اسب نمیشد از تپه بالا بریم.
با کمک نریمان از سراشیبی بالا رفتیم و به نوک تپه رسیدیم.
یه جوری برنامه ریزی کرده بودیم تا موقع غروب آفتاب برسیم و دقیقا هم همون موقع رسیدیم.
با دیدن غروب خورشید و آسمون نارنجی و قرمز... و بادی که به صورتم میخورد با لذت چشمهام رو بستم.
آرامش بود که به وجودم تزریق میشد!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
- وایی محشره نریمان! عالیه عالی!
خندید و گفت:
- میدونستم خوشت مییاد.
دستم رو گرفت و شروع به راه رفتن کردیم... لبهی تپه رفتیم و روی یه تخته سنگ قدیمی نشستیم.
با لذت به غروب افتاب خیره شده بودم.
آسمون نارنجی کامل شده بود و صحنه زیبایی خلق کرده بود.
نسبت به دیروز کاملا آروم شده بودم، بیاختیار سرم رو روی شونهی نریمان گذاشتم.
کمی بعد دستش دور شونه ام حلقه شد.
همون طوری که خورشید پایین تر میرفت گفتم:
- داره هوا تاریک میشه ها... منظره قشنگیِ اما فکر کنم باید بریم.
خونسرد گفت:
- میتونیم بریم کلبه من... پایین تپه است اون طرف.
کلبهی اون؟
یعنی شب بریم اونجا؟... سریع گفتم:
- نه بریم خونه.
- نگرام نباش میریم اونجا به جابر زنگ میزنم اسبهامون رو بیاره تا خونه مسابقه بدیم چطوره؟
با شنیدن اسم مسابقه سریع قبول کردم... هیچ چیزی بیشتر از اسب سوار و مسابقه منو خوشحال نمیکرد.
#پارت_268
یعنی شب بریم اونجا؟... سریع گفتم:
- نه بریم خونه.
- نگرام نباش میریم اونجا به جابر زنگ میزنم اسبهامون رو بیاره تا خونه مسابقه بدیم چطوره؟
با شنیدن اسم مسابقه سریع قبول کردم... هیچ چیزی بیشتر از اسب سواری و مسابقه منو خوشحال نمیکرد.
وقتی کمی از غروب خورشید گذشت از تپه پایین اومدیم.
از تاریکی هوا میترسیدم برای همین به بازوی نریمان چسبیدم.
کمی که رفتیم چشمم به یه کلبه تقریبا کوچیک افتاد که دور تا دورش گلدون های خوشگلی به چشم میخورد.
نریمان کلید در رو زیر یه تخته سنگ قایم کرده بود و اون رو در آورد.
همین که در و باز کرد جلو تر از اون وارد کلبه شدم.
از این که در و دیوار و وسایلش از چوب بود خوشم اومد!
مثل این که کلبه چراغ نداشت، با فانوس اطراف رو روشن کرد.
به اطراف نگاه کردم... تمیز و مرتب بود!
- سردته؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نه زیاد.
به سمت شومینه رفت و گفت:
- الان آتیش روشن میکنم.
- مگه نگفتی به جابر خبر میدی؟ فکر نکنم نیاز به آتیش داشته باشیم.
سیخی برداشت و مشغول ور رفتن با چوب های توی هیزم شد و گفت:
- تا جابر بیاد دو ساعتی طول میکشه... تا اون موقع هوا چند درجه سرد تر میشه.
دیدم راست میگه حرفی نزدم، روی تخت یک نفرهای که گوشهی کلبه بود رفتم و نشستم.
نریمان خیلی زود شومینه رو روشن کرد و سمت من برگشت و گفت:
- گرسنهای؟
با لبخند گفتم:
- این جا چیزی واسهی خوردن پیدا میشه؟
خندید و گفت:
- یه یخچال کوچیک دارم فکر کنم چیزی توش باشه.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم... حس کردم داره موندنمون رو کش میده.
میترسیدم بابا نگرانم بشه.
نریمان به سمت یخچال رفته بود و توش سرک میکشید که گفتم:
- میگم نریمان به جابر زنگ بزن زودتر بیاد... رفتیم خونه یه چیزی میخوریم.
با این حرفم در یخچال رو بست و گفت:
- اره راست میگی الان زنگ میزنم.
نفس راحتی کشیدم و سری تکون دارم و منتظر موندم.
#پارت_269
نفس راحتی کشیدم و سری تکون دادم و منتظر موندم.
گوشیش رو از جیب شلوارش در آورد و کمی باهاش ور رفت.
- الو جابر پسر... گوش کن اشک و ساغر رو از اصطبل بگیر و... الو؟ الو؟
با تعجب بهش نگاه کردم که با حرص پوفی کشید...
با تعجب گفتم:
- چی شده؟
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و گفت:
- گوشیم خاموش شد؟
نگران گفتم:
- چی؟ خب روشنش کن.
کلافه گفت:
- نمیشه شارژش تموم شده.
با شنیدن این حرف آه از نهادم بلند شد...
اوف حالا چی کار کنیم؟
با ناراحتی گفتم:
- چی کار کنیم نریمان؟
با کمی مکث گفت:
- شب رو باید اینجا بمونیم.
با استرس گفتم:
- شب رو اینجا بمونیم؟ بابا اینا نگران میشن.
- چارهی دیگه ای نداریم ساحل.
نه من نمیخواستم اینجا بمونم...
بلند شدم و به سمت در رفتم، درسته هوا تاریکِ اما شاید بشه کسی رو پیدا کرد که به ما کمک کنه.
همین که در و باز کردم با دیدن نم نم بارون خشکم زد.
وای خدایا داشت بارون میاومد!
صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم.
- داره بارون میاد؟
پوفی کشیدم و در و بستم... با ناراحتی گفتم:
- فکر کنم شدید تر هم بشه... چی کار کنیم نریمان؟
انگار فهمید چقدر نگران و ناراحتم... لبخندی به روم زد و گفت:
- نگران نباش... شب رو اینجا میمونیم صبح که برگشتیم من به عمو توضیح میدم نگران نباش.
این همهی نگرانی من نبود...
من از این که شب رو تنها با نریمان سپری کنم میترسیدم.
از قدیم گفتن دو نفر باهم تنها باشن نفر سوم میشه شیطون...
نکنه نریمان هم مثل یاشار اتیش تندی داشته باشه؟
با ترس نگاهش کردم که دوباره سمت یخچال رفته بود و مشغول بود.
توی این یک ماه خطایی ندیدم ازش سر بزنه اما همیشه یه حرفهای خاصی بهم میزد که حس میکردم بهم علاقه داره.
اگر امشب فرصت رو مناسب ببینه و بخواد که باهام...
اوف این چرت و پرت ها چیه به ذهن من میرسه؟
#پارت_270
شام رو کنسرو هایی که توی یخچال بود خوردیم... اونقدر استرس داشتم که نفهمیدم توش چیه.
با این که رفتار نریمان معلومی بود اما من باز یه ترسی داشتم.
خاطراتم بد بودن... همهاش تقصیر خاطراتم بود... تقصیر یاشار.
اون هم به قیافه و اصل و نصبش نمیخورد... اون هم روز اولی وقتی وارد اتاقش شدم و فکر کردم مثل پدرش خوبه باهام بد کرد.
چرا با این همه بدیای که در حقم کرد باز دلم اون رو میخواست؟
یاشار اگه درد میداد مرحم هم میشد...
صیغهام کرد تا بیشتر مرتکب گناه نشیم.
باهام خوب بود و حتی اجازه داد منه رعیت اسمش رو صدا بزنم.
وقتی فهمید ارباب زادهام منو به جایگاه خودم برگردوند.
تا کی باید اینا رو واسه خودم یادآوری کنم؟
چرا آخر نمیفهمم حسم چیه؟
یاشار خوب بود یا بد؟...
لعنت به اون... حتما اون منو فراموش کرده اما منه لعنتی هر روز به یادش میافتم.
با چیزی که روی گونهام حس کردم از فکر خارج شدم.
متوجه نزدیکی بیش از حد نریمان شدم...
انگشتش رو از روی گونهام برداشت و گفت:
- چرا گریه میکنی عزیزم؟
خواستم جوابش رو بدم که متوجه نگاه داغش شدم...
خشکم زد... دیدی ساحل.
نریمان هم مثلِ یاشارِ... اما چرا این نگاه داغ پر از هوس و شهو*ت نبود؟
خشن نبود؟
حس لطافت بهم دست میداد... لبهام داغ شد... نفسم رفت!
همه چی توی ذهنم قاطی شده بود.
صدای شدید بارون و کوبیده شدن در به گوشم میرسید اما باز مغزم فرمان نمیداد چی شده.
****،**************
"یاشار"
بارون به سر و صورتم شلاق میزد جوری که نمیشد جلوم رو ببینم.
مطمئنم توی این بارون نمیشه به روستا برگشت.
با حرص چرخیدم و رو به گندم گفتم:
+ چرا تو باید هوس دیدن این جنگل رو کنی؟ ببین چی شد دختر.
مثل بید داشت به خودش میلرزید... معلوم بود حسابی سردشِ... کلافه به اطراف نگاه کردم که چشمم به یک کلبه افتاد.
از داخلش نور میاومد معلوم بود کسی داخل کلبه است.
رو به گندم گفتم:
+ بیا بریم اون طرف یه کلبه است.
بیحرف دنبالم اومد... شدت بارون هی تند تر میشد...
لعنتی صبح و ظهز هوا آفتابی بود حالا چی شد داره بارون میاد؟
پشت در کلبه ایستادم و در زدم.
مکثم کمی طولانی شد؟
نکنه کسی توی کلبه نیست؟...
توی همین فکر بودم که در باز شد و چشمم به مرد آشنایی افتاد.
#پارت_271
بیحرف دنبالم اومد... شدت بارون هی تند تر میشد...
لعنتی صبح و ظهر هوا آفتابی بود حالا چی شد داره بارون میاد؟
پشت در کلبه ایستادم و در زدم.
مکثم کمی طولانی شد
نکنه کسی توی کلبه نیست؟...
توی همین فکر بودم که در باز شد و چشمم به مرد آشنایی افتاد.
یکم به مغزم فشار آوردم فهمیدم نریمان احمدیِ.
با دیدنم سریع گفت:
- سلام جناب کیانی شما؟
تعجب از چشمهاش مشخص بود... به گندم که پشت سرم هنوز از سرما میلرزید اشاره کردم و گفتم:
+ منو ایشون توی بارون موندیم و متاسفانه اون قدر بارون شدیده نمیتونیم برگردیم روستا.
با شنیدن حرفم سریع گفت:
- اوه پس بفرمایید داخل... ما هم توی بارون گیر کردیم خوشبختانه کلبهی من نزدیک بود.
توی ذهنم سریع جرقه زد که منظورش از ما چیه... از مقابل در کنار رفت و من داخل شدم
با دیدن اون شخص که روی تخت نشسته بود خشکم زد.
واقعا خودش بود؟
با نریمان تنها توی کلبه روی اون تخت؟
"ساحل"
نریمان میکی به لبم زد و فشار بوسهاش رو شدید تر کرد.
با این حرکتش به خودم اومدم...
دستم رو روی سینهاش گذاشتم تا هولش بدم که در چند بار محکم زده شد.
هر دو از هم جدا شدیم و شوکه به هم نگاه کردیم.
نریمان سریع نگاهش رو ازم گرفت و بلند شد... حس کردم که شرمنده بود.
قلبم محکم میزد و گیج بودم.
وقتی نریمان در و باز کرد و با یکی حرف زد به خاطر صدای شدید بارون متوجه نشدم متوجه نشدم.
سرم رو توی دستهام گرفتم و کلافه پوفی کشیدم.
کاشکی زودتر بارون بند بیاد بتونیم از اینجا بریم.
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم.
وارد شدن یه نفر به داخل رو حس کردم... شاید جابر اومده باشه.
با امید سرم رو بالا گرفتم و به اون آدم نگاه کردم.
حس کردم روح از بدنم فرار کرد... نکنه دارم توهم میزنم؟
اون... اون واقعا یاشارِ؟
با دختری که بهش چسبید به خودش اومد و نگاه ازم گرفت.
تنم یخ زد از ترس و حیرت!
اونا اینجا چی کار میکنن؟
نریمان رو به من کرد و گفت:
- ساحل عزیزم ارباب یاشار و دوست شون توی بارون مونده بودن ما باید بهشون کمک کنیم.
یاشار و دوستش؟
به اون دختر نگاه کردم که خیس و خالی شده بود اما زیباییاش هنوز توی چشم بود.
چقدرم که آشنا بود... وایی اون همون دختری که لخت توی چشمه با یاشار دیدمش.
سریع نگاه از یاشار گرفتم...
جرات نداشتم نگاهش کنم، از روی تخت بلند شدم و به اون دختر اشاره کردم که به سمت شومینه بره تا گرم بشه.
انگار از شوک بارون نمیدونست چی کار کنه که با اشارهام سریع به سمت شومینه رفت.
از نگاه کردن به یاشار فراری بودم اما حس میکردم نفس های اون سراسر خشم و عصبانیتِ.
اوف
چرا عصبی باشه؟
اون واسه من تره هم خورد نمیکنه.
با شنیدن صدای قدم هاش سریع سرم رو بالا گرفتم... چشمهاش مثل دوتا کاسهی خون بود اما به جای خشم سردی د تحقیر رو فریاد میزد.
از این نگاه میترسیدم.
1400/11/12 20:53#پارت_272
با صدای نریمان سریع چشمام رو از اون نگاه ترسناک گرفتم.
- شما ها چیزی خوردید؟ ما هم قرار نبود به این کلبه بیایم به خاطر بارون مجبور شدیم... چیز خاصی توی یخچال نیست.
صدای اون دختر بلند شد.. حتی با این که صداش از سرما میلرزید باز هم قشنگ بود:
- ممنونم ما بیرون توی جنگل با خودمون خوراکی آورده بودیم و خوردیم.
نریمان به سمت کتری رفت و گفت:
- پس یه چایی میذارم اینطوری گرم تر میشیم.
سریع مشغول شد... میتونستم کمکش کنم اما بعد از دیدن یاشار اونقدر شوکه شده بودم که بدنم بیحس و بی حرکت شده بود.
چشمم دوباره به اون دختر افتاد... مثل من چشم و ابرو مشکی بود.
بعد از الیزابت دوباره هوس دخترِ چشم و ابرو مشکی کرده بود؟
با دیدن نگاهم لبخندی زد و گفت:
- سلام عزیزم من گندم هستم.
به زور لبخندی زدم و با صدای آرومی گفتم:
- سلام... منم ساحلم.
چشمم به یاشار افتاد که با قدم های سریع به سمت گندم رفت و کنارش جلوی شومینه نشست.
بازوهاش رو بغل کرد و اون رو سمت خودش کشید... یه حسی بهم گفت این کار و کرد تا گرم بشه.
با بغض سرم رو پایین انداختم...
معلومه با معشوقهی جدیدش خوبه... با من که مثل حیوون رفتار میکرد.
تخت پایین رفت.
سرم رو بالا گرفتم که دیدم نریمان کنارم نشسته.
با این که چند دقیقه پیش یهویی لبام رو بوسید اما از لج یاشار هم شده سرم رو روی شونهاش گذاشتم.
حسم میگفت براش مهم نیستم اما اگر یک درصد هم بهم اهمیت بده اون هم حسادت می کنه.
هر چی هم باشه من هنوز زن صیفه ایش بودم.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم.
حسی حرفی نمیزد... فقط صدای بارون و سوختن چوب های توی شومینه به گوش میرسید.
- ببخشید.
به گندم نگاه کردم که با خجالت گفت:
- دستشویی اینجا کجاست؟
به نریمان نگاه کردم... من که اینجا رو بلد نبودم حتما اون باید بدونه.
بدون مکث گفت:
- پشت کلبه است.
گندم سریع بلند شد... انگار کارش اون قدر واجب بود که میخواست توی این بارون بیرون بره.
زیر چشمی دیدم که یاشار پیراهنش که خشک شده بود رو از تنش در آورد و به گندم داد و کوتاه گفت:
+ بنداز رو سرت تا کمتر خیس بشی.
گندم لبخنو زد... دلم اتیش گرفت.
چقدر هم که به فکرشه.
یاشار رو به نریمان کرد و گفت:
- میشه شما تا پشت کلبه همراهیش کنید؟
نریمان با تعجب گفت:
- باشه.
بعد بلند شد... وایی خدا!
نکنه من با یاشار تنها شدم؟
حس کردم از قصد با گندم نرفت... نریمان و گندم از کلبه بیرون رفتن، دوباره سکوت حکم فرما شد.
نفس عمیقی کشیدم که گفت:
+ حرفام رو فراموش کردی نه؟
با تعجب به زور لب زدم:
- کدوم حرف ها؟
عصبی نگاهم کرد... هنوز هم
#پارت_273
نفس عمیقی کشیدم که گفت:
+ حرفام رو فراموش کردی نه؟
با تعجب به زور لب زدم:
- کدوم حرف ها؟
عصبی نگاهم کرد... هنوز هم از این نگاه میترسیدم.
زیر لب غرید:
+ این که گفتم حق نداری با مرد دیگه ای باشی وقتی هنوز محرم منی.
قلبم لرزید... آروم گفتم:
- من با مردی نبودم و نیستم.
پوزخندی زد و با خشم بیشتری گفت:
+ سرخیِ اون لبها خبر یه بوسه ی خشن رو میده... منو *** فرض نکن ساحل.
با شنیدن این حرف سریع انگشتهام رو روی لبام گذاشتم... با دیدن عکسالعملم پوزخندش بیشتر شد.
انگار فهمید که حدسش درست بوده.
بلند شد و به سمتم اومد... ترسیده بودم.
دعا دعا میکردم که گندم و نریمان بیان.
بازوم رو گرفت و بلندم کرد... توی صورتم غرید:
+ تو غلط میکنی یکی دیگه رو میبوسی... فکر میکنی اراجیف اون پسره رو باور میکنم؟ توی این کلبه چه غلطی میکردین ها؟
صداش آروم بود و خشن...
با ترس و بغض تقلا کردم تا ولم کنه، عوض نشده بود.
هنوز هم زود قضاوت میکرد... هنوز هم بیرحم بود.
- ولم کن...
خم شد و محکم لبام رو بوسید خشکم زد.
میک محکمی به لبام زد، هولش دادم اما تکون نخورد.
قلبم محکم میکوبید و بدنم داغ شد... وایی خدا چرا عکس العمل بدنم اینجوری شد؟
نه من نباید خوشم بیاد...
میترسیدم نریمان سر برسه و ما رو ببینه.
محکم تر هولش دادم که گازی از لبام گرفت و بعد ولم کرد... تند تند نفس کشیدم و هوا رو بلعیدم. زیر گوشم با صدای خش داری گفت:
+ حالا دوباره لبات ماله منه.
ازم دور شد و برگشت کنار شومینه نشست... هنوز قلبم تند میزد.
بغض میخواست گلوم رو پاره کنه... چرا سکوت کردم؟
حقش بود بزنم توی گوشش... دیگه بردهاش نیستم که بترسم.
من یه خان زادهام... قدرت دارم.
با نفرت بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهم پوزخندش پر کشید و با تعجب نگاهم کرد.
با باز شدن در نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره روی تخت نشستم.
#پارت_274
حقش بود بزنم توی گوشش... دیگه بردهاش نیستم که بترسم.
من یه خان زادهام... قدرت دارم.
با نفرت بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهم پوزخندش پر کشید و با تعجب نگاهم کرد.
با باز شدن در نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره روی تخت نشستم.
نریمان و گندم وارد شدن...
گندم رفت صاف توی بغل یاشار نشست، دلم آتیش گرفت!
منو میبوسه و بعد عشق و حالش رو با یه نفر دیگه میکنه؟
نریمان رفت و چایی آورد.
چایی ها رو توی لیوان یک بار مصرف ریخته بود.
حواسم نبود بدنهی لیوان داغِ و با حس داغی لیوان دستم از دور لیوان شل شد و چایی روم برگشت.
جیغی از درد زدم و پریدم... نصف چایی روی تخت ریخت و بقیهاش روی شکمم.
بغضم گرفت از درد!
نریمان سریع کنارم نشست.
لباسم رو بالا داد و شکمم رو چک کرد... پوست سفید شکمم کمی به قرمزی میزد...
نگران گفت:
- خیلی میسوزه ساحل؟
نیم نگاهی به یاشار کردم که نیم خیز خشکش زده بود...
واقعا نگاهش نگرانِ یا توهم زدم؟!
نسیم ملایمی رو روی شکمم حس کردم... نگاه کردم که دیدم نریمان داره روی شکمم رو فوت میکنه.
دلم یه لحظه به خاطر مهربونیش لرزید!
توی دلم داشتم نریمان و یاشار رو با هم مقایسه میکردم.
واقعا آدم چقدر میتونه فرق داشته باشه؟
دوباره به یاشار نگاه کردن که داشت با حرص به نریمان نگاه میکرد.
گندم نگران گفت:
- خوبی ساحل جون؟
به زور لبخند زدم و گفتم:
- ممنون آره خوبم.
سعی کردم اینو به نریمان هم بگم اما گوش نکرد...
روی شکمم رو با دستمال خشک کرد و بعد با آب سرد مرطوب کرد... کرم سوختگی هم نبود که خوبم کنه اما اونقدر ها هم بد نبود.
اصلا حواسم نبود نریمان لباسم رو بالا تر زده جوری که میتونست سی*نه هام رو از روی سوتین ببینه.
هول زده به یاشار نگاه کردم که از خشم کبود شده بود.
سریع لباسم رو پایین دادم و رو به نریمان گفتم:
- خو... خوب شدم دیگه ممنون.
با تردید گفت:
- مطمئنی؟ اگر خیلی میسوزه یه کاریش کنیم.
سریع گفتم:
- نه خوبه.
اینو گفتم و چشم ازش گرفتم...
#پارت_275
با تردید گفت:
- مطمئنی؟ اگر خیلی میسوزه یه کاریش کنیم.
سریع گفتم:
- نه خوبه.
اینو گفتم و چشم ازش گرفتم...
خیلی طول کشید تا بارون بند بیاد تقریبا صبح شد و هوا سرد.
گندم توی بغل یاشار خوابید. این بار من بدون قصد بغل نریمان خوابیدم چون واقعا سرد بود.
صبح با نوازش روی موهام از خواب بیدار شدم... زیر لب زمزمه کردم:
- نکن نریمان.
+ یه بار دیگه اسمش رو بگی خفهات میکنم.
با شوک چشمام رو باز کردم... یاشار بالای سرم بود.
اومدم جیغ بکشم که دستش رو روی دهنم گذاشت و غرید:
+ آروم باش...
همون جوری که دقیق نگاهم میکرد با لحن ترسناکی گفت:
+ آخرین بارت بود با این پسره بودی.
با حرص و بغض سریع دهنم رو ول کرد و بلند شد.
از درد کلبه بیرون رفت، مثل این که صبح شده بود و بیرون روشن بود.
هوا رو نفس کشیدم و روی تخت نشستم.
همون موقع نریمان داخل اومد که گفتم:
- رفتن؟
سری تکون داد و گفت:
- آره... خوبی؟
سری تکون دادم و با ناراحتی از رفتار یاشار گفتم:
- ما هم باید بریم.
- میریم الان هوا بهتره.
با شنیدن این حرف از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم.
#پارت_276
سری تکون دادم و با ناراحتی از رفتار یاشار گفتم:
- ما هم باید بریم.
- میریم الان هوا بهتره.
با شنیدن این حرف از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم.
در و باز کردم... بارون بند اومده بود و نسیم خنکی میوزید.
میتونستم بوی نم و خاک رو حس کنم.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
حضور نریمان رو پشت سر خودم حس کردم...
دستش رو روی شونهام گذاشت و آروم گفت:
- منو به خاطر این اتفاق ببخش!
لحنش غمگین بود...
شاید منم برای فراموش کردن یاشار به یه آدم نیاز دارم... من مجبور نیستم به تهدید اون گوش کنم.
اون تا الان بعد از من با دو نفر بوده، من مطمئنم نریمان به من حس داره پس من چرا بیخیال باشم؟
با صدای آرومی گفتم:
- اشکال نداره... خاطره شد.
چرخیدم و نگاهش کردم...
با تعجب نگاهم میکرد، لبخندی زدم و آروم بغلش کردم، حس کردم که شوکه شد اما طولی نکشید که دستاش دورم حلقه شد.
**********
به خونه که رسیدیم همه نگران بودن مخصوصا بابا... من اونقدر خسته و گرسنه بودم که نتونستم چیزی بگم.
اما نریمان با خونسردی همه چیز رو تعریف کرد.
حس میکردم مادر نریمان با عصبانیت بهم نگاه میکنه اما اهمیت ندادم.
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
نمیخواستم چشمای اشکیم رو کسی ببینه.
#پارت_277
"یاشار"
موهاش رو کشیدم و محکم خودم رو واردش کردم... تازه پردهاش رو زده بودم و تنگ بود.
طاقت بزرگی و کلفتی منو نداشت.
جیغی کشید و با بغض گفت:
- آخ یاشااااار... آروم تر.
خودم رو عمیق بهش فشردم که نالید... خم شدم و با صدای دورگه کنار گوشش گفتم:
+ مثل این که بهت رو دادم هوایی شدی... من عاشق سک*س خشنم.
مجبورش کردم داگی وایسه، پاهاش رو به هم نزدیک کردم تا تنگ تر بشه... اینجوری بیشتر درد میکشه اما برام مهم نبود.
عصبی بودم...
از بودن ساحل با نریمان خونم به جوش اومده بود.
کی**رم رو در آوردم و دوباره با خشونت واردش کردم.
بلند نالید، آهی کشیدم و کمرش رو محکم نگه داشتم و با قدرت ضربه زدم.
با هر ضربهام به جلو پرت میشد و آخ و آهش بلند بود.
سیلی محکمی به باسنش زدم که جیغی زد:
- یا... یاشار تو رو خدا... آییی.
دلم نسوخت...
از شدت شهو*ت داشتم دیوونه میشدم چشمام رو بستم که ساحل پشت پلک هام ظاهر شد.
یه دفعه لذت درونیم بیشتر شد...
حس کردم الان دارم با ساحل سک**س میکنم.
تلمبه هام رو شدید تر کردم... دستم رو به چوچو*لش رسوندم تا اونم لذت ببره.
استایلمون رو عوض کردم...
سی*نههاش رو گاز گرفتم و مکیدم...
لباش رو بوسیدم.
از این که ساحل دوباره زیرم بود روی ابرها بودم.
پاهاش رو باز تر کرد تا بهم جا بده.
بیضههام محکم به لای پاش کوبیده میشد.
به ار*ضا شدنم که نزدیک شدم لبام رو روی لباش گذاشتم و محکم بوسیدمش و با فشار داخلش خالی کردم که جیغش بین لبام خفه شد.
بیحال روی بدنش افتادم و نفس نفس زدم.
کم کم مغزم به کار افتاد...
اون توهمی که از ساحل زده بودم از بین رفت و گندم جاش ظاهر شد.
برای اولین بار به جای عصبانیت غم به وجودم هجوم آورد.
#پارت_278
با فشار داخلش خالی کردم که جیغش بین لبام خفه شد.
بیحال روی بدنش افتادم و نفس نفس زدم.
کم کم مغزم به کار افتاد...
اون توهمی که از ساحل زده بودم از بین رفت و گندم جاش ظاهر شد.
برای اولین بار به جای عصبانیت غم به وجودم هجوم آورد.
چرا نمیتونستم ساحل رو از ذهنم بیرون کنم؟
چرا توی هر سک**س با دخترهای اطرافم همهاش اون توی تصوراتم میاد؟
همه رو با اون مقایسه میکنم.
حتی گندم هم با این شباهت های ظاهریای که با گندم داره باز هم باب میل من نیست.
پوفی کشیدم و کنارش دراز کشیدم... با بیحالی گفت:
- ارباب حالم بده.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم...
دستش رو روی شونهام گذاشت و نالید:
- ارباب خواهش میکنم دارم از درد میمیرم.
با بیحوصلگی گفتم:
+ یادت رفته تو قرار داد امضا کردی که در ازای پول بدنت رو به من بدی... من هر جور که بخوام با تو سک**س میکنم تو هم حق اعتراض نداری.
با بغض نگاهم کرد و اشک ریخت...
دلم نسوخت!
مثل اون روزایی که ساحل رو آزار میدادم بیرحم شده بودم.
اما کم کم با بودن به ساحل بعضی موقعها دلم براش میسوخت.
حس میکردم زیادی دارم در حقش بدی میکنم.
سعی کردم با برگرداندنش به خانوادهاش بهش کمک کنم اما انگار به خودم بد کردم.
گندم سرش رو روی سینهام گذاشت.
با حرص هولش دادم و از روی تخت بلند شدم.
دیگه حوصلهی اون رو هم نداشتم.
عصبی بلند شدم و به سمت حموم رفتم.
#پارت_279
با بغض نگاهم کرد و اشک ریخت...
دلم نسوخت!
مثل اون روزایی که ساحل رو آزار میدادم بیرحم شده بودم.
اما کم کم با بودن به ساحل بعضی موقعها دلم براش میسوخت.
حس میکردم زیادی دارم در حقش بدی میکنم.
سعی کردم با برگرداندنش به خانوادهاش بهش کمک کنم اما انگار به خودم بد کردم.
گندم سرش رو روی سینهام گذاشت.
با حرص هولش دادم و از روی تخت بلند شدم.
دیگه حوصلهی اون رو هم نداشتم.
عصبی بلند شدم و به سمت حموم رفتم.
دوش آب سرد رو باز کردم...
نگاهم به وان افتاد.
لعنتی من اینجا هم باهاش خاطره داشتم...
چشمام رو بستم و زیر آب رفتم...
نفسم از سردی آب حبس شد و بدنم منقبض شد اما هیچی از داغی بدنم کم نشد.
با این که هیچی از گرمای وجودم کم نشد اما مغزم انگار یخ زده بود...
دیگه فکر ساحل هم از سرم بیرون رفته.
فقط خشم بود و خشم...
خشم از خودم...
خشم از حماقتی که کردم.
******
"ساحل"
با نفرت به چشمام زل زد د غرید:
- از جون پسرم چی میخوای دختر هان؟
با حیرت لب زدم:
- چی میگین فروزان خانم؟
هولم داد و گفت:
- پاتو از زندگی پسرم بکش بیرون وگرنه.....
- وگرنه چی زن داداش؟
با دیدن بابا جون گرفتم اما بغضم شکست.
من داشتم گریه میکردم اما زن عمو با دیدن بابا یکم رنگش پریده بود اما از رو نرفت.
دوباره گفت:
- حسام خان چشمت روشن... دختر تازه کشف شدهات میخواد مخ پسره منو بزنه.
با با خونسردی ترسناکی نگاهمون کرد...
فقط میترسیدم زود قضاوت کنه و منه بیگناه گناهکار بشم.
با التماس به بابا نگاه کردم تا منو باور کنه نه حرفهای اون رو.
نگاهش به چشمهام افتاد...
بدون این که نگاهش تغییر کنه به سمتم قدم برداشت.
#پارت_280
دوباره گفت:
- حسام خان چشمت روشن... دختر تازه کشف شدهات میخواد مخ پسره منو بزنه.
بابا با خونسردی ترسناکی نگاهمون کرد...
فقط میترسیدم زود قضاوت کنه و منه بیگناه گناهکار بشم.
با التماس به بابا نگاه کردم تا منو باور کنه نه حرفهای اون رو.
نگاهش به چشمهام افتاد...
بدون این که نگاهش تغییر کنه به سمتم قدم برداشت.
بغضم گرفت... حس بدبختی سراغم اومده بود، همین که دستش بالا اومد چشمام رو بستم.
منتظر بودم تا یه سیلی محکم روی گونهام بشینه اما دستش نوازش گونه روی صورتم کشیده شد.
بهت زده چشمام رو باز کردم که با لبخند گفت:
- دختر من یه گل پاکه... اون حتی اگر بخواد به دنبال جلب توجه از نریمان باشه آزاده... خودت میدونی یعنی چی فروزان خانم.
فروزان از حرص و خشم قرمز شد اما من گیج حرف بابا بودم...
یعنی چی آزادم تا توجه نریمان رو جلب کنم؟
یعنی بابا بدش نمیاد؟
یا... یا شاید...
فروزان با جیغ گفت:
- یعنی چی حسام خان؟ واقعا شما همچین تصمیمی دارین؟
بابا با لبخند سری تکون داد...
یعنی چی خدا؟
اینا در مورد چی حرف میزنن؟
خواستم چیزی بگم که در خونه باز شد و نریمان وارد شد... صورتش پایین بود و داشت با ساعت توی دستش ور میرفت.
با دیدن ما ایستاد و با لبخند گفت:
- سلام... خیر باشه همه یعنی به استقبال من اومده بودید؟
کسی چیزی نگفت... فروزان با خشم پوفی کشید و چپ چپ به من نگاه کرد که با خجالت سر پایین انداختم
نریمان با دیدن این صحنه گفت:
- چیزی شده؟
بابا جلو رفت و دست روی شونهی نریمان گذاشت.
چند لحظه در سکوت نگاهش کرد و بعد بیمقدمه چیزی گفت که من نفسم رفت.
- تو باید با ساحل ازدواج کنی...
نریمان با چشمای گرد و متعجب به مت نگاه کرد...
اما من با پاهای ارزون و شوکه قدمی به عقب برداشتم.
#پارت_281
بابا جلو رفت و دست روی شونهی نریمان گذاشت.
چند لحظه در سکوت نگاهش کرد و بعد بیمقدمه چیزی گفت که من نفسم رفت.
- تو باید با ساحل ازدواج کنی...
نریمان با چشمای گرد و متعجب به من نگاه کرد...
اما من با پاهای لرزون و شوکه قدمی به عقب برداشتم.
بابا به من نگاه کرد... چیزی گفت اما متوجه نشدم.
ذهنم پرت شد به چند ماه پیش... وقتی صیغه یاشار شدم... رابطههامون... تجا*وزش و بچهای که از دست داده بودم
نه من نمیتونستم ازدواج کنم...
من دختر نیستم... من پاک نیستم!
اشکم چکید، بیصدا داشتم گریه میکردم، نگاه نریمان و بابا نگران شد... دوباره یه قدم به عقب برداشتم و نالیدم:
- من... نه بابا... من نمیتونم... نمیشه.
بابا با آرامش لبخند زد و گفت:
- میدونم دخترم شوکه شدی... نگران نباش ما بهت زمان میدیم تا فکرات رو کنی.
دنبال یه بهونه میگشتم تا بابا از فکر ازدواج منو نریمان بیرون بیاد...
گیج به اطراف نگاه کردم و بعد با نریمان، چشماش باهام حرف میزد اما هیچی از نگاهش نمیفهمیدم.
بیفکر سریع گفتم:
- بابا نریمان هم مخالفه... اون به من حسی نداره... مگه نه نریمان؟ تو به بابا بگو نمیخوای با من ازدواج کنی.
فروزان با شنیدن حرف من انگار خیالش راحت شد و با امیدواری به نریمان نگاه کرد اما نریمان بیحرف فقط سرش رو پایین انداخت.
قلبم از هیجان تند میزد.
چرا به سوالم جواب نمیده؟ چرا سکوت کرده؟
منتظر حرفی از جانب نریمان بودم اما بابا با لبخند دستش رو روی شونهی نریمان گذاشت و به من نگاه کرد...
وایی خدای من!
یعنی نریمان... به من...
نریمان دوباره سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد.
این دفعه فهمیدم حرف نگاهش یعنی چی...
پر از احساس بود...
احساسی که منو میترسوند... عشق و علاقه!
#پارت_271
بیحرف دنبالم اومد... شدت بارون هی تند تر میشد...
لعنتی صبح و ظهر هوا آفتابی بود حالا چی شد داره بارون میاد؟
پشت در کلبه ایستادم و در زدم.
مکثم کمی طولانی شد
نکنه کسی توی کلبه نیست؟...
توی همین فکر بودم که در باز شد و چشمم به مرد آشنایی افتاد.
یکم به مغزم فشار آوردم فهمیدم نریمان احمدیِ.
با دیدنم سریع گفت:
- سلام جناب کیانی شما؟
تعجب از چشمهاش مشخص بود... به گندم که پشت سرم هنوز از سرما میلرزید اشاره کردم و گفتم:
+ منو ایشون توی بارون موندیم و متاسفانه اون قدر بارون شدیده نمیتونیم برگردیم روستا.
با شنیدن حرفم سریع گفت:
- اوه پس بفرمایید داخل... ما هم توی بارون گیر کردیم خوشبختانه کلبهی من نزدیک بود.
توی ذهنم سریع جرقه زد که منظورش از ما چیه... از مقابل در کنار رفت و من داخل شدم
با دیدن اون شخص که روی تخت نشسته بود خشکم زد.
واقعا خودش بود؟
با نریمان تنها توی کلبه روی اون تخت؟
"ساحل"
نریمان میکی به لبم زد و فشار بوسهاش رو شدید تر کرد.
با این حرکتش به خودم اومدم...
دستم رو روی سینهاش گذاشتم تا هولش بدم که در چند بار محکم زده شد.
هر دو از هم جدا شدیم و شوکه به هم نگاه کردیم.
نریمان سریع نگاهش رو ازم گرفت و بلند شد... حس کردم که شرمنده بود.
قلبم محکم میزد و گیج بودم.
وقتی نریمان در و باز کرد و با یکی حرف زد به خاطر صدای شدید بارون متوجه نشدم متوجه نشدم.
سرم رو توی دستهام گرفتم و کلافه پوفی کشیدم.
کاشکی زودتر بارون بند بیاد بتونیم از اینجا بریم.
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم.
وارد شدن یه نفر به داخل رو حس کردم... شاید جابر اومده باشه.
با امید سرم رو بالا گرفتم و به اون آدم نگاه کردم.
حس کردم روح از بدنم فرار کرد... نکنه دارم توهم میزنم؟
اون... اون واقعا یاشارِ؟
با دختری که بهش چسبید به خودش اومد و نگاه ازم گرفت.
تنم یخ زد از ترس و حیرت!
اونا اینجا چی کار میکنن؟
نریمان رو به من کرد و گفت:
- ساحل عزیزم ارباب یاشار و دوست شون توی بارون مونده بودن ما باید بهشون کمک کنیم.
یاشار و دوستش؟
به اون دختر نگاه کردم که خیس و خالی شده بود اما زیباییاش هنوز توی چشم بود.
چقدرم که آشنا بود... وایی اون همون دختری که لخت توی چشمه با یاشار دیدمش.
سریع نگاه از یاشار گرفتم...
جرات نداشتم نگاهش کنم، از روی تخت بلند شدم و به اون دختر اشاره کردم که به سمت شومینه بره تا گرم بشه.
انگار از شوک بارون نمیدونست چی کار کنه که با اشارهام سریع به سمت شومینه رفت.
از نگاه کردن به یاشار فراری بودم اما حس میکردم نفس های اون سراسر خشم و عصبانیتِ.
اوف
چرا عصبی باشه؟
اون واسه من تره هم خورد نمیکنه.
با شنیدن صدای قدم هاش سریع سرم رو بالا گرفتم... چشمهاش مثل دوتا کاسهی خون بود اما به جای خشم سردی د تحقیر رو فریاد میزد.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد