971 عضو
#پارت_261
هقهقی کرده و همون طور لخت بلند شد و به سمت حموم اتاق رفت... با رفتنش چشمهای بستهام رو باز کردم و به سقف خیره شدم.
باید اعتراف کنم از وقتی ساحل رفته من آرامش ندارم... مخصوصا اوی سک*س.
درسته بهش عادت کرده بودم و توی هر رابطه کلی لذت میبردم اما ادامهی رابطهام با اون یک اشتباه محض بود...
بعد از این که مهلت صیغهمون هم به پایان برسه دیگه چیزی نمیمونه که اون رو به من وصل کنه.
اما یه حس عجیبی داشتم... من پردهی بکارتش رو زده بودم، این ممکن بود برای اونی که الان دختر خان شده دردسر بشه...
فکر کنم اون حس عذاب وجدان بود، درسته سعی میکردم همچین چیزی رو نادیده بگیرم.
اما بازم سختم بود... هوووف!
از روی تخت بلند شدم و شلوارکم رو پوشیدم، یعنی الان داره چی کار میکنه؟
حتما خوشحالِ و داره زندگی جدیدش رو به عنوان خان زاده شروع میکنه.
هر چقدر سعی میکردم نمیتونستم از فکرش بیرون بیام...
لبهی تخت نشستم و چنگی به موهام زدم!
همون موقع در حموم باز شد و الیزابت دوباره لخت بیرون اومد.
یاد ساحل افتادم که همیشه هر وقت لخت بود بدنش رو از من میپوشوند حتی توی سک**س هم یه شرم و حیایی داشت اما این زن... هه!
با حرص نگاهم کرد و دست به کمر ایستاد و سی*نههاش رو جلو داد.
تنش خیس بود و پوست برنزه اش برق میزد... سرخی بدنش کم تر شده بود و موهاش شلاقی دورش ریخته بود.
هر *** دیگه ای جا من بود حس میکرد انگار به پورن استار جلوش ایستاده اما من الیزابت رو دیگه کی**رم هم حساب نمیکردم.
با همون ژست گفت:
- میخوام ترکت کنم... تو منو آزار میدی یاشار.
پوزخندی زدم و سری تکون دادم... خیلی خونسرد با انگشت به در اشاره کردم.
چشمهاش از این عکسالعمل من گرد شد.
حتما فکر میکرد کلی خواهش و تمنا میکنم که پیشم بمونه.
اما الیزابت الان با مهرهی سوخته هیچ فرقی برام نداشت!
با همون حرص و تعجب گفت:
- با تو بودم یاشار... تو مثل یه حیوون با من رفتار میکنی.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
+ چون هستی... دیروز رو که یادته؟
با یادآوری دیروز کتکهایی که بهش زده بودم اخمهاش تو هم رفت...
ناراحت لباس های پاره پوره اش رو نصفه نیمه تنش کرد و فحشی زیر لب داد و از اتاق بیرون رفت.
با حس سکوت اطراف نفس راحتی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم... حالا باید به فکر یه شریک جنسی جدید باشم...
کسی که توی سک**س به ماهری الیزابت و معصومیت و کارهاش مثل ساحل باشه
#پارت_262
"ساحل"
دستی به یال بلند ساغر کشیدم و قندهای توی دستم رو به سمت دهنش بردم.
سرش رو جلو آورد و قندها رو خورد.
با ذوق کنار گوشش گفتم:
- آفرین اسب من... خوشگل من!
یک ماه بود که اینجا زندگی میکردم...
یکماه بود که از یاشار اون روستا خبری نداشتم اما... نمیگم که خیلی حالم بد بود و ناراحتم.
هستم ولی نه زیاد... محبت های خانوادهام همهی درد هام رو از یادم برده بود.
مخصوصا وقتی بابا این اسب سفید خوشگل رو بهم هدیه داده بود... اسبی که اسمش رو ساغر گذاشته بودم، یال سفید و بلندش رو که عاشقش بودم رو دوباره نوازش کردم و گفتم:
- اسب خوشگل من کیه؟... دختر خوب!... تو فقط یه شاخ کم داشتی که بشی اسب تک شاخ چون خیلی خوشگل و نازی.
با صدای نریمان دست از حرف زدن کشیدم.
روی اسبش اشک نشسته بود و همزمان که به سمت مون میاومد گفت:
- اون قدر از اون اسبت تعریف کردی که حسودیام شد.
حرفش معنی دار بود اما خندیدم... نگاهی به اسبش کردم... اون کاملا مشکی بود همون طوری که ساغر سفید بود، عمه حنانه میگفت ساغر و اشک باید جفت هم میشدن چون خیلی به هم میان... اما من قبول نکردم.
چون هم جفت اشک، افسون باردار بود هم اسب من دختر... البته من نمیدونستم حیوون ها پرده دارن یا نه اما اینو میدونستم که ساغر با هیچ اسبی جفت گیری نکرده...
با صدای نریمان از فکر بیرون اومدم.
- نظرت چیه با هم مسابقه بدیم؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- معلومه که تو میبری... من تازه دارم آموزش میبینم.
- دست بردار ساحل... تو قبل از این که آموزش ببینی اسب سواری بلد بودی پس جوری رفتار نکن انگار ماهر نیستی.
حق با نریمان بود... اما اسب اون یکی از بهترین اسب هاس اصطبل بود و توی مسابقه های روستایی همیشه برنده شده بود... اما فکر نکنم ساغر تا به حال مسابقه داده باشه.
اما برای تنوع قبول کردم.
لباس مخصوص اسب سواری تنم بود، چون این قسمت جنگل که یه جورایی یه دشت بدون درخت بود... به خاندان ما تعلق داشت و خصوصی بود.
هیچ کسی ایم قسمت نمیاومد برای همین من شالی سرم نبود فقط کلاه مخصوص سوار کاری سرم بود و موهام دورم ریخته بود.
اینجوری حس بهتری داشتم... با رضایت سوار ساغر شدم، نریمان با دیدن موافقت من لبخند شیطونی زد و گفت:
- آماده ای؟
با اعتماد به نفس گفتم:
- آره.
شروع به شمردن کرد:
- یک... دو....... سه.
با پا ضربهای به پهلوی ساغر زدم که شیه کوتاهی کشید و شروع به دویدن کرد.
حرکات باد لای موهام حس خوبی بهم می داد.
#پارت_251
اشکم چکید که با انگشتش اشکم رو پاک کرد و چرخید و به سمت میزش رفت...
ذهنم درگیر حرفهای یاشار شده بود.
حس کردم دیگه حرفی نمونده که بزنیم.
در و باز کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که با الیزابت رو به رو شدم، با دیدنم ابرویی بالا انداخت و به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم.
بهش اهمیت ندادم و از اتاق کار یاشار دور شدم.
********
دو روز نشده بود که یاشار به حرفش عمل کرد، زنگ زده بود به پدرم و خواسته بود که اون رو ببینه، استرس داشت منو میکشت.
از شدت نگرانی و استرس دو دفعه حالت تهوع بهم دست داده بود.
مجبور شدم از سپهر کمک بگیرم که اون بهم سرم زد.
ناراحت به قطرههایی که توی سرم میچکید زل زده بودم که سپهر بالای سرم اومد و شاکی گفت:
- تو چت شده؟ میدونی فشارت روی چنده؟
آروم گفتم:
- خوبم.
پوزخندی زد و گفت:
- ساحل من دکترم... از اون لحاظ خیلی وقته تو رو میشناسم بهم بگو چت شده.
چشمام پر از اشک شد، با تعجب نگاهم کرد و پوفی کشید، با صدای لرزون نالیدم:
- زن...زنگ بزن یاشار بیاد.
شاکی نگاهم کرد و غرید:
- باز گیر کردی روی یاشار؟ به خاطر اونه حالت بده؟
خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ از بیرون اومدم... صداش که خیلی آشنا بود.
با شوک نیم خیز شدم که سپهر نگرام گفت:
- هدی...
بعد از اتاق رفت بیرون... دلم شور زد، به زور از روی تخت بلند شدم و سعی کردم سرم رو از توی دستم بکنم.
#پارت_252
خون از دستم فواره زد... اهمیت ندادم و به سمت در رفتم، در و که باز کردم با کلی مرد کت و شلوار پوش رو به رو شدم.
هدی روی زمین افتاده بود، خواستم حرفی بزنم که پشت سرشون پدرم رو دیدم... حسام احمدی.
بیقرار اطراف رو نگاه میکرد و چیزی میگفت، حس میکردم قلبم اونقدر تند میزنه که ممکنه منفجر بشه، کم مونده بود از حال برم.
همون موقع حسام چشمش به من افتاد... با دیدنم چشمای قرمزش گرد شد، اون مردها رو که احتمالا بادیگاردهاش بودن رو کنار زد.
همزمان که به سمتم میاومد داد زد:
- دخترم.
تا به خودم بیام توی آغوشش بودم... انگار زمان برام متوقف شد... پس آغوش پدر همین بود؟!
چه حس عجیبی داشت!
منو محکم به خودش فشار داد و توی گوشم گفت:
- باید میفهمیدم که تو دختر رویایی... تو اصلا خودِ رویایی... دختر من... دختر منو رویا!
بغضم گرفت، نگاهم به یاشار افتاد که نزدیک تر ورودی به ما خیره شده بود... اشکم چکید!
اخرش هم نتونستم بفهمم جایگاه یاشار برای من کجاست!
ارباب بود... شوهر بود... پدر بچهام و همدمَم بود... قاتل دخترونههام بود... کسی بود که نجاتم داد... با بیرحمی و خوبی آزادم کرد و منو به پدرم رسوند.
یاشار تو کی هستی؟
آخر باید تو رو خوب بدونم یا بد؟
حسام بالاخره منو از خودش جدا کرد... با چشمای اشکیای که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه گفت:
- بیا بریم دخترم... بیا بریم به خونهای که بهش تعلق داری، خیلی ها منتظر تواَن.
دستم رو کشید اما نمیدونم چرا پاهام خشک شده بود... با دیدن مکثم با تعجب نگاهم کرد.
شدت اشکهام زیاد تر شد!
با دلسوزی پدرانهای گفت:
- چی شده دخترم؟ هنوز شوکهای که من پدرتم؟
اره شوکه بودم... بدجوری هم شوکه بودم، خوشحال بودم که پدرم منو قبول کرده اما... دلم با یاشار بود...
میخواستم بمونم... وای خدای من!
الان من اعتراف کردم که میخوام بردهی یاشار باقی بمونم؟
از ناراحتی شوک اخم کردم... نمیدونم چی شد که سرم گیج رفت و پاهام خم شد و چشمهام بسته...
قبل از این که کامل بیفتم تو آغوش کسی فرو رفتم.
#پارت_253
آره شوکه بودم... بدجوری هم شوکه بودم، خوشحال بودم که پدرم منو قبول کرده اما... دلم با یاشار بود...
میخواستم بمونم... وای خدای من!
الان من اعتراف کردم که میخوام بردهی یاشار باقی بمونم؟
از ناراحتی شوک اخم کردم... نمیدونم چی شد که سرم گیج رفت و پاهام خم شد و چشمهام بسته...
قبل از این که کامل بیفتم تو آغوش کسی فرو رفتم.
*************
این بار که چشم باز کردم خودم رو توی اتاق جدیدی دیدم، اتاقی بزرگ با دیوارهای نباتی رنگ و دکور سفید و نباتی...
گیج به اطراف نگاه کردم، عمارت یاشار همچین اتاق هایی نداشت.
با باز شدن در از فکر بیرون اومدم، با دیدن اون زن غریبه بیشتر جا خوردم، با دیدنم با ذوق گفت:
- ای جانم بهوش اومدی؟ من برم به ارباب خبر بدم.
سریع از اتاق خارج شد...
اون کی بود؟ من کجا بودم؟
دوباره در باز شد... با دیدن اون شخص دوباره قلبم تند زد، با شوق و لبخند به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست، با مهربونی گفت:
- بالاخره بهوش اومدی دخترم؟
معذب بودم... عادت نداشتم کسی بهم بگه دخترم.
زیر لب گفتم:
- من کجام؟
با همون لبخند گفت:
- خونهات... جایی که باید باشی.
خونهام؟ همون موقع مغزم جرقه زد... من تو عمارت یاشار نبودم.
اونا منو آورده بودن پیش خودشون... دلم گرفت!
حتی فرصت نکردم باهاش خداحافظی کنم.
- کی منو اینجا آوردین؟
- دیروز... تو از دیروز تا الان بیهوشی.
آهی از ناامیدی کشیدم... حسام دستش رو روی دستم گذاشت و با دقت نگاهم کرد:
- هنوز هم باورم نمیشه من یه دختر دارم... انگار تو کپی شدهی رویایی... بار اول که دیدمت تا چند روز توی شوک بودم... باورم نمیشه تو دخترمی.
لبخند آرومی زدم...
آهی کشید و با لحنی پر از غم گفت:
- کاشکی رویا هم بود... من سالها بود که در انتظارش بودم.
بیاختیار گفتم:
- اگه اون کار و نمیکردی الان رویا بود.
با چشمای بهت زده نگاهم کرد...
سریع از حرفی که زدم پشیمون شدم
#پارت_254
آهی کشید و با لحنی پر از غم گفت:
- کاشکی رویا هم بود... من سالها بود که در انتظارش بودم.
بیاختیار گفتم:
- اگه اون کار و نمیکردی الان رویا بود.
با چشمای بهت زده نگاهم کرد...
سریع از حرفی که زدم پشیمون شدم اما دیگه برای پشیمونی دیر شده بود.
نگاهم رو دزدیدم که با صدای غمگینی گفت:
- تو خبر داری؟
زیر لب گفتم:
- دفتر خاطراتش رو خوندم... خیلی وقت نیست که میدونم.
- پس چرا پیش من نیومدی؟ مگه من پدرت نبودم.
این بار من غمگین و ناراحت شدم!
توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- فکر میکردم منو نمیخوای... قبولم نمیکنی.
اینو که گفتم تحت تاثیر قرار گرفت، دستش رو دور شونههام حلقه کرد و منو در آغوش کشید.
چشمهام تر شد و صدای اون خش دار.
- مگه میشه دختر خوشگلم رو نخوام؟ تو هدیهای هستی که رویا به من داده... باور کن تموم این سال ها در عشق اون سوختم... از کارم پشیمون بودم اما سرنوشت فرصت جبران رو ازم گرفت.
حس میکردم حرفی که زدم خیلی براش درد داشته برای همین این بار ملایم تر گفتم:
- این حرف و نزنید... حالا من اینجام برای جبران.
روی سرم رو نوازش کرد...
اون لحظه اونقدر از نوازشش آرامش گرفتم که دلم نمیخواست اون لحظه تموم بشه.
حس میکردم تمام دردهام رو فراموش کردم!
- بهم بگو پدر... میخوام از زبونت بشنوم دخترم.
با دخترمی که گفت دلم لرزید... خدایا دیدی منم بابا دارم!
بابایی که دوستم داره.
با ذوق و بغض گفتم:
- پدر...
نفس لرزونی کشید و محکم تر فشارم داد.
#پارت_255
بعد از اون مکالمهی پر از احساس حالا نوبت به رویارویی با خاندان احمدی بود...
اونطور که بابا برام تعریف کرد بعد از رویا ازدواج نکرده بود و قرار بود برادر زادهاش خان بعدی بشه.
وقتی شنیدم تا این همه سال پای مامان مونده واقعا دلم براش سوخت!
اون حقش بود که یه زندگی عادی داشته باشه اما خودش رو محروم کرده بود...
برای این که خوشحالش کنم منم گفتم مادرم با کسی ازدواج نکرد و مردی وارد زندگیش نشد.
با این حرفم واقعا خوشحال شد!
من یه جورایی حقیقت رو بهش نگفتم... نگفتم که مادرم عاشق ارباب کیانی بوده!
ترجیح دادم چیزی ندونه... ازش خواستم تا شب توی اتاقم بمونم و بیرون نرم تا با خودم کنار بیام.
شب که شد دیگه مجبور بودم برای شام از اتاق خارج بشم.
به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم... بابا برام لباس های جدید خریده بود و لباسی از عمارت یاشار با خودم نیاورده بودم.
دلم برای خاتون و هدی تنگ میشد!
آهی کشیدم و نگاهی به لباس ها کردم.
یه تونیک مشکی براق برداشتم و با شال سرمهای سرم کردم.
شلوارم خوب بود... برای این که صورتم رنگ بگیره یه رژ لب زدم.
در اتاقم رو که باز کردم با دیدن اون شخص خشکم زد.
اونم از دیدن یهویی من ماتش برد اما سریع به خودش اومد و گفت:
- سلام.
آروم گفتم:
- سلام.
کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
- اومده بودم برای شام صدات بزنم.
با خجالت گفتم:
- ممنونم... داشتم میاومدم.
لبخندی زد و گفت:
- خوبه...
اومد بره که یکم مکث کرد و بعد چرخید و ادامه داد:
- راستی خوش اومدی... خوشحالم که عضوی از خانوادهی مایی.
با خجالت سر پایین انداختم و آروم تشکر کردم...
فکرش رو نمیکردم نریمان رو ببینم... همون پسری که اون شب مهمونی همراه بابا بود.
یعنی اون چه نسبتی با بابا داشت؟
#پارت_256
روم نشد که ازش بپرسم، پشت سرش حرکت کردم...
با دیدن چند نفری که پشت میز نشسته بودن معذب ایستادم... دوتا خانم و یه آقا که همهشون میانسال بودن، اون زنی که قیافهاش مسن تر می زد با دیدن من گل از گلش شکفت و از پشت میز بلند شد.
به سمتم اومد و با خوشحالی گفت:
- دختر خوشگل عمه عزیز دل من بالاخره خوب شدی؟
سریع بغلم کرد... گفت عمه؟
یعنی من عمه دارم؟... منو از بغلش بیرون آورد و محکم گونهام رو بوسید، چشمهاش اشکی بود، محبتش به دلم نشست!
لبخندی زدم و فقط گفتم:
- سلام.
عمه با ذوق دستش رو دور بازوهام حلقه کرد و رو به اون زن و مرد گفت:
- فروزان نگاهش کن چقدر دخترکمون خوشگل و خانومِ! ماشالا ماشالا.
اون زن عینکش رو با دقت روی بینیاش جا به جا کرد...
انگار زیاد از دیدن من خوشحال نشده بود نمیدونم چرا... بعد از مکثی کوتاه گفت:
- شبیهِ مادرشِ.
اون مردی که کنارش نشسته بود با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- ولی مشخصِ به حسام هم رفته...
از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد... صورتش خیلی شبیه بابا بود، جلوم ایستاد و گفت:
- من احسان هستم.... عموی تو برادر حسام و پدر نریمان.
اوه پس من عمو هم داشتم... چرا مامان توی دفتر خاطراتش چیزی در مورد عمه و عمو ننوشته بود؟
عمو احسان به اون زن اشاره کرد و گفت:
- همسر من زن عموی تو فروزان... و عمهات حنانه بانو.
آروم و با خجالت گفتم:
- خوشبختم.
لبخند عمو پر رنگ تر شد... همون موقع صدای بابا رو شنیدم که داشت از پله ها پایین میاومد.
- دخترم رو اینقدر سرِ پا نگه ندارید.
عمه حنانه با همون ذوق و شوق گونهام رو بوسید و گفت:
- داداش یکم بذار ما ساحل رو ببینیم... ماشالا هزار ماشالا مثل پنچه آفتاب میمونه از پس خوشگله.
داشتم از خجالت آب میشدم!
با حس سنگینی نگاهی سرم رو بالا گرفتم... چشمم به نریمان افتاد که با لبخند خیرهام شده بود
#پارت_257
عمه حنانه با همون ذوق و شوق گونهام رو بوسید و گفت:
- داداش یکم بذار ما ساحل رو ببینیم... ماشالا هزار ماشالا مثل پنچه آفتاب میمونه از پس خوشگله.
داشتم از خجالت آب میشدم!
با حس سنگینی نگاهی سرم رو بالا گرفتم... چشمم به نریمان افتاد که با لبخند خیرهام شده بود.
از طرز نگاهش تعجب کردم و گیج نگاهم رو از روش برداشتم، وارد شدن توی یک خانوادهی جدید اونم در عرض چند روز واقعا شوک بزرگی برای من بود.
حس میکردم یک چیزی کم دارم!
انگار اون یاشار بود... یعنی بابا خبر داشت که من زن صیغهای یاشارم؟
اون که صیغه رو باطل نکرد... تازه اون روز توی اتاق کارش هم گفت من صیغهام میمونم تا مهلتش تموم بشه.
اگر بابا بفهمه چی؟ اگر بفهمه من تا مرز سنگ سار شدن رفتم اونوقت باز بهم دخترم میگه؟
ترس توی دلم پر شد... اون شب مهمونی یاشار منو نامزدش معرفی کرد.
چطور بابا الان به این موضوع اشاره نکرده که مثلا منو یاشار نامزدیم؟
از این که اخلاق بابا با من عوض بشه ترس شدیدی توی دلم داشتم!
با همون فکرهای منفی غذا رو خوردم... خانوادهی خون گرم و خوبی بودن فقط تنها فرد مرموز و ساکت جمعشون فروزان بود.
برعکس خودش عمو و نریمان خیلی مهربون بودن...
بعد از غذا تصمیم گرفتم یکم بیرون عمارت بگردم... میخواستم ببینم اطراف چه شکلیِ، روی تونیکم یه مانتوی جلو باز پوشیدم و رفتم بیرون.
به سرسبزی باغ یاشار نبود اما همون قدر بزرگ و زیبا بود... هواش هم سرد تر بود!
آهی کشیدم و شروع به قدم زدن توی باغ کردم.
یعنی یاشار الان داره چی کار میکنه؟
حتما با الیزابت خوشِ.
- سلام.
چون انتظار نداشتم هینی کشیدم... نریمان دستاش رو بالا آورد و گفت:
- آروم باز دختر عمو منم.
نفس عمیقی کشیدم و بیاختیار گفتم:
- یه اهمی یه اوهونی چیزی میکردی.
خندهای گرفت و گفت:
- مگه دستسوییِ اهم کنم؟
دیدم راست میگه... اومدم با خجالت برم که سریع گفت:
- میخوای اطراف رو بهت نشون بدم؟
میخواستم بگم نه و برم اما دیدم که جایی رو بلند نیستم... اگه بهم نشون بده و مکان ها رو یاد بگیرم دفعه بعد خودم میرم به خاطر همین آروم گفتم:
- باشه.
لبخندی زد و بهم اشاره کرد که دنبالش برم.
#پارت_258
میخواستم بگم نه و برم اما دیدم که جایی رو بلد نیستم... اگه بهم نشون بده و مکان ها رو یاد بگیرم دفعه بعد خودم میرم به خاطر همین آروم گفتم:
- باشه.
لبخندی زد و بهم اشاره کرد که دنبالش برم... پشت سرش حرکت کردم.
طولی نکشید که آهی کشید و گفت:
- مگه من غریبهام دختر عمو؟ بیا کنارم راه برو.
دیدم راست میگه... یه لبخند خجالت زده روی لبم نشوندم و باهاش هم قدم شدم که خندید و گفت:
- حالا شد... چقدر تو خجالتیای!
از گوشه چشم نگاهش کردم و آروم گفتم:
- شما داری اذیتم میکنی مثلا؟
چشم گرد کرد و گفت:
- شما؟ من پسرعموی توام... بهم بگو نریمان راحت ترم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آخه هنوز عادت نکردم.
مهربون گفت:
- نگران نباش عادت میکنی... ما اینجا خیلی اسب داریم... میخوای ببینیشون.
با شنیدن جمله اش خوشحال شدم... دلم برای اسب ها تنگ شده بود؛ سریع قبول کردم.
به سمتی رفت که حدث میزدم اصطبل باشه منم دنبالش رفتم... از همین فاصله هم صدای اسب ها رو میتونستم بشنوم... اینجا حتی از اصطبل یاشار هم بزرگ تر بود.
حتی خاطرهی افتادنم از اسب و از دست دادن بچهام هم نمیتونست ذوقم رو کور کنه.
دلم میخواست اسب های پدرم رو ببینم.
دلم میخواست که یکی از اون ها مال من باشه.
با هیجان گفتم:
- میتونم سوارشون بشم؟
از دیدن هیجانم چشمهاش برق زد... نمیدونم چرا حس میکردم نگاهش به من فرق داره... یه جوری بود.
سریع گفت:
- معلومه که اره... دوست داری اسب منو ببینی؟
- اره... اسمش چیه؟ کجاست؟
از دیدن عجله ام خندید... خندهاش واقعا جذاب بود!
مثل من موهاش مشکی بود و پوستش سفید بود اما چشمهاش مثل مادرش فروزان سبز بود که جذاب ترش میکرد.
فکر کنم دوباره گونههام سرخ شد!
به یکی از اتاق های مخصوص نگه داری اسبها رفت و گفت:
- اینجاست... اسمش هم "اشکِ" غیر از من هیچ *** دیگهای رام نمیشه... فکر کنم جفتش هم الان کنارشِ... بیا ببین.
زیر لب اسم اسبش رو زمزمه کردم... اسمش هم خوشگل بود هم عجیب!
آخه اشک چی بود واسه اسبش گذاشته؟
باید ازش بپرسم.
به اتاقک اشک که نزدیک شدیم با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد... چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم.
نریمان لبخندش پر کشید و مثل من جا خورد... میدونستم باید چشمم رو سریع درویش کنم اما انگار هنگ کرده بودم و مغزم فرمان هیچ کاری رو نمی داد.
خاطرهای که خیلی دور نبود برام زنده شد.
#پارت_259
یه اسب سیاه که احتمالا اشک بود کنار یه اسب قهوهای رنگ ایستاده بود و آمادهی جفت گیری بودن.
اشک کی**رش بلند شده بود... خیلی دراز و کلفت بود.
یاد اون روزی افتادم که یاشار میخواست منو زیر یکی از اسبهاش بفرسته و من از حال رفتم...
اشک همون موقع پشت اون اسب قهوهای رفت و پشتش بلند شد، نریمان سریع دست منو کشید و منو از اون جا دور کرد.
تند تند گفت:
- واقعا متاسفم ساحل... فکر نمیکردم اشک بخواد الان...
دیگه ادامه نداد... صحنه آ*لت اشک از جلوی چشمم کنار نمیرفت!
قلبم خیلی تند میزد... وایی!
یاشار چرا این خاطرات ترسناک رو برام ساختی؟
نریمان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- آ... آره خوبم.
آروم گفت:
- متاسفم... حتما چندشت شد و ترسیدی.
دیدم خیلی حالش گرفته است و گفتم:
- بیخیال ولش کن...
برای این که بحث رو عوض کنم گفتم:
- اینجا باغ گل هم داره؟
سریع گفت:
- آره اتفاقا خیلی هم زیباست... بیا بریم نشونت بدم.
لبخند رضایت بخشی زدم و دنبالش رفتم.
این بار حرفی بین مون زده نشد، اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم از چه مسیری رفتیم و به باغ رسیدیم.
با دیدن اون باغ زیبا و گل های رنگارنگ داخلش به وجد اومدم!
با ذوق گفتم:
- وایی چه قشنگه!
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- همهی اینا رو عمه و عمو حسام کاشتن.
یه بار دیگه به اونگلها نگاه کردم... محشر بودن!
مخصوصا اون گل رز های قرمز و سفید که دور تا دور باغ پر بودند.
- واقعا اینا رو بابا کاشته؟
- آره... بوی عطرشون مثل ظاهرشون زیباست.
با ایم حرفش نزدیک یکی از بوتههای گل شدم و بو کشیدم... حق با نریمان بود!
آرامش به وجودم تزریق شد!
زیر لب گفتم:
- محشره!
با شنیدن صدای ریزش کنار گوشم خشکم زد:
- درست مثل تو!
جا خوردم و صورتم رو چرخوندم و نگاهش کردم... فاصلهمون خیلی کم بود جوری که اگر یکم تکون میخورد...
یاد تهدید آخر یاشار افتادم و سریع یک قدم عقب برداشتم.
نریمان هم انگار از کارم تعجب کرد و چیزی نگفت، چرخیدم برم که دستم رو گرفت و نگهم داشت.
- اگه... اگه با حرفم ناراحت شدی شرمنده، ولی من فقط ازت تعریف کردم.
نفس عمیقی کشیدم... حق با اون بود، من زیادی حساس شده بودم.
اما با این حال دستم رو از دست نریمان بیرون کشیدم و راه خروجی باغ رو در پیش گرفتم.
حتی اگر دور از یاشار باشم باز من زن اونم... نمیتونم بهش خیانت کنم، از طرف دیگه من دختر نیستم... باید یه راهی پیدا کنم تا مردی طرف من نیاد یا ازدواج نکنم.
دست های بستهاش رو باز کردم و گفتم:
+ از جلوی چشمام گم شو.
هقهقی کرده و همون طور لخت بلند شد و به سمت حموم اتاق رفت... با رفتنش چشمهای بستهام رو باز کردم و به سقف خیره شدم.
باید اعتراف کنم از وقتی ساحل رفته من آرامش ندارم... مخصوصا اوی سک*س.
درسته بهش عادت کرده بودم و توی هر رابطه کلی لذت میبردم اما ادامهی رابطهام با اون یک اشتباه محض بود...
#پارت_260
"یاشار"
کمرش رو توی دستهام گرفتم و محکم فشار دادم... شدت ضربه هام رو تند تر کردم تا جایی که صدای تخت در اومده بود.
الیزابت با تموم وجودش جیغ میکشید و ناله میکرد شک نداشتم کل عمارت صداش رو میشنیدن!
خم شدم و نوک سی*نه های متورم و زخمیاش رو دوباره با دندون کشیدم که از درد و لذت آخ بلندی گفت و کمرش رو به تخت کوبید، دست هاش رو که با تیکه های لباسش به تخت بسته بودم رو به زور تکون میداد.
خیلی وقت بود که همچین سک*س خشنی رو تجربه نکرده بودم... نه تنها لذت نمیبردم بلکه عصبی بودم.
پر از خشم و قدرت بودم... الیزابت نمیتونست منو ار*ضا کنه... برای همین از هر روشی برای خالی شدنم استفاده میکردم حتی شکنجهی اون...
اشکهای بیرنگ از کنار چشمش روان شده بود و تموم تنش از کارهای من سرخ و دردناک بود... با بیرحمی تا ته محکم واردش کردم که دوباره جیغ زد و بیحال شد...
از داخل جلوش که حسابی گشاد شده بود کشیدم بیرون و موهاش رو توی چنگم گرفتم و سرش رو نگه داشتم.
داشتم دیوونه میشدم باید یه جوری خودم رو خالی میکردم...
به لبهای نیم بازش نگاه کردم و مجبورش کردم کی**رم رو توی دهنش جا بده.
اوق زد اما جون نداشت تقلا کنه، لب های داغش دور کی**رم حلقه شد که چشمهام رو بستم و تو گلو غریدم... دهنش از ک**صش بهتر بود.
توی دهنش کمر زدم و سرش رو به خودم فشار دادم، با حس این که دارم ار*ضا میشم چشمهام رو بستم و تصور کردم که توی دهن ساحل گذاشتم.
لذت برای ثانیهای وجودم رو گرفت و بعد با شدت توی دهنش خالی شدم و بیرون کشیدم.
نصف آبم توی دهن و سی**نههاش خالی شده بود... به سرفه افتاده بود و کم مونده بود بیهوش بشه... نفس راحتی کشیدم و خسته کنارش دراز کشیدم و به خودم فرصت دادم تا آرو بشم.
هق هق های دردناک الیزابت اوج گرفته بود... به انگلیسی نالید:
- نمیبخشمت یاشار... تو منو عذاب میدی.
پوزخندی زدم و گفتم:
+ سزای کسی که به من خیانت میکنه همینِ... تو از نبود من استفاده کردی و اونقدر دادی که گشاد شدی هر*زه.
وقتی دیروز دوست پسر آمریکایی الیزابت زنگ زد و من صدای صحبت کردنشون رو شنیدم فهمیدم الیزابت با مردهای زیادی خوابیده بود... این موضوع منو عصبی کرده بود چون حس میکردم اونقدر از جلو کردنش که گشاد شده بود و تنگیِ اولیه رو نداشت.
خودش هم بعد از شکنجههایی که داده بودمش اعتراف کرد همزمان با سه مرد سک*س کرده و دوتا از اونا با هم توی جلوش فرو کرده بودن و اون تقریبا جر داده بودن... اینا رو که شنیدم از چشمم افتاد.
گریه کرد و نتونست جوابم رو بده، پوفی کشیدم، نیم خیز شدم و
#پارت_261
هقهقی کرده و همون طور لخت بلند شد و به سمت حموم اتاق رفت... با رفتنش چشمهای بستهام رو باز کردم و به سقف خیره شدم.
باید اعتراف کنم از وقتی ساحل رفته من آرامش ندارم... مخصوصا اوی سک*س.
درسته بهش عادت کرده بودم و توی هر رابطه کلی لذت میبردم اما ادامهی رابطهام با اون یک اشتباه محض بود...
بعد از این که مهلت صیغهمون هم به پایان برسه دیگه چیزی نمیمونه که اون رو به من وصل کنه.
اما یه حس عجیبی داشتم... من پردهی بکارتش رو زده بودم، این ممکن بود برای اونی که الان دختر خان شده دردسر بشه...
فکر کنم اون حس عذاب وجدان بود، درسته سعی میکردم همچین چیزی رو نادیده بگیرم.
اما بازم سختم بود... هوووف!
از روی تخت بلند شدم و شلوارکم رو پوشیدم، یعنی الان داره چی کار میکنه؟
حتما خوشحالِ و داره زندگی جدیدش رو به عنوان خان زاده شروع میکنه.
هر چقدر سعی میکردم نمیتونستم از فکرش بیرون بیام...
لبهی تخت نشستم و چنگی به موهام زدم!
همون موقع در حموم باز شد و الیزابت دوباره لخت بیرون اومد.
یاد ساحل افتادم که همیشه هر وقت لخت بود بدنش رو از من میپوشوند حتی توی سک**س هم یه شرم و حیایی داشت اما این زن... هه!
با حرص نگاهم کرد و دست به کمر ایستاد و سی*نههاش رو جلو داد.
تنش خیس بود و پوست برنزه اش برق میزد... سرخی بدنش کم تر شده بود و موهاش شلاقی دورش ریخته بود.
هر *** دیگه ای جا من بود حس میکرد انگار به پورن استار جلوش ایستاده اما من الیزابت رو دیگه کی**رم هم حساب نمیکردم.
با همون ژست گفت:
- میخوام ترکت کنم... تو منو آزار میدی یاشار.
پوزخندی زدم و سری تکون دادم... خیلی خونسرد با انگشت به در اشاره کردم.
چشمهاش از این عکسالعمل من گرد شد.
حتما فکر میکرد کلی خواهش و تمنا میکنم که پیشم بمونه.
اما الیزابت الان با مهرهی سوخته هیچ فرقی برام نداشت!
با همون حرص و تعجب گفت:
- با تو بودم یاشار... تو مثل یه حیوون با من رفتار میکنی.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
+ چون هستی... دیروز رو که یادته؟
با یادآوری دیروز کتکهایی که بهش زده بودم اخمهاش تو هم رفت...
ناراحت لباس های پاره پوره اش رو نصفه نیمه تنش کرد و فحشی زیر لب داد و از اتاق بیرون رفت.
با حس سکوت اطراف نفس راحتی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم... حالا باید به فکر یه شریک جنسی جدید باشم...
کسی که توی سک**س به ماهری الیزابت و معصومیت و کارهاش مثل ساحل باشه
#پارت_262
"ساحل"
دستی به یال بلند ساغر کشیدم و قندهای توی دستم رو به سمت دهنش بردم.
سرش رو جلو آورد و قندها رو خورد.
با ذوق کنار گوشش گفتم:
- آفرین اسب من... خوشگل من!
یک ماه بود که اینجا زندگی میکردم...
یکماه بود که از یاشار اون روستا خبری نداشتم اما... نمیگم که خیلی حالم بد بود و ناراحتم.
هستم ولی نه زیاد... محبت های خانوادهام همهی درد هام رو از یادم برده بود.
مخصوصا وقتی بابا این اسب سفید خوشگل رو بهم هدیه داده بود... اسبی که اسمش رو ساغر گذاشته بودم، یال سفید و بلندش رو که عاشقش بودم رو دوباره نوازش کردم و گفتم:
- اسب خوشگل من کیه؟... دختر خوب!... تو فقط یه شاخ کم داشتی که بشی اسب تک شاخ چون خیلی خوشگل و نازی.
با صدای نریمان دست از حرف زدن کشیدم.
روی اسبش اشک نشسته بود و همزمان که به سمت مون میاومد گفت:
- اون قدر از اون اسبت تعریف کردی که حسودیام شد.
حرفش معنی دار بود اما خندیدم... نگاهی به اسبش کردم... اون کاملا مشکی بود همون طوری که ساغر سفید بود، عمه حنانه میگفت ساغر و اشک باید جفت هم میشدن چون خیلی به هم میان... اما من قبول نکردم.
چون هم جفت اشک، افسون باردار بود هم اسب من دختر... البته من نمیدونستم حیوون ها پرده دارن یا نه اما اینو میدونستم که ساغر با هیچ اسبی جفت گیری نکرده...
با صدای نریمان از فکر بیرون اومدم.
- نظرت چیه با هم مسابقه بدیم؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- معلومه که تو میبری... من تازه دارم آموزش میبینم.
- دست بردار ساحل... تو قبل از این که آموزش ببینی اسب سواری بلد بودی پس جوری رفتار نکن انگار ماهر نیستی.
حق با نریمان بود... اما اسب اون یکی از بهترین اسب هاس اصطبل بود و توی مسابقه های روستایی همیشه برنده شده بود... اما فکر نکنم ساغر تا به حال مسابقه داده باشه.
اما برای تنوع قبول کردم.
لباس مخصوص اسب سواری تنم بود، چون این قسمت جنگل که یه جورایی یه دشت بدون درخت بود... به خاندان ما تعلق داشت و خصوصی بود.
هیچ کسی ایم قسمت نمیاومد برای همین من شالی سرم نبود فقط کلاه مخصوص سوار کاری سرم بود و موهام دورم ریخته بود.
اینجوری حس بهتری داشتم... با رضایت سوار ساغر شدم، نریمان با دیدن موافقت من لبخند شیطونی زد و گفت:
- آماده ای؟
با اعتماد به نفس گفتم:
- آره.
شروع به شمردن کرد:
- یک... دو....... سه.
با پا ضربهای به پهلوی ساغر زدم که شیه کوتاهی کشید و شروع به دویدن کرد.
حرکات باد لای موهام حس خوبی بهم می داد.
فکر به اینا هم آروم میشدم هم ناراحت... حتی اسب سواری هم دیگه حالم رو خوب نمیکرد...
اوف یاشار تو چرا همیشه عذابم میدی؟
#پارت_263
داشتم برای خودم میتازوندم که نریمان داد زد:
- ساحل وایسا اونجا خارج از ملک ماست.
اونقدر سرخوش بودم که اهمیت ندادم... قهقهه زدم و داد زدم:
- بدو داری میبازی.
کم کم درخت های بینم بیشتر شد، سرعت ساغر کم تر شد... یه لحظه چرخیدم که دیدم نریمان داره میاد دنبالم... لبخندی زدم و دوباره به جلو چرخیدم و به اطراف نگاه کردم.
تقریبا من کا روستا رو دیدم بودم غیر از اینجا رو...
خیلی سر سبز بود! نریمان گفت اینجا ملک ما نیست.
یعنی جزو جنگل های روستا هم نیست؟
صدای شر شر آب منو از فکر بیرون کشید.
دستی به سر ساغر کشیدم و گفتم:
- دختر تو تشنهات نیست؟ آب میخوای؟
گوشهاش رو تکون داد و شیهه ای کشید... خندیدم و به سمتی که صدا میاومد هدایتش کردم... صدای آب از پشت بوته ها می اومد.
انگار به رود خونه با چشمه اون طرف بوته ها قرار داشت.
با نزدیک تر شدن اون قسمت صدای خنده شنیدم... کنجکاو شدم، یعنی کسی اونجا بود؟
ساغر جلو تر رفت... چشمم به اون چشمه افتاد که دو نفر داخلش بودن.
اوه خدای من!
یه زن و مرد لخت بودن که توی آب هم رو بغل کرده بودن، آب تا بالای سینه هاشون میرسید اما معلوم بود که لخت هستن.
اومدم سریع برم که زن از مرد جدا شد و هر دو چرخیدن.
با دیدن اون مرد نفسم حبس شد و تنم یخ زد!
یه لحظه حس کردم دنیا ایستاد... قلبم تند تند زد و حس کردم بغض مثل خنجر وارد گلوم شد.
نه نه نه... این... این امکان نداره!
افسار ساغر رو کشیدم که عقب عقب رفت... خدای من امکان نداشت!
حتما اشتباه دیدم... ولی...
خودش بود... یاشار بود...
با یه زنِ دیگه... یه عروسک جدید و خوشگل تر!
قطره اشکی از چشمم چکید که سریع با دست پاکش کردم... ضربهی آرومی به پهلوی ساغر زدم که از اونجا دور بشه...
حس میکردم قلبم داره تیر میکشه!
کمی که از اون چشمه دور شدیم نریمان رو دیدم که کنار درختی ایستاده بود و سر اشک رو نوازش میکرد...
با دیدنم نگاهم کرد و با خوشحالی گفت:
- خوبه موقع مسابقه دادن ناز میکردی حالا دیدی که شکستم دادی.
تصمیم گرفتم مثل همیشه باشم اما از درون اونقدر داغون بودم که نمیتونستم خوشحال باشم.
آهی کشیدم و گفتم:
- ساغر کارش خوب بود...
نریمان که متوجه حالم شد با کنجکاوی گفت:
- خوبی؟
سعی کردم لبخند بزنم که نمیدونم موفق شدم یا نه...
- آره... بریم؟
سوار اشک شد و با رضایت گفت:
- آره بهتره بریم... این قسمت مالِ یاشار کیانیِ.
پس اینجا مال یاشار بود...
کاشکی زود تر میفهمیدم و اینجا نمیاومدم.
منو باش که چقدر دلم برای یاشار تنگ شده بود اما اون... اون...
معلوم نبود بعد از من چقدر با دختر های دیگه رابطه داشته.
با
#پارت_264
پس اینجا مال یاشار بود...
کاشکی زود تر میفهمیدم و اینجا نمیاومدم.
منو باش که چقدر دلم برای یاشار تنگ شده بود اما اون... اون...
معلوم نبود بعد از من چقدر با دختر های دیگه رابطه داشته.
با فکر به اینا هم آروم میشدم هم ناراحت... حتی اسب سواری هم دیگه حالم رو خوب نمیکرد...
اوف یاشار تو چرا همیشه عذابم میدی؟
"یاشار"
گندم توی آب شیطونی میکرد و میخندید، از پشت بغلش کردم و با هو**س دستم رو روی شکم لختش کشیدم.
پوستش مثل بچه سفید و لطیف بود...
درست مثل ساحل...
بالاخره دختری پیدا کرده بودم که مثل اون باشه و ازش راضی بودم اما... هوف!
گندم سمتم چرخید و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و با ناز گفت:
- وای یاشار آبش سرده.
بدون این که چیزی بگم به چشم و ابروی مشکیاش نگاه کردم... موهای سیاهش روی صورتش ریخته بود.
حتی صورتش هم شبیه ساحل بود... از این که همهاش گندم و ساحل رو باهم مقایسه میکردم عصبی شدم و خودم رو با بدن گندم سرگرم کردم.
یه لحظه حس کردم سایه کسی رو دیدم... به سمت بوته ها نگاه کردم ولی چیزی ندیدم.
حسم میگفت کسی اونجا بود... گندم دستش روی مردونه ام نشست.
حواسم پرت شد و بهش نگاه کردم.
نگاهش خمار و پر از نیاز بود!
تازه دو هفته بود که باهاش آشنا شده بودم پرده داشت اما هنوز رابطه کامل باهم نداشتیم.
ولی انگار گندم خیلی تشنه سک*س شده.
لبخند معنا داری زدم و گفتم:
+ شیطون شدی.
با لحن پر از نیازی گفت:
- میخوام ارباب.
وقتی ارباب میگفت خوشم میاومد... دستم رو دور کمرش حلقه کردم و لبم رو روی لبش گذاشتم و خشن بوسیدمش.
هر دو لخت توی آب بودیم.
بدن لختش به بدنم مالیده میشد...
یاد روزی افتادم که با ساحل توی استخر بودم...
بدنم یه جوری شد و مردونهام تکون خورد و کم کم بیدار شد... لعنتی باز یاد ساحل منو تو *** حشر*ی تر کرد.
کلافه باسن گندم رو توی مشتم فشار دادم که از درد لبم رو گاز گرفت... ازش جدا شدم و با صدای خش داری گفتم:
+ کاری نکن همین جا پردهات رو بزنم.
چشمهاش خمار خمار بود... شک نداشتم اگر همین جا داخلش میکردم اعتراضی نمیکرد.
با نفس نفس نالید:
- ارباب... خواهش میکنم.
با خشونت گفتم:
+ از آب برو بیرون.
سریع اطاعت کرد و از آب بیرون اومد منم پشت سرش رفتم، روی چمن ها پرتش کردم و روش خیمه زدم با هیجان نگاهم کرد.
زیر گوشش گفتم:
+ اینجا؟
پاهاش رو دورم حلقه کرد و با خواهش نالید:
- همین جا...
لبخند خبیثی زدم و بدون ملایمت واردش کردم... جیغی که زد برام خوش آیند بود!
مردونهام تا نصفه داخلش بود... نفسم رو لرزون بیرون دادم.
تنگی اولیهاش لذت داشت.
شونهی خیسش رو
گاز گرفتم بیشتر توش فشار دادم که گریهاش در اومد... کنار گردنش رو بوسیدم و گفتم:
+ پشیمونی؟
دستهاش رو دور شونههام گذاشت و با بغض گفت:
- نه... بیشتر...
دیگه ملاحضه رو کنار گذاشتم و ضربه بعدیم رو محکم تر زدم.
#پارت_265
"ساحل"
در اتاق رو محکم به هم کوبیدم و به سمت تختم دویدم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و سرم رو توی بالشت فرو کردم تا صدای جیغ و گریه هام به بیرون نره.
خدایا چرا دلم شکسته؟ چرا وقتی یاشار رو با اون دختر دیدم عصبی و ناراحت شدم؟
من دلم براش تنگ شده بود...
دلم برای ارباب خشم و هات خودم اما اون... اون فقط به فکر خوش گذرونیشه.
خاک تو سرم واقعا...
من چطور دلم برای مردی که بهم تجاوز کرد و عذابم داد آخر مثل یه آشغال از خونهاش پرتم کرد بیرون تنگ شده؟
نمیدونم... بهش عادت کرده بودم.
وابسته اش شده بودم!
اما اون چی؟
کارهای یاشار حتی روی آینده من تاثیر گذاشته.
بابام و خانوادهام فکر میکردن من دخترم... یاشار به بابا گفته بود که من توی عمارتش مهمون بودم و برای این که مردم روستا فکر بد نکن الکی گفته بود نامزدشم.
یادمه بابا ناراحت شده بود... حالا اگر بفهمه من صیغه اون مرد هستم و بهم دست درازی کرده حتما منو میکشه.
باید چی کار کنم؟ نمیتونم تا ابد مجرد بمونم که...
آخ یاشار اگر نفرینت کنم آروم میشم؟
با صدای تقه ای که به در خورد سریع اشک هام رو باز کردم.
تند به سمت آینه اتاقم رفتم و به صورتم خیره شدم.
چشمهام مثل دوتا کاسه خون شده بود... هر کی منو میدید میفهمید گریه کردم.
دوباره صدای در اتاقم بلند شد.
پوفی کشیدم... بذار ببینن هر چی بادا باد.
- بله بیا تو.
در اتاقم باز شد... نریمان بود که با یه آلبوم عکس داخل اومد... سرش پایین بود و گفت:
- ساحل ببین چی پیدا کر...
سرش رو که بالا آورد با دیدن صورتم ماتش برد.
با خجالت سرم رو پایین انداختم که با نگرانی گفت:
- چی شده ساحل؟ گریه کردی؟
آروم گفتم:
- چیزی نیست خوبم.
نزدیک شدنش رو به خودم حس کردم... اونقدر بهم نزدیک شد که دیگه فاصلهای بینمون نبود.
تعجب کردم و سرم رو بالا گرفتم.
#پارت_266
تعجب کردم و سدم رو بالا گرفتم...
نگاهش مهربون و نگران بود... و یه حس دیگهای که درک نمیکردم.
دستش روی گونهام نشست که خشکم زد.
با لحن آرومی گفت:
- چی باعث شده چشمهای آهوییات اشکی بشه؟
هول کردم و خجالت کشیدم... چشمهای آهویی؟
تا به حال کسی اینطوری ازم تعریف نکرده بود... طبیعتا باید هم جا میخوردم و خوشم میاومد.
انگشتش رو ملایم روی رد اشکهام کشید و پاکشون کرد.
همهی کارهاش از روی محبت بود... بهم من محبت نکن نریمان.
من نه لیاقتش رو دارم نه عادت به محبت... من پر از زخمم!
همه منو تحقیر کردن... بارها کتک کردم و کوچیک شدم.
هیچ کسی نبود مثل تو اشکهام رو پاک کنه.
هر وقت گریه کردم کتک خوردم... له شدم!
دوباره چشمهام پر از اشک شد... نگاه نریمان نگران تر شد و لب زد:
- چی شده بانو؟
بیاختیار خودم رو توی آغوشش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه... انگار منتظر همین بود که دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد.
من این کار و کردم تا آروم بشم.
اما نریمان رو نمیدونم.
حس کردم آغوشش حرارت داره و قلبش محکم میزنه اما حالم بد بود و این چیزا رو درک نمیکردم.
اونقدر گریه کردم تا آروم شدم.... هیچ فاصلهای با نریمان نداشتم.
آروم آروم داشت موهام رو نوازش میکرد و بین گردنم نفس میکشید.
تازه فهمیدم توی چه وضعیام... هول کردم و دستم رو روس سینهاش گذاشتم و هولش دادم.
زیر لب گفتم:
- معذرت میخوام.
روم نمیشد به صورتش نگاه کنم... اما با حس این که دستهاش هنوز دور کمرمِ با تعجب نگاهش کردم.
چشمهاش کمی خمار بود... چرا اینجوری بود؟
با صدای گرفته گفت:
- بهتر شدی؟
کمی عقب تر رفتم تا ولم کنه.
- آ... آره خوبم... فقط دلم گرفته بود.
از چشمهاش خوندم که حرفم رو باور نکرده اما نمیخواستم از واقعیت چیزی بهش بگم.
بالاخره با اکراه حلقهی دست هاش رو از دور کمرم باز کرد که سریع عقب کشیدم.
اون موقع بود که نفسم بالا اومد.
کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
- فردا دوست داری بریم تپه؟
- تپه؟
سری تکون داد و گفت:
- آره به تپه وسط روستاست... من هر وقت دلم بگیره میرم اونجا، طبیعت عالی داره توی غروب افتاد به آدم ارامش میده... حتما میتونه تو رو هم آروم کنه.
حس کردم میخواد به خوب شدن حالم کمک کنه.
لبخندی به خاطر این مهربونیش زدم و گفتم:
- باشه بریم.
با رضایت سری تکون داد و گفت:
- خب پس من برم.
باشه ای زیر لب گفتم که عقب عقب رفت و به سمت در چرخید... اما یه دفعه ایستاد.
از مکثش منم با تعجب ایستادم.
#پارت_267
با رضایت سری تکون داد و گفت:
- خب پس من برم.
باشه ای زیر لب گفتم که عقب عقب رفت و به سمت در چرخید... اما یه دفعه ایستاد.
از مکثش منم با تعجب ایستادم.
پوفی کشید و سمتم چرخید و گفت:
- دیدی حواسم رو پرت کردی... اومدم برای شام صدات بزنم الان همه پایین منتظرن.
با خجالت لب گزیدم و گفتم:
- ای وای حتما غذا سرد شد.
خودش هم با شرمندگی خندید از اتاق بیرون رفت.
سری سر و وضعم رو مرتب کردم و منم از اتاق خارج شدم....
*******
فکرش رو نمیکردم وسط روستا یه تپهی قدیمی باشه، یه تپهی بزرگ که روش درختهای انار دیده میشد که پراکنده بودن.
با اسب نمیشد از تپه بالا بریم.
با کمک نریمان از سراشیبی بالا رفتیم و به نوک تپه رسیدیم.
یه جوری برنامه ریزی کرده بودیم تا موقع غروب آفتاب برسیم و دقیقا هم همون موقع رسیدیم.
با دیدن غروب خورشید و آسمون نارنجی و قرمز... و بادی که به صورتم میخورد با لذت چشمهام رو بستم.
آرامش بود که به وجودم تزریق میشد!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
- وایی محشره نریمان! عالیه عالی!
خندید و گفت:
- میدونستم خوشت مییاد.
دستم رو گرفت و شروع به راه رفتن کردیم... لبهی تپه رفتیم و روی یه تخته سنگ قدیمی نشستیم.
با لذت به غروب افتاب خیره شده بودم.
آسمون نارنجی کامل شده بود و صحنه زیبایی خلق کرده بود.
نسبت به دیروز کاملا آروم شده بودم، بیاختیار سرم رو روی شونهی نریمان گذاشتم.
کمی بعد دستش دور شونه ام حلقه شد.
همون طوری که خورشید پایین تر میرفت گفتم:
- داره هوا تاریک میشه ها... منظره قشنگیِ اما فکر کنم باید بریم.
خونسرد گفت:
- میتونیم بریم کلبه من... پایین تپه است اون طرف.
کلبهی اون؟
یعنی شب بریم اونجا؟... سریع گفتم:
- نه بریم خونه.
- نگرام نباش میریم اونجا به جابر زنگ میزنم اسبهامون رو بیاره تا خونه مسابقه بدیم چطوره؟
با شنیدن اسم مسابقه سریع قبول کردم... هیچ چیزی بیشتر از اسب سوار و مسابقه منو خوشحال نمیکرد.
#پارت_268
یعنی شب بریم اونجا؟... سریع گفتم:
- نه بریم خونه.
- نگرام نباش میریم اونجا به جابر زنگ میزنم اسبهامون رو بیاره تا خونه مسابقه بدیم چطوره؟
با شنیدن اسم مسابقه سریع قبول کردم... هیچ چیزی بیشتر از اسب سواری و مسابقه منو خوشحال نمیکرد.
وقتی کمی از غروب خورشید گذشت از تپه پایین اومدیم.
از تاریکی هوا میترسیدم برای همین به بازوی نریمان چسبیدم.
کمی که رفتیم چشمم به یه کلبه تقریبا کوچیک افتاد که دور تا دورش گلدون های خوشگلی به چشم میخورد.
نریمان کلید در رو زیر یه تخته سنگ قایم کرده بود و اون رو در آورد.
همین که در و باز کرد جلو تر از اون وارد کلبه شدم.
از این که در و دیوار و وسایلش از چوب بود خوشم اومد!
مثل این که کلبه چراغ نداشت، با فانوس اطراف رو روشن کرد.
به اطراف نگاه کردم... تمیز و مرتب بود!
- سردته؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نه زیاد.
به سمت شومینه رفت و گفت:
- الان آتیش روشن میکنم.
- مگه نگفتی به جابر خبر میدی؟ فکر نکنم نیاز به آتیش داشته باشیم.
سیخی برداشت و مشغول ور رفتن با چوب های توی هیزم شد و گفت:
- تا جابر بیاد دو ساعتی طول میکشه... تا اون موقع هوا چند درجه سرد تر میشه.
دیدم راست میگه حرفی نزدم، روی تخت یک نفرهای که گوشهی کلبه بود رفتم و نشستم.
نریمان خیلی زود شومینه رو روشن کرد و سمت من برگشت و گفت:
- گرسنهای؟
با لبخند گفتم:
- این جا چیزی واسهی خوردن پیدا میشه؟
خندید و گفت:
- یه یخچال کوچیک دارم فکر کنم چیزی توش باشه.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم... حس کردم داره موندنمون رو کش میده.
میترسیدم بابا نگرانم بشه.
نریمان به سمت یخچال رفته بود و توش سرک میکشید که گفتم:
- میگم نریمان به جابر زنگ بزن زودتر بیاد... رفتیم خونه یه چیزی میخوریم.
با این حرفم در یخچال رو بست و گفت:
- اره راست میگی الان زنگ میزنم.
نفس راحتی کشیدم و سری تکون دارم و منتظر موندم.
#پارت_269
نفس راحتی کشیدم و سری تکون دادم و منتظر موندم.
گوشیش رو از جیب شلوارش در آورد و کمی باهاش ور رفت.
- الو جابر پسر... گوش کن اشک و ساغر رو از اصطبل بگیر و... الو؟ الو؟
با تعجب بهش نگاه کردم که با حرص پوفی کشید...
با تعجب گفتم:
- چی شده؟
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و گفت:
- گوشیم خاموش شد؟
نگران گفتم:
- چی؟ خب روشنش کن.
کلافه گفت:
- نمیشه شارژش تموم شده.
با شنیدن این حرف آه از نهادم بلند شد...
اوف حالا چی کار کنیم؟
با ناراحتی گفتم:
- چی کار کنیم نریمان؟
با کمی مکث گفت:
- شب رو باید اینجا بمونیم.
با استرس گفتم:
- شب رو اینجا بمونیم؟ بابا اینا نگران میشن.
- چارهی دیگه ای نداریم ساحل.
نه من نمیخواستم اینجا بمونم...
بلند شدم و به سمت در رفتم، درسته هوا تاریکِ اما شاید بشه کسی رو پیدا کرد که به ما کمک کنه.
همین که در و باز کردم با دیدن نم نم بارون خشکم زد.
وای خدایا داشت بارون میاومد!
صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم.
- داره بارون میاد؟
پوفی کشیدم و در و بستم... با ناراحتی گفتم:
- فکر کنم شدید تر هم بشه... چی کار کنیم نریمان؟
انگار فهمید چقدر نگران و ناراحتم... لبخندی به روم زد و گفت:
- نگران نباش... شب رو اینجا میمونیم صبح که برگشتیم من به عمو توضیح میدم نگران نباش.
این همهی نگرانی من نبود...
من از این که شب رو تنها با نریمان سپری کنم میترسیدم.
از قدیم گفتن دو نفر باهم تنها باشن نفر سوم میشه شیطون...
نکنه نریمان هم مثل یاشار اتیش تندی داشته باشه؟
با ترس نگاهش کردم که دوباره سمت یخچال رفته بود و مشغول بود.
توی این یک ماه خطایی ندیدم ازش سر بزنه اما همیشه یه حرفهای خاصی بهم میزد که حس میکردم بهم علاقه داره.
اگر امشب فرصت رو مناسب ببینه و بخواد که باهام...
اوف این چرت و پرت ها چیه به ذهن من میرسه؟
#پارت_270
شام رو کنسرو هایی که توی یخچال بود خوردیم... اونقدر استرس داشتم که نفهمیدم توش چیه.
با این که رفتار نریمان معلومی بود اما من باز یه ترسی داشتم.
خاطراتم بد بودن... همهاش تقصیر خاطراتم بود... تقصیر یاشار.
اون هم به قیافه و اصل و نصبش نمیخورد... اون هم روز اولی وقتی وارد اتاقش شدم و فکر کردم مثل پدرش خوبه باهام بد کرد.
چرا با این همه بدیای که در حقم کرد باز دلم اون رو میخواست؟
یاشار اگه درد میداد مرحم هم میشد...
صیغهام کرد تا بیشتر مرتکب گناه نشیم.
باهام خوب بود و حتی اجازه داد منه رعیت اسمش رو صدا بزنم.
وقتی فهمید ارباب زادهام منو به جایگاه خودم برگردوند.
تا کی باید اینا رو واسه خودم یادآوری کنم؟
چرا آخر نمیفهمم حسم چیه؟
یاشار خوب بود یا بد؟...
لعنت به اون... حتما اون منو فراموش کرده اما منه لعنتی هر روز به یادش میافتم.
با چیزی که روی گونهام حس کردم از فکر خارج شدم.
متوجه نزدیکی بیش از حد نریمان شدم...
انگشتش رو از روی گونهام برداشت و گفت:
- چرا گریه میکنی عزیزم؟
خواستم جوابش رو بدم که متوجه نگاه داغش شدم...
خشکم زد... دیدی ساحل.
نریمان هم مثلِ یاشارِ... اما چرا این نگاه داغ پر از هوس و شهو*ت نبود؟
خشن نبود؟
حس لطافت بهم دست میداد... لبهام داغ شد... نفسم رفت!
همه چی توی ذهنم قاطی شده بود.
صدای شدید بارون و کوبیده شدن در به گوشم میرسید اما باز مغزم فرمان نمیداد چی شده.
****،**************
"یاشار"
بارون به سر و صورتم شلاق میزد جوری که نمیشد جلوم رو ببینم.
مطمئنم توی این بارون نمیشه به روستا برگشت.
با حرص چرخیدم و رو به گندم گفتم:
+ چرا تو باید هوس دیدن این جنگل رو کنی؟ ببین چی شد دختر.
مثل بید داشت به خودش میلرزید... معلوم بود حسابی سردشِ... کلافه به اطراف نگاه کردم که چشمم به یک کلبه افتاد.
از داخلش نور میاومد معلوم بود کسی داخل کلبه است.
رو به گندم گفتم:
+ بیا بریم اون طرف یه کلبه است.
بیحرف دنبالم اومد... شدت بارون هی تند تر میشد...
لعنتی صبح و ظهز هوا آفتابی بود حالا چی شد داره بارون میاد؟
پشت در کلبه ایستادم و در زدم.
مکثم کمی طولانی شد؟
نکنه کسی توی کلبه نیست؟...
توی همین فکر بودم که در باز شد و چشمم به مرد آشنایی افتاد.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد