💜رمانکده💜

971 عضو

از این نگاه می‌ترسیدم.

1400/11/12 20:53

#پارت_272





با صدای نریمان سریع چشمام رو از اون نگاه ترسناک ‌گرفتم.



- شما ها چیزی خوردید؟ ما هم قرار نبود به این کلبه بیایم به خاطر بارون مجبور شدیم... چیز خاصی توی یخچال نیست.



صدای اون دختر بلند شد.. حتی با این که صداش از سرما می‌لرزید باز هم قشنگ بود:



- ممنونم ما بیرون توی جنگل با خودمون خوراکی آورده بودیم و خوردیم.


نریمان به سمت کتری رفت و گفت:


- پس یه چایی می‌ذارم اینطوری گرم تر می‌شیم.



سریع مشغول شد... می‌تونستم کمکش کنم اما بعد از دیدن یاشار اونقدر شوکه شده بودم که بدنم بی‌حس و بی حرکت شده بود.
چشمم دوباره به اون دختر افتاد... مثل من چشم و ابرو مشکی بود.
بعد از الیزابت دوباره هوس دخترِ چشم و ابرو مشکی کرده بود؟



با دیدن نگاهم لبخندی زد و گفت:



- سلام عزیزم‌ من گندم هستم.



به زور لبخندی زدم و با صدای آرومی گفتم:


- سلام... منم ساحلم.



چشمم به یاشار افتاد که با قدم های سریع به سمت گندم رفت و کنارش جلوی شومینه نشست.
بازوهاش رو بغل کرد و اون رو سمت خودش کشید... یه حسی بهم گفت این کار و کرد تا گرم بشه.



با بغض سرم رو پایین انداختم...
معلومه با معشوقه‌ی جدیدش خوبه... با من که مثل حیوون رفتار می‌کرد.
تخت پایین رفت.
سرم رو بالا گرفتم که دیدم نریمان کنارم نشسته.


با این که چند دقیقه پیش یهویی لبام رو بوسید اما از لج یاشار هم شده سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
حسم می‌گفت براش مهم نیستم اما اگر یک درصد هم بهم‌ اهمیت بده اون هم حسادت می کنه.



هر چی هم باشه من هنوز زن صیفه ایش بودم.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم.
حسی حرفی نمی‌زد... فقط صدای بارون و سوختن چوب های توی شومینه به گوش می‌رسید.



- ببخشید.



به گندم نگاه کردم که با خجالت گفت:


- دستشویی اینجا کجاست؟



به نریمان نگاه کردم... من که اینجا رو بلد نبودم حتما اون باید بدونه.
بدون ‌مکث گفت:



- پشت کلبه است.



گندم سریع بلند شد... انگار کارش اون قدر واجب بود که می‌خواست توی این بارون بیرون بره.
زیر چشمی دیدم که یاشار پیراهنش که خشک شده بود رو از تنش در آورد و به گندم داد و کوتاه گفت:



+ بنداز رو سرت تا کمتر خیس بشی.



گندم لبخنو زد... دلم اتیش گرفت.
چقدر هم که به فکرشه.
یاشار رو به نریمان کرد و گفت:


- میشه شما تا پشت کلبه همراهیش کنید؟


نریمان با تعجب گفت:


- باشه.


بعد بلند شد... وایی خدا!
نکنه من با یاشار تنها شدم؟
حس کردم از قصد با گندم نرفت... نریمان و گندم از کلبه بیرون رفتن، دوباره سکوت حکم فرما شد.
نفس عمیقی کشیدم که گفت:


+ حرفام رو فراموش کردی نه؟


با تعجب به زور لب زدم:


- کدوم حرف ها؟



عصبی نگاهم کرد... هنوز هم

1400/11/12 20:53

#پارت_282




از شدت شوک و ناراحتی طاقت نداشتم دیگه اون جا بمونم... سریع چرخیدم و به سمت پله ها دویدم.
صدای جر و بحث فروزان و بقیه رو می‌شنیدم اما اهمیتی ندادم.
در اتاق رو باز کردم و خودم رو داخل اتاق انداختم و در و بستم.



پشت در سر خوردم و بلند بلند هق هق کردم...
چرا من تا می‌خوام طعم خوشبختی رو حس کنم بعد یه بدبختی جدید برام دست میشه؟
یاشار نمی‌دونم ازت متنفر باشم یا نه؟!
قلبم ساز مخالف با افکارم می‌زنه...
آخه چرا این‌قدر عذابم دادی؟



اگر من با نریمان ازدواج کنم و بفهمند دختر نیستم آبروی خاندان می‌ره‌، منو هم سنگسار می‌کنن.
وایی خدا حتی فکرش هم منو دیوونه می‌کنه!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به حال خودم بیشتر زار زدم...



****



تا شب از اتاق بیرون نرفتم، می‌دونستم الان بابا اینو به همه‌ی خانواده گفته...
صد در صد از طریق خدمتکار‌ها توی کل روستا هم پخش می‌شه.
من از همین الان یه بدبخت واقعی شده بودم.



چند ضربه به در خورد... اهمیت ندادم چون حوصله نداشتم کسی رو ببینم اما در بعد از چند ثانیه باز شد.
نیم نگاهی به اون طرف انداختم که دیدم باباست.
آهی کشیدم و به سقف زل زدم.



تخت بالا و پایین شد... بابا کنارم نشست و آروم سرم رو نوازش کرد و گفت:



- دخترم چرا غمگینِ؟



سریع ولی آروم گفتم:



- چون نمی‌خواد ازدواج کنه؟



- چرا؟



چی جواب بدم؟ خدایا کمکم کن...
آروم گفتم:



- چون حسی به نریمان ندارم...چون نمی‌خوام از شما جدا بشم.



انگشت زیر چونه‌ام گذاشت و صورتم رو به سمت خودش چرخوند و آروم گفت:



- دخترم نریمان پسر خوبیه تو تازه اون رو دیدی هنوز کامل نشناختیش وقتی که بشناسیش شک نکن عاشقش می‌شی... تازشم تو قرار نیست از من جدا بشی همین جا زندگی می‌کنید.



نگاهم دوباره غمگین شد... بابای مهربونم تو که از زندگی دخترت خبر نداری.

1400/11/12 21:03

#پارت_283





صورتم رو به سمت خودش چرخوند و آروم گفت:

- دخترم نریمان پسر خوبیه تو تازه اون رو دیدی هنوز کامل نشناختیش وقتی که بشناسیش شک نکن عاشقش می‌شی... تازشم تو قرار نیست از من جدا بشی همین جا زندگی می‌کنید.

نگاهم دوباره غمگین شد... بابای مهربونم تو که از زندگی دخترت خبر نداری.
با لبخند تلخی گفتم:

- قراره سرنوشت منم مثل مامان بشه؟

رنگش پرید... معلوم بود از حرفم شوکه و ناراحت شده، چیزی نگفت که ادامه دادم:

- منم مثل مامان مجبور به ازدواج با کسی بشم که دوستش ندارم؟

آهی کشید و نگاهش رو ازم گرفت... شونه‌هاش افتاده بود و دستاش رو مشت کرده بود، از حرفم پشیمون شدم اما حقیقت رو گفته بودم.
می‌دونستم که سال‌هاست به خاطر اون اتفاق داره زجر می‌کشه اما نمی‌خواستم دوباره اشتباهش رو تکرار کنه... من با این ازدواج صد در صد بدبخت تر از مادرم می‌شم.
با شنیدن صداش به خودم اومدم...

- من رویا رو دوست داشتم... همیشه یه فرصت می‌خواستم عشقم رو بهش ثابت کنم اما اون اجازه نداد... بین منو رویا هر اتفاقی که افتاد دیگه گذشته، نباید بهش فکر کرد... مهم تو و نریمان هستید که مناسب هم دیگه‌این... بهش فرصت بده ساحل، چیزی که مادرت به من نداد.

خواستم چیزی بگم که دستش رو بالا گرفت و بهم اجازه نداد.
معلوم بود عصبی و ناراحته... انگار حرف من خیلی روش اثر گذاشته بود، ساکت شدم و به ناچار سری تکون دادم که بفهمه حرفش رو قبول کردم.
چشماش رو با تایید بست و از روی تخت بلند شد... همین که از اتاق بیرون رفت دوباره بغضم گرفت.
مامان لطفا به خدا بگو که منو مثل تو امتحان نکنه!
باور کن من نمی‌تونم تو رو سر بلند کنم... من هنوز متعلق به یاشارم، هنوز صیغه‌ی اونم.


************


""یاشار""



گندم روی زمین نشسته بود و هق هق می‌کرد.
آب مردو**نه‌ام از دهنش تا زیر چونه‌اش سرازیر شده بود و موهاش به خاطر چنگ هایی که توشون زده بودم پریشون بود.
خودم رو با دستمال تمیز کردم و شرتم رو بالا کشیدم... با لحن سردی گفتم:

- پاشو برو... اتاقم رو به گند کشیدی.

سرش رو پایین انداخت و گریه‌اش ساکت شد... پشت بهش کردم و به سمت میز بار رفتم، هو*س مشروب کرده بودم.
این روزا خیلی اون لعنتی رو می‌خوردم.
همین که شیشه‌ی مشروب رو برداشتم صدای جیغی رو شنیدم.
سریع چرخیدم که دیدم گندم داره با چاقو به طرفم میاد... یه لحظه حس کردم زمان ایستاد.

1400/11/12 21:04

#پارت_284





همین که شیشه‌ی مشروب رو برداشتم صدای جیغی رو شنیدم.
سریع چرخیدم که دیدم گندم داره با چاقو به طرفم میاد... یه لحظه حس کردم زمان ایستاد.
گندم با گریه و چشمایی که توش جنون بی‌داد می‌کرد... با چاقوی میوه خوری به سمتم می‌دوید.
شوکه بودم اما سریع عکس العمل نشون دادم و دستش رو گرفتم، زوری نداشت اما عجیب سریع بود!
دستش رو کمی کشید که و با دست دیگه‌اش به سینه‌‌ام مشت می‌زد و جیغ می کشید...
اصلا نفهمیدم چطوری سینه‌ام رو زخمی کرد... هر لحظه تقلا‌هاش بیشتر می‌شد.
عصبی محکم هولش دادم که به پشت نقش زمین شد و از حال رفت...
بهت زده نفس زنان بالای سرش ایستادم، باورم نمی‌شد که همچین کاری کرده باشه.
نمی‌دونم چند دقیقه شوکه و گیج بالای جسم بیهوش گندم ایستاده بودم‌ که در با شدت باز شد و سپهر وارد شد.
نگاهش به گندم افتاد و شوکه خشکش زد، برام مهم نبود که گندم لخته و چیزی تنش نیست.
سپهر با مکث نگاهش رو از اون گرفت و با تعجب و نگرانی گفت:

- چی شده یاشار؟ گندم چش شده؟

عصبی چشمام رو بستم... چنگی به موهام زدم و غریدم:

- می‌خواست منو...بکشه.

با چشمای گرد گفت:

- چی؟ چرا؟

کلافه نگاهی به گندم انداختم و گفتم:

- نمی‌دونم... انگار دیوونه شده بود، معاینه اش کن ببین چش شده.

عقب رفتم و ملحفه‌ای برداشتم و روش انداختم... سپهر سریع جلو اومد و خم شد نبضش رو‌ گرفت، هر چقدر که می‌گذشت با یادآوری کارش عصبی تر می‌شدم.
شیشه‌ی مشروب رو به لبم نزدیک کردم و سر کشیدم.
سپهر گفت:

- یاشار این تب داره... به لوازم پزشکی نیاز دارم.

خسته گفتم:

- از اتاق من ببرش بیرون نمی‌خوام اینجا باشه.

چپ چپ نگاهم کرد اما گندم رو روی دستاش بلند کرد و از اتاقم بیرونش برد.
سردرگم به اطراف نگاه کردم... دنبال دلیل این بودم که چرا گندم به سمتم حمله کرد؟
عصبی دوباره اون کوفتی رو سر کشیدم، به خودم ‌اومدم که مست و خمار شده بودم.
گیج دور خودم چرخیدم... یه چیزی می‌خواستم اما نمی دونم چی بود.
تلو تلو خوران از اتاقم خارج شدم و به سمت دری که جلوم بود رفتم... در و باز کردم و وارد شدم.
بوی نم بارون و یاس می‌اومد... این عطر برام آشنا بود!
نزدیک‌تر رفتم... دلم سک**س می‌خواست اما فقط با یکی... ساحل.
صدام رو روی سرم انداختم و داد زد:

- ساحل... کجااااااییییی؟... ساحل؟

در اتاق باز شد... صدای سپهر اومد.

- یاشار تو آخر همه‌مون رو دیوونه می‌کنی با این کارات.

بلند خندیدم... قهقهه زدم‌.

1400/11/12 21:04

#پارت_285





""ساحل""




دستم رو گرفت که سریع دستم رو عقب کشیدم... نریمان کلافه گفت:

- این کارات چه معنی‌ای می‌ده ساحل؟

سرد گفتم:

- یعنی نمی‌دونی؟

ناراحت گفت:

- چون قراره با هم ازدواج کنیم؟ چون دوست دارم؟ چون می‌خوام مال من باشی؟

نگاه ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:

- منو تو به درد هم نمی خوریم.

با لجبازی گفت:

- به درد هم می‌خوریم ساحل... من از همون نگاه اول عاشقت شدم نمی تونم بی‌خیالت بشم.

جمله‌ی آخرش توی سرم اکو شد... اگه نریمان هم همون بلایی که بابا سر مامان آورد سرم بیاره چی؟
حس کردم تنم یخ زد...
با ترس نگاهش کردم که با نگرانی بهم ‌نزدیک شد و گفت:

- ساحل چی شده خوبی؟ چرا رنگت پرید؟

نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزونی گفتم:

- خو... خوب...خوبم.

از روی تاب بلند شدم تا برم که مچ دستم رو گرفت...
ساحل نگران چی هستی؟
تو که یه بار بهت تجا*وز شده... تو که دختر نیستی پس چی تو‌ رو می ترسونه؟
نریمان که مکث منو دید نزدیکم شد و هر دو دستم رو گرفت، مجبورم کرد توی چشماش خیره بشم.
لبخند مهربونی زد و گفت:

- چی باعث شده این همه بترسی؟

چیزی نگفتم... نگاه آرومش اصلا شبیه چشمای وحشی یاشار نبود.
عادت نداشتم محبت ببینم... من با خشم و غیرت خو گرفته بودم.
رفتار های نریمان برام عجیب بود!
کدوم خان زاده‌ای وجود داره که این‌قدر مهربون باشه؟
به خودم اومدم که دیدم توی بغلش اسیر شدم...
اون چطور منو بغل کرد؟
اگر کسی ببینه چی؟... اومدم از بغلش بیرون بیام که نذاشت و منو سفت تر گرفت.

- بمون... می‌خوام آرومت کنم.


با شنیدن حرفش خشکم زد...
من واقعا چطور می‌تونم نریمان و با یاشار مقایسه کنم؟

1400/11/12 21:06

#پارت_286





بغضم گرفت...
با خواهش کنار گوشم گفت:

- قبول کن ساحل... قول می‌دم خوشبختِت کنم.

خدایا چاره‌ی دیگه‌ای دارم؟
دیگه خسته‌ام... چطور وقتی بین این خانواده تنهام از این ازدواج اجباری شونه خالی کنم؟
باید سرنوشت رو قبول کنم...
آهی کشیدم و آروم گفتم:

- قبول می‌کنم...




*******




""یاشار""





وارد زیر زمین شدم، به اون که دور دست و پاهاش طناب بسته شده بود خیره شدم...
دیگه مثل اوایل زیبا نبود... تن و بدنش خونی و کثیف شده بود و اگه کسی می‌دیدش نمی‌شناختش... با پوزخند نزدیکش رفتم، با شنیدن صدای پاهام سر بالا گرفت و بی‌جون نگاهم کرد.
یه زمانی ساحل جای اون بود... توی این زیر زمین ولی اون موقع بعد از کارم یه جورایی پشیمون شده بودم.
اما این دختر... خیلی بهش لطف کرده بودم که بدون آب و غذا توی زیر زمین حبسش کرده بودم.
خم شدم و جلوش نشستم، به رد خونه خشک شده کنار لبش نگاه کردم و با تحقیر گفتم:

+ خوش می‌گذره؟

جواب نداد... فقط با نگاهی سرد و پر از نفرت نگاهم کرد... دوباره گفتم:

+ از این که نقشه‌ات خراب شده چه حسی داری؟

با صدای خش داری لب زد:

- بر..برو به...درک.

با گفتن حرفش سیلی محکمی زیر گوشش خوابوندم که خون از لب و دهنش جاری شد.
عصبی یقه‌اش رو توی دستم گرفتم و داد زدم:

- زر نزن هر*زه‌ی دوزاری... حالا با نقشه وارد عمارت من میشی؟ که منو بکشی جن*ده سگ؟ از طرف کی اومدی هان؟ حرف بزن وگرنه اون روی منو می‌بینی.

چشمای از زور ضعف خمار شده بود... خونش رو توی صورتم تف کرد و گفت:

- منو بکش...

هولش دادم و با انزجار خونابه‌‌‌ی روی صورتم رو چاک کردم... با خشم و غضب نگاهش کردم و نعره زدم:

- اکبر.

صدای بادیگاردم اومد...

- بله ارباب؟

خبیث به گندم نگاه کردم و گفتم:

- سگای منو بیار... هر سه تا شون رو.

- چشم آقا.

می‌تونستم ترس و تعجب رو توی چشمای گندم ببینم... وقتش بود حقیقت رو از زیر زبونش در بیارم.

1400/11/12 21:07

#پارت_287





با خشم و غضب نگاهش کردم و نعره زدم:

- اکبر.

صدای بادیگاردم اومد...

- بله ارباب؟

خبیث به گندم نگاه کردم و گفتم:

- سگای منو بیار... هر سه تا شون رو.

- چشم آقا.

می‌تونستم ترس و تعجب رو توی چشمای گندم ببینم... وقتش بود حقیقت رو از زیر زبونش در بیارم.
چند دقیقه ایستادم که صدای پارس سگام رو شنیدم... پوزخندی زدم و با لحن ترسناکی زمزمه کردم:

- وقته نمایش اصلیه.

ترسِ توی چشماش بیشتر شد و رنگش پرید...
دستام رو با لذت به هم کوبیدم و زمزمه کردم:

- به نظرت مجازات کسی که قصد جون ارباب کیانی یعنی من رو داره چیه؟

در باز شد و اکبر و سگ‌ها وارد شدن... سه تا سگ بزرگ و سیاه که غیر از من رام کسی دیگه‌ای نمی‌شدن.
نگاه ترسیده‌ی گندم میخ اونا بود اما چیزی نمی‌گفت.
به اکبر اشاره کردم که بره‌‌‌... سگا نزدیک من شدن و ایستادن اما برای گندم گارد گرفته بودن.
دوباره گفتم:

- جواب سوالم رو ندادی.

دوباره چیزی نگفت... لبخندی زدم و سرِ یکی از سگ‌ها رو نوازش کردم و گفتم:

- می‌خوای اسم این خوشگلا رو بدونی؟ این اسمش دردِ... گاز‌های محکم و دردناکی می‌گیره... این وسطی اسمش زجره... تمام بدن شکارش رو گاز گاز می‌کنه و اون رو با زجر می‌کشه... و سومی اسمش مرگه... گلوی شکار رو هدف می‌گیره و می‌کشه.


کمی مکث کردم و بعد به خوش اشاره کردم که حالا تنش می‌لرزید...
با صدای بلند تری گفتم:

- و تو اسمت طعمه یا شکاره.

با شوک و وحشت گفت:

- تو... تو می‌خوای منو ‌خوراک سگات کنی؟

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

- خوراک سگا؟ نه سگ‌های من گوه خور نیستن... اما بکن خوبی هستن.

سرم رو بالا بردم و قهقهه زدم...

- اونا چند وقت ک*ص و کو*ن نکردن تشنه‌ان... بعد غذا می‌خوان.

با شنیدن این حرفم با صدای بلندی گریه کرد که سگ‌ها شروع به پارس کردن...
ترسید و تند تند گفت:

- نه نه تو... تو رو خدا... می‌گم... بخدا می‌گم... غلط کردم گوه خوردم اینا رو بگو ببره...

لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و دستی روی سر سگ‌ها کشیدم تا آروم بشن... با تاکید گفتم:

- اگه نمی‌خوای توسط کی**ر اینا جر بخوری پس بگو چرا می‌خواستی منو بکشی.

مظلوم نگاهم کرد که با خشم گفتم:

- کسی بهت دستور داده؟

کمی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد... خون جلوی چشمام رو گرفت.

1400/11/12 21:08

#پارت_288





خون جلوی چشمام رو گرفت... با صدای دورگه گفتم:

- کی بهت دستور داده؟

سکوت کرد و چیزی نگفت... کمی بهش فرصت دادم اما وقتی دیدم که جواب نمی‌ده یکی از سگ هام رو به سمتش هول دادم اونم از خدا خواسته سمتش جهش گرفت و نشست.
گندم با دیدن اون سگ جیغ خفیفی کشید که غریدم:

- گفتم کی بهت دستور داده؟

از شدت ترس تند تند گفت:

- ارباب احمدی اون...اون دستور داد... واییی اینو ببر.

یکه خورده نگاهش کردم...
ارباب احمدی؟
پدر ساحل؟... اون می‌خواست منو بکشه؟
با جیغ گندم از شوک بیرون اومدم... دیدم که سگ‌ها جلو رفتن و داشتن بدن گندم رو بو می‌کشیدن اما دیگه اهمیت ندادم.
شوکه چرخیدم و به سمت پله ها رو از زیر زمین خارج شدم.
چرا ارباب احمدی می‌خواست منو بکشه؟
چرا گندم رو فرستاد؟...
عصبی چنگی به موهام زدم... باید حتما کاری انجام بدم.



""ساحل""




خبر این که من این ازدواج رو قبول کرده بودم مثل بمب توی روستا پیچیده بود...
به زور جلوی خودم رو می‌گرفتم که پشیمون نشم.
اما استرس بدی داشتم ... انگار یه اتفاقی می‌خواست بیفته.
خیلی چیزا قرار بود توی زندگیم عوض بشه.

1400/11/12 21:11

#پارت_289





""ساحل""





خبر این که من این ازدواج رو قبول کرده بودم مثل بمب توی روستا پیچیده بود...
به زور جلوی خودم رو می‌گرفتم که پشیمون نشم.
اما استرس بدی داشتم ... انگار یه اتفاقی می‌خواست بیفته.
خیلی چیزا قرار بود توی زندگیم عوض بشه.
باید یه کاری می‌کردم... نباید بذارم طبل رسوایی‌ام به صدا در بیاد.
وارد سالن شدم، عمه و زن‌عمو فروزان روی مبل نشسته بودن و پارچه برای لباس عروسم انتخاب می‌کردن.
عقد و عروسی قرار بود با هم بر گذار بشه اونم توی یک هفته بعد.
بابا اونقدر عجله داشت که نمی خواست من پشیمون بشم...
عمه با دیدنم با ذوق گفت:

- بیا اینجا دختر گلم!

لبخند بی‌جونی زدم و جلو رفتم...
زن عمو فروزان با این که مخالف ازدواج ما بود اما به ناچار قبول کرده بود و یکم رفتارش باهام معمولی تر شده بود.
پارچه‌ی سفید طرح دار رو جلوم گرفت و به صورتم نگاه کرد، نمی‌دونم چرا ازش می‌ترسیدم.
نگاه ازش گرفتم که سرد گفت:


- همین بهش میاد.

نگاهی به پارچه کردم... پارچه سفید لباس عروس که پر از طرح بود و جنس خاصی داشت معلوم بود پارچه ی گرونیِ...
یاد روزی افتادم که با یاشار صیغه کردم...
من باید قبل از عقد صیغه رو هم باطل می‌کردم... باید با یاشار حرف بزنم.
وایی اگر بفهمه منو می‌کشه.

- ساحل خوبی عمه جان؟ رنگت چرا پریده؟


نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- خوبم عمه چیزی نیست.


زن عمو خودش رو به بی‌توجهی زد... از کنارشون بلند شدم و به سمت در رفتم، باید پیش اسبم می‌رفتم.
یکم سوارکاری حالم رو خوب می‌کرد... در خونه رو که باز کردم با دیدن اون شخصی که پشت در روی زمین افتاده بود جیغی زدم و عقب رفتم.
با صدای جیغ من زن عمو و عمه و خدمتکار ها سر رسیدن... دستم رو روی دهنم گذاشتم.
از شدت شوک و نگرانی قلبم تند می‌زد.

زن عمو با ترس گفت:

- این دختر کیه؟ چرا اینجوریه؟


عمه سریع پشت به صحنه ایستاد بقیه هم سر و صدا می‌کردن اما من با یکم دقت اون رو شناختم...
باورم نمی شد که خودش باشه.

1400/11/12 21:13

#پارت_290





زن عمو با ترس گفت:

- این دختر کیه؟ چرا اینجوریه؟


عمه سریع پشت به صحنه ایستاد بقیه هم سر و صدا می‌کردن اما من با یکم دقت اون رو شناختم...
باورم نمی شد که خودش باشه.
سریع نزدیکش رفتم و روی زمین نشستم، نمی‌دونم زنده بود یا نه... کل تنش خاکی و خونی بود جوری که به زور می‌شد یه جای سالم روی بدنش پیدا کرد.
با صدای بلندی گفتم:


- دکتر خبر کنید سریع.


موهاس رو زدم کنار و با نگرانی گفتم:


- گندم... گندم بلند شو چه اتفاقی برات افتاده؟


هر چی به صورتش می زدم بهوش نمی اومد... به یکی از نگهبان ها اشاره کردم که بلندش کنه، نگهبان که جلو اومد گفتم:


- چطوری اومد اینجا؟


سریع گفت:


- خانم وقتی رسید حالش بد بود اصرار داشت ارباب رو ببینه بعد از حال رفت.


گیج شدم و چیزی نگفتم؛ نگهبان روی دستاس بلندش کرد و اون رو داخل خونه برد.
فرصت نکردم فکر کنم چرا می‌خواسته بابا رو ببینه... توی یکی از اتاق ها بردش و روی تخت گذاشتش، یکی از خدمتکار ها با دستمال مرطوب صورتش رو تمیز کرد... نیم‌ ساعت طول کشید تا دکتر روستا بیاد و همه از اتاق بیرون رفتیم تا کارش رو بکنه.
با استرس پشت در ایستادم...
یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
یاشار خبر داره معشوقه‌اش اینجاست؟
شاید نگرانش شده باشه...

1400/11/12 21:14

#پارت_291





فرصت نکردم فکر کنم چرا می‌خواسته بابا رو ببینه... توی یکی از اتاق ها بردش و روی تخت گذاشتش، یکی از خدمتکار ها با دستمال مرطوب صورتش رو تمیز کرد... نیم‌ ساعت طول کشید تا دکتر روستا بیاد و همه از اتاق بیرون رفتیم تا کارش رو بکنه.
با استرس پشت در ایستادم...
یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
یاشار خبر داره معشوقه‌اش اینجاست؟
شاید نگرانش شده باشه...
با شنیدن صدای نریمان از فکر بیرون اومدم.

- چی شده ساحل؟ مادرم چی میگه؟


با استرس گفتم:

- نریمان یادته توی کلبه‌ی جنگلی بودیم و بارون می‌اومد؟... اون شب ارباب یاشار و اون دختره گندم اومدم پیش ما.

سریع گفت:

- آره یادمه چی شده؟

با ناراحتی گفتم:

- با سر و وضع بدی اومده اینجا کلِ تنش زخمی و خاکی بود به اینجا که رسید از حال رفت حالا دکتر داره معاینه‌اش می‌کنه.

نگران گفت:

- چرا مگه چی شده؟

شونه‌ای بالا انداختم و ناراحت گفتم:

- منم نمی‌دونم... به نظرت باید به ارباب یاشار بگیم؟

سری تکون داد و لب زد:

- آره حتما باید بگیم...

با بیرون اومدن دکتر حرف‌مون نیمه تموم باقی موند.
منو نریمان سریع به سمت دکتر رفتیم و حال گندم رو پرسیدیم.
دکتر نگاهی به درِ اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت:

- حالش الان خوبه و خوابیده... اما جراحات بدنش خیلی زیاد بود معلومه حسابی کتک خورده زخم‌هاش هم کمی عفونت کرده بود.

نگران گفتم:

- خوب میشه دکتر؟

سری تکون داد و گفت:

- بله باید زود به زود پانسمان هاش عوض بشه و تقویت بشه.

‌تشکری کرد و با خیال راحت نفس کشیدم... عمه و زن‌عمو در حال حرف زدن بود و نریمان هم به فکر فرو رفته بود.
هیچ وقت فکرش هم نمی‌کردم‌ یه روز در این حد نگران معشوقه‌ی یاشار باشم.

1400/11/12 21:14

#پارت_292





نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم، روی تخت دیدمش که دست و تا زیر گردنش پانسمان شده بود و خون‌های خشک شده‌ی روی صورتش پاک شده بود.
روی صورتش پر از جای زخم بود...
آهی کشیدم و در و بستم، به سمت تخت رفتم و کنارش نشستم و به صورتش نگاه کردم.
از این فاصله تعجب کردم چرا این‌قدر شبیه منه، یعنی باشار الان نگرانشِ؟
چرا همه‌اش دارم این سوال رو از خودم می‌پرسم؟
خیلی دلم می‌خواست بدونم الان داره چی کار می‌کنه...
یعنی از اتفاقی که برای گندم افتاده خبر داره؟


با شنیدن صدایی از سمت گندم از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم.
انگار داشت کابوس می‌دید... زیر لب ناله می‌کرد:

- آخ نه... نه خوا...هش می.. می‌کنم... یاشار...یااااشار.


بغضم گرفت!
اون یاشار رو می‌خواست... آهی کشیدم و گوشی‌ای که تازه خریده بودم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم، چه خوب به قبل از این که از عمارتش برای همیشه برم شماره‌اش رو حفظ کردم.
با همون بغض شماره‌ی یاشار رو گرفتم، قبل از این که دستم روی دکمه بشینه با حرف گندم خشک شدم.

- نه... نه یاشار منو... منو نزن... ولم کن عوضی...


ترسیده و بهت زده به گندم خیره شدم...
پس اینم دور انداخت؟!
گندم هم یه بازیچه بود مثل منو الیزابت... و کسایی که قبل و بعد ما بودن.
گوشی رو توی دستم فشردم و یه قطره اشکم با لجبازی چکید.

1400/11/12 21:15

#پارت_293





یعنی من دلم برای همچین آدم بی‌رحمی تنگ شده بود؟
به خاطر اون برای ازدواجم دو دل بودم؟
وایی خدایا کمک کن!
به من به گندم... معلوم نیست بیچاره رو چطوری کتک زده که به این حال و روز افتاده.
بدون این که متوجه بشم‌ کنار گندم نشستم و اشک ریختم، معلوم بود که خوابه اما بین خواب هزیون می‌گفت که چیزی از حرفاش نمی‌فهمیدم... با باز شدن در نگاه از گندم گرفتم و به نریمان که وارد شده بود نگاه کردم.
با دیدنش سریع اشک‌هام رو پاک کردم که گفت:

- خانم دل نازک من داره گریه می‌کنه؟

با این‌ که به این حرفاش عادت نداشتم ولی کم آرامش گرفتم و گفتم:

- دلم براش سوخت نریمان!

دستش رو دورم حلقه کرد و گفت:

- آروم باش عزیزم! مهم اینه الان جاش امنِ و به زودی خوب میشه.


با لبخند نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
از این که دستاش دورم بود معذب بودم اما عقب نرفتم.
شاید این طوری برام گنجانده بشه که نباید به یاد یاشار باشم.
از اتاق بیرون رفتیم و به دکتر گفتم که گندم بین خواب می‌ترسه و هزیون میگه تا کمکی بهش کنه.
هر چقدر که بیشتر می‌گذشت نگرانی من نسبت به گندم زیاد تر می‌شد... شاید خانواده ای داره که الان نگرانش باشن.
کاشکی زود تر بهشون بیاد.
اما انتظار من تا فردا طول کشید...
حالش بهتر شده بود اما به خاطر بدن ضعیف زود از حال رفته و دیر بهشون میاد‌.
نمی‌دونم چرا منتظر بودم...
شاید چون می‌خواستم خبری از یاشار بگیرم.
این که واقعا من درست فکر کردم و از هم جدا شدن یا هنوز باهمن؟

1400/11/12 21:16

#پارت_273





نفس عمیقی کشیدم که گفت:


+ حرفام رو فراموش کردی نه؟


با تعجب به زور لب زدم:


- کدوم حرف ها؟



عصبی نگاهم کرد... هنوز هم از این نگاه می‌ترسیدم.
زیر لب غرید:



+ این که گفتم حق نداری با مرد دیگه ای باشی وقتی هنوز محرم منی.


قلبم ‌لرزید... آروم گفتم:



- من با مردی نبودم و نیستم.



پوزخندی زد و با خشم بیشتری گفت:



+ سرخیِ اون لب‌ها خبر یه بوسه ی خشن رو می‌ده... منو *** فرض نکن ساحل.



با شنیدن این حرف سریع انگشت‌هام رو روی لبام گذاشتم... با دیدن عکس‌العملم پوزخندش بیشتر شد.
انگار فهمید که حدسش درست بوده.
بلند شد و به سمتم اومد... ترسیده بودم.
دعا دعا می‌کردم که گندم و نریمان بیان.


بازوم رو گرفت و بلندم کرد... توی صورتم غرید:



+ تو غلط می‌کنی یکی دیگه رو می‌بوسی... فکر می‌کنی اراجیف اون پسره رو باور می‌کنم؟ توی این کلبه چه غلطی می‌کردین ها؟



صداش آروم بود و خشن...
با ترس و بغض تقلا کردم تا ولم کنه، عوض نشده بود.
هنوز هم زود قضاوت می‌کرد... هنوز هم بی‌رحم بود.


- ولم کن...



خم شد و محکم لبام رو بوسید خشکم زد.
میک محکمی به لبام زد، هولش دادم اما تکون نخورد.
قلبم محکم می‌کوبید و بدنم داغ شد... وایی خدا چرا عکس العمل بدنم اینجوری شد؟
نه من نباید خوشم بیاد...


می‌ترسیدم نریمان سر برسه و ما رو ببینه.
محکم تر هولش دادم که گازی از لبام گرفت و بعد ولم کرد... تند تند نفس کشیدم و هوا رو بلعیدم. زیر گوشم با صدای خش داری گفت:


+ حالا دوباره لبات ماله منه.


ازم دور شد و برگشت کنار شومینه نشست... هنوز قلبم تند می‌زد.
بغض می‌خواست گلوم رو پاره کنه‌... چرا سکوت کردم؟
حقش بود بزنم توی گوشش... دیگه برده‌اش نیستم که بترسم.


من یه خان زاده‌ام... قدرت دارم.
با نفرت بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهم پوزخندش پر کشید و با تعجب نگاهم کرد.
با باز شدن در نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره روی تخت نشستم.

1400/11/12 20:54

#پارت_274





حقش بود بزنم توی گوشش... دیگه برده‌اش نیستم که بترسم.



من یه خان زاده‌ام... قدرت دارم.
با نفرت بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهم پوزخندش پر کشید و با تعجب نگاهم کرد.
با باز شدن در نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره روی تخت نشستم.



نریمان و گندم وارد شدن...
گندم رفت صاف توی بغل یاشار نشست، دلم آتیش گرفت!
منو می‌بوسه و بعد عشق و حالش رو با یه نفر دیگه می‌کنه؟
نریمان رفت و چایی آورد.
چایی ها رو توی لیوان یک بار مصرف ریخته بود.



حواسم نبود بدنه‌ی لیوان داغِ و با حس داغی لیوان دستم از دور لیوان شل شد و چایی روم برگشت.
جیغی از درد زدم و پریدم... نصف چایی روی تخت ریخت و بقیه‌اش روی شکمم.
بغضم گرفت از درد!
نریمان سریع کنارم نشست.


لباسم رو بالا داد و شکمم رو چک کرد... پوست سفید شکمم کمی به قرمزی می‌زد...
نگران گفت:


- خیلی می‌سوزه ساحل؟


نیم نگاهی به یاشار کردم که نیم خیز خشکش زده بود...
واقعا نگاهش نگرانِ یا توهم زدم؟!
نسیم ملایمی رو روی شکمم حس کردم... نگاه کردم که دیدم نریمان داره روی شکمم رو فوت می‌کنه.



دلم یه لحظه به خاطر مهربونیش لرزید!
توی دلم داشتم نریمان و یاشار رو با هم مقایسه می‌کردم.
واقعا آدم چقدر می‌تونه فرق داشته باشه؟
دوباره به یاشار نگاه کردن که داشت با حرص به نریمان نگاه می‌کرد‌.



گندم نگران گفت:



- خوبی ساحل جون؟


به زور لبخند زدم و گفتم:



- ممنون آره خوبم‌.



سعی کردم اینو به نریمان هم بگم اما گوش نکرد...
روی شکمم رو با دستمال خشک کرد و بعد با آب سرد مرطوب کرد... کرم سوختگی هم نبود که خوبم کنه اما اون‌قدر ها هم ‌بد نبود.



اصلا حواسم نبود نریمان لباسم رو بالا تر زده جوری که می‌تونست سی*‌نه هام رو از روی سوتین ببینه.
هول زده به یاشار نگاه کردم که از خشم کبود شده بود.
سریع لباسم رو پایین دادم و رو به نریمان گفتم:



- خو... خوب شدم دیگه ممنون.


با تردید گفت:


- مطمئنی؟ اگر خیلی می‌سوزه یه کاریش کنیم.


سریع گفتم:


- نه خوبه.



اینو گفتم و چشم ازش گرفتم...

1400/11/12 20:55

#پارت_275






با تردید گفت:


- مطمئنی؟ اگر خیلی می‌سوزه یه کاریش کنیم.


سریع گفتم:


- نه خوبه.



اینو گفتم و چشم ازش گرفتم...
خیلی طول کشید تا بارون بند بیاد تقریبا صبح شد و هوا سرد.
گندم توی بغل یاشار خوابید. این بار من بدون قصد بغل نریمان خوابیدم چون واقعا سرد بود.



صبح با نوازش روی موهام از خواب بیدار شدم... زیر لب زمزمه کردم:



- نکن نریمان.



+ یه بار دیگه اسمش رو بگی خفه‌ات می‌کنم.



با شوک چشمام رو باز کردم... یاشار بالای سرم بود.
اومدم جیغ بکشم که دستش رو روی دهنم گذاشت و غرید:



+ آروم باش...




همون جوری که دقیق نگاهم می‌کرد با لحن ترسناکی گفت:



+ آخرین بارت بود با این پسره بودی.




با حرص و بغض سریع دهنم رو ول کرد و بلند شد.
از درد کلبه بیرون رفت، مثل این که صبح شده بود و بیرون روشن بود.
هوا رو نفس کشیدم و روی تخت نشستم.
همون موقع نریمان داخل اومد که گفتم:



- رفتن؟



سری تکون داد و گفت:



- آره... خوبی؟



سری تکون دادم و با ناراحتی از رفتار یاشار گفتم:



- ما هم باید بریم.



- می‌ریم الان هوا بهتره.




با شنیدن این حرف از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم.

1400/11/12 20:56

#پارت_276





سری تکون دادم و با ناراحتی از رفتار یاشار گفتم:



- ما هم باید بریم.



- می‌ریم الان هوا بهتره.




با شنیدن این حرف از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم.
در و باز کردم... بارون بند اومده بود و نسیم خنکی می‌وزید.
می‌تونستم بوی نم و خاک رو حس کنم.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.



حضور نریمان‌ رو پشت سر خودم حس کردم...
دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و آروم گفت:



- منو به خاطر این اتفاق ببخش!



لحنش غمگین بود...
شاید منم برای فراموش کردن یاشار به یه آدم نیاز دارم... من مجبور نیستم به تهدید اون گوش کنم.
اون تا الان بعد از من با دو نفر بوده، من مطمئنم نریمان به من حس داره پس من چرا بی‌خیال باشم؟



با صدای آرومی گفتم:



- اشکال نداره... خاطره شد.



چرخیدم و نگاهش کردم...
با تعجب نگاهم می‌کرد، لبخندی زدم و آروم بغلش کردم، حس کردم که شوکه شد اما طولی نکشید که دستاش دورم حلقه شد.



**********


به خونه که رسیدیم همه نگران بودن مخصوصا بابا... من اونقدر خسته و گرسنه بودم که نتونستم چیزی بگم.
اما نریمان با خونسردی همه چیز رو تعریف کرد.



حس می‌کردم مادر نریمان با عصبانیت بهم نگاه می‌کنه اما اهمیت ندادم.
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
نمی‌خواستم چشمای اشکیم رو کسی ببینه.

1400/11/12 20:57

#پارت_277






"یاشار"





موهاش رو کشیدم و محکم خودم رو واردش کردم... تازه پرده‌اش رو زده بودم و تنگ بود.
طاقت بزرگی و کلفتی منو نداشت.
جیغی کشید و با بغض گفت:



- آخ یاشااااار... آروم تر.



خودم رو عمیق بهش فشردم که نالید... خم شدم و با صدای دورگه کنار گوشش گفتم:



+ مثل این که بهت رو دادم هوایی شدی... من عاشق سک*س خشنم.



مجبورش کردم‌ داگی وایسه، پاهاش رو‌ به هم نزدیک کردم تا تنگ تر بشه... اینجوری بیشتر درد می‌کشه اما برام‌ مهم نبود.
عصبی بودم...
از بودن ساحل با نریمان خونم به جوش اومده بود.



کی**رم رو در آوردم و دوباره با خشونت واردش کردم.
بلند نالید، آهی کشیدم و کمرش رو محکم نگه داشتم و با قدرت ضربه زدم.
با هر ضربه‌ام به جلو پرت می‌شد و آخ و آهش بلند بود.



سیلی محکمی به باسنش زدم که جیغی زد:


- یا... یاشار تو رو خدا... آییی.



دلم نسوخت...
از شدت شهو*ت داشتم دیوونه می‌شدم چشمام رو بستم که ساحل پشت پلک هام ظاهر شد.
یه دفعه لذت درونیم بیشتر شد...
حس کردم‌ الان دارم با ساحل سک**س می‌کنم.


تلمبه هام رو شدید تر کردم... دستم رو به چوچو*لش رسوندم تا اونم لذت ببره.
استایل‌مون رو عوض کردم...



سی*نه‌هاش رو گاز گرفتم و مکیدم...
لباش رو بوسیدم.
از این که ساحل دوباره زیرم بود روی ابر‌ها ‌بودم.
پاهاش رو باز تر کرد تا بهم جا بده.
بیضه‌‌هام محکم به لای پاش کوبیده می‌شد.



به ار*ضا شدنم که نزدیک شدم لبام رو روی لباش گذاشتم و محکم بوسیدمش و با فشار داخلش خالی کردم که جیغش بین لبام خفه شد.
بی‌حال روی بدنش افتادم و نفس نفس زدم.


کم کم مغزم به کار افتاد...
اون توهمی که از ساحل زده بودم از بین رفت و گندم جاش ظاهر شد.
برای اولین بار به جای عصبانیت غم به وجودم هجوم آورد.

1400/11/12 20:58

#پارت_278





با فشار داخلش خالی کردم که جیغش بین لبام خفه شد.
بی‌حال روی بدنش افتادم و نفس نفس زدم.


کم کم مغزم به کار افتاد...
اون توهمی که از ساحل زده بودم از بین رفت و گندم جاش ظاهر شد.
برای اولین بار به جای عصبانیت غم به وجودم هجوم آورد.



چرا نمی‌تونستم ساحل رو از ذهنم بیرون کنم؟
چرا توی هر سک**س با دختر‌های اطرافم همه‌اش اون توی تصوراتم میاد؟
همه رو با اون مقایسه می‌کنم.
حتی گندم هم با این شباهت های ظاهری‌ای که با گندم داره باز هم باب میل من نیست.



پوفی کشیدم و کنارش دراز کشیدم... با بی‌حالی گفت:



- ارباب حالم بده.



پوزخندی زدم و چیزی نگفتم...
دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و نالید:



- ارباب خواهش می‌کنم دارم از درد می‌میرم.


با بی‌حوصلگی گفتم:



+ یادت رفته تو قرار داد امضا کردی که در ازای پول بدنت رو به من بدی... من هر جور که بخوام با تو سک**س می‌کنم تو هم حق اعتراض نداری.



با بغض نگاهم کرد و اشک ریخت...
دلم نسوخت!
مثل اون روزایی که ساحل رو آزار می‌دادم بی‌رحم شده بودم.
اما کم کم با بودن به ساحل بعضی موقع‌ها دلم براش می‌سوخت.



حس می‌کردم زیادی دارم در حقش بدی می‌کنم.
سعی کردم با برگرداندنش به خانواده‌اش بهش کمک کنم اما انگار به خودم بد کردم.
گندم سرش رو روی سینه‌ام گذاشت.



با حرص هولش دادم و از روی تخت بلند شدم.
دیگه حوصله‌ی اون رو هم نداشتم.
عصبی بلند شدم و به سمت حموم رفتم.

1400/11/12 20:58

#پارت_279




با بغض نگاهم کرد و اشک ریخت...
دلم نسوخت!
مثل اون روزایی که ساحل رو آزار می‌دادم بی‌رحم شده بودم.
اما کم کم با بودن به ساحل بعضی موقع‌ها دلم براش می‌سوخت.



حس می‌کردم زیادی دارم در حقش بدی می‌کنم.
سعی کردم با برگرداندنش به خانواده‌اش بهش کمک کنم اما انگار به خودم بد کردم.
گندم سرش رو روی سینه‌ام گذاشت.



با حرص هولش دادم و از روی تخت بلند شدم.
دیگه حوصله‌ی اون رو هم نداشتم.
عصبی بلند شدم و به سمت حموم رفتم.
دوش آب سرد رو باز کردم...
نگاهم به وان افتاد.



لعنتی من اینجا هم باهاش خاطره داشتم...
چشمام رو بستم و زیر آب رفتم...
نفسم از سردی آب حبس شد و بدنم منقبض شد اما هیچی از داغی بدنم کم نشد.


با این که هیچی از گرمای وجودم کم نشد اما مغزم انگار یخ زده بود...
دیگه فکر ساحل هم از سرم بیرون رفته.
فقط خشم بود و خشم...
خشم از خودم...
خشم از حماقتی که کردم.



******



"ساحل"



با نفرت به چشمام زل زد د غرید:



- از جون پسرم چی می‌خوای دختر هان؟



با حیرت لب زدم:


- چی می‌گین فروزان خانم؟


هولم داد و گفت:

- پاتو از زندگی پسرم بکش بیرون وگرنه.....


- وگرنه چی زن داداش؟


با دیدن بابا جون گرفتم اما بغضم شکست.
من داشتم ‌گریه می‌کردم اما زن عمو با دیدن بابا یکم رنگش پریده بود اما از رو نرفت.


دوباره گفت:



- حسام خان چشمت روشن... دختر تازه کشف شده‌ات می‌خواد مخ پسره منو بزنه.



با با خونسردی ترسناکی نگاه‌مون کرد...
فقط می‌ترسیدم زود قضاوت کنه و منه بی‌گناه گناهکار بشم.
با التماس به بابا نگاه کردم تا منو باور کنه نه حرف‌های اون رو.



نگاهش به چشم‌هام افتاد...
بدون این که نگاهش تغییر کنه به سمتم قدم برداشت.

1400/11/12 20:59

#پارت_280





دوباره گفت:



- حسام خان چشمت روشن... دختر تازه کشف شده‌ات می‌خواد مخ پسره منو بزنه.



بابا با خونسردی ترسناکی نگاه‌مون کرد...
فقط می‌ترسیدم زود قضاوت کنه و منه بی‌گناه گناهکار بشم.
با التماس به بابا نگاه کردم تا منو باور کنه نه حرف‌های اون رو.



نگاهش به چشم‌هام افتاد...
بدون این که نگاهش تغییر کنه به سمتم قدم برداشت.
بغضم گرفت... حس بدبختی سراغم اومده بود، همین که دستش بالا اومد چشمام رو بستم.



منتظر بودم تا یه سیلی محکم روی گونه‌ام بشینه اما دستش نوازش گونه روی صورتم کشیده شد.
بهت زده چشمام رو باز کردم که با لبخند گفت:



- دختر من یه گل پاکه... اون حتی اگر بخواد به دنبال جلب توجه از نریمان باشه آزاده... خودت می‌دونی یعنی چی فروزان خانم.


فروزان از حرص و خشم قرمز شد اما من گیج حرف بابا بودم...
یعنی چی آزادم تا توجه نریمان رو جلب کنم؟
یعنی بابا بدش نمیاد؟
یا... یا شاید...
فروزان با جیغ گفت:



- یعنی چی حسام خان؟ واقعا شما همچین تصمیمی دارین؟


بابا با لبخند سری تکون داد...
یعنی چی خدا؟
اینا در مورد چی حرف می‌زنن؟
خواستم چیزی بگم که در خونه باز شد و نریمان وارد شد... صورتش پایین بود و داشت با ساعت توی دستش ور می‌رفت.



با دیدن ما ایستاد و با لبخند گفت:


- سلام... خیر باشه همه یعنی به استقبال من اومده بودید؟



کسی چیزی نگفت... فروزان با خشم پوفی کشید و چپ چپ به من نگاه کرد که با خجالت سر پایین انداختم
نریمان با دیدن این صحنه گفت:


- چیزی شده؟


بابا جلو رفت و دست روی شونه‌ی نریمان گذاشت.
چند لحظه در سکوت نگاهش کرد و بعد بی‌مقدمه چیزی گفت که من نفسم رفت.



- تو باید با ساحل ازدواج کنی...



نریمان با چشمای گرد و متعجب به مت نگاه کرد...
اما من با پاهای ارزون و شوکه قدمی به عقب برداشتم.

1400/11/12 21:00

#پارت_281





بابا جلو رفت و دست روی شونه‌ی نریمان گذاشت.
چند لحظه در سکوت نگاهش کرد و بعد بی‌مقدمه چیزی گفت که من نفسم رفت.



- تو باید با ساحل ازدواج کنی...



نریمان با چشمای گرد و متعجب به من نگاه کرد...
اما من با پاهای لرزون و شوکه قدمی به عقب برداشتم.
بابا به من نگاه کرد... چیزی گفت اما‌ متوجه نشدم.
ذهنم پرت شد به چند ماه پیش... وقتی صیغه یاشار شدم... رابطه‌هامون... تجا*وزش و بچه‌ای که از دست داده بودم



نه من نمی‌تونستم ازدواج کنم...
من دختر نیستم... من پاک نیستم!
اشکم چکید، بی‌صدا داشتم گریه می‌کردم، نگاه نریمان و بابا نگران شد... دوباره یه قدم به عقب برداشتم و نالیدم:



- من... نه بابا... من نمی‌تونم... نمیشه.



بابا با آرامش لبخند زد و گفت:



- می‌دونم دخترم شوکه شدی... نگران نباش ما بهت زمان می‌دیم تا فکرات رو کنی‌.


دنبال یه بهونه می‌گشتم تا بابا از فکر ازدواج منو نریمان بیرون بیاد...
گیج به اطراف نگاه کردم و بعد با نریمان، چشماش باهام حرف می‌زد اما هیچی از نگاهش نمی‌فهمیدم.
بی‌فکر سریع گفتم:



- بابا نریمان هم مخالفه... اون به من حسی نداره... مگه نه نریمان؟ تو به بابا بگو نمی‌خوای با من ازدواج کنی.



فروزان با شنیدن حرف من انگار خیالش راحت شد و با امیدواری به نریمان نگاه کرد اما نریمان بی‌حرف فقط سرش رو پایین انداخت.
قلبم از هیجان تند می‌زد.
چرا به سوالم جواب نمیده؟ چرا سکوت کرده؟



منتظر حرفی از جانب نریمان بودم اما بابا با لبخند دستش رو روی شونه‌ی نریمان گذاشت و به من نگاه کرد...
وایی خدای من!
یعنی نریمان... به من...
نریمان دوباره سرش رو بالا گرفت و بهم‌ نگاه کرد.


این دفعه فهمیدم حرف نگاهش یعنی چی...
پر از احساس بود...
احساسی که منو می‌ترسوند... عشق و علاقه!

1400/11/12 21:02

#پارت_294






هر چقدر که بیشتر می‌گذشت نگرانی من نسبت به گندم زیاد تر می‌شد.
شاید خانواده ای داره که الان نگرانش باشن.
کاشکی زود تر بهوش بیاد.
اما انتظار من تا فردا طول کشید...
حالش بهتر شده بود اما به خاطر بدن ضعیف زود از حال رفته و دیر بهوش میاد‌.
نمی‌دونم چرا منتظر بودم...
شاید چون می‌خواستم خبری از یاشار بگیرم.
این که واقعا من درست فکر کردم و از هم جدا شدن یا هنوز باهمن؟


******



بالاخره بعد از دو روز بهوش اومد..

اما نه حرف می‌زد نه عکس‌العملی نشون می‌داد، بابا وقتی اون شب به عمارت اومد و گندم رو دید خیلی شوکه شد.
نمی‌دونم چرا اون عکس‌العمل رو نشون داد!
اما دیگه اون دور و بر پیداش نشد...
دلم برای گندم واقعا می‌سوخت!
هر چقدر که می‌گذشت حس بدم نسبت به یاشار بیشتر می‌شد!
آهی کشیدم و سینی غذا رو برداشتم و به سمت اتاق گندم رفتم...
در و باز کردم و وارد شدم، مثل این چند روز روی تخت نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود.
با لبخند گفتم:


- سلام عزیزم... ظهر بخیر!


مثل همیشه جوابی بهم نداد...
به روی خودم نیاوردم و به کاسه‌ی سوپ اشاره کردم و گفتم:


- برات سوپ درست کردم... خیلی خوشمزه شده.


نمی‌دونم منو یادش می‌اومد یا نه...
نگران بودم اگر بخوام بهش یادآوری کنم با شنیدن اسم یاشار حالش بد میشه یا نه؟
قاشق رو از سوپ پر کردم و کمی فوت کردم.
جلوی لباش گرفتم که بعد از مکثی خورد.
خدا رو شکر با هر چی که قهر کرده بود با شکمش آشتی بود!
همین طوری پنج، شیش تا قاشق خورد که صورتش رو چرخوند به معنی این که نمی‌خوره.
لبخند تلخی زدم و قاشق رو توی ظرف گذاشتم و گفتم:


- نوش جونت.


آهی کشیدم، سینی رو برداشتم و بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم.
از اتاق که خارج شدم کمی مکث کردم...
این چند روز فقط داشتم فکر می‌کردم به یاشار خبر بدم یا نه...
چی کار کنم خدایا؟
همون موقع فکری به سرم زد...
می‌دونم دیوونگی بود اما باید برای کمک به گندم انجام می دادم.
نمی‌خواستم اونم مثل من به دست یاشار عذاب بکشه.
شاید هم اتفاقی نیافتاده بود و یاشار منتظر گندم بود!

1400/11/12 21:21

#پارت_295





سینی رو توی آشپزخونه بردم و به دست سر خدمتکار بانو دادم، دو دل بودم کاری که به ذهنم رسیده بود رو انجام بدم یا نه اما باید به گندم کمک می‌کردم.
رو به بانو گفتم:


- بانو نریمان و عموم کجان؟


- با ارباب رفتن به زمین های کاشت گندم روستا سری بزنن.


سری تکون دادم و گفتم:


- باشه ممنون.


از آشپرخونه خارج شدم... حالا که اونا بیرونن و عمه و زن عمو رفتن خونه‌ی کت‌خدا پس منم می‌تونستم کارم رو انجام بدم.
سری به اتاقم رفتم و لباس مخصوص اسب سواریم رو پوشیدم برای این که که اندامم توی اون لباس تنگ کم تر جلوه کنه مانتوی بلندم رو روی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
سریع به سمت اصطبل رفتم و اسبم رو برداشتم و سوارش شدم... دیگه نمی‌تونستم از تصمیمم پشیمون بشم پس حرکت کردم.



************



نگاهی به نمای عمارت انداختم...
خاطرات زیادی به سرم‌ هجوم آورد، که بیشتر‌شون عجیب تلخ بودن!
دلم سنگین شد و آهی کشیدم...
نگاه‌های متعجب زیادی رو حس می‌کردم اما محل ندادم و از اسبم پیاده شدم.
به سمت عمارت حرکت کردم، هدی با دیدنم چشماش گرد شد اما وقتی بهش نزدیک تر شدم با ذوق داد زد:


- ساحل!

سریع جلو اومد بغلم کرد...
خندیدم و منم محکم دستام رو دورش حلقه کردم.
از بغلم بیرون اومد و گفتم:

- خوبی هدی؟

سرش رو پایین انداخت و با خجالت گفت:

- بب... ببخشید خانوم... حواسم نبود.


با تعجب گفتم:


- منظورت چیه هدی؟


- شما یه خان زاده هستید... دختر یه ارباب کار من بی‌احترامی بود.

دلخور نگاهش کردم و گفتم:

- این طوری نگو ناراحت می‌شم.


خواست چیزی بگه که صدای افتادن و شکستن چیزی رو شنیدم...
نگاهم رو بالا گرفتم که چشمم به خاتون افتاد و بغضم گرفت.
چقدر دلم برای خاتون تنگ شده بود!
سریع جلو رفتم و اون رو هم بغل کردم.
با بغض گفت:


- بالاخره اومدی دخترم؟


منم صدام بغض داشت:


- آره خاتون اومدم...


از بغلش بیرون اومدم...
نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:


- چقدر عوض شدی!


لبخندی زدم و چیزی نگفتم... با هدی و خاتون وارد عمارت شدیم.
همه‌ی ندیمه ها با تعجب و ترس بهم نگاه می‌کردن ولی سعی کردم توجه نکنم.

1400/11/12 21:21