971 عضو
#پارت_296
از بغلش بیرون اومدم...
نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
- چقدر عوض شدی!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم... با هدی و خاتون وارد عمارت شدیم.
همهی ندیمه ها با تعجب و ترس بهم نگاه میکردن ولی سعی کردم توجه نکنم.
روی یکی از مبل ها نشستم و رو به هدی گفتم:
- پس سپهر کجاست؟
آروم گفت:
- حال یکی از اهالی روستا بد بود رفته برای معالجه.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم...
استرس داشتم که خبر یاشار رو بگیرم، یعنی الان عمارت بود یا بیرون؟
خاتون و هدی مثل پروانه دورم میچرخیدن و بهم ابراز دلتنگی میکردن تا حدی کم کم استرسم از بین رفت...
کمی بعد در عمارت باز شد و سیخ سر جام نشستم.
چشمم به در افتاد... با دیدنش قلبم تند زد!
خودش بود... همون نگاه سرد و مرموز، همون صورت و اخمها... فقط ته ریش به صورتش اضافه شده بود که بهش میاومد.
با دیدنم اخمهاش از بین رفت و مکث کرد، بهم خیره شد و منم همینطور...
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- سلام.
با شنیدن صدام به خودش اومد و ابرویی بالا انداخت... نگاهی به سر تا پام کرد انگار باور نداشت که خودم باشم.
با قدم های آروم به سمتم اومد... نگاهش به من بود اما مخاطبش خاتون.
+ خاتون برای من و مهمونمون میوه بیار.
خاتون سریع اطاعت کرد و رفت... هدی هم دنبالش رفت و هر دو غیب شدن، خیلی سعی کردم ترس و استرس توی صورتم مشخص نباشه.
همون طوری که خیرهام شده بود سرد گفت:
+ خب... چی شده که گذرت به اینجا خورده؟
آروم گفتم:
- اومدم که یه... یه چیزی رو بهت بگم.
روی مبل سلطنتیاش نشست و پا رو پاش انداخت و گفت:
+ بگو میشنوم.
سریع و جدی گفتم:
- گندم الان عمارت ماست... حالش هم خیلی بده گفتم شاید نگرانش شده باشی و...
با شنیدن صدای قهقهه اش حرف توی دهنم ماسید...
با حیرت نگاهش کردم که چطوری سر بالا گرفته بود و بلند میخندید، اون قدر شوکه شده بودم که نتونستم چیزی بگم.
یه دفعه خندیدنش رو متوقف کرد و با تمسخر گفت:
+ این همه راه اومدی که اینو بهم بگی؟
گیج لب زدم:
- ولی... ولی گندم...
سرد و جدی گفت:
+ گندم برای من تموم شد... اونم یکی بود مثل تو خودت که باید بهتر بدونی.
حس کردم با این حرفش یه چیزی درونم شکست و خورد شد!
#پارت_297
با ناباوری و نا امیدی گفتم:
- تو اون بلا رو سرش آوردی؟
سری تکون داد و گفت:
+ آره... یادته گفته بودم از دخترا و زنهای چموش بدم میاد؟ اون مثل تو رام نبود... زیادی چموش بازی و زبون درازی میکرد منم به حقش رسوندمش.
با بغض گفتم:
- نمیشناسمت یاشار...
انگشتش رو به طرفم گرفت و توی هوا تکون داد و گفت:
+ یاشار نه... ارباب کیانی بزرگ.
نگاهم رو ازش گرفتم که ادامه داد...
+ راستی بهت تبریک میگم داری ازدواج میکنی.
با ترس نگاهش کردم...
وای اگه بلایی سرم بیاره چی؟
با دیدن نگاهم لبخندی زد و گفت:
+ نترس دیگه برام ارزشی نداری که بخوام حساس بازی در بیارم... صیغه رو هم باطل کردم... دیگه ازادی که با هر کی که دوست داری ازدواج کنی.
حس کردم نفسم قطع شد...
خدایا چی داشتم می شنیدم؟
این مگه همون یاشاری که منو با زور و تهدید نگه میداشت و همیشه از وجودم آرامش میگرفت نیست؟
چطوری این همه بد و بیرحم شده؟
با تسمخر ادامه داد:
+ فقط یه سوال دارم...
با هوس نگاهی به سر تا پام انداخت که حالم از خودم به هم خورد...
+ اون پسر عموی دیوونهات خبر داره که باکره نیستی؟ میدونی که یکی از رسم و رسومات نشون دادن دستمال خونی به مهمونهای عروسی از جمله مادر شوهره... تو که پرده نداری میخوای چی کار کنی؟
اشکم چکید، خندید بلند شد و به سمتم اومد...
از توی جیبش یه کاغذ در آورد با خودکار توی جیبش چیزی نوشت و کف دستم گذاشت.
با همون لحن تحقیر امیز گفت:
+ این آدرس یه دکتر تو همین روستاست... البته نمیشه بهش دکتر گفت اما کارش دوختن پردهی دخترایی مثل توعه.
به زور لب زدم:
- خیلی آشغالی!
بیتوجه بهم خندید و عقب عقب رفت... دیگه نمیتونستم اونجا بمونم. دلم میخواستم فرار کنم و دیگه قیافهی نحسش رو نبینم.
تند تند به سمت در رفتم که صداش رو شنیدم.
+ به سلامت.
اشکم بیشتر چکید... در و پشت سرم بستم و به سمت اسبم رفتم.
#پارت_298
یاشار منو با حرفاش شکست، خوردم کرد!
منه *** رو بگو که به یادش بودم... بدی هاش رو فراموش کرده بودم.
یه چیزی عجیب روی قلبم سنگینی میکرد... نه نه نه!
امکان نداشت... من به یاشار حسی ندارم اگر هم حسی بود خودش اونو با حرفهاش کشت.
سوار اسبم شدم و نگاهی به آدرسی که روی کاغذ بود انداختم.
حق با اون بود... اگر نشون باکرگی منو نبینن خاندانم بیآبرو میشد و منو هم سنگسار میکردن.
پوزخند تلخی زدم!
فکرش رو نمیکردم عاقبت من این بشه... یاشار ازت متنفرم ولی نفرینت نمیکنم.
فقط منتظر روزیام با قدرت برگردم و ازت انتقام بگیرم.
چشمای پر از اشکم خالی نمیشد!
لگدی به پهلوی اسبم زدم که از عمارت دور شد...
به سمت آدرسی که داده بود رفتم... من یاشار رو از کل زندگیم پاک میکنم اولین قدم هم ترمیم بکارتم بود.
به اون خونه رسیدم... یه خونهی قدیمی و کلنگی، با گوشهی شالم جلوی صورتم رو گرفتم تا منو نشناسن.
در و زدم... چند دقیقه بعد در توسط یه پیرزن باز شد.
نگاه بدی بهم کرد گفت:
- چیه؟
با خجالت و ترس گفتم:
- من... من خب... خب...
به اطراف نگاه کرد و پرید وسط حرفم و گفت:
- میخوای پرده بدوزی یا بچه سقط کنی؟
خشکم زد!
چطوری وقتی من هنوز چیزی نگفته بودم فهمید؟
معلوم بود کارش اینه... حس خورد شدن و تحقیر شدن داشتم.
آروم گفتم:
- اولی.
سری تکون داد و گفت:
- بیا تو.
داخل خونه شدم که در و بست و گفت:
- پول رو قبل از کار میگیرم... میشه سیصد تومن.
تند گفتم:
- باشه میدم فقط... فقط...
اون زن پوزخندی زد و گفت:
- من کارمو بلدم دختر نگران نباش.
با بغض نگاهش کردم...
چشماش بین اون همه چین و چروک به زور باز بود چطوری میخواست پردهام رو بدوزه؟
آهی کشیدم و پول رو بهش دادم... با گرفتن پول سریع دست به کار شد.
روی یه تخت کهنه دراز کشیدم و با بدن بی حس به سقف خیره شدم.
تمام زندگیم از جلوی چشمام کنار رفت.
چی شد که به اینجا رسیدم؟
چشمام رو با ترس بستم...
درد کشیدم... دستایی که با پایین تنم ور میرفت و من توان تکون خوردن نداشتم.
تموم شد... هر چند با درد اما دیگه تموم شد...
اون زن شلوارم رو بالا کشید و گفت:
- تموم شد دختر جون مثل اولش شد حتی بهتر از اون... تنگه تنگ.
خندید و به سمت اتاقی رفت... به سمت جایی که رفت نگاه کردم و بیحال چشمام رو بستم.
#پارت_299
*********
دو روز از اون اتفاق شوم گذشته بود...
هر روز با آه و درد قلبی بیدار میشدم اما جلوی بقیه شاد بودم.
تظاهر میکردم با نریمان خوشبتم اما اینطوری نبود.
دلم براش میسوخت!
عشق بود که فقط توی چشماش میدیدم اما میدونستم که لیاقت عشقش رو ندارم!
رابطهام با گندم خوب شده بود... کمی از حالت افسردگی در اومده بود اما شب ها کابوس میدید.
معلوم نیست یاشار چه بلایی سرش آورده بود که اینطوری توی خواب به خودش میلرزید.
بابا هم چند باری بهش سر زده بود... نمیدونم اما حس میکردم بابا به گندم اهمیت میده ولی اونقدر ذهنم مشغول بود که به این موضوع اهمیت نمیدادم.
لباس عروسیم دوخته شده بود...
با دیدنش هوش از سرم رفت!
خیلی زیبا بود مثل همهی دختر ها با دیدن لباس عروسم خوشحال شدم!
اصلا فکرش رو نمیکردم خیاط های روستا همچین لباسی بدوزن!
دقیقا همون لباس عروس پف دار رویاهام بود!
وقتی پروش کردم حسابی به تنم نشست!
با لذت دستی به دامن پوفیاش انداختم و چرخیدم.
در اتاقم باز شد به خیال این که عمهاس گفتم:
- وای عمه خیلی ناز شده!
- توی تن تو خوشگله.
با شنیدن صداش سریع چرخیدم...
نریمان بود!
با چشمایی که برق میزد سر تا پام رو نگاه میکرد... با خجالت گفتم:
- داماد نباید عروس رو با لباس عروسی قبل از روز عروسی ببینه... شگون نداره.
نزدیکم شد و با شعف گفت:
- هر اتفاق بدی برام بیوفته برام مهم نیست... به دیدن تو توی این لباس میارزه.
سرم رو پایین انداختم که فاصلهاش رو باهام کم تر کرد...
دیگه نمیترسیدم... عذاب وجدان یاشار رو هم نداشتم.
خالی بودم... بدون حس!
بغلم کرد و روی موهام رو بوسید.
- خیلی زیبا شدی.
سرم رو بالا گرفتم تا چیزی بگم که...
لباش روی لبام نشست!
خشکم زد اما اون عمیق و داغ منو میبوسید و روی لبم رو زبون میزد... چشمام خود به خود بسته شد و به یقهاش چنگ زدم.
#پارت_300
سرم رو پایین انداختم که فاصلهاش رو باهام کم تر کرد...
دیگه نمیترسیدم... عذاب وجدان یاشار رو هم نداشتم.
خالی بودم... بدون حس!
بغلم کرد و روی موهام رو بوسید.
- خیلی زیبا شدی!
سرم رو بالا گرفتم تا چیزی بگم که...
لباش روی لبام نشست!
خشکم زد اما اون عمیق و داغ منو میبوسید و روی لبم رو زبون میزد... چشمام خود به خود بسته شد و به یقهاش چنگ زدم.
تا به حال این روی نریمان رو ندیده بودم
این دومین بار بود که منو میبوسید
یه بار اون شب بارونی توی کلبه یه بار هم الان.
مثل یاشار خشن و وحشی بوسه نمیزد بلکه عمیق و پر از حس بود!
خسته شده بودم از این همه مقایسه کردن نریمان و یاشار.
من باید یاشار رو فراموش کنم... اون ماله گذشته است.
نفس کم آوردم و بیاختیار لبام رو باز کردم اما حرکت لبام روی لبای نریمان بیاختیار من بود.
منم داشتم اونو میبوسیدم...
نمیدونم چقدر گذاشت که ازم فاصله گرفت و با نفس نفس نگاهم کرد.
با خجالت سرم رو پایین انداختم!
شرمم میشد توی چشمای خمارش نگاه کنم و غم توی نگاهم رو ببینه.
کنار گوشم گفت:
- طعم لبات معرکه است!
با صدای خش داری گفتم:
- الان عمه و زن عمو میان نریمان... بهتره بری.
خندید و شیطون گفت:
- الان در بری... شب عروسی میخوای چی کار کنی؟
یکه خورده نگاهش کردم که خندید و بوسهی کوتاهی روی لبام زد.
هم زمان عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد.
دستی به گونههای سرخ شده ام کشیدم و به سمت آینه چرخیدم.
برخلاف انتظارم لبام باد کرده و کبود نبود...
همیشه یاشار بعد از این که منو می بوسید لبام کبود میشد... اووووف بازم یاشار!
بسه ساحل تو باید یاشار رو فراموش کنی.
#پارت_282
از شدت شوک و ناراحتی طاقت نداشتم دیگه اون جا بمونم... سریع چرخیدم و به سمت پله ها دویدم.
صدای جر و بحث فروزان و بقیه رو میشنیدم اما اهمیتی ندادم.
در اتاق رو باز کردم و خودم رو داخل اتاق انداختم و در و بستم.
پشت در سر خوردم و بلند بلند هق هق کردم...
چرا من تا میخوام طعم خوشبختی رو حس کنم بعد یه بدبختی جدید برام دست میشه؟
یاشار نمیدونم ازت متنفر باشم یا نه؟!
قلبم ساز مخالف با افکارم میزنه...
آخه چرا اینقدر عذابم دادی؟
اگر من با نریمان ازدواج کنم و بفهمند دختر نیستم آبروی خاندان میره، منو هم سنگسار میکنن.
وایی خدا حتی فکرش هم منو دیوونه میکنه!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به حال خودم بیشتر زار زدم...
****
تا شب از اتاق بیرون نرفتم، میدونستم الان بابا اینو به همهی خانواده گفته...
صد در صد از طریق خدمتکارها توی کل روستا هم پخش میشه.
من از همین الان یه بدبخت واقعی شده بودم.
چند ضربه به در خورد... اهمیت ندادم چون حوصله نداشتم کسی رو ببینم اما در بعد از چند ثانیه باز شد.
نیم نگاهی به اون طرف انداختم که دیدم باباست.
آهی کشیدم و به سقف زل زدم.
تخت بالا و پایین شد... بابا کنارم نشست و آروم سرم رو نوازش کرد و گفت:
- دخترم چرا غمگینِ؟
سریع ولی آروم گفتم:
- چون نمیخواد ازدواج کنه؟
- چرا؟
چی جواب بدم؟ خدایا کمکم کن...
آروم گفتم:
- چون حسی به نریمان ندارم...چون نمیخوام از شما جدا بشم.
انگشت زیر چونهام گذاشت و صورتم رو به سمت خودش چرخوند و آروم گفت:
- دخترم نریمان پسر خوبیه تو تازه اون رو دیدی هنوز کامل نشناختیش وقتی که بشناسیش شک نکن عاشقش میشی... تازشم تو قرار نیست از من جدا بشی همین جا زندگی میکنید.
نگاهم دوباره غمگین شد... بابای مهربونم تو که از زندگی دخترت خبر نداری.
#پارت_283
صورتم رو به سمت خودش چرخوند و آروم گفت:
- دخترم نریمان پسر خوبیه تو تازه اون رو دیدی هنوز کامل نشناختیش وقتی که بشناسیش شک نکن عاشقش میشی... تازشم تو قرار نیست از من جدا بشی همین جا زندگی میکنید.
نگاهم دوباره غمگین شد... بابای مهربونم تو که از زندگی دخترت خبر نداری.
با لبخند تلخی گفتم:
- قراره سرنوشت منم مثل مامان بشه؟
رنگش پرید... معلوم بود از حرفم شوکه و ناراحت شده، چیزی نگفت که ادامه دادم:
- منم مثل مامان مجبور به ازدواج با کسی بشم که دوستش ندارم؟
آهی کشید و نگاهش رو ازم گرفت... شونههاش افتاده بود و دستاش رو مشت کرده بود، از حرفم پشیمون شدم اما حقیقت رو گفته بودم.
میدونستم که سالهاست به خاطر اون اتفاق داره زجر میکشه اما نمیخواستم دوباره اشتباهش رو تکرار کنه... من با این ازدواج صد در صد بدبخت تر از مادرم میشم.
با شنیدن صداش به خودم اومدم...
- من رویا رو دوست داشتم... همیشه یه فرصت میخواستم عشقم رو بهش ثابت کنم اما اون اجازه نداد... بین منو رویا هر اتفاقی که افتاد دیگه گذشته، نباید بهش فکر کرد... مهم تو و نریمان هستید که مناسب هم دیگهاین... بهش فرصت بده ساحل، چیزی که مادرت به من نداد.
خواستم چیزی بگم که دستش رو بالا گرفت و بهم اجازه نداد.
معلوم بود عصبی و ناراحته... انگار حرف من خیلی روش اثر گذاشته بود، ساکت شدم و به ناچار سری تکون دادم که بفهمه حرفش رو قبول کردم.
چشماش رو با تایید بست و از روی تخت بلند شد... همین که از اتاق بیرون رفت دوباره بغضم گرفت.
مامان لطفا به خدا بگو که منو مثل تو امتحان نکنه!
باور کن من نمیتونم تو رو سر بلند کنم... من هنوز متعلق به یاشارم، هنوز صیغهی اونم.
************
""یاشار""
گندم روی زمین نشسته بود و هق هق میکرد.
آب مردو**نهام از دهنش تا زیر چونهاش سرازیر شده بود و موهاش به خاطر چنگ هایی که توشون زده بودم پریشون بود.
خودم رو با دستمال تمیز کردم و شرتم رو بالا کشیدم... با لحن سردی گفتم:
- پاشو برو... اتاقم رو به گند کشیدی.
سرش رو پایین انداخت و گریهاش ساکت شد... پشت بهش کردم و به سمت میز بار رفتم، هو*س مشروب کرده بودم.
این روزا خیلی اون لعنتی رو میخوردم.
همین که شیشهی مشروب رو برداشتم صدای جیغی رو شنیدم.
سریع چرخیدم که دیدم گندم داره با چاقو به طرفم میاد... یه لحظه حس کردم زمان ایستاد.
#پارت_284
همین که شیشهی مشروب رو برداشتم صدای جیغی رو شنیدم.
سریع چرخیدم که دیدم گندم داره با چاقو به طرفم میاد... یه لحظه حس کردم زمان ایستاد.
گندم با گریه و چشمایی که توش جنون بیداد میکرد... با چاقوی میوه خوری به سمتم میدوید.
شوکه بودم اما سریع عکس العمل نشون دادم و دستش رو گرفتم، زوری نداشت اما عجیب سریع بود!
دستش رو کمی کشید که و با دست دیگهاش به سینهام مشت میزد و جیغ می کشید...
اصلا نفهمیدم چطوری سینهام رو زخمی کرد... هر لحظه تقلاهاش بیشتر میشد.
عصبی محکم هولش دادم که به پشت نقش زمین شد و از حال رفت...
بهت زده نفس زنان بالای سرش ایستادم، باورم نمیشد که همچین کاری کرده باشه.
نمیدونم چند دقیقه شوکه و گیج بالای جسم بیهوش گندم ایستاده بودم که در با شدت باز شد و سپهر وارد شد.
نگاهش به گندم افتاد و شوکه خشکش زد، برام مهم نبود که گندم لخته و چیزی تنش نیست.
سپهر با مکث نگاهش رو از اون گرفت و با تعجب و نگرانی گفت:
- چی شده یاشار؟ گندم چش شده؟
عصبی چشمام رو بستم... چنگی به موهام زدم و غریدم:
- میخواست منو...بکشه.
با چشمای گرد گفت:
- چی؟ چرا؟
کلافه نگاهی به گندم انداختم و گفتم:
- نمیدونم... انگار دیوونه شده بود، معاینه اش کن ببین چش شده.
عقب رفتم و ملحفهای برداشتم و روش انداختم... سپهر سریع جلو اومد و خم شد نبضش رو گرفت، هر چقدر که میگذشت با یادآوری کارش عصبی تر میشدم.
شیشهی مشروب رو به لبم نزدیک کردم و سر کشیدم.
سپهر گفت:
- یاشار این تب داره... به لوازم پزشکی نیاز دارم.
خسته گفتم:
- از اتاق من ببرش بیرون نمیخوام اینجا باشه.
چپ چپ نگاهم کرد اما گندم رو روی دستاش بلند کرد و از اتاقم بیرونش برد.
سردرگم به اطراف نگاه کردم... دنبال دلیل این بودم که چرا گندم به سمتم حمله کرد؟
عصبی دوباره اون کوفتی رو سر کشیدم، به خودم اومدم که مست و خمار شده بودم.
گیج دور خودم چرخیدم... یه چیزی میخواستم اما نمی دونم چی بود.
تلو تلو خوران از اتاقم خارج شدم و به سمت دری که جلوم بود رفتم... در و باز کردم و وارد شدم.
بوی نم بارون و یاس میاومد... این عطر برام آشنا بود!
نزدیکتر رفتم... دلم سک**س میخواست اما فقط با یکی... ساحل.
صدام رو روی سرم انداختم و داد زد:
- ساحل... کجااااااییییی؟... ساحل؟
در اتاق باز شد... صدای سپهر اومد.
- یاشار تو آخر همهمون رو دیوونه میکنی با این کارات.
بلند خندیدم... قهقهه زدم.
#پارت_285
""ساحل""
دستم رو گرفت که سریع دستم رو عقب کشیدم... نریمان کلافه گفت:
- این کارات چه معنیای میده ساحل؟
سرد گفتم:
- یعنی نمیدونی؟
ناراحت گفت:
- چون قراره با هم ازدواج کنیم؟ چون دوست دارم؟ چون میخوام مال من باشی؟
نگاه ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- منو تو به درد هم نمی خوریم.
با لجبازی گفت:
- به درد هم میخوریم ساحل... من از همون نگاه اول عاشقت شدم نمی تونم بیخیالت بشم.
جملهی آخرش توی سرم اکو شد... اگه نریمان هم همون بلایی که بابا سر مامان آورد سرم بیاره چی؟
حس کردم تنم یخ زد...
با ترس نگاهش کردم که با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت:
- ساحل چی شده خوبی؟ چرا رنگت پرید؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزونی گفتم:
- خو... خوب...خوبم.
از روی تاب بلند شدم تا برم که مچ دستم رو گرفت...
ساحل نگران چی هستی؟
تو که یه بار بهت تجا*وز شده... تو که دختر نیستی پس چی تو رو می ترسونه؟
نریمان که مکث منو دید نزدیکم شد و هر دو دستم رو گرفت، مجبورم کرد توی چشماش خیره بشم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- چی باعث شده این همه بترسی؟
چیزی نگفتم... نگاه آرومش اصلا شبیه چشمای وحشی یاشار نبود.
عادت نداشتم محبت ببینم... من با خشم و غیرت خو گرفته بودم.
رفتار های نریمان برام عجیب بود!
کدوم خان زادهای وجود داره که اینقدر مهربون باشه؟
به خودم اومدم که دیدم توی بغلش اسیر شدم...
اون چطور منو بغل کرد؟
اگر کسی ببینه چی؟... اومدم از بغلش بیرون بیام که نذاشت و منو سفت تر گرفت.
- بمون... میخوام آرومت کنم.
با شنیدن حرفش خشکم زد...
من واقعا چطور میتونم نریمان و با یاشار مقایسه کنم؟
#پارت_286
بغضم گرفت...
با خواهش کنار گوشم گفت:
- قبول کن ساحل... قول میدم خوشبختِت کنم.
خدایا چارهی دیگهای دارم؟
دیگه خستهام... چطور وقتی بین این خانواده تنهام از این ازدواج اجباری شونه خالی کنم؟
باید سرنوشت رو قبول کنم...
آهی کشیدم و آروم گفتم:
- قبول میکنم...
*******
""یاشار""
وارد زیر زمین شدم، به اون که دور دست و پاهاش طناب بسته شده بود خیره شدم...
دیگه مثل اوایل زیبا نبود... تن و بدنش خونی و کثیف شده بود و اگه کسی میدیدش نمیشناختش... با پوزخند نزدیکش رفتم، با شنیدن صدای پاهام سر بالا گرفت و بیجون نگاهم کرد.
یه زمانی ساحل جای اون بود... توی این زیر زمین ولی اون موقع بعد از کارم یه جورایی پشیمون شده بودم.
اما این دختر... خیلی بهش لطف کرده بودم که بدون آب و غذا توی زیر زمین حبسش کرده بودم.
خم شدم و جلوش نشستم، به رد خونه خشک شده کنار لبش نگاه کردم و با تحقیر گفتم:
+ خوش میگذره؟
جواب نداد... فقط با نگاهی سرد و پر از نفرت نگاهم کرد... دوباره گفتم:
+ از این که نقشهات خراب شده چه حسی داری؟
با صدای خش داری لب زد:
- بر..برو به...درک.
با گفتن حرفش سیلی محکمی زیر گوشش خوابوندم که خون از لب و دهنش جاری شد.
عصبی یقهاش رو توی دستم گرفتم و داد زدم:
- زر نزن هر*زهی دوزاری... حالا با نقشه وارد عمارت من میشی؟ که منو بکشی جن*ده سگ؟ از طرف کی اومدی هان؟ حرف بزن وگرنه اون روی منو میبینی.
چشمای از زور ضعف خمار شده بود... خونش رو توی صورتم تف کرد و گفت:
- منو بکش...
هولش دادم و با انزجار خونابهی روی صورتم رو چاک کردم... با خشم و غضب نگاهش کردم و نعره زدم:
- اکبر.
صدای بادیگاردم اومد...
- بله ارباب؟
خبیث به گندم نگاه کردم و گفتم:
- سگای منو بیار... هر سه تا شون رو.
- چشم آقا.
میتونستم ترس و تعجب رو توی چشمای گندم ببینم... وقتش بود حقیقت رو از زیر زبونش در بیارم.
#پارت_287
با خشم و غضب نگاهش کردم و نعره زدم:
- اکبر.
صدای بادیگاردم اومد...
- بله ارباب؟
خبیث به گندم نگاه کردم و گفتم:
- سگای منو بیار... هر سه تا شون رو.
- چشم آقا.
میتونستم ترس و تعجب رو توی چشمای گندم ببینم... وقتش بود حقیقت رو از زیر زبونش در بیارم.
چند دقیقه ایستادم که صدای پارس سگام رو شنیدم... پوزخندی زدم و با لحن ترسناکی زمزمه کردم:
- وقته نمایش اصلیه.
ترسِ توی چشماش بیشتر شد و رنگش پرید...
دستام رو با لذت به هم کوبیدم و زمزمه کردم:
- به نظرت مجازات کسی که قصد جون ارباب کیانی یعنی من رو داره چیه؟
در باز شد و اکبر و سگها وارد شدن... سه تا سگ بزرگ و سیاه که غیر از من رام کسی دیگهای نمیشدن.
نگاه ترسیدهی گندم میخ اونا بود اما چیزی نمیگفت.
به اکبر اشاره کردم که بره... سگا نزدیک من شدن و ایستادن اما برای گندم گارد گرفته بودن.
دوباره گفتم:
- جواب سوالم رو ندادی.
دوباره چیزی نگفت... لبخندی زدم و سرِ یکی از سگها رو نوازش کردم و گفتم:
- میخوای اسم این خوشگلا رو بدونی؟ این اسمش دردِ... گازهای محکم و دردناکی میگیره... این وسطی اسمش زجره... تمام بدن شکارش رو گاز گاز میکنه و اون رو با زجر میکشه... و سومی اسمش مرگه... گلوی شکار رو هدف میگیره و میکشه.
کمی مکث کردم و بعد به خوش اشاره کردم که حالا تنش میلرزید...
با صدای بلند تری گفتم:
- و تو اسمت طعمه یا شکاره.
با شوک و وحشت گفت:
- تو... تو میخوای منو خوراک سگات کنی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خوراک سگا؟ نه سگهای من گوه خور نیستن... اما بکن خوبی هستن.
سرم رو بالا بردم و قهقهه زدم...
- اونا چند وقت ک*ص و کو*ن نکردن تشنهان... بعد غذا میخوان.
با شنیدن این حرفم با صدای بلندی گریه کرد که سگها شروع به پارس کردن...
ترسید و تند تند گفت:
- نه نه تو... تو رو خدا... میگم... بخدا میگم... غلط کردم گوه خوردم اینا رو بگو ببره...
لبخند پیروزمندانهای زدم و دستی روی سر سگها کشیدم تا آروم بشن... با تاکید گفتم:
- اگه نمیخوای توسط کی**ر اینا جر بخوری پس بگو چرا میخواستی منو بکشی.
مظلوم نگاهم کرد که با خشم گفتم:
- کسی بهت دستور داده؟
کمی نگاهم کرد و بعد سری تکون داد... خون جلوی چشمام رو گرفت.
#پارت_288
خون جلوی چشمام رو گرفت... با صدای دورگه گفتم:
- کی بهت دستور داده؟
سکوت کرد و چیزی نگفت... کمی بهش فرصت دادم اما وقتی دیدم که جواب نمیده یکی از سگ هام رو به سمتش هول دادم اونم از خدا خواسته سمتش جهش گرفت و نشست.
گندم با دیدن اون سگ جیغ خفیفی کشید که غریدم:
- گفتم کی بهت دستور داده؟
از شدت ترس تند تند گفت:
- ارباب احمدی اون...اون دستور داد... واییی اینو ببر.
یکه خورده نگاهش کردم...
ارباب احمدی؟
پدر ساحل؟... اون میخواست منو بکشه؟
با جیغ گندم از شوک بیرون اومدم... دیدم که سگها جلو رفتن و داشتن بدن گندم رو بو میکشیدن اما دیگه اهمیت ندادم.
شوکه چرخیدم و به سمت پله ها رو از زیر زمین خارج شدم.
چرا ارباب احمدی میخواست منو بکشه؟
چرا گندم رو فرستاد؟...
عصبی چنگی به موهام زدم... باید حتما کاری انجام بدم.
""ساحل""
خبر این که من این ازدواج رو قبول کرده بودم مثل بمب توی روستا پیچیده بود...
به زور جلوی خودم رو میگرفتم که پشیمون نشم.
اما استرس بدی داشتم ... انگار یه اتفاقی میخواست بیفته.
خیلی چیزا قرار بود توی زندگیم عوض بشه.
#پارت_289
""ساحل""
خبر این که من این ازدواج رو قبول کرده بودم مثل بمب توی روستا پیچیده بود...
به زور جلوی خودم رو میگرفتم که پشیمون نشم.
اما استرس بدی داشتم ... انگار یه اتفاقی میخواست بیفته.
خیلی چیزا قرار بود توی زندگیم عوض بشه.
باید یه کاری میکردم... نباید بذارم طبل رسواییام به صدا در بیاد.
وارد سالن شدم، عمه و زنعمو فروزان روی مبل نشسته بودن و پارچه برای لباس عروسم انتخاب میکردن.
عقد و عروسی قرار بود با هم بر گذار بشه اونم توی یک هفته بعد.
بابا اونقدر عجله داشت که نمی خواست من پشیمون بشم...
عمه با دیدنم با ذوق گفت:
- بیا اینجا دختر گلم!
لبخند بیجونی زدم و جلو رفتم...
زن عمو فروزان با این که مخالف ازدواج ما بود اما به ناچار قبول کرده بود و یکم رفتارش باهام معمولی تر شده بود.
پارچهی سفید طرح دار رو جلوم گرفت و به صورتم نگاه کرد، نمیدونم چرا ازش میترسیدم.
نگاه ازش گرفتم که سرد گفت:
- همین بهش میاد.
نگاهی به پارچه کردم... پارچه سفید لباس عروس که پر از طرح بود و جنس خاصی داشت معلوم بود پارچه ی گرونیِ...
یاد روزی افتادم که با یاشار صیغه کردم...
من باید قبل از عقد صیغه رو هم باطل میکردم... باید با یاشار حرف بزنم.
وایی اگر بفهمه منو میکشه.
- ساحل خوبی عمه جان؟ رنگت چرا پریده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوبم عمه چیزی نیست.
زن عمو خودش رو به بیتوجهی زد... از کنارشون بلند شدم و به سمت در رفتم، باید پیش اسبم میرفتم.
یکم سوارکاری حالم رو خوب میکرد... در خونه رو که باز کردم با دیدن اون شخصی که پشت در روی زمین افتاده بود جیغی زدم و عقب رفتم.
با صدای جیغ من زن عمو و عمه و خدمتکار ها سر رسیدن... دستم رو روی دهنم گذاشتم.
از شدت شوک و نگرانی قلبم تند میزد.
زن عمو با ترس گفت:
- این دختر کیه؟ چرا اینجوریه؟
عمه سریع پشت به صحنه ایستاد بقیه هم سر و صدا میکردن اما من با یکم دقت اون رو شناختم...
باورم نمی شد که خودش باشه.
#پارت_290
زن عمو با ترس گفت:
- این دختر کیه؟ چرا اینجوریه؟
عمه سریع پشت به صحنه ایستاد بقیه هم سر و صدا میکردن اما من با یکم دقت اون رو شناختم...
باورم نمی شد که خودش باشه.
سریع نزدیکش رفتم و روی زمین نشستم، نمیدونم زنده بود یا نه... کل تنش خاکی و خونی بود جوری که به زور میشد یه جای سالم روی بدنش پیدا کرد.
با صدای بلندی گفتم:
- دکتر خبر کنید سریع.
موهاس رو زدم کنار و با نگرانی گفتم:
- گندم... گندم بلند شو چه اتفاقی برات افتاده؟
هر چی به صورتش می زدم بهوش نمی اومد... به یکی از نگهبان ها اشاره کردم که بلندش کنه، نگهبان که جلو اومد گفتم:
- چطوری اومد اینجا؟
سریع گفت:
- خانم وقتی رسید حالش بد بود اصرار داشت ارباب رو ببینه بعد از حال رفت.
گیج شدم و چیزی نگفتم؛ نگهبان روی دستاس بلندش کرد و اون رو داخل خونه برد.
فرصت نکردم فکر کنم چرا میخواسته بابا رو ببینه... توی یکی از اتاق ها بردش و روی تخت گذاشتش، یکی از خدمتکار ها با دستمال مرطوب صورتش رو تمیز کرد... نیم ساعت طول کشید تا دکتر روستا بیاد و همه از اتاق بیرون رفتیم تا کارش رو بکنه.
با استرس پشت در ایستادم...
یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
یاشار خبر داره معشوقهاش اینجاست؟
شاید نگرانش شده باشه...
#پارت_291
فرصت نکردم فکر کنم چرا میخواسته بابا رو ببینه... توی یکی از اتاق ها بردش و روی تخت گذاشتش، یکی از خدمتکار ها با دستمال مرطوب صورتش رو تمیز کرد... نیم ساعت طول کشید تا دکتر روستا بیاد و همه از اتاق بیرون رفتیم تا کارش رو بکنه.
با استرس پشت در ایستادم...
یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
یاشار خبر داره معشوقهاش اینجاست؟
شاید نگرانش شده باشه...
با شنیدن صدای نریمان از فکر بیرون اومدم.
- چی شده ساحل؟ مادرم چی میگه؟
با استرس گفتم:
- نریمان یادته توی کلبهی جنگلی بودیم و بارون میاومد؟... اون شب ارباب یاشار و اون دختره گندم اومدم پیش ما.
سریع گفت:
- آره یادمه چی شده؟
با ناراحتی گفتم:
- با سر و وضع بدی اومده اینجا کلِ تنش زخمی و خاکی بود به اینجا که رسید از حال رفت حالا دکتر داره معاینهاش میکنه.
نگران گفت:
- چرا مگه چی شده؟
شونهای بالا انداختم و ناراحت گفتم:
- منم نمیدونم... به نظرت باید به ارباب یاشار بگیم؟
سری تکون داد و لب زد:
- آره حتما باید بگیم...
با بیرون اومدن دکتر حرفمون نیمه تموم باقی موند.
منو نریمان سریع به سمت دکتر رفتیم و حال گندم رو پرسیدیم.
دکتر نگاهی به درِ اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت:
- حالش الان خوبه و خوابیده... اما جراحات بدنش خیلی زیاد بود معلومه حسابی کتک خورده زخمهاش هم کمی عفونت کرده بود.
نگران گفتم:
- خوب میشه دکتر؟
سری تکون داد و گفت:
- بله باید زود به زود پانسمان هاش عوض بشه و تقویت بشه.
تشکری کرد و با خیال راحت نفس کشیدم... عمه و زنعمو در حال حرف زدن بود و نریمان هم به فکر فرو رفته بود.
هیچ وقت فکرش هم نمیکردم یه روز در این حد نگران معشوقهی یاشار باشم.
#پارت_292
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم، روی تخت دیدمش که دست و تا زیر گردنش پانسمان شده بود و خونهای خشک شدهی روی صورتش پاک شده بود.
روی صورتش پر از جای زخم بود...
آهی کشیدم و در و بستم، به سمت تخت رفتم و کنارش نشستم و به صورتش نگاه کردم.
از این فاصله تعجب کردم چرا اینقدر شبیه منه، یعنی باشار الان نگرانشِ؟
چرا همهاش دارم این سوال رو از خودم میپرسم؟
خیلی دلم میخواست بدونم الان داره چی کار میکنه...
یعنی از اتفاقی که برای گندم افتاده خبر داره؟
با شنیدن صدایی از سمت گندم از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم.
انگار داشت کابوس میدید... زیر لب ناله میکرد:
- آخ نه... نه خوا...هش می.. میکنم... یاشار...یااااشار.
بغضم گرفت!
اون یاشار رو میخواست... آهی کشیدم و گوشیای که تازه خریده بودم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم، چه خوب به قبل از این که از عمارتش برای همیشه برم شمارهاش رو حفظ کردم.
با همون بغض شمارهی یاشار رو گرفتم، قبل از این که دستم روی دکمه بشینه با حرف گندم خشک شدم.
- نه... نه یاشار منو... منو نزن... ولم کن عوضی...
ترسیده و بهت زده به گندم خیره شدم...
پس اینم دور انداخت؟!
گندم هم یه بازیچه بود مثل منو الیزابت... و کسایی که قبل و بعد ما بودن.
گوشی رو توی دستم فشردم و یه قطره اشکم با لجبازی چکید.
#پارت_293
یعنی من دلم برای همچین آدم بیرحمی تنگ شده بود؟
به خاطر اون برای ازدواجم دو دل بودم؟
وایی خدایا کمک کن!
به من به گندم... معلوم نیست بیچاره رو چطوری کتک زده که به این حال و روز افتاده.
بدون این که متوجه بشم کنار گندم نشستم و اشک ریختم، معلوم بود که خوابه اما بین خواب هزیون میگفت که چیزی از حرفاش نمیفهمیدم... با باز شدن در نگاه از گندم گرفتم و به نریمان که وارد شده بود نگاه کردم.
با دیدنش سریع اشکهام رو پاک کردم که گفت:
- خانم دل نازک من داره گریه میکنه؟
با این که به این حرفاش عادت نداشتم ولی کم آرامش گرفتم و گفتم:
- دلم براش سوخت نریمان!
دستش رو دورم حلقه کرد و گفت:
- آروم باش عزیزم! مهم اینه الان جاش امنِ و به زودی خوب میشه.
با لبخند نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
از این که دستاش دورم بود معذب بودم اما عقب نرفتم.
شاید این طوری برام گنجانده بشه که نباید به یاد یاشار باشم.
از اتاق بیرون رفتیم و به دکتر گفتم که گندم بین خواب میترسه و هزیون میگه تا کمکی بهش کنه.
هر چقدر که بیشتر میگذشت نگرانی من نسبت به گندم زیاد تر میشد... شاید خانواده ای داره که الان نگرانش باشن.
کاشکی زود تر بهشون بیاد.
اما انتظار من تا فردا طول کشید...
حالش بهتر شده بود اما به خاطر بدن ضعیف زود از حال رفته و دیر بهشون میاد.
نمیدونم چرا منتظر بودم...
شاید چون میخواستم خبری از یاشار بگیرم.
این که واقعا من درست فکر کردم و از هم جدا شدن یا هنوز باهمن؟
#پارت_294
هر چقدر که بیشتر میگذشت نگرانی من نسبت به گندم زیاد تر میشد.
شاید خانواده ای داره که الان نگرانش باشن.
کاشکی زود تر بهوش بیاد.
اما انتظار من تا فردا طول کشید...
حالش بهتر شده بود اما به خاطر بدن ضعیف زود از حال رفته و دیر بهوش میاد.
نمیدونم چرا منتظر بودم...
شاید چون میخواستم خبری از یاشار بگیرم.
این که واقعا من درست فکر کردم و از هم جدا شدن یا هنوز باهمن؟
******
بالاخره بعد از دو روز بهوش اومد..
اما نه حرف میزد نه عکسالعملی نشون میداد، بابا وقتی اون شب به عمارت اومد و گندم رو دید خیلی شوکه شد.
نمیدونم چرا اون عکسالعمل رو نشون داد!
اما دیگه اون دور و بر پیداش نشد...
دلم برای گندم واقعا میسوخت!
هر چقدر که میگذشت حس بدم نسبت به یاشار بیشتر میشد!
آهی کشیدم و سینی غذا رو برداشتم و به سمت اتاق گندم رفتم...
در و باز کردم و وارد شدم، مثل این چند روز روی تخت نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود.
با لبخند گفتم:
- سلام عزیزم... ظهر بخیر!
مثل همیشه جوابی بهم نداد...
به روی خودم نیاوردم و به کاسهی سوپ اشاره کردم و گفتم:
- برات سوپ درست کردم... خیلی خوشمزه شده.
نمیدونم منو یادش میاومد یا نه...
نگران بودم اگر بخوام بهش یادآوری کنم با شنیدن اسم یاشار حالش بد میشه یا نه؟
قاشق رو از سوپ پر کردم و کمی فوت کردم.
جلوی لباش گرفتم که بعد از مکثی خورد.
خدا رو شکر با هر چی که قهر کرده بود با شکمش آشتی بود!
همین طوری پنج، شیش تا قاشق خورد که صورتش رو چرخوند به معنی این که نمیخوره.
لبخند تلخی زدم و قاشق رو توی ظرف گذاشتم و گفتم:
- نوش جونت.
آهی کشیدم، سینی رو برداشتم و بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم.
از اتاق که خارج شدم کمی مکث کردم...
این چند روز فقط داشتم فکر میکردم به یاشار خبر بدم یا نه...
چی کار کنم خدایا؟
همون موقع فکری به سرم زد...
میدونم دیوونگی بود اما باید برای کمک به گندم انجام می دادم.
نمیخواستم اونم مثل من به دست یاشار عذاب بکشه.
شاید هم اتفاقی نیافتاده بود و یاشار منتظر گندم بود!
#پارت_295
سینی رو توی آشپزخونه بردم و به دست سر خدمتکار بانو دادم، دو دل بودم کاری که به ذهنم رسیده بود رو انجام بدم یا نه اما باید به گندم کمک میکردم.
رو به بانو گفتم:
- بانو نریمان و عموم کجان؟
- با ارباب رفتن به زمین های کاشت گندم روستا سری بزنن.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه ممنون.
از آشپرخونه خارج شدم... حالا که اونا بیرونن و عمه و زن عمو رفتن خونهی کتخدا پس منم میتونستم کارم رو انجام بدم.
سری به اتاقم رفتم و لباس مخصوص اسب سواریم رو پوشیدم برای این که که اندامم توی اون لباس تنگ کم تر جلوه کنه مانتوی بلندم رو روی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
سریع به سمت اصطبل رفتم و اسبم رو برداشتم و سوارش شدم... دیگه نمیتونستم از تصمیمم پشیمون بشم پس حرکت کردم.
************
نگاهی به نمای عمارت انداختم...
خاطرات زیادی به سرم هجوم آورد، که بیشترشون عجیب تلخ بودن!
دلم سنگین شد و آهی کشیدم...
نگاههای متعجب زیادی رو حس میکردم اما محل ندادم و از اسبم پیاده شدم.
به سمت عمارت حرکت کردم، هدی با دیدنم چشماش گرد شد اما وقتی بهش نزدیک تر شدم با ذوق داد زد:
- ساحل!
سریع جلو اومد بغلم کرد...
خندیدم و منم محکم دستام رو دورش حلقه کردم.
از بغلم بیرون اومد و گفتم:
- خوبی هدی؟
سرش رو پایین انداخت و با خجالت گفت:
- بب... ببخشید خانوم... حواسم نبود.
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه هدی؟
- شما یه خان زاده هستید... دختر یه ارباب کار من بیاحترامی بود.
دلخور نگاهش کردم و گفتم:
- این طوری نگو ناراحت میشم.
خواست چیزی بگه که صدای افتادن و شکستن چیزی رو شنیدم...
نگاهم رو بالا گرفتم که چشمم به خاتون افتاد و بغضم گرفت.
چقدر دلم برای خاتون تنگ شده بود!
سریع جلو رفتم و اون رو هم بغل کردم.
با بغض گفت:
- بالاخره اومدی دخترم؟
منم صدام بغض داشت:
- آره خاتون اومدم...
از بغلش بیرون اومدم...
نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
- چقدر عوض شدی!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم... با هدی و خاتون وارد عمارت شدیم.
همهی ندیمه ها با تعجب و ترس بهم نگاه میکردن ولی سعی کردم توجه نکنم.
#پارت_296
از بغلش بیرون اومدم...
نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
- چقدر عوض شدی!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم... با هدی و خاتون وارد عمارت شدیم.
همهی ندیمه ها با تعجب و ترس بهم نگاه میکردن ولی سعی کردم توجه نکنم.
روی یکی از مبل ها نشستم و رو به هدی گفتم:
- پس سپهر کجاست؟
آروم گفت:
- حال یکی از اهالی روستا بد بود رفته برای معالجه.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم...
استرس داشتم که خبر یاشار رو بگیرم، یعنی الان عمارت بود یا بیرون؟
خاتون و هدی مثل پروانه دورم میچرخیدن و بهم ابراز دلتنگی میکردن تا حدی کم کم استرسم از بین رفت...
کمی بعد در عمارت باز شد و سیخ سر جام نشستم.
چشمم به در افتاد... با دیدنش قلبم تند زد!
خودش بود... همون نگاه سرد و مرموز، همون صورت و اخمها... فقط ته ریش به صورتش اضافه شده بود که بهش میاومد.
با دیدنم اخمهاش از بین رفت و مکث کرد، بهم خیره شد و منم همینطور...
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- سلام.
با شنیدن صدام به خودش اومد و ابرویی بالا انداخت... نگاهی به سر تا پام کرد انگار باور نداشت که خودم باشم.
با قدم های آروم به سمتم اومد... نگاهش به من بود اما مخاطبش خاتون.
+ خاتون برای من و مهمونمون میوه بیار.
خاتون سریع اطاعت کرد و رفت... هدی هم دنبالش رفت و هر دو غیب شدن، خیلی سعی کردم ترس و استرس توی صورتم مشخص نباشه.
همون طوری که خیرهام شده بود سرد گفت:
+ خب... چی شده که گذرت به اینجا خورده؟
آروم گفتم:
- اومدم که یه... یه چیزی رو بهت بگم.
روی مبل سلطنتیاش نشست و پا رو پاش انداخت و گفت:
+ بگو میشنوم.
سریع و جدی گفتم:
- گندم الان عمارت ماست... حالش هم خیلی بده گفتم شاید نگرانش شده باشی و...
با شنیدن صدای قهقهه اش حرف توی دهنم ماسید...
با حیرت نگاهش کردم که چطوری سر بالا گرفته بود و بلند میخندید، اون قدر شوکه شده بودم که نتونستم چیزی بگم.
یه دفعه خندیدنش رو متوقف کرد و با تمسخر گفت:
+ این همه راه اومدی که اینو بهم بگی؟
گیج لب زدم:
- ولی... ولی گندم...
سرد و جدی گفت:
+ گندم برای من تموم شد... اونم یکی بود مثل تو خودت که باید بهتر بدونی.
حس کردم با این حرفش یه چیزی درونم شکست و خورد شد!
#پارت_297
با ناباوری و نا امیدی گفتم:
- تو اون بلا رو سرش آوردی؟
سری تکون داد و گفت:
+ آره... یادته گفته بودم از دخترا و زنهای چموش بدم میاد؟ اون مثل تو رام نبود... زیادی چموش بازی و زبون درازی میکرد منم به حقش رسوندمش.
با بغض گفتم:
- نمیشناسمت یاشار...
انگشتش رو به طرفم گرفت و توی هوا تکون داد و گفت:
+ یاشار نه... ارباب کیانی بزرگ.
نگاهم رو ازش گرفتم که ادامه داد...
+ راستی بهت تبریک میگم داری ازدواج میکنی.
با ترس نگاهش کردم...
وای اگه بلایی سرم بیاره چی؟
با دیدن نگاهم لبخندی زد و گفت:
+ نترس دیگه برام ارزشی نداری که بخوام حساس بازی در بیارم... صیغه رو هم باطل کردم... دیگه ازادی که با هر کی که دوست داری ازدواج کنی.
حس کردم نفسم قطع شد...
خدایا چی داشتم می شنیدم؟
این مگه همون یاشاری که منو با زور و تهدید نگه میداشت و همیشه از وجودم آرامش میگرفت نیست؟
چطوری این همه بد و بیرحم شده؟
با تسمخر ادامه داد:
+ فقط یه سوال دارم...
با هوس نگاهی به سر تا پام انداخت که حالم از خودم به هم خورد...
+ اون پسر عموی دیوونهات خبر داره که باکره نیستی؟ میدونی که یکی از رسم و رسومات نشون دادن دستمال خونی به مهمونهای عروسی از جمله مادر شوهره... تو که پرده نداری میخوای چی کار کنی؟
اشکم چکید، خندید بلند شد و به سمتم اومد...
از توی جیبش یه کاغذ در آورد با خودکار توی جیبش چیزی نوشت و کف دستم گذاشت.
با همون لحن تحقیر امیز گفت:
+ این آدرس یه دکتر تو همین روستاست... البته نمیشه بهش دکتر گفت اما کارش دوختن پردهی دخترایی مثل توعه.
به زور لب زدم:
- خیلی آشغالی!
بیتوجه بهم خندید و عقب عقب رفت... دیگه نمیتونستم اونجا بمونم. دلم میخواستم فرار کنم و دیگه قیافهی نحسش رو نبینم.
تند تند به سمت در رفتم که صداش رو شنیدم.
+ به سلامت.
اشکم بیشتر چکید... در و پشت سرم بستم و به سمت اسبم رفتم.
#پارت_298
یاشار منو با حرفاش شکست، خوردم کرد!
منه *** رو بگو که به یادش بودم... بدی هاش رو فراموش کرده بودم.
یه چیزی عجیب روی قلبم سنگینی میکرد... نه نه نه!
امکان نداشت... من به یاشار حسی ندارم اگر هم حسی بود خودش اونو با حرفهاش کشت.
سوار اسبم شدم و نگاهی به آدرسی که روی کاغذ بود انداختم.
حق با اون بود... اگر نشون باکرگی منو نبینن خاندانم بیآبرو میشد و منو هم سنگسار میکردن.
پوزخند تلخی زدم!
فکرش رو نمیکردم عاقبت من این بشه... یاشار ازت متنفرم ولی نفرینت نمیکنم.
فقط منتظر روزیام با قدرت برگردم و ازت انتقام بگیرم.
چشمای پر از اشکم خالی نمیشد!
لگدی به پهلوی اسبم زدم که از عمارت دور شد...
به سمت آدرسی که داده بود رفتم... من یاشار رو از کل زندگیم پاک میکنم اولین قدم هم ترمیم بکارتم بود.
به اون خونه رسیدم... یه خونهی قدیمی و کلنگی، با گوشهی شالم جلوی صورتم رو گرفتم تا منو نشناسن.
در و زدم... چند دقیقه بعد در توسط یه پیرزن باز شد.
نگاه بدی بهم کرد گفت:
- چیه؟
با خجالت و ترس گفتم:
- من... من خب... خب...
به اطراف نگاه کرد و پرید وسط حرفم و گفت:
- میخوای پرده بدوزی یا بچه سقط کنی؟
خشکم زد!
چطوری وقتی من هنوز چیزی نگفته بودم فهمید؟
معلوم بود کارش اینه... حس خورد شدن و تحقیر شدن داشتم.
آروم گفتم:
- اولی.
سری تکون داد و گفت:
- بیا تو.
داخل خونه شدم که در و بست و گفت:
- پول رو قبل از کار میگیرم... میشه سیصد تومن.
تند گفتم:
- باشه میدم فقط... فقط...
اون زن پوزخندی زد و گفت:
- من کارمو بلدم دختر نگران نباش.
با بغض نگاهش کردم...
چشماش بین اون همه چین و چروک به زور باز بود چطوری میخواست پردهام رو بدوزه؟
آهی کشیدم و پول رو بهش دادم... با گرفتن پول سریع دست به کار شد.
روی یه تخت کهنه دراز کشیدم و با بدن بی حس به سقف خیره شدم.
تمام زندگیم از جلوی چشمام کنار رفت.
چی شد که به اینجا رسیدم؟
چشمام رو با ترس بستم...
درد کشیدم... دستایی که با پایین تنم ور میرفت و من توان تکون خوردن نداشتم.
تموم شد... هر چند با درد اما دیگه تموم شد...
اون زن شلوارم رو بالا کشید و گفت:
- تموم شد دختر جون مثل اولش شد حتی بهتر از اون... تنگه تنگ.
خندید و به سمت اتاقی رفت... به سمت جایی که رفت نگاه کردم و بیحال چشمام رو بستم.
#پارت_299
*********
دو روز از اون اتفاق شوم گذشته بود...
هر روز با آه و درد قلبی بیدار میشدم اما جلوی بقیه شاد بودم.
تظاهر میکردم با نریمان خوشبتم اما اینطوری نبود.
دلم براش میسوخت!
عشق بود که فقط توی چشماش میدیدم اما میدونستم که لیاقت عشقش رو ندارم!
رابطهام با گندم خوب شده بود... کمی از حالت افسردگی در اومده بود اما شب ها کابوس میدید.
معلوم نیست یاشار چه بلایی سرش آورده بود که اینطوری توی خواب به خودش میلرزید.
بابا هم چند باری بهش سر زده بود... نمیدونم اما حس میکردم بابا به گندم اهمیت میده ولی اونقدر ذهنم مشغول بود که به این موضوع اهمیت نمیدادم.
لباس عروسیم دوخته شده بود...
با دیدنش هوش از سرم رفت!
خیلی زیبا بود مثل همهی دختر ها با دیدن لباس عروسم خوشحال شدم!
اصلا فکرش رو نمیکردم خیاط های روستا همچین لباسی بدوزن!
دقیقا همون لباس عروس پف دار رویاهام بود!
وقتی پروش کردم حسابی به تنم نشست!
با لذت دستی به دامن پوفیاش انداختم و چرخیدم.
در اتاقم باز شد به خیال این که عمهاس گفتم:
- وای عمه خیلی ناز شده!
- توی تن تو خوشگله.
با شنیدن صداش سریع چرخیدم...
نریمان بود!
با چشمایی که برق میزد سر تا پام رو نگاه میکرد... با خجالت گفتم:
- داماد نباید عروس رو با لباس عروسی قبل از روز عروسی ببینه... شگون نداره.
نزدیکم شد و با شعف گفت:
- هر اتفاق بدی برام بیوفته برام مهم نیست... به دیدن تو توی این لباس میارزه.
سرم رو پایین انداختم که فاصلهاش رو باهام کم تر کرد...
دیگه نمیترسیدم... عذاب وجدان یاشار رو هم نداشتم.
خالی بودم... بدون حس!
بغلم کرد و روی موهام رو بوسید.
- خیلی زیبا شدی.
سرم رو بالا گرفتم تا چیزی بگم که...
لباش روی لبام نشست!
خشکم زد اما اون عمیق و داغ منو میبوسید و روی لبم رو زبون میزد... چشمام خود به خود بسته شد و به یقهاش چنگ زدم.
#پارت_300
سرم رو پایین انداختم که فاصلهاش رو باهام کم تر کرد...
دیگه نمیترسیدم... عذاب وجدان یاشار رو هم نداشتم.
خالی بودم... بدون حس!
بغلم کرد و روی موهام رو بوسید.
- خیلی زیبا شدی!
سرم رو بالا گرفتم تا چیزی بگم که...
لباش روی لبام نشست!
خشکم زد اما اون عمیق و داغ منو میبوسید و روی لبم رو زبون میزد... چشمام خود به خود بسته شد و به یقهاش چنگ زدم.
تا به حال این روی نریمان رو ندیده بودم
این دومین بار بود که منو میبوسید
یه بار اون شب بارونی توی کلبه یه بار هم الان.
مثل یاشار خشن و وحشی بوسه نمیزد بلکه عمیق و پر از حس بود!
خسته شده بودم از این همه مقایسه کردن نریمان و یاشار.
من باید یاشار رو فراموش کنم... اون ماله گذشته است.
نفس کم آوردم و بیاختیار لبام رو باز کردم اما حرکت لبام روی لبای نریمان بیاختیار من بود.
منم داشتم اونو میبوسیدم...
نمیدونم چقدر گذاشت که ازم فاصله گرفت و با نفس نفس نگاهم کرد.
با خجالت سرم رو پایین انداختم!
شرمم میشد توی چشمای خمارش نگاه کنم و غم توی نگاهم رو ببینه.
کنار گوشم گفت:
- طعم لبات معرکه است!
با صدای خش داری گفتم:
- الان عمه و زن عمو میان نریمان... بهتره بری.
خندید و شیطون گفت:
- الان در بری... شب عروسی میخوای چی کار کنی؟
یکه خورده نگاهش کردم که خندید و بوسهی کوتاهی روی لبام زد.
هم زمان عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد.
دستی به گونههای سرخ شده ام کشیدم و به سمت آینه چرخیدم.
برخلاف انتظارم لبام باد کرده و کبود نبود...
همیشه یاشار بعد از این که منو می بوسید لبام کبود میشد... اووووف بازم یاشار!
بسه ساحل تو باید یاشار رو فراموش کنی.
#پارت_301
****************
""یاشار""
یه بار دیگه نقشه هام رو مرور کردم...
کاملا بینقص و حساب شده بود.
به زودی همهی نقشههام رو عملی میکردم.
پوزخندی زدم و بطری مشروب رو نزدیک لبام بردم و یک نفس نوشیدم...
از سوزشی که ته گلوم احساس کردم
به سرفه افتادم.
سپهر به پشتم ضربه زد و گفت:
- بسه یاشار خودت رو کشتی این قدر که اون لامصب رو خوردی.
با صدایی که به خاطر مشروب خش دار و کش دار شده بود گفتم:
+ نه با...ید روووووز نقشه ام روووو مشخص کنم.
عصبی جلوم ایستاد و گفت:
- همون نقشهای که به خاطرش ساحل رو پس زدی؟ اون نقشه چیه؟ از کی میخوای انتقام بگیری؟ ساحل چند روز دیگه ازدواج میکنه... مگه صیغهی تو نبود؟
بی حرف دوباره خواستم مشروب بخورم که سپهر زد زیر دستم و بطری از دستم افتاد و شکست.
با خشم نگاهش کردم و داد زدم:
+آره صیغهام بود... هنووووز هم صیغمه... زنمه... ماله منههههه.
- پس چرا اون حرفها رو بهش زدی.
با خشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
اونم منتظر حرفی نمود و سری از روی تاسف تکون داد.
بالاخره همه دلیل کار هام رو میفهمیدن.
همه چی برای همه روشن میشد.
باید اونا تقاص کار هاشون رو پس بدن...
باید انتقام بگیرم اونم...
به وسیلهی ساحل.
سپهر بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت
آهی کشیدم و به سمت پنجره رفتم.
زیر لب گفتم:
+ منتظرم باش ساحل... دیدارمون خیلی زود اتفاق میوفته.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد