971 عضو
#پارت_324
همین که پایین تنهام توی آب فرو رفت به خودم لرزیدم و به گردن یاشار چسبیدم.
بازم کار خودش رو کرد.
دیگه کم مونده بود از کارها و فانتزی های سک**سی عجیب غریبش شاخ در بیارم!
انگار با این کار ها سعی داشت این همه دوری توی این مدت رو جبران کنه و توی کم ترین زمان لذتی که وقتی نبودم رو به دست بیاره.
به قول خودش منو آورده بود ماه عسل...
همه چیز خوب بود فقط... میترسیدم!
از بعد این روز و اتفاقات بعدش... از نقشه و انتقام یاشار میترسیدم.
**************
بالاخره از توی آب بیرون اومدیم... سردم بود اما نه زیاد.
همون طوری برهنه منو توی غار برد.
واقعا انگار انسان اولیه بودیم.
آخه این کارا چیه که یاشار انجام میده؟
برعکس من که گیج شده بودم اون خیلی بشاش بود که گفت:
+ عالی بود! حالت بهتر شد؟
آروم گفتم:
- خوبم فقط کاشکی یه چیزی بود تنم رو خشک کنم.
چشمکی بهم زد و گفت:
+ فکر اونجاش رو هم کردم.
از توی وسایل یه حولهی متوسط آبی بهم داد.
سریع تنم رو خشک کردم
مجبور شدم لباس های قبلیم رو بپوشم
یاشار هم فقط شلوارش رو پوشید و دکمههاش رو باز گذاشت.
+ بیا یه چیزی بخوریم حتما گرسنهاته.
بیحرف کنارش نشستم
واقعا هم گرسنهام بود... توی سبد و وسایل ها پیراشکی و ساندویج بود که همون ها رو خوردیم.
حالا واقعا خسته بودم و خوابم می اومد.
خمیازه ای کشیدم که یاشار لبخندی زد و گفت:
+ سرت رو روی پاهای من بذار بخواب.
با تعجب نگاهش کردم
رفتارهای امروزش شوکهام کرده بود اما کاری که گفت رو انجام دادم
سرم رو که روی پاهاش گذاشتم چشمام گرم شد...
کاشکی یاشار همین طور مثل امروز مهربون باقی بمونه.
غروب بود که راهی عمارت شدیم
وسایل رو جمع نکردیم یاشار گفت که محافظهاش میان و خودشون جمع می کنن.
چون حس خوبی از اون گردش یا به قول یاشار ماه عسل داشتم توی مسیر لبخند روی لبم بود و هر چی گل زرد و قرمز توی جنگل میدیدم رو میچیدم.
یاشار هم دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و دنبالم میاومد
#پارت_325
غروب بود که راهی عمارت شدیم
وسایل رو جمع نکردیم یاشار گفت که محافظهاش میان و خودشون جمع می کنن.
چون حس خوبی از اون گردش یا به قول یاشار ماه عسل داشتم توی مسیر لبخند روی لبم بود و هر چی گل زرد و قرمز توی جنگل میدیدم رو میچیدم.
یاشار هم دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و دنبالم میاومد.
بعد از بیست دقیقه به عمارت رسیدیم... یه دسته گل خوشگل از اون گل ها برای خودم درست کرده بودم.
به فکر این بودم که
حتما یه گلدون خوب برای دسته گلم
پیدا کنم اما با دیدن حیاط عمارت خشکم زد...
دسته گل از دستم افتاد!
روی زمین چند تا از آدمای عمارت افتاده بودن و همهی خدمتکار ها با گریه و زاری بیرون جمع شده بودن.
انگار جنگ شده بود...
اون بادیگارد ها مرده بودن یا...
وای خدای من!
با وحشت سمت یاشار چرخیدم و داد زدم:
- یاشار این... اینجا چه خبر شده؟
وقتی قیافهی خونسرد و سردش رو دیدم بیشتر شوکه شدم.
با بهت لب زدم:
- با توام یاشار... چرا چیزی نمیگی؟
فقط نگاهم کرد و پوزخند زد...
چرا اینقدر عادی رفتار می کنه؟
مگه نمیبینه افرادش مردن؟
به سمت حیاط حرکت کرد و گفت:
+ بابات یکم شلوغ کاری کرده... ناراحت نباش.
انگار سطل آب یخ روی سرم ریختن...
گوشام سوت کشید.
بابام؟
یعنی... یعنی اونا رو بابام کشته؟
کار اون بوده؟
با بغض گفتم:
- منظورت چیه؟
یا حرص پوزخندی زد و گفت:
+ یعنی بابا جونت با دیدن دستمالِ خونی به رگ غیرتش برخورد و خواست تلافی کنه.
اشکم چکید!
باورم نمیشد... بابام... بابای بیچارهام!
هق هقام بلند شد که یاشار پوف کلافهای کشید.
با فکری که به سرم زد شدت اشکام بیشتر شد... زیر لب نالیدم:
- تقصیر توعه... تقصیر توووو.
با خشم نگاهم کرد و چیزی نگفت.
#پارت_326
اشکم چکید!
باورم نمیشد... بابام... بابای بیچارهام!
هق هقام بلند شد که یاشار پوف کلافهای کشید.
با فکری که به سرم زد شدت اشکام بیشتر شد... زیر لب نالیدم:
- تقصیر توعه... تقصیر توووو.
با خشم نگاهم کرد و چیزی نگفت که ادامه دادم:
- تو میدونستی که بابام میاد و این کار و میکنه... حتما میخواست منو با خودش ببره تو... تو منو از اینجا دور کردی که دستش بهم برسه نه؟
پوزخند تلخی زد و با حرص گفت:
+ چه عجب مغزت کار کرد... آره این کار و کردم خیالم راحت باشه پیدات نمیکنه.
جیغی زدم و با مشت به سینهاش کوبیدم که جفت دستام رو گرفت و منو به سمت عمارت برد.
سعی کردم مقاومت کنم ولی
منو کشون کشون به داخل میبرد.
با گریه داد زدم:
- ولم کن نمیام.
داد زد:
+ مگه دست خودته نیای؟ تو غلط میکنی که نیای... امروز به روت خندیدم پرو شدی؟
با یادآوری امروز که چقدر از بدنم استفاده کرد و کیف کرد گریهام بیشتر شد...
خاک تو سر من که همیشه رامِش میشم.
دست از تقلا کشیدم اون منو میبرد و به هیچکس توجه نمیکرد.
منو به سمت اتاق برد و در و باز کرد
توی اتاق ولم کرد و بدون این که حرفی بزنه
دره اتاق رو قفل کرد و بست
همون جا از شوک اتفاق پیش اومده زانو زدم و بیشتر گریه کردم.
#پارت_327
خاک تو سر من که همیشه رامِش میشم.
دست از تقلا کشیدم اون منو میبرد و به هیچکس توجه نمیکرد.
منو به سمت اتاق برد و در و باز کرد
توی اتاق ولم کرد و بدون این که حرفی بزنه
دره اتاق رو قفل کرد و بست
همون جا از شوک اتفاق پیش اومده زانو زدم و بیشتر گریه کردم.
**************
""یاشار""
کلافه به سمت سپهر رفتم و گفتم:
+ چقدر تلفات دادیم؟
عصبی گفت:
- شیش نفر مردن... سه نفر هم هم زخمی شدن که دارم مداواشون میکنم.
با تفکر سری تکون دادم...
اومدم برم که سپهر ادامه داد:
- خیلی پستی یاشار... اینا زن و بچه داشتن، خانوادههاشون پشت در این عمارت دارن عزاداری میکنن.
با حرص و خشم چرخیدم سمتش و گفتم:
+ مگه من اونا رو کشتم؟ من خواستم که بمیرن؟
مثل خودم جواب داد:
- تو خبر داشتی بابای ساحل با دار و دستهاش اینجا میاد... پس باید میدونستی که آدمات با اونا درگیر میشن و صد در صد بعضی ها هم کشته میشن.
در سکوت نگاهش کردم که نگاهش تلخ و پر از تاسف شد... آروم تر ادامه داد:
- بذار ساحل بره... این بازی رو تمومش کن.
با صدای دورگهای لب زدم:
+ نمیتونم... نمیشه...
- چرا نشه؟ هنوز دیر نشده...
معنی دار نگاهش کردم چند لحظه به چشمام زد زد و شوکه گفت:
- نکنه؟...یعنی...یعنی اون...
ادامه نداد که پوزخندی زدم و گفتم:
+ دکتر تویی... تو باید بفهمی.
با حرص نگاهم کرد که چشمکی زدم و ازش دور شدم...
دیگه برای برگشت دیر شده بود... من الان نصف راه رو برای گرفتن انتقام از اون مرد طی کرده بودم.
دیگه نمیتونستم جا بزنم... حتی به خاطر ساحل.
حسام احمدی باید حسابی سختی بکشه، این که الان دخترش داره عذاب میکشه هم تقصیر خودشه نه من...
اگر ساحل دختر حسام نبود قطعا زندگی رو براش تبدیل به بهشت میکردم اما...
حیف.
#پارت_328
"" ساحل""
دو روز از اون اتفاق گذشت که یاشار چمدون هر دومون رو آماده کرد تا به قول خودش سانس دوم ماه عسل مون رو شروع کنیم.
اما من این بار گولش رو نمیخوردم.
- من نمیام.
هم زمان که دکمه های پیراهنش رو میبست از توی آینه چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
+ تو غلط میکنی... مگه دست تواِ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- این بار واسه چی میخوای منو مخفی کنی؟ نکنه باز بابام میخواد کل عمارت رو بفرسته رو هوا؟
با حرص گفت:
+ این کار و کنه منم کل روستاش رو به آتیش میکشم.
با شنیدن این حرفش بیشتر عصبی شدم و داد زدم:
- من نمیام.
بر خلاف انتظارم خونسرد گفت:
+ میای عزیزم... میای.
تیز گفتم:
- نمیذارم بهم دست بزنی... مثل اتفاق توی غار نمیشه.
چرخید و شیطون نگاهم کرد...
نگاهش باعث شد بدنم گر بیوفته ولی تسلیم نشدم و اخمی کردم.
همون طوری که خیرهام بود با غرور گفت:
+ تو هر چقدر مقاومت کنی وقتی زیرم باشی تسلیم می شی...انکار نکن.
حق با اون بود... خشمم بیشتر شد و با حرص غریدم:
- اون مال موقعی بود که چشمام باز نشده بود.
تک خندهای کرد و گفت:
+ الان چشمات باز شده؟
مطمئن سری تکون دادم... با لبخند تمسخرآمیزی سرش رو تکون داد و گفت:
+ خوبه... پس با اون چشمای بازت خوب به اطرافت نگاه کن... تو الان توی قلمرو منی پس باید با قوانین من پیش بری... وقتی میگم باید باهام بیای پس تو آماده میشی و با من میای.
با نفرت بهش خیره شدم...
میدونستم که میتونه نگاه پر از نفرتم رو ببینه اما مثل همیشه نادیده اش گرفت.
باز هم اجبار...
باز هم زور... دیگه کی قرار بود تموم بشه؟
#پارت_329
سرش رو تکون داد و گفت:
+ خوبه... پس با اون چشمای بازت خوب به اطرافت نگاه کن... تو الان توی قلمرو منی پس باید با قوانین من پیش بری... وقتی میگم باید باهام بیای پس تو آماده میشی و با من میای.
با نفرت بهش خیره شدم...
میدونستم که میتونه نگاه پر از نفرتم رو ببینه اما مثل همیشه نادیده اش گرفت.
باز هم اجبار...
باز هم زور... دیگه کی قرار بود تموم بشه؟
وقتی سکوتم رو دید با رضایت سری تکون داد و گفت:
+ خوبه... حالا آماده شو.
دیگه حوصله زورگویی هاش رو نداشتم
پس آه بی صدایی کشیدم و به سمت کمد رفتم تا حاضر بشم.
همون طوری که توی دلم بهش فحش میدادم یه شلوار جین آبی کاربنی و مانتوی سادهی مشکی پوشیدم، یه شال آبی هم سرم کردم.
رو به روی آینه رفتم و فقط یه رژ لب زدم...
تموم مدت ایستاده بود و حاضر شدنم رو تماشا میکرد.
وقتی دید آماده شدنم لبخندی زد و گفت:
+ آفرین!
چیزی نگفتم که به سمت چمدان هامون رفت
حتی اینا رو خودش آماده کرده بود.
اونقدر وسایل جمع کرده بود که انگار قراره مدت زیادی از اینجا دور بشیم.
نمیدونستم چقدر قراره اونجا بمونیم اما نمیخواستم بپرسم.
حتی نمیدونستم داریم کجا میریم.
هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت طبقهی پایین رفتیم، سپهر و هدی و خاتون منتظرمون بودن.
توی صورت همهشون غم بود که باعث شد تعجب کنم.
اینا چه شون شده؟
یاشار سمت سپهر رفت و آروم گفت:
+ همه چیز رو به خودت سپردم... فراموش نکن.
بیشتر تعجب کردم و گیج نگاهشون کردم.
همون موقع خاتون طاقت نیاورد و با گریه بغلم کرد...
شوکه گفتم:
- چی شده خاتون؟
با بغض گفت:
- مواظب خودت باش دخترم!
با شنیدن این جمله دلم براش سوخت و منم بغلش کردم!
#پارت_330
هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت طبقهی پایین رفتیم، سپهر و هدی و خاتون منتظرمون بودن.
توی صورت همهشون غم بود که باعث شد تعجب کنم.
اینا چه شون شده؟
یاشار سمت سپهر رفت و آروم گفت:
+ همه چیز رو به خودت سپردم... فراموش نکن.
بیشتر تعجب کردم و گیج نگاهشون کردم.
همون موقع خاتون طاقت نیاورد و با گریه بغلم کرد...
شوکه گفتم:
- چی شده خاتون؟
با بغض گفت:
- مواظب خودت باش دخترم!
با شنیدن این جمله دلم براش سوخت و منم بغلش کردم و آروم گفتم:
- خاتون چرا گریه میکنی آخه؟ آروم باش من زود برمیگردم.
اونم مثل خودم گفت:
- یک سال زوده؟
مخم سوت کشید... اون گفت یک سال یا من اشتباه شنیدم؟!
بهت زده گفتم:
- چی؟
خاتون انگار از یه چیزی ترسید که سریع از من فاصله گرفت و دور شد.
گیج و شوکه بهش نگاه کردم... خدایا اینجا چه خبره؟
یاشار با اخم به سمتم اومد و دستم رو کشید.
نمیدونم چرا حس کردم عجله داره داشت با همه خداحافظی میکرد.
هدی هم مثل خاتون سریع بغلم کرد و رفت... حس میکردم که بغض داشت.
نگاه سپهر هم پر از دلسوزی بود!
یادمه اون اوایل زیاد باهام خوب نبود و اذیتم میکرد حالا دیگه جوری شده بود که اون هم دلش به حالم میسوخت!
یعنی اینقدر بدبخت به نظر میاومدم؟
سوار ماشین که شدیم به خودم اومدم... از این تعجب کردم که چرا بادیگاردی همراهمون نیست.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
- یاشار داریم کجا میریم؟
اخمی کرد و جوابم رو نداد... زنگ خطر ها برام به صدا در اومده بود!
هیچ چیزی عادی به نظر نمیرسید.
#پارت_304
توی شوک بودم که خیلی طول نکشید آدمای بابا هم وارد مجلس عروسی شدن
مهمون ها جیغ کشان به این طرف و اون طرف میرفتن.
نریمان دستم رو کشید و داد زد:
- بدو ساحل باید بریم.
مغزم کار نمیکرد نمیدونستم چی کار کنم...
خدای من آدمای یاشار اینجا چی کار میکردن؟
داشتم دنبال نریمان کشیده میشدم که صدای شلیک گلولهای اومد و نریمان آخ بلندی گفت...
با وحشت نگاهش کردم... بدنش شل شد و جلوی پام افتاد.
خون بود که روی زمین جریان گرفته بود... با بغض و وحشت کنارش نشستم با ترس جیغ زدم:
- نریمان... وایی خدای من... نریمان پاشو تو رو خدا پاشو نریمان.
با رنگ پریده نگاهم کرد و لب زد:
- برو... سا... حل زود باش.
اشکم چکید... اصلا نمیدونستم گلوله به کجاش خورده که اینقدر خون ازش میره... همون موقع بازوهام به شدت کشیده شد.
جیغ زدم و روی زمین پرت شدم.
سر چرخوندم که دیدم یه مردِ هیکلی داره منو دنبال خودش میکشه، با ترس داد زدم:
- ولم کن...بابا.... نریمان.
سر و صدا اونقدر زیاد بود که صدای من اصلا شنیده نمیشد...
چشمم به نریمان افتاد که خودش رو به زور روی زمین میکشید تا به من برسه.
بغضم با صدای بلندی شکست!
خدایا این چه بدبختیای بود نصیبم شد؟
نگاهم به بابا افتاد که با وحشت سمتم دوید اما همون موقع یکی از اون آدما بابا رو گرفت و باهاش درگیر شد.
بیشتر تقلا کردم و جیغ کشیدم اما اون مرد منو بلند کرد و با خودش برد.
تا به خودم بیام روی صندلیای پرت شدم... سر بلند کردم که دیدم توی یه ماشینم.
خواستم جیغ و داد کنم که دستمالی روی دهن و بینیام گذاشت و کم کم از حال رفتم.
***************
سرم درد میکرد و بدنم کوفته بود...
اما تخت نرمی که روش خوابیده بودم باعث میشد آرامش بگیرم.
خدای من چه خواب بدی دیدم...
چرا روز عروسی باید همچین خوابی ببینم؟
چشمای خمارم رو باز کردم و روی تخت نشستم... با دیدن لباسم هنگ کردم.
لباس عروسیم بود... پر از خاک و جای خون و پارگی.
با وحشت سر بلند کردم... یه لحظه با دیدن اتاق قلبم ایستاد.
خد...خدای من!
اتاق یاشار بود... یعنی... یعنی یاشار منو دزدیده بود؟!
سرم گیج رفت و دهنم تلخ شد!
به زور از روی تخت بلند شدم و تلو تلو خوران به سمت آینه رفتم.
اون ساحلی که از اول لباس عروس پوشیده بود کجا و این دختر وحشت زده که تمام آرایش صورت و لباسش خراب شده بود کجا؟!
همون جا زانو زدم و نشستم... دوباره با صدای بلند گریه کردم...
یاد نریمان افتادم... وای خدا چرا باید اینطوری میشد؟
همون موقع صدای باز شدن دری و قدمهایی رو شنیدم.
سریع چرخیدم که دیدم یاشار
#پارت_305
با دیدن لبخندش دیوونه شدم و داد زدم:
- آشغال عوضی... چطوری تونستی همچین کاری باهام کنی هان؟ چرا این کار و کردی کثافت... چرا منو روز عروسیم دزدیدی؟
ابرویی بالا انداخت و با خونسردی ترسناکی گفت:
+ نچ نچ نچ بیادب شدی ساحل... من فقط زنم رو پس گرفتم.
شوکه لب زدم:
- زنت؟
بهم نزدیک تر شد و ادامه داد:
+ آره... یادت رفته بود صیغهامی؟
مغزم تیر کشید...
با بهت گفتم:
- اما... خو... خودت گفتی که باطلش کردی.
خندید و گفت:
+ دروغ گفتم عزیزم... خواستم فقط امتحانت کنم.
یه دفعه از این رو به اون رو شد...
اخم ترسناکی کرد و با حرص گفت:
+گفته بودم وقتی که رفتی حق نداری تا تموم شدن صیغه مون به مردی نزدیک بشی... حالا خانم رفته پردهاش رو دوخته و داره ازدواج میکنه.
اومد نزدیک و پشت موهام رو کشید...
سرم عقب رفت و از درد نالیدم، بغضم گرفت.
کنار گوشم لب زد:
+ تنت می خارید ساحل؟ خوشت میاد همهاش آزارت بدم؟
با بغض نالیدم:
- آبروم رو بردی... به نریمان شلیک کردی.
هولم داد که روی زمین پرت شدم...
بغض لعنتیام شکست... چرا نمی تونستم قوی باشم؟
با خشم داد زد:
+ به درک... حق شون بود... همه شون باید بمیرن.
با ترس نگاهش کردم و نالیدم:
- تو چی داری میگی؟
با تهدید انگشت اشارهاش رو جلوم تکون داد و گفت:
+ خفه شو ساحل... من انتقام خودم رو از اون خانواده میگیرم... حساب تو جداست پس خودت رو قاطی اونا نکن.
انتقام میگیره؟
منظورش چیه؟
+ بلند شو لباسات رو عوض کن و برو دوش بگیر... من شب برمیگردم عزیزم... حیفه عروس هست و شب زفاف نداشته باشه.
تنم با شنیدن جمله اش یخ زد...
نه نه خدایا دوباره نه!... دیگه تحمل یه تجاوز دیگه رو ندارم حالا که دوباره دخترم و ترمیم کردم.
نمیخوام دوباره آبرو بره.
با بغض نالیدم:
- نه یاشار خواهش میکنم این کار نکن.
با شیطنت گفت:
+ نترس تو که تجربهاش رو داری... منم که شوهرتم مگه چی میشه که بازم پرده ات رو بزنم؟.... اووووف جوووون تنگ بودی حالا تنگ تر هم که شدی.
گریهام شدید تر شد... این چه سرنوشتی که من دارم؟
بازم دوباره اسیر این مرد شده بودم.
خدایا کمکم کن.
#پارت_306
یاشار به زور منو فرستاد حموم دوش بگیرم و لباسهام رو عوض کنم.
نمیدونم هدفش چیه و اون انتقامی که ازش حرف میزد از کیه؟!
منو توی اتاق زندانی کرد و خودش رفت.
روی تخت نشسته بودم و به روز عروسیم فکر میکردم.
خدای من نریمان تیر خورده بود...
یعنی زنده است؟!
عذاب وجدان بدی داشتم... نمی دونستم چی کار کنم.
خسته سرم رو روی بالش گذاشتم و کم کم به خواب رفتم.
************
بوسههای ریز و خیسی روی گردنم حس میکردم.
مکیده شدنم رو به وضوح احساس میکردم... شوکه چشمام رو باز کردم که چشمم به نگاه خمار یاشار افتاد.
هینی کشیدم که بیتوجه به ترسم روم خیمه زد.
بی جون هولش دادم و نالیدم:
- چی کار میکنی؟... بلند شو.
با صدای دورگه گفت:
+ دلم برای بدنت تنگ شده بود... لعنتی خوشمزه تر شدی.
اینو که گفت میک محکمی از گردنم زد که مطمئن بودم جاش میمونه.
آخ بلندی گفتم که جونی زیر لب گفت... دوباره اون اشکهای لعنتی از چشمام سرازیر شد.
اشکام رو لیسید و پایین رفت... از روی لباس نوک سی*نههام رو گاز گرفت.
تقلا کردم و جیغ کشیدم:
- ولم کن یاشار... خواهش میکنم بلند شو.
دستام رو گرفت و بالای سرم چسبوند و توی صورتم داد زد:
+چته تو؟ ما قبلا با هم سک*س داشتیم.
با مظلومیت لب زدم:
- اون مال قبلا بود... خیلی چیزا عوض شده.
پوزخند تلخی زد و گفت:
+ برای تو اره اما برای من نه... حتی الیزابت و گندم لذتی که تو به من دادی رو نتونستن بدن.
با یاد گندم آه تلخی کشیدم.
به توجه به من کامل اومد رومو تیشرتی که مال خودش توی تنم بود رو جر داد.
چشمام رو بستم تا نگاه پر از هو*سش رو نبینم.
دستی به شکم و سی*نههام کشید و لب زد:
+ دیوونهام میکنی ساحل... با این که دشمن منی ولی فقط با تو آروم میگیرم.
دشمن؟
اون منو دشمن خودش میدونه چرا؟
نوک یکی از سی*نههام رو زبون زد که همه چیز از ذهنم پاک شد.
#پارت_307
با یاد گندم آه تلخی کشیدم.
بی توجه به من کامل اومد رومو تیشرتی که مال خودش توی تنم بود رو جر داد.
چشمام رو بستم تا نگاه پر از هو*سش رو نبینم.
دستی به شکم و سی*نههام کشید و لب زد:
+ دیوونهام میکنی ساحل... با این که دشمن منی ولی فقط با تو آروم میگیرم.
دشمن؟
اون منو دشمن خودش میدونه چرا؟
نوک یکی از سی*نههام رو زبون زد که همه چیز از ذهنم پاک شد.
لبام رو به هم فشار دادم تا آه نکشم... چرا لذت بردم؟
لعنتی بدنم داشت بهم خیانت میکرد.
انگار حالم رو فهمید که کل سی*نم رو مکید و گاز گرفت.
آه بلندی کشیدم که به وجد اومد و کنار گوشم لب زد:
+ آره ساحل... آه بکش جیغ بزن... میخوام کل خونه صدای جیغ زدنت رو بشنون.
با چشم های خمار نگاهش کردم...
میخواستم تقلا کنم اما با کارهاش داشت دیوونهام میکرد...
شهو**ت و هو**س تموم وجودم رو گرفته بود.
نفهمیدم کی لختم کرد... تموم بدنم رو میبوسید و گاز میگرفت.
از شدت لذت زیر بدنش وول میخوردم با تموم وجودم احساس میکردم بهشتم خیس خیس شده.
مردونهاش رو به بهشتم مالید که آهی کشیدم قبل از این که به خودم بیام درد شدیدی رو زیر دلم احساس کردم.
جیغ بلندی کشیدم که کنار گوشم گفت:
+ آره همینه... دوباره مال من شدی... دوباره پرده ات رو زدم ساحل.
اشکم چکید و چشمام رو بستم...
شدت تلمبه هاش رو بیشتر کرد تا جایی که ار**ضا شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
*************
""یاشار""
همهی آبم رو داخلش خالی کردم و وقتی حالم جا اومد از روش بلند شدم.
اونقدر ضعیف بود که بیهوش شده بود
بلند شدم و دستمال سفید رو برداشتم و لای پاش کشیدم تا خونی بشه.
یه کادوی خوب برای پدرش داشتم.
#پارت_308
""یاشار""
همهی آبم رو داخلش خالی کردم و وقتی حالم جا اومد از روش بلند شدم.
اونقدر ضعیف بود که بیهوش شده بود
بلند شدم و دستمال سفید رو برداشتم و لای پاش کشیدم تا خونی بشه.
یه کادوی خوب برای پدرش داشتم.
پوزخندی زدم و دستمال رو تا کردم و توی کشوی میزم گذاشتم تا فردا براش بفرستم.
چشمم به ساحل افتاد...
جای مکیدنهام روی بدنش مونده بود
که حسابی باب میلم بود... حتی با گندم هم اون لذتی که با ساحل می برم و رو نبردم.
لعنتی تو مگه چی داری؟
پتو رو روش کشیدم و از روی تخت بلند شدم
لخت به سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم و با نقشه هام فکر کنم.
****
"ساحل"
با دردی که زیر دلم بود بیدار شدم
باورم نمیشه این درد رو دومین باره که دارم حس میکنم و بدتر از اون...
من دوباره به دست یاشار زن شدم نه شوهر خودم.
هر چند که صیغه اش بودم و هنوز زن نریمان نشده بودم ولی...
حالا چطوری تو روی بابام و خانوادهام نگاه کنم؟
چطوری دوباره تسلیم یاشار شدم؟
آهی کشیدم و بتو رو از روی خودم کنار زدم.
با دیدن بدنم شوکه شدم... روی سی*نههام جای کبود مکیدن هاش دیده میشد.
با حرص بلند شدم و تا دنبال لباس بگردم.
دلم از شدت گرسنگی ضعف میرفت... نمیدونم آخرین باری که چیزی خورده بودم کی بود.
اصلا نفهمیدم چطوری چشمام سیاهی رفت و لخت روی زمین افتادم.
تموم بدنم تیر کشید...
نیمه هشیار بودم که در باز شد.
+ ساحل؟ چی شده؟
به سمتم دوید و بغلم کرد... دستی به صورتم کشید و نگران نگاهم کرد.
کلافه گفت:
+ حتما ضعف کردی.
منو بلند کرد و سمت تخت برد...
اصلا جون نداشتم که حرفی بزنم... سریع دوباره یه تیشرت و شلوارک تنم کرد و به سمت در رفت.
خدایا چی کار کنم؟
یعنی دوباره باید اینجا بمونم؟
تو همین فکر ها بودم که خاتون بل سینی صبحانه وارد شد و یاشار هم پشت سرش اومد.
با دیدن خاتون بغض کردم... اونم حال خوشی نداشت.
- خاتون.
بیچاره میخواست جوابم رو بده ولی از یاشار میترسید.
سینی رو روی تخت گذاشت و رفت.
یاشار کنارم نشست و لیوان آب پرتقال رو سمتم گرفت.
+ بخور.
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
- چه بلایی میخوای سرم بیاری؟
خونسرد نگاهم کرد و چیزی نگفت...
#پارت_309
با دیدن خاتون بغض کردم... اونم حال خوشی نداشت.
- خاتون.
بیچاره میخواست جوابم رو بده ولی از یاشار میترسید.
سینی رو روی تخت گذاشت و رفت.
یاشار کنارم نشست و لیوان آب پرتقال رو سمتم گرفت.
+ بخور.
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
- چه بلایی میخوای سرم بیاری؟
خونسرد نگاهم کرد و چیزی نگفت که ادامه دادم:
- میخوای مثل گذشته عذابم بدی؟
این بار پوزخند زد و گفت:
+ بخورش.
به آب پرتقال اشاره کرد... آهی کشیدم و لیوان رو برداشتم.
تا نصفه از آب پرتقال خوردم و دوباره گفتم:
- چرا جوابم رو نمیدی؟ حقمه بدونم چرا منو دزدیدی.
با حرص گفت:
+ من تو رو نزدیدم ساحل... تو زن من بودی میفهمی؟ هنوزم هستی.
اشکم چکید و نالیدم:
- تو ابروم رو بردی... دوباره پردهام رو زدی... میدونی اگر خانوادهام بفهمن چی میشه؟
دوباره پوزخند زد و گفت:
+ نگران نباش... حتما تا الان متوجه شدن که دیگه دختر نیستی.
با بهت گفتم:
- منظورت چیه؟
شیطون گفت:
+ دستمال خونی دیشب رو کادو براشون فرستادم... مگه نمیدونی یکی از رسم و رسومات شب ازدواج شب زفافه؟ ما هم شب زفاف داشتیم دیگه.
خون تو رگهام یخ زد... نه نه خدایا این امکان نداره.
#پارت_310
شیطون گفت:
+ دستمال خونی دیشب رو کادو براشون فرستادم... مگه نمیدونی یکی از رسم و رسومات شب ازدواج شب زفافه؟ ما هم شب زفاف داشتیم دیگه.
خون تو رگهام یخ زد... نه نه خدایا این امکان نداره.
با بهت نالیدم:
- چی... چی کار کردی؟
در سکوت نگاهم کرد و دیگه چیزی نگفت... یه لحظه حس کردم دیوونه شدم.
وحشی و روانی شدم... کنترلم رو از دست دادم و جیغ های بلند و پی در پی کشیدم.
با مشت به سر و صورت یاشار میکوبیدم اول حرکتی انجام نمیدار با وقتی توی صورتش چنگ زدم با حرص سعی کرد کنترلم کنه ولی نمیتونست.
زده بودم به سیم آخر اگر چاقویی دم دستم بود حتما میکشتمش...
اونقدر جیغ زده بودم که گلوم میسوخت!
به زور منو توی آغوشش نگه داشت
با نفس نفس کنار گوشم گفت:
+ آروم باش ساحل... کافیه.
با صدای خش داری نالیدم:
- نابودم کردی چرا...چرا... آه...
هر لحظه داشتم بیجون تر میشدم... روی موهام رو بوسید و گفت:
+ آروم تر بشی همه چیز رو بهت میگم... نگران نباش تازه بازی شروع شده، تو باید خودت رو آماده کنی و قوی باشی.
با گریه گفتم:
- دیگه طاقت ندارم.
دستش رو زیر تیشرت برد و قاب سی*نهام کرد و نوکش رو فشرد...
نفسم رفت و خواستم خودم رو عقب بکشم که کنار گوشم گفت:
+ اگر طاقت نداری آسیب ببینی باهام راه بیا ساحل... آرومم کن مثل گذشته.
با بغض نگاهش کردم...
این من توی سرش چی میگذشت؟
چرا داره عذابم میده؟
مچ دستش رو گرفتم و گفتم:
- بس کن.
نیشگونی از نوک سی*نهام گرفت و خمار گفت:
+ کاریت ندارم... آروم باش.
به حرفش شک داشتم اما چیزی نگفتم...
تو یه حرکت تیشرتم رو بالا داد و خودش رو پایین کشید.
نوک سی*نهام رو به دهن گرفت و توی چشمهای گیج و ناراحتم زل زد.
#پارت_311
نمیتونستم جلوش رو بگیرم از جیغ و تقلاهای چند دقیقه پیش جونی تو تنم نمونده بود.
نوک سی*نه ام رو با زبونش به بازی گرفته بود و اون قسمت برامده رو با زبونش تکون می داد.
دلم میخواست لذت نبرم اما نمیشد...
بدن من همیشه بهم خیانت میکرد.
لبام رو به هم فشردم و نگاه ازش گرفتم.
گاز ریزی از نوکش گرفت که آخی گفتم...
خمار گفت:
+ آه بکش برام.
لب گزیدم و با خجالت
نگاهش کردم... کل نوکش رو میک زد و مثل بچه شیرخواره به جونش افتاد
میک میزد و میلیسید
با دست دیگهاش اون یکی سی*نه ام رو فشرد که این بار آهی از بین لبام فرار کرد
اومی گفت و با شهو**ت چشماش رو بست.
صورتش سرخ شده بود و نفس هاش تند...
خودم رو عقب کشیدم که نوک سی*نهام مثل صدای ترکیدن حباب از توی دهنشدر اومد.
با هول گفتم:
- یاشار آروم باش... داری تحر*یک میشی.
با نفس نفس نگاهم کرد و چیزی نگفت
خودش رو روی تخت پرت کرد که سریع خیسی سینههام رو پاک کردم و تیشرتم رو مرتب کردم.
به شلوارش نگاه کردم
که چطور کلفت شده بود... از ترس نفسم رفت.
توی همون حال گفت:
+ تشنهاتم ساحل.
- اما من نه...
خندید و گفت:
+ تو شاید اما بدنت دلش برای من تنگ شده.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- ازت متنفرم.
تیز نگاهم کرد و اخم کرد
نگاه ازش گرفتم تا نترسم... اولین بار بود این جمله رو محکم تو روش میگفتم.
زیر لب گفت:
+ حست برام مهم نیست...
اینو گفت و از روی تخت بلند شد
با قدم های سریع به سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت.
با بیرون رفتنش نگاهم به سینی صبحانه افتاد که دست نخورده بود... دستی به دل دردناکم کشیدم و سینی رو سمت خودم کشیدم.
#پارت_312
"" یاشار""
با کلافگی سرم رو ماساژ دادم و چشمام رو بستم.
سپهر عصبی گفت:
- خیالت راحت شد؟ انتقامت رو گرفتی؟
خسته گفتم:
+ هنوز نه... حسام احمدی مونده تا عذاب بکشه.
با حرص گفت:
- خودت که دیدی وقتی اون دستمال خونی رو دید خودش که هیچی... کل خاندانش چه حالی شدن، دیر یا زود به گوشش میرسه تو ساحل رو دزدیدی.
پوزخندی زدم و گفتم:
+ درسته... به زودی با خبر میشه و میاد اینجا دنبال دخترش ولی تا اون موقع...
چشمام رو باز کردم و ادامه دادم:
+ ساحل حامله است.
متعجب جلوم ایستاد و بهت زده گفت:
- چی میگی یاشار؟ ساحل حامله بشه؟ دفعه قبل رو یادت رفته وقتی بچه سقط کرد چه حالی داشت؟ خودت رو یادته؟
ناراحت گفتم:
+ این بار قرار نیست بچهای سقط بشه... ساحل اون رو به دنیا میاره.
- لابد بعد قراره از عمارت پرتش کنی بیرون نه؟
در سکوت نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
با تاسف سری تکون داد و گفت:
- واقعا عوضی هستی... موندم بهت چی بگم.
پوفی کشیدم و نگاه ازش گرفتم...
سپهر هیچی نمیدونست که قضاوت میکرد.
فکر های دیگهای توی سرم داشتم که قرار نیست ازشون چیزی بفهمه.
"" ساحل""
سرم افتضاح درد میکرد!
چند روز بود که توی این اتاق کوفتی زندانی بودم و خبری از یاشار هم نبود.
دیگه داشت حالم از هوای این اتاق به هم میخورد.
بی حوصله جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم... لبام بی رنگ بود و زیر چشمام گود افتاده بود.
این واقعا منم؟
یاشار چه بلایی سرم آورده بود؟
با باز شدن در اتاق نگاه از آینه گرفتم...
#پارت_313
بی حوصله جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم... لبام بی رنگ بود و زیر چشمام گود افتاده بود.
این واقعا منم؟
یاشار چه بلایی سرم آورده بود؟
با باز شدن در اتاق نگاه از آینه گرفتم...
با دیدنش با حرص نگاه ازش گرفتم که گفت:
+ حوصلهات سر رفته؟
با طعنه گفتم:
- معلوم نیست؟
مکثی کرد و آروم گفت:
+ آماده شو بریم بیرون... هوا خوبه.
با تعجب نگاهش کردم... یعنی واقعا جدی گفت؟
معلومه که جدی گفت یاشار اصلا اهل شوخی نیست...
آروم لب زدم:
- لباس ندارم.
خونسرد گفت:
+ اتاق قبلیت بعضی از لباسهات هست برو اونا رو بپوش.
بیشتر تعجب کردم... یعنی لباسهای منو بعد از رفتنم نگه داشته؟
با همون سوال های توی ذهنم از اتاق خارج شدم.
باورم نمیشد بالاخره بعد از چند روز از اون اتاق راحت شدم... بیقرار بودم که بیرون رو ببینم.
سریع وارد اتاق رو به رویی شدم... حتی دلم برای این اتاق هم تنگ شده بود!
سریع به سمت کمد رفتم و درش دو باز کردم.
لباسِ زیادی نبود اما از هیچی بهتر بود، یه مانتوی بلند آبی و شال مشکی برداشتم و پوشیدم.
آماده که شدم از اتاق بیرون رفتم اونم منتظرم بود... با دیدنم سری تکون داد و گفت:
+ بیا بریم.
در سکوت دنبالش راه افتادم... به طبقهی پایین رفتیم که با دیدن سپهر ایستادم و مکث کردم.
اونم با دلسوزی خیره ام شده بود و چیزی نمیگفت.
میدونم وضعیتم زیاد خوب نیست اما نگاه دلسوز سپهر واقعا منو میترسوند.
آروم لب زدم:
- سلام.
لبخندی زد و برام سری تکون داد... خواستم چیزی بگم که یاشار دستم رو کشید و منو همراه خودش به سمت در خروجی برد.
#پارت_314
در سکوت دنبالش راه افتادم... به طبقهی پایین رفتیم که با دیدن سپهر ایستادم و مکث کردم.
اونم با دلسوزی خیره ام شده بود و چیزی نمیگفت.
میدونم وضعیتم زیاد خوب نیست اما نگاه دلسوز سپهر واقعا منو میترسوند.
آروم لب زدم:
- سلام.
لبخندی زد و برام سری تکون داد... خواستم چیزی بگم که یاشار دستم رو کشید و منو همراه خودش به سمت در خروجی برد.
از عمارت که خارج شدیم با صدای آرومس کنار گوشم گفت:
+ نیاز نیست با همه حرف بزنی.
گیج گفتم:
- حتی با سپهر؟
سری به معنای آره تکون داد... نفهمیدم چرا نباید با کسی حرف بزنم؟
زیاد طول نکشید که جوابم رو گرفتم، هر خدمتکار و بادیگاردی که منو میدید با هم دیگه پچ پچ میکردن یا ازمون دور میشد.
حس خیلی بدی داشتم، انگار همه خبر داشتن چه بلایی سرم اومده.
اگر همه خبر دارن پس چرا بابا دنبالم نمیاد؟
یعنی اون خبر نداره؟
با دیدن مسیری که داریم میریم از فکر خارج شدم...
با تعجب گفتم:
- چرا داریم به سمت جنگل میریم؟
خونسرد گفت:
+ فکر کن داریم میریم تفریح.
امروز رفتار یاشار واقعا عجیب شده بود... یه روز وحشی و بیرحم بود روز دیگه خوب و کمی مهربون.
اصلا نمیتونستم درکش کنم!
نمی دونم باید ازش متنفر باشم یا نه، نمیتونستم حدس بزنم نقشهاش چیه... کاشکی میتونستم بفهمم چرا میخواد از بابا انتقام بگیره.
با دیدن اون رودخونه از فکر خارج شدم و شوکه گفتم:
- یاشار این... این همون...
پرید وسط حرفم و گفت:
+ آره خودشه.
نا باور نگاهش کردم... چرا منو اینجا آورده؟
این همون رودخونهای بود که من توش افتادم و بعدش یاشار نجاتم داد و رفتیم توی یه غار... بعدش اون منو به خاطر این که گرم بشم وادار به سک*س کرد...
وایی خدای من!
ما چه کارهایی که نکردیم.
آروم گفتم:
- چرا اومدیم اینجا؟
لبخند کجی زد و گفت:
+ گفتم که اومدیم تفریح.
کلافه نگاهش کردم... اخه چه تفریحی؟
چرا رو راست حرفش رو نمیزنه؟
#پارت_315
با دیدن اون رودخونه از فکر خارج شدم و شوکه گفتم:
- یاشار این... این همون...
پرید وسط حرفم و گفت:
+ آره خودشه.
نا باور نگاهش کردم... چرا منو اینجا آورده؟
این همون رودخونهای بود که من توش افتادم و بعدش یاشار نجاتم داد و رفتیم توی یه غار... بعدش اون منو به خاطر این که گرم بشم وادار به سک*س کرد...
وایی خدای من!
ما چه کارهایی که نکردیم.
آروم گفتم:
- چرا اومدیم اینجا؟
لبخند کجی زد و گفت:
+ گفتم که اومدیم تفریح.
کلافه نگاهش کردم... اخه چه تفریحی؟
چرا رو راست حرفش رو نمیزنه؟
رفت سمت رودخونه...رودخونه مثل اوت روز پر خروشان بود.
با نگرانی گفتم:
- جریانش تنده... بیا بریم.
به سمت دیگهای رفت و گفت:
+ بیا بریم این سمت... مقصد اصلیمون اینجا نیست.
میخواستم بگم پس کجا میریم که بیتوجه به من راه افتاد و رفت...
از ترس این که گم نشم دنبالش راه افتادم، تا به حال یاشار رو اینقدر ساکت و مرموز ندیده بودم.
آخه منو کجا میبره؟
من از این قسمت جنگل و این رودخونهاش وحشت داشتم... هنوز اون خاطره رو خوب یادمه که وقتی افتادم توی آب و سرماش رو حس کردم داشتم میمردم... به خودم اومدم که دیدم یاشار مسیر رودخونه رو گرفته و داره میره زیر لب گفتم:
- این مسیر چقدر آشناست.
صدام رو شنید و با لبخند کجی گفت:
+ خیلی خنگی... هنوز نفهمیدی کجا میریم؟
تخس نگاهش کردم و لب برچیدم...
نامرد بهم می گفت خنگ، خب من که هر روز جنگل نبودم که راه ها رو بلد باشم.
با حرص گفتم:
- من خسته شدم.
باز هم خونسرد گفت:
+ هنوز راهی نیومدیم غر نزن.
- اگه اومدیم تفریح چرا هیچی همراهمون نیست؟ مثلا فرشی یا... سبد غذایی چیزی...
پرید وسط حرفم و گفت:
+ جایی که داریم میریم همهی اینا هست.
خواستم بگم کجا داریم میریم که با دیدن اون مکان دهنم بسته شد...
خدای من این مرد میخواد با یادآوری خاطرات منو به کشتن بده؟
با شگفتی گفتم:
- وایی یاشار! این که همون غاره.
پوزخندی از خنده زد و گفت:
+ خدا رو شکر اینو یادته.
با اخم نگاهش کردم و چیزی نگفتم، این غار همون غاریِ که وقتی توی رودخونه غرق شدم یاشار منو اینجا آورد و بعد...
با یادآوری بعدش تنم مور مور شد
#پارت_316
با شگفتی گفتم:
- وایی یاشار! این که همون غاره.
پوزخندی از خنده زد و گفت:
+ خدا رو شکر اینو یادته.
با اخم نگاهش کردم و چیزی نگفتم، این غار همون غاریِ که وقتی توی رودخونه غرق شدم یاشار منو اینجا آورد و بعد...
با یادآوری بعدش تنم مور مور شد.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و گفتم:
- چرا منو اینجا آوردی؟
بهم نزدیک تر شد... هم زمان که به غار خیره شده بود لب زد:
+ منو تو دوبار شب زفاف داشتیم... حقت بود که یه ماه عسل کوچولو بیارمت.
با ناراحتی گفتم:
- الان مثلا این ماهِ عسل؟ چه شب زفافی که وقتی هر دو باری که پردهام رو زدی به زور بوده.
این بار هم پوزخند زد اما تلخ!
بعد از مکثی گفت:
+ ماه عسلمون از این جا شروع میشه تا فردا که قراره بریم.
- کجا بریم؟
توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
+ یه جای خوب!
متعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
دستم رو کشید و منو به داخل غار برد
با دیدن اون حصیری که روی زمین پهن بود و غذاهایی که روش چیده بود کپ کردم.
دور تا دور غار پر از گل بود و حسابی از تمیزی برق میزد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با ذوق گفتم:
- وایی یاشار اینجا چقدر خوشگل شده.
با غرور سری تکون داد و گفت:
+ گفتم اینجا شروع ماه عسلمونه... باید هم خوشگل بشه.
چپ چپ نگاهش کردم...
توی ابراز احساسات واقعا صفر بود... هر چند میدونم اون به من احساسی نداره اما خب اون حرفو نمیزد بهتر بود
کفشهام رو در آوردم و رفتم روی حصیر نشستم یاشار هم اومد جلوم نشست.
آروم گفتم:
- حالا چرا این غار؟
با شیطنت گفت:
+ چون اینجا اتفاقات خوبی افتاد...
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
+ سک*سمون توی این غار خیلی بهم مزه داد ساحل.
یا این حرفش از خجالت سرخ شدم و چیزی نگفتم ولی اون با نگاهِ خمار و شیطونش به من خیره شده بود.
#پارت_317
با شیطنت گفت:
+ چون اینجا اتفاقات خوبی افتاد...
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
+ سک*سمون توی این غار خیلی بهم مزه داد ساحل.
با این حرفش از خجالت سرخ شدم و چیزی نگفتم ولی اون با نگاهِ خمار و شیطونش به من خیره شده بود... حس میکردم داره اون خاطره رو مرور میکنه.
با دلخوری گفتم:
- اون موقع من داشتم از سرما میمردم تو هم داشتی منو نجات میدادی هم از وضعیتم سواستفاده کردی.
دوباره خندید و گفت:
+ تو داشتی لذت میبردی اونوقت میگی سواستفاده؟
ناراحت نگاهم رو ازش گرفتم
به کیک فنجونیهای توی سبد نگاه کردم و آهی کشیدم و گفتم:
- یاشار معنی کارهات رو نمیفهمم... تو منو روز عروسیم دزدیدی، خون بکارتم رو برای پدرم فرستادی و الان مثلا منو آوردی ماه عسل؟ نمیتونم باور کنم.
لبخندش از بین رفت و دوباره پوزخند زد
سری تکون داد و آروم گفت:
+ پس منو خوب شناختی... خوشم اومد.
با خباثت ادامه داد:
+ اومدم اینجا تا یکم جون بگیری و روحیهات بهتر بشه برای اتفاقات بعدی.
چشمام گرد شد و با ترس لب زدم:
- می دونستم یه چیزیت هست... دیگه میخوای چه بلایی سرم بیاری؟
خونسرد گفت:
+ خودت میفهمی ساحل.
بغض کردم و گفتم:
- همهاش میگی میفهمی میفهمی.. من چیو بفهمم؟ من حتی نمیدونم چرا داری ازم انتقام می گیری... نمیدونم برای چی و دلیلت چیه؟
با همون لحن قبلی گفت:
+ میفهمی.
با شنیدن جواب تکراریش جیغی کشیدم و بغضم شکست...
دیگه از کارهاش خسته شده بودم
همون طوری مثل دیوونهها جیغ میزدم که دستم رو سمت خودش کشید و لبام رو محکم بوسید.
#پارت_318
بغض کردم و گفتم:
- همهاش میگی میفهمی میفهمی.. من چیو بفهمم؟ من حتی نمیدونم چرا داری ازم انتقام می گیری... نمیدونم برای چی و دلیلت چیه؟
با همون لحن قبلی گفت:
+ میفهمی.
با شنیدن جواب تکراریش جیغی کشیدم و بغضم شکست...
دیگه از کارهاش خسته شده بودم
همون طوری مثل دیوونهها جیغ میزدم که دستم رو سمت خودش کشید و لبام رو محکم بوسید.
قلبم شروع به تند زدن کرد ولی دستم رو روی سینهاش گذاشتم و خواستم هولش بدم که لب پایینم رو گاز گرفت.
آخم توی گلو خفه شد، نفسم داشت بند میاومد که بالاخره ازم فاصله گرفت و تونستم نفس بکشم.
با چشمای گریون نگاهش کردم اما اون خمار بهم زل زد زیر لب گفت:
+ هوس لب عسلی کردم.
بیتوجه به حرفش نالیدم:
- چرا آزارم میدی؟
بهم اهمیت نداد
شیشهی عسل رو برداشت و سرش رو باز کرد، انگشت توی ظرف عسل فرو کرد و بعد روی لبام مالید... خواستم سرم رو بچرخونم که با دست چونهام رو نگه داشت و دوباره به جون لبام افتاد.
با حس لبام رو میک میزد... بوسهمون واقعا طعم عسل گرفته بود.
چرا داشتم لذت میبردم؟
واقعا که سست و ضعیفم!
بعد از چند دقیقه ازم فاصله گرفت و با لبخند نگاهم کرد و گفت:
+ به این میگن یه بوسهی معرکه.
آهی کشیدم و به سبد و خوراکی های روی حصیر نگاه کردم.
بیشتر شبیه پیکنیکبود تا مثلا ماه عسل، پاکت آبمیوه ای از توی سبد بیرون آورد و گفت:
+بخور جون بگیری.
آروم گفتم:
- این کارا رو میکنی که الان آروم باشم تا برای نقشهی بعدیت جون داشته باشم تحمل کنم؟
سری تکون داد و تلخ گفت:
+ دقیقا.
بغضم رو قورت دادم و آبمیوه رو از دستش گرفتم.
جرعهای از آبمیوه خوردم که یاشار با شیطنت گفت:
+ من هوس یه سک**س توی این غار کردم... دفعهی پیش خیلی حال داد.
با چشمای گرد نگاهش کردم... داره شوخی میکنه یا جدی میگه؟
آروم گفتم:
- تو رو خدا یاشار... مگه نمیگی الان نمیخوای آزارم بدی تا جون بگیرم.
با همون شیطنت و شهو*ت گفت:
+ این آزار نیست لذتِ...
بهم نزدیک تر شد و کامل بهم چسبید توی چشمام خیره شد و ادامه داد...
+ نگو که خوشت نمیاد؟ تو برای من خیس میشی ساحل.
نفسهام بدون ارادهی من تند شد...
خدایا من حسم به این مرد چیه؟
#پارت_319
با همون شیطنت و شهو*ت گفت:
+ این آزار نیست لذتِ...
بهم نزدیک تر شد و کامل بهم چسبید توی چشمام خیره شد و ادامه داد...
+ نگو که خوشت نمیاد؟ تو برای من خیس میشی ساحل.
نفسهام بدون ارادهی من تند شد...
خدایا من حسم به این مرد چیه؟
نفرت یا... نمیدونم!
من حتی کنار نریمان هم همچین حسی نداشتم، انگار یه چیزی منو سمت یاشار میکشوند که جلوش نمیتونستم مقاومت کنم.
همین داره کلافهام میکنه... با این حس لعنتی من یاشار میتونه هر کاری که دلش بخواد با من انجام بده.
منو روی زمین خوابوند و با لحن عجیبی زمزمه کرد:
+ یه جا خونده بودم یه رستورانی هست که غذاهاش رو روی بدن زنهای برهنه سرو میکنن که همیشهی خدا اون رستوران شلوغه... منم میخوام همچین تجربهای رو داشته باشم.
دستش روی شلوارم نشست که با ترس و تعجب دستش رو گرفتم و گفتم:
- یاشار چی کار میکنی؟
چشماش قرمز بود و خمار... نگاهم به شلوارش افتاد که مردونهاش بزرگ شده بود.
وایی خدا!
دستم رو پس زد و گفت:
+ میخوام غذا با طعم ساحل بخورم هوم؟
به حرف خودش خندید... دوباره خشکم زد.
لعنتی میخواست منو دیوونه کنه، توی یک حرکت شلوارم رو از پام در آورد و کامل لختم کرد.
مجبورم کرد صاف دراز بکشم و مشغول دید زدن بدن برهنه و سفیدم شد.
توی این غار باورم نمیشه یاشار بخواد همچین حرکتی روم انجام بده.
یه هیجانی ته قلبم احساس کردم!
یه چیزی از توی سبد برداشت... نگاه کردم که دیدم سس شکلاتیِ.
توی اون سبد لعنتی همه چیز انگاد پیدا می شد.
یاشار خمار و شیطون توی چشمام خیره شد و لب زد:
+ هوس ک**ص شکلاتی کردم.
لب گزیدم و با خجالت نگاهش کردم که سس رو...
#پارت_320
مجبورم کرد صاف دراز بکشم و مشغول دید زدن بدن برهنه و سفیدم شد.
توی این غار باورم نمیشه یاشار بخواد همچین حرکتی روم انجام بده.
یه هیجانی ته قلبم احساس کردم!
یه چیزی از توی سبد برداشت... نگاه کردم که دیدم سس شکلاتیِ.
توی اون سبد لعنتی همه چیز انگار پیدا می شد.
یاشار خمار و شیطون توی چشمام خیره شد و لب زد:
+ هوس ک**ص شکلاتی کردم.
لب گزیدم و با خجالت نگاهش کردم که سس رو خم کرد و روی شکمم ریخت، از سردی سس شکمم منقبض شد.
بیاختیار صداش زدم:
- یاشااااار.
همزمان که سمتم خم میشد زمزمه کرد:
+ هیش.
زبونش رو که روی شکمم حس کردم ناگهان همه چیز یادم رفت...
بدی هاشو... تجا*وزش رو... همه چیز یادم رفت غیر از شوک و لذت!
بدن من به کارهای یاشار معتاد شده بود، جوری که تسلیمش میشدم.
خمار به یاشار نگاه کردم که از شکمم تا نزدیکی های بهشتم زبون میکشید، وقتی سس رو با زبونش از روی شکمم خورد غرید:
+ لعنتی عالی بود!
سس رو روی بهشتم ریخت که به خودم لرزیدم و لبام رو گاز گرفتم.
یاشار رفت و لای پام نشست و پاهام رو از هم فاصله داد، حرکت سس رو حس کردم که لیز خورد و روی چوچو*لم ریخت.
نفس هام تند شده بود...
یاشار خمار به اون صحنه نگاه کرد و بعد مثل گرسنه ها به لای پام حمله ور شد
اول میک محکمی به چوچو*لم زد و بعد شروع به لیسیدن کلش کرد.
نتونستم تحمل کنم و نالیدم:
- آه... یا...یاشاااار... واااییی.
یه چیزی شبیه هووووم زمزمه کرد و شدید تر به کارش ادامه داد، تموم بدنم داغ شده بود بین شوک و لذت داشتم دست و پا میزدم.
#پارت_321
یاشار خمار به اون صحنه نگاه کرد و بعد مثل گرسنه ها به لای پام حمله ور شد
اول میک محکمی به چوچو*لم زد و بعد شروع به لیسیدن کلش کرد.
نتونستم تحمل کنم و نالیدم:
- آه... یا...یاشاااار... واااییی.
یه چیزی شبیه هووووم زمزمه کرد و شدید تر به کارش ادامه داد، تموم بدنم داغ شده بود بین شوک و لذت داشتم دست و پا میزدم.
اصلا بهم امان نمیداد نفسم جا بیاد با حرکت زبونش داشت دیوونهام میکرد.
وقتی کامل سس ها رو خورد سرش رو از بین پام برداشت و با صدای دورگه گفت:
+ اینجا رو ببین ساحل... واسه من خیس کردی، دیدی گفتم تو هم لذت میبری.
خمار نگاهش کردم و چیزی نگفتم، روم اومد و با لحن شهو*تیای گفت:
+ الان میدونی هوس چی کردم؟ هوس مم*ه شکلاتی اوووف چی بشه لعنتی.
روی نوک سی*نههام هم سس ریخت و مشغول شد.
لذتش اونقدر زیاد بود که زیرش فقط وول میخوردم و آه میکشیدم، اونقدر سی*نههام رو لیسید که احساس خنکی بهم دست داده بود.
تموم بدنم رو سس ریخته بود و خورده بود.
دلم میخواست مردو*نشاش رو واردم کنه و زودتر ار*ضا بشم.
با لحنی که برای خودم هم غریب بود نالیدم:
- یاشار بکن تو... خواهش میکنم.
چشماش برقی زد و با شوق گفت:
+جان میخوای ار*ضا بشی؟ بذار یه روش جدید رو امتحان کنم.
از روم بلند شد و از اون سس روی مردونهی خودش و بهشت من ریخت.
چشمکی بهم زد و گفت:
- کی**ر سسی تا به حال امتحان کردی؟ خیلی خوشمزه است ها.
با تعجب نگاهش کردم که حالت 69 روم خوابید و غرید:
+ شروع کن.
با تردید به مردو*نهاش نگاه کردم.. مونده بودم چی کار کنم که با لیسی که بین پام زد آهی کشیدم و بیاختیار سر مردو*نهاش رو لیسی زدم.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد