💜رمانکده💜

971 عضو

ارسال شده از

#پارت_322





چشمکی بهم زد و گفت:


- کی**ر سسی تا به حال امتحان کردی؟ خیلی خوشمزه ‌است ها.


با تعجب نگاهش کردم‌ که حالت 69 روم خوابید و غرید:


+ شروع کن.


با تردید به مردو*نه‌اش نگاه کردم‌.. مونده بودم چی کار کنم که با لیسی که بین پام زد آهی کشیدم و بی‌اختیار سر مردو*نه‌‌اش رو لیسی زدم.
شدت کارش رو بیشتر کرد... منم کنترلم رو از دست دادم و بیشتر مردونه‌اش رو خوردم.
طعم شکلات توی دهنم پخش شده بود که داشت دیوونه‌ام می‌کرد خیلی خوشمزه بود حسابی خوردنی شده بود.
بی*ضه هاش رو لیسیدم و سس های روش رو خوردم.
یاشار دست از مکیدن من کشید و آهی سر داد.
چیزی نمونده بود ار*ضا بشم از شدت بی قراری وول می‌خوردم و نالیدم:


- یاشار بکن توم طاقت ندارم.


با صدای دورگه گفت:


+ باشه الان.


از حالت 69 خارج شدیم
اومد روم خیمه زد و منو بین بازو‌هاش نگه داشت توی چشمام خیره شد و یه ضرب واردم کرد.
آهی غلیظ و پر لذتی کشیدم!
تو گلو غرید و محکن خودش رو بهم کوبید و مردونه‌اش تا ته واردم شد جوری که به نقطه‌ی حساسم خورد.
همون موقع چیزی زدم و با شدت ار*ضا شدم.
جیغم توی صدای جووون کش دار یاشار گم شد... شدت ار**ضا شدنم اونقدر زیاد بود که بی حال افتادم و چشمام رو بستم تا آرون بشم.
یاشار اصلا بهم فرصت نمی داد و توم فقط تند تند تلمبه می‌زد.

1400/11/13 10:55

ارسال شده از

#پارت_323




جیغم توی صدای جووون کش دار یاشار گم شد... شدت ار**ضا شدنم اونقدر زیاد بود که بی حال افتادم و چشمام رو بستم تا آروم بشم.
یاشار اصلا بهم فرصت نمی داد و توم فقط تند تند تلمبه می‌زد.
قبلا اینقدر کم طاقت و وحشی ندیده بودمش... یه جورِ عجیبی شده بود، همین که داغیش رو توی خودم حس کردم چشمام بسته شد، از روم بلند شد و کنارم افتاد که نفس راحتی کشیدم.
حالا بدجوری خوابم می‌اومد.
با نفس نفس کنار گوشم گفت:


+ نخواب‌.. بین پات خیلی خیس شده ممکنه حصیر کثیف بشه.


با ناله زمزمه کردم:


- وایی... خوابم میاد یاشار... همه جونم درد می‌کنه.


بدون این که بذاره استراحت کنم دستم رو کشید و بلندم کرد و گفت:


+ یه کاری می‌کنم که حالت خوب بشه...


- چی کار؟


روی دستاش بلندم کرد که با هول چشمام رو باز کردم.
چرا بلندم کرده؟
می‌خوایم بریم بیرون؟... اونم لخت؟
با خونسردی گفت:


+ می‌ریم یه تنی به آب بزنیم.


خواب از سرم پرید هینی کشیدم و گفتم:


- نه یاشار تو رو خدا... لختیم ممکنه یکی ببینه یا... یا آب سرده یخ می‌زنیم.


خندید و گفت:


+ این طرف کسی نمیاد نترس... این وقت روز دمای آب نرمالِ زیاد سرد نیست.


بیرون از غار رفت که با خجالت چشمام رو بستم و با حالت گریه گفتم:


- مگه انسان اولیه‌ایم که اینطوری می‌کنی؟ تو رو خدا بس کن یاشار.


بی توجه به من رفت توی آب و دستش رو از زیر پام برداشت، همین که پایین تنه‌ام توی آب فرو رفت به خودم لرزیدم و به گردن یاشار چسبیدم.
بازم کار خودش رو کرد.
دیگه کم مونده بود از کار‌ها و فانتزی های سک**سی عجیب غریبش شاخ در بیارم!
انگار با این کار ها سعی داشت این همه دوری توی این مدت رو جبران کنه و توی کم ترین زمان لذتی که وقتی نبودم رو به دست بیاره.
به قول خودش منو آورده بود ماه عسل...
همه چیز خوب بود فقط... می‌ترسیدم!
از بعد این روز و اتفاقات بعدش... از نقشه‌ و انتقام یاشار می‌ترسیدم.

1400/11/13 10:55

ارسال شده از

#پارت_324




همین که پایین تنه‌ام توی آب فرو رفت به خودم لرزیدم و به گردن یاشار چسبیدم.
بازم کار خودش رو کرد.
دیگه کم مونده بود از کار‌ها و فانتزی های سک**سی عجیب غریبش شاخ در بیارم!
انگار با این کار ها سعی داشت این همه دوری توی این مدت رو جبران کنه و توی کم ترین زمان لذتی که وقتی نبودم رو به دست بیاره.
به قول خودش منو آورده بود ماه عسل...
همه چیز خوب بود فقط... می‌ترسیدم!
از بعد این روز و اتفاقات بعدش... از نقشه‌ و انتقام یاشار می‌ترسیدم.



**************



بالاخره از توی آب بیرون اومدیم... سردم بود اما نه زیاد.
همون طوری برهنه منو توی غار برد.
واقعا انگار انسان اولیه بودیم.
آخه این کارا چیه که یاشار انجام می‌ده؟
برعکس من که گیج شده بودم اون خیلی بشاش بود که گفت:


+ عالی بود! حالت بهتر شد؟


آروم گفتم:


- خوبم فقط کاشکی یه چیزی بود تنم رو خشک کنم.


چشمکی بهم زد و گفت:


+ فکر اونجاش رو هم کردم.


از توی وسایل یه حوله‌ی متوسط آبی بهم داد.
سریع تنم رو خشک کردم
مجبور شدم لباس های قبلیم رو بپوشم
یاشار هم فقط شلوارش رو پوشید و دکمه‌هاش رو باز گذاشت.


+ بیا یه چیزی بخوریم حتما گرسنه‌اته.


بی‌حرف کنارش نشستم
واقعا هم گرسنه‌ام بود... توی سبد و وسایل ها پیراشکی و ساندویج بود که همون ها رو خوردیم.
حالا واقعا خسته بودم و خوابم می اومد.
خمیازه ای کشیدم که یاشار لبخندی زد و گفت:


+ سرت رو روی پاهای من بذار بخواب.


با تعجب نگاهش کردم
رفتار‌های امروزش شوکه‌ام کرده بود اما کاری که گفت رو انجام دادم
سرم رو که روی پاهاش گذاشتم چشمام گرم شد...
کاشکی یاشار همین طور مثل امروز مهربون باقی بمونه.



غروب بود که راهی عمارت شدیم
وسایل رو جمع نکردیم یاشار گفت که محافظ‌هاش میان و خودشون جمع می کنن.
چون حس خوبی از اون گردش یا به قول یاشار ماه عسل داشتم توی مسیر لبخند روی لبم بود و هر چی گل زرد و قرمز توی جنگل می‌دیدم رو می‌چیدم.
یاشار هم دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و دنبالم می‌اومد

1400/11/13 10:56

ارسال شده از

#پارت_325




غروب بود که راهی عمارت شدیم
وسایل رو جمع نکردیم یاشار گفت که محافظ‌هاش میان و خودشون جمع می کنن.
چون حس خوبی از اون گردش یا به قول یاشار ماه عسل داشتم توی مسیر لبخند روی لبم بود و هر چی گل زرد و قرمز توی جنگل می‌دیدم رو می‌چیدم.
یاشار هم دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و دنبالم می‌اومد.
بعد از بیست دقیقه به عمارت رسیدیم... یه دسته گل خوشگل از اون گل ها برای خودم درست کرده بودم.
به فکر این بودم که
حتما یه گلدون خوب برای دسته گلم
پیدا کنم اما با دیدن حیاط عمارت خشکم زد...
دسته گل از دستم افتاد!
روی زمین چند تا از آدمای عمارت افتاده بودن و همه‌ی خدمتکار ها با گریه و زاری بیرون جمع شده بودن.
انگار جنگ شده بود...
اون بادیگارد ها مرده بودن یا...
وای خدای من!
با وحشت سمت یاشار چرخیدم و داد زدم:


- یاشار این... اینجا چه خبر شده؟


وقتی قیافه‌ی خونسرد و سردش رو دیدم بیشتر شوکه شدم.
با بهت لب زدم:


- با توام یاشار... چرا چیزی نمی‌گی؟


فقط نگاهم کرد و پوزخند زد...
چرا این‌قدر عادی رفتار می کنه؟
مگه نمی‌بینه افرادش مردن؟
به سمت حیاط حرکت کرد و گفت:


+ بابات یکم شلوغ کاری کرده... ناراحت نباش.


انگار سطل آب یخ روی سرم ریختن...
گوشام سوت کشید.
بابام؟
یعنی... یعنی اونا رو بابام کشته؟
کار اون بوده؟
با بغض گفتم:


- منظورت چیه؟


یا حرص پوزخندی زد و گفت:


+ یعنی بابا جونت با دیدن دستمالِ خونی به رگ غیرتش برخورد و خواست تلافی کنه.


اشکم چکید!
باورم نمی‌شد... بابام... بابای بیچاره‌ام!
هق هق‌ام بلند شد که یاشار پوف کلافه‌ای کشید.
با فکری که به سرم زد شدت اشکام بیشتر شد... زیر لب نالیدم:


- تقصیر توعه‌... تقصیر توووو.


با خشم نگاهم کرد و چیزی نگفت.

1400/11/13 10:56

ارسال شده از

#پارت_326



اشکم چکید!
باورم نمی‌شد... بابام... بابای بیچاره‌ام!
هق هق‌ام بلند شد که یاشار پوف کلافه‌ای کشید.
با فکری که به سرم زد شدت اشکام بیشتر شد... زیر لب نالیدم:


- تقصیر توعه‌... تقصیر توووو.


با خشم نگاهم کرد و چیزی نگفت که ادامه دادم:


- تو می‌دونستی که بابام میاد و این کار و می‌کنه... حتما می‌خواست منو با خودش ببره تو... تو منو از اینجا دور کردی که دستش بهم برسه نه؟


پوزخند تلخی زد و با حرص گفت:


+ چه عجب مغزت کار کرد... آره این کار و کردم خیالم راحت باشه‌ پیدات نمی‌کنه.


جیغی زدم و با مشت به سینه‌اش کوبیدم که جفت دستام رو گرفت و منو به سمت عمارت برد.
سعی کردم مقاومت کنم ولی
منو کشون کشون به داخل می‌برد.
با ‌گریه داد زدم:


- ولم کن نمیام.


داد زد:


+ مگه دست خودته نیای؟ تو غلط می‌کنی که نیای... امروز به روت خندیدم پرو شدی؟


با یادآوری امروز که چقدر از بدنم استفاده کرد و کیف کرد گریه‌ام بیشتر شد...
خاک تو سر من که همیشه رامِش می‌شم.
دست از تقلا کشیدم اون منو می‌برد و به هیچکس توجه نمی‌کرد.
منو به سمت اتاق برد و در و باز کرد
توی اتاق ولم کرد و بدون این که حرفی بزنه
دره اتاق رو قفل کرد و بست
همون جا از شوک اتفاق پیش اومده زانو زدم و بیشتر گریه کردم.

1400/11/13 10:56

ارسال شده از

#پارت_327




خاک تو سر من که همیشه رامِش می‌شم.
دست از تقلا کشیدم اون منو می‌برد و به هیچکس توجه نمی‌کرد.
منو به سمت اتاق برد و در و باز کرد
توی اتاق ولم کرد و بدون این که حرفی بزنه
دره اتاق رو قفل کرد و بست
همون جا از شوک اتفاق پیش اومده زانو زدم و بیشتر گریه کردم.



**************




""یاشار""



کلافه به سمت سپهر رفتم و گفتم:


+ چقدر تلفات دادیم؟


عصبی گفت:

- شیش نفر مردن... سه نفر هم هم زخمی شدن که دارم مداوا‌شون می‌کنم.


با تفکر سری تکون دادم...
اومدم برم که سپهر ادامه داد:

- خیلی پستی یاشار... اینا زن و بچه داشتن، خانواده‌هاشون پشت در این عمارت دارن عزاداری می‌کنن.

با حرص و خشم چرخیدم سمتش و گفتم:

+ مگه من اونا رو کشتم؟ من خواستم که بمیرن؟

مثل خودم جواب داد:

- تو خبر داشتی بابای ساحل با دار و دسته‌اش اینجا میاد... پس باید می‌دونستی که آدمات با اونا درگیر می‌شن و صد در صد بعضی ها هم‌ کشته می‌شن.


در سکوت نگاهش کردم که نگاهش تلخ و پر از تاسف شد... آروم تر ادامه داد:


- بذار ساحل بره... این بازی رو تمومش کن.


با صدای دورگه‌ای لب زدم:


+ نمی‌تونم... نمیشه...


- چرا نشه؟ هنوز دیر نشده...


معنی دار نگاهش کردم چند لحظه به چشمام زد زد و شوکه گفت:


- نکنه؟...یعنی...یعنی اون...


ادامه نداد که پوزخندی زدم و گفتم:


+ دکتر تویی... تو باید بفهمی.


با حرص نگاهم کرد که چشمکی زدم و ازش دور شدم...
دیگه برای برگشت دیر شده بود... من الان ‌نصف راه رو برای گرفتن انتقام از اون مرد طی کرده بودم.
دیگه نمی‌تونستم جا بزنم... حتی به خاطر ساحل.
حسام احمدی باید حسابی سختی بکشه، این که الان دخترش داره عذاب می‌کشه هم تقصیر خودشه نه من...
اگر ساحل دختر حسام نبود قطعا زندگی رو براش تبدیل به بهشت می‌کردم اما...
حیف.

1400/11/13 10:56

ارسال شده از

#پارت_328




"" ساحل""




دو روز از اون اتفاق گذشت که یاشار چمدون هر دومون رو آماده کرد تا به قول خودش سانس دوم ماه عسل مون رو شروع کنیم.
اما من این بار گولش رو نمی‌خوردم.

- من نمیام.


هم زمان که دکمه های پیراهنش رو می‌بست از توی آینه چپ چپ نگاهم کرد و گفت:


+ تو غلط می‌کنی... مگه دست تواِ؟


پوزخندی زدم و گفتم:


- این بار واسه چی می‌خوای منو مخفی کنی؟ نکنه باز بابام می‌خواد کل عمارت رو بفرسته رو هوا؟


با حرص گفت:


+ این کار و کنه منم کل روستاش رو به آتیش می‌کشم.


با شنیدن این حرفش بیشتر عصبی شدم و داد زدم:

- من نمیام.


بر خلاف انتظارم خونسرد گفت:


+ میای عزیزم... میای.


تیز گفتم:


- نمی‌ذارم بهم دست بزنی... مثل اتفاق توی غار نمیشه.


چرخید و شیطون نگاهم کرد...
نگاهش باعث شد بدنم گر بیوفته ولی تسلیم نشدم و اخمی کردم.
همون طوری که خیره‌ام بود با غرور گفت:


+ تو هر چقدر مقاومت کنی وقتی زیرم باشی تسلیم می شی...انکار نکن.


حق با اون بود... خشمم بیشتر شد و با حرص غریدم:


- اون مال موقعی بود که چشمام باز نشده بود.


تک خنده‌ای کرد و گفت:


+ الان چشمات باز شده؟


مطمئن سری تکون دادم... با لبخند تمسخرآمیزی سرش رو تکون داد و گفت:


+ خوبه... پس با اون چشمای بازت خوب به اطرافت نگاه کن... تو الان توی قلمرو منی پس باید با قوانین من پیش بری... وقتی می‌گم باید باهام بیای پس تو آماده می‌شی و با من میای.


با نفرت بهش خیره شدم...
می‌دونستم که می‌تونه نگاه پر از نفرتم رو ببینه اما مثل همیشه نادیده اش گرفت.
باز هم اجبار...
باز هم زور... دیگه کی قرار بود تموم بشه؟

1400/11/13 10:56

ارسال شده از

#پارت_329




سرش رو تکون داد و گفت:


+ خوبه... پس با اون چشمای بازت خوب به اطرافت نگاه کن... تو الان توی قلمرو منی پس باید با قوانین من پیش بری... وقتی می‌گم باید باهام بیای پس تو آماده می‌شی و با من میای.


با نفرت بهش خیره شدم...
می‌دونستم که می‌تونه نگاه پر از نفرتم رو ببینه اما مثل همیشه نادیده اش گرفت.
باز هم اجبار...
باز هم زور... دیگه کی قرار بود تموم بشه؟
وقتی سکوتم رو دید با رضایت سری تکون داد و گفت:


+ خوبه... حالا آماده شو.


دیگه حوصله زورگویی هاش رو نداشتم
پس آه بی صدایی کشیدم و به سمت کمد رفتم تا حاضر بشم.
همون طوری که توی دلم بهش فحش می‌دادم یه شلوار جین آبی کاربنی و مانتوی ساده‌ی مشکی پوشیدم، یه شال آبی هم سرم کردم.
رو به روی آینه رفتم و فقط یه رژ لب زدم...
تموم مدت ایستاده بود و حاضر شدنم رو تماشا می‌کرد.

وقتی دید آماده شدنم لبخندی زد و گفت:


+ آفرین!


چیزی نگفتم که به سمت چمدان هامون رفت
حتی اینا رو خودش آماده کرده بود.
اونقدر وسایل جمع کرده بود که انگار قراره مدت زیادی از اینجا دور بشیم.
نمی‌دونستم چقدر قراره اونجا بمونیم اما نمی‌خواستم بپرسم.
حتی نمی‌دونستم داریم کجا می‌ریم.

هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت طبقه‌ی پایین رفتیم، سپهر و هدی و خاتون منتظرمون بودن.
توی صورت همه‌شون غم بود که باعث شد تعجب کنم.
اینا چه شون شده؟
یاشار سمت سپهر رفت و آروم گفت:


+ همه چیز رو به خودت سپردم... فراموش نکن.


بیشتر تعجب کردم و گیج نگاه‌شون کردم.
همون موقع خاتون طاقت نیاورد و با گریه بغلم کرد...
شوکه گفتم:


- چی شده خاتون؟


با بغض گفت:


- مواظب خودت باش دخترم!


با شنیدن این جمله دلم براش سوخت و منم بغلش کردم!

1400/11/13 10:56

ارسال شده از

#پارت_330




هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت طبقه‌ی پایین رفتیم، سپهر و هدی و خاتون منتظرمون بودن.
توی صورت همه‌شون غم بود که باعث شد تعجب کنم.
اینا چه شون شده؟
یاشار سمت سپهر رفت و آروم گفت:


+ همه چیز رو به خودت سپردم... فراموش نکن.


بیشتر تعجب کردم و گیج نگاه‌شون کردم.
همون موقع خاتون طاقت نیاورد و با گریه بغلم کرد...
شوکه گفتم:


- چی شده خاتون؟


با بغض گفت:


- مواظب خودت باش دخترم!


با شنیدن این جمله دلم براش سوخت و منم بغلش کردم و آروم گفتم:


- خاتون چرا گریه می‌کنی آخه؟ آروم باش من زود برمی‌گردم.


اونم مثل خودم گفت:


- یک سال زوده؟


مخم سوت کشید... اون‌ گفت یک سال یا من اشتباه شنیدم؟!
بهت زده گفتم:


- چی؟


خاتون انگار از یه چیزی ترسید که سریع از من فاصله گرفت و دور شد.
گیج و شوکه بهش نگاه کردم... خدایا اینجا چه خبره؟
یاشار با اخم به سمتم اومد و دستم رو کشید.
نمی‌دونم چرا حس کردم عجله داره داشت با همه خداحافظی می‌کرد.
هدی هم مثل خاتون سریع بغلم کرد و رفت... حس می‌کردم که بغض داشت.
نگاه سپهر هم ‌پر از دلسوزی بود!
یادمه اون اوایل زیاد باهام خوب نبود و اذیتم می‌کرد حالا دیگه جوری شده بود که اون هم دلش به حالم می‌سوخت!
یعنی این‌قدر بدبخت به نظر می‌‌اومدم؟


سوار ماشین که شدیم به خودم اومدم... از این تعجب کردم که چرا بادیگاردی همراه‌مون نیست.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم:


- یاشار داریم کجا می‌ریم؟


اخمی کرد و جوابم رو نداد... زنگ خطر ها برام به صدا در اومده بود!
هیچ چیزی عادی به نظر نمی‌رسید.

1400/11/13 10:56

#پارت_331



ماشین هر لحظه داشت از عمارت دور تر می‌شد...
فقط منو یاشار بودیم و کسی همراه‌مون نبود، بغضم گرفت و نالیدم:


- با تو بودم یاشار... کجا می‌ریم؟


خنده‌ی عصبی ای کرد و گفت:


+ ماه عسل دیگه.


- دروغ نگو... چرا همه ناراحت بودن؟ چرا بادیگاردی باهامون نیست؟ این همه لباس و وسیله فقط واسه یه ماه عسل؟


عصبی چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم...
بغضم شکست و نالیدم:


- بهم بگو.


با حرص نگاهم کرد و چیزی نگفت...
صورتم رو چرخوندم و ترجیح دادم دیگه چیزی نگم و غرورم رو نشکونم.
بالاخره خودم که با دیدن تابلو ها می‌فهمم دیگه.
توی ماشین سکوت حکم فرما شد... از روستا دور شدیم و وارد شهر شدیم، با دقت به تابلو ها نگاه می‌کردم که چشمم به تابلوی مسیر تهران افتاد که می‌رفتیم سمتش.
یعنی... یعنی داریم تهران می‌ریم؟
سریع گفتم:


- داریم می‌ریم تهران؟


پوفی کشید و سرد گفت:


+ آره.


ماه عسلی که می‌گفت تهران بود؟
نه یه جای کار می‌لنگید...
حتما باید اینم بخشی از نقشه‌اش باشه اما چه نقشه‌ای؟
چرا هنوز به من دلیل انتقام گرفتنش رو نگفته؟


- چرا داریم تهران می‌ریم؟


کلافه داد زد:


+ بسه این همه سوال... خسته‌ام کردی.


با گریه داد زدم:


- خب جوابم رو بده تا خسته‌ات نکنم... قراره یک سال تهران بمونیم؟


تیز نگاهم کرد که کم نیاوردم و گفتم:


- آره؟ یک سال؟


با خشم چند بار به فرمون ماشین کوبید و داد زد:


+ آره آره آره.



تنم یخ زد... یک سال توی تهران.
چرا؟
یک سال دوری از روستا و خانواده‌ام؟وایی خدا!

1400/11/13 15:27

#پارت_332





آروم گفتم:


- یک سال توی تهران باشیم که چی؟


مثل خودم آروم جواب داد:


+ می‌فهمی.


پوزخند تلخی زدم و نالیدم:


- می‌فهمم؟ بازم این جواب تکراری... نه می‌دونم چرا می‌خوای از منو خانواده‌ام انتقام بگیری نه می‌دونم نقشه‌ات چیه و سرنوشت من چی میشه... تو رو خدا بهم بگو یاشار دارم دیوونه می‌شم.


یه غمی توی صورتش نشست که سریع پسش زد و دوباره صورتش سرد شد و محکم گفت:


+ الان توی جاده‌ایم وقتش نیست... رسیدیم همه چی رو بهت می‌گم.


با تردید نگاهش کردم... واقعا همه چیز رو بهم میگه؟
فقط خدا کنه همین جوری باشه.
دیگه چیزی نگفتم و اشکام رو پاک کردم، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و خوابیدم.
اما فقط خواب‌های آشفته می‌دیدم...
دلم شور می‌زد... خیلی زیاد!


*********



نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم که با حس حالت تهوع شدیدی بیدار شدم...
دستم رو روی دهنم گذاشتم و رو به یاشار نالیدم:


- نگه دار.


با دیدنم هول کرد و سریع زد کنار.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، به سمت جدول رفتم و روش خم شدم.
اوق زدم ولی چیزی بالا نیاوردم.
سرم گیج می رفت.
یاشار سریع سمتم اومد و گفت:


+ چی شده؟


نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه حس می‌کردم فشارم افتاده.

1400/11/13 15:27

#پارت_333



*****



نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم که با حس حالت تهوع شدیدی بیدار شدم...
دستم رو روی دهنم گذاشتم و رو به یاشار نالیدم:


- نگه دار.


با دیدنم هول کرد و سریع زد کنار.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، به سمت جدول رفتم و روش خم شدم.
اوق زدم ولی چیزی بالا نیاوردم.
سرم گیج می رفت.
یاشار سریع سمتم اومد و گفت:


+ چی شده؟


نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه حس می‌کردم فشارم افتاده.
آروم نالیدم:


- حالت تهوع بهم دست داد.


یکم نگران نگاهم کرد و بعد سریع به سمت ماشین رفت.
دوباره حس کردم داره حالم بعد می‌شه... بازم اوق زدم... این بار اسید معده‌ام رو بالا آوردم که گلوم سوخت و توی چشمام اشک جمع شد.
سرفه‌ام گرفته بود... حضور یاشار رو کنارم حس کردم.
بطری آب رو سمتم گرفت و گفت:


+ بخور بهتر بشی.


بی حال خواستم بطری رو از دستش بگیرم که نذاشت و سمت لبام آورد.
بی‌حرف از آب خوردم تا حالم بهتر بشه.
آبی هم به صورتم زدم.


+ گرسنه‌ای؟


دلم ضعف می‌رفت ولی اشتها نداشتم... آروم گفتم:


- نه.


جدی گفت:


+ باید یه چیزی بخوری تا حالت بهتر بشه.



سری تکون دادم که کمکم کرد بلند بشم.
فکر کنم اونقدر غصه و حرص خوردم که حالم بد شده وگرنه قبلا اینجوری نشده بودم.
توی ماشین نشستم که گفت:


+ می‌تونی تحمل کنی بریم رستوران؟


آروم سرم رو تکون دادم که ماشین رو روشن کرد و دوباره حرکت کردیم.

1400/11/13 15:27

#پارت_334




*****************



کنار یه رستوران بین راهی نگه داشت... هنوز هم دلم ضعف می‌رفت اما حالم بهتر شده بود.
وارد رستوران شدیم که خلوت بود.
پشت یکی از میز ها نشستیم و یاشار گفت:

+ چی می‌خوری؟


آروم گفتم:


- اشتها ندارم.


اخمی کرد و گفت:


+ باید یه چیزی بخوری تا حالت بهتر بشه.


- پس هر چی خودت سفارش دادی.


با مکث سری تکون داد و گارسون رو صدا زد و سفارش جوجه داد...
با رفتن گارسون سرم رو پایین انداختم که گفت:


+ بهتری؟


- آره.


نفس عمیقی کشیدم که فهمیدم بوی غذاهای مختلف میاد...
نمی‌دونم چرا یکی دو روز بود به بوی غذا حساس شده بودم.
اخمی کردم که گفت:

+ چیه؟


با حالت چندشی گفتم:


- بوی غذا میاد.


+ طبیعیِ توی رستورانیم دیگه.


کنار دماغم رو گرفتم و گفتم:


- یه جوریِ... مثل روغن سوخته.


با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت...
کمی که صبر کردیم غذا‌ها رو آوردن.
چشمم به کاسه‌ی رب انار افتاد و چشمام برق زد.

1400/11/13 15:28

#پارت_335

کنار دماغم رو گرفتم و گفتم:

- یه جوریِ..
. مثل روغن سوخته.
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت...

کمی که صبر کردیم غذا‌ها رو آوردن.

چشمم به کاسه‌ی رب انار افتاد و چشمام برق زد.
کاسه رو جلوی خودم گذاشتم و با ذوق بهش نگاه کردم.

چند روزی بود که میلم به غذا عجیب غریب شده بود اما امروز دیگه آخرش بود...

با نوک انگشتم یکم از رب انار برداشتم و با ولع توی دهنم گذاشتم و خوردمش... عالی بود!

یاشار با حرص گفت:

- با شکم خالی اینو نخور...
باز حالت بد میشه.

همه‌ی ناخوشی و بدی ها رو فراموش کرده بودم اون لحظه دلم فقط اون رب و ترشی های خوشمزه رو می‌خواست.


- وایی یاشار خیلی خوشمزه است.
خیره نگاهم کرد و آروم گفت:
- غذا هم بخور.

بی توجه سری تکون دادم و مشغول خوردن شدم.

این بار که توی ماشین نشستم حال بهتری داشتم‌.

اونقدر غذا خورده بودم که حس می‌کردم اگر تکون بخورم منفجر می‌شم...

می‌دونستم حالتم هام عجیبه اما اینا رو گذاشتم پای مشکلات روحی‌ای که داشتم.

یاشار بی‌حرف سوار شد و حرکت کرد منم کم کم خوابم برد...


بین خواب بیداری حس کردم که از ماشین پیاده شد،

از خواب که بیدار شدم دیدم داره سمت یه دارو خونه می‌ره، اونجا چی کار داشت؟

.....................

1400/11/13 15:28

#پارت_336



دارو خونه چی کار داشت؟
یه نگاه به دور و بر کردم... رسیدیم تهران یا یه شهر دیگه‌ایم؟

دیدمش که از دارو خونه بیرون اومد... از اون فاصله بسته‌ی قرص رو توی دستش دیدم که بهش خیره شده بود همون طور که به سمت ماشین می‌اومد مکث کرد.

اون قرص دیگه چی بود؟

چنگی به موهاش زد و بعد با حرص قرص رو روی زمین پرت کرد و با قدم های تند به سمت ماشین اومد.

گیج و متعجب بهش نگاه می‌کردم که سوار ماشین شد.

حس می‌کردم کلافه است.
آروم گفتم:

- چیزی شده یاشار؟

ماشین رو روشن کرد و سرد گفت:

- نه... یکم دیگه استراحت کن رسیدیم.
فهمیدم نمی‌خواد حرفی بزنه.

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با ناراحتی آهی کشیدم..................

وارد اون آپارتمان بزرگ و دنج شدیم، هیچ وقت
فکرش رو نمی‌کردم از روستا به شهر بیام اونم کجا؟...
تهران.

هوای پام اون روستا کجا و هوای آلوده‌ی تهران کجا.

این آپارتمان با این که بزرگ بود ولی به پای عمارت نمی‌رسید، خواستم چمدون بزرگم رو بردارم که با داد یاشار خشکم زد:
- دست بهش نزن.

هول شده نگاهش کردم... چرا نذاشت چمدونم رو بردارم؟

آروم سمتم اومد و لب زد:
- سنگینِ ممکنه که...
ادامه نداد...‌

ممکنه که چی؟
چرا ادامه نداد؟

چمدونم رو برداشت و سریع به سمت یکی از اتاق ها رفت... همون جا جلوی در ایستادم و به سالن نگاه کردم، دیزاین قهوه‌ای و کرم داشت که شیک بود اما رنگ قهوه‌ای کار شده باعث می‌شد دلم بگیره.


خب ساحل..
. به زندان جدیدت خوش اومدی.
دور از روستا و عمارت... دور از خانواده‌ات.
بدون آبرو... بغضم گرفت اما سریع پسش زدم،

نمی‌خواستم باز گریه و زاری راه بندازم.

1400/11/13 15:29

#پارت_331



ماشین هر لحظه داشت از عمارت دور تر می‌شد...
فقط منو یاشار بودیم و کسی همراه‌مون نبود، بغضم گرفت و نالیدم:


- با تو بودم یاشار... کجا می‌ریم؟


خنده‌ی عصبی ای کرد و گفت:


+ ماه عسل دیگه.


- دروغ نگو... چرا همه ناراحت بودن؟ چرا بادیگاردی باهامون نیست؟ این همه لباس و وسیله فقط واسه یه ماه عسل؟


عصبی چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم...
بغضم شکست و نالیدم:


- بهم بگو.


با حرص نگاهم کرد و چیزی نگفت...
صورتم رو چرخوندم و ترجیح دادم دیگه چیزی نگم و غرورم رو نشکونم.
بالاخره خودم که با دیدن تابلو ها می‌فهمم دیگه.
توی ماشین سکوت حکم فرما شد... از روستا دور شدیم و وارد شهر شدیم، با دقت به تابلو ها نگاه می‌کردم که چشمم به تابلوی مسیر تهران افتاد که می‌رفتیم سمتش.
یعنی... یعنی داریم تهران می‌ریم؟
سریع گفتم:


- داریم می‌ریم تهران؟


پوفی کشید و سرد گفت:


+ آره.


ماه عسلی که می‌گفت تهران بود؟
نه یه جای کار می‌لنگید...
حتما باید اینم بخشی از نقشه‌اش باشه اما چه نقشه‌ای؟
چرا هنوز به من دلیل انتقام گرفتنش رو نگفته؟


- چرا داریم تهران می‌ریم؟


کلافه داد زد:


+ بسه این همه سوال... خسته‌ام کردی.


با گریه داد زدم:


- خب جوابم رو بده تا خسته‌ات نکنم... قراره یک سال تهران بمونیم؟


تیز نگاهم کرد که کم نیاوردم و گفتم:


- آره؟ یک سال؟


با خشم چند بار به فرمون ماشین کوبید و داد زد:


+ آره آره آره.



تنم یخ زد... یک سال توی تهران.
چرا؟
یک سال دوری از روستا و خانواده‌ام؟وایی خدا!

1400/11/13 15:27

#پارت_332





آروم گفتم:


- یک سال توی تهران باشیم که چی؟


مثل خودم آروم جواب داد:


+ می‌فهمی.


پوزخند تلخی زدم و نالیدم:


- می‌فهمم؟ بازم این جواب تکراری... نه می‌دونم چرا می‌خوای از منو خانواده‌ام انتقام بگیری نه می‌دونم نقشه‌ات چیه و سرنوشت من چی میشه... تو رو خدا بهم بگو یاشار دارم دیوونه می‌شم.


یه غمی توی صورتش نشست که سریع پسش زد و دوباره صورتش سرد شد و محکم گفت:


+ الان توی جاده‌ایم وقتش نیست... رسیدیم همه چی رو بهت می‌گم.


با تردید نگاهش کردم... واقعا همه چیز رو بهم میگه؟
فقط خدا کنه همین جوری باشه.
دیگه چیزی نگفتم و اشکام رو پاک کردم، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و خوابیدم.
اما فقط خواب‌های آشفته می‌دیدم...
دلم شور می‌زد... خیلی زیاد!


*********



نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم که با حس حالت تهوع شدیدی بیدار شدم...
دستم رو روی دهنم گذاشتم و رو به یاشار نالیدم:


- نگه دار.


با دیدنم هول کرد و سریع زد کنار.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، به سمت جدول رفتم و روش خم شدم.
اوق زدم ولی چیزی بالا نیاوردم.
سرم گیج می رفت.
یاشار سریع سمتم اومد و گفت:


+ چی شده؟


نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه حس می‌کردم فشارم افتاده.

1400/11/13 15:27

#پارت_333



*****



نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم که با حس حالت تهوع شدیدی بیدار شدم...
دستم رو روی دهنم گذاشتم و رو به یاشار نالیدم:


- نگه دار.


با دیدنم هول کرد و سریع زد کنار.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، به سمت جدول رفتم و روش خم شدم.
اوق زدم ولی چیزی بالا نیاوردم.
سرم گیج می رفت.
یاشار سریع سمتم اومد و گفت:


+ چی شده؟


نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه حس می‌کردم فشارم افتاده.
آروم نالیدم:


- حالت تهوع بهم دست داد.


یکم نگران نگاهم کرد و بعد سریع به سمت ماشین رفت.
دوباره حس کردم داره حالم بعد می‌شه... بازم اوق زدم... این بار اسید معده‌ام رو بالا آوردم که گلوم سوخت و توی چشمام اشک جمع شد.
سرفه‌ام گرفته بود... حضور یاشار رو کنارم حس کردم.
بطری آب رو سمتم گرفت و گفت:


+ بخور بهتر بشی.


بی حال خواستم بطری رو از دستش بگیرم که نذاشت و سمت لبام آورد.
بی‌حرف از آب خوردم تا حالم بهتر بشه.
آبی هم به صورتم زدم.


+ گرسنه‌ای؟


دلم ضعف می‌رفت ولی اشتها نداشتم... آروم گفتم:


- نه.


جدی گفت:


+ باید یه چیزی بخوری تا حالت بهتر بشه.



سری تکون دادم که کمکم کرد بلند بشم.
فکر کنم اونقدر غصه و حرص خوردم که حالم بد شده وگرنه قبلا اینجوری نشده بودم.
توی ماشین نشستم که گفت:


+ می‌تونی تحمل کنی بریم رستوران؟


آروم سرم رو تکون دادم که ماشین رو روشن کرد و دوباره حرکت کردیم.

1400/11/13 15:27

#پارت_334




*****************



کنار یه رستوران بین راهی نگه داشت... هنوز هم دلم ضعف می‌رفت اما حالم بهتر شده بود.
وارد رستوران شدیم که خلوت بود.
پشت یکی از میز ها نشستیم و یاشار گفت:

+ چی می‌خوری؟


آروم گفتم:


- اشتها ندارم.


اخمی کرد و گفت:


+ باید یه چیزی بخوری تا حالت بهتر بشه.


- پس هر چی خودت سفارش دادی.


با مکث سری تکون داد و گارسون رو صدا زد و سفارش جوجه داد...
با رفتن گارسون سرم رو پایین انداختم که گفت:


+ بهتری؟


- آره.


نفس عمیقی کشیدم که فهمیدم بوی غذاهای مختلف میاد...
نمی‌دونم چرا یکی دو روز بود به بوی غذا حساس شده بودم.
اخمی کردم که گفت:

+ چیه؟


با حالت چندشی گفتم:


- بوی غذا میاد.


+ طبیعیِ توی رستورانیم دیگه.


کنار دماغم رو گرفتم و گفتم:


- یه جوریِ... مثل روغن سوخته.


با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت...
کمی که صبر کردیم غذا‌ها رو آوردن.
چشمم به کاسه‌ی رب انار افتاد و چشمام برق زد.

1400/11/13 15:28

#پارت_335

کنار دماغم رو گرفتم و گفتم:

- یه جوریِ..
. مثل روغن سوخته.
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت...

کمی که صبر کردیم غذا‌ها رو آوردن.

چشمم به کاسه‌ی رب انار افتاد و چشمام برق زد.
کاسه رو جلوی خودم گذاشتم و با ذوق بهش نگاه کردم.

چند روزی بود که میلم به غذا عجیب غریب شده بود اما امروز دیگه آخرش بود...

با نوک انگشتم یکم از رب انار برداشتم و با ولع توی دهنم گذاشتم و خوردمش... عالی بود!

یاشار با حرص گفت:

- با شکم خالی اینو نخور...
باز حالت بد میشه.

همه‌ی ناخوشی و بدی ها رو فراموش کرده بودم اون لحظه دلم فقط اون رب و ترشی های خوشمزه رو می‌خواست.


- وایی یاشار خیلی خوشمزه است.
خیره نگاهم کرد و آروم گفت:
- غذا هم بخور.

بی توجه سری تکون دادم و مشغول خوردن شدم.

این بار که توی ماشین نشستم حال بهتری داشتم‌.

اونقدر غذا خورده بودم که حس می‌کردم اگر تکون بخورم منفجر می‌شم...

می‌دونستم حالتم هام عجیبه اما اینا رو گذاشتم پای مشکلات روحی‌ای که داشتم.

یاشار بی‌حرف سوار شد و حرکت کرد منم کم کم خوابم برد...


بین خواب بیداری حس کردم که از ماشین پیاده شد،

از خواب که بیدار شدم دیدم داره سمت یه دارو خونه می‌ره، اونجا چی کار داشت؟

.....................

1400/11/13 15:28

#پارت_336



دارو خونه چی کار داشت؟
یه نگاه به دور و بر کردم... رسیدیم تهران یا یه شهر دیگه‌ایم؟

دیدمش که از دارو خونه بیرون اومد... از اون فاصله بسته‌ی قرص رو توی دستش دیدم که بهش خیره شده بود همون طور که به سمت ماشین می‌اومد مکث کرد.

اون قرص دیگه چی بود؟

چنگی به موهاش زد و بعد با حرص قرص رو روی زمین پرت کرد و با قدم های تند به سمت ماشین اومد.

گیج و متعجب بهش نگاه می‌کردم که سوار ماشین شد.

حس می‌کردم کلافه است.
آروم گفتم:

- چیزی شده یاشار؟

ماشین رو روشن کرد و سرد گفت:

- نه... یکم دیگه استراحت کن رسیدیم.
فهمیدم نمی‌خواد حرفی بزنه.

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با ناراحتی آهی کشیدم..................

وارد اون آپارتمان بزرگ و دنج شدیم، هیچ وقت
فکرش رو نمی‌کردم از روستا به شهر بیام اونم کجا؟...
تهران.

هوای پام اون روستا کجا و هوای آلوده‌ی تهران کجا.

این آپارتمان با این که بزرگ بود ولی به پای عمارت نمی‌رسید، خواستم چمدون بزرگم رو بردارم که با داد یاشار خشکم زد:
- دست بهش نزن.

هول شده نگاهش کردم... چرا نذاشت چمدونم رو بردارم؟

آروم سمتم اومد و لب زد:
- سنگینِ ممکنه که...
ادامه نداد...‌

ممکنه که چی؟
چرا ادامه نداد؟

چمدونم رو برداشت و سریع به سمت یکی از اتاق ها رفت... همون جا جلوی در ایستادم و به سالن نگاه کردم، دیزاین قهوه‌ای و کرم داشت که شیک بود اما رنگ قهوه‌ای کار شده باعث می‌شد دلم بگیره.


خب ساحل..
. به زندان جدیدت خوش اومدی.
دور از روستا و عمارت... دور از خانواده‌ات.
بدون آبرو... بغضم گرفت اما سریع پسش زدم،

نمی‌خواستم باز گریه و زاری راه بندازم.

1400/11/13 15:29

#پارت_337




چند دقیقه بلاتکلیف ایستاده بودم که از اون اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد.
هم زمان که دکمه های پیراهنش رو باز می‌کرد گفت:


+ چرا منتظری؟ یه کاری کن دیگه.


گیج لب زدم:


- چی کار کنم؟


پوزخندی زد و گفت:


+ چه می دونم... استراحت کن یا چرخی تو خونه بزن.


- اتاق من کجاست؟


با ابروهای بالا رفته گفت:


+ اتاقت؟


بهم نزدیک تر شد
نگاهم رو ازش دزدیدم، فاصله‌اش رو باهام‌ کم کرد و لب زد:


+ اتاق تو وجود نداره بهتره بگی... اتاق مووون.


کلافه خواستم ازش فاصله بگیرم که بیشتر بهم چسبید و کنار گوشم لب زد:


+ دیگه از عمارت و آدم هاش خبری نیست... حالا منو توییم... تنها تو این خونه.


با بغض لب زدم:


- هنوز نمی‌خوای بگی چه بلایی قراره سرم بیاد؟


با کمی مکث گفت:


+ نگران نباش... تو جات پیش من امن می‌مونه... اگر بخوای طرف بابات رو بگیری اونوقته که بلا سرت میارم ساحل.



با ترس نگاهم کردم اما
اون بی‌توجه گوشه‌ی لبم رو بوسید...

وقتی که رهام کرد همون طور با ذهن درگیر وارد همون اتاقی شدم که خودش اول رفته بود.

اتاقی با دیوار های کرم و سفید و تخت دو نفره‌ی بزرگی که بیشتر از همه چی جلب توجه می‌کرد.


آب دهنم رو سخت قورت دادم و نگاه از تخت گرفتم..‌.
یعنی... بازم قراره که...




نمی‌دونم چرا از سک*س با یاشار وحشت داشتم... قبلا تو عمارت که بودیم حداقل می‌دونستم تو یه محیط آشنام و یکی کمکم می‌کنه حالا اینجا کسی نبود.


راحت می‌تونست هر بلایی سرم بیاره.
برای این که اون فکر‌ها رو از سرم دوز کنم تند به سمت چمدونم رفتم.

1400/11/13 15:29

#پارت_338




سریع چند دست از لباس هام‌ رو بیرون آوردم تا خودم رو سرگرم کنم.
اونا رو روی تخت گذاشتم و به سمت دری رفتم که حس می‌کردم سرویس اتاق باشه.
حدسم درست بود حموم دستشویی بودن...خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم.
حوله ام رو از توی چمدونم بیرون آوردم و بعد از این که لخت شدم وارد حموم شدم.
چشمم که به وان افتاد ذوق کردم...
دلم یه وان آب گرم می‌خواست.
سریع توش رو پر آب کردم و بعد از خالی کردن اون شامپوی مخصوص توی وان نشستم.
نفسی از سر راحتی کشیدم و کم کم چشمام بسته شد.



**********



بین خواب و بیداری بودم که برخورد چیزی رو با چوچو*لم احساس کردم. که تند تند تکونش می‌داد.
غرق لذت شدم و ناله ای کردم، بی‌قرار تکونی خوردم و لای چشمام رو باز کردم.
نگاهم‌ قفل نگاه خمار و پر از شهو*ت یاشار شد.
با دیدن نگاهم دستش رو عقب کشید...
از کارش هم تعجب کردم هم ناراحت شدم.
دلم می‌خواست ادامه بده.
حتی از فکر خودم هم تعجب کردم.
بی‌اختیار گفتم:


- میای توی وان؟


سریع از حرفی که بی‌اراده زدم پشیمون شدم اما لبخندی زد و وارد وان شد.

1400/11/13 15:29

#پارت_339




با دیدن نگاهم دستش رو عقب کشید...
از کارش هم تعجب کردم هم ناراحت شدم.
دلم می‌خواست ادامه بده.
حتی از فکر خودم هم تعجب کردم.
بی‌اختیار گفتم:


- میای توی وان؟


سریع از حرفی که بی‌اراده زدم پشیمون شدم اما لبخندی زد و وارد وان شد.
پاهام رو جمع کردم تا راحت جا بشه.
پشتم نشست و منو توی بغلش گرفت...
این بار انگار خبری از سک*س و شیطونی نبود.
این رفتار یاشار هم جدید بود هم عجیب!
توی همین فکر ها بودم که گفت:


+ خب چه حسی داری الان تهرانی؟


صادقانه و ناراحت گفتم:
- غم و... ناراحتی.

+ یه حسی بگو که جدید باشه.


گیج گفتم:


- منظورت چیه؟


دستش رو دورم حلقه کرد و گفت:


+ الان که تهرانیم و از عمارت و روستا دور شدیم آرامش بیشتری حس می‌کنم برای همین قرار نیست تو رو اذیت کنم... تو هم بهتره به اینجا عادت کنی.


چشمام بلافاصله پر از اشک شد و لب زدم:


- عادت کنم؟ دلم برای پِد...


با خشم نوک سی‌*نه‌ام رو نیشگون گرفت و غرید:


+ اسمش رو بیاری به غلط کردن می‌ندازمت ساحل... نذار آرامشم به هم بریزه.


از حرفش خیلی دلخور و عصبی شدم اما چیزی نگفتم.
کاشکی برام تعریف می‌کرد چرا از بابام متنفره.
تا آخر حموم کردن‌مون دیگه حرفی نزدیم.
حتی دیگه سوالش رو هم نپرسید، بدنم رو با حوصله شست و منو بیرون فرستاد تا خودش دوش بگیره.
سریع حوله رو دور خودم پیچیدم و توی اتاق رفتم... سری سری لباسی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
با این که توی ماشین فقط خواب بودم نمی‌دونم الان چرا باز هم احساس خواب می‌کردم.
خمیازه‌ای کشیدم و چشمام بسته شد.

1400/11/13 15:29

#پارت_340





"یاشار"




از حموم که خارج شدم دیدم ساحل خوابیده.
پتو رو روش کشیدم و خیره نگاهش کردم...
نمی‌دونستم حدسم درست بود یا نه اما...
حس می‌کنم که حامله است.
پوفی کشیدم و از اتاق خارج شدم، اینم جزوی از نقشه‌ام بود ولی... نمی‌دونم یه جوری بودم.
مثل عذاب وجدان یا...
با حرص روی یکی از مبل ها نشستم که همون موقع گوشیم زنگ خورد... بدون نگاه کردن هم می‌تونستم بفهمم سپهره.

+ الو.

سریع گفت:

- سلام یاشار رسیدی؟


+ آره... تو خونه‌ایم.


نفس راحتی کشید و گفت:


- خوبه پسر خیالم راحت شد... یه ساعت پیش حسام خان اومده بود این بار خودش بود بدون بادیگارد و اسلحه خواهش کرد ساحل رو ببینه.


پوزخندی زدم و با اشتیاق گفتم:


+ خب تو چی کار کردی؟


با حرص گفت:

- دستور جنابعالی رو اجرا کردم... گفتم که ساحل دیگه نیست و رفته از شدت شوک حالش بد شد... یاشار اون واقعا یه پیرمرد ضعیفه واسه‌ی انتقام دیر شده.


با خشم غریدم:


+ لازم نیست نصیحتم کنی اینا کمشه... تازه‌...


بعد از مکثی گفتم:


+ فکر کنم ساحل حامله است.


با طعنه گفت:


- چه زود به آرزوت رسیدی... گذاشتیش تو زودپز؟


+ خفه شو... گفتم که فکر کنم.


کلافه گفت:


- پس مطمئن شو ببرش آزمایش بده.


+ باشه.


با تردید گفت:


- یاشار...


+ هوم؟


- می‌خوای با اون بچه چی کار کنی؟


سوال خودمم همین بود...
واقعا چرا دارم پای یه بچه رو وسط می‌کشم؟

1400/11/13 15:31