971 عضو
#پارت_337
چند دقیقه بلاتکلیف ایستاده بودم که از اون اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد.
هم زمان که دکمه های پیراهنش رو باز میکرد گفت:
+ چرا منتظری؟ یه کاری کن دیگه.
گیج لب زدم:
- چی کار کنم؟
پوزخندی زد و گفت:
+ چه می دونم... استراحت کن یا چرخی تو خونه بزن.
- اتاق من کجاست؟
با ابروهای بالا رفته گفت:
+ اتاقت؟
بهم نزدیک تر شد
نگاهم رو ازش دزدیدم، فاصلهاش رو باهام کم کرد و لب زد:
+ اتاق تو وجود نداره بهتره بگی... اتاق مووون.
کلافه خواستم ازش فاصله بگیرم که بیشتر بهم چسبید و کنار گوشم لب زد:
+ دیگه از عمارت و آدم هاش خبری نیست... حالا منو توییم... تنها تو این خونه.
با بغض لب زدم:
- هنوز نمیخوای بگی چه بلایی قراره سرم بیاد؟
با کمی مکث گفت:
+ نگران نباش... تو جات پیش من امن میمونه... اگر بخوای طرف بابات رو بگیری اونوقته که بلا سرت میارم ساحل.
با ترس نگاهم کردم اما
اون بیتوجه گوشهی لبم رو بوسید...
وقتی که رهام کرد همون طور با ذهن درگیر وارد همون اتاقی شدم که خودش اول رفته بود.
اتاقی با دیوار های کرم و سفید و تخت دو نفرهی بزرگی که بیشتر از همه چی جلب توجه میکرد.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و نگاه از تخت گرفتم...
یعنی... بازم قراره که...
نمیدونم چرا از سک*س با یاشار وحشت داشتم... قبلا تو عمارت که بودیم حداقل میدونستم تو یه محیط آشنام و یکی کمکم میکنه حالا اینجا کسی نبود.
راحت میتونست هر بلایی سرم بیاره.
برای این که اون فکرها رو از سرم دوز کنم تند به سمت چمدونم رفتم.
#پارت_338
سریع چند دست از لباس هام رو بیرون آوردم تا خودم رو سرگرم کنم.
اونا رو روی تخت گذاشتم و به سمت دری رفتم که حس میکردم سرویس اتاق باشه.
حدسم درست بود حموم دستشویی بودن...خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم.
حوله ام رو از توی چمدونم بیرون آوردم و بعد از این که لخت شدم وارد حموم شدم.
چشمم که به وان افتاد ذوق کردم...
دلم یه وان آب گرم میخواست.
سریع توش رو پر آب کردم و بعد از خالی کردن اون شامپوی مخصوص توی وان نشستم.
نفسی از سر راحتی کشیدم و کم کم چشمام بسته شد.
**********
بین خواب و بیداری بودم که برخورد چیزی رو با چوچو*لم احساس کردم. که تند تند تکونش میداد.
غرق لذت شدم و ناله ای کردم، بیقرار تکونی خوردم و لای چشمام رو باز کردم.
نگاهم قفل نگاه خمار و پر از شهو*ت یاشار شد.
با دیدن نگاهم دستش رو عقب کشید...
از کارش هم تعجب کردم هم ناراحت شدم.
دلم میخواست ادامه بده.
حتی از فکر خودم هم تعجب کردم.
بیاختیار گفتم:
- میای توی وان؟
سریع از حرفی که بیاراده زدم پشیمون شدم اما لبخندی زد و وارد وان شد.
#پارت_339
با دیدن نگاهم دستش رو عقب کشید...
از کارش هم تعجب کردم هم ناراحت شدم.
دلم میخواست ادامه بده.
حتی از فکر خودم هم تعجب کردم.
بیاختیار گفتم:
- میای توی وان؟
سریع از حرفی که بیاراده زدم پشیمون شدم اما لبخندی زد و وارد وان شد.
پاهام رو جمع کردم تا راحت جا بشه.
پشتم نشست و منو توی بغلش گرفت...
این بار انگار خبری از سک*س و شیطونی نبود.
این رفتار یاشار هم جدید بود هم عجیب!
توی همین فکر ها بودم که گفت:
+ خب چه حسی داری الان تهرانی؟
صادقانه و ناراحت گفتم:
- غم و... ناراحتی.
+ یه حسی بگو که جدید باشه.
گیج گفتم:
- منظورت چیه؟
دستش رو دورم حلقه کرد و گفت:
+ الان که تهرانیم و از عمارت و روستا دور شدیم آرامش بیشتری حس میکنم برای همین قرار نیست تو رو اذیت کنم... تو هم بهتره به اینجا عادت کنی.
چشمام بلافاصله پر از اشک شد و لب زدم:
- عادت کنم؟ دلم برای پِد...
با خشم نوک سی*نهام رو نیشگون گرفت و غرید:
+ اسمش رو بیاری به غلط کردن میندازمت ساحل... نذار آرامشم به هم بریزه.
از حرفش خیلی دلخور و عصبی شدم اما چیزی نگفتم.
کاشکی برام تعریف میکرد چرا از بابام متنفره.
تا آخر حموم کردنمون دیگه حرفی نزدیم.
حتی دیگه سوالش رو هم نپرسید، بدنم رو با حوصله شست و منو بیرون فرستاد تا خودش دوش بگیره.
سریع حوله رو دور خودم پیچیدم و توی اتاق رفتم... سری سری لباسی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
با این که توی ماشین فقط خواب بودم نمیدونم الان چرا باز هم احساس خواب میکردم.
خمیازهای کشیدم و چشمام بسته شد.
#پارت_340
"یاشار"
از حموم که خارج شدم دیدم ساحل خوابیده.
پتو رو روش کشیدم و خیره نگاهش کردم...
نمیدونستم حدسم درست بود یا نه اما...
حس میکنم که حامله است.
پوفی کشیدم و از اتاق خارج شدم، اینم جزوی از نقشهام بود ولی... نمیدونم یه جوری بودم.
مثل عذاب وجدان یا...
با حرص روی یکی از مبل ها نشستم که همون موقع گوشیم زنگ خورد... بدون نگاه کردن هم میتونستم بفهمم سپهره.
+ الو.
سریع گفت:
- سلام یاشار رسیدی؟
+ آره... تو خونهایم.
نفس راحتی کشید و گفت:
- خوبه پسر خیالم راحت شد... یه ساعت پیش حسام خان اومده بود این بار خودش بود بدون بادیگارد و اسلحه خواهش کرد ساحل رو ببینه.
پوزخندی زدم و با اشتیاق گفتم:
+ خب تو چی کار کردی؟
با حرص گفت:
- دستور جنابعالی رو اجرا کردم... گفتم که ساحل دیگه نیست و رفته از شدت شوک حالش بد شد... یاشار اون واقعا یه پیرمرد ضعیفه واسهی انتقام دیر شده.
با خشم غریدم:
+ لازم نیست نصیحتم کنی اینا کمشه... تازه...
بعد از مکثی گفتم:
+ فکر کنم ساحل حامله است.
با طعنه گفت:
- چه زود به آرزوت رسیدی... گذاشتیش تو زودپز؟
+ خفه شو... گفتم که فکر کنم.
کلافه گفت:
- پس مطمئن شو ببرش آزمایش بده.
+ باشه.
با تردید گفت:
- یاشار...
+ هوم؟
- میخوای با اون بچه چی کار کنی؟
سوال خودمم همین بود...
واقعا چرا دارم پای یه بچه رو وسط میکشم؟
#پارت_341
با تردید گفت:
- یاشار...
+ هوم؟
- میخوای با اون بچه چی کار کنی؟
سوال خودمم همین بود...
واقعا چرا دارم پای یه بچه رو وسط میکشم؟
کلافه به موهام چنگ زدم... ساحل قبلا هم از من حامله شده بود.
چقدر وقتی بچه سقط شد عصبی شدم.
من... من حس پدرانه داشتم.
آره من... بچه میخواستم اما این بار برای رسیدن به اهدافم باید اون کار و انجام بدم.
با حرص مشت محکمی به دیوار مقابل خودم زدم.
اینا همهاش تقصیر حسام بود وگرنه من مجبور نبودم بچهام رو هم با ساحل عذاب بدم.
"ساحل"
چند روز از اومدن مون به تهران گذشته بود.
حس میکردم افسردگی گرفتم...
هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم، دلم برای خاتون و هدی... پدر و خانوادهام تنگ شده بود.
یاشار هم رفتار هاش عجیب شده بود اصلا کاری به کارم نداشت.
ظهر از خونه بیرون میرفت و شب برمیگشت حتی ازم رابطه هم نمیخواست.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
هم زمان که داشتم به این چیزها فکر میکردم مشغول درست کردن شام هم بودم.
همین که گوشت مرغ رو توی ماهیتابه انداختم و بوش به دماغم خورد حالم یه جوری شد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و اوق زدم.
#پارت_342
غذا رو ول کردم و تند به سمت دستشویی هجوم بردم
همون موقع صدای باز شدن در خونه رو شنیدم که میدونستم یاشارِ...وارد دستشویی شدم و دوباره اوق زدم
اشک از چشمام پایین میاومد...
+ ساحل؟ ساحل چی شده حالت خوبه؟
با نفس نفس آبی به صورتم زدم و بیحال گفتم:
- خو... خوبم.
درِ دستشویی رو که باز کردم دیدم پشت در ایستاده.
با نگرانی به چهرهام نگاه کرد و لب زد:
+خیلی رنگت پریده... باید ببرمت دکتر.
خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- نمیخواد یاشار... من خوبم.
کمی توی چشمام نگاه کرد و بعد با اکراه سری تکون داد.
با حس بوی سوختگی چشمام گرد شد و با ترس داد زدم:
- وایی غذام.
سریع به سمت آشپزخونه رفتم و زیر اجاق رو خاموش کردم.
گوشتی که داشتم سرخ میکردم سوخته بود و به تهِ ماهیتابه چسبیده بود.
وقتی یاشار اومد و این صحنه رو دید حسابی خجالت کشیدم.
- ببخشید یاشار من... من حالم بد شد و...
پرید وسط حرفم و خونسرد گفت:
+ چیزی نشده که... اشکال نداره برو آماده شو بریم بیرون شام بخوریم.
ابروهام با تعجب بالا پرید ولی چیزی نگفتم.
خوشحال از این که بعد از چند روز قراره از این خونه خارج بشم به سمت اتاقمون حرکت کردم و مشغول آماده شدن شدم.
یه مانتوی زرشکی کمی تنگ و با شلوار جین مشکی پوشیدم، شال طرح دارم رو هم سرم انداختم.
برای آرایش کردن تردید داشتم...
من توی روستا اصلا آرایش نمیکردم چون همه صورت طبیعی خودم رو قبول داشتن اما اینجا فرق داشت...
اینجا روستا بود و یه زن بدون آرایش از خونه بیرون نمیرفت.
پس دستم رو به سمت رژ لب قرمزم دراز کردم...
#پارت_343
بعد از تموم شدن کارم راضی از اتاق خارج شدم.
یاشار با دیدنم کمی مکث کرد و بهم نزدیک شد... نگاهش روی لبام میخکوب شد و طرز نگاهش عوض شد.
معنی نگاهش رو میفهمیدم... چند روز سک*س نکردن اون رو تشنه کرده بود.
نگاهش شهو*ت رو فریاد میزد!
منم یه زن بودم...
درسته که به زور با یاشارم اما توی رابطه باهاش لذت میبردم!
منم سک*س با اون رو میخواستم.
حتی با این فکر هم خجالت میکشیدم
اما دست خودم نبود.
یاشار بالاخره دل از نگاه کردن به لبم کند و با صدایی که به خاطر شهو*ت دورگه شده بود گفت:
+ خوبه... بریم.
کمی حالم گرفته شد!
کاشکی مثل تو داستان ها از رژ لب پر رنگم گلایه میکرد و برای پاک کردنش منو محکم میبوسید...
اما یاشار چیزی نگفت و با هم از آپارتمان مون خارج شدیم.
سوار ماشینش شدم و اون هم بی حرف حرکت کرد.
*********
وارد رستوران شدیم و پشت یکی از میز های دو نفره نشستیم.
واقعا جای شیک و دنجی بود!
یاشار منو رو باز کرد و گفت:
+ چی دوست داری بخوری؟
آروم گفتم:
- فرقی نداره هر چی تو بخوای.
معنی دار نگاهم کرد و گفت:
+ منو رو باز کن و انتخاب کن.
به حرفش گوش دادم و منو رو باز کردم...
کمی بعد لبخند زدم و گفتم:
- من هوس کوبیده کردم.
سری تکون داد که همون موقع گارسون هم اومد و سفارشاتمون رو گرفت و رفت.
یاشار بهم نگاه کرد و گفت:
+ الان خوبی؟
یاد یه ساعت پیش افتادم و گفتم:
- آره الان بهترم...
آروم گفت:
+ دقت کردی که حالت چند روزه بد شده؟
با ناراحتی گفتم:
- آره اما... حتما به خاطر...
ادامه ندادم که پوزخندی زد و گفت:
+ به خاطر ناراحتی و عذاب هایی که من بهت میدم؟
با ترس نگاهش کردم که سری تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت.
#پارت_344
ادامه ندادم که پوزخندی زد و گفت:
+ به خاطر ناراحتی و عذاب هایی که من بهت میدم؟
با ترس نگاهش کردم که سری تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت.
با آوردن سفارشاتمون دیگه نتونستم حرفی بزنم.
عطر غذا ها مستم کرده بود!
تازه فهمیدم از گرسنگی چقدر دلم مالش میرفت.
من شامَم رو کامل خوردم اما یاشار انگار بیشتر توی فکر بود و زیاد چیزی نخورد.
حس کردم حالش کمی گرفته است، پس ترجیح دادم زیاد حرفی نزنم.
بعد از شام پیشنهاد داد به سمت پارک نزدیک خونمون بریم و کمی قدم بزنیم منم قبول کردم.
دستم رو توی دستش گرفت که باعث شد با تعجب نگاهش کنم اما اون خیلی عادی به جلو خیره شده بود.
با هم قدم زدیم و کمی بعد روی یک نیمکت رو به روی قسمت بازی بچه ها نشستیم.
با این که شب شده بود ولی بچههای کوچیک و بزرگ هنوز در حال بازی بودن که باعث شد با ذوق بهشون خیره بشم.
دلم یه جوری شد...
یاد اون بچهای که سقط کردم افتادم، اگر بود الان... به دنیا اومده بود.
آهی کشیدم که آروم گفت:
+ چرا آه میکشی؟
جوابی نداشتم که بدم...
سرم رو پایین انداختم که با شیطنت یا طعنه گفت:
+ نکنه هوس بچه کردی؟
بهت زده نگاهش کردم که با دیدن قیافهام صدا دار خندید...
آب دهنم رو سخت قورت دادم، بدم نیومد اما...
حامله شدن از ارباب یاشار کیانی واقعا یه رسوایی بزرگ بود، اگر حامله میشدم دیگه نمیتونستم پیش خانوادهام برگردم.
یاشار خندهاش تموم شد و معنی دار نگاهم کرد که گفتم:
- شوخی جالبی نبود.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ شوخی؟ ولی ما یه بار تجربه کردیم ولی شوخی نیست.
ناراحت و با خجالت گفتم:
- چیزی از اون موقع نفهمیدم چون سقط شد.
چیزی زیر لب گفت که من زیاد متوجه نشدم...
ترجیح دادم نپرسم، بیقرار گفتم:
- بریم خونه؟
انگار اون هم منتظر همین حرف بود که سری تکون داد و بلند شد.
منم پشت بند اون بلند شدم و هر دو از پارک خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
#پارت_345
***************
به خونه که رسیدیم با خستگی سریع به اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.
حس میکردم مانتوم برام تنگ شده که هی به بدنم فشار میاره.
یاشار وارد سرویس اتاق شد و من هم مانتوم و شلوارم رو در آوردم...با همون شرت و سوتینی که تنم بود خم شدم تا از کشوی کمد یه لباس راحتی به جای لباس خواب پیدا کنم و بپوشم.
پلکهام از فشار خواب هی بسته میشد و نمیتونستم برای انتخاب یه لباس تمرکز کنم.
با نشستن دستی روی باسنم که محکم فشارش داد هینی کشیدم و خواستم بلند بشم که همون دست مانع شد.
سر چرخوندم که دیدم یاشار با نگاه خمار و پر از شهوتی لب گزیده و پشت سرم ایستاده.
دلم یهو ریخت!
با استرس لب زدم:
- یا...یاشار...
شرت لامبادام رو کنار زد و دستی به چاک کو**نم کشید و با هوس گفت:
+ خیلی وقته تنگی پشتت رو حس نکردم.
انگشت وسطش رو سر داد و جلوم رو نوازش کرد که داغی خاصی بدنم رو فرا گرفت.
لبخند مغروری زد و گفت:
+ لعنتی... تو چه زود خیس کردی.
آره... من خیس شده بودم اونم فقط با یه لمس اون.
بدن من تشنه ی اون بود... من هم...
با وارد شدن انگشت وسطش لبم از حصار دندونام آزاد شد و آه بیصدایی کشیدم.
با همون سرعتی که انگشتش رو واردم کرده بود بیرون کشید و گفت:
+ امشب قراره از پشت جر*ت بدم نه جلو...
خمار نگاهش کردم.
من از این مرد متنفر بودم؟!
هنوز دلیل تنفر و انتقامش رو از پدرم نمیدونم... هنوز بهم نگفته ولی باز هم تسلیم اون بودم.
بلندم کرد و منو روی تخت گذاشت.
سریع لخت شد و کنارم اومد.
سوتینم رو با خشونت جر داد... چند روزی بود که سک**س نداشتیم و میدونستم حسابی تشنه است.
به جون سی*نه هام افتاد که برای مکیده شدن التماس میکردن.
چشمام رو محکم بسته بودم و ناله میکردم.
یکی از سی* نه هام رو فشار می داد و با اون یکی با لباش سرگرم بود.
چنگی به موهاش زدم که گازی از نوک سی*نهام گرفت و باعث شد با جیغ صداش بزنم:
- یاشاااار....
سریع سرش رو بالا گرفت و لبام رو بوسید و کشید تو دهنش...
نفسم برای حرکت ناگهانیاش بند اومد.
#پارت_346
همین که سرش رو عقب کشید
با نفس نفس بهش نگاه کردم... کمی با چشمای خمارش به چشمام نگاه کرد و بعد جنازهی سوتینم رو برداشت و گفت:
+ میخوام وقتی دارم از پشت میکنمت صدای جیغ خفه شده ات رو بشنوم... پس دهنت رو باز کن.
خواستم بگم "چرا" که همین دهنم باز شد سوتینم رو گلوله کرد و توی دهنم گذاشت.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم اما اعتراضی نکردم... یه جورایی خوشم اومده بود.
منو چرخوند و مجبورم کرد سی*نهام رو به تخت فشار بدم و کمرم رو داخل بدم تا باسنم بالا بیاد.
با کمربندش دستام رو به پشت سرم بست... من حالا کاملا در اختیارش بودم.
با این که کاملا تحری*ک شده بودم اما یه ترس خاصی از این مدل رابطه توی وجودم بود.
به مادهی سردی پشتم رو آماده کرد و قبل از این که بفهمم چه خبر شده با قدرت واردم کرد.
جیغم به خاطر چیزی که توی دهنم فرو کرده بوو خفه شد اما اون شنید و با شهو*ت غرید:
+ جووووون....
به پهلوم هام چنگ زد و سفت نگهم داشت...
چون یه مدت از پشت رابطه نداشتیم حالا حسابی درد داشتم، اشک به چشمام با سرعت گرفت حرکاتش جاری شد.
تنها چیزی که آرومم میکرد شنیدم ناله های مردونهاش بود که نشون میداد داره حسابی لذت میبره.
کم کم دردم از بین رفت و لذت جاش رو پر کرد!
چشمای خمارم نای باز موندن رو نداشت... نفس های کش دارم نشون میداد که چقدر بیقرار و پر از لذتم.
یاشار هم زمان که توم کمر میزد
خم شد و پشت گوشم گفت:
+ میدونم تو هم داری از این مدل سک*س لذت میبری... منو تو فقط با هم آروم میشی... نمی دونم بدنت چی داره اما من هیچوقت از بدنت سیر نمیشم جن*دهی من.
دوباره بلند شد و اما جنازهی سوتینم رو از دهنم بیرون آورد.
فکم به خاطر کش اومدن درد گرفته بود اما اهمیت ندادم.
نفهمیدم چرا این کار و کرد اما وقتی که با یکی از دستاش مشغول ور رفتن با چوچو*لم شد گفت:
+ ناله کن لعنتی... میخوام با ناله هات دیوونه ام کنی.
از ته دل ناله کردم... مخصوصا وقتی حس کردم تا فروپاشی فاصله ای ندارم.
#پارت_347
با نالهای که به جیغ شباهت داشت گفتم:
- آه... یاشااااااار...
با نفس نفس سرعت ضربه ها و دستش رو بیشتر کرد و گفت:
+ بیا ساحل... واسه من بیا.
انگار بدنم منتظر دستور اون بود که با شدت لرزیدم و ار*ضا شدم.
جوری که تا به حال تجربه نکرده بودم.
سرم رو توی تخت فرو کردم و از ته دل جیغ کشیدم.
پشتم از داغی مادهای سوخت که فهمیدم یاشار هم با من ار*ضا شده نالهی خفه و بلندش برای لذت بخش بود.
بهشتم نبض گرفته بود که باعث میشد توی همون حالت ار*ضا شدن باقی بمونم.
یاشار بی حال کنارم دراز کشید.
منو توی بغلش کشید و با نفس نفس گفت:
+ چطور بود؟
لب های خشک شده ام رو با زبونم خیس کردم و نالیدم:
- درد داشت ولی... عالی بود.
گوشهی لبش بالا رفت و به سمتم خم شد و بوسهی کوتاهی روی لبام زد.
کمی که حالمون جا اومد بلند شد و گفت:
+ بهتره یه دوش بگیریم... ملحفه هم باید بندازیم توی ماشین لباس شویی.
با خجالت باشهای گفتم.
کل ملحفه به خاطر آب و ترشحات من کثیف شده بود.
ملحفه رو توی ماشین لباس شویی انداخت و دوتایی سریع به حموم رفتیم.
بدنم بیحال بود و بینهایت هم خوابم میاومد.
بیچاره یاشار تنم رو شست... بعدش با حوله بدن و موهام رو خشک کرد و لباس تنم کرد.
آروم پرسید:
+ درد نداری؟
خوابالود گفتم:
- نه.
+ زیر دلت درد نمیکنه؟
نفهمیدم چرا این سوال رو پرسید اما جون نداشتم که درموردش فکر کنم و نالیدم:
- نه.
نفس راحتی کشید و منو روی تخت برد و خوابوند.
تا به حال اینقدر مهربون ندیده بودمش... لبخندی زدم و خوابیدم.
#پارت_348
**********
صبح که بیدار شدم... درد تن و بدنم نشون دهندهی رابطهی جنجالیِ دیشبمون بود.
نمیدونم چرا اما لبخند محوی روی لبم نشست.
یاشار کنارم نبود...
حدس زدم که حتما بیرون رفته... سر و وضعم رو درست کردم و با دل ضعفهای که داشتم از اتاق خارج شدم.
سوراخ پشتم حسابی میسوخت.
پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم که با دیدن یاشار ماتم برد.
داشت میز صبحونه رو آماده میکرد.
خدای من ارباب یاشار بزرگ
در حال آماده کردن میز؟
حتما قیامت شده...
بیخیال به قیافهی شوکه شدم نگاه کرد و گفت:
+ چه خوب که بیدار شدی... بیا صبحونه آماده است.
نگاهی به کره و مربا، نیمرو و آب پرتقال و...
انداختم و گفتم:
- اینا رو خودت درست کردی؟!
خندید و گفت:
+ فقط همین یک دفعه است... جایزهی دیشبتِ... حسابی شارژم کردی.
لبخند تلخی زدم!
پشت میز نشستم و باز هم به میز نگاه کردم.
خیلی گشنهام بود.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
+ بخور.
سری تکون دادم و لقمهی کره مربایی درست کردم و توی دهنم گذاشتم اون هم بی حرف شروع به خوردن کرد... چنر لقمه بیشتر نخورده بودم که معدهام به هم پیچید.
سری از پشت میز بلند شدم
به سمت دستشویی دویدم و خودم رو
داخلش پرت کردم و اوق زدم.
هر چی که خورده بودم رو بالا آوردم... چشمام پر از اشک شده بود.
بی حال از دستشویی بیرون رفتم که
دیدم یاشار با اخم های درهم پشت در ایستاده.
با صدای دورگه نالیدم:
- وایی بریم دکتر... معدهام به هم ریخته.
خونسرد و کمی گرفته گفت:
+ من میدونم چته.
با تعجب و گیجی گفتم:
- میدونی؟ من چمه؟
نزدیکم اومد و دست توی جیبش کرد...
مقابل چشمای منتظرم یه چیزی از جیبش بیرون آوردن و کف دستم گذاشت.
با تعجب به اون شی نگاه کردم.
مغزم کار نمیکرد که اون چیه اما یاشار گفت:
+ خودمم مطمئن نیستم... الان با بیبی چک.. چک کن.
ناباور نگاهش کردم...
نه این امکان نداشت... خدای من!
#پارت_349
نزدیکم اومد و دست توی جیبش کرد...
مقابل چشمای منتظرم یه چیزی از جیبش بیرون آوردن و کف دستم گذاشت.
با تعجب به اون شی نگاه کردم.
مغزم کار نمیکرد که اون چیه اما یاشار گفت:
+ خودمم مطمئن نیستم... الان با بیبی چک.. چک کن.
ناباور نگاهش کردم...
نه این امکان نداشت... خدای من!
با وحشت نالیدم:
- نه نه این... این امکان نداره یاشار.
اخم ناراحتی کرد اما عصبی گفت:
+ به جای این حرفا برو اون تو چک کن.
به دستشویی اشاره کرد.
بغضم سریع شکست و صورتم خیس از اشک شد.
من حامله بودم؟
وایی خدایا بهم رحم کن...
بابام...
خانوادهام... همه آبروشون میره.
وارد دستشویی شدم، هق هق میکردم.
لعنتی من ماهانهام عقب افتاده بود چطور نفهمیده بودم؟
حتما حامله ام...
سریع کارم رو انجام دادم و کمی منتظر موندم.
دستم از ترس و استرس میلرزید حس میکردم که فشارم افتاده.
خدایا کمکم کن!
انگار یاشار بی طاقت شده بود که به در کوبید و صدام زد:
- بیا بیرون دیگه ساحل.
با بغض اشکام رو با گوشهی آستینم پاک کردم.
در دستشویی رو باز کردم و افسرده نگاهش کردم.
با نگرانی و هیجان خفتهای گفت:
+ چی شد؟
آهی کشیدم و به بیبی چک نگاه کردم...
با دیدن اون دوتا خط صورتی سرم گیج رفت.
ته موندهی جونم هم تموم شد.
چشمام بسته شد و افتادم... اما روی دستای یاشار.
منو روی دستاش بلند کرد...
خدایا من حامله بودم، حالا چی کار کنم؟
یاد بچهی اولم افتادم که سقط شد.
بغض بیشتر به گلوم چنگ زد.
من دو بار از یاشار حامله شده بودم... من صیغهی این مردم.
چطوری ازش خلاص بشم؟
#پارت_341
با تردید گفت:
- یاشار...
+ هوم؟
- میخوای با اون بچه چی کار کنی؟
سوال خودمم همین بود...
واقعا چرا دارم پای یه بچه رو وسط میکشم؟
کلافه به موهام چنگ زدم... ساحل قبلا هم از من حامله شده بود.
چقدر وقتی بچه سقط شد عصبی شدم.
من... من حس پدرانه داشتم.
آره من... بچه میخواستم اما این بار برای رسیدن به اهدافم باید اون کار و انجام بدم.
با حرص مشت محکمی به دیوار مقابل خودم زدم.
اینا همهاش تقصیر حسام بود وگرنه من مجبور نبودم بچهام رو هم با ساحل عذاب بدم.
"ساحل"
چند روز از اومدن مون به تهران گذشته بود.
حس میکردم افسردگی گرفتم...
هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم، دلم برای خاتون و هدی... پدر و خانوادهام تنگ شده بود.
یاشار هم رفتار هاش عجیب شده بود اصلا کاری به کارم نداشت.
ظهر از خونه بیرون میرفت و شب برمیگشت حتی ازم رابطه هم نمیخواست.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
هم زمان که داشتم به این چیزها فکر میکردم مشغول درست کردن شام هم بودم.
همین که گوشت مرغ رو توی ماهیتابه انداختم و بوش به دماغم خورد حالم یه جوری شد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و اوق زدم.
#پارت_342
غذا رو ول کردم و تند به سمت دستشویی هجوم بردم
همون موقع صدای باز شدن در خونه رو شنیدم که میدونستم یاشارِ...وارد دستشویی شدم و دوباره اوق زدم
اشک از چشمام پایین میاومد...
+ ساحل؟ ساحل چی شده حالت خوبه؟
با نفس نفس آبی به صورتم زدم و بیحال گفتم:
- خو... خوبم.
درِ دستشویی رو که باز کردم دیدم پشت در ایستاده.
با نگرانی به چهرهام نگاه کرد و لب زد:
+خیلی رنگت پریده... باید ببرمت دکتر.
خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- نمیخواد یاشار... من خوبم.
کمی توی چشمام نگاه کرد و بعد با اکراه سری تکون داد.
با حس بوی سوختگی چشمام گرد شد و با ترس داد زدم:
- وایی غذام.
سریع به سمت آشپزخونه رفتم و زیر اجاق رو خاموش کردم.
گوشتی که داشتم سرخ میکردم سوخته بود و به تهِ ماهیتابه چسبیده بود.
وقتی یاشار اومد و این صحنه رو دید حسابی خجالت کشیدم.
- ببخشید یاشار من... من حالم بد شد و...
پرید وسط حرفم و خونسرد گفت:
+ چیزی نشده که... اشکال نداره برو آماده شو بریم بیرون شام بخوریم.
ابروهام با تعجب بالا پرید ولی چیزی نگفتم.
خوشحال از این که بعد از چند روز قراره از این خونه خارج بشم به سمت اتاقمون حرکت کردم و مشغول آماده شدن شدم.
یه مانتوی زرشکی کمی تنگ و با شلوار جین مشکی پوشیدم، شال طرح دارم رو هم سرم انداختم.
برای آرایش کردن تردید داشتم...
من توی روستا اصلا آرایش نمیکردم چون همه صورت طبیعی خودم رو قبول داشتن اما اینجا فرق داشت...
اینجا روستا بود و یه زن بدون آرایش از خونه بیرون نمیرفت.
پس دستم رو به سمت رژ لب قرمزم دراز کردم...
#پارت_343
بعد از تموم شدن کارم راضی از اتاق خارج شدم.
یاشار با دیدنم کمی مکث کرد و بهم نزدیک شد... نگاهش روی لبام میخکوب شد و طرز نگاهش عوض شد.
معنی نگاهش رو میفهمیدم... چند روز سک*س نکردن اون رو تشنه کرده بود.
نگاهش شهو*ت رو فریاد میزد!
منم یه زن بودم...
درسته که به زور با یاشارم اما توی رابطه باهاش لذت میبردم!
منم سک*س با اون رو میخواستم.
حتی با این فکر هم خجالت میکشیدم
اما دست خودم نبود.
یاشار بالاخره دل از نگاه کردن به لبم کند و با صدایی که به خاطر شهو*ت دورگه شده بود گفت:
+ خوبه... بریم.
کمی حالم گرفته شد!
کاشکی مثل تو داستان ها از رژ لب پر رنگم گلایه میکرد و برای پاک کردنش منو محکم میبوسید...
اما یاشار چیزی نگفت و با هم از آپارتمان مون خارج شدیم.
سوار ماشینش شدم و اون هم بی حرف حرکت کرد.
*********
وارد رستوران شدیم و پشت یکی از میز های دو نفره نشستیم.
واقعا جای شیک و دنجی بود!
یاشار منو رو باز کرد و گفت:
+ چی دوست داری بخوری؟
آروم گفتم:
- فرقی نداره هر چی تو بخوای.
معنی دار نگاهم کرد و گفت:
+ منو رو باز کن و انتخاب کن.
به حرفش گوش دادم و منو رو باز کردم...
کمی بعد لبخند زدم و گفتم:
- من هوس کوبیده کردم.
سری تکون داد که همون موقع گارسون هم اومد و سفارشاتمون رو گرفت و رفت.
یاشار بهم نگاه کرد و گفت:
+ الان خوبی؟
یاد یه ساعت پیش افتادم و گفتم:
- آره الان بهترم...
آروم گفت:
+ دقت کردی که حالت چند روزه بد شده؟
با ناراحتی گفتم:
- آره اما... حتما به خاطر...
ادامه ندادم که پوزخندی زد و گفت:
+ به خاطر ناراحتی و عذاب هایی که من بهت میدم؟
با ترس نگاهش کردم که سری تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت.
#پارت_344
ادامه ندادم که پوزخندی زد و گفت:
+ به خاطر ناراحتی و عذاب هایی که من بهت میدم؟
با ترس نگاهش کردم که سری تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت.
با آوردن سفارشاتمون دیگه نتونستم حرفی بزنم.
عطر غذا ها مستم کرده بود!
تازه فهمیدم از گرسنگی چقدر دلم مالش میرفت.
من شامَم رو کامل خوردم اما یاشار انگار بیشتر توی فکر بود و زیاد چیزی نخورد.
حس کردم حالش کمی گرفته است، پس ترجیح دادم زیاد حرفی نزنم.
بعد از شام پیشنهاد داد به سمت پارک نزدیک خونمون بریم و کمی قدم بزنیم منم قبول کردم.
دستم رو توی دستش گرفت که باعث شد با تعجب نگاهش کنم اما اون خیلی عادی به جلو خیره شده بود.
با هم قدم زدیم و کمی بعد روی یک نیمکت رو به روی قسمت بازی بچه ها نشستیم.
با این که شب شده بود ولی بچههای کوچیک و بزرگ هنوز در حال بازی بودن که باعث شد با ذوق بهشون خیره بشم.
دلم یه جوری شد...
یاد اون بچهای که سقط کردم افتادم، اگر بود الان... به دنیا اومده بود.
آهی کشیدم که آروم گفت:
+ چرا آه میکشی؟
جوابی نداشتم که بدم...
سرم رو پایین انداختم که با شیطنت یا طعنه گفت:
+ نکنه هوس بچه کردی؟
بهت زده نگاهش کردم که با دیدن قیافهام صدا دار خندید...
آب دهنم رو سخت قورت دادم، بدم نیومد اما...
حامله شدن از ارباب یاشار کیانی واقعا یه رسوایی بزرگ بود، اگر حامله میشدم دیگه نمیتونستم پیش خانوادهام برگردم.
یاشار خندهاش تموم شد و معنی دار نگاهم کرد که گفتم:
- شوخی جالبی نبود.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ شوخی؟ ولی ما یه بار تجربه کردیم ولی شوخی نیست.
ناراحت و با خجالت گفتم:
- چیزی از اون موقع نفهمیدم چون سقط شد.
چیزی زیر لب گفت که من زیاد متوجه نشدم...
ترجیح دادم نپرسم، بیقرار گفتم:
- بریم خونه؟
انگار اون هم منتظر همین حرف بود که سری تکون داد و بلند شد.
منم پشت بند اون بلند شدم و هر دو از پارک خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
#پارت_345
***************
به خونه که رسیدیم با خستگی سریع به اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.
حس میکردم مانتوم برام تنگ شده که هی به بدنم فشار میاره.
یاشار وارد سرویس اتاق شد و من هم مانتوم و شلوارم رو در آوردم...با همون شرت و سوتینی که تنم بود خم شدم تا از کشوی کمد یه لباس راحتی به جای لباس خواب پیدا کنم و بپوشم.
پلکهام از فشار خواب هی بسته میشد و نمیتونستم برای انتخاب یه لباس تمرکز کنم.
با نشستن دستی روی باسنم که محکم فشارش داد هینی کشیدم و خواستم بلند بشم که همون دست مانع شد.
سر چرخوندم که دیدم یاشار با نگاه خمار و پر از شهوتی لب گزیده و پشت سرم ایستاده.
دلم یهو ریخت!
با استرس لب زدم:
- یا...یاشار...
شرت لامبادام رو کنار زد و دستی به چاک کو**نم کشید و با هوس گفت:
+ خیلی وقته تنگی پشتت رو حس نکردم.
انگشت وسطش رو سر داد و جلوم رو نوازش کرد که داغی خاصی بدنم رو فرا گرفت.
لبخند مغروری زد و گفت:
+ لعنتی... تو چه زود خیس کردی.
آره... من خیس شده بودم اونم فقط با یه لمس اون.
بدن من تشنه ی اون بود... من هم...
با وارد شدن انگشت وسطش لبم از حصار دندونام آزاد شد و آه بیصدایی کشیدم.
با همون سرعتی که انگشتش رو واردم کرده بود بیرون کشید و گفت:
+ امشب قراره از پشت جر*ت بدم نه جلو...
خمار نگاهش کردم.
من از این مرد متنفر بودم؟!
هنوز دلیل تنفر و انتقامش رو از پدرم نمیدونم... هنوز بهم نگفته ولی باز هم تسلیم اون بودم.
بلندم کرد و منو روی تخت گذاشت.
سریع لخت شد و کنارم اومد.
سوتینم رو با خشونت جر داد... چند روزی بود که سک**س نداشتیم و میدونستم حسابی تشنه است.
به جون سی*نه هام افتاد که برای مکیده شدن التماس میکردن.
چشمام رو محکم بسته بودم و ناله میکردم.
یکی از سی* نه هام رو فشار می داد و با اون یکی با لباش سرگرم بود.
چنگی به موهاش زدم که گازی از نوک سی*نهام گرفت و باعث شد با جیغ صداش بزنم:
- یاشاااار....
سریع سرش رو بالا گرفت و لبام رو بوسید و کشید تو دهنش...
نفسم برای حرکت ناگهانیاش بند اومد.
#پارت_346
همین که سرش رو عقب کشید
با نفس نفس بهش نگاه کردم... کمی با چشمای خمارش به چشمام نگاه کرد و بعد جنازهی سوتینم رو برداشت و گفت:
+ میخوام وقتی دارم از پشت میکنمت صدای جیغ خفه شده ات رو بشنوم... پس دهنت رو باز کن.
خواستم بگم "چرا" که همین دهنم باز شد سوتینم رو گلوله کرد و توی دهنم گذاشت.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم اما اعتراضی نکردم... یه جورایی خوشم اومده بود.
منو چرخوند و مجبورم کرد سی*نهام رو به تخت فشار بدم و کمرم رو داخل بدم تا باسنم بالا بیاد.
با کمربندش دستام رو به پشت سرم بست... من حالا کاملا در اختیارش بودم.
با این که کاملا تحری*ک شده بودم اما یه ترس خاصی از این مدل رابطه توی وجودم بود.
به مادهی سردی پشتم رو آماده کرد و قبل از این که بفهمم چه خبر شده با قدرت واردم کرد.
جیغم به خاطر چیزی که توی دهنم فرو کرده بوو خفه شد اما اون شنید و با شهو*ت غرید:
+ جووووون....
به پهلوم هام چنگ زد و سفت نگهم داشت...
چون یه مدت از پشت رابطه نداشتیم حالا حسابی درد داشتم، اشک به چشمام با سرعت گرفت حرکاتش جاری شد.
تنها چیزی که آرومم میکرد شنیدم ناله های مردونهاش بود که نشون میداد داره حسابی لذت میبره.
کم کم دردم از بین رفت و لذت جاش رو پر کرد!
چشمای خمارم نای باز موندن رو نداشت... نفس های کش دارم نشون میداد که چقدر بیقرار و پر از لذتم.
یاشار هم زمان که توم کمر میزد
خم شد و پشت گوشم گفت:
+ میدونم تو هم داری از این مدل سک*س لذت میبری... منو تو فقط با هم آروم میشی... نمی دونم بدنت چی داره اما من هیچوقت از بدنت سیر نمیشم جن*دهی من.
دوباره بلند شد و اما جنازهی سوتینم رو از دهنم بیرون آورد.
فکم به خاطر کش اومدن درد گرفته بود اما اهمیت ندادم.
نفهمیدم چرا این کار و کرد اما وقتی که با یکی از دستاش مشغول ور رفتن با چوچو*لم شد گفت:
+ ناله کن لعنتی... میخوام با ناله هات دیوونه ام کنی.
از ته دل ناله کردم... مخصوصا وقتی حس کردم تا فروپاشی فاصله ای ندارم.
#پارت_347
با نالهای که به جیغ شباهت داشت گفتم:
- آه... یاشااااااار...
با نفس نفس سرعت ضربه ها و دستش رو بیشتر کرد و گفت:
+ بیا ساحل... واسه من بیا.
انگار بدنم منتظر دستور اون بود که با شدت لرزیدم و ار*ضا شدم.
جوری که تا به حال تجربه نکرده بودم.
سرم رو توی تخت فرو کردم و از ته دل جیغ کشیدم.
پشتم از داغی مادهای سوخت که فهمیدم یاشار هم با من ار*ضا شده نالهی خفه و بلندش برای لذت بخش بود.
بهشتم نبض گرفته بود که باعث میشد توی همون حالت ار*ضا شدن باقی بمونم.
یاشار بی حال کنارم دراز کشید.
منو توی بغلش کشید و با نفس نفس گفت:
+ چطور بود؟
لب های خشک شده ام رو با زبونم خیس کردم و نالیدم:
- درد داشت ولی... عالی بود.
گوشهی لبش بالا رفت و به سمتم خم شد و بوسهی کوتاهی روی لبام زد.
کمی که حالمون جا اومد بلند شد و گفت:
+ بهتره یه دوش بگیریم... ملحفه هم باید بندازیم توی ماشین لباس شویی.
با خجالت باشهای گفتم.
کل ملحفه به خاطر آب و ترشحات من کثیف شده بود.
ملحفه رو توی ماشین لباس شویی انداخت و دوتایی سریع به حموم رفتیم.
بدنم بیحال بود و بینهایت هم خوابم میاومد.
بیچاره یاشار تنم رو شست... بعدش با حوله بدن و موهام رو خشک کرد و لباس تنم کرد.
آروم پرسید:
+ درد نداری؟
خوابالود گفتم:
- نه.
+ زیر دلت درد نمیکنه؟
نفهمیدم چرا این سوال رو پرسید اما جون نداشتم که درموردش فکر کنم و نالیدم:
- نه.
نفس راحتی کشید و منو روی تخت برد و خوابوند.
تا به حال اینقدر مهربون ندیده بودمش... لبخندی زدم و خوابیدم.
#پارت_348
**********
صبح که بیدار شدم... درد تن و بدنم نشون دهندهی رابطهی جنجالیِ دیشبمون بود.
نمیدونم چرا اما لبخند محوی روی لبم نشست.
یاشار کنارم نبود...
حدس زدم که حتما بیرون رفته... سر و وضعم رو درست کردم و با دل ضعفهای که داشتم از اتاق خارج شدم.
سوراخ پشتم حسابی میسوخت.
پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم که با دیدن یاشار ماتم برد.
داشت میز صبحونه رو آماده میکرد.
خدای من ارباب یاشار بزرگ
در حال آماده کردن میز؟
حتما قیامت شده...
بیخیال به قیافهی شوکه شدم نگاه کرد و گفت:
+ چه خوب که بیدار شدی... بیا صبحونه آماده است.
نگاهی به کره و مربا، نیمرو و آب پرتقال و...
انداختم و گفتم:
- اینا رو خودت درست کردی؟!
خندید و گفت:
+ فقط همین یک دفعه است... جایزهی دیشبتِ... حسابی شارژم کردی.
لبخند تلخی زدم!
پشت میز نشستم و باز هم به میز نگاه کردم.
خیلی گشنهام بود.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
+ بخور.
سری تکون دادم و لقمهی کره مربایی درست کردم و توی دهنم گذاشتم اون هم بی حرف شروع به خوردن کرد... چنر لقمه بیشتر نخورده بودم که معدهام به هم پیچید.
سری از پشت میز بلند شدم
به سمت دستشویی دویدم و خودم رو
داخلش پرت کردم و اوق زدم.
هر چی که خورده بودم رو بالا آوردم... چشمام پر از اشک شده بود.
بی حال از دستشویی بیرون رفتم که
دیدم یاشار با اخم های درهم پشت در ایستاده.
با صدای دورگه نالیدم:
- وایی بریم دکتر... معدهام به هم ریخته.
خونسرد و کمی گرفته گفت:
+ من میدونم چته.
با تعجب و گیجی گفتم:
- میدونی؟ من چمه؟
نزدیکم اومد و دست توی جیبش کرد...
مقابل چشمای منتظرم یه چیزی از جیبش بیرون آوردن و کف دستم گذاشت.
با تعجب به اون شی نگاه کردم.
مغزم کار نمیکرد که اون چیه اما یاشار گفت:
+ خودمم مطمئن نیستم... الان با بیبی چک.. چک کن.
ناباور نگاهش کردم...
نه این امکان نداشت... خدای من!
#پارت_349
نزدیکم اومد و دست توی جیبش کرد...
مقابل چشمای منتظرم یه چیزی از جیبش بیرون آوردن و کف دستم گذاشت.
با تعجب به اون شی نگاه کردم.
مغزم کار نمیکرد که اون چیه اما یاشار گفت:
+ خودمم مطمئن نیستم... الان با بیبی چک.. چک کن.
ناباور نگاهش کردم...
نه این امکان نداشت... خدای من!
با وحشت نالیدم:
- نه نه این... این امکان نداره یاشار.
اخم ناراحتی کرد اما عصبی گفت:
+ به جای این حرفا برو اون تو چک کن.
به دستشویی اشاره کرد.
بغضم سریع شکست و صورتم خیس از اشک شد.
من حامله بودم؟
وایی خدایا بهم رحم کن...
بابام...
خانوادهام... همه آبروشون میره.
وارد دستشویی شدم، هق هق میکردم.
لعنتی من ماهانهام عقب افتاده بود چطور نفهمیده بودم؟
حتما حامله ام...
سریع کارم رو انجام دادم و کمی منتظر موندم.
دستم از ترس و استرس میلرزید حس میکردم که فشارم افتاده.
خدایا کمکم کن!
انگار یاشار بی طاقت شده بود که به در کوبید و صدام زد:
- بیا بیرون دیگه ساحل.
با بغض اشکام رو با گوشهی آستینم پاک کردم.
در دستشویی رو باز کردم و افسرده نگاهش کردم.
با نگرانی و هیجان خفتهای گفت:
+ چی شد؟
آهی کشیدم و به بیبی چک نگاه کردم...
با دیدن اون دوتا خط صورتی سرم گیج رفت.
ته موندهی جونم هم تموم شد.
چشمام بسته شد و افتادم... اما روی دستای یاشار.
منو روی دستاش بلند کرد...
خدایا من حامله بودم، حالا چی کار کنم؟
یاد بچهی اولم افتادم که سقط شد.
بغض بیشتر به گلوم چنگ زد.
من دو بار از یاشار حامله شده بودم... من صیغهی این مردم.
چطوری ازش خلاص بشم؟
#پارت_350
وقتی منو روی تخت گذاشت به خودم اومدم.
با گریه نالیدم:
- تو می... میدونستی من حاملهام مگه نه؟ همهاش نقشهات بود؟
سرد نگاهم کرد و با بیرحمی لب زد:
+ آره... دلم میخواد قیافهی پدرت رو وقتی با یه شکم برامده تو رو دید ببینم.
رنگم پرید... شوکه و دل شکسته نگاهش کردم.
وقتی پدرم منو یا شکن برآمده دید؟
یعنی چی؟
با صدای تحلیل رفتهای لب زدم:
- میخوای آبرو رو ببری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ تو خودت میدونستی ابزار انتقام هستی پس دردت چیه؟
دستم رو روی شکمم گذاشتم و با هقهق گفتم:
- نا...مرد پس...پس این... بچه چی؟... بهش بگن حروم... حروم زاده؟
صورتش سرخ شد و غرید:
+ نباید یه تاز مو از سر این بچه کم بشه... این بچه از هزار تا حلال حلال تره تو هنوز صیغهی منی... زن من.
با گریه داد زدم:
- لعنت به تو... عوضی.
پوزخندی زد و گفت:
+ این فحشها رو به بابات بده نه من.
با دل شکستگی گفتم:
- مگه بابام چی کارت کرده؟
انگار کبریت وسط انبار کاه انداختم که رنگش کبود شد و چشماش پر از خشم.
#پارت_350
وقتی منو روی تخت گذاشت به خودم اومدم.
با گریه نالیدم:
- تو می... میدونستی من حاملهام مگه نه؟ همهاش نقشهات بود؟
سرد نگاهم کرد و با بیرحمی لب زد:
+ آره... دلم میخواد قیافهی پدرت رو وقتی با یه شکم برامده تو رو دید ببینم.
رنگم پرید... شوکه و دل شکسته نگاهش کردم.
وقتی پدرم منو یا شکن برآمده دید؟
یعنی چی؟
با صدای تحلیل رفتهای لب زدم:
- میخوای آبرو رو ببری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ تو خودت میدونستی ابزار انتقام هستی پس دردت چیه؟
دستم رو روی شکمم گذاشتم و با هقهق گفتم:
- نا...مرد پس...پس این... بچه چی؟... بهش بگن حروم... حروم زاده؟
صورتش سرخ شد و غرید:
+ نباید یه تاز مو از سر این بچه کم بشه... این بچه از هزار تا حلال حلال تره تو هنوز صیغهی منی... زن من.
با گریه داد زدم:
- لعنت به تو... عوضی.
پوزخندی زد و گفت:
+ این فحشها رو به بابات بده نه من.
با دل شکستگی گفتم:
- مگه بابام چی کارت کرده؟
انگار کبریت وسط انبار کاه انداختم که رنگش کبود شد و چشماش پر از خشم.
#پارت_351
پوزخندی زد و گفت:
+ این فحشها رو به بابات بده نه من.
با دل شکستگی گفتم:
- مگه بابام چی کارت کرده؟
انگار کبریت وسط انبار کاه انداختم که رنگش کبود شد و چشماش پر از خشم.
بهم نزدیک تر شد که از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم.
توی صورتم تقریبا داد زد:
+ پدرت پدرم رو کشت می فهمی؟... اونو کشت.
انگار پتک به سرم کوبیدن...
سرم گیج رفت و چشمام رو بستم، حالم از شنیدن این جمله بد شده بود و یاشار هم با بیرحمی ادامه میداد:
+ پدرت به خاطر یه خصومت قدیمی پدر منو کشت... همه فکر کردن سکته کردی کسی شک نکرد که خان کشته شده... پدر تو اونقدر کینهای بود که حتی با گذشت سالها نتونست بیخیال قتل پدرم بشه.
بیجون و پر از بغض نالیدم:
- بس کن دروغ... دروغ میگی.
پوزخند دردناکی زد...
یاد دفتر خاطرات مادرم افتادم... داغ دلم تازه شد.
بلند گریه کردم که یاشار آروم تر ادامه داد:
+ من سال ها دور از پدرم بودم... اما این دلیل نمیشد که دوستش نداشته باشم... قاتل اون رو به سزای عملش میرسونم.
- چرا... چرا پدرم این کار و کرد؟
معنی دار و پر از خشم و غصه نگاهم کرد.
میتونستم حدس بزنم اما دلم نمیخواست که باور کنم... کمی بعد لب باز کرد و گفت:
+ مادرت وقتی به عمارت پدرم اومد و اونجا موند پدرت فهمید اما قدرتی نداشت که اون رو برگردونه... اون زمان خان نبود... جاسوس های *** اون بهش گفتن که مادرت معشوقهی پدرمه نه خدمتکارِ عمارتش... اون هم کینه به دل گرفت و سعی کردن با نقشههایی مادرت رو برگردونه اما بعد از مدتی مادرت به خاطر یه مریضی مرد و پدرت یاسر سال ها افسرده و غصه داره مادرت موند... بعد از اون چند سال به خودش اومد و تصمیم گرفت از پدرم انتقام بگیره که موفق شد..
بعدش هم که سر و کلهی تو توی زندگیش پیدا شد و با کمی تحقیق از زندگیات سر در آورد... اون فهمید که توی روستا نزدیک بود سنگ سارت کنن و من چه بلاهایی سرت آوردم
به روت نیاورد اما سعی کرد منو هم به قتل برسونه که من فهمیدم.
مات و مبهوت نگاهش کردم که پوزخندی زد و نگاه ازم گرفت.
باورم نمیشد... یادِ نگاهِ مهربون پدرم افتادم و بیشتر دلم شکست!
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد