971 عضو
#پارت_352
+ پدرت بد بازیای با من شروع کرد اما حریف من نمیشه... من مجبور شدم از تو برای گرفتن انتقام استفاده کنم.
با اشک نگاهش کردم...
یاده دزدیده شدنم توی روز عروسیم افتادم.
یاد تجا*وز دوبارهی یاشار و فرستادن دستمال خون بکا*رتم برای پدرم... آه پر از دردی کشیدم و نالیدم:
- چرا با خودش تسویه حساب نکردی؟
پوزخندی زد و با خنده گفت:
+ اینجوری زیادیش بود... خیلی تخفیف بهش میخورد.
- پای یه بچهی بیگناه رو هم باز کردی.
تلخ و ناراحت نگاهم کرد اما زودی نگاهش سرد شد و با اخم گفت:
+ احساسی فکر نکن... این بچه بحثش جداست.
با حرص گفتم:
- جدا؟ تو خودت گفتی با شکم برامده من پیش پدرم میفرستی... میخوای منو انگشت نما کنی و آبروی پدرم رو ببری؟
با خشم نگاه ازم گرفت و جوابم رو نداد.
با بغض گفتم:
- جواب بده.
بی توجه بهم از اتاق خارج شد...
اما من فهمیدم که جوابش مثبتِ... باورم نمی شد که بازیچهاش شده باشم.
باورم نمیشه پدرم همچین کارهایی کرده باشه.
من چه ارزشی برای این دوتا مرد داشتم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم.
هنوز باورم نمیشه که حاملهام...
از یاشار...
از ارباب خشنی که کلی بلا سرم آورد اما الان پدرِ بچمه.
خدایا چی کار کنم؟
#پارت_353
اونقدر فکر کردم...
اونقدر گریه و زاری کردم و غصه خوردم که حالم بد شد، تب کرده بودم و هزیون میگفتم...
بی حال روی تخت افتاده بودم، تنم خیس از عرق شده بود، هیچ کسی هم نبود که حالم رو خوب کنه.
دمای بدنم حسابی بالا رفته بود... نمیدونستم شبِ یا روز؟!
یاشار کجاست؟
وایی خدا!
+ ساحل خوابیدی؟
لای چشمای بستهام رو باز کردم... خودش بود.
کنارم نشست و دستش رو روی پیشونی ام گذاشت، نگاهش نگران شد.
+ تب داری؟ یا خدا... الان میبرمت بیمارستان.
برای بچه نگرانِ یا من؟
تا به حال کسی از تب مرده؟ خدا کنه بمیرم.
مانتو و شالی تنم کرد و روی دستاش بلندم کرد...
چشمام بسته شد اصلا هیچی نمیفهمیدم...نمی دونم چقدر گذشت که بیهوش شدم.
***********
- آقا لطفا بفرمایید بیرون... بیمار خسته میشه.
+ زنم تا مرز تشنج رفت نمی تونم آروم باشم... بچه ام... اون چطوره.
چشمام رو باز کردم و نالیدم:
- یا... شار.
با شنیدن صدام سریع به سمتم اومد و گفت:
+ جانم؟ خوبی؟ چیزی میخوای؟
اخم کردم و گیج گفتم:
- من... کجام؟
آروم گفت:
+ بیمارستانی... نگران نباش زود خوب میشی.
پرستار با حرص جلو اومد و از یاشار خواست که بره.
پلک هام سنگین بود و سرم درد میکرد...
پرستار رو با من کرد و گفت:
- بهتره استراحت کنی عزیزم... شوک عصبی بهت وارد شده بود نزدیک بود تشنج کنی که شانس آوردی.
خواستم حال جنینِ توی شکمم رو بپرسم... برام مهمه؟
اصلا حسی بهش دارم؟
نمیدونستم... هوف!
پرستار و یاشار از اتاق بیرون رفتن که چشمام رو با غم بستم...
#پارت_354
پرستار رو با من کرد و گفت:
- بهتره استراحت کنی عزیزم... شوک عصبی بهت وارد شده بود نزدیک بود تشنج کنی که شانس آوردی.
خواستم حال جنینِ توی شکمم رو بپرسم... برام مهمه؟
اصلا حسی بهش دارم؟
نمیدونستم... هوف!
پرستار و یاشار از اتاق بیرون رفتن که چشمام رو با غم بستم...
کم کم دوباره به خواب رفتم...
یه خواب بدون رویا.
***********
با حس بوسیده شدن پیشونیم، چشمام رو باز کردم.
نگاهم به یاشار افتاد که کنار تختم ایستاده بود، با دیدن نگاهم آروم گفت:
+ بهتر شدی؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- تشنمه.
اینو که گفتم سریع به سمتی رفت و با لیوان آبی برگشت، تختم رو بالا تر داد که گفتم:
- نیاز نیست من خوبم.
توجه نکرد و لیوان رو به لبام نزدیک کرد، وقتی که آب رو خوردم یکم سر حال تر شدم.
+ گرسنهای؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- اشتها ندارم...
بیاختیار دستم رو روی شکمم گذاشتم که نگاهش به شکمم افتاد و گفت:
+ حالش خوبه... نگران نباش.
پوزخندی زدم که از چشماش دور نموند و نفس پر از حرصی کشید و زیر لب گفت:
+ برای من ناز نکن... یادت نره من هنوز ارباب یاشارم.
عصبی گفتم:
- یادم نرفته که ازت متنفرم.
با خشم روم خم شد و گفت:
+ حیف که روی تخت بیمارستانی وگرنه...
با دیدن چشمهام حرفش رو خورد و خشم نگاهش جاش رو به غم داد.
#پارت_355
عصبی گفتم:
- یادم نرفته که ازت متنفرم.
با خشم روم خم شد و گفت:
+ حیف که روی تخت بیمارستانی وگرنه...
با دیدن چشمهام حرفش رو خورد و خشم نگاهش جاش رو به غم داد.
زیر لب گفت:
+ باهام راه بیا ساحل... بذار حساب تو و این بچه از پدرت جدا باشه.
با بغض گفتم:
- تو به هدفت رسیدی... اگر همین الان هم منو پیش اون بفرستی آبروش دوباره میره.
نگاهش رو ازم گرفت و بلند شد...
سری تکون داد و با صدای سرد و گرفتهای لب زد:
+ نه... اینجوری خیلی بهش تخفیف دادم، اون باید بیشتر از اینا سرش بیاد.
با لبای لرزونم نگاهش کردم که چرخید سمتم و با دیدن صورتم پوفی کشید و گفت:
+ گریه نکنیها ساحل... بسه خواهشا!
آهی کشیدم و چشمام رو بستم... واقعا نمیدونستم چی بگم یا چی کار کنم.
من اصلا حق نداشتم از پدرم دفاع کنم چون یاشار حق داشت که بخواد انتقام قاتل مرگ پدرش رو بگیره.
فقط کاشکی از من شروع نمیکرد...
پای این بچه رو هم وسط نمیکشید.
***************
یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم.
نه من حرفی میزدم نه یاشار... هر دومون سکوت کرده بودیم، حتی وقتی توی ماشین هم بودیم حرفی نزدیم.
من تو فکر بخت و اقبال بدی که داشتم بودم اما اون رو نمیدونم.
شاید داشت به نقشههاش فکر میکرد.
به خونه که رسیدیم سریع به اتاقم رفتم تا لباسهام رو در بیارم و به حموم برم.
حس میکردم بدنم بوی بیمارستان رو گرفته.
داشتم لخت میشدم که در باز شد.
همون طوری که سوتینم رو باز میکردم خشکم زد... یاشار توی چهار چوب در ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
#پارت_356
به خونه که رسیدیم سریع به اتاقم رفتم تا لباسهام رو در بیارم و به حموم برم.
حس میکردم بدنم بوی بیمارستان رو گرفته.
داشتم لخت میشدم که در باز شد.
همون طوری که سوتینم رو باز میکردم خشکم زد... یاشار توی چهار چوب در ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و سوتینم رو توی همون حالت نگه داشتم تا نیوفته... یاشار اصلا نگاهش رو از روم برنمیداشت.
خدا رو شکر که شرتم هنوز پام بود...
اونقدر نگاهم کرد که طاقت نیاوردم و گفتم:
- چیزی شده؟
با شنیدن صدام به خودش اومد...
تازه فهمیدم که در حال فکر بوده، پوفی کشید و زیر لب گفت:
+ چقدر لاغر شدی.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم...
پشت بهش ایستادم و سوتینم رو در آوردم، حولهام رو برداشتم و به سمت حموم حرکت کردم.
وقتی زیر دوش ایستادم با برخورد آب گرم به بدنم خستگیام در رفت، چشمام رو بستم و به صدای آب گوش دادم.
با دستی که دورم حلقه شد هینی کشیدم و چرخیدم.
یاشار بود که لخت کنارم ایستاده بود.
با اخم و تعجب گفتم:
- اینجا چی کار میکنی؟
ابرویی بالا انداخت و کوتاه گفت:
+ اومدم دوش بگیرم.
- میتونستی بعد از منم بیای.
بیتفاوت به حرفم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
+ اولین بار نیست که با هم میایم حموم.
- دلم میخواست تنهایی دوش بگیرم.
+ چیزی به خواست تو نیست.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- آره خب من الان بردهی توام حق انتخاب ندارم.
چیزی نگفت و سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و گردنم رو بوسید.
چه اعتراف تلخی بود که بوسهها و نزدیکیهاش رو دوست داشتم.
بدنم معتادش شده بود.
اگر کارها و اخلاق بدش رو فاکتور میگرفتم شاید...
نمیدونم ماجرا فرق میکرد دیگه.
شاید الان خوشبخت بودیم!
نمیدونستم یاشار هم همین نظر رو داره یا نه.
#پارت_357
وقتی دستش روی شکمم نشست
از فکر خارج شدم!
شکمم رو نوازش کرد... اون الان داشت جنین توی شکمم رو نوازش میکرد.
نمیدونم چرا دلم لرزید!
خدایا من دارم مادر میشم...
هنوز باورم نمیشه!
زیر گوشم آروم گفت:
+ شکم یکم سفت شده و زیر شکمت بزرگ تر شده دقت کردی؟
نفسم رفت... آروم گفتم:
- نمی...دونم فکر نکنم دوماهم شده باشه خیلی زوده شکمم رشد کنه.
حس کردم خندید... هر دومون زیر دوش بودیم و آب روی سر و صورتمون میریخت.
حس خوبی داشت!
+ شاید بچهی درشتی بشه.
بیاختیار گفتم:
- اون موقع نیستی که ببینی درشته یا نه.
حرکت دستش روی شکمم متوقف شد.
همون موقع حس کردم فضای اطرافمم سرد شد!
منو چرخوند و شونههام رو در بر گرفت و توی صورتم غرید:
+ بفهم که چی میگی ساحل.
با حرص گفتم:
- مگه دروغ میگم؟ تو میخوای منو این بچه رو ول کن...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم...
بازم به روش همیشگیاش ساکتم کرد... حس کردم که آروم شدم...
""یاشار""
بوسیدمش...
بوسیدمش تا ادامه نده... تا آروم بشم!
حق داشت که اینو بگه اما نمیدونم چرا از شنیدنش عصبی شدم.
مگه غیر از حرف ساحل بود؟!
مگه هدفم این نبود؟
حالا چم شده؟
توی بغلم آروم گرفت... لبای قرمزش به خاطر گرمی آب خوردنی تر شده بود.
دوباره داغ کردم... مثل همیشه.
من از بودن با این دختر سیر نمیشدم.
هیچکس مثل ساحل نیست.
یعنی میتونم دوباره ازش بگذرم؟
#پارت_358
وقتی دستش روی مردونهام نشست نفسم رفت.
لعنتی شیطون شده بود و بیپروا!
دلم برای بهشت لای پاش تنگ شده بود اما میترسیدم برای بچه اتفاقی بیوفته.
دوباره شوکه شدم!
میترسیدم؟
نگران اون بچه بودم؟... اوف خدایا!
با حرص به باس*نش چنگ زدم که بین لبام ناله کرد و مردو*نه ام رو مالید.
شهو*ت توی وجودم پخش شد.
دلم برای عشق بازیهامون توی حموم تنگ شده بود!
چنگی به سی*نههاش زدم و نوک یکیشون رو چرخوندم...
نمیخواستم توی حموم باهاش رابطه داشته باشم اما...
گذشتن از این تن و بدن احمقانه بود!
بالاخره نفس کم آوردیم و لب هاش رو ول کردم.
با نفس نفس گفت:
- نباید... این کار و...
نذاشتم ادامه بده و خمار گفتم:
+ بیدارش کردی ساحل... باید بخوابونیش.
اینو که گفتم به مردونهی بزرگ و سیخ شدهام خیره شد و لب گزید.
آروم گفتم:
+ دلش برای ساحل کوچولو تنگ شده!
سر بلند کرد و با خجالت نگاهم کرد...
یاد بچه افتادم و با صدای دورگه گفتم:
- اما حیف که این کوچولو نمیذاره... فکر کنم باید بیخیال بشیم.
تموم وجودم حرفم رو رد کرد مخصوصا مردونهام که مثل سرباز وظیفه شناس راست ایستاده بود.
باید جلوی خودم رو میگرفتم.
نباید به ساحل فشار میآوردم...اومدم به زور ازش فاصله بگیرم که خودش رو بلند کرد و دوباره لبام رو بوسید...
""ساحل""
نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم...
با تموم وجودم تحری*ک شده بودم... از خودم متنفر بودم چرا به کسی که داره بدبخت میکنه حس دارم.
با شدت بوسیدمش!
خشک شده بود... حق داشت تا به حال این کار و نکرده بودم اما اون لحظه واقعا حس شیرینی داشتم.
#پارت_359
""ساحل""
نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم...
با تموم وجودم تحری*ک شده بودم...
از خودم متنفر بودم چرا به کسی که داره بدبخت میکنه حس دارم.
با شدت بوسیدمش!
خشک شده بود...
حق داشت تا به حال این کار و نکرده بودم اما اون لحظه
واقعا حس شیرینی داشتم.
کمی که هم دیگه رو بوسیدیم دوباره دستم رو روی مردونه اش گذاشتم.
لباش رو از روی لبام برداشت و لب زد:
+ برای بچه خطر داره...
نمیدونم چرا ولی قند توی دلم آب شد!
یاشاری که من میشناختم برای سک**س به هیچی جز خودش فکر نمیکرد اما حالا به فکر این بچه بود.
ممکن بود برای نقشهاش باشه ولی این فکر رو از خودم دور کردم و گفتم:
- هر وقت درد داشتم بهت میگم.
چشمهاش برق زد و باس*نم رو توی مشتش فشرد.
بیاختیار لب گزیدم که خمار به لبام نگاه کرد و دوباره منو بوسید.
کم کم توی آغوشش داشتم شل میشدم.
نوک سی*نههام رو به
بازی گرفت.
گردن و گوشهام رو میبوسید و میک میزد.
بلند بلند ناله میکردم که صدام توی فضای حموم اکو میشد.
تا به خودم بیام منو رو به دیوار خم کرد و یک پام رد بالا داد و مردونه اش رو لای پام گذاشت.
استرس به دلم چنگ زد.
با لحن پر از شهو*تی گفت:
+ آماده ای؟
آروم گفتم:
- آره.
+ هر جا درد داشتی بهم بگو.
خواستم جوابش رو بدم که اولین ضربه زد و موجی از درد و لذت توی تنم پیچید و چشمام رو بستم.
#پارت_360
چشمهاش برق زد و باس*نم رو توی مشتش فشرد.
بیاختیار لب گزیدم که خمار به لبام نگاه کرد و دوباره منو بوسید.
کم کم توی آغوشش داشتم شل میشدم.
نوک سی*نههام رو به
بازی گرفت.
گردن و گوشهام رو میبوسید و میک میزد.
بلند بلند ناله میکردم که صدام توی فضای حموم اکو میشد.
تا به خودم بیام منو رو به دیوار خم کرد و یک پام رد بالا داد و مردونه اش رو لای پام گذاشت.
استرس به دلم چنگ زد.
با لحن پر از شهو*تی گفت:
+ آماده ای؟
آروم گفتم:
- آره.
+ هر جا درد داشتی بهم بگو.
خواستم جوابش رو بدم که اولین ضربه زد و موجی از درد و لذت توی تنم پیچید و چشمام رو بستم.
مکثی کرد و آه خفهای کشید...
لبم توی حصار ندونام بود... کمر زدنش رو شروع کرد.
لذت بود که بهم تزریق می شد.
+ درد داری؟
با زحمت لب زدم:
- نه...
اینو که شنید انگار خیالش راحت شد و تلمبه هاش رو سریع تر زد.
ناله هام دست خودم نبود...
بین پام از شدت خیس شدن روان شده بود که مردونهاش جا باز کرده بود.
زیر لب ناله کردم:
- وا...واااااییی یاشار... آههه...
با حرص و شهو*ت غرید:
+ داد بزن ساحل... جیغ بکش.
سیلی محکمی به باسنم زد...
شدت ضربه هاش رو تند تر زد که جیغ کشیدم.
+ آخ چه ک**صی داری... جووون...
از این حرفش تحری*ک تر شدم و لرزیدم...
خندهای کرد و گفت:
- چه زود داری کم میاری...
چیزی نگفتم و ناله کردم فقط...
همه جونم لذت شده بود... یه لذت بیحساب و خالص!
با اون یکی دستش مشغول ور رفت با چوچو*لم شد که جیغی از سر لذت کشیدم که توی حموم اکو شد و بعد...
ار*ضا شدم.
دیگه جون نداشتم جیغ بکشم فقط ناله کردم.
#پارت_361
+ آخ چه ک**صی داری... جووون...
از این حرفش تحری*ک تر شدم و لرزیدم...
خندهای کرد و گفت:
- چه زود داری کم میاری...
چیزی نگفتم و ناله کردم فقط...
همه جونم لذت شده بود... یه لذت بیحساب و خالص!
با اون یکی دستش مشغول ور رفت با چوچو*لم شد که جیغی از سر لذت کشیدم که توی حموم اکو شد و بعد...
ار*ضا شدم.
دیگه جون نداشتم جیغ بکشم فقط ناله کردم.
یاشار وقتی دید ار*ضا شدم شدت ضربههاش رو تند تر کرد...
نالهی مردونهاش توی حموم پخش شد، با نفس نفس نالیدم:
- یا...یاشا...یاشار دیگه نمی...تونم... آهههه.
با صدای دورگهای گفت:
+ الان تموم میشه... اووووف...
به دنبال حرفش چند ثانیه بعد خودش رو با شدت بیرون کشید...
آبش روی کف حموم ریخت و همراه با آب شسته شد، پام رو که با دست بالا داده بود رو ول کرد.
وقتی پام رو روی زمین گذاشتم حس میکردم لگنم کش اومده، ایستادن برام سخت بود....
+ خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم، دستم رو کشید و منو سمت وان برد... بعد از این که توش رو پر از آب کرد کمکم کرد توی وان بشینم.
با برخود آب ولرم به بدن نفس راحت و آسودهای کشیدم.
#پارت_362
وقتی پام رو روی زمین گذاشتم حس میکردم لگنم کش اومده، ایستادن برام سخت بود....
+ خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم، دستم رو کشید و منو سمت وان برد... بعد از این که توش رو پر از آب کرد کمکم کرد توی وان بشینم.
با برخود آب ولرم به بدن نفس راحت و آسودهای کشیدم.
پشت سرم نشست و منو توی بغلش کشید، سرم رو روی شونهاش گذاشتم و چشمام رو بستم.
دستش رو روی شکمم گذاشت و نوازش کرد و آروم گفت:
+ حالا بخواب.
حس خوبی داشتم!
وقتی کنار یاشار بودم حسهای مختلف و متضادی داشتم اما این بار...
واقعا حس خوبی داشتم!
تو همین فکرها بودم که چشمام سنگین شد.
****************
""یاشار""
به ساحل که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم...
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم، گوشیم رو از جیبم در آوردم و به سپهر زنگ زدم.
بوق سوم که خورد صدای خستهاش رو شنیدم:
- الو.
+ سلام سپهر... چه خبر؟
- سلامتی... تو چه خبر؟ ساحل خوبه؟ کوچولو تون چطور؟
لبخندی روی لبم نشست که برای خودم هم تعجب داشت!
آروم گفتم:
+ همهمون خوبیم... از عمارت چه خبر؟
کمی سکوت کرد و گفت:
- ارباب احمدی دیگه بیخیال این عمارت و روستا شده... داره توی شهر دنبالتون میگرده.
پوزخند عصبی ای زدم و گفتم:
+ حتی روحش هم خبر نداره که منو دخترش کجاییم... نباید هم بفهمه.
نفس عمیقی کشید... حس میکردم کلافه است.
کمی نگرانش شدم.
#پارت_363
کمی نگرانش شدم...
آروم گفتم:
+ چیزی شده سپهر؟ اتفاق بدی افتاده؟
سریع گفت:
- نه اتفاق بدی نیست یعنی... اوف نمیدونم گیجم.
با تعجب گفتم:
+ مگه چی شده؟
با صدای آروم و با تردید گفت:
- پدر شدن چه حسی داره یاشار؟
از این حرفش شوکه شدم...
منظورش چی بود؟
با همون تعجب زمزمه کردم:
+ چرا این سوال رو میپرسی؟
سکوت کرد... پوف بلندی کشید!
چی داشت عذابش میداد؟
آروم و زمزمه وار گفت:
- هدی حامله است یاشار من... من دارم پدر میشم.
شوکه چشم گرد کردم...
باورم نمیشد که سپهر داره پدر میشه...
اونم دقیقا هم زمان با من.
خندهای کردم و گفتم:
+ این که عالیه پسر چرا ناراحتی؟
با حرص گفت:
- من ناراحت نیستم ولی هدی داره شلوغش میکنه... هنوز دلش با من صاف نشده.
+ بیخیال پسر داری بابا میشی بچه خودش محبت میاره.
انگار از حرفی که زدم شوکه شد...
حق داشت ارباب یاشار و این حرفا؟
خودمم هم تعجب کردم.
شاید چون محبت بین منو ساحل کمی بیشتر شده این حرف رو زدم.
واقعا پدر بودن چه حسی داره؟
#پارت_351
پوزخندی زد و گفت:
+ این فحشها رو به بابات بده نه من.
با دل شکستگی گفتم:
- مگه بابام چی کارت کرده؟
انگار کبریت وسط انبار کاه انداختم که رنگش کبود شد و چشماش پر از خشم.
بهم نزدیک تر شد که از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم.
توی صورتم تقریبا داد زد:
+ پدرت پدرم رو کشت می فهمی؟... اونو کشت.
انگار پتک به سرم کوبیدن...
سرم گیج رفت و چشمام رو بستم، حالم از شنیدن این جمله بد شده بود و یاشار هم با بیرحمی ادامه میداد:
+ پدرت به خاطر یه خصومت قدیمی پدر منو کشت... همه فکر کردن سکته کردی کسی شک نکرد که خان کشته شده... پدر تو اونقدر کینهای بود که حتی با گذشت سالها نتونست بیخیال قتل پدرم بشه.
بیجون و پر از بغض نالیدم:
- بس کن دروغ... دروغ میگی.
پوزخند دردناکی زد...
یاد دفتر خاطرات مادرم افتادم... داغ دلم تازه شد.
بلند گریه کردم که یاشار آروم تر ادامه داد:
+ من سال ها دور از پدرم بودم... اما این دلیل نمیشد که دوستش نداشته باشم... قاتل اون رو به سزای عملش میرسونم.
- چرا... چرا پدرم این کار و کرد؟
معنی دار و پر از خشم و غصه نگاهم کرد.
میتونستم حدس بزنم اما دلم نمیخواست که باور کنم... کمی بعد لب باز کرد و گفت:
+ مادرت وقتی به عمارت پدرم اومد و اونجا موند پدرت فهمید اما قدرتی نداشت که اون رو برگردونه... اون زمان خان نبود... جاسوس های *** اون بهش گفتن که مادرت معشوقهی پدرمه نه خدمتکارِ عمارتش... اون هم کینه به دل گرفت و سعی کردن با نقشههایی مادرت رو برگردونه اما بعد از مدتی مادرت به خاطر یه مریضی مرد و پدرت یاسر سال ها افسرده و غصه داره مادرت موند... بعد از اون چند سال به خودش اومد و تصمیم گرفت از پدرم انتقام بگیره که موفق شد..
بعدش هم که سر و کلهی تو توی زندگیش پیدا شد و با کمی تحقیق از زندگیات سر در آورد... اون فهمید که توی روستا نزدیک بود سنگ سارت کنن و من چه بلاهایی سرت آوردم
به روت نیاورد اما سعی کرد منو هم به قتل برسونه که من فهمیدم.
مات و مبهوت نگاهش کردم که پوزخندی زد و نگاه ازم گرفت.
باورم نمیشد... یادِ نگاهِ مهربون پدرم افتادم و بیشتر دلم شکست!
#پارت_352
+ پدرت بد بازیای با من شروع کرد اما حریف من نمیشه... من مجبور شدم از تو برای گرفتن انتقام استفاده کنم.
با اشک نگاهش کردم...
یاده دزدیده شدنم توی روز عروسیم افتادم.
یاد تجا*وز دوبارهی یاشار و فرستادن دستمال خون بکا*رتم برای پدرم... آه پر از دردی کشیدم و نالیدم:
- چرا با خودش تسویه حساب نکردی؟
پوزخندی زد و با خنده گفت:
+ اینجوری زیادیش بود... خیلی تخفیف بهش میخورد.
- پای یه بچهی بیگناه رو هم باز کردی.
تلخ و ناراحت نگاهم کرد اما زودی نگاهش سرد شد و با اخم گفت:
+ احساسی فکر نکن... این بچه بحثش جداست.
با حرص گفتم:
- جدا؟ تو خودت گفتی با شکم برامده من پیش پدرم میفرستی... میخوای منو انگشت نما کنی و آبروی پدرم رو ببری؟
با خشم نگاه ازم گرفت و جوابم رو نداد.
با بغض گفتم:
- جواب بده.
بی توجه بهم از اتاق خارج شد...
اما من فهمیدم که جوابش مثبتِ... باورم نمی شد که بازیچهاش شده باشم.
باورم نمیشه پدرم همچین کارهایی کرده باشه.
من چه ارزشی برای این دوتا مرد داشتم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم.
هنوز باورم نمیشه که حاملهام...
از یاشار...
از ارباب خشنی که کلی بلا سرم آورد اما الان پدرِ بچمه.
خدایا چی کار کنم؟
#پارت_353
اونقدر فکر کردم...
اونقدر گریه و زاری کردم و غصه خوردم که حالم بد شد، تب کرده بودم و هزیون میگفتم...
بی حال روی تخت افتاده بودم، تنم خیس از عرق شده بود، هیچ کسی هم نبود که حالم رو خوب کنه.
دمای بدنم حسابی بالا رفته بود... نمیدونستم شبِ یا روز؟!
یاشار کجاست؟
وایی خدا!
+ ساحل خوابیدی؟
لای چشمای بستهام رو باز کردم... خودش بود.
کنارم نشست و دستش رو روی پیشونی ام گذاشت، نگاهش نگران شد.
+ تب داری؟ یا خدا... الان میبرمت بیمارستان.
برای بچه نگرانِ یا من؟
تا به حال کسی از تب مرده؟ خدا کنه بمیرم.
مانتو و شالی تنم کرد و روی دستاش بلندم کرد...
چشمام بسته شد اصلا هیچی نمیفهمیدم...نمی دونم چقدر گذشت که بیهوش شدم.
***********
- آقا لطفا بفرمایید بیرون... بیمار خسته میشه.
+ زنم تا مرز تشنج رفت نمی تونم آروم باشم... بچه ام... اون چطوره.
چشمام رو باز کردم و نالیدم:
- یا... شار.
با شنیدن صدام سریع به سمتم اومد و گفت:
+ جانم؟ خوبی؟ چیزی میخوای؟
اخم کردم و گیج گفتم:
- من... کجام؟
آروم گفت:
+ بیمارستانی... نگران نباش زود خوب میشی.
پرستار با حرص جلو اومد و از یاشار خواست که بره.
پلک هام سنگین بود و سرم درد میکرد...
پرستار رو با من کرد و گفت:
- بهتره استراحت کنی عزیزم... شوک عصبی بهت وارد شده بود نزدیک بود تشنج کنی که شانس آوردی.
خواستم حال جنینِ توی شکمم رو بپرسم... برام مهمه؟
اصلا حسی بهش دارم؟
نمیدونستم... هوف!
پرستار و یاشار از اتاق بیرون رفتن که چشمام رو با غم بستم...
#پارت_354
پرستار رو با من کرد و گفت:
- بهتره استراحت کنی عزیزم... شوک عصبی بهت وارد شده بود نزدیک بود تشنج کنی که شانس آوردی.
خواستم حال جنینِ توی شکمم رو بپرسم... برام مهمه؟
اصلا حسی بهش دارم؟
نمیدونستم... هوف!
پرستار و یاشار از اتاق بیرون رفتن که چشمام رو با غم بستم...
کم کم دوباره به خواب رفتم...
یه خواب بدون رویا.
***********
با حس بوسیده شدن پیشونیم، چشمام رو باز کردم.
نگاهم به یاشار افتاد که کنار تختم ایستاده بود، با دیدن نگاهم آروم گفت:
+ بهتر شدی؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- تشنمه.
اینو که گفتم سریع به سمتی رفت و با لیوان آبی برگشت، تختم رو بالا تر داد که گفتم:
- نیاز نیست من خوبم.
توجه نکرد و لیوان رو به لبام نزدیک کرد، وقتی که آب رو خوردم یکم سر حال تر شدم.
+ گرسنهای؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- اشتها ندارم...
بیاختیار دستم رو روی شکمم گذاشتم که نگاهش به شکمم افتاد و گفت:
+ حالش خوبه... نگران نباش.
پوزخندی زدم که از چشماش دور نموند و نفس پر از حرصی کشید و زیر لب گفت:
+ برای من ناز نکن... یادت نره من هنوز ارباب یاشارم.
عصبی گفتم:
- یادم نرفته که ازت متنفرم.
با خشم روم خم شد و گفت:
+ حیف که روی تخت بیمارستانی وگرنه...
با دیدن چشمهام حرفش رو خورد و خشم نگاهش جاش رو به غم داد.
#پارت_355
عصبی گفتم:
- یادم نرفته که ازت متنفرم.
با خشم روم خم شد و گفت:
+ حیف که روی تخت بیمارستانی وگرنه...
با دیدن چشمهام حرفش رو خورد و خشم نگاهش جاش رو به غم داد.
زیر لب گفت:
+ باهام راه بیا ساحل... بذار حساب تو و این بچه از پدرت جدا باشه.
با بغض گفتم:
- تو به هدفت رسیدی... اگر همین الان هم منو پیش اون بفرستی آبروش دوباره میره.
نگاهش رو ازم گرفت و بلند شد...
سری تکون داد و با صدای سرد و گرفتهای لب زد:
+ نه... اینجوری خیلی بهش تخفیف دادم، اون باید بیشتر از اینا سرش بیاد.
با لبای لرزونم نگاهش کردم که چرخید سمتم و با دیدن صورتم پوفی کشید و گفت:
+ گریه نکنیها ساحل... بسه خواهشا!
آهی کشیدم و چشمام رو بستم... واقعا نمیدونستم چی بگم یا چی کار کنم.
من اصلا حق نداشتم از پدرم دفاع کنم چون یاشار حق داشت که بخواد انتقام قاتل مرگ پدرش رو بگیره.
فقط کاشکی از من شروع نمیکرد...
پای این بچه رو هم وسط نمیکشید.
***************
یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم.
نه من حرفی میزدم نه یاشار... هر دومون سکوت کرده بودیم، حتی وقتی توی ماشین هم بودیم حرفی نزدیم.
من تو فکر بخت و اقبال بدی که داشتم بودم اما اون رو نمیدونم.
شاید داشت به نقشههاش فکر میکرد.
به خونه که رسیدیم سریع به اتاقم رفتم تا لباسهام رو در بیارم و به حموم برم.
حس میکردم بدنم بوی بیمارستان رو گرفته.
داشتم لخت میشدم که در باز شد.
همون طوری که سوتینم رو باز میکردم خشکم زد... یاشار توی چهار چوب در ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
#پارت_356
به خونه که رسیدیم سریع به اتاقم رفتم تا لباسهام رو در بیارم و به حموم برم.
حس میکردم بدنم بوی بیمارستان رو گرفته.
داشتم لخت میشدم که در باز شد.
همون طوری که سوتینم رو باز میکردم خشکم زد... یاشار توی چهار چوب در ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و سوتینم رو توی همون حالت نگه داشتم تا نیوفته... یاشار اصلا نگاهش رو از روم برنمیداشت.
خدا رو شکر که شرتم هنوز پام بود...
اونقدر نگاهم کرد که طاقت نیاوردم و گفتم:
- چیزی شده؟
با شنیدن صدام به خودش اومد...
تازه فهمیدم که در حال فکر بوده، پوفی کشید و زیر لب گفت:
+ چقدر لاغر شدی.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم...
پشت بهش ایستادم و سوتینم رو در آوردم، حولهام رو برداشتم و به سمت حموم حرکت کردم.
وقتی زیر دوش ایستادم با برخورد آب گرم به بدنم خستگیام در رفت، چشمام رو بستم و به صدای آب گوش دادم.
با دستی که دورم حلقه شد هینی کشیدم و چرخیدم.
یاشار بود که لخت کنارم ایستاده بود.
با اخم و تعجب گفتم:
- اینجا چی کار میکنی؟
ابرویی بالا انداخت و کوتاه گفت:
+ اومدم دوش بگیرم.
- میتونستی بعد از منم بیای.
بیتفاوت به حرفم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
+ اولین بار نیست که با هم میایم حموم.
- دلم میخواست تنهایی دوش بگیرم.
+ چیزی به خواست تو نیست.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- آره خب من الان بردهی توام حق انتخاب ندارم.
چیزی نگفت و سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و گردنم رو بوسید.
چه اعتراف تلخی بود که بوسهها و نزدیکیهاش رو دوست داشتم.
بدنم معتادش شده بود.
اگر کارها و اخلاق بدش رو فاکتور میگرفتم شاید...
نمیدونم ماجرا فرق میکرد دیگه.
شاید الان خوشبخت بودیم!
نمیدونستم یاشار هم همین نظر رو داره یا نه.
#پارت_357
وقتی دستش روی شکمم نشست
از فکر خارج شدم!
شکمم رو نوازش کرد... اون الان داشت جنین توی شکمم رو نوازش میکرد.
نمیدونم چرا دلم لرزید!
خدایا من دارم مادر میشم...
هنوز باورم نمیشه!
زیر گوشم آروم گفت:
+ شکم یکم سفت شده و زیر شکمت بزرگ تر شده دقت کردی؟
نفسم رفت... آروم گفتم:
- نمی...دونم فکر نکنم دوماهم شده باشه خیلی زوده شکمم رشد کنه.
حس کردم خندید... هر دومون زیر دوش بودیم و آب روی سر و صورتمون میریخت.
حس خوبی داشت!
+ شاید بچهی درشتی بشه.
بیاختیار گفتم:
- اون موقع نیستی که ببینی درشته یا نه.
حرکت دستش روی شکمم متوقف شد.
همون موقع حس کردم فضای اطرافمم سرد شد!
منو چرخوند و شونههام رو در بر گرفت و توی صورتم غرید:
+ بفهم که چی میگی ساحل.
با حرص گفتم:
- مگه دروغ میگم؟ تو میخوای منو این بچه رو ول کن...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم...
بازم به روش همیشگیاش ساکتم کرد... حس کردم که آروم شدم...
""یاشار""
بوسیدمش...
بوسیدمش تا ادامه نده... تا آروم بشم!
حق داشت که اینو بگه اما نمیدونم چرا از شنیدنش عصبی شدم.
مگه غیر از حرف ساحل بود؟!
مگه هدفم این نبود؟
حالا چم شده؟
توی بغلم آروم گرفت... لبای قرمزش به خاطر گرمی آب خوردنی تر شده بود.
دوباره داغ کردم... مثل همیشه.
من از بودن با این دختر سیر نمیشدم.
هیچکس مثل ساحل نیست.
یعنی میتونم دوباره ازش بگذرم؟
#پارت_358
وقتی دستش روی مردونهام نشست نفسم رفت.
لعنتی شیطون شده بود و بیپروا!
دلم برای بهشت لای پاش تنگ شده بود اما میترسیدم برای بچه اتفاقی بیوفته.
دوباره شوکه شدم!
میترسیدم؟
نگران اون بچه بودم؟... اوف خدایا!
با حرص به باس*نش چنگ زدم که بین لبام ناله کرد و مردو*نه ام رو مالید.
شهو*ت توی وجودم پخش شد.
دلم برای عشق بازیهامون توی حموم تنگ شده بود!
چنگی به سی*نههاش زدم و نوک یکیشون رو چرخوندم...
نمیخواستم توی حموم باهاش رابطه داشته باشم اما...
گذشتن از این تن و بدن احمقانه بود!
بالاخره نفس کم آوردیم و لب هاش رو ول کردم.
با نفس نفس گفت:
- نباید... این کار و...
نذاشتم ادامه بده و خمار گفتم:
+ بیدارش کردی ساحل... باید بخوابونیش.
اینو که گفتم به مردونهی بزرگ و سیخ شدهام خیره شد و لب گزید.
آروم گفتم:
+ دلش برای ساحل کوچولو تنگ شده!
سر بلند کرد و با خجالت نگاهم کرد...
یاد بچه افتادم و با صدای دورگه گفتم:
- اما حیف که این کوچولو نمیذاره... فکر کنم باید بیخیال بشیم.
تموم وجودم حرفم رو رد کرد مخصوصا مردونهام که مثل سرباز وظیفه شناس راست ایستاده بود.
باید جلوی خودم رو میگرفتم.
نباید به ساحل فشار میآوردم...اومدم به زور ازش فاصله بگیرم که خودش رو بلند کرد و دوباره لبام رو بوسید...
""ساحل""
نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم...
با تموم وجودم تحری*ک شده بودم... از خودم متنفر بودم چرا به کسی که داره بدبخت میکنه حس دارم.
با شدت بوسیدمش!
خشک شده بود... حق داشت تا به حال این کار و نکرده بودم اما اون لحظه واقعا حس شیرینی داشتم.
#پارت_359
""ساحل""
نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم...
با تموم وجودم تحری*ک شده بودم...
از خودم متنفر بودم چرا به کسی که داره بدبخت میکنه حس دارم.
با شدت بوسیدمش!
خشک شده بود...
حق داشت تا به حال این کار و نکرده بودم اما اون لحظه
واقعا حس شیرینی داشتم.
کمی که هم دیگه رو بوسیدیم دوباره دستم رو روی مردونه اش گذاشتم.
لباش رو از روی لبام برداشت و لب زد:
+ برای بچه خطر داره...
نمیدونم چرا ولی قند توی دلم آب شد!
یاشاری که من میشناختم برای سک**س به هیچی جز خودش فکر نمیکرد اما حالا به فکر این بچه بود.
ممکن بود برای نقشهاش باشه ولی این فکر رو از خودم دور کردم و گفتم:
- هر وقت درد داشتم بهت میگم.
چشمهاش برق زد و باس*نم رو توی مشتش فشرد.
بیاختیار لب گزیدم که خمار به لبام نگاه کرد و دوباره منو بوسید.
کم کم توی آغوشش داشتم شل میشدم.
نوک سی*نههام رو به
بازی گرفت.
گردن و گوشهام رو میبوسید و میک میزد.
بلند بلند ناله میکردم که صدام توی فضای حموم اکو میشد.
تا به خودم بیام منو رو به دیوار خم کرد و یک پام رد بالا داد و مردونه اش رو لای پام گذاشت.
استرس به دلم چنگ زد.
با لحن پر از شهو*تی گفت:
+ آماده ای؟
آروم گفتم:
- آره.
+ هر جا درد داشتی بهم بگو.
خواستم جوابش رو بدم که اولین ضربه زد و موجی از درد و لذت توی تنم پیچید و چشمام رو بستم.
#پارت_360
چشمهاش برق زد و باس*نم رو توی مشتش فشرد.
بیاختیار لب گزیدم که خمار به لبام نگاه کرد و دوباره منو بوسید.
کم کم توی آغوشش داشتم شل میشدم.
نوک سی*نههام رو به
بازی گرفت.
گردن و گوشهام رو میبوسید و میک میزد.
بلند بلند ناله میکردم که صدام توی فضای حموم اکو میشد.
تا به خودم بیام منو رو به دیوار خم کرد و یک پام رد بالا داد و مردونه اش رو لای پام گذاشت.
استرس به دلم چنگ زد.
با لحن پر از شهو*تی گفت:
+ آماده ای؟
آروم گفتم:
- آره.
+ هر جا درد داشتی بهم بگو.
خواستم جوابش رو بدم که اولین ضربه زد و موجی از درد و لذت توی تنم پیچید و چشمام رو بستم.
مکثی کرد و آه خفهای کشید...
لبم توی حصار ندونام بود... کمر زدنش رو شروع کرد.
لذت بود که بهم تزریق می شد.
+ درد داری؟
با زحمت لب زدم:
- نه...
اینو که شنید انگار خیالش راحت شد و تلمبه هاش رو سریع تر زد.
ناله هام دست خودم نبود...
بین پام از شدت خیس شدن روان شده بود که مردونهاش جا باز کرده بود.
زیر لب ناله کردم:
- وا...واااااییی یاشار... آههه...
با حرص و شهو*ت غرید:
+ داد بزن ساحل... جیغ بکش.
سیلی محکمی به باسنم زد...
شدت ضربه هاش رو تند تر زد که جیغ کشیدم.
+ آخ چه ک**صی داری... جووون...
از این حرفش تحری*ک تر شدم و لرزیدم...
خندهای کرد و گفت:
- چه زود داری کم میاری...
چیزی نگفتم و ناله کردم فقط...
همه جونم لذت شده بود... یه لذت بیحساب و خالص!
با اون یکی دستش مشغول ور رفت با چوچو*لم شد که جیغی از سر لذت کشیدم که توی حموم اکو شد و بعد...
ار*ضا شدم.
دیگه جون نداشتم جیغ بکشم فقط ناله کردم.
#پارت_361
+ آخ چه ک**صی داری... جووون...
از این حرفش تحری*ک تر شدم و لرزیدم...
خندهای کرد و گفت:
- چه زود داری کم میاری...
چیزی نگفتم و ناله کردم فقط...
همه جونم لذت شده بود... یه لذت بیحساب و خالص!
با اون یکی دستش مشغول ور رفت با چوچو*لم شد که جیغی از سر لذت کشیدم که توی حموم اکو شد و بعد...
ار*ضا شدم.
دیگه جون نداشتم جیغ بکشم فقط ناله کردم.
یاشار وقتی دید ار*ضا شدم شدت ضربههاش رو تند تر کرد...
نالهی مردونهاش توی حموم پخش شد، با نفس نفس نالیدم:
- یا...یاشا...یاشار دیگه نمی...تونم... آهههه.
با صدای دورگهای گفت:
+ الان تموم میشه... اووووف...
به دنبال حرفش چند ثانیه بعد خودش رو با شدت بیرون کشید...
آبش روی کف حموم ریخت و همراه با آب شسته شد، پام رو که با دست بالا داده بود رو ول کرد.
وقتی پام رو روی زمین گذاشتم حس میکردم لگنم کش اومده، ایستادن برام سخت بود....
+ خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم، دستم رو کشید و منو سمت وان برد... بعد از این که توش رو پر از آب کرد کمکم کرد توی وان بشینم.
با برخود آب ولرم به بدن نفس راحت و آسودهای کشیدم.
#پارت_362
وقتی پام رو روی زمین گذاشتم حس میکردم لگنم کش اومده، ایستادن برام سخت بود....
+ خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم، دستم رو کشید و منو سمت وان برد... بعد از این که توش رو پر از آب کرد کمکم کرد توی وان بشینم.
با برخود آب ولرم به بدن نفس راحت و آسودهای کشیدم.
پشت سرم نشست و منو توی بغلش کشید، سرم رو روی شونهاش گذاشتم و چشمام رو بستم.
دستش رو روی شکمم گذاشت و نوازش کرد و آروم گفت:
+ حالا بخواب.
حس خوبی داشتم!
وقتی کنار یاشار بودم حسهای مختلف و متضادی داشتم اما این بار...
واقعا حس خوبی داشتم!
تو همین فکرها بودم که چشمام سنگین شد.
****************
""یاشار""
به ساحل که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم...
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم، گوشیم رو از جیبم در آوردم و به سپهر زنگ زدم.
بوق سوم که خورد صدای خستهاش رو شنیدم:
- الو.
+ سلام سپهر... چه خبر؟
- سلامتی... تو چه خبر؟ ساحل خوبه؟ کوچولو تون چطور؟
لبخندی روی لبم نشست که برای خودم هم تعجب داشت!
آروم گفتم:
+ همهمون خوبیم... از عمارت چه خبر؟
کمی سکوت کرد و گفت:
- ارباب احمدی دیگه بیخیال این عمارت و روستا شده... داره توی شهر دنبالتون میگرده.
پوزخند عصبی ای زدم و گفتم:
+ حتی روحش هم خبر نداره که منو دخترش کجاییم... نباید هم بفهمه.
نفس عمیقی کشید... حس میکردم کلافه است.
کمی نگرانش شدم.
#پارت_363
کمی نگرانش شدم...
آروم گفتم:
+ چیزی شده سپهر؟ اتفاق بدی افتاده؟
سریع گفت:
- نه اتفاق بدی نیست یعنی... اوف نمیدونم گیجم.
با تعجب گفتم:
+ مگه چی شده؟
با صدای آروم و با تردید گفت:
- پدر شدن چه حسی داره یاشار؟
از این حرفش شوکه شدم...
منظورش چی بود؟
با همون تعجب زمزمه کردم:
+ چرا این سوال رو میپرسی؟
سکوت کرد... پوف بلندی کشید!
چی داشت عذابش میداد؟
آروم و زمزمه وار گفت:
- هدی حامله است یاشار من... من دارم پدر میشم.
شوکه چشم گرد کردم...
باورم نمیشد که سپهر داره پدر میشه...
اونم دقیقا هم زمان با من.
خندهای کردم و گفتم:
+ این که عالیه پسر چرا ناراحتی؟
با حرص گفت:
- من ناراحت نیستم ولی هدی داره شلوغش میکنه... هنوز دلش با من صاف نشده.
+ بیخیال پسر داری بابا میشی بچه خودش محبت میاره.
انگار از حرفی که زدم شوکه شد...
حق داشت ارباب یاشار و این حرفا؟
خودمم هم تعجب کردم.
شاید چون محبت بین منو ساحل کمی بیشتر شده این حرف رو زدم.
واقعا پدر بودن چه حسی داره؟
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد