💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت_391




بی‌حرف سوار شدم...
دیگه کاملا مطیع و تسلیمش شده بودم، قبول کردم که براش ارزشی ندارم.
قبول کرده بودم که... دوسش دارم.
آخه پدر بچه ام بود...
مالک روح و جسمم بود، هر چقدر بد و ظالم!
دوباره آهی کشیدم که کلافه گفت:


+ چته هی آه می‌کشی؟


تلخ گفتم:


- مگه برات مهمه؟


عصبی نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم...
بی حرف سمتم خم شد و بازوم رو گرفت...
با ترس نگاهش کردم که توی صورتم غرید:


+ به اندازه‌ی کافی پدرت روانی‌ام کرده تو دیگه بیشتر روی اعصابم بازی نکن.


دلم شکست!
چشمام پر از اشک شد و نالیدم:


- پس خودت چی؟ تو هم به اندازه‌ی کافی عذابم دادی بیشتر از این با دلم بازی نکن.


چشم‌هاش یک دفعه رنگ غم به خودش گرفت...
بازوم رو ول کرد و تلخ نگاهش رو ازم گرفت و مشغول رانندگی شد.
دیگه نه اون حرفی زد نه من!
بغضم داشت خفه‌ام می‌کرد اما
دلم نمی‌خواد زیاد گریه کنم...
بچه ها توی شکمم داشتن بی قراری می‌کردن.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و توی دلم باهاشون حرف زدم تا آروم بگیرم.


*********




دو ماه گذشته بود و من هنوز به کرمانشاه عادت نکرده بودم...
مثل تهران توی آپارتمان نبودیم، این بار توی یه خونه ی زمینی کلنگی بودیم که اصلا مقایسه با اون عمارت و اون خونه نبود ولی
عجیب حیاط با صفایی داشت!
شکمم اون‌قدر بزرگ شده بود که به سختی راه می‌رفتم.
چند روز پیش برای سونوگرافی رفته بودم
دکتر گفت دارم صاحب یه دختر و یه پسر می‌شم.
از ته دلم هم خوشحال بودم هم ناراحت...
یاشار هم وقتی شنید توی خودش فرو رفت.
فکر کنم داشت نقشه می‌کشید چطوری منو با این شکم با پدرم رو به رو کنه.
آهی کشیدم و به یاشار که خوابیده بود نگاه کردم...
دو ماه بود که بهم نزدیک نشده بود.
دو ماه بود که دلم برای بودن باهاش تنگ شده بود!
آخه کدوم زنی عاشق پادشاهِ عذابش میشه؟

1400/11/13 23:00

#پارت_392




دو ماه بود که بهم نزدیک نشده بود.
دو ماه بود که دلم برای بودن باهاش تنگ شده بود!
آخه کدوم زنی عاشق پادشاهِ عذابش میشه؟



+ چیه نگاهم می‌کنی؟


به خودم که اومدم فهمیدم بیدار شده و این سوال رو می‌پرسه، آهی کشیدم و گفتم:


- هیچی.


با اون شکم بزرگم به زور کنارش نشستم، با دیدن صورت تو هم رفته‌ام با حرص گفت:


+ چی کار می‌کنی؟ بهت فشار میاد.


بدون توجه به عصبانیتش سرم رو روی سینه اش گذاشتم، بهت زده خشکش زد.
حتما الان تعجب کرده چون تا به حال این حرکت ازم سر نزده بود.
اما نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زد...
حس بدی داشتم!
دلم می خواست به یاشار پناه ببرم!
دستش دورم حلقه شد و منو در آغوش گرفت.
با بغض لبخندی زدم!
شاید به خاطر حاملگی‌ام این احساس های عجیب غریب رو داشتم... اوف نمی دونم‌.
برای این که این فکرا از سرم دور بشه با کلی خجالت و جرات رستم رو روی مردونه‌اش گذاشتم و از روی شلوارش فشار دادم.
تکونی خورد و با بهت بیشتری گفت:


+ ساحل تو چت شده؟ منو از خواب بیدار کردی که...


وقتی مردونه‌اش رو مالیدم و نوازش کردم حرفش رو نصفه ول کرد و آهی کشید.
دلتنگ این آه کشیدن ها بودم.
می دونم این چند ماه که رابطه نداشتیم چقدر بهش فشار اومده.
با صدای خش داری گفت:


+ نکن... داری تحری*کم می‌کنی.


آروم جوری که بشنوه گفتم:


- منم همین رو می‌خوام.


منو از خودش جدا کرد و خمار و شاکی نگاهم کرد و گفت:


+ می‌خوای تحری*ک بشم؟ میشه بپرسم چطوری می‌خوای آرومم کنی؟


نمی‌دونم این حجم از بی‌پروایی و بی‌شرمی رو از کجا پیدا کرده بودم.
لبخندی زدم و مقابل چشمای متعجبش زیپ شلوارش رو باز کردم.
معترض صدام زد:


+ ساحل.



قبل از این که جلوم رو بگیره مردونه‌ی نیمه بیدارش رو از توی شرتش بیروم آوردم و سر قارچیش رو لیسی زدم...
آه بلندی کشید و به موهام چنگ زد.

1400/11/13 23:00

#پارت_393



معترض صدام زد:


+ ساحل.


قبل از این که جلوم رو بگیره مردونه‌ی نیمه بیدارش رو از توی شرتش بیرون آوردم و سر قارچیش رو لیسی زدم...
آه بلندی کشید و
به موهام چنگ زد و اوف کشداری گفت.
خوشم اومد و سرش رو
وارد دهنم کردم...
فکر کردم به خاطر حاملگیم
حالم بد بشه و حالت تهوع بهم دست بده اما آه و ناله های یاشار باعث شده بود
به کارم ادامه بدم.
صدای ناله های مردونه‌اش منو
به وجد آورده بود!
نشون می‌داد چقدر توی این چند ماه تشنه بوده.
کل مردو*نه‌‌‌‌‌اش رو خیس کردم و با ولع وارد دهنم کردم‌...
مراقب بودم سرش به زبون کوچیکم نخوره اما یاشار با آهی که کشید
سرم رو به خودش فشار داد...
حس کردم مردو* نه اش تا حلقم رفت و اوقی زدم.
سرم رو ول کرد و گفت:


+ دلم برای وجودت تنگ شده ساحل... وجود داغ و تنگت.


حس کردم منم تحریک شدم...
آهی کشیدم و بی**ضه هاش رو مالیدم...
دوباره آهی کشید.
توی دستم گرفتمش...
دستم رو بالا پایین کردم که چند ثانیه بعد مثل آتشفشان جوشید و مایع سفید رنگی ازش خارج شد.
یاشار نفس عمیق و کشداری کشید.
خمار نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:


+ عالی بود! ممنونم...


لبخندی زدم و جعبه‌ی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم و به دستش دادم...
خودش رو که تمیز کرد.
بلند شدم برم که دستم رو گرفت و گفت:


+ کجا؟


با تعجب و کمی خجالت گفتم:


- برم ناهار درست کنم.


شیطون گفت:


+ نیاز نیست... حالا نوبت منه لطفت رو جبران کنم‌.


با تعجب بیشتری نگاهش کردم و دستش به سمت دکمه های تونیکم رفت.

1400/11/13 23:00

#پارت_394




بعد از دوشی که گرفتم خسته از حموم خارج شدم...
لباس هام رو پوشیدم که یاشار وارد اتاق شد و گفت:


+ ساحل من یک سری خرید نیاز دارم می‌رم اون رو انجام بدم.


هم‌زمان که موهام رو خشک می‌کردم سری تکون دادم که از اتاق خارج شد...
نمی‌دونم چرا دوباره اون دلشوره رو احساس کردم.
بی‌اختیار از اتاق خارج شدم و صداش زدم:


- یاشار.


دم در ایستاده بود و نگاهم کرد...
جلوش ایستادم و آروم گفتم:


+ مراقب خودت باش.


لبخندی زد و سری تکون داد و از خونه خارج شد...
سعی کردم فکر و خیال ها رو از خودم دور کنم.
وارد آشپزخونه شدم تا برای ناهار چیزی درست کنم، بچه ها توی شکمم تکون می‌خوردن و باعث می شد کمرم درد بگیره.
خواستم چند دقیقه پشینم که در خونه زده شد.
با تعجب به در نگاه کردم...
چقدر یاشار زود اومد، حتما رفته بود سوپری کنار خونه..‌ خدا رو شکر دلشوره‌ام الکی بود.
به سمت در رفتم و در و باز کردم.
با دیدن کسی که پشت درِ زانوهام شل شد و ضربان قلبم بالا رفت...
چشمام پر از اشک شد!
ناباور لب زدم:


- با... بابا.


چشماش مثل دو تا کاسه خون شده بود و تار های سفید موهاش بیشتر شده بود.
با دلتنگی به چشمام زل زد و نگاهش روی شکمم سر خورد.
به عین دیدم رنگش کبود شد.
از شوک و ناراحتی قدمی به عقب برداشتم و روی زمین سر خوردم...
وایی خدای من بابام اومد!
خدایا...
بلند زدم زیر گریه، با شنیدن صدای گریه‌ام به خودش اومد و خشمگین نگاه ازم گرفت.
تفنگی از پشت لباسش در آورد و داد زد:


- اون ناموس دزد کجاست؟!


با دیدن اون تفنگ شوکه دستم رو روی دهنم گذاشتم...
وایی خدایا!

1400/11/13 23:01

#پارت_395



وایی خدای من بابام اومد!
خدایا...
بلند زدم زیر گریه، با شنیدن صدای گریه‌ام به خودش اومد و خشمگین نگاه ازم گرفت.
تفنگی از پشت لباسش در آورد و داد زد:


- اون ناموس دزد کجاست؟!


با دیدن اون تفنگ شوکه دستم رو روی دهنم گذاشتم...
وایی خدایا!
اون... اون می‌خواست یاشار رو بکشه؟!
با این فکر زیر دلم تیر کشید...
به پاچه‌ی شلوارش چنگ زدم و نالیدم:


- با... بابا... بابا خواهش می‌کنم... بابا جونم!


با خشم نگاهی به دور خونه انداخت و غرید:


- آروم باش دخترم... من اون مردیکه رو می‌کشم و نجاتت می‌دم.


بابا نمی‌دونست اون مردیکه پدر بچه‌های منه‌...
کسیِ که دوسش دارم... وابسته اش شدم.
دعا دعا می‌کردم که یاشار سر نرسه.
کلافه داد زد:


- پس کدوم گوریِ؟!


با ترس نالیدم:


- کار داشت بابا رفته بیرون.


دوباره نگاهی بهم انداخت...
با دیدن شکمم چنگی به موهاش زد و درمونده نالید:


- وایی بر من! لعنت بهت یاشار... لعنت!


با خجالت سرم رو پایین انداختم...
یاشار موفق شد...
غرور بابام رو شکوند!
کمر بابام رو خم کرد... همون جا کنارم نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد.
خدایا چی کار کنم؟
چی بگم؟
بابا چطوری ما رو پیدا کرد؟
اگر یاشار سر برسه و بین شون دعوا بشه چه خاکی به سرم کنم؟!


- بلند شو باید بریم... بعدا اون کثافت رو می‌کشم.


بهت زده گفتم:


- ولی بابا.


بی اهمیت به حرفم بلند شد ایستاد، خواستم چیزی بگم که حس کردم زمین زیر پام داره می لرزه.

1400/11/13 23:01

#پارت‌_396




- بلند شو باید بریم... بعدا اون کثافت رو می‌کشم.


بهت زده گفتم:


- ولی بابا.


بی اهمیت به حرفم بلند شد ایستاد، خواستم چیزی بگم که حس کردم زمین زیر پام داره می لرزه.


""یاشار""



هنوز توی شوک اتفاق پیش اومده بودم...
هنوز صدای جیغ و فریاد مردم توی سرم چرخ می خوره..‌.
باورم نمی‌شه که از اون اتفاق جون سالم به در برده باشم.
بی‌حال نگاهی به سرمِ توی دستم کردم، باید می‌رفتم...
ساحل... بچه‌هام...
باید می رفتم پیش‌شون.
از روی تخت بلند شدم پرستار سریع سمتم اومد و گفت:


- کجا آقا حال‌تون خوب نیست الان دکتر‌تون میاد.


سرد لب زدم:


+ باید برم... زنم خونه است.


پرستار پر از دلسوزی بهم نگاه کرد و عقب رفت، از روی تخت بلند شدم دیدم که آروم رو به پرستار کناریش گفت:


- بدبخت توی شوک زلزله‌ای که اومده مونده... حتما زن و بچه‌اش...


جوری با عصبانیت نگاهش کردم که خفه شد...
سرم رو از توی دستم در آوردم، خون بود که بیرون زد ولی توجهی نکردم، از درمانگاه بیرون رفتم.
وقتی که وارد کوچه و خیابون ها شدم انگار جنگ شده بود... تقریبا همه چی ویران شده بود خیلی ها از این زلزله مرده بودن.
اما ساحل... نه نه حالش خوبه چیزیش نشده.
به محله‌‌ای که زندگی می‌کردیم رسیدم خشکم زد... تقریبا هیچی ازش نمونده بود.
سریع به سمت خونه دویدم، باورم نمی‌شد...
همون جا زانو زدم... همه چی آوار شده بود.
اثری از خونه باقی نمونده بود....
بغضم گرفت...
من، یاشار ارباب روستا...
بغضم گرفت و اشک ریختم.

1400/11/13 23:01

#پارت_397



نمی‌دونم چقدر توی حال خودم بودم که صدای مردی رو شنیدم.
نگاهش کردم که لباس مخصوش امداد رسانی تنش بود.


- آقا لطفا بلند شین این منطقه قراره بازرسی بشه شما باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل بشید.


بی‌حال لب زدم:


+ زن و بچه‌هام.


بدون ذره‌ای دلسوزی گفت:


- ما زیر آوار رو جستجو می کنیم شما بفرمایید اون طرف.


با حرفش حالم بدتر شد...
صدای گریه و زاری کسایی که نجات پیدا کرده بودن یا خونه‌شون رو از دست داده بودن اطراف رو پر کرده بود.
هنوز گرد و خاک خونه‌ها و ساختمون ها توی هوا وجود داشت.
هنوز باورم نمیشه که زلزله* اومد
نمی خوام باور کنم که ساحل...


- ببخشید آقا.


به سمت صدا چرخیدم... یکی از همسایه‌هامون بود.
اصلا نتونستم چیزی بگم، با دیدنم خوشحال گفت:


- خدا رو شکر که خودتون هستید... من می خواستم این خبر رو بهتون بدم که همسرتون رو به بیمارستان بردن.
بهت زده و امیدوار لب زدم:


+ جدی؟ کدوم بیمارستان؟


- احتمالا بیمارستان (...) چون هم سالم مونده هم به اینجا نزدیکِ.


با خوشحالی ازش تشکر کردم و شروع به دویدن کردم انگار جون گرفته بودم، خوشحال بودم که ساحل زنده است.
باورم نمی‌شه که این‌قدر برام مهم باشه.
به زور توی اون‌گیر و دار یه ماشین پیدا کردم و به اون بیمارستان رفتم.
بیمارستانی که باهاش نیم ساعت فاصله داشتیم اما یک ساعته رسیدیم...
حتی جاده هم به خاطر زلزله خراب شده بود و رانندگی رو سخت کرده بود.
همین که رسیدیم کرایه رو دادم و سریع پیاده شدم.
با عجله وارد بیمارستان شدم و سمت پذیرش رفتم...

1400/11/13 23:02

#پارت_391




بی‌حرف سوار شدم...
دیگه کاملا مطیع و تسلیمش شده بودم، قبول کردم که براش ارزشی ندارم.
قبول کرده بودم که... دوسش دارم.
آخه پدر بچه ام بود...
مالک روح و جسمم بود، هر چقدر بد و ظالم!
دوباره آهی کشیدم که کلافه گفت:


+ چته هی آه می‌کشی؟


تلخ گفتم:


- مگه برات مهمه؟


عصبی نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم...
بی حرف سمتم خم شد و بازوم رو گرفت...
با ترس نگاهش کردم که توی صورتم غرید:


+ به اندازه‌ی کافی پدرت روانی‌ام کرده تو دیگه بیشتر روی اعصابم بازی نکن.


دلم شکست!
چشمام پر از اشک شد و نالیدم:


- پس خودت چی؟ تو هم به اندازه‌ی کافی عذابم دادی بیشتر از این با دلم بازی نکن.


چشم‌هاش یک دفعه رنگ غم به خودش گرفت...
بازوم رو ول کرد و تلخ نگاهش رو ازم گرفت و مشغول رانندگی شد.
دیگه نه اون حرفی زد نه من!
بغضم داشت خفه‌ام می‌کرد اما
دلم نمی‌خواد زیاد گریه کنم...
بچه ها توی شکمم داشتن بی قراری می‌کردن.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و توی دلم باهاشون حرف زدم تا آروم بگیرم.


*********




دو ماه گذشته بود و من هنوز به کرمانشاه عادت نکرده بودم...
مثل تهران توی آپارتمان نبودیم، این بار توی یه خونه ی زمینی کلنگی بودیم که اصلا مقایسه با اون عمارت و اون خونه نبود ولی
عجیب حیاط با صفایی داشت!
شکمم اون‌قدر بزرگ شده بود که به سختی راه می‌رفتم.
چند روز پیش برای سونوگرافی رفته بودم
دکتر گفت دارم صاحب یه دختر و یه پسر می‌شم.
از ته دلم هم خوشحال بودم هم ناراحت...
یاشار هم وقتی شنید توی خودش فرو رفت.
فکر کنم داشت نقشه می‌کشید چطوری منو با این شکم با پدرم رو به رو کنه.
آهی کشیدم و به یاشار که خوابیده بود نگاه کردم...
دو ماه بود که بهم نزدیک نشده بود.
دو ماه بود که دلم برای بودن باهاش تنگ شده بود!
آخه کدوم زنی عاشق پادشاهِ عذابش میشه؟

1400/11/13 23:00

#پارت_392




دو ماه بود که بهم نزدیک نشده بود.
دو ماه بود که دلم برای بودن باهاش تنگ شده بود!
آخه کدوم زنی عاشق پادشاهِ عذابش میشه؟



+ چیه نگاهم می‌کنی؟


به خودم که اومدم فهمیدم بیدار شده و این سوال رو می‌پرسه، آهی کشیدم و گفتم:


- هیچی.


با اون شکم بزرگم به زور کنارش نشستم، با دیدن صورت تو هم رفته‌ام با حرص گفت:


+ چی کار می‌کنی؟ بهت فشار میاد.


بدون توجه به عصبانیتش سرم رو روی سینه اش گذاشتم، بهت زده خشکش زد.
حتما الان تعجب کرده چون تا به حال این حرکت ازم سر نزده بود.
اما نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زد...
حس بدی داشتم!
دلم می خواست به یاشار پناه ببرم!
دستش دورم حلقه شد و منو در آغوش گرفت.
با بغض لبخندی زدم!
شاید به خاطر حاملگی‌ام این احساس های عجیب غریب رو داشتم... اوف نمی دونم‌.
برای این که این فکرا از سرم دور بشه با کلی خجالت و جرات رستم رو روی مردونه‌اش گذاشتم و از روی شلوارش فشار دادم.
تکونی خورد و با بهت بیشتری گفت:


+ ساحل تو چت شده؟ منو از خواب بیدار کردی که...


وقتی مردونه‌اش رو مالیدم و نوازش کردم حرفش رو نصفه ول کرد و آهی کشید.
دلتنگ این آه کشیدن ها بودم.
می دونم این چند ماه که رابطه نداشتیم چقدر بهش فشار اومده.
با صدای خش داری گفت:


+ نکن... داری تحری*کم می‌کنی.


آروم جوری که بشنوه گفتم:


- منم همین رو می‌خوام.


منو از خودش جدا کرد و خمار و شاکی نگاهم کرد و گفت:


+ می‌خوای تحری*ک بشم؟ میشه بپرسم چطوری می‌خوای آرومم کنی؟


نمی‌دونم این حجم از بی‌پروایی و بی‌شرمی رو از کجا پیدا کرده بودم.
لبخندی زدم و مقابل چشمای متعجبش زیپ شلوارش رو باز کردم.
معترض صدام زد:


+ ساحل.



قبل از این که جلوم رو بگیره مردونه‌ی نیمه بیدارش رو از توی شرتش بیروم آوردم و سر قارچیش رو لیسی زدم...
آه بلندی کشید و به موهام چنگ زد.

1400/11/13 23:00

#پارت_393



معترض صدام زد:


+ ساحل.


قبل از این که جلوم رو بگیره مردونه‌ی نیمه بیدارش رو از توی شرتش بیرون آوردم و سر قارچیش رو لیسی زدم...
آه بلندی کشید و
به موهام چنگ زد و اوف کشداری گفت.
خوشم اومد و سرش رو
وارد دهنم کردم...
فکر کردم به خاطر حاملگیم
حالم بد بشه و حالت تهوع بهم دست بده اما آه و ناله های یاشار باعث شده بود
به کارم ادامه بدم.
صدای ناله های مردونه‌اش منو
به وجد آورده بود!
نشون می‌داد چقدر توی این چند ماه تشنه بوده.
کل مردو*نه‌‌‌‌‌اش رو خیس کردم و با ولع وارد دهنم کردم‌...
مراقب بودم سرش به زبون کوچیکم نخوره اما یاشار با آهی که کشید
سرم رو به خودش فشار داد...
حس کردم مردو* نه اش تا حلقم رفت و اوقی زدم.
سرم رو ول کرد و گفت:


+ دلم برای وجودت تنگ شده ساحل... وجود داغ و تنگت.


حس کردم منم تحریک شدم...
آهی کشیدم و بی**ضه هاش رو مالیدم...
دوباره آهی کشید.
توی دستم گرفتمش...
دستم رو بالا پایین کردم که چند ثانیه بعد مثل آتشفشان جوشید و مایع سفید رنگی ازش خارج شد.
یاشار نفس عمیق و کشداری کشید.
خمار نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:


+ عالی بود! ممنونم...


لبخندی زدم و جعبه‌ی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم و به دستش دادم...
خودش رو که تمیز کرد.
بلند شدم برم که دستم رو گرفت و گفت:


+ کجا؟


با تعجب و کمی خجالت گفتم:


- برم ناهار درست کنم.


شیطون گفت:


+ نیاز نیست... حالا نوبت منه لطفت رو جبران کنم‌.


با تعجب بیشتری نگاهش کردم و دستش به سمت دکمه های تونیکم رفت.

1400/11/13 23:00

#پارت_394




بعد از دوشی که گرفتم خسته از حموم خارج شدم...
لباس هام رو پوشیدم که یاشار وارد اتاق شد و گفت:


+ ساحل من یک سری خرید نیاز دارم می‌رم اون رو انجام بدم.


هم‌زمان که موهام رو خشک می‌کردم سری تکون دادم که از اتاق خارج شد...
نمی‌دونم چرا دوباره اون دلشوره رو احساس کردم.
بی‌اختیار از اتاق خارج شدم و صداش زدم:


- یاشار.


دم در ایستاده بود و نگاهم کرد...
جلوش ایستادم و آروم گفتم:


+ مراقب خودت باش.


لبخندی زد و سری تکون داد و از خونه خارج شد...
سعی کردم فکر و خیال ها رو از خودم دور کنم.
وارد آشپزخونه شدم تا برای ناهار چیزی درست کنم، بچه ها توی شکمم تکون می‌خوردن و باعث می شد کمرم درد بگیره.
خواستم چند دقیقه پشینم که در خونه زده شد.
با تعجب به در نگاه کردم...
چقدر یاشار زود اومد، حتما رفته بود سوپری کنار خونه..‌ خدا رو شکر دلشوره‌ام الکی بود.
به سمت در رفتم و در و باز کردم.
با دیدن کسی که پشت درِ زانوهام شل شد و ضربان قلبم بالا رفت...
چشمام پر از اشک شد!
ناباور لب زدم:


- با... بابا.


چشماش مثل دو تا کاسه خون شده بود و تار های سفید موهاش بیشتر شده بود.
با دلتنگی به چشمام زل زد و نگاهش روی شکمم سر خورد.
به عین دیدم رنگش کبود شد.
از شوک و ناراحتی قدمی به عقب برداشتم و روی زمین سر خوردم...
وایی خدای من بابام اومد!
خدایا...
بلند زدم زیر گریه، با شنیدن صدای گریه‌ام به خودش اومد و خشمگین نگاه ازم گرفت.
تفنگی از پشت لباسش در آورد و داد زد:


- اون ناموس دزد کجاست؟!


با دیدن اون تفنگ شوکه دستم رو روی دهنم گذاشتم...
وایی خدایا!

1400/11/13 23:01

#پارت_395



وایی خدای من بابام اومد!
خدایا...
بلند زدم زیر گریه، با شنیدن صدای گریه‌ام به خودش اومد و خشمگین نگاه ازم گرفت.
تفنگی از پشت لباسش در آورد و داد زد:


- اون ناموس دزد کجاست؟!


با دیدن اون تفنگ شوکه دستم رو روی دهنم گذاشتم...
وایی خدایا!
اون... اون می‌خواست یاشار رو بکشه؟!
با این فکر زیر دلم تیر کشید...
به پاچه‌ی شلوارش چنگ زدم و نالیدم:


- با... بابا... بابا خواهش می‌کنم... بابا جونم!


با خشم نگاهی به دور خونه انداخت و غرید:


- آروم باش دخترم... من اون مردیکه رو می‌کشم و نجاتت می‌دم.


بابا نمی‌دونست اون مردیکه پدر بچه‌های منه‌...
کسیِ که دوسش دارم... وابسته اش شدم.
دعا دعا می‌کردم که یاشار سر نرسه.
کلافه داد زد:


- پس کدوم گوریِ؟!


با ترس نالیدم:


- کار داشت بابا رفته بیرون.


دوباره نگاهی بهم انداخت...
با دیدن شکمم چنگی به موهاش زد و درمونده نالید:


- وایی بر من! لعنت بهت یاشار... لعنت!


با خجالت سرم رو پایین انداختم...
یاشار موفق شد...
غرور بابام رو شکوند!
کمر بابام رو خم کرد... همون جا کنارم نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد.
خدایا چی کار کنم؟
چی بگم؟
بابا چطوری ما رو پیدا کرد؟
اگر یاشار سر برسه و بین شون دعوا بشه چه خاکی به سرم کنم؟!


- بلند شو باید بریم... بعدا اون کثافت رو می‌کشم.


بهت زده گفتم:


- ولی بابا.


بی اهمیت به حرفم بلند شد ایستاد، خواستم چیزی بگم که حس کردم زمین زیر پام داره می لرزه.

1400/11/13 23:01

#پارت‌_396




- بلند شو باید بریم... بعدا اون کثافت رو می‌کشم.


بهت زده گفتم:


- ولی بابا.


بی اهمیت به حرفم بلند شد ایستاد، خواستم چیزی بگم که حس کردم زمین زیر پام داره می لرزه.


""یاشار""



هنوز توی شوک اتفاق پیش اومده بودم...
هنوز صدای جیغ و فریاد مردم توی سرم چرخ می خوره..‌.
باورم نمی‌شه که از اون اتفاق جون سالم به در برده باشم.
بی‌حال نگاهی به سرمِ توی دستم کردم، باید می‌رفتم...
ساحل... بچه‌هام...
باید می رفتم پیش‌شون.
از روی تخت بلند شدم پرستار سریع سمتم اومد و گفت:


- کجا آقا حال‌تون خوب نیست الان دکتر‌تون میاد.


سرد لب زدم:


+ باید برم... زنم خونه است.


پرستار پر از دلسوزی بهم نگاه کرد و عقب رفت، از روی تخت بلند شدم دیدم که آروم رو به پرستار کناریش گفت:


- بدبخت توی شوک زلزله‌ای که اومده مونده... حتما زن و بچه‌اش...


جوری با عصبانیت نگاهش کردم که خفه شد...
سرم رو از توی دستم در آوردم، خون بود که بیرون زد ولی توجهی نکردم، از درمانگاه بیرون رفتم.
وقتی که وارد کوچه و خیابون ها شدم انگار جنگ شده بود... تقریبا همه چی ویران شده بود خیلی ها از این زلزله مرده بودن.
اما ساحل... نه نه حالش خوبه چیزیش نشده.
به محله‌‌ای که زندگی می‌کردیم رسیدم خشکم زد... تقریبا هیچی ازش نمونده بود.
سریع به سمت خونه دویدم، باورم نمی‌شد...
همون جا زانو زدم... همه چی آوار شده بود.
اثری از خونه باقی نمونده بود....
بغضم گرفت...
من، یاشار ارباب روستا...
بغضم گرفت و اشک ریختم.

1400/11/13 23:01

#پارت_397



نمی‌دونم چقدر توی حال خودم بودم که صدای مردی رو شنیدم.
نگاهش کردم که لباس مخصوش امداد رسانی تنش بود.


- آقا لطفا بلند شین این منطقه قراره بازرسی بشه شما باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل بشید.


بی‌حال لب زدم:


+ زن و بچه‌هام.


بدون ذره‌ای دلسوزی گفت:


- ما زیر آوار رو جستجو می کنیم شما بفرمایید اون طرف.


با حرفش حالم بدتر شد...
صدای گریه و زاری کسایی که نجات پیدا کرده بودن یا خونه‌شون رو از دست داده بودن اطراف رو پر کرده بود.
هنوز گرد و خاک خونه‌ها و ساختمون ها توی هوا وجود داشت.
هنوز باورم نمیشه که زلزله* اومد
نمی خوام باور کنم که ساحل...


- ببخشید آقا.


به سمت صدا چرخیدم... یکی از همسایه‌هامون بود.
اصلا نتونستم چیزی بگم، با دیدنم خوشحال گفت:


- خدا رو شکر که خودتون هستید... من می خواستم این خبر رو بهتون بدم که همسرتون رو به بیمارستان بردن.
بهت زده و امیدوار لب زدم:


+ جدی؟ کدوم بیمارستان؟


- احتمالا بیمارستان (...) چون هم سالم مونده هم به اینجا نزدیکِ.


با خوشحالی ازش تشکر کردم و شروع به دویدن کردم انگار جون گرفته بودم، خوشحال بودم که ساحل زنده است.
باورم نمی‌شه که این‌قدر برام مهم باشه.
به زور توی اون‌گیر و دار یه ماشین پیدا کردم و به اون بیمارستان رفتم.
بیمارستانی که باهاش نیم ساعت فاصله داشتیم اما یک ساعته رسیدیم...
حتی جاده هم به خاطر زلزله خراب شده بود و رانندگی رو سخت کرده بود.
همین که رسیدیم کرایه رو دادم و سریع پیاده شدم.
با عجله وارد بیمارستان شدم و سمت پذیرش رفتم...

1400/11/13 23:02

#پارت_398



همین که رسیدیم کرایه رو دادم و سریع پیاده شدم.
با عجله وارد بیمارستان شدم و سمت پذیرش رفتم...
با نفس نفس به مسئول پذیرش گفتم:


+ ببخشید یک خانم باردار به اینجا نیاوردن؟ فکر کنم هشت ماهه بود.

خونسرد گفت:

- چند لحظه صبر کنید چک کنم...

کمی با کامپیوترِش ور رفت و گفت:

- دو قلو حامله بود؟

با هیجان گفتم:

+ بله بله...

کمی مکث کرد و با تاسف گفت:

- زیر آوار زخمی شده بود... دکتر ها مجبور شدن بچه ها رو از شکمش بیرون بکشن یکی از بچه ها مرده به دنیا اومد اون یکی زنده است توی دستگاهه...

با وحشت و غم نالیدم:

+ زنم... اون چی...

با تاسف بیشتری نگاهم کرد که طاقت نیاوردم و داد زدم:

+ می‌گم حالِ زنم چطوره؟ دِ حرف بزن...


پوفی کشید و آروم گفت:

- نتونست طاقت بیاره... تسلیت می‌گم آقا.

جمله‌اش توی سرم اکو شد...
تسلیت؟!
ساحل؟... فقط یکی از بچه‌ها زنده موند.
پس... پس ساحل چی؟
نه خدایا نه... نه نه امکان نداره!
همون جا زانو زدم و چنگی به موهام زدم...
دیگه چیزی نفهمیدم.



***************


سه روزی طول کشید که سپهر از حالم با خبر شد.
گمون می‌کرد که منم مرده‌ام اما با کلی پرس و جو پیدام کرده بود... باورش نمی‌شد که این مردِ داغون و ساکت من باشم.
اون قدر ساکت بودم و به سوالاش جواب نداده بودم که فکر می‌کرد بچه ها هم با ساحل مردن اما وقتی فهمید یکی‌شون زنده است خوشحال شد و گفت:

- چرا نگفتی بچه‌ات زنده است؟ بیا بریم ببینیمش... دختره یا پسر؟

تهی و سرد نگاهش کردم و به زور گفتم:

+ نمی‌دونم.


با چشم‌های گرد شده گفت:


- یاشار اون بچه‌اته... یعنی ندیدیش؟


بیخیال گفتم:


+ بدون ساحل بچه‌ای نمی‌خوام.


بهت زده نگاهم کرد حتی پلک نمی‌زد...

1400/11/13 23:02

#پارت_399




بیخیال گفتم:


+ بدون ساحل بچه‌ای نمی‌خوام.


بهت زده نگاهم کرد حتی پلک نمی‌زد...
به زور گفت:


- یاشار تو پدرِ اون بچه‌ای... به خدا این طوری نگو گناه داره.


کلافه چنگی به موهام زدم و چیزی نگفتم...
کنارم نشست و گفت:


- بهتره خودت رو جمع و جور کنی... اون‌قدر به خاطر مرگ ساحل توی خودتی که حتی یادت رفت جسدش رو از سردخونه پس بگیری... باباش خبر دار شد و اومد اون رو برد، فکر کنم تا الان دفنش کرده باشن، اون بچه‌ی مرده هم با خودشون بردن.


با صدای دورگه‌ای گفتم:


+ طاقت نداشتم توی اون وضع ببینمش.


چند لحظه هیچی نگفت... اومد کنارم نشست و با احتیاط گفت:


- عاشقش بودی؟


آهی کشیدم و نالیدم:


+ دیر فهمیدم سپهر... منه لعنتی فقط حرف انتقام رو می‌زدم ولی توی این چند ماه مثل یه خانواده شده بودیم... بچه‌هام رو می‌خواستم... ساحل رو هم می‌خواستم ولی این غرور لعنتیییی...


با حرص سرم رو به دیوار کوبیدم...
خواستم یک باره دیگه این کار و کنم که سپهر مانع شد و نگران گفت:


- به خودت بیا یاشار... بس کن، به خاطر بچه‌ات که از ساحل مونده بس کن و به خودت بیا... به خاطر یادگاریِ ساحل.

یادگاری ساحل؟ اون بچه...با بغض نالیدم:


+ می‌خوام اون بچه رو ببینم.


با هیجان گفت:


- باشه داداش بیا بریم بیمارستان... باید بچه رو هم از بیمارستان پس بگیریم.


با کمک سپهر سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم...
اصلا نفهمیدم چی شد، توی این دنیا نبودم.
وقتی به خودم اومدم که توی بخش کودکان بودیم، سپهر با بچه‌ای که توی پتو پیچیده شده بود به سمتم اومد.
با بغض مردونه و شادی گفت:


- مثل یه فرشته خوابیده داداش... بهت تبریک می‌گم!


مسخ شده بچه رو از توی بغلش گرفتم...
با دیدن صورت سرخ و سفیدِ معصومش دلم لرزید، دگرگون شدم!
خیلی شبیه ساحل بود... حس می‌کردم تمومِ دار و ندارمِ!
زیبا بود!... مثلِ یه فرشته.


+ دختره یا پسر؟


سپهر با لبخند گفت:


- دختره... اسمش رو چی می‌ذاری؟


بغضم رو قورت دادم هم‌زمان که دخترم چشمای مشکی و درشتش رو باز کرد لب زدم:


+ فرشته!

1400/11/13 23:02

#پارت_400



*******************



*پنج سال بعد*




- فرهاااااد... فرهاد کجایی بچه‌ی شیطون؟


کلِ عمارت رو زیر و رو کرده بودم ولی این بچه نبود که نبود...
نگرانش نبودم چون می‌دونستم باز یه جایی قایم شده تا من پیداش نکنم، ناقلا تمام لباس‌هام رو با مداد شمعی رنگی رنگی کرده بود.
داشتم زیر میز ناهار خوری رو می‌گشتم که صدای بابا رو شنیدم.


- باز اون وروجک خراب کاری کرده؟


با حرص بلند شدم و گفتم:


- بابا این بار دیگه شما طرفداریش رو نکنید‌ها... همه‌ی لباس هام رو خراب کرده.

با شنیدن صدای خنده با تعجب به بابا خیره شدم.
با همون تعجب گفتم:


- بابا شما هم؟


سعی کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره و گفت:


- شرمنده دخترم... فرهاد خیلی باحاله.


پشت چشمی نازک کرد و دست به کمر ایستادم... هر روز همین بساد رو داشتیم.
با این که عصبی می‌شدم ولی دلم برای پسرم پر می‌کشید اخه تنها یادگارِ...
با صدای جیغ فرهاد از فکر خارج شدم و نگران به سمت حیاط دویدم.
حس کردم بلائی سرش اومده اما با دیدن نریمان که فرهاد رو روی دستاش بلند کرده بود نفس آسوده‌ای کشیدم.


- مامانی کمکم کن...


با خنده داد زدم:


- تا تو باشی منو اذیت کنی.



فرهاد از بلندی می‌ترسید... حتی اگر بغلش کنی و بلندش کنی بازم می‌ترسید، نریمان هم از قصد همیشه بلندش می‌کرد تا شیطنت‌هاش رو کم کنه.
مونده بودم این بچه به کی رفته.
من که آروم بودم پس لابد به...


- ساحل بیا این پسره شیطونت رو بگیر منو دیوونه کرد.


با قهر روم رو چرخوندم و گفتم:


- به من چه بچه‌ی تو هم هست دیگه‌.


نریمان فرهاد رو پایین گذاشت که فرهاد به سمتم دوید و پشت سرم قایم شد، نگاهم به نریمان بود که با درد کمرش رو گرفته بود.
نگران سمتش رفتم و گفتم:


- خوبی؟ چی شد؟


لبخندی زد و آروم گفت:


- این کمر برای من کمر بشو نیست.


با غم نگاهش کردم... حتی با گذشت شیش سال کمرش هنوز خوب نشده بود.
این که راه می‌رفت یه معجزه بود!


- مامان من گشنمه.


از فکر خارج شدم و عاصی شده به فرهاد نگاه کردم.

1400/11/13 23:03

#پارت_401



**********


"یاشار"


مشغول بافتن موهای فرشته کوچولوم بودم، توی این پنج سال اجازه نداده بودم موهاش رو کوتاه کنن.
الان موهاش تا زیر باسنش می رسید، موهای مشکی و بلند... مثل مادرش!
چشم‌های مشکی و درشت باز هم... مثل مادرش ساحل!
حتی اخلاقش هم مثل ساحل بود...
انگار که خودشِ... اگر این بچه نبود من از دوری ساحل دیوونه می شدم.


- بابایی؟


انتهای موهای بافته شده‌اش رو با کش بستم و گفتم:


+ جانِ بابایی؟


- اجازه می‌دی با سهند بازی کنم؟


بوسه‌ای روی موهاش زدم و گفتم:


+ نمیشه عزیزم... الان وقتِ خوابه.


با چشمای مظلومش نگاهم کرد و چشمی گفت‌..
برای هزارمین بار دلم برای مظلومیتش لرزید!
چی می‌شد یکم شیطون باشه؟
زیادی مظلوم بود... مثلِ ساحل!
باعث می‌شد به خاطر کارایی که با مادرش کردم عذاب وجدان بگیرم.

اهی کشیدم و گفتم:


+ بخواب بابایی... وقتِ خوابه.


روی تخت دراز کشید و گفت:


- برام قصه می‌گی؟


لبخندی زدم و گفتم:


+ آره فرشته‌ی من... برات قصه‌هم می‌گم.

1400/11/13 23:04

#پارت_402




روی تخت دراز کشید و گفت:


- برام قصه می‌گی؟


لبخندی زدم و گفتم:


+ آره فرشته‌ی من... برات قصه‌ هم می‌گم.



منتظر نگاهم کرد که لب زدم:



- یکی بود یکی نبود... توی یه روستای قشنگ دختر قشنگی هم زندگی می‌کرد به اسم ساحل، روزی از روز‌ها پسرِ اربابِ اون روستا از یک جای دور بالاخره به روستا بر می‌گرده...
پسر خیلی ساحل رو اذیت می‌کرد و فقط بهش زور می گفت.


فرشته با ناراحتی گفت:


- چقدر بد!


لبخند ناراحتی زدم و گفتم:


+ آره عزیزم خیلی بدِ... پسر با این که می‌دونست ساحل دختر خوبیِ و بی‌گناهه باز هم اذیتش می‌کرد، پسر بدون این که بفهمه وابسته‌ی دختر شده بود.


- باز هم اذیتش می‌کرد بابا؟


+ آره.


با لحن بچگونه‌ اش گفت:


- چه پسر بدی!


داغون خندیدم و گفتم:


+ آره دخترم... پسر خیلی بد بود اون قدر ساحل رو نفهمید، یه روز بدونِ این که بفهمه دختر رفت.


فرشته با تعجب گفت:


- کجا رفت؟


+ رفت یه جای دور... جایی که دستِ پسر بهش نمی‌‌رسه، البته می‌تونه پیشش بره ولی به خاطر یه چیزی نمی تونه بره.


با هیجان گفت:


- به خاطر چی؟


دستی به سرش کشیدم و با عشق گفتم:


+ به خاطر یه فرشته کوچولو... ساحل قبل از رفتنش یه فرشته کوچولو به پسر داد، اون پسر دیگه بو نبود... هم ساحل رو دوست داشت هم فرشته‌اش رو.


با خوشحالی گفت:


- حالا که پسر خوب شد ساحل پیشِ پسر برنگشت؟


آهی کشیدم و ناراحت گفتم:


+ نه دخترم... اما پسر یه روزی می ره پیش ساحل.


چشماش خمار خواب شده بود قبل از این که بخوابه گفت:


- اسمِ... پسر چی بود؟


چیزی نگفتم و با سکوت نگاهش کردم... طاقت نیاورد و خوابید.

1400/11/13 23:04

#پارت_403




وقتی فرشته خوابید از اتاقش خارج شدم...
سرم از درد داشت می‌ترکید!
شب بود و باز من بی‌خواب بودم... به سمت اتاق خودم رفتم که بین راه سپهر رو دیدم که سهند بغلش بود.
آروم گفتم:


+ این بچه که هنوز بیداره.


سپهر خندید و گفت:


- سهند می‌گه تا فرشته رو نبینه خوابش نمی‌بره‌‌.


با اخم کوچیکی به سهند نگاه کردم که توی بغل سپهر قایم شد...
سپهر خندید و گفت:


- تو رو خدا غیرتی نشو.


چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:


+ بچه‌ات داره خطرناک میشه ها.


- تقصیر بچه‌ام نیست... تقصیرِ دلشِ فکر کنم عاشق فرشته ات شده.


اخمم غلیظ تر شد که سپهر خنده‌اش رو‌ خورد و گفت:


- شوخی کردم جان هدی.


بی‌حوصله گفتم:


+ برین بخوابین فرشته هم خوابیده.


اون‌قد جدی گفتم که سپهر بی‌حرف چرخید و رفت..
صدای گریه‌ی سهند رو شنیدم.
این پسر عجیب به فرشته وابسته بود.
طبیعی بود چون از بچگی با هم بزرگ شده بودن اما خب من نمی‌خواستم کسی غیر از من فرشته‌‌ام رو داشته باشه.

1400/11/13 23:04

#پارت_404



*************



توی خواب مدام دست و پا می‌زدم که بیدار بشم.‌..
می‌دونستم دارم خواب می‌بینم، خواب که نه بیشتر کابوس بود... کابوسی که پنج ساله منو رها نمی‌کرد.
اون روزِ شوم زلزله وقتی که دیوارها لرزید و سقف خونه فرو ریخت... اگر بابا منو نجات نمی داد الان له و لورده شده بودم.
با نفس نفس از خواب پریدم و روی تخت نشستم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم، یادمه وقتی بعد از دو ماه از کما اومدم بیرون همین عکس‌العمل رو نشون دادم.
فکر کردم بچه‌هام رو از دست دادم اما... اما فقط یکی‌شون مرد.
با آه دوباره روی تخت دراز کشیدم.
دخترم مرد ولی پسرم با من موند!
خیلی برام سخت بود که هم دخترم رو از
دست بدم هم... هم....

در اتاق آروم باز شد... با تعجب به فرهاد که وارد اتاق شد نگاه کردم و گفتم:


- چرا نخوابیدی عزیزم؟


آروم گفت:


- خواب بد دیدم... میشه بیام پیشت بخوابم مامان؟


لبخندی زدم و دستام رو براش باز کردم و گفتم:


- بیا بغلم قربونت برم.


فرهاد با ذوق روی تخت اومدم و توی بغلم دراز کشید... به خودم فشارش دادم و سرش رو بوسیدم.
این بچه حتی بوی اون رو می‌داد.
آهی کشیدم!
نمی‌دونم به منو بچه‌اش فکر می‌کنه یا نه.
آهی کشیدم که فرهاد گفت:


- مامان چرا آه می‌کشی؟!


- آه نمی‌کشم عزیزم خمیازه کشیدم.


با نگاه بچه گونه‌اش چپ چپ نگاهم کرد یعنی دروغ نگو...
حتی نگاه‌هاش هم شبیه اون بود.
با بغض سرش رو بوسیدم!

1400/11/13 23:05

#پارت_405




فرهاد با این حرکتم دیگه چیزی نپرسید و کم کم توی بغلم خوابید...
اما من خوابم نمی‌برد!
به زودی فرهاد شش ساله می‌شد و باید می‌رفت مدرسه، اون‌قدر روش وسواس داشتم که نمی‌خواستم تنهایی جایی بفرستمش...
تو همین فکر‌ها بودم نزدیک‌های صبح خوابم برد...


******


وارد آشپزخونه شدم که دیدم عمه داره به فرهاد صبحانه می‌ده، فرهاد با دیدنم با ذوق خواست چیزی بگه که محتویات دهنش می‌ریزه بیرون.
نمی‌دونستم دعواش کنم یا بخندم.
عمه با عصبانیت ساختگی به فرهاد گفت:


- اوف شیطون تو که هر روز مامانت رو می‌بینی الان دیدنش ذوق داره.


با خنده گفتم:


- وا خب عمه توی ذوق بچه‌ام نزن دیگه.


فرهاد رو از بغل عمه گرفتم، مثل همیشه که از زمین جدا می شد و از ارتفاع می‌ترسید به دور گردنم چنگ زد و محکم بهم چسبید.

- بیا پسرم بهت صبحونه بدم.


با لجبازی گفت:


- نه من سیر شدم بریم بازی.


کفری گفتم:


- وایی فرهاد پس بذار من یه چیزی بخورم.


عمه از حرفای بین منو و فرهاد می‌خندید...
از این پنج سال سه سالی بود که خنده از روی لبای این خانواده کنار نمی رفت، دو سال طول کشید که عمه و زن‌عمو و کلا همه‌ی اهل خونه وجود فرهاد رو قبول کنن و اون رو دوست داشته باشن
اون زمان به فرهاد می‌گفتن حروم زاده
دو سال من توی افسردگی به سر می‌بردم...
به خاطر از دست دادن دو نفر...
اون یکی بچه ام و... یاشار...
هنوز هم باورم نمی‌شه چطوری ولم کرد و دنبالم نیومد.
با این که از همون اول می دونستم که نقشه اش این بوده ولی باز هم اون موقع امیدوار بودم‌ پشیمون بشه اما...

1400/11/13 23:05

#پارت_406



با این که از همون اول می دونستم که نقشه اش این بوده ولی باز هم اون موقع امیدوار بودم‌ پشیمون بشه اما...
منو با یه بچه تنها گذاشت، حتی با گذشت پنج سال نیومد سراغ پسرش رو بگیره.
اصلا ازش خبری نداشتم.
به خاطر اتفاقی که روز عروسی منو نریمان افتاد مردم روستا شایعات زیادی پشت سرم درست کردن که حتی
با گذشت این همه سال پشت سرم حرف می‌زنن.
به خاطر این که کم تر باهاشون رو به رو بشم از خونه بیرون نمی‌رفتم.
شاید به خاطر همین بود که خبری از یاشار نداشتم.
دلم برای هدی و خاتون تنگ شده بود...
حتی سپهر!
با صدای فرهاد از فکر خارج شدم.


- مامانی به چی فکر می‌کنی؟


آهی کشیدم و گفتم:


- هیچی پسرم... صبحونه‌ات رو نمی‌خوری؟


با نق و نوق گفت نه، عمه عاصی شده گفت:


- فقط بلده شیطونی کنه چیزی نمی‌خوره که.


- اشکال نداره عمه جون خودم بهش غذا می‌دم.


سری تکون داد و از آشپزخونه خارج شد...
شیطون به فرهاد نگاه کردم که با دیدن نگاهم لبخند دندون نمایی زد، دلم براش ضعف رفت!
با خنده بوسیدمش و روی صندلی نشستم و مشغول دادن صبحونه بهش شدم.
کلی قربون صدقه‌اش رفتم تا تونستم دو لقمه بهش غذا بدم... پوفی کشیدم و خواستم لقمه‌ی کره و مربا رو توی دهنش بذارم که همون موقع نریمان وارد آشپزخونه شد.
فرهاد با دیدن نریمان از روی پاهام پایین پرید و بدو بدو به سمتش رفت.
نریمان روی زمین زانو زد و فرهاد رو با عشق بغل کرد.
با دیدن این صحنه ها بغضم گرفت!
فرهاد و نریمان عجیب به هم وابسته بودن!
دلم برای نریمان و خودم می‌سوخت!
یادِ حرف بابا افتادم که اصرار داشت با نریمان ازدواج کنم.
"" بچه‌ات پدر می‌خواد دخترم... کی بهتر از نریمان که هم‌ تو رو دوست داره هم فرهاد رو""

- سلام صبح بخیر.


با شنیدن صداش به خودم اومدم و فقط تونستم لبخند بی‌جونی بزنم.

1400/11/13 23:05

#پارت_407




آروم گفت:


- چیزی شده؟


با هول گفتم:


- نه.


توی این چند سال نریمان بارها ازم خواستگاری کرده بود.
بهم ثابت کرده بود که واقعا دوستم داره حتی...
تا الان به پام مونده بود و ازدواج نکرده بود اونوقت من...
دلم جای دیگه گیر بود!
برای همین ازش خجالت می‌کشیدم و همیشه سعی می‌کردم ازش فرار کنم.
فرهاد از بغل نریمان جدا شد و با خنده از آشپزخونه بیرون رفت، عاصی شده صداش زدم:


- فرهاد ندو زمین می‌خوری.


نریمان جلوم روی صندلی نشست و
با آرامش گفت:


- ولش کن بذار خوش باشه.


- همین تو لوسش کردی دیگه.


مردونه خندید و خیره نگاهم کرد...
از طرز نگاهش معذب شدم و گفتم:


- الان برای چایی می‌ریزم.


از پشت میز بلند شدم و قوری رو از روی سماور برداشتم و توی فنجونش چایی ریختم...
لبخند کوچیکی زد و لب زد:


- این چایی خوردن داره.


بیشتر خجالت کشیدم...
دوباره به ناچار پشت میز نشستم، حتی یه لقمه هم نخورده بودم اما اشتها برام نمونده بود.
نگاهش هنوز روم سنگینی می‌کرد.
دیگه طاقت نیاوردم و به زور گفتم:


- میشه اینطوری... نگاهم نکنی.


صادقانه گفت:


- نمی‌تونم... چون وقتی نگاهت می‌کنم دوباره جون می‌گیرم.


لب گزیدم و نگاهش کردم...
با دیدن نگاهم لبخندی زد و گفت:


- خواهش می‌کنم ساحل... درموردم فکر کن، نمی‌خوام عاشقم باشی اما بذار کنارت باشم، کنار تو و فرهاد... فرهاد پدر می‌خواد ساحل.


بی‌قرار نالیدم:


- بسه نریمان.


اومدم از روی صندلی بلند بشم که دستم رو گرفت و مانع شد.

1400/11/13 23:06

#پارت_408




بی‌قرار نالیدم:


- بسه نریمان.


اومدم از روی صندلی بلند بشم که دستم رو گرفت و مانع شد.
داغی دستش سرمای تنم رو از بین برد!
با ناراحتی گفت:


- خواهش می‌کنم ساحل... پا روی دلم نذار.


به ناچار تسلیم شدم و سری تکون دادم... لبخندی از سر رضایت زد و دستم رو ول کرد.
انگار که از زندان آزاد شده بودم سریع از آشپزخونه خارج شدم...


************


""یاشار""


بعد از چند هفته خودم و فرشته دوتایی باهم به شهر رفتیم.
دختر خوشگلم قرار بود دو هفته بعد بره مدرسه و من بابت این موضوع حسابی ذوق داشتم... می‌خواستم براش فرم مدرسه بخرم.
با ذوق از پنجره‌ی ماشین به بیرون خیره شده بود و گفت:


- بابایی قراره برم مدرسه؟


+ آره دخترم.

- دوست هم پیدا می‌کنم؟


+ آره ولی دوست‌های...


ادامه‌ی حرفم رو گفت:


- دختر.


خندیدم و گفتم:


+ آفرین دختر حرف گوش کنِ من!


خودش رو برام لوس کرد و گفت:


- بابایی ولی من با سهند دوست می‌مونم ها.


کلافه پوفی کشیدم و گفتم:


+ باشه عزیزم.



نزدیک پاساژی که مد نظرم بود ایستادم و ماشین رو پارک کردم...
از ماشین پیاده شدم و به سمت در عقب رفتم و به فرشته کمک کردم که پیاده بشه.
عروسکش رو بغل کرد و با هم وارد پاساژ شدیم.

1400/11/13 23:06