The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

بلاگ ساخته شد.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_1

_ آقاجون خواهش میکنم تمومش کنید جفتشون بچه هستند ، گفتید آهو رو واسه ی آریان عقدش کنید انجام شد اما شب عروسی برگزار بشه چ کاریه دیگه ، آهو تازه سیزده ساله اش شده و آریان بیست سالش شده این اصلا درست نیست .
آقاجون با چشمهای سردش خیره به عمو شد و پر تحکم گفت :
_ آهو عروس آریان هست ، آریان قراره چند مدت دیگه واسه ی درس خوندن بره خارج پس بهتره قبل رفتنش وظیفه اش رو به جا بیاره
عمو ناامید بهش داشت نگاه میکرد میدونست هیچکس نمیتونه روی حرفش حرف بزنه
با همون سن کمی که داشتم میدونستم شب عروسی چیز خوبی واسه ی من نیست که عمو انقدر باهاش مخالفت میکرد حسابی ترسیده بودم
نگاهم به آریان افتاد نگاهش سرد و خالی از هر احساسی بود همیشه آریان واسه ی من ترسناک بود
_ آریان زود باش پارچه رو ازت میخوام پسر شنیدی باید مردونگیت رو ثابت کنی
آریان به سمتم اومد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید با ترس جیغ کشیدم :
_ ولم کن
سرجاش ایستاد خیره به من شد و با لحن ترسناکی غرید :
_ دهنت رو ببند انقدر جیغ و داد نکن !
از ترس ساکت شدم اشک تو چشمهام جمع شده بود ، من رو پرت کرد داخل اتاق در رو بست
_ زود باش ادم باش
با شنیدن این حرفش به گریه افتادم ؛
_ میخوای باهام چیکار کنی داداشی
من همیشه عادت داشتم به آریان بگم داداشی همیشه هم از دستم عصبانی میشد
به سمتم اومد با عصبانیت و سرم داد کشید :
_ من داداشت نیستم شوهرت هستم شنیدی ؟
چونم از شدت گریه داشت میلرزید
وقتی دید ساکت شدم خودش شروع کرد به حرف زدن که ....

nini.plus/romanarbab

1400/10/30 02:58

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_2


از شدت درد مثل مار داشتم به خودم میپیچیدم با دیدن .. روی تخت جیغ بلندی از شدت درد و ترس کشیدم که آریان با صدایی سرد و خش دار شده پرسید :
_ چیشده چرا داد میزنی ؟
با چشمهای گریون مظلوم بهش خیره شدم و گفتم :
_ شکمم درد میکنه ، من میترسم نکنه دارم میمیرم
آریان در حالی که موهاش رو داشت با حوله خشک میکرد اومد روبروم اونور تخت ایستاد و جواب داد :
_ نه فعلا نمیمیری ، این درد هم طبیعی هست چون زن من شدی !
این درد هم نشون میده سالمی
یهو چشمهام گرد شد با تعجب پرسیدم ؛
_ مگه تا الان مریض بودم ؟
_ نه
_ پس چرا گفتید سالم بودم !
اخماش بیشتر تو هم فرو رفت و گفت :
_ مگه تو درد نداشتی ؟
دوباره اشک تو چشمهام جمع شد و دستم رو روی شکمم گذاشتم و با عجز نالیدم ؛
_ چرا خیلی درد دارم ‌.
_ پس انقدر بلبل زبونی نکن آروم بگیر الان لباس عوض میکنم میگم مامان بیاد پیشت
_ باشه
وقتی لباساش رو پوشید از اتاق خارج شد ، زیاد طول نکشید زن عمو نسرین و خانوم بزرگ اومدند داخل پتو رو روی خودم کشیدم چون لباسی نبود ، زن عمو نسرین به سمتم اومد و با مهربونی پرسید
_ عزیزم درد داره شکمت ؟
_ آره
_ پس پاشو کمکت کنم بری حموم اول !
همین حرفش باعث شد اشکام روی صورتم جاری بشه با صدایی گرفته شده گفتم ؛
_ نمیتونم
_ چرا عزیزم ؟
_ خیلی درد دارم میترسم بلند بشم بمیرم
زن عمو نسرین لبخندی روی لبش نشست و با صدایی پر از آرامش گفت ؛
_ مطمئن باش اتفاقی واست نمیفته عزیزم حالا پاشو باید تمیز بشی
صدای خانوم بزرگ بلند شد :
_ پاشو آهو تو ک انقدر ترسو نبودی !
با کمک زن عمو نسرین ترسیده بلند شدم به سمت حمام رفتیم ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
nini.plus/romanarbab

1400/10/30 02:58

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_4


بعد از اون شب دیگه آریان رو زیاد ندیدم انگار اصلا پاش رو تو عمارت نمیذاشت منم یه جورایی خیالم راحت شده بود چون نمیومد ، بعد اون شب که باعث شده بود حسابی درد بکشم یه جور عجیبی ازش میترسیدم ، با سیامک پسر عمه ام فاطمه مشغول بازی تو حیاط بودیم ، سیامک پونزده ساله اش بود باهاش صمیمی بودیم خیلی زیاد ، و یه جورایی مثل داداشم بود
با افتادن سیامک نمیدونم چیشد منم تعادلم رو از دست دادم افتادم تو بغلش قصد داشتم عروسکم رو ازش بگیرم که صدای داد آریان اومد :
_ چخبره اینجا
بدون اینکه از بغل سیامک بیام بیرون با لحن بچگونه ای گفتم :
_ میخوام عروسکم رو بگیرم نمیده سیام ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که بازوم رو گرفت و من رو بلندم کرد خواستم چیزی بهش بگم که با دیدن قیافه ی عصبانیش ساکت شدم چرا داشت این شکلی به من نگاه میکرد مگه من چ کار بدی انجام داده بودم که نگاهش تا این حد نسبت به من خشمگین بود
_  آریان چیشده چرا عصبانی شدی تقصیر من بود ببخشید با آهو کاری نداشته باش
نمیدونستم چرا داره معذرت خواهی میکنه هنوز گیج بودم که صدای سرد آریان بلند شد :
_ دیگه حق نداری باهاش بازی کنی شنیدی ؟
_ آره
با شنیدن این حرفش سریع پرسیدم :
_ چرا نباید باهام بازی کنه ؟
_ خفه شو
با دادی ک زد بغض کرده ساکت شدم که با تهدید خطاب به سیامک گفت :
_ کافیه به حرفم گوش ندی سیامک خودت میدونی چیکارت میکنم .
_ باشه
بعدش دست من رو گرفت با خودش کشید ، اشکام صورتم رو خیس کرده بود
آقاجون و بقیه هر چی پرسیدند چیشده آریان گفت به هیچکس مربوط نیست من رو پرت کرد داخل اتاق با خشم داشت به من نگاه میکرد
_ خفه شو انقدر گریه نکن
با شنیدن این حرفش به هق هق افتادم که اومد سمتم و با خشم غرید :
_ تو زن منی واسه ی چی میری پیش یه پسر دیگه هان ؟ خوشت میاد ؟
با گریه جوابش رو دادم :
_ من و سیامک داشتیم بازی میکردیم کار بدی نکردیم قسم میخورم دروغ نمیگم !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
nini.plus/romanarbab

1400/10/30 02:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_5

_ دیگه دوست ندارم با سیامک بازی کنی شنیدی ؟
با بغض پرسیدم ؛
_ پس با کی بازی کنم جز سیامک هیچکس من و دوست نداره باهام بازی نمیکنه
اخماش هر لحظه بیشتر داشت گره میخورد بعد تموم شدن حرف من با عصبانیت گفت :
_ تو الان زن شرعی من هستی نباید با پسر های غریبه بازی و صحبت کنی شنیدی ؟
با گیجی گفتم :
_ چرا ؟
_ چون گناه هستش چون تو زن منی و وقتی زن یکی دیگه شدی حرف زدن با پسر دیگه ای ممنوع هستش
لب برچیدم :
_ نمیشه من زن تو نباشم ؟
با پشت دستش ضربه ی محکمی روی دهنم زد که باعث شد به سوزش بیفته اشک تو چشمهام جمع شد ، چرا انقدر رفتار باهام بد بود
_ دیگه حق نداری با هیچ پسری بازی کنی شنیدی ؟
از شدت ترس اینکه دوباره کتک بخورم و یا دعوا کنه سریع ترسیده سرم رو به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم ، که صدای خشک و سردش بلند شد :
_ زبون نداری
با صدایی لرزون شده جواب دادم :
_ آره
با رفتنش از اتاق با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن نباید من رو کتک میزد
در اتاق باز شد زن عمو نسرین اومد داخل خیره به من شد و گفت :
_ چیشده عزیزم چرا لبت داره خون میاد
_ آریان من و کتک زد زن عمو
محکم زد پشت دستش و پرسید :
_ چرا ؟
_ گفت نباید دیگه با سیامک و پسر های غریبه بازی کنم چون من الان زنش هستم ، زن دایی نسرین من دوست ندارم زنش باشم چیکار کنم
محزون خندید
_ عزیزم آریان دوستت داره اون الان شوهرت هست تو باید به حرفاش گوش بدی تا عصبانی نشی
_ زن عمو نسرین
_ جان
_ عمو شما رو کتک میزنه ؟
_ نه
_ پس چرا آریان من و کتک میزنه چون مامان بابا ندارم ؟
اشک تو چشمهای زن عمو جمع شد
_ نه چون دوستت داره روی تو حساس هستش عزیزم دوست نداره اتفاقی واست بیفته

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 02:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_6

خیلی احساس تنهایی میکردم ، آریان همش به من گیر میداد اصلا اجازه نداشتم با هیچکس بازی بکنم ، دوست نداشتم شوهر داشته باشم لادن همسن من بود اما شوهر نداشت باید میرفتم پیش آقاجون باهاش صحبت میکردم شاید منم میتونستم لادن باشم شوهر نداشته باشم ، سریع به سمت سالن رفتم عمو هوشنگ و  زن عمو نسرین ، عمو محمد و زنش مریم نشسته بودند ، آریان هم نشسته بود
_ آقاجون
با شنیدن صدام نگاهش رو بهم دوخت و با همون صدای سرد و خشک گفت :
_ بله
_ لادن همسن منه ؟
_ آره
_ پس چرا لادن شوهر نداره من دارم ؟
قبل اینکه آقاجون جواب بده آریان با عصبانیت سرم داد کشید :
_ گمشو تو اتاقت ببینم اومدی بلبل زبونی میکنی ک چی هان .
اشک تو چشمهام جمع شد ، با مظلومیت داشتم بهش نگاه میکردم که صدای آقاجون بلند شد :
_ آروم باش آریان
_ اما ...
_ آریان
آریان ساکت شد که آقاجون خطاب به من گفت :
_ چون تو انتخاب شدی زن آریان بشی نه بقیه ، وقتش ک بشه لادن هم ازدواج میکنه
با سادگی گفتم :
_ نمیشه لادن زن آریان بشه من برم بازی کنیم با سیامک بعدش ک تموم شد بازی دوباره زن آریان بشم ؟
صدای خنده عمو محمد و زنش بلند شد که آقاجون داد کشید :
_ ساکت
رنگ از رخ جفتشون پرید و ساکت شدند ، آقاجون یه جذبه ی خیلی خاصی داشت که همه ازش حساب میبردند ، ترسیده سرجام ایستاده بودم که بهم اشاره کرد برم جلو رفتم جلو حالا یه قدم باهاش فاصله داشتم خیره به چشمهای من شد و گفت :
_ چون تو رو بیشتر از بقیه دوست دارم ، انتخابت کردم زن آریان بشی
اولین بار بود آقاجون داشت همچین چیزی به من میگفت چشمهام برق شادی زد فقط یه چیزی رو متوجه شده بودم اینکه آقاجون من رو دوست داشت !.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 02:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_7

فراموش کرده بودم چی میخواستم از آقاجون حالا یه احساس خیلی خوب تو وجودم در جریان بود اینکه آقاجون من رو دوست داره چی میتونست بیشتر از این باعث خوشحالی من بشه ، لبخند شادی روی لبم نشسته بود ، صدای سرد و خشک آریان بلند شد :
_ آقاجون ما میتونیم بریم ؟
_ برید
آریان به سمتم اومد دستم رو محکم تو دستش گرفت که بلند گفتم ؛
_ آخ یواش
با اخم بهش خیره شد که لب برچیدم ؛
_ خوب دردم اومد
آقاجون صداش زد :
_ آریان
_ بله
_ حواست باشه
_ باشه
داخل اتاق خوابمون شدیم با ترس داشتم بهش نگاه میکردم که رو بهم توپید :
_ به چی داری نگاه میکنی ؟
سریع سرم رو پایین انداختم که به سمتم اومد دستش رو زیر چونم گذاشت مجبورم کرد خیره بهش بشم بعدش خیلی خشن گفت :
_ رسما یه روانی هستی
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم نمیدونستم چی باید بگم رفتارش خیلی باهام بد بود
_ چرا اینطوری میگید
_ خفه شو صدات درنیاد
بغض کردم اصلا نمیدونستم چرا اینطوری باهام داره برخورد میکنه حسابی قلبم شکسته بود
_ چرا گفتی میخوای زن من نباشی هان ؟ میخوای زن سیامک بشی آره ؟
چشمهام برق شادی زد و خیلی ساده با بچگی تمام گفتم :
_ میشه سیامک شوهرم بشه تو شوهر لادن بشی ؟
یهو دستش بالا رفت و با قدرت تو صورتم نشست ک پرت شدم روی زمین انگاری دنیا داشت دور سرم میچرخید حسابی سرگیجه داشتم من رو از روی زمین بلند کرد و با خشم غرید :
_ میکشمت تا بفهمی شوهرت کیه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_8

با شنیدن حرفاش داشتم گریه میکردم اصلا نمیدونستم چی داره میگه ، آریان انگار خون جلوی چشمهاش رو گرفته بود با مشت و لگد افتاده بود به جون من چشمهام داشت سیاهی میرفت که آخرین لحظه دیدم آقاجون و زن عمو نسرین داخل اتاق اومده بودند ...
وقتی چشم باز کردم داخل اتاق بودم یه سرم هم به دستم وصل شده بود
ناله ای از شدت درد کردم که صدای زن عمو نسرین اومد که حالم رو پرسید :
_ خوبی عزیزم درد داری ؟
اشک تو چشمهام نشست تموم بدنم داشت درد میکرد انگار یه تریلی از روم رد شده بود
_ زن عمو
با بغض گفت ؛
_ جان دلم
_ درد دارم خیلی کمکم کن
قطره اشکی روی گونه اش چکید ، با صدایی خش دار شده لب زد :
_ سعی کن استراحت کنی حالت بهتر میشه
_ زن عمو
_ جان
_ نرو من میترسم !
پیشم نشست دستم رو تو دستش گرفت و با ناراحتی تو چشمهام زل زد :
_ از چی میترسی ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم اما حسابی میترسیدم اون هم خیلی زیاد مخصوصا بابت اتفاق هایی ک پیش اومده بود
_ از پسرتون
با غم داشت بهم نگاه میکرد انگار میدونست چ بلایی سرم آورده
_ دیگه نیاز نیست بترسی قرار نیست بلایی سرت بیاره بهش اصلا همچین اجازه ای نمیدم
قلبم حسابی به درد اومده بود کاش میتونستم همه چیز رو فراموش کنم خیلی بد شده بود.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_9

وقت شام شده بود واسم آوردند تو اتاق بدنم حسابی ضعیف شده بود مخصوصا بخاطر کتک هایی که خورده بودم اصلا نمیتونستم از سر جام بلند بشم بعد شام تنها تو اتاق روی تخت نشسته بودم داشتم غصه میخوردم که صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
در اتاق باز شد آقاجون قامتش تو در نمایان شد خواستم از روی تخت بلند بشم به احترامش که متوجه شد و سریع با جدیت گفت :
_ نیاز نیست بلند بشی تو باید استراحت کنی
بعدش اومد روی صندلی که کنار تخت بود نشست خیره به من شد و پرسید ؛
_ خوبی ؟
ناخوداگاه بغض کردم :
_ نه
_ چرا کتک خوردی ؟
صادقانه همه ی حرفامون رو بهش گفتم وقتی حرفام تموم شد سرش رو با تاسف تکون داد :
_ واقعا بچه ای
لب برچیدم ؛
_ مگه من چیکار کردم !.
_ مگه نمیدونی تو زن آریان هستی ؟
_ میدونم
_ تو زن رسمیش هستی پس نباید جلوی شوهرت اسمی از بقیه پسر ها ببری حتی نباید به هیچ پسر دیگه ای نگاه کنی و دوستش داشته باشی
چشمهام گرد شد حسابی متعجب شده بودم چون تا حالا درباره ی اینا هیچکس باهام صحبت نکرده بود
_ یعنی چون اسم سیامک رو آوردم آریان عصبی شد ؟
_ آره
_ اما من کار بدی نکردم !
_ کارت بد بود حتی گناه هم هستش تو الان یه زن شوهردار هستی باید به همه ی اینا دقت کنی
با خنگی تمام پرسیدم ؛
_ با شما هم نباید صحبت کنم ؟
_ فقط با پسر های غریبه
_ ولی سیامک ک غریبه نیست !.
چند ثانیه ساکت شده بهم چشم دوخت بعدش با حوصله شروع کرد به تعریف کردن واسم منم مشتاق داشتم به حرفاش گوش میدادم چون واسم جالب بودند ‌
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_10


حالا متوجه شده بودم آریان چرا از دستم عصبانی شده بود دیگه قصد نداشتم به هیچ عنوان به سیامک نزدیک بشم چون اینکارو گناه میدونستم و جوری که آقاجون گفت اسمش خیانت به شوهر بود نزدیک شدن به پسر غریبه ای جز شوهرم در اتاق باز شد که از افکارم خارج شدم با دیدن آریان مشغول بازی با انگشتای دستم شدم اومد پیشم نشست و اسمم رو صدا زد :
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ تو از من میترسی ؟
_ نه
یه تای ابروش بالا پرید ؛
_ ناراحت نیستی کتک خوردی ؟
لب برچیدم :
_ چرا بدنم خیلی درد میکنه اما میدونم کار اشتباهی کردم تو شوهرم هستی من نباید بهت خیانت میکردم
اخماش تو هم فرو رفت :
_ چی ؟
_ آقاجون گفت فکر کردن به *** دیگه ای جز شوهرم اسمش خیانت هستش
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ آقاجونت گفت ؟
_ آره
_ خوب الان تو متوجه اشتباهت شدی
_ آره دیگه با هیچ پسری بازی نمیکنم فقط تنهایی بازی میکنم
لبخند محوی روی لبش نشست که خیلی کمرنگ بود و به سختی دیده میشد
_ تو بزرگ شدی چرا میخوای بازی کنی !
اشک تو چشمهام جمع شد
_ یعنی بازی هم واسه ی من ممنوعه ؟
دستش رو نوازش وار روی صورتم کشید و با صدایی خش دار شده گفت :
_ بغض نکن عروسکم بازی کردن واسه ی تو اصلا ممنوع نیستش
چشمهام برق شادی زد ک گفت :
_ با دختر بازی کن
_ دخترا دوستم ندارند میگن دوست نداریم باهات بازی کنیم !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_11

_ خیلی بیجا میکنند
لبخندی روی لبم نشست بنظرم آریان خیلی مهربون بود البته تا وقتی که عصبانیش نکنم ، نگاهش بهم افتاد متعجب پرسید :
_ چرا اون شکلی نگاه میکنی ؟
لبخند ملیحی بهش زدم و گفتم ؛
_ دوستت دارم
چیزی زیر لب زمزمه کرد ک نشنیدم ، نمیدونم چرا با اون همه کتک ک خورده بودم ولی وقتی حرفاش رو شنیدم آروم شدم انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده چی میتونستم به خودم بگم جز این واقعیت ک آریان رو دوستش داشتم و بهش احساس خوبی داشتم !.
* * *
_ آهو
خیره به لادن شدم و گفتم ؛
_ بله
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_ شنیدم حسابی کتک خوددی
دوست نداشتم مسخره ام کنه واسه ی همین با تندی جوابش رو دادم :
_ اصلا هم اینطور نیست
خندید
_ دروغگو خودم دیدم لت و پار شده بودی انقدر بدبخت بیچاره ای هیچکس دوستت نداره حتی آریان هم نتونست تحملت کنه شروع کرد به کتک زدنت
بغض کردم چرا داشت اینطوری باهام صحبت میکرد مگه من چیکارش کرده بودم صدای عصبی زن عمو نسرین اومد :
_ لادن چی داری میگی ؟
_ مگه دروغ میگم خوب این دختره ...
_ خفه شو
با شنیدن صدای عصبانی زن عمو نسرین ساکت شد که صدای مادرش مریم اومد ؛
_ چخبره نسرین چرا داری سر دخترم داد میزنی ؟
زن عمو چشم غره ای به سمت لادن رفت و خطاب به زن عمو مریم گفت :
_ اگه دخترت رو مودب بار میاوردی الان این شکلی نمیشد
با چشمهای ریز شده بهش چشم دوخت ؛
_ مگه دخترم چیکار کرده ؟
_ بی ادبی
زن عمو مریم اخماش رو تو هم کشید :
_ حق نداری بخاطر این دختره ی بی سر و پای بی خانواده دختر من رو اذیت کنی شنیدی ؟
زن عمو نسرین با خشم غرید :
_ بی سر و پا تویی ک معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای محمد پیدات کرده .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_12

صدای سرد آقاجون اومد :
_ چ مرگتون شده خونه رو گذاشتید روی سرتون هان ؟!
زن عمو نسرین به سمتش برگشت و قبل اینکه زن عمو مریم بخواد چیزی بگه جوابش رو داد :
_ آقاجون مریم و دخترش به آهو میگن بی *** و کار بی پدر و مادر بعد توقع دارند ساکت ...
آقاجون دستش بالا رفت ک زن عمو نسرین ساکت شد ، چرخید سمت زن عمو مریم و پرسید ؛
_ تو به آهو گفتی بی پدر و مادر ؟
زن عمو مریم ک حالا حسابی ترسیده بود با بغض گفت :
_ آقاجون من فقط ...
با داد حرفش رو قطع کرد :
_ گفتی یا نه ؟
_ آره .
_ همین الان وسایلت رو جمع میکنی و از این عمارت میرید  زود باش
رنگ از صورتش پرید :
_ چی ؟
آقاجون شمرده شمرده گفت :
_ دو ساعت بهت وقت میدم اینجا باشید اونوقته ک بلای بدتری سرتون میارم گمشید از جلوی چشمم .
بعد رفتن زن عمو مریم و لادن ک با چشمهای پر از نفرتش داشت بهم نگاه میکرد
به سمت آقاجون رفتم و صداش زدم :
_ آقاجون
با صدایی خش دار شده ناشی از عصبانیت گفت :
_ بله
_ بیرونشون نکنید
_ چرا ؟
_ گناه دارند کجا برن بیرون هوا خیلی سرده یکبار ک من تنبیه شده بودم زن عمو مریم من رو برد بیرون بارون میومد من خیلی سردم شد ولی هیچکس نبود ...
آقاجون حرفم رو قطع کرد :
_ کی تنبیه شدی ؟
لب برچیدم :
_ همون ماه ک تب داشتم شما دعوام کردید چرا رفتم تو حیاط
آقاجون با عصبانیت گذاشت رفت ک به سمت زن عمو نسرین برگشتم و پرسیدم ؛
_ آقاجون چرا انقدر از دستم عصبانی شد چون بهش دروغ گفته بودم ؟
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ نه از دست تو عصبانی نشد پس نیاز نیست ناراحت باشی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_13

ناراحت تو اتاقم نشسته بودم زن عمو مریم به همراه دخترشون لادن و عمو محمد رفتند از عمارت احساس گناه میکردم چون تقصیر من شده بود تموم طول روز از اتاقم بیرون نیومدم شب شده بود که صدای باز شدن در اتاق اومد ، آریان بود خیره به من شد و گفت :
_ واسه ی چی اینجا نشستی مگه نمیدونی وقت شام هستش ؟
لب برچیدم :
_ گرسنه نیستم !
اخماش تو هم فرو رفت و پرسید :
_ چرا اونوقت ؟
اشک تو چشمهام جمع شد
_ من باعث شدم آقاجون زن عمو اینارو از عمارت بیرون کنه حالا کجا میرن هوا بیرون خیلی سرده
اومد کنارم نشست
_ متوجه نمیشم چی داری میگی آهو تعریف کن ببینم چیشده
واسش تعریف کردم چیا شده بود از حرفای خودم با لادن تا اومدن آقاجون وقتی حرفام تموم شد آریان پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد :
_ کار خوبی کرده آقاجون نیاز نیست بخاطر اون عفریته و دخترش اشک بریزی
_ اما تقصیر من بود
_ تو هیچ تقصیری نداری پس انقدر خودت رو اذیت نکن پاشو باید شام بخوری
_ اما من میل ...
_ آهو
_ باشه
واقعا ناراحت بودم و دست خودم نبود من آزارم به یه مورچه هم نمیرسید
به سمت پایین رفتیم بقیه نشسته بودند داشتند شامشون رو میخوردند انگار ن انگار خانواده عمو محمد اینجا نیستند ، همه بیخیال بودند این بیخیالیشون هم بخاطر ترس از آقاجون بود ، چهار تا عمو داشتم که همشون با بچه هاشون تو عمارت زندگی میکردند جز یکیشون ک واسه ی خودش عمارت جدا داشت و آقاجون حتی میشد گفت بیشتر از بقیه دوستش داشت اما نشون نمیداد
عمو هوشنگ ، عمو محمد ، عمو فریبرز ، عمو فرشید ک تو این عمارت نبود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_14

چند ماه گذشته بود آریان میخواست واسه ی ادامه تحصیل و همینطور کار بره خارج میخواست هم درس بخونه هم روی پای خودش وایسته آقاجون هم ازش حمایت میکرد گفت به هر کمکی نیاز داشته باشه کافیه بگه ! آریان قبل از رفتن من رو دست آقاجون و مادر پدرش امانت سپرد و گذاشت رفت اولش خیلی گریه کردم چون حسابی تنها شده بودم اما بعدش به خودم اومدم دیدم این شکلی نمیشه با گریه کردن چیزی قرار نیست درست بشه !
_ آهو
خیره به آقاجون شدم و گفتم :
_ بله آقاجون
_ تو دست من امانت امانت شوهرت هستی پس مواظب کار هات باش از این به بعد
متعجب پرسیدم :
_ چیکار کردم من !
سرش رو با تاسف تکون داد و خطاب به زن عمو نسرین گفت :
_ حالیش کن
_ چشم آقاجون
بعد رفتن آقاجون خیره به زن عمو نسرین شدم تا واسم توضیح بده من رو روبروش نشوند و تموم چیز هایی ک باید واسم توضیح داد منم با دقت بهش گوش میدادم وقتی حرفاش تموم شد ، لبخندی زد و با آرامش پرسید :
_ متوجه شدی عزیزم ؟
_ آره زن عمو
_ از این به بعد هم هر چیزی لازم داشتی بیا پیش خودم باشه ؟
_ چشم !.
* * * *
#چند_سال_بعد

با دیدن لادن ک از دانشگاه اومده بود یه راست پیش آقاجون تا ببینه این ترم رو به خوبی تموم کرده ، حسابی غمگین شدم منم میتونستم درسم رو بخونم اما بخاطر دروغ های لادن نشد ، کاری کرد همه فکر کنند من یه دختر بد هستم ک حسابی بهم توهین شد کتک خوردم هیچکس باورم کرد
نتونستم درسم رو ادامه بدم اما تنها کسی ک باورم داشت زن عمو نسرین و عمو هوشنگ بودند
عمو فرشید و زن بچه هاش هم ازم حمایت میکردند ولی سر کوفت های بقیه باعث شده بود تو سن بیست سالگی حسابی افسرده بشم ...
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو نسرین از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ جان
_ خوبی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_15

_ چرا یه گوشه تنها نشستی کز کردی پاشو بیا پیش بقیه همه هستند
خیره به چشمهاش شدم لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ میدونید ک هیچکس دوست نداره من تو جمعشون باشم !.
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ همه غلط میکنند پاشو بیا زود باش
با شنیدن این حرفش ناچار بلند شدم اما خیلی خوب میدونستم همشون به خون من تشنه هستند ، رفتم یه گوشه نشستم زن عمو نسرین خودش هم پیشم نشست ، عمو فرشید با مهربونی پرسید :
_ عزیزم چیکار میکنی چند روز ندیدمت حسابی دلم واست تنگ شده بود
لبخندی به روش زدم منم حسابی دلتنگ عمو فرشید شده بودم و باعث شده بود خوشحال بشم بابت این قضیه چون من واسش مهم بودم
قبل اینکه دهن باز کنم چیزی بگم صدای لادن بلند شد :
_ میخواستید چیکار کنه مثل همیشه مشغول ولگردی هستش دیگه
اشک تو چشمهام جمع شد من تمام مدت تو خونه بودم هیچ کار بدی انجام نمیدادم چجوری میتونست همچین حرفایی به زبونش بیاره
در حالی که خیره بهش شده بودم با صدایی ک بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ تو واقعا آدم بدی هستی .
صدای سرد و خشک آقاجون بلند شد :
_ کافیه
بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود وقتی من صحبت میکردم آقاجون میگفت خفه شید اما با بقیه هیچ کاری نداشت چقدر عذاب داشت حرفاش واسه ی من خیلی بد بود تحمل همچین حرفایی ...
_ واسه ی چی پا شدی اومدی جلوی چشمم پاشو گمشو تو اتاقت دختره ی ...
عمو فرشید با عصبانیت گفت :
_ آقاجون
ساکت شد اما بعد مکث کوتاهی گفت :
_ خوشم نمیاد این دختره بیاد وسط جمع خانواده ی من و بخواد دعوا راه بندازه
_ آقاجون هیچ میفهمید چی دارید میگید آهو عضوی از این خانواده هستش همینطور زن آریان هستش شما شاید یادتون رفته این قضیه ، دختر پسرتون هست همون پسری ک هنوز هم عزادارش هستید .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_16

آقاجون با خشم داد زد ؛
_ این بی آبرو هیچ نسبتی با من نداره وقتی داشت غلط اضافه میکرد یادش رفت شوهر داره .
عمو فرشید با عصبانیت از سر جاش بلند شد و خیره به آقاجون شد :
_ شما از کجا انقدر مطمئن هستید ، به حرفای کسایی اعتماد میکنید ک بخاطر پرت شدنشون از عمارت از آهو کینه دارند فکر کردید آریان بیاد اینجا جوابش رو چی میدید شما به زنش دارید تهمت میزنید
آقاجون پوزخندی زد ، عصاش رو به زمین کوبید و از سر جاش بلند شد و گفت ؛
_ آریان میدونه زنش چقدر بی حیا هستش وقتی برگشت این عفریته رو طلاقش میده و لادن رو واسش میگیریم خودش خبر داره .
گوشام داشت سوت میکشید خدایا چخبر شده بود چی داشتند میگفتند
زن عمو نسرین بلاخره لب باز کرد :
_ آقاجون شما چی دارید میگید
_ واقعیت آریان قرار نیست تا آخر عمرش با این لکه ی ننگ بمونه
اشکام روی صورتم جاری شده بودند چقدر بی رحمانه داشت من رو قضاوت میکرد
همه ساکت شده بودند بیصدا داشتم اشک میریختم حسابی قلبم شکسته بود
آقاجون غرورم رو خورد کرده بود ، عمو فرشید خیره به آقاجون شد
_ من به شما اعتماد ندارم با خود آریان صحبت میکنم !
_ هر جور مایلی
خونسردیش باعث میشد بیشتر احساس بدی بهم دست بده انگار بازیچه دست همه شده بودم ، نگاهم به زن عمو مریم و لادن افتاد جفتشون چشمهاشون و لباشون داشت میخندید چقدر میتونستند بد باشند
نمیدونم آریان چی به عمو فرشید گفت ، ک عمو فرشید با عصبانیت فریاد کشید :
_ بی غیرت ، من آهو رو میبرم پیش خودم پشت گوشت رو دیدی آهو رو میبینی لیاقتش رو نداری .
بعدش گوشی رو قطع کرد از شدت عصبانیت داشت نفس نفس میزد
به سمتم اومد دستم رو گرفت و مقابل همه فریاد کشید :
_ آهو بیگناه هستش همتون میدونید این یه تهمت هستش ک محمد بی غیرت گذاشته زنش و دخترش بزنن من آهو رو میبرم پیش خودم دیگه هیچکس حق نداره بیاد سمتش از این به بعد مسئولیت آهو با من هستش !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_17
آقاجون صداش زد :
_ فرشید
سرجاش ایستاد خیره به آقاجون شد و گفت ؛
_ بله
_ مطمئن هستی میخوای این لکه ی ننگ رو با خودت ببری ؟!
_ آره مطمئن هستم و میدونم شما هم یه روزی پشیمون میشید اما اون روز خیلی دیر هستش
همراه عمو فرشید داشتم میرفتم که زن عمو نسرین با گریه صداش زد ؛
_ فرشید
عمو فرشید ایستاد و جوابش رو داد ؛
_ بله زن داداش
قطره اشکی روی گونش چکید :
_ وسایلش
_ نیاز به هیچ وسیله ای از این خونه نداره همشون رو بندازید بیرون
از اون عمارت کذایی آقاجون خارج شدیم هنوز بهت زده بودم نمیتونستم اتفاق هایی ک افتاده بود رو هضم کنم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود
با ایستادن ماشین عمو فرشید پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد کمک کرد پیاده بشم پاهام سست شده بود
با چشمهای گریون خیره بهش شدم و مظلوم پرسیدم :
_ یعنی هیچکس من رو نمیخواد ؟
عمو فرشید لب گزید :
_ اینجوری نگو مگه میشه فرشته ای مثل تو رو کسی نخواد اونا لیاقت نداشتند
_ عمو فرشید
_ جان
_ میترسم من !.
_ از چی ؟
_ دوباره بیکس شدم درست مثل روزی ک پدر و مادرم رو از دست دادم انگار هیچکس رو ندارم من هیچ کار بدی انجام ندادم چرا همشون فکر میکنند من یه هرزه هستم حتی آریان هم من رو باور نکرد
دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و گفت :
_ هیچکدومشون مهم نیستند آهو تو دختر منی من از این به بعد هم مادرت هستم هم پدرت هم عموت هم خانواده ات اجازه نمیدم هیچکس اذیتت کنه و اشک به چشمهات بیاد پس خودت رو ناراحت نکن باشه ؟
_ عمو فرشید
_ جان
_ شما تنهام نمیزارید ؟
_ ن
بعدش با مهربونی من رو به آغوش کشید چقدر سخت بود بیکس بودن چقدر تنها شده بودم ، قلبم به درد اومده بود تو یه روز همه چیزم رو حتی خانواده ام رو از دست داده بودم ، من آریان رو دوستش داشتم خیلی زیاد حتی اون هم من رو نمیخواست واقعا انگاری چندش آور بودم که همشون از من متنفر شده بودند .

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_18

سه سال گذشته بود من پیش عمو فرشید و خانواده اش زندگی میکردم ، زن عمو معصومه دوتا دختر داشت شقایق و شیرین دوتا پسر داشت سیامک و سیاوش جفتشون مثل داداش واسه ی من بودند
همشون تو این مدت ک گذشت حسابی بهم رسیدگی کردند و حواسشون به من بود
آریان هنوز برنگشته بود اما گفت به محض اینکه برگرده طلاقم میده چقدر همشون قلبم رو شکسته بودند
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو معصومه به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ چرا تنها نشستی پاشو بیا داخل
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم زن عمو نمیدونست تنهایی بهم آرامش میده
_ خوبه اینجا زن عمو معصومه
با اخم مصنوعی گفت :
_ تنهایی نشستی داری به گذشته فکر میکنی ؟
تلخ خندیدم مگه کاری جز این از دستم برمیومد ، من محکوم بودم به تنهایی و فکر کردن به اتفاق های بیهوده ای ک افتاده بود چقدر سخت بود
صدای سیامک اومد :
_ مامان
زن عمو معصومه به سمتش برگشت :
_ جان
_ آریان برگشته
سیامک هنوز من رو ندیده بود ، با شنیدن این حرفش قلبم شروع کرد به تند تند زدن یهو نگاهش به من افتاد ، کلافه چنگی تو موهاش زد
_ ببخشید آهو من ...
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم و گفتم :
_ چرا معذرت خواهی میکنی تو ک حرف بدی نزدی سیامک !.
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت :
_ آقاجون گفته امشب هممون باید تو عمارت باشیم چون قرار هستش درمورد مسائل مهمی صحبت کنه
میدونستم من دعوت نیستم ذاتا هیچوقت هم نرفته بودم و هیچکدومشون رو ندیده بودم ، بلند شدم میخواستم برم سمت داخل ک صدای سیامک بلند شد :
_ واسه ی امشب آماده باش
متعجب پرسیدم ؛
_ با منی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_19

خیلی تعجب کرده بودم آقاجون خواسته بود من بیام اما مثل اینکه خواسته اش همین بود پس نمیشد باهاش مخالفت کرد چون عمو فرشید هم گفت امشب باید حضور داشته باشم ، بی شک میخواستند درمورد طلاق من صحبت کنند همینطور تا میتونستند دلشون رو خنک کنند و هر چیزی دلشون خواست بار من کنند
شقایق دستم رو تو دستش گرفت و پرسید :
_ استرس داری ؟
به سختی لبخندی بهش زدم ک شک داشتم شبیه لبخند باشه ، سرش رو با تاسف تکون داد :
_ نیاز نیست بخاطرشون خودت رو اذیت کنی ، بابا اجازه نمیده ناراحتت کنند
_ میدونم !.
با ایستادن ماشین نشد بیشتر صحبت کنیم چون رسیده بودیم ، پیاده شدیم با قدم های لرزون داشتم حرکت میکردم وقتی رسیدیم عمو فرشید دستم رو تو دستش گرفت فشاری بهش داد و گفت :
_ قوی باش تو ضعیف نیستی انقدر زود کم بیاری !.
داشت درست میگفت من اصلا ضعیف نبودم انقدر زود کم بیارم همه چیز درست میشد
داخل عمارت شدیم چادرم رو سفت گرفته بودم ، سرم پایین بود آهسته سلام دادم عموفرشید و بقیه خیلی گرم با بقیه مشغول احوالپرسی شدند
این وسط فقط انگار من یه غریبه بودم چون هیچکس به سمتم نیومد
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو نسرین سرم رو بلند کردم خیره بهش شدم اشک تو چشمهام جمع شد
_ جان
من رو تو آغوشش کشید و گفت :
_ خیلی دلم واست تنگ شده بود
نفس عمیقی کشیدم عطرش رو بو کردم منم حسابی دلم واسش تنگ شده بود
_ میبینم خیلی دلتنگ این ولگرد خانوم شدی زن عمو !.
صدای لادن بود زن عمو نسرین از من جدا شد خواس چیزی بهش بگه ک صدای سرد و بم مردونه ای پیچید :
_ کی بهت اجازه داده به زن من توهین کنی !
به سمت صدا برگشتم خیره بهش شدم آریان بود ده سال گذشته بود حسابی عوض شده بود
چهره اش خیلی جذاب شده بود ، چشمهاش در عین حال ک قشنگ بود حالا ترسناک شده بود
لادن لبخندی بهش زد و با صدایی پر از عشوه و ناز گفت :
_ خوب همه میدونند این دختره یه ولگ ...
_ کافیه اون کلمه رو یکبار دیگه به دهنت بیاری تا از بدنیا اومدنت پشیمونت کنم .
لادن ترسیده ساکت شد ، اما من متعجب شده بودم مگه آریان قصد نداشت طلاقم بده پس چرا حالا داشت از من دفاع میکرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_20
_ آریان
به سمت آقاجون برگشت و سرد جوابش رو داد :
_ بله
_ مگه نیومدی این دختره رو طلاقش بدی و لادن رو عقدش کنی ؟
آریان گوشه ی لبش کج شد قدمی به سمت آقاجون برداشت و پرسید :
_ من کی گفتم قراره زنم رو طلاق بدم و این دختره ی بی بند و بار رو عقدش کنم ؟
آقاجون با عصبانیت رو بهش توپید :
_ مودب باش پسر جون حق نداری به لادن توهین کنی وگرنه ...
حرفش رو قطع کرد :
_ من نیومدم اینجا به تهدید های پوچ و بی اساس شما گوش بدم اومدم زنم رو با خودم ببرم خونه ی خودم همین ، من هیچ قولی به کسی ندادم ک قرار هست عقدش کنم این ترشیده رو به یکی دیگه بندازید
نگاهم به زن عمو نسرین افتاد و زن عمو معصومه ک جفتشون سرشون پایین بود و ریز ریز داشتند میخندیدند
_ آهو
به سمت آریان برگشتم با صدایی ک انگار از ته چاه درمیومد گفتم :
_ بله
_ زود باش راه بیفت باید بریم
به سمت عمو فرشید برگشتم ک به سمت آریان اومد جلوش ایستاد و گفت :
_ چ نقشه ای داری آریان میخوای ببری اذیتش کنی بخاطر دروغ های بقیه ؟
_ عمو احترامتون واجب هستش و من قصد توهین به شما رو ندارم تا به امروز خیلی خوب از زن من مراقبت کردید اما باید این رو بفهمید من دیوونه نیستم بیخود بخوام به زنم حمله ور بشم .
ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود میخواد بفهمه حرفش درسته یا نه
به سمتم اومد عمو فرشید تو چشمهام زل زد ؛
_ عزیزم باید همراه شوهرت بری اما من همیشه حواسم بهت هست
من به عمو فرشید اعتماد داشتم واسه ی همین بغلش کردم و آهسته گفتم :
_ ممنون عمو شما واسه ی من فقط عمو نیستید پدرم هستید من به شما اعتماد دارم هر چیزی بگید انجام میدم ، همونطور ک شما به من اعتماد داشتید
بعدش ازش جدا شدم با افتخار داشت بهم نگاه میکرد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_21

همراه آریان خواستم برم ک آقاجون صداش بلند شد :
_ اگه با این پسره بری از ارث محروم میشی !
نگاهم رو به آقاجون دوختم واسش متاسف شده بودم ، انگار کسی نبود ک من رو واسه ی همیشه طرد کرده بود حالا روی چ حسابی داشت همچین حرفایی بهم میزد دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم اما همه ی اینا خیلی بد شده بود
صدای سرد آریان بلند شد :
_ جوابش رو بده
_ خانواده ی من عمو فرشید هستش هر چیزی بگه بهش عمل میکنم من همراه شوهرم میرم نیازی به ارث و میراث هیچکس ندارم
آریان راه افتاد ک پشت سرش راه افتادم آقاجون حسابی خیط شده بود چون هیچکس به حرفش گوش نداده بود ، سوار ماشین آریان شدم‌ نمیدونستم کجا داره میره اما حسابی استرس داشتم مخصوصا بخاطر اتفاق هایی ک افتاده بود
با ایستادن ماشین پیاده شد منم پیاده شدم نگاهم به به خونه آپارتمانی خیلی شیک افتاد پیاده شدم همراهش به سمت بالا رفتیم تموم مدت جفتمون ساکت بودیم !
وسط پذیرایی خونه ایستاده بودم ک صداش بلند شد :
_ چادرت رو دربیار بیا بشین
خودش هم نشست بدون اینکه چادرم رو دربیارم با قدم های لرزون رفتم روبروش نشستم ، ک پوزخندی زد و گفت :
_ مگه نمیدونی من شوهرت هستم ؟
آب دهنم رو به سختی فرو بردم و جوابش رو دادم :
_ میدونم
_ چادر واسه اینه جلوی غریبه ها بپوشی ن شوهرت زود باش درش بیار
تو صداش یه تحکم خاصی وجود داشت سریع چادرم رو از سرم بیرون کشیدم و جلوش نشستم ، از استرس با دستام داشتم بازی میکردم ک خیلی سرد گفت :
_ میشنوم
تو چشمهاش زل زدم و پرسیدم :
_ چی ؟
_ تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده ، چرا همیشه زنگ میزدند و از کثافط کاری های تو میگفتند تو نبود من چیکار میکردی ؟
اشک تو چشمهام جمع شد :
_ حرفاشون رو باور داری ؟
_ نه میخوام از خودت بشنوم !
نفس عمیقی کشیدم و واسش تعریف کردم تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده همشون رو با صداقت کامل واسش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد پرسید :
_ اون پسره رو نمیشناختی ؟
_ نه اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_22

بلند شد ایستاد که خیلی ناخواسته و ترسیده منم بلند شدم ایستادم که گفت :
_ وای به حالت اگه دروغی گفته باشی زندگی واست جهنم میشه
انگار تا به امروز زندگی کرده بودم که داشت من رو تهدید میکرد بعدش من هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم پس چیزی واسه ترسیدن نبود
_ چیشد چرا ساکت شدی ؟
تو چشمهاش زل زدم و بهش جواب دادم :
_ من کاری انجام ندادم که باعثش ترسی داشته باشم .
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در خونه اومد ، اخماش رو تو هم کشید و پرسید :
_ به کسی آمار دادی اینجا هستی ؟
_ نه اصلا
سری تکون داد رفت سمت در منم ساکت شده سرجام ایستاده بودم ، آریان یه جذبه ی خاصی داشت که باعث میشد خواه یا ناخواه بترسم ، قلبم حسابی به طپش افتاده بود
_ ببینم تو به این پسره گفتی ما اینجا هستیم ؟
متعجب بهش خیره شدم چی داشت واسه ی خودش میگفت به کدوم پسره گفته بودم ک تا این حد قیافه ی آریان کبود شده بود
_ من متوجه نشدم شما چی میگید
با عصبانیت خندید ؛
_ واقعا
_ آره
به سمتم اومد و خیلی شمرده شمرده گفت :
_ سیاوش
چشمهام گرد شد
_ سیاوش اومده بود ؟
_ آره
چشمهام برق شادی زد
_ پس کجاست
بعدش خواستم برم سمت در خونه ک من رو به سمت خودش کشید پرت شدم تو بغلش که سفت من رو به خودش چسپوند و با خشم غرید :
_ مگه بهت نگفته بودم حق نداری پیش هیچ پسری باشی هان ؟
چشمهام گرد شد
_ سیاوش داداش منه !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_24

دادی زد ک احساس کردم هنجره اش پاره شد ، چقدر ترسناک شده بود مشخص بود روی همه پسر هایی که اطراف من هستند حساس هست پس من نمیتونستم دست بزارم روی غیرتش و باهاش بازی کنم این اصلا تو مرام من نبود
_ با توام کری مگه ؟
با چشمهایی ک شک نداشتم حالا بخاطر گریه قرمز و حسابی مظلوم شده بود بهش چشم دوختم ؛
_ من نمیدونستم قسم میخورم من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم اصلا ...
با غیض حرف من رو قطع کرد ؛
_ اگه کاری کرده بودی الان زنده نبودی ، زنده زنده خودم چالت میکردم
رنگ از صورتم پرید خیلی قاطع و محکم داشت حرفاش رو میگفت حسابی باعث ترس من شده بود حالا چجوری میتونستم باهاش تو یه خونه زندگی کنم وقتی به خون من تشنه بود
_ خوب گوشات رو باز کن ببین چی دارم بهت میگم چون دوباره اصلا تکرارش نمیکنم
ساکت شده داشتم بهش گوش میدادم که با صدایی خش دار شده ناشی از عصبانیت ادامه داد :
_ دیگه با هیچ پسری هم صحبت نمیشی دیدار نمیکنی تو زن منی دوست ندارم با آبروم بازی کنی وقتی اسمت تو شناسنامه من هستش
نمیدونستم پرسیدنش درست هستش یا نه اما بلاخره دل رو با دریا زدم و گفتم ؛
_ آقا آریان ...
نگاه بدی بهم انداخت ک باعث شد ساکت بشم و خودش بیشتر عصبی شد
_ اون پسره ی *** سیاوش هستش و من ک شوهرت هستم شدم آقا آریان آره ؟
_ نه
_ داری این شکلی میگی !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_25
_ من با سیاوش بزرگ شدم واسم مثل داداش هستش ، وقتی از اون عمارت من رو مثل یه تیکه آشغال انداختند بیرون من پیش خانواده عمو فرشید بزرگ شدم ، سیاوش و سیامک واسم داداش هستند کسایی که همیشه از من حمایت کردند فقط همین نه بیشتر من هیچوقت به شما خیانت نکردم حتی با اینکه شما قصد داشتید من رو طلاق بدید .
حالا نگاهش آرومتر شده بود انگار متوجه بود من هیچ احساس خاصی نسبت به کسی ندارم ، حلقه اش رو شل تر کرد اما اجازه نداد جایی برم معذب بودم و این دست خودم نبود
_ به من نگاه کن
خیلی محکم گفته بود واسه ی همین سرم رو بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ چیزی شده ؟
_ دارم به زن سیزده ساله ام ک حالا حسابی بزرگ شده نگاه میکنم هم چهره ات هم ...
نگاهی به اندامم انداخت و با لحن خاصی ادامه داد :
_ خیلی تغیر کردی دیگه هیچ چیزی مثل سابق نیست
میدونستم منظورش چیه نمیدونستم چرا وقتی انقدر نسبت به من اعتماد هستش اجازه داده بیام پیشش خوب طلاقم میدادی ک بهتر بود
_ شنیدی ؟
_ آره
بعدش یهو خم شد خیلی آهسته جوری که صداش رو نشنوم گفت ؛
_ هنوزم خوشگل هستی توله سگ
با شنیدن حرفاش گر گرفتم هر چی باشه من زنش هستم و آریان یه سری نیاز هایی داشت ک باید تمکین میکردم ولی واقعا الان شرایطش رو نداشتم هم خجالت میکشیدم بخوام باهاش حرف بزنم ...
یهو مثل برق گرفته ها گذاشت رفت و من بهت زده سرجام ایستاده بودم به جای خالیش داشتم نگاه میکردم آریان واقعا عجیب بود
با شنیدن صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم :
_ بله
صدای سرد و عصبی لادن پیچید :
_ تو رو طلاقت میده نمیتونی پیش نامزد من باشی و عشق و حال کنی شنیدی ؟
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅

1400/10/30 03:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_26

با خشم تو گوشی داشت داد میکشید :
_ میکشمت تو نمیتونی پیش عشق من باشی تو یه ولگرد عوضی هستی ...
با عصبانیت حرفش رو قطع کردم :
_ کسی که ولگرد هستش من نیستم پس بهتره‌ متوجه حرفای زشتی که داری میزنی باشی چون داری صبر من رو لبریز میکنی
قهقه ای زد :
_ مثلا میخوای چ غلطی بکنی هان ؟
قصد داشت عصبیم کنه مشخص بود هدفش همین بود اما بهش همچین اجازه ای نمیدادم ، گوشی رو قطع کردم ، صحبت کردن باهاش هیچ ارزشی واسه ی من نداشت جز اینکه بخواد اذیتم کنه
* * *
خیره به من شد و گفت :
_ کجا بسلامتی ؟
_ میرم خونه عمو فرشید
گوشه ی لبش کج شد :
_ از شوهرت اجازه گرفتی میخوای بری ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم اما حسابی استرس داشتم و همین داشت بهم فشار میاورد
_ ببخشید
_ صبر کن خودم میرسونمت
بلند شد رفت سمت اتاقش بعد گذشت چند دقیقه ازش خارج شد
راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم سوار ماشین شدیم ک حرکت کرد
_ دوست ندارم با سیامک و سیاوش گرم بگیری شنیدی ؟
_ اما اونا ...
وسط حرف من پرید :
_ هر خری که میخوان باشند من دوست ندارم زنم باهاشون صحبت کنه حالیت شد ؟
_ آره
_ خوبه
مگه قهر بودم که باهاشون صحبت نکنم یه کار هایی میکرد ک باعث میشد شاخ دربیارم خوب بود شاید خودش نمیومد پایین که ببینه و این خیالم رو راحت تر میکرد
با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم خواستم پیاده بشم که صداش بلند شد :
_ شب میام دنبالت پس به هیچ عنوان جایی نمیری شنیدی ؟
_ آره

‌✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:04