The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_231
_ فکر نمیکنم به من ربطی داشته باشه !،
_ من بخاطر بچه تو رو عقد کردم اون شب کارم اشتباه بود ، نباید به اون شکل تنبیه میشدی اما شد ، من بچم رو میخوام ، میخوام مادرش بالای سرش باشه پس تو رو طلاقت نمیدم فکر اینکه بخوای جدا بشی دوباره عاشق بشی رو از سرت بنداز بیرون تو باید تا ابد اسم یه مرد تو ذهن و قلبت باشه اونم‌ منم !
تو چشمهای سیاهش خیره شدم و گفتم :
_ میدونستی خیلی پست و خودخواهی چجوری میتونی انقدر وقیح باشی
_ چیشد نکنه کسی رو زیر سر داری ک اینقدر عصبانی شدی بهت برخورد
واقعا واسه ی این طرز فکرش متاسف بودم چجوری میتونست همچین چیزی بگه
_ تو خجالت نمیکشی اصلا ، الان رسما داری من رو متهم میکنی
_ وقتی انقدر اصرار به طلاق داری ، دوست داری چ فکری داشته باشم !
_ بسه آریان واقعا دیگه کشش ندارم
سکوت کرد
دیگه هیچ حرفی بین ما زده نشد اون شب واقعا یه شب خیلی بد بود
* * * *
_ دیگه چیزی به زایمانت نمونده حسابی سنگین شدی این ماه آخر
لبخند محوی روی لبم نشست خوشحال بودم وقتی بهش فکر میکردم ک قراره بعد یه مدت بچم رو به آغوش بکشم ، و این احساس خوبی بهم دست میداد
_ به چی میخندی ؟
زن عمو پرسیده بود خیره بهش شدم و با همون لبخندی ک روی لبم بود جوابش رو دادم :
_ اینکه تا چند وقت دیگه قراره بچم رو به آغوش بکشم و این داره بهم آرامش میده
_ بهت آرامش میده ؟!
_ آره
واقعا هم داشت بهم حس خوبی میداد ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:45

#part_232
با دیدن چشمهای به خون نشسته ی آریان تا سر حد مرگ ترسیده بودم اما این نگاه برای من نبود
به سمت نازیه شلیک گرفته شده بود ، نازیه پشت زن عمو پناه گرفته بود
آریان خشمگین سرش فریاد کشید :
_ تو گوه خوردی فکر کردی من *** هستم میتونی بازیم بدی ، دختر یکی دیگه رو به جای دخترم خودم جا زدی میخواستی به چی برسی
یه شوک دیگه بهم وارد شده بود چی داشتم میشنیدم یعنی واقعا همچین کاری کرده بود
نازیه ساکت شده با ترس داشت بهش نگاه میکرد ، زن عمو سعی داشت آریان رو آروم کنه در حالی ک خودش هم حالش آشوب شده بود
_ پسرم آروم باش اینطوری خودخوری نکن ، تو آرامش صحبت کنید
آریان با عصبانیت خندید
_ این زنیکه لیاقت داره باهاش تو آرامش صحبت بشه ؟ وقتی کل زندگیش شده مسخره بازی ؟ رفته دختر یکی دیگه رو آورده این همه سال فکر کردم دختر خودمه حالا یارو اومده دخترش رو میخواد
اشکاش روی صورتش جاری شده بود
_ من فکر میکردم بعد سقطی ک داشتم طلاقم میدی واسه ی همین اینکارو کردم من دوستت داشتم
_ *** تو دوست داشتنت
_ آریان
_ مامان ازش دفاع نکن حیف ک حامله هستش دستم بهش نمیخوره وگرنه یه بلایی سرش میارم ک تا عمر داره فراموشش نشه
_ باشه تو برو ...
_ مامان شما دفاع نکنید
_ الان خیلی عصبانی هستی پسرم سعی کن یخوره آروم باشی
_ میشه مامان ؟!
ساکت شد میدونست نمیشه ، آریان چنگی تو موهاش زد و گفت :
_ من فکر کردم دخترمه دوستش دارم چجوری برم بدمش یکی دیگه شما میفهمید این زن چ بلایی سر من آورده ، برو دعا کن حامله ای نازیه وگرنه خونت حلال بود

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:45

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_233
نازیه با گریه گفت :
_ من هر کاری انجام دادم همش بخاطر دوست داشتن تو بود ، حق نداری اینقدر با من بد باشی
با شنیدن این حرف انگار آریان از کوره در رفت چون با چند قدم خودش رو بهش رسوند
بازوش رو کشید و از پشت مامانش بیرون کشید ، نازیه جیغی کشید
آریان بدون توجه به صورت ترسیده اش با خشم رو بهش توپید :
_ تو خیلی گوه خوردی بخاطر من همچین دروغ کثیفی به خورد من دادی ببینم تو فکر کردی کی هستی میتونی من رو باز بدی هان ؟
ساکت شده بود مشخص بود خیلی داره بهش فشار میاد ولی داشت خودش رو کنترل میکرد
_ من دوستت داشتم !
_ هی این جمله رو تکرار نکن بدتر میرینی تو به من میفهمی یا نه
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ میخوای چیکار کنی باهام من اشتباه کردم همش بخاطر دوست ...
یهو با دیدن نگاه آریان ساکت شد ، که آریان سرش رو با تاسف تکون داد :
_ واست عادت شده دروغ گفتن !
_ نه
_ آره
_ آریان
به سمت مادرش برگشت ؛
_ بله
_ بهتره آروم باشی بعدش صحبت کنی الان عصبی هستی ممکنه چیزی ...
وسط حرفش پرید :
_ نه همین الان وقتش هست سنگام رو باهاش وا بکنم من همچین زنی نمیخوام
نازیه بهت زده لب زد :
_ چی ؟
_ نکنه توقع داری نگهت دارم !
حالا منم جا خورده بودم یعنی قصدش این بود نازیه رو طلاقش بده
نگاهم به نازیه افتاد ک رنگ از صورتش پریده بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:45

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_234



_ منظورت چیه آریان میخوای چه بلایی سر زندگی جفتمون بیاری ؟!
پوزخندی زد :
_ نکنه قصد داری یه زنی مثل تو رو نگهش دارم کسی که با دروغاش ریده به زندگی من
نازیه با گریه فریاد کشید :
_ همش بخاطر این بود ک عاشقتم میفهمی چرا درکم نمیکنی ...
_ خفه شو
نازیه ساکت شد ک آریان خشمگین ادامه داد :
_ باید درکت کنم وقتی با دروغات *** وسط زندگی من نکنه مدال افتخار هم میخوای آره ؟!
_ بسه
_ چیشد بهت برخورد
_ تو الان عصبانی هستی فردا صحبت میکنیم وقتی آروم شدی ما ...
_ تموم شد دیگه مایی نیست بچه بدنیا اومد طلاقت میدم من نمیخوامت
_ تو نمیتونی همچین کاری با من بکنی میفهمی یا زده به سرت
_ دهنت رو ببند
_ من دهنم رو ببندم !؟
_ آره
_ واست بد میشه آریان
_ درست روزی ک تو زن من شدی زندگیم سیاه شد با کاری ک کردی خفه شو سعی نکن من رو تهدید کنی چون زندگیت رو به آتیش میکشم
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد و خاکشیر شده
_ آریان پسرم
به سمتش برگشت و گفت :
_ بله
_ الان برو زنت حامله هستش
آریان نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد
_ فقط بخاطر بچه
بعدش گذاشت رفت میتونستم ببینن تا چ اندازه حالش خراب شده واقعا در حقش بد کرده بود
_ خوشحالی ؟
اخمام رو تو هم کشیدم قصد نداشتم وایستم تا بخواد دق و دلیش رو سر من خالی کنه
بدون اینکه جوابش رو بدم پشت سر آریان رفتم طاقت نداشتم این شکلی باشه دست خودم نبود .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:45

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_235



_ آریان
با شنیدن صدای من به سمتم برگشت و گفت :
_ بله
_ کجا داری میری ؟
_ قبرستون
این اخلاقش اصلا درست بشو نبود ، اما الان وقتی واسه ی این حرفا نبود
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم واقعا حالم خوش نبود قلبم بشدت داشت میکوبید
_ چی میخوای ؟
_ هیچ
دیگه دوست نداشتم باهاش صحبت کنم وقتی اینقدر بد باهام صحبت میکرد
_ از دستم ناراحت نشو
_ نیستم !
اما بشدت ناراحت شده بودم حق نداشت باهام این شکلی برخورد کنه
_ میدونم از دستم ناراحت شدی
_ واسه ی تو ک مهم نیست
بعدش خواستم برم ک صدام زد
_ آیناز
ایستادم ک ادامه داد :
_ حالم خوش نیست من رو درک کن بفهم خواهش میکنم !.
چشمهام با درد روی هم فشرده شد متوجه میشدم چی داره میگه خیلی سخت بود
به سمتش رفتم و دستم رو دورش حلقه کردم منم بار ها شده بود به این حال افتاده بودم اما هیچکس نبود کنارم باشه
_ از من متنفری اما تو هم میدونی چقدر حالم بد هستش درسته !
_ کاری ک نازیه کرد اصلا درست نبود من قصد ندارم بخوام بین شما رو خراب کنم
از من جدا شد خیره به چشمهام شد
_ هیچوقت نمیتونم ببخشمش !.
واقعا میتونستم درک کنم چقدر ناراحت شده بود بخاطر اتفاق هایی ک افتاده بود
_ بچه ی تو شکمش ...
_ بدنیا میاد میتونه واسش مادری کنه اما نمیتونه زن من باشه ، من الان باید دخترم رو دو دستی تقدیم کنم چون بابای واقعیش پیدا شده من دوستش دارم دخترمه !
باورم نمیشد اما تو چشمهای آریان انگار اشک حلقه زده بود ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:45

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_236

نازیه قرار بود امشب اینجا باشه انگار میترسید بره خونه ی خودشون و آریان بلایی سرش بیاره
آریان وقتی عصبی میشد هیچکس نمیتونست جلوش رو بگیره میشناختمش میدونستم چ شکلی میشه چون بار ها وقتی خشمگین شده بود دیده بودم چه بلا هایی سرم آورده بود
با کاری ک نازیه کرده بود همین که الان زنده بود داشت نفس میکشید باید خداروشکر میکرد
از اتاقم خارج شدم چون گرسنم شده بود از صبح هیچ چیزی نتونسته بودم بخورم
به سمت آشپزخونه رفتم گفتم واسم شام بیارن چون نتونسته بودم بخورم !
داخل آشپزخونه نشسته بودم داشتم میخوردم ک صدای نازیه اومد :
_ از خوشحالی الان تو دلت عروسیه مگه نه
دست از غذا خوردن کشیدم خودش یه کار خیلی زشت و اشتباه انجام داده بود
اما قصد داشت من رو مقصر جلوه بده
_ ببینم تو دیوونه هستی ، خودت باعث شدی شوهرت از دست عصبانی بشه اما باز اومدی پیش من و داری مزخرف میگی
با خشم غرید ؛
_ مزخرف نیست حرفای من همش واقعیت محض هستش پس الکی سعی نکن خودت رو خوب نشون بدی من میشناسمت میدونم چ چجور آدمی هستی
با تاسف سرم رو واسش تکون دادم ، باید از اینجا میرفت من نمیتونستم باهاش سر و کله بزنم
از پشت میز بلند شدم رفتم بیرون ک یهو دستم رو گرفت و داد زد :
_ وایستا ببینم کجا داری فرار میکنی
کلافه و عصبانی ایستادم‌ تو چشمهاش زل زدم و رو بهش توپیدم :
_ ببینم تو عقلت سرجاش هست !؟
_ آره عقلم سرجاشه
_ فکر نمیکنم چون داری حدت رو رد میکنی ، خودت باعث شدی اعتماد آریان رو از دست بدی حالا قصد داری حرصت رو سر من خالی کنی اما کور خوندی من همچین اجازه ای بهت نمیدم
_ تو یه ولگردی
چشمهام گرد شد یهو پوزخندی زدم و با آرامش جوابش رو دادم ؛
_ اگه این حرفا باعث میشه به خودت روحیه بدی پس همینطور واسه ی خودت ادامه بده
یهو من رو با عصبانیت هل داد جیغی ناخواسته کشیدم هر لحظه منتظر بودم پخش زمین بشم اما کسی از پشت من رو گرفت ...

1400/11/20 14:45

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_237
آریان بود من رو به سمت خودش برگردوند و با نگرانی پرسید :
_ خوبی ؟!
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم ، کم مونده بود یه بلایی سر بچم بیاد نازیه بیش از حد قلبش سیاه شده بود وگرنه همچین کاری انجام نمیداد
با صدایی ک بشدت داشت میلرزید گفتم :
_ آره
یهو آریان با عصبانیت به سمت نازیه رفت بازوش رو تو دستاش گرفت و سرش فریاد کشید :
_ داشتی چ غلطی میکردی هان ؟
لبهاش لرزید
_ من عمدی نبود من ...
_ خفه شو
نازیه ترسیده ساکت شد ک آریان با همون عصبانیت ادامه داد :
_ اگه بلایی سر آهو یا بچم میومد شک نداشته باش زنده ات نمیذاشتم چی با خودت فکر کردی ک همچین غلطی کردی هان ؟
چشمهاش از شدت ترس پر شده بود
_ قسم میخورم من قصد بدی نداشتم من فقط عصبانی شدم چون تو نمیدونی چیا بهم گفت
چشمهام گرد شد چقدر بی شرم و حیا بود حالا با وقاحت کامل داشت دروغ میگفت
آریان چشمهاش رو ریز کرد
_ چی گفت ؟
با مظلومیت ساختگی گفت ؛
_ بهم گفت ولگرد
یعنی آریان حرفش رو باور میکرد چیزی ک خودش بهم گفته بود اما الان داشت دروغ میگفت چقدر یه آدم میتونست پست و کثیف باشه
_ هر چی بیشتر میگذره بیشتر متوجه میشم درست تصمیم گرفتم
نازیه لبخندی زد ک آریان ادامه داد :
_ طلاق از تو بهترین تصمیم منه  ، فکر نکن من احمقم میتونی با این حرفا گولش بزنی من خیلی خوب میشناسمت میدونم چی تو ذهنت داره میگذره اما سعی نکن یکبار دیگه بخوای به آهو صدمه بزنی ، میدونی چ بلایی سرت میارم آهو چیزیش بشه .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:45

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_238

صدای ترسیده ی زن عمو نرگس اومد :
_ چیشده !؟
آریان با عصبانیت خیره بهش شد و گفت :
_ مامان شما حواستون کجا هست ، کجا بودید این زنیکه کم مونده بود بچه ی تو شکم آهو رو به کشتن بده
زن عمو نرگس با چشمهای گشاد شده داشت بهش نگاه میکرد حسابی شوکه شده بود
_ چی ؟!
_ آهو رو هلش داد اگه به موقع نرسیده بودم باید جنازه ی زن و بچم و میبردم
بعدش نگاه پر از خشمش رو حواله ی نازیه کرد ، ک زن عمو نرگس با صدایی ک داشت میلرزید پرسید :
_ داری شوخی میکنی آر ...
_ من سر همچین چیزی شوخی دارم مامان شما میفهمید چی دارید میگید
مامانش ساکت شد اما مشخص بود شوک بدی بهش وارد شده
بعدش به سمت نازیه رفت و یهو دستش بالا رفت و با شدت تو صورتش فرود اومد
نازیه دستش رو روی گونه اش گذاشته بود و ناباور داشت به زن عمو نرگس نگاه میکرد
زن عمو نرگس خشمگین سرش داد زد ؛
_ تو عقلت رو از دست دادی ؟!
_ نه
_ پس داری چ غلطی میکنی هان میخواستی بچه ی آهو رو بکشی
نازیه در حالی ک داشت اشک تمساح میریخت جوابش رو داد :
_ من همچین کاری نمیخواستم بکنم شما دارید اشتباه میکنید
_ من دارم اشتباه میکنم ؟!
_ آره این دختره واسه ی اینکه عزیز بشه دروغ داره میگه و شما ...
_ خفه شو
با شنیدن صدای خشمگین آریان ساکت شد ، که آریان به سمتش رفت و فکش رو تو دستش گرفت با لحن بدی رو بهش توپید :
_ اگه الان اجازه میدم نفس بکشی بخاطر بچه ی تو شکمت هست پس سعی نکن با دروغات صبر من رو لبریز کنی خودم دیدم داشتی چ غلطی میکردی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:46

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_239

نازیه از شدت ترس صورتش حسابی قرمز شده بود کم مونده بود فشارش بیفته ، زن عمو نرگس خطاب به آریان گفت :
_ پسرم بیا اینور الان حامله هستش کم مونده پس بیفته یه گوهی خورده دیگه مطمئن باش اجازه نمیدم همچین کاری کنه
آریان تهدید وار دستش رو جلوش تکون داد :
_ حتی بخوای بهش فکرم بکنی اینبار جنازه ات رو میفرستم سینه ی قبرستون
بعدش به سمت من اومد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید
_ با من بیا
حسابی شوکه شده بودم داشت من و با خودش کجا میبرد ، هنوز حال من جا نیومده بود
قلبم از شدت ترس داشت تند تند میزد کم مونده بود بلایی سر بچم بیاد
حتی فکرش هم باعث میشد دیوونه بشم ، داخل اتاق شدیم ک آریان رو بهم توپید :
_ واسه ی چی وقتی تنها هستید باهاش کل کل میکنی هان ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ من نمیدونستم
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد
_ چی رو نمیدونستی ؟!
_ اینکه اون زن روانیه
بعدش اشکام روی صورتم روون شدند من میترسیدم ، این حس و ترس اضطراب باهام همراه شده بود
آریان متوجه حال بد من شد چون من رو به آغوش کشید و سعی داشت بدون زدن هیچ حرفی من رو با نوازش هاش آروم کنه نمیدونم چقدر گذشت ک حال قلبم بهتر شده بود ، وقتی به خودم اومدم ضربان قلبم نرمال شده بود
من رو از خودش جدا کرد دستی به صورتم کشید اشکام رو پاک کرد
_ آروم باش !
با صدایی لرزون شده نالیدم :
_ اگه تو نرسیده بودی یه بلایی سر بچم میاورد اونوقت من چیکار میکردم
از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید
_ میکشتمش !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:46

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_240

رسما خون جلوی چشمهای نازیه رو گرفته بود و قصد داشت بلایی سر بچم بیاره
حسابی میترسیدم برم از اتاق بیرون بخواد بلایی سرم بیاره چند روز گذشته بود و من همش تو اتاق مونده بودم نهار شام همش تو اتاق میخوردم بقیه هم متوجه ترس من شده بودند
خبری از آریان نشده بود ، میدونستم بخاطر اون روز حسابی عصبانی شده
واسه ی همین سعی داره یه مدت دور باشه تا اعصابش آروم باشه !
با شنیدن صدای باز شدن در اتاق با فکر اینکه مثل همیشه واسم نهار آورده باشند گفتم :
_ بزارش روی میز خودت برو
صدای بستن در اتاق اومد ، بعدش صدای سرد و خشک آریان پیچید :
_ واسه ی چی خودت رو تو اتاق زندونی کردی ، از اون عفریته اینقدر میترسی ؟!
با شنیدن صدای آریان سریع بلند شدم خیره بهش شدم تو این مدت کم هم حسابی دلتنگش شده بودم اما خودش رو از من دریغ کرده بود
_ نه
میترسیدم اما دوست نداشتم جلوی آریان ضعیف جلوه بشم دست خودم نبود
_ چیشده پس چرا ساکت شدی یهو چیزی شده باعث شد این شکلی بشی ؟!
_ چیزی نیست
اومد روبروم نشست نیشخندی زد ؛
_ الان یه جوری داری رفتار میکنی انگار با من سردی ، دردت چیه ؟
اخمام رو تو هم کشیدم واقعا بی احساس بود با عصبانیت گفتم :
_ من هیچ دردی ندارم
_ چرا یه مشکلی داری !
_ نه
_ آره
_ بسه
_ چیشد عصبانی شدی
_ چون تو باعث میشی اعصاب من خورد بشه همش حرفای تکراری و خودت حالیت نیست ، من خستم میفهمی دست از سرم بردار بزار تو حال خودم باشم چته همش به من داری گیر میدی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:46

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_241


آریان اخماش رو تو هم کشید و با خشونت خاصی ک تو صداش بود رو به من توپید :
_ من شوهرتم بقیه نیستم صدات رو واسه ی من بالا ببری پس بفهم چی داری میگی شنیدی ! 
ساکت شدم دوباره داشت عصبانی میشد ، دستم و روی شکمم گذاشتم و به سختی بلند شدم ک خیلی عصبی رو بهم گفت :
_ کجا ؟
خیره بهش شدم و گفتم :
_ میخوام برم بیرون
یه تای ابروش بالا پرید :
_ جالب شد ، تا وقتی من نبودم ک خودت رو تو اتاق حبس کرده بودی حالا چیشد میخوای بری بیرون از من داری فرار میکنی !؟
رسما آریان با حرفاش داشت من رو به گریه مینداخت هیچ چیزی نمیتونست بیشتر از این حال من رو خراب کنه انگار تو قلبم آشوب به پا شده بود
_ بسه دیگه داری اذیتم میکنی
بلند شد اومد روبروم وایستاد
_ زبونت دراز شده
چشمهام پر شد
_ الان میخوای چیکار کنی من رو کتک بزنی ؟
بعدش قطره اشکی روی گونم چکید ک با دستش پاک کرد و گفت :
_ نه فقط میخوام بفهمم چته
من رو سفت به آغوش کشید و پشتم رو نوازش کرد همین حرکتش باعث شد بغض من شکسته بشه
_ آهو
_ جان
من رو از خودش جدا کرد دستاش رو دو طرف صورت من گذاشت و با آرامش پرسید :
_ چته !
_ میترسم
_ از چی میترسی ؟!
_ اینکه بخواد بلایی سر بچم بیاره چیزی تا زایمان من نمونده میتونم تو اتاق بمونم .
_ نیاز نیست تا وقتی من هستم از اون عفریته ترسی داشته باشی متوجه شدی .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:46

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_242

نازیه با چشمهای دریده شده اش داشت بهم نگاه میکرد ، کفری شده بود چون آریان رو با من میدید
اینکه بعد چند مدت از اتاق اومده بودم بیرون و آریان داشت بهم توجه میکرد
نازیه نتونست تحمل کنه بلند شد که آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ کجا ؟
خوشحال شد فکر کرد واسه ی آریان مهم هستش ، چون پشت چشمی نازک کرد و با صدایی ک سعی داشت پر از عشوه و ناز باشه جوابش رو داد :
_ میرم اتاقم چون میل ندارم
_ بشین غذات رو کامل بخور زود باش
چشمهام گرد شده بود الان آریان چرا انقدر حال این عجوزه واسش مهم شده بود
نگاهم به نازیه افتاد ک چشمهاش حسابی ستاره بارون شده بود
_ نه من ...
_ بشین انقدر از خودت ادا در نیار واسه ی سلامتی بچه ی تو شکمت دارم میگم خودت انقدر مهم نیستی
جا خورد رسما قیافه اش وا رفت ، خندم گرفت به سختی خودم رو کنترل کرده بودم !
_ آهو
_ جان
_ بخور
_ چشم
و خیلی با اشتها شروع کردم به خوردن ، نازیه با همون قیافه ی گرفته اش نشست و با عصبانیت شروع کرد به خوردن غذا مشخص بود حسابی حالش گرفته شده چون دپرس شده بود
بعد تموم شدن شام هممون دور هم نشسته بودیم ک یه مهمون اومد
آریان با دیدن مرد روبروش اخماش بشدت تو هم فرو رفت و نازیه رنگ از صورتش پریده بود
آریان خشمگین غرید :
_ دخترت رو ک گرفتی حالا واسه ی چی اومدی ، چی میخوای ؟
_ یه سری مسائل هست ک باید روشن بشه !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:46

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_243

_ چی باید روشن بشه ؟!
_ دخترم مادر واقعیش نازیه هستش شما این رو میدونستید یا نه
رسما دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود ، هممون مات و مبهوت داشتیم بهش نگاه میکردیم ، نازیه رسما واسه ی خودش عجوزه ای شده بود
از قیافه اش شرارت داشت میبارید یه آدم چقدر میتونست روی اعصاب باشه !
نازیه بلند شد و با صدایی که مشخص بود از شدت ترس داره میلرزه گفت ؛
_ بسه دروغ نگو
_ بسه از بازی دادن من این آقا من خسته شدم عذاب وجدان دارم دیگه نمیتونم ادامه بدم ، میخوام واسه ی بچه هام‌ پدری کنم .
آریان از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ بچه هات
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ بچه ی تو شکم نازیه ...
نازیه با گریه جیغ کشید :
_ خفه شو
آریان یهو داد زد :
_ دهن کثیفت رو ببند
نازیه ترسیده ساکت شد و آریان به سمت مرده رفت ، نفس عمیقی کشید و با عصبانیتی ک سعی داشت کنترلش کنه پرسید :
_ خوب داشتی میگفتی
_ ببین من قصدم نیست زندگیت رو خراب کنم ، کاری به این زن دروغگو ندارم ولی بچه ی تو شکمش مال منه !
آریان یقه اش رو گرفت و مشت محکمی تو صورتش کوبید و داد زد :
_ عوضی بی ناموس تو با زن من خوابیدی آره میکشمت عوضی
دستی به چونه اش کشید
_ گفت طلاق گرفته بهم دروغ گفت من اگه واقعیت رو میدونستم بهش نزدیک نمیشدم قسم میخورم داغون شدم وقتی واقعیت رو شنیدم .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:47

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_243

_ چی باید روشن بشه ؟!
_ دخترم مادر واقعیش نازیه هستش شما این رو میدونستید یا نه
رسما دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود ، هممون مات و مبهوت داشتیم بهش نگاه میکردیم ، نازیه رسما واسه ی خودش عجوزه ای شده بود
از قیافه اش شرارت داشت میبارید یه آدم چقدر میتونست روی اعصاب باشه !
نازیه بلند شد و با صدایی که مشخص بود از شدت ترس داره میلرزه گفت ؛
_ بسه دروغ نگو
_ بسه از بازی دادن من این آقا من خسته شدم عذاب وجدان دارم دیگه نمیتونم ادامه بدم ، میخوام واسه ی بچه هام‌ پدری کنم .
آریان از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ بچه هات
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ بچه ی تو شکم نازیه ...
نازیه با گریه جیغ کشید :
_ خفه شو
آریان یهو داد زد :
_ دهن کثیفت رو ببند
نازیه ترسیده ساکت شد و آریان به سمت مرده رفت ، نفس عمیقی کشید و با عصبانیتی ک سعی داشت کنترلش کنه پرسید :
_ خوب داشتی میگفتی
_ ببین من قصدم نیست زندگیت رو خراب کنم ، کاری به این زن دروغگو ندارم ولی بچه ی تو شکمش مال منه !
آریان یقه اش رو گرفت و مشت محکمی تو صورتش کوبید و داد زد :
_ عوضی بی ناموس تو با زن من خوابیدی آره میکشمت عوضی
دستی به چونه اش کشید
_ گفت طلاق گرفته بهم دروغ گفت من اگه واقعیت رو میدونستم بهش نزدیک نمیشدم قسم میخورم داغون شدم وقتی واقعیت رو شنیدم .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:47

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_244


خیلی فضای بدی ایجاد شده بود ، آریان انگاری کمرش شکسته بود
میتونستم بفهمم چقدر واسش سنگین شده بود حتی اگه هیچ علاقه ای نسبت بهش نداشت باز هم زنش بود ولی آریان نازیه رو دوستش داشت تو این چند مدت همش ضربه های بدی بهش میزد
_ آهو
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ بشین چرا ایستادی الان پس میفتی داره تموم بدنت میلرزه .
_ برو پیش آریان الان یه چیزیش میشه
زن عمو من رو مجبور کرد بشینم بعدش بقیه همشون در حال بحث و جدل بودند
آقاجون خیلی محکم و کوبنده گفت :
_ بسه
سکوت ایجاد شد ک آقاجون با صدایی سرد و خشک پرسید :
_ اسمت چیه ؟
_ حامد
_ ببین آقا حامد این آشوبی که امشب به پا کردی باید یه مدرک داشته باشی واسه ی حرفات بی دلیل نمیشه بیای یه چیزی بگی
دستی تو موهاش کشید :
_ من واسه ی حرفام مدرک دارم
_ جدی ؟!
_ آره
_ چ مدرکی ؟
_ من از دخترم تست گرفتم از بچه ی تو شکم نازیه هم میتونید تست بگیرید من مطمئنم بچه ی تو شکمش مال منه من قسم میخورم نمیدونستم متاهل هستش بهم دروغ گفت ، اگه میدونستم اصلا سمتش نمیرفتم من انقدر بی و رگ ریشه نشدم همچین کاری بکنم
آریان به سمت نازیه رفت و سیلی محکمی خوابوند تو گوشش ک نازیه پرت شد روی زمین
خشمگین فریاد کشید :
_ میکشمت


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:47

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_245




_ بسه حامله هستش
آریان از شدت خشم و عصبانیت داشت میلرزید ، با صدایی سرد و خشن داد زد :
_ میکشمش هرزه تو زن من بودی رفتی لنگات رو واسه ی یکی دیگه دادی هوا اره
چشمهام با درد روی هم فشرده شده بود واقعا برای این حال آریان داغون شده بودم اصلا طاقت نداشتم این شکلی ببینمش شاید الان من باید خوشحال میشدم اما نبودم ! مگه میشد عشقت رو اینقدر غمگین ببینی و آروم باشی اصلا نمیتونستم بفهمم چخبره حسابی قلبم داشت به درد میومد همه چیز خیلی بد شده بود
نازیه با گریه نالید :
_ داره دروغ میگه
_ دهن کثیفت رو ببند
آقاجون به سمت آریان رفت دستش رو روی شونش گذاشت و گفت :
_ آروم باش
آریان با چشمهای قرمز شده اش داشت بهش نگاه میکرد حالش اصلا خوب نبود
_ آقاجون کاری به من نداشته باشید من سر این و امشب میبرم میفرستم واسه ی اون خانواده اش
رنگ از صورت نازیه پریده بود به وضوح از شدت ترس داشت میلرزید حقش بود تا هر کاری دوست داشت واسه ی خودش انجام نده
و این شکلی با زندگی بقیه بازی نکنه اصلا نمیتونستم بفهمم چی داره تو ذهنش میگذره
چرا همچین کار کثیفی انجام داده بود ، آقاجون دستش رو روی بازوی آریان گذاشت
_ آروم باش فردا کارای آزمایش رو انجام میدیم اگه واقعیت باشه طلاقش میدی
پوزخندی زد و بعدش با عصبانیت هیستریک خندید وقتی خنده اش تموم شد خیلی خشن گفت ؛
_ به این آسونی طلاقش بدم کاری میکنم هر ثانیه آرزوی مرگ کنه
بعدش گذاشت رفت ، آقاجون رو به اون مرده کرد و گفت :
_ بهتره شما برید
شرمنده سرش رو پایین انداخت و گذاشت رفت ...


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:47

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_246

‌با دیدن چشمهای قرمز شده ی آریان ترسیدم الان حالت عادی نداشت و ممکن بود هر خطایی از دستش رخ بده خیره بهش شدم و ترسیده گفتم :
_ بهتره امشب بری اتاق خودت آریان تو حالت اصلا خوب نیست ...
به سمتم اومد خیره بهم شد و با صدای بم و خش دار شده گفت :
_ مگه زن من نیستی پس باید آرومم کنی ، مگه نمیبینی داغونم
چشمهام پر شد میدیدم حالش بد هستش اما از اون زهره ماری خورده بود و دهنش داشت بوی گند الکل میداد پس من نمیتونستم تو این وضعیت پیشش باشم خودش بهتر متوجه میشد
دستم رو تو دستش گرفت
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شدم ک پرسید :
_ میخوای به من خیانت کنی آره ؟!
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم چی داشتم میشنیدم چرا باید بخوام بهش خیانت کنم مگه دیوونه شده بودم ک داشت همچین چیزی واسه ی خودش میگفت
_ دیوونه شدی آریان
اینبار خیلی خشن در گوشم داد زد :
_ آره دیوونه شدم شماها باعث شدید من دیوونه بشم حالیت شده یا نه
از شدت ترس داشتم نفس نفس میزدم واقعا حالم خوش نبود
حق نداشت اینقدر بد باشه در حقم و هر چی از دهنش درمیاد بگه
_ هیچ ربطی به من نداره برو از کسی ک باعث این حالت شده حساب پس بگیر تو حق نداری به من همچین حرفایی بزنی من ...
با دستش فکم رو گرفت ک باعث شد ساکت بشم فشاری بهش داد و با خشم غرید :
_ خیلی زبونت دراز شده وقتش شده کوتاه بشه !
چشمهام از شدت درد پر اشک شده بود ، قطره اشکی روی گونم چکید
_ دستت رو بردار دردم میاد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:47

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_247


_ منم حالم بد شدنی درد اومد ولی مگه اصلا واسه ی شماها مهم بود
مشخص بود آریان اصلا تو حال خودش نیست ، هر لحظه فشار دستش داشت بیشتر میشد
_ آخ
بلاخره دستش رو برداشت ک تونستم نفس راحتی بکشم ، یهو موهام رو تو دستش گرفت و کشید انقدر شوکه شده بودم که حد نداشت  وقتی فشار دستش بیشتر شد با عجز و ناله نالیدم :
_ خواهش میکنم دستت رو بردار
با چشمهای گشاد شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی تحت فشار هستش و نمیدونه داره چیکار میکنه ، دستش رو برداشت
_ من دارم چ غلطی میکنم
بعدش رفت روی تخت نشست و سرش رو میون دستاش گرفت
سرم درد گرفته بود اما طاقت نداشتم آریان رو تو این حال ببینم
به سمتش رفتم دستش رو گرفتم و اسمش رو صدا زدم :
_ آریان
سر بلند کرد خیره به من شد و گفت :
_ بله
_ دنیا تموم نشده تو داری اینطوری حالت رو بد میکنی مطمئن باش به وقتش همه چیز درست میشه
چشمهاش شده بود کاسه ی خون با صدایی خش دار شده به حرف اومد :
_ درد داره بفهمی دختری ک دوستش داشتی دختر خودت نیست بچه ی تو شکم تو زنت مال تو نیست چند سال بهم خیانت کرده
چشمهام با درد روی هم فشرده شد اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم چی بهش بگم تا آروم بشه بنظرم حق داشت حالش اینقدر بد بشه
بهش خیانت شده بود ! از جانب کسی ک دوستش داشت من الان باید ذوق میکردم اما نمیتونستم چون داشتم میدیدم کسی ک دوستش دارم عذاب میکشه و همینم باعث درد و رنجش من میشد
کاش یکی بود میتونست حال من رو درک کنه قلبم داشت از جاش کنده میشد !.


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:48

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_248

بلاخره به سختی آریان خوابش برد منم تو بغلش خوابیدم ، صبح وقتی بیدار شدم خبری ازش نبود
به سمت پایین رفتم حسابی سردرد داشتم ، جز زن عمو و آقاجون هیچکس دیگه نبود
_ سلام
با شنیدن صدام جفتشون نگاهشون به سمتم برگشت و جوابم رو دادند
زن عمو پرسید :
_ صبحانه خوردی ؟
_ نه
_ برو تو آشپزخونه واست ...
وسط حرفش پریدم :
_ میل ندارم
بعدش نشستم خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ آریان کی رفت پس ؟
زن عمو متعجب شد
_ مگه اینجا بود ؟
مثل اینکه زن عمو خبر نداشت آریان دیشب با چه حالی اومده بود
_ آره دیشب اومد ولی بعدش رفته انگار
آقاجون گفت :
_ یه مدت رفت مسافرت واسش بهتره از اینجا دور باشه تا اوضاع آروم بشه
متعجب شدم آریان با اون حالش رفته بود مسافرت همینطور نگاهم خیره به آقاجون مونده بود ک ادامه داد :
_ هم سفر کاری هستش هم مسافرت واسش محسوب میشه اگه اینجا میموند حالش بدتر میشد
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم واقعا هم نگران حالش بودم دیشب خیلی افتضاح شده بود
_ آهو
_ جان
_ تو این چند مدت مراقب خودت باش دیگه چیزی به زایمانت نمونده
_ باشه
دوست داشتم آریان پیشم باشه موقع زایمان اما انگاری قسمت نبود

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:48

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_249


همش تقصیر نازیه بود ک باعث حال بد آریان شده بود ، بهش خیانت کرده بود کافی نبود بچه ای ک پدرش آریان نبود رو بهش دروغ گفته بود ، خیلی سخت شده بود هضم همه ی اینا واسه ی آریان میتونستم درکش کنم حال بدی داشته ولی خوب هیچ کاری هم از دستم برنمیومد
دوست داشتم موقع زایمان پیشم باشه اما آریان رفته بود مسافرت !
یجورایی حسودیم هم میشد حالش خیلی بد شده بود بخاطر نازیه به این معنی بود ک دوستش داشت ، آریان هیچوقت عاشق من نشده بود
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
چشمهاش حسابی پر شده بود انگار اونم مثل من از رفتن پسرش دلش گرفته بود
_ دیشب بهت چیزی نگفت ؟
_ نه فقط حالش خراب بود
حالش داغون بود خیلی زیاد کاش میتونستم یه بلایی سر نازیه بیارم این شکلی خیلی بهتر میشد شاید اوضاع هم روبراه میشد
قلبم داشت تند تند میزد نمیدونستم باید چیکار کنم ، چی درسته چی غلط
فقط میخواستم همه چیز روبراه بشه اما میدونستم بعد اینکه جواب آزمایش بیاد هیچ چیزی قرار نیست مثل سابق بشه
_ واسه ی چی اومدی پایین هان گمشو تو اتاق تا خودم یه بلایی سرت نیاوردم
زن عمو داشت سر نازیه داد میزد نگاهم ک به نازیه افتاد حسابی متعجب شدم ، حسابی به خودش رسیده آرایش کرده بود
_ من عروس شمام اون عوضی داشت دروغ میگفت شما باید از من دفاع کنید نمیتونید باعث بشید زندگیم خراب بشه نوه ی شما تو شکم من ...
_ خفه شو هرزه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/24 10:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_249


همش تقصیر نازیه بود ک باعث حال بد آریان شده بود ، بهش خیانت کرده بود کافی نبود بچه ای ک پدرش آریان نبود رو بهش دروغ گفته بود ، خیلی سخت شده بود هضم همه ی اینا واسه ی آریان میتونستم درکش کنم حال بدی داشته ولی خوب هیچ کاری هم از دستم برنمیومد
دوست داشتم موقع زایمان پیشم باشه اما آریان رفته بود مسافرت !
یجورایی حسودیم هم میشد حالش خیلی بد شده بود بخاطر نازیه به این معنی بود ک دوستش داشت ، آریان هیچوقت عاشق من نشده بود
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
چشمهاش حسابی پر شده بود انگار اونم مثل من از رفتن پسرش دلش گرفته بود
_ دیشب بهت چیزی نگفت ؟
_ نه فقط حالش خراب بود
حالش داغون بود خیلی زیاد کاش میتونستم یه بلایی سر نازیه بیارم این شکلی خیلی بهتر میشد شاید اوضاع هم روبراه میشد
قلبم داشت تند تند میزد نمیدونستم باید چیکار کنم ، چی درسته چی غلط
فقط میخواستم همه چیز روبراه بشه اما میدونستم بعد اینکه جواب آزمایش بیاد هیچ چیزی قرار نیست مثل سابق بشه
_ واسه ی چی اومدی پایین هان گمشو تو اتاق تا خودم یه بلایی سرت نیاوردم
زن عمو داشت سر نازیه داد میزد نگاهم ک به نازیه افتاد حسابی متعجب شدم ، حسابی به خودش رسیده آرایش کرده بود
_ من عروس شمام اون عوضی داشت دروغ میگفت شما باید از من دفاع کنید نمیتونید باعث بشید زندگیم خراب بشه نوه ی شما تو شکم من ...
_ خفه شو هرزه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/24 10:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_250


نازیه بهت زده ساکت شد با دهن باز شده از تعجب داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی شوکه شده ولی انگار قصد نداشت چیزی به روی خودش بیاره
لابد فکرش رو نمیکرد زن عمو اینطوری باهاش صحبت کنه ، اما نمیدونست چه آتیشی تو قلب زن عمو به پا کرده بود
چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم آروم باشم ولی مگه میشد حسابی داشت بهم فشار میومد
_ شما دارید به من تهمت میزنید
زن عمو با عصبانیت خندید
_ تهمت یا واقعیت هایی ک روت نمیشه بگی تو چقدر فاحشه هستی
چشمهاش حسابی قرمز شده بود مشخص بود داره بهش فشار میاد
_ بسه شما حق ندارید با من این شکلی صحبت کنید ، پشیمون میشد
زن عمو زد زیر خنده
_ من پشیمون میشم !؟
_ آره چون حرفای اون عوضی همش دروغ بود
زن عمو رفت سمت نازیه روبروش ایستاد و خیلی سرد خطاب بهش گفت :
_ بعد اینکه جواب آزمایش بیاد همه چیز مشخص میشه ، فردا میریم واسه ی تست
چشمهای نازیه گرد شد شوکه شده گفت :
_ چی ؟
زن عمو پوزخندی بهش زد :
_ پس فکر کردی قراره همینطوری واسه ی خودت سر خوش سر خوش بگردی
_ بسه
_ من باید تمومش کنم ؟!
_ آره
_ تموم میشه خیلی زود توی عوضی هم زندگیت رو سیاه میکنم همینطور ک باعث شدی زندگی پسرم سیاه بشه
_ شما نمیتونید با من همچین کار زشتی بکنید ، پس بهتره از این هم تست بگیرید
چشمهام گرد شد چی داشت میگفت واسه ی خودش در کمال ناباوری دست زن عمو بالا رفت و با قدرت روی صورتش فرود اومد
_ حق نداری حتی سمت آهو نگاه کنی چ برسه با خودت مقایسه اش کنی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/26 12:49

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_250


نازیه بهت زده ساکت شد با دهن باز شده از تعجب داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی شوکه شده ولی انگار قصد نداشت چیزی به روی خودش بیاره
لابد فکرش رو نمیکرد زن عمو اینطوری باهاش صحبت کنه ، اما نمیدونست چه آتیشی تو قلب زن عمو به پا کرده بود
چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم آروم باشم ولی مگه میشد حسابی داشت بهم فشار میومد
_ شما دارید به من تهمت میزنید
زن عمو با عصبانیت خندید
_ تهمت یا واقعیت هایی ک روت نمیشه بگی تو چقدر فاحشه هستی
چشمهاش حسابی قرمز شده بود مشخص بود داره بهش فشار میاد
_ بسه شما حق ندارید با من این شکلی صحبت کنید ، پشیمون میشد
زن عمو زد زیر خنده
_ من پشیمون میشم !؟
_ آره چون حرفای اون عوضی همش دروغ بود
زن عمو رفت سمت نازیه روبروش ایستاد و خیلی سرد خطاب بهش گفت :
_ بعد اینکه جواب آزمایش بیاد همه چیز مشخص میشه ، فردا میریم واسه ی تست
چشمهای نازیه گرد شد شوکه شده گفت :
_ چی ؟
زن عمو پوزخندی بهش زد :
_ پس فکر کردی قراره همینطوری واسه ی خودت سر خوش سر خوش بگردی
_ بسه
_ من باید تمومش کنم ؟!
_ آره
_ تموم میشه خیلی زود توی عوضی هم زندگیت رو سیاه میکنم همینطور ک باعث شدی زندگی پسرم سیاه بشه
_ شما نمیتونید با من همچین کار زشتی بکنید ، پس بهتره از این هم تست بگیرید
چشمهام گرد شد چی داشت میگفت واسه ی خودش در کمال ناباوری دست زن عمو بالا رفت و با قدرت روی صورتش فرود اومد
_ حق نداری حتی سمت آهو نگاه کنی چ برسه با خودت مقایسه اش کنی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/26 12:49

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_251


دستش روی گونه اش بود با چشمهایی ک کینه و نفرت داشت ازش میبارید خیره به من شد و گفت :
_ بخاطر این دست روی من بلند کردید ؟
_ بخاطر گستاخی خودت بود ، وقتی داشتی هرزگی میکردی باید به اینجاش هم فکر میکردی
چشمهاش از کینه و نفرت داشت برق میزد مشخص بود اصلا حال درست حسابی نداره
با عصبانیت گذاشت رفت واقعا از نگاهش ترسیدم خیلی نسبت به من بد شده بود
اما خودش مقصر بود من ک باعث این حال و روزش نشده بودم
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ به عمو فرشیدت میگم بیاد تو رو چند روز ببره پیش خودشون
چشمهام گرد شد
_ چرا ؟
به سمتم اومد سعی داشت تو صداش پر از آرامش باشه اما انگاری خودش هم استرس داشت
_ اینجا موندن تو الان خوب نیست مخصوصا ک این دختره هیچ اعتمادی بهش نیست ، داری به زمان زایمان نزدیک میشی اونجا باشی بهتره معصومه هم هستش حواسش به تو هست
داشت درست میگفت دیگه حتی خودمم داشتم میترسیدم اینجا باشم !
_ باشه
_ نیاز نیست بترسی ، اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو واست میارم
_ چشم
چیزی لازم نداشتم همین ک بچم سالم بدنیا بیاد واسه ی من کافی بود
الان نیاز داشتم شوهرم پیشم باشه اما نبود رفته بود ، همیشه آریان تو سخت ترین لحظه های زندگیم کنارم نبود و این واقعا باعث میشد قلبم به درد بیاد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/30 13:21

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_251


دستش روی گونه اش بود با چشمهایی ک کینه و نفرت داشت ازش میبارید خیره به من شد و گفت :
_ بخاطر این دست روی من بلند کردید ؟
_ بخاطر گستاخی خودت بود ، وقتی داشتی هرزگی میکردی باید به اینجاش هم فکر میکردی
چشمهاش از کینه و نفرت داشت برق میزد مشخص بود اصلا حال درست حسابی نداره
با عصبانیت گذاشت رفت واقعا از نگاهش ترسیدم خیلی نسبت به من بد شده بود
اما خودش مقصر بود من ک باعث این حال و روزش نشده بودم
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ به عمو فرشیدت میگم بیاد تو رو چند روز ببره پیش خودشون
چشمهام گرد شد
_ چرا ؟
به سمتم اومد سعی داشت تو صداش پر از آرامش باشه اما انگاری خودش هم استرس داشت
_ اینجا موندن تو الان خوب نیست مخصوصا ک این دختره هیچ اعتمادی بهش نیست ، داری به زمان زایمان نزدیک میشی اونجا باشی بهتره معصومه هم هستش حواسش به تو هست
داشت درست میگفت دیگه حتی خودمم داشتم میترسیدم اینجا باشم !
_ باشه
_ نیاز نیست بترسی ، اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو واست میارم
_ چشم
چیزی لازم نداشتم همین ک بچم سالم بدنیا بیاد واسه ی من کافی بود
الان نیاز داشتم شوهرم پیشم باشه اما نبود رفته بود ، همیشه آریان تو سخت ترین لحظه های زندگیم کنارم نبود و این واقعا باعث میشد قلبم به درد بیاد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/30 13:21