✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_21
همراه آریان خواستم برم ک آقاجون صداش بلند شد :
_ اگه با این پسره بری از ارث محروم میشی !
نگاهم رو به آقاجون دوختم واسش متاسف شده بودم ، انگار کسی نبود ک من رو واسه ی همیشه طرد کرده بود حالا روی چ حسابی داشت همچین حرفایی بهم میزد دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم اما همه ی اینا خیلی بد شده بود
صدای سرد آریان بلند شد :
_ جوابش رو بده
_ خانواده ی من عمو فرشید هستش هر چیزی بگه بهش عمل میکنم من همراه شوهرم میرم نیازی به ارث و میراث هیچکس ندارم
آریان راه افتاد ک پشت سرش راه افتادم آقاجون حسابی خیط شده بود چون هیچکس به حرفش گوش نداده بود ، سوار ماشین آریان شدم نمیدونستم کجا داره میره اما حسابی استرس داشتم مخصوصا بخاطر اتفاق هایی ک افتاده بود
با ایستادن ماشین پیاده شد منم پیاده شدم نگاهم به به خونه آپارتمانی خیلی شیک افتاد پیاده شدم همراهش به سمت بالا رفتیم تموم مدت جفتمون ساکت بودیم !
وسط پذیرایی خونه ایستاده بودم ک صداش بلند شد :
_ چادرت رو دربیار بیا بشین
خودش هم نشست بدون اینکه چادرم رو دربیارم با قدم های لرزون رفتم روبروش نشستم ، ک پوزخندی زد و گفت :
_ مگه نمیدونی من شوهرت هستم ؟
آب دهنم رو به سختی فرو بردم و جوابش رو دادم :
_ میدونم
_ چادر واسه اینه جلوی غریبه ها بپوشی ن شوهرت زود باش درش بیار
تو صداش یه تحکم خاصی وجود داشت سریع چادرم رو از سرم بیرون کشیدم و جلوش نشستم ، از استرس با دستام داشتم بازی میکردم ک خیلی سرد گفت :
_ میشنوم
تو چشمهاش زل زدم و پرسیدم :
_ چی ؟
_ تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده ، چرا همیشه زنگ میزدند و از کثافط کاری های تو میگفتند تو نبود من چیکار میکردی ؟
اشک تو چشمهام جمع شد :
_ حرفاشون رو باور داری ؟
_ نه میخوام از خودت بشنوم !
نفس عمیقی کشیدم و واسش تعریف کردم تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده همشون رو با صداقت کامل واسش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد پرسید :
_ اون پسره رو نمیشناختی ؟
_ نه اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/10/30 03:03