The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_21

همراه آریان خواستم برم ک آقاجون صداش بلند شد :
_ اگه با این پسره بری از ارث محروم میشی !
نگاهم رو به آقاجون دوختم واسش متاسف شده بودم ، انگار کسی نبود ک من رو واسه ی همیشه طرد کرده بود حالا روی چ حسابی داشت همچین حرفایی بهم میزد دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم اما همه ی اینا خیلی بد شده بود
صدای سرد آریان بلند شد :
_ جوابش رو بده
_ خانواده ی من عمو فرشید هستش هر چیزی بگه بهش عمل میکنم من همراه شوهرم میرم نیازی به ارث و میراث هیچکس ندارم
آریان راه افتاد ک پشت سرش راه افتادم آقاجون حسابی خیط شده بود چون هیچکس به حرفش گوش نداده بود ، سوار ماشین آریان شدم‌ نمیدونستم کجا داره میره اما حسابی استرس داشتم مخصوصا بخاطر اتفاق هایی ک افتاده بود
با ایستادن ماشین پیاده شد منم پیاده شدم نگاهم به به خونه آپارتمانی خیلی شیک افتاد پیاده شدم همراهش به سمت بالا رفتیم تموم مدت جفتمون ساکت بودیم !
وسط پذیرایی خونه ایستاده بودم ک صداش بلند شد :
_ چادرت رو دربیار بیا بشین
خودش هم نشست بدون اینکه چادرم رو دربیارم با قدم های لرزون رفتم روبروش نشستم ، ک پوزخندی زد و گفت :
_ مگه نمیدونی من شوهرت هستم ؟
آب دهنم رو به سختی فرو بردم و جوابش رو دادم :
_ میدونم
_ چادر واسه اینه جلوی غریبه ها بپوشی ن شوهرت زود باش درش بیار
تو صداش یه تحکم خاصی وجود داشت سریع چادرم رو از سرم بیرون کشیدم و جلوش نشستم ، از استرس با دستام داشتم بازی میکردم ک خیلی سرد گفت :
_ میشنوم
تو چشمهاش زل زدم و پرسیدم :
_ چی ؟
_ تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده ، چرا همیشه زنگ میزدند و از کثافط کاری های تو میگفتند تو نبود من چیکار میکردی ؟
اشک تو چشمهام جمع شد :
_ حرفاشون رو باور داری ؟
_ نه میخوام از خودت بشنوم !
نفس عمیقی کشیدم و واسش تعریف کردم تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده همشون رو با صداقت کامل واسش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد پرسید :
_ اون پسره رو نمیشناختی ؟
_ نه اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_22

بلند شد ایستاد که خیلی ناخواسته و ترسیده منم بلند شدم ایستادم که گفت :
_ وای به حالت اگه دروغی گفته باشی زندگی واست جهنم میشه
انگار تا به امروز زندگی کرده بودم که داشت من رو تهدید میکرد بعدش من هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم پس چیزی واسه ترسیدن نبود
_ چیشد چرا ساکت شدی ؟
تو چشمهاش زل زدم و بهش جواب دادم :
_ من کاری انجام ندادم که باعثش ترسی داشته باشم .
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در خونه اومد ، اخماش رو تو هم کشید و پرسید :
_ به کسی آمار دادی اینجا هستی ؟
_ نه اصلا
سری تکون داد رفت سمت در منم ساکت شده سرجام ایستاده بودم ، آریان یه جذبه ی خاصی داشت که باعث میشد خواه یا ناخواه بترسم ، قلبم حسابی به طپش افتاده بود
_ ببینم تو به این پسره گفتی ما اینجا هستیم ؟
متعجب بهش خیره شدم چی داشت واسه ی خودش میگفت به کدوم پسره گفته بودم ک تا این حد قیافه ی آریان کبود شده بود
_ من متوجه نشدم شما چی میگید
با عصبانیت خندید ؛
_ واقعا
_ آره
به سمتم اومد و خیلی شمرده شمرده گفت :
_ سیاوش
چشمهام گرد شد
_ سیاوش اومده بود ؟
_ آره
چشمهام برق شادی زد
_ پس کجاست
بعدش خواستم برم سمت در خونه ک من رو به سمت خودش کشید پرت شدم تو بغلش که سفت من رو به خودش چسپوند و با خشم غرید :
_ مگه بهت نگفته بودم حق نداری پیش هیچ پسری باشی هان ؟
چشمهام گرد شد
_ سیاوش داداش منه !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_24

دادی زد ک احساس کردم هنجره اش پاره شد ، چقدر ترسناک شده بود مشخص بود روی همه پسر هایی که اطراف من هستند حساس هست پس من نمیتونستم دست بزارم روی غیرتش و باهاش بازی کنم این اصلا تو مرام من نبود
_ با توام کری مگه ؟
با چشمهایی ک شک نداشتم حالا بخاطر گریه قرمز و حسابی مظلوم شده بود بهش چشم دوختم ؛
_ من نمیدونستم قسم میخورم من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم اصلا ...
با غیض حرف من رو قطع کرد ؛
_ اگه کاری کرده بودی الان زنده نبودی ، زنده زنده خودم چالت میکردم
رنگ از صورتم پرید خیلی قاطع و محکم داشت حرفاش رو میگفت حسابی باعث ترس من شده بود حالا چجوری میتونستم باهاش تو یه خونه زندگی کنم وقتی به خون من تشنه بود
_ خوب گوشات رو باز کن ببین چی دارم بهت میگم چون دوباره اصلا تکرارش نمیکنم
ساکت شده داشتم بهش گوش میدادم که با صدایی خش دار شده ناشی از عصبانیت ادامه داد :
_ دیگه با هیچ پسری هم صحبت نمیشی دیدار نمیکنی تو زن منی دوست ندارم با آبروم بازی کنی وقتی اسمت تو شناسنامه من هستش
نمیدونستم پرسیدنش درست هستش یا نه اما بلاخره دل رو با دریا زدم و گفتم ؛
_ آقا آریان ...
نگاه بدی بهم انداخت ک باعث شد ساکت بشم و خودش بیشتر عصبی شد
_ اون پسره ی *** سیاوش هستش و من ک شوهرت هستم شدم آقا آریان آره ؟
_ نه
_ داری این شکلی میگی !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_25
_ من با سیاوش بزرگ شدم واسم مثل داداش هستش ، وقتی از اون عمارت من رو مثل یه تیکه آشغال انداختند بیرون من پیش خانواده عمو فرشید بزرگ شدم ، سیاوش و سیامک واسم داداش هستند کسایی که همیشه از من حمایت کردند فقط همین نه بیشتر من هیچوقت به شما خیانت نکردم حتی با اینکه شما قصد داشتید من رو طلاق بدید .
حالا نگاهش آرومتر شده بود انگار متوجه بود من هیچ احساس خاصی نسبت به کسی ندارم ، حلقه اش رو شل تر کرد اما اجازه نداد جایی برم معذب بودم و این دست خودم نبود
_ به من نگاه کن
خیلی محکم گفته بود واسه ی همین سرم رو بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ چیزی شده ؟
_ دارم به زن سیزده ساله ام ک حالا حسابی بزرگ شده نگاه میکنم هم چهره ات هم ...
نگاهی به اندامم انداخت و با لحن خاصی ادامه داد :
_ خیلی تغیر کردی دیگه هیچ چیزی مثل سابق نیست
میدونستم منظورش چیه نمیدونستم چرا وقتی انقدر نسبت به من اعتماد هستش اجازه داده بیام پیشش خوب طلاقم میدادی ک بهتر بود
_ شنیدی ؟
_ آره
بعدش یهو خم شد خیلی آهسته جوری که صداش رو نشنوم گفت ؛
_ هنوزم خوشگل هستی توله سگ
با شنیدن حرفاش گر گرفتم هر چی باشه من زنش هستم و آریان یه سری نیاز هایی داشت ک باید تمکین میکردم ولی واقعا الان شرایطش رو نداشتم هم خجالت میکشیدم بخوام باهاش حرف بزنم ...
یهو مثل برق گرفته ها گذاشت رفت و من بهت زده سرجام ایستاده بودم به جای خالیش داشتم نگاه میکردم آریان واقعا عجیب بود
با شنیدن صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم :
_ بله
صدای سرد و عصبی لادن پیچید :
_ تو رو طلاقت میده نمیتونی پیش نامزد من باشی و عشق و حال کنی شنیدی ؟
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅

1400/10/30 03:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_26

با خشم تو گوشی داشت داد میکشید :
_ میکشمت تو نمیتونی پیش عشق من باشی تو یه ولگرد عوضی هستی ...
با عصبانیت حرفش رو قطع کردم :
_ کسی که ولگرد هستش من نیستم پس بهتره‌ متوجه حرفای زشتی که داری میزنی باشی چون داری صبر من رو لبریز میکنی
قهقه ای زد :
_ مثلا میخوای چ غلطی بکنی هان ؟
قصد داشت عصبیم کنه مشخص بود هدفش همین بود اما بهش همچین اجازه ای نمیدادم ، گوشی رو قطع کردم ، صحبت کردن باهاش هیچ ارزشی واسه ی من نداشت جز اینکه بخواد اذیتم کنه
* * *
خیره به من شد و گفت :
_ کجا بسلامتی ؟
_ میرم خونه عمو فرشید
گوشه ی لبش کج شد :
_ از شوهرت اجازه گرفتی میخوای بری ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم اما حسابی استرس داشتم و همین داشت بهم فشار میاورد
_ ببخشید
_ صبر کن خودم میرسونمت
بلند شد رفت سمت اتاقش بعد گذشت چند دقیقه ازش خارج شد
راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم سوار ماشین شدیم ک حرکت کرد
_ دوست ندارم با سیامک و سیاوش گرم بگیری شنیدی ؟
_ اما اونا ...
وسط حرف من پرید :
_ هر خری که میخوان باشند من دوست ندارم زنم باهاشون صحبت کنه حالیت شد ؟
_ آره
_ خوبه
مگه قهر بودم که باهاشون صحبت نکنم یه کار هایی میکرد ک باعث میشد شاخ دربیارم خوب بود شاید خودش نمیومد پایین که ببینه و این خیالم رو راحت تر میکرد
با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم خواستم پیاده بشم که صداش بلند شد :
_ شب میام دنبالت پس به هیچ عنوان جایی نمیری شنیدی ؟
_ آره

‌✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_27
همه نشسته بودیم مشغول صحبت و شوخی بودیم ، سیاوش مثل همیشه داشت شوخی میکرد و پیشم نشسته بود اصلا حواسم به ساعت و اومدن آریان نبود انقدر ک بهم خوش گذشته بود
_ میبینم ک حسابی داره بهت خوش میگذره !
با شنیدن صدای آریان به سمتش برگشتم اصلا نمیدونستم کی اومده با دیدن نگاه اخمالودش لبخند از روی لبم ماسید نگاهش به سیاوش بود ک پیشم نشسته بود
_ آهو
خیره بهش شدم و با صدایی ک داشت میلرزید گفتم :
_ بله
_ پاشو بریم
عمو فرشید بلند شد و گفت :
_ آریان وایستا باهات صحبت دارم بریم اتاقم
_ باشه واسه ی یه وقت دیگه
_ مهمه
آریان بدون اینکه خجالت بکشه خیلی سرد خطاب به سیاوش گفت :
_ پاشو برو اونور بشین
سیاوش شوکه شده لب زد :
_ چی ؟
_ کر ک نیستی شنیدی چی گفتم بهت خوشم نمیاد کنار زن من بشینی
خجالت زده سرم رو پایین انداختم حسابی هم ترسیده بودم ، میدونستم بریم خونه حسابم رو میرسه ، عمو فرشید با تشر اسمش رو صدا زد :
_ سیاوش
سیاوش با اخم بلند شد رفت اونور نشست بعدش جفتشون رفتند سمت اتاق کار عمو فرشید
_ سیاوش
با شنیدن صدام بهم چشم دوخت :
_ جان
_ ببخشید ، آریان یکم حساس هستش وگرنه ...
وسط حرف من پرید :
_ نیاز نیست ازش دفاع کنی من خیلی خوب میشناسمش میدونم چ عجوبه ای هستش اون کوه یخ
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_28

احساس بدی بهم دست داده بود اریان واقعا خودخواه و متعصب بود همش باید خودش رو نشون میداد خوب من ک هیچ کار خطایی انجام نمیدادم پس چرا انقدر حساس بود ، زن عمو انگار متوجه شد ناراحت هستم چون لبخندی زد و گفت :
_ عزیزم شوهرت روی تو حساس هستش واسه ی همین این شکلی برخورد میکنه
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم :
_ رفتارش ناراحت کننده هستش واسه ی من کاش بتونه خودش رو کنترل کنه
اسمم رو صدا زد :
_ آهو
_ جان
_ از حرفای سیاوش ناراحت نشو یه زمانی شوهر منم این شکلی بود
سیاوش و سیامک جفتشون زدند زیر خنده ک زن عمو معصومه چشم غره ای به سمت جفتشون رفت ، سیامک با خنده گفت :
_ اصلا نمیتونم تصور کنم بابا مثل آریان بوده مامان واقعا بابا ...
_ بسه هر هر نیشت و ببند
جفتشون با خنده بلند شدند رفتند منم خندم گرفته بود ک زن عمو معصومه نگاهش بهم افتاد
_ راحت باش
خندیدم :
_ زن عمو معصومه ، عمو اصلا خشن نیست ک آریان برعکس همه هستش
_ چون دوستت داره طبیعی هستش این شکلی رفتار کنه اگه این شکلی رفتار نمیکرد باید بهش شک میکردی
ساکت شدم شاید حق با زن عمو بود اما رفتارش واسه ی من واقعا ناراحت کننده شده بود
نمیدونم چقدر گذشته بود ک دستم رو تو دستش گرفت و رو بهم گفت ؛
_ چته ؟
_ چیزی نیست
_ پس چرا یه غم‌ عمیق تو چشمهات هستش عزیزم نکنه اذیتت میکنه ؟
_ نه
_ پس چته
_ چیزیم نیست نگران نباشید
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_29

دوست نداشتم مسائلی که بین من و آریان هستش رو پیش بقیه بگم واسه ی همین سکوت کرده بودم که بهترین کار دنیا بود ، با اومدن آریان بلند شدم تا برگردیم خونه تموم مدت آریان ساکت داشت رانندگی میکرد و هیچ حرفی زده نشد ، میدونستم آرامشش آرامش قبل طوفان هستش !
_ آهو
با شنیدن صدای آریان به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
همزمان دستش بالا رفت و خیلی پر قدرت تو صورتم نشست که باعث شد پرت بشم روی زمین گونه ام بخاطر سیلی که زده بود داشت میسوخت و بی حس شده بود چقدر رفتارش با من بد بود
خودش خم شد یقه ام رو تو دستش گرفت من رو بلند کرد و سرم داد کشید :
_ مگه بهت نگفتم حق نداری باهاشون صحبت کنی ؟
قطره اشکی روی گونم چکید ، با دیدن سکوت من بیشتر خشمگین شد
_ با توام مگه کری ؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که سعی داشتم هیچ لرزشی نداشته باشه جواب دادم :
_ وقتی با من صحبت میکردند نمیتونستم جوابشون رو ندم .
_ چرا نمیتونستی ؟
_ چون دلیل میخواستند و من نمیتونستم شوهرم رو بدنام کنم ، دیگه خونه ی عمو نمیرم
بعدش مظلوم سرم رو پایین انداختم همیشه همین بودم نمیتونستم از خودم دفاع کنم ، دستش شل شد
_ از این به بعد جایی خواستی بری خودم باهات میام پس وقت و بی وقت واسه ی خودت زمان مشخص نکن
_ باشه ببخشید
_ گمشو از جلوی چشمم
سریع به سمت اتاق رفتم چادرم رو روی تختم انداختم رفتم جلوی آینه صورتم حسابی قرمز شده بود دستش چقدر سنگین بود
زن عمو خوش خیال بود فکر میکرد دوستم داره حساس هستش اما اینطور نبود
آریان فقط قصدش این بود من رو تحقیر کنه چون چیز هایی که درمورد من شنیده بود فکر میکرد همشون واقعیت هستند درصورتی که این شکلی نبود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_30
_ آهو
با شنیدن صدای آریان که داشت با داد اسمم رو صدا میزد سریع از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم ، ایستاده بود حسابی قیافه اش خشمگین بود ، با صدایی ترسیده و لرزون بخاطر داد هایی که زده بود گفتم :
_ بله
به سمتم برگشت با دیدن من سریع با چند قدم خودش رو به من رسوند و گفت :
_ امروز یه پسره اومده بود شرکت میگفت با زنت تیک و تاک دارم ، ببینم تو این مدت چ غلطایی کردی هان ؟
چشمهام گرد شد چی داشت میگفت من اصلا تو این مدت جایی نرفته بودم که داشت همچین چیزی میگفت
_ قسم میخورم من جایی نرفتم و با هیچکس دوست نبودم میتونی از عمو بپرسی .
_ وای به حالت اگه کاری کرده باشی .
اشک تو چشمهام جمع شد چرا بیگناه داشت من رو مقصر میکرد
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ با این رفتارت نمیتونی واسه ی من مظلوم نمایی کنی حالیت شد
میدونستم چی داره میگه و کاملا واسم روشن و واضح شده بود
_ بله
سرجام ایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد ، نگاهی به شماره انداختم دوباره شماره ی لادن بود چیکارم داشت تماس میگرفت من که شماره اش رو پاک کرده بودم تو همین افکار بودم که آریان گوشی رو از دستم گرفت و با خشم غرید :
_ همون مرتیکه هستش مگه نه
_ نه من ...
_ خفه شو زود باش حرف بزن
بعدش خودش اتصال رو زد گذاشت رو استیکر به سختی گفتم :
_ بله
صدای خنده ی لادن پیچید :
_ مشخصه آریان حسابی حالت رو گرفته که صدات انگار از ته چاه داره درمیاد
نگاهم به آریان افتاد که حسابی صورتش قرمز شده بود مشخص بود بخاطر حرفای لادن هستش ، لادن ادامه داد :
_ امروز واست یه درس عبرت باشه دیگه به پر و پای من نپیچی آریان مال من هستش هیچکس نمیتونه بهش نزدیک بشه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 03:05

روزی 30 پارت میزارم تا بیایم برسیم به اونجایی که رمان مونده بود باز ادامشو براتون میزارم ❤

1400/10/30 03:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_31

بعدش گوشی قطع شد آریان با خشم غرید :
_ میکشمت عفریته
بعدش خواست بره که سریع دستش رو گرفتم و با صدایی لرزون شده گفتم :
_ وایستا
سرجاش ایستاد به سمتم برگشت و تو چشمهام زل زد که ادامه دادم :
_ اگه بری همه ی کازه کوزه ها سر من شکسته میشه همه من رو مقصر میدونند و بهم لقب ولگرد میدن خواهش میکنم کاریش نداشته باش
_ همه خیلی گوه میخورن به زن من لقب ولگرد بدن ، از مادر زائیده نشده کسی بخواد با غیرت من بازی کنه
اشک تو چشمهام جمع شد و با عجز نالیدم :
_ خواهش میکنم
نمیدونم چی تو چشمهام دید که نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ باشه کاریش ندارم
لبخندی روی لبم نشست خوشحال شده بودم که حتی شده واسه یکبار به حرفم گوش داد
_ اما دفعه ی بعدی ساکت نمیشم یه بلایی سرش میارم تا عمر داره فراموشش نشه
رنگ از صورتم پرید که اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ تو چرا میترسی ؟
صادقانه جواب دادم :
_ وقتی این شکلی صحبت میکنید ترسناک میشید
نگاه بدی بهم انداخت و رفت سمت بالا ، نفسم رو آسوده و لرزون بیرون فرستادم ، میدونستم دشمنی لادن و مادرش بخاطر چند سال پیش هستش که آقاجون پرتشون کرد بیرون چقدر عقده ای بودند
* * *
_ عمو فرشید
_ جان
_ من از زندگیم راضی هستم شما نگران من نباشید خیالتون راحت باشه
لبخندی زد :
_ درست مثل مادرت هستی که همیشه خانوم بود و از شوهرش تعریف میکرد
_ اینطوری نیست عمو واقعا همش واقعیت هست ، آریان اون شکلی که نشون میده نیست حواسش بهم هست اذیتم نمیکنه همینا باعث دلگرمی من میشه
_ خیالم بابت تو راحت هستش امیدوارم مهمونی آخر هفته اذیت نشی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_32

با شنیدن این حرفش متعجب پرسیدم :
_ مهمونی آخر هفته ؟
_ آره مگه نمیدونی ؟
_ نه متاسفانه من از چیزی خبر ندارم پس اگه میشه واضح بگید عمو فرشید
_ آقاجونت یه مهمونی برپا کرده تو ویلای شمال به‌ مدت چند روز همه دعوت شدند ، آریان گفته شما هم میاید واسه اون دارم میگم میترسم اذیتت کنند وقتی گفتی آریان حواسش بهت هست خیالم راحت شد .
به سختی لب باز کردم :
_ نگران نباشید عمو فرشید
ولی خودم حسابی نگران شده بودم چون میدونستم با وجود کسایی که از من متنفر هستند ، اصلا قرار نیست به من خوش بگذره فقط قرار هستش حالم گرفته بشه
بعد خداحافظی با عمو فرشید دمغ و گرفته نشسته بودم جلوی تلویزیون حتی یادم رفته بود شام درست کنم
_ هی با توام کجایی
با شنیدن صدای آریان از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ بله ببخشید
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد :
_ چیزی شده ؟
_ نه
_ خیلی خوب برو میز شام رو بچین
یهو یادم افتاد انقدر امروز ناراحت شده بودم که یادم رفته بود شام درست کنم از شدت ترس و نگرانی آخر هفته اشک تو چشمهام جمع شد و با بغض گفتم :
_ یادم رفت شام درست کنم
_ خیلی خوب ایرادی نداره حالا چرا بغض کردی مگه قراره بکشمت
خواست بره سمت اتاق که یهو به سمتم اومد دستش رو زیر چونم گذاشت ؛
_ من و نگاه کن ببینم
خیره بهش شدم که پرسید :
_ کسی اومده اینجا ؟
سریع جواب دادم :
_ نه
_ پس چت شده انقدر ترسیدی !
_ چیزی نیست من نترسیدم فقط ...
_ هیس ! دروغ نگو چشمهات لو میدن یه چیزی شده بهت پنج دقیقه فرصت میدم بگی چیشده وگرنه خودم میفهمم زود باش تعریف کن .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_33

ناچار ترسیده واسش تعریف کردم چه اتفاق هایی افتاده وقتی حرفام تموم شد ، با آرامش ذاتی که تو وجودش بود گفت :
_ نیاز نیست بترسی مگه تو بی *** و کاری بقیه اذیتت کنند ، هیچکس حق نداره به زن آریان چپ نگاه کنه یا حرفی بزنه وگرنه حسابش رو خودم میرسم تو هم کافیه یکبار دیگه بترسی اونوقت ببین چیکارت میکنم .
دوباره چشمهاش از شدت ترس گرد شد که خودش متوجهش شد ، دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و پرسید :
_ من چیکارت هستم هان ؟
به سختی لب باز کردم :
_ شوهرم
_ بنظرت میتونم صدمه ای بهت برسونم
_ نه
_ پس نیاز نیست بترسی تنها جایی که نباید ترسی داشته باشی پیش شوهرت هستش فهمیدی ؟
_ آره
بعدش به سمت اتاق رفت تا لباسش رو عوض کنه گاهی واقعا دوست داشتنی میشد با آرامش به مسیر رفتنش داشتم نگاه میکردم ، آریان هر چقدر بد باشه اما از من محافظت میکرد درست مثل بچگی هام اجازه نمیداد کسی غیر از خودش به من صدمه بزنه
* * * *
زن عمو مریم نگاه بدی بهم انداخت و رو بهم توپید :
_ جای تو اینجا نیست زود باش برو یه جای دیگه الان بقیه میان حسابی بهشون ضدحال زده میشه
مثل همیشه باید میرفتم یه جای دیگه تنهایی مینشستم و میگفتم این ترجیح منه با اینکه این ترجیح بقیه بود ، نمیتونستم مخالفت کنم بلند شدم رفتم پشت عمارت نشستم حداقل اینجا کسی من رو نمیدید
تنها نشسته بودم و به آسمون خیره شده بودم که صدای بم و سرد آریان اومد :
_ چرا تنهایی اینجا نشستی ؟
با شنیدن صداش سریع بلند شدم و گفتم :
_ من فقط ....
ساکت شدم چون نمیدونستم چی باید بگم ، به سمتم اومد و گفت ؛
_ اون زنیکه گفت بهت برو
چشمهام با درد روی هم فشرده شد
_ مشکلی نیست من عادت دارم همیشه جای من پیش بقیه نیستش
بعدش تلخ خندیدم ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_34
_ پاشو
متعجب شده داشتم بهش نگاه میکردم که دستش به سمتم دراز شد ، دستش رو گرفتم و بلند شدم که من رو همراه خودش کشید حسابی شوکه شده بودم که رفت پیش بقیه خودش پیش آقاجون نشست و خطاب به من گفت :
_ بشین
بهت زده پیشش نشستم هنوز تو شوک کاری که کرده بود بودم ، صدای لادن بلند شد :
_ این چرا اومده پیش ما نهار بخوره مگه مثل همیشه تنهایی ...
آریان خیلی محکم و کوبنده حرفش رو قطع کرد :
_ زن من جاش پیش من هستش نه جای دیگه ای تو اگه خیلی دوست داری میتونی تنهایی بری یه گوشه بشینی نهارت رو بخوری
بعدش به بقیه چشم دوخت و ادامه داد :
_ کسی مشکلی داره ؟
هیچکس چیزی نگفت که بلاخره صدای پسر عمو فریبرز فرید بلند شد :
_ پسر عمو خیلی وقته که همشون آهو رو محکم کردند به تنهایی یعنی بهتر هستش بگم زن عمو میفرستتش یه گوشه بقیه هم تماشا میکنند ، ولی از وقتی که رفت پیش عمو فرشید خبری از این کارا نبود
زن عمو مریم پشت چشمی نازک کرد ؛
_ این دختره یه بی آبرویی کرد و از چشم همه افتاد بخاطر همین ...
_ خفه شو صدات رو ببر
زن عمو مریم ساکت شد ، یهو با صدایی که از شدت عصبانیت داشت میلرزید گفت :
_ چجوری جرئت میکنی صدات رو واسه ی من بالا ببری مثل اینکه یادت رفته من کی هستم هان ؟
_ واسم مهم نیست کی هستی پس بهتره حدت رو بفهمی هیچکس حق نداره به زن من حتی تو بگه چ برسه بخواد توهین کنه
_ مگه دروغه ؟
_ دهنت رو ببند چون من بلدم یه جور دیگه ببندمش ، بی آبرو دخترت هستش که واسه ی خراب کردن رابطه ی من و زنم پسر غریبه اجیر میکنه میفرسته فکر کرده با کی طرفه بره دعا کنه بلایی سرش نیاوردم وگرنه میدونستم چیکارش کنم دختره ی *** !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_35

چشمهاش گرد شد به پته تته افتاد :
_ تو چی داری میگی ؟
آریان گوشه ی لبش کج شد ؛
_ دارم یه سری واقعیت هایی که ازشون فراری هستی رو واست بازگو میکنم چیشد پس چرا ساکت شدی ، نگو بیخبر هستی ک ...
_ دختر من همچین کاری نمیکنه چون باهاش سر لج هستی داری اینطوری میگی
آریان سرش رو با تاسف واسش تکون داد بعدش خیلی عصبی رو بهش توپید ؛
_ فکر کردی من احمقم متوجه نباشم با دخترت چ غلطایی داری میکنی و کردین
رنگ از صورت زن عمو مریم پرید همه متوجهش بودند ، عمو محمد بهش دفاع از زنش گفت :
_ بسه آریان هر چقدر ساکت شدم همش داری بهش بی احترامی میکنی
_ چون زنت این شکلی خواسته
_ زن من ؟
_ آره
_ متاسفم خیلی داری زیاده روی میکنی و انگار خودت حواست نیست
ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی بهش فشار  داره میاد ، آریان خونسرد جوابش رو داد :
_ یا جلوی زنت رو میگیری یا من میدونم باهاش چیکار کنم اگه سکوت کردم تا الان دلیل داشتم .
صدای آقاجون بلند شد :
_ بسه دیگه کشش ندید
عمو محمد ساکت شد اما آریان خیره به آقاجون شد و خیلی سرد خطاب بهش گفت :
_ کافیه یکبار نوه ی عزیزت بشینه واسه ی زن من نقشه بکشه زندگیش رو سیاه میکنم من از هیچکس ترسی ندارم خودت خوب میدونی آقاجون
اقاجون سری تکون داد که بلاخره لادن ترسیده لب باز کرد :
_ من هیچ کاری نکردم این دختره بهت دروغ گفته چرا باورش میکنی ؟
تیز به سمتش برگشت ؛
_ ببند دهنت رو
آقاجون صداش بلند شد :
_ لادن برو تو اتاقت زود باش
_ اما ...
اینبار داد کشید :
_ زود باش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_36

لادن ترسیده به سمت اتاقش رفت که آقاجون به سمت آریان برگشت و گفت :
_ بخاطر این دختره نه بخاطر خودش بهش گفتم بره چون نباید ناراحت میشد وگرنه هممون میدونم این دختره چقدر خرده شیشه داره
با شنیدن این حرف آقاجون بغض کردم رسما داشت به من توهین میکرد
_ آریان
_ جان
_ میشه من برم ؟
_ نه
بعدش نگاهش رو به آقاجون دوخت :
_ دفعه ی آخرتون باشه به زن من توهین میکنید ، شما بهتره به عروس و نوه تون ک پشت سر بقیه نقشه میکشن رسیدگی کنید خیلی چیز ها ازشون درمیاد
زن عمو مریم که بخاطر دفاع های آقاجون شیر شده بود صداش بلند شد :
_ ما هیچ کاری نکردیم بیخودی واسه ی خودت قصه نباف همش تقصیر این دختره هستش میخواد رابطه ی ما با همدیگه خراب بشه
چقدر این زن وقیح بود
آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ میخوای اثبات کنم با دخترت باعث شدید پشت سر زن من چرت و پرت بگن بقیه و از چشم بقیه بیفته ؟ چون قصد داشتید انتقام بگیرید ؟
رنگ از صورتش پرید به پته تته افتاد :
_ تو چی داری میگی ؟
_ یعنی حالیت نیست
_ نه چون ...
_ ساکت شو
زن عمو ساکت شده بود و ترسیده داشت بهمون نگاه میکرد که آقاجون پرسید :
_ منظورت چیه ؟
_ یعنی شما نمیدونستید ؟
_ مشخص هستش ک ن
_ خوب پس بهتره گوش بدید این زنیکه و دخترش چون از چشم شما افتاده بودند پرتشون کرده بودید بیرون آتیش انتقام چشمشون رو کور کرده بود رفتند یه پسره رو اجیر کردند بیاد پیش شما چرت و پرت بگه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_37

آقاجون ک حالا حسابی گیج شده بود ، خیره به آریان شد و گفت :
_ چی داری میگی ؟
_ تنها صحبت کنیم بهتر هستش ، واسه ی من ایرادی نداره جلوی بقیه صحبت کنم اما بخاطر یه سری حرمت ها ک شکسته نشه میخوام تنها صحبت کنیم .
آقاجون سری تکون داد بلند شد و همراهش رفتند ، دستام رو تو هم گره زدم و به هم فشار دادم حسابی استرس داشتم اما داشتم خودم رو کنترل میکردم ...
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ خوبی ؟
قبل اینکه جوابی به عمو فرشید بدم ، زن عمو مریم با لحن بدی گفت :
_ چرا باید حالش بد باشه وقتی بقیه رو انداخته به جون هم انگار فراموش کردید عادت داره
چشمهام با درد روی هم فشرده شد
_ شما دارید اشتباه میکنید
_ بسه
_ چیه قصد داری ازش دفاع کنی ؟
_ اره چون هر چی ساکت شدیم بسه تو دیگه داری از حدت بیشتر میری
عمو محمد صداش بلند شد :
_ حق نداری سر زن من داد و بیداد کنی فرشید او ...
_ بسه هر چقدر بی غیرت بودی ، آهو تنها یادگاری داداشمون هستش هیچکسی جز ما رو نداره ، به جای اینکه پشت و پناهش باشیم داشتیم نابودش میکردیم عین خیالت هم نیست
_ آهو خودش باعثش شده
_ آهو باعث نشده کور ک نیستی زن و دخترت نقشه کشیدند .
_ زن و دختر من همچین کاری نمیکنند
_ آره مشخصه چشمهات کور شده حالیت نیست اطرافت چخبر شده
بغض کرده خیره به زمین شده بودم نمیدونستم اطرافم چخبر هستش اما میخواستم همه چیز خیلی زود حل بشه و این قضیه تموم بشه نمیخواستم بخاطر من با همدیگه دعوا کنند و قلبشون شکسته بشه .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_38

بلند شدم چون تحمل نداشتم بیشتر از این بهم توهین کنند ، به سمت خونه رفتم زن عمو معصومه هم همراهم بلند شد اومد به سمت اتاقی که بهمون داده بودند رفتیم ، زن عمو معصومه خیره به من شد و گفت :
_ خوبی عزیزم
اشکام روی صورتم جاری شدند اصلا حالم خوب نبود ، مخصوصا با حرف هایی که زن عمو داشت میزد رسما داشت بهم میگفت خراب و هیچکس چیزی بهش نمیگفت فقط عمو فرشید جلوش ایستاده بود
بغلم کرد انقدر تو آغوشش گریه کردم تا بلاخره آروم شدم دستش رو برداشت و پرسید :
_ بهتری ؟
_ آره
_ پس چت شده چرا به این حال و روز افتادی ؟
چشمهام با درد روی هم فشرده شد چرا داشت اینطوری پیش میرفت آخه ...
_ زن عمو معصومه شما ک دیدید چجوری داشت به من توهین میکرد !
_ حرفای بی ارزش اون واسه ی هیچکس مهم نیست ، نیاز نیست بخاطر حرفای اون یه قطره اشک بریزی اصلا ارزشش رو نداره
_ اما قلبم درد گرفته زن عمو معصومه
لبخندی زد ؛
_ عزیزم دیدی شوهرت چقدر دوستت داره اجازه نداد هیچکس بهت توهین کنه اون عفریته تا چشم آریان رو دور دید شروع کرد وگرنه جلوش چجوری خفه خون گرفته بود .
داشت درست میگفت اما این ناراحتی رو نمیتونستم از خودم دور کنم !
_ کاش آریان من رو با خودش نمیاورد
_ اینطوری نگو تو هم عضوی از این خانواده هستی !
تلخ خندیدم پس چرا خودم رو عضوی از این خانواده احساس نمیکردم چرا انقدر احساس بدی نسبت به این قضیه داشتم !.
با باز شدن در اتاق به سمت در برگشتیم آریان بود ، بدون اینکه از چشم برداره خطاب به زن عمو معصومه گفت :
_ میشه ما رو تنها بزاری
_ البته
با بیرون رفتن زن عمو معصومه به سمتم اومد ، نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و پرسید ؛
_ واسه ی چی گریه میکنی ؟
_ من گریه نکردم اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_31

بعدش گوشی قطع شد آریان با خشم غرید :
_ میکشمت عفریته
بعدش خواست بره که سریع دستش رو گرفتم و با صدایی لرزون شده گفتم :
_ وایستا
سرجاش ایستاد به سمتم برگشت و تو چشمهام زل زد که ادامه دادم :
_ اگه بری همه ی کازه کوزه ها سر من شکسته میشه همه من رو مقصر میدونند و بهم لقب ولگرد میدن خواهش میکنم کاریش نداشته باش
_ همه خیلی گوه میخورن به زن من لقب ولگرد بدن ، از مادر زائیده نشده کسی بخواد با غیرت من بازی کنه
اشک تو چشمهام جمع شد و با عجز نالیدم :
_ خواهش میکنم
نمیدونم چی تو چشمهام دید که نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ باشه کاریش ندارم
لبخندی روی لبم نشست خوشحال شده بودم که حتی شده واسه یکبار به حرفم گوش داد
_ اما دفعه ی بعدی ساکت نمیشم یه بلایی سرش میارم تا عمر داره فراموشش نشه
رنگ از صورتم پرید که اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ تو چرا میترسی ؟
صادقانه جواب دادم :
_ وقتی این شکلی صحبت میکنید ترسناک میشید
نگاه بدی بهم انداخت و رفت سمت بالا ، نفسم رو آسوده و لرزون بیرون فرستادم ، میدونستم دشمنی لادن و مادرش بخاطر چند سال پیش هستش که آقاجون پرتشون کرد بیرون چقدر عقده ای بودند
* * *
_ عمو فرشید
_ جان
_ من از زندگیم راضی هستم شما نگران من نباشید خیالتون راحت باشه
لبخندی زد :
_ درست مثل مادرت هستی که همیشه خانوم بود و از شوهرش تعریف میکرد
_ اینطوری نیست عمو واقعا همش واقعیت هست ، آریان اون شکلی که نشون میده نیست حواسش بهم هست اذیتم نمیکنه همینا باعث دلگرمی من میشه
_ خیالم بابت تو راحت هستش امیدوارم مهمونی آخر هفته اذیت نشی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_32

با شنیدن این حرفش متعجب پرسیدم :
_ مهمونی آخر هفته ؟
_ آره مگه نمیدونی ؟
_ نه متاسفانه من از چیزی خبر ندارم پس اگه میشه واضح بگید عمو فرشید
_ آقاجونت یه مهمونی برپا کرده تو ویلای شمال به‌ مدت چند روز همه دعوت شدند ، آریان گفته شما هم میاید واسه اون دارم میگم میترسم اذیتت کنند وقتی گفتی آریان حواسش بهت هست خیالم راحت شد .
به سختی لب باز کردم :
_ نگران نباشید عمو فرشید
ولی خودم حسابی نگران شده بودم چون میدونستم با وجود کسایی که از من متنفر هستند ، اصلا قرار نیست به من خوش بگذره فقط قرار هستش حالم گرفته بشه
بعد خداحافظی با عمو فرشید دمغ و گرفته نشسته بودم جلوی تلویزیون حتی یادم رفته بود شام درست کنم
_ هی با توام کجایی
با شنیدن صدای آریان از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ بله ببخشید
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد :
_ چیزی شده ؟
_ نه
_ خیلی خوب برو میز شام رو بچین
یهو یادم افتاد انقدر امروز ناراحت شده بودم که یادم رفته بود شام درست کنم از شدت ترس و نگرانی آخر هفته اشک تو چشمهام جمع شد و با بغض گفتم :
_ یادم رفت شام درست کنم
_ خیلی خوب ایرادی نداره حالا چرا بغض کردی مگه قراره بکشمت
خواست بره سمت اتاق که یهو به سمتم اومد دستش رو زیر چونم گذاشت ؛
_ من و نگاه کن ببینم
خیره بهش شدم که پرسید :
_ کسی اومده اینجا ؟
سریع جواب دادم :
_ نه
_ پس چت شده انقدر ترسیدی !
_ چیزی نیست من نترسیدم فقط ...
_ هیس ! دروغ نگو چشمهات لو میدن یه چیزی شده بهت پنج دقیقه فرصت میدم بگی چیشده وگرنه خودم میفهمم زود باش تعریف کن .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_33

ناچار ترسیده واسش تعریف کردم چه اتفاق هایی افتاده وقتی حرفام تموم شد ، با آرامش ذاتی که تو وجودش بود گفت :
_ نیاز نیست بترسی مگه تو بی *** و کاری بقیه اذیتت کنند ، هیچکس حق نداره به زن آریان چپ نگاه کنه یا حرفی بزنه وگرنه حسابش رو خودم میرسم تو هم کافیه یکبار دیگه بترسی اونوقت ببین چیکارت میکنم .
دوباره چشمهاش از شدت ترس گرد شد که خودش متوجهش شد ، دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و پرسید :
_ من چیکارت هستم هان ؟
به سختی لب باز کردم :
_ شوهرم
_ بنظرت میتونم صدمه ای بهت برسونم
_ نه
_ پس نیاز نیست بترسی تنها جایی که نباید ترسی داشته باشی پیش شوهرت هستش فهمیدی ؟
_ آره
بعدش به سمت اتاق رفت تا لباسش رو عوض کنه گاهی واقعا دوست داشتنی میشد با آرامش به مسیر رفتنش داشتم نگاه میکردم ، آریان هر چقدر بد باشه اما از من محافظت میکرد درست مثل بچگی هام اجازه نمیداد کسی غیر از خودش به من صدمه بزنه
* * * *
زن عمو مریم نگاه بدی بهم انداخت و رو بهم توپید :
_ جای تو اینجا نیست زود باش برو یه جای دیگه الان بقیه میان حسابی بهشون ضدحال زده میشه
مثل همیشه باید میرفتم یه جای دیگه تنهایی مینشستم و میگفتم این ترجیح منه با اینکه این ترجیح بقیه بود ، نمیتونستم مخالفت کنم بلند شدم رفتم پشت عمارت نشستم حداقل اینجا کسی من رو نمیدید
تنها نشسته بودم و به آسمون خیره شده بودم که صدای بم و سرد آریان اومد :
_ چرا تنهایی اینجا نشستی ؟
با شنیدن صداش سریع بلند شدم و گفتم :
_ من فقط ....
ساکت شدم چون نمیدونستم چی باید بگم ، به سمتم اومد و گفت ؛
_ اون زنیکه گفت بهت برو
چشمهام با درد روی هم فشرده شد
_ مشکلی نیست من عادت دارم همیشه جای من پیش بقیه نیستش
بعدش تلخ خندیدم ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_34
_ پاشو
متعجب شده داشتم بهش نگاه میکردم که دستش به سمتم دراز شد ، دستش رو گرفتم و بلند شدم که من رو همراه خودش کشید حسابی شوکه شده بودم که رفت پیش بقیه خودش پیش آقاجون نشست و خطاب به من گفت :
_ بشین
بهت زده پیشش نشستم هنوز تو شوک کاری که کرده بود بودم ، صدای لادن بلند شد :
_ این چرا اومده پیش ما نهار بخوره مگه مثل همیشه تنهایی ...
آریان خیلی محکم و کوبنده حرفش رو قطع کرد :
_ زن من جاش پیش من هستش نه جای دیگه ای تو اگه خیلی دوست داری میتونی تنهایی بری یه گوشه بشینی نهارت رو بخوری
بعدش به بقیه چشم دوخت و ادامه داد :
_ کسی مشکلی داره ؟
هیچکس چیزی نگفت که بلاخره صدای پسر عمو فریبرز فرید بلند شد :
_ پسر عمو خیلی وقته که همشون آهو رو محکم کردند به تنهایی یعنی بهتر هستش بگم زن عمو میفرستتش یه گوشه بقیه هم تماشا میکنند ، ولی از وقتی که رفت پیش عمو فرشید خبری از این کارا نبود
زن عمو مریم پشت چشمی نازک کرد ؛
_ این دختره یه بی آبرویی کرد و از چشم همه افتاد بخاطر همین ...
_ خفه شو صدات رو ببر
زن عمو مریم ساکت شد ، یهو با صدایی که از شدت عصبانیت داشت میلرزید گفت :
_ چجوری جرئت میکنی صدات رو واسه ی من بالا ببری مثل اینکه یادت رفته من کی هستم هان ؟
_ واسم مهم نیست کی هستی پس بهتره حدت رو بفهمی هیچکس حق نداره به زن من حتی تو بگه چ برسه بخواد توهین کنه
_ مگه دروغه ؟
_ دهنت رو ببند چون من بلدم یه جور دیگه ببندمش ، بی آبرو دخترت هستش که واسه ی خراب کردن رابطه ی من و زنم پسر غریبه اجیر میکنه میفرسته فکر کرده با کی طرفه بره دعا کنه بلایی سرش نیاوردم وگرنه میدونستم چیکارش کنم دختره ی *** !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_35

چشمهاش گرد شد به پته تته افتاد :
_ تو چی داری میگی ؟
آریان گوشه ی لبش کج شد ؛
_ دارم یه سری واقعیت هایی که ازشون فراری هستی رو واست بازگو میکنم چیشد پس چرا ساکت شدی ، نگو بیخبر هستی ک ...
_ دختر من همچین کاری نمیکنه چون باهاش سر لج هستی داری اینطوری میگی
آریان سرش رو با تاسف واسش تکون داد بعدش خیلی عصبی رو بهش توپید ؛
_ فکر کردی من احمقم متوجه نباشم با دخترت چ غلطایی داری میکنی و کردین
رنگ از صورت زن عمو مریم پرید همه متوجهش بودند ، عمو محمد بهش دفاع از زنش گفت :
_ بسه آریان هر چقدر ساکت شدم همش داری بهش بی احترامی میکنی
_ چون زنت این شکلی خواسته
_ زن من ؟
_ آره
_ متاسفم خیلی داری زیاده روی میکنی و انگار خودت حواست نیست
ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی بهش فشار  داره میاد ، آریان خونسرد جوابش رو داد :
_ یا جلوی زنت رو میگیری یا من میدونم باهاش چیکار کنم اگه سکوت کردم تا الان دلیل داشتم .
صدای آقاجون بلند شد :
_ بسه دیگه کشش ندید
عمو محمد ساکت شد اما آریان خیره به آقاجون شد و خیلی سرد خطاب بهش گفت :
_ کافیه یکبار نوه ی عزیزت بشینه واسه ی زن من نقشه بکشه زندگیش رو سیاه میکنم من از هیچکس ترسی ندارم خودت خوب میدونی آقاجون
اقاجون سری تکون داد که بلاخره لادن ترسیده لب باز کرد :
_ من هیچ کاری نکردم این دختره بهت دروغ گفته چرا باورش میکنی ؟
تیز به سمتش برگشت ؛
_ ببند دهنت رو
آقاجون صداش بلند شد :
_ لادن برو تو اتاقت زود باش
_ اما ...
اینبار داد کشید :
_ زود باش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:56

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_36

لادن ترسیده به سمت اتاقش رفت که آقاجون به سمت آریان برگشت و گفت :
_ بخاطر این دختره نه بخاطر خودش بهش گفتم بره چون نباید ناراحت میشد وگرنه هممون میدونم این دختره چقدر خرده شیشه داره
با شنیدن این حرف آقاجون بغض کردم رسما داشت به من توهین میکرد
_ آریان
_ جان
_ میشه من برم ؟
_ نه
بعدش نگاهش رو به آقاجون دوخت :
_ دفعه ی آخرتون باشه به زن من توهین میکنید ، شما بهتره به عروس و نوه تون ک پشت سر بقیه نقشه میکشن رسیدگی کنید خیلی چیز ها ازشون درمیاد
زن عمو مریم که بخاطر دفاع های آقاجون شیر شده بود صداش بلند شد :
_ ما هیچ کاری نکردیم بیخودی واسه ی خودت قصه نباف همش تقصیر این دختره هستش میخواد رابطه ی ما با همدیگه خراب بشه
چقدر این زن وقیح بود
آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ میخوای اثبات کنم با دخترت باعث شدید پشت سر زن من چرت و پرت بگن بقیه و از چشم بقیه بیفته ؟ چون قصد داشتید انتقام بگیرید ؟
رنگ از صورتش پرید به پته تته افتاد :
_ تو چی داری میگی ؟
_ یعنی حالیت نیست
_ نه چون ...
_ ساکت شو
زن عمو ساکت شده بود و ترسیده داشت بهمون نگاه میکرد که آقاجون پرسید :
_ منظورت چیه ؟
_ یعنی شما نمیدونستید ؟
_ مشخص هستش ک ن
_ خوب پس بهتره گوش بدید این زنیکه و دخترش چون از چشم شما افتاده بودند پرتشون کرده بودید بیرون آتیش انتقام چشمشون رو کور کرده بود رفتند یه پسره رو اجیر کردند بیاد پیش شما چرت و پرت بگه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_37

آقاجون ک حالا حسابی گیج شده بود ، خیره به آریان شد و گفت :
_ چی داری میگی ؟
_ تنها صحبت کنیم بهتر هستش ، واسه ی من ایرادی نداره جلوی بقیه صحبت کنم اما بخاطر یه سری حرمت ها ک شکسته نشه میخوام تنها صحبت کنیم .
آقاجون سری تکون داد بلند شد و همراهش رفتند ، دستام رو تو هم گره زدم و به هم فشار دادم حسابی استرس داشتم اما داشتم خودم رو کنترل میکردم ...
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ خوبی ؟
قبل اینکه جوابی به عمو فرشید بدم ، زن عمو مریم با لحن بدی گفت :
_ چرا باید حالش بد باشه وقتی بقیه رو انداخته به جون هم انگار فراموش کردید عادت داره
چشمهام با درد روی هم فشرده شد
_ شما دارید اشتباه میکنید
_ بسه
_ چیه قصد داری ازش دفاع کنی ؟
_ اره چون هر چی ساکت شدیم بسه تو دیگه داری از حدت بیشتر میری
عمو محمد صداش بلند شد :
_ حق نداری سر زن من داد و بیداد کنی فرشید او ...
_ بسه هر چقدر بی غیرت بودی ، آهو تنها یادگاری داداشمون هستش هیچکسی جز ما رو نداره ، به جای اینکه پشت و پناهش باشیم داشتیم نابودش میکردیم عین خیالت هم نیست
_ آهو خودش باعثش شده
_ آهو باعث نشده کور ک نیستی زن و دخترت نقشه کشیدند .
_ زن و دختر من همچین کاری نمیکنند
_ آره مشخصه چشمهات کور شده حالیت نیست اطرافت چخبر شده
بغض کرده خیره به زمین شده بودم نمیدونستم اطرافم چخبر هستش اما میخواستم همه چیز خیلی زود حل بشه و این قضیه تموم بشه نمیخواستم بخاطر من با همدیگه دعوا کنند و قلبشون شکسته بشه .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57