The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_252


بلاخره درد زایمان من شروع شد و بچم بدنیا اومد خیلی درد کشیدم نیاز داشتم آریان شوهرم کنارم باشه اما نبود واقعا خیلی احساس تنهایی و بی کسی میکردم ، یه زن نیاز داشت تو همچین شرایطی شوهرش کنارش باشه
قطره اشکی روی گونم چکید ک با درد پسش زدم ، صدای عمو فرشید اومد :
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چیشده حسابی ساکت هستی و انگار غرق شدی اصلا اینجا نیستی ؟!
_ چیزی نیست عمو فرشید
حرفام باورش نشده بود چون من رو خیلی خوب میشناخت  و میدونست چی داره تو قلبم میگذره
_ آریان باهام تماس گرفت حالتون رو پرسید خیلی زود میاد کنارتون
بی اختیار پوزخندی زدم
_ حال بچش رو پرسید مگه نه ؟
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، من ک خر نبودم میدونستم واسش هیچ ارزشی ندارم اگه داشتم الان پیشم بود ، حالش بچش رو پرسیده بود اما عمو فرشید واسه ی خوب شدن حالم داشت بهم دروغ میگفت و این اصلا درست نبود
_ چرا فکر میکنی دوستت نداره ؟!
_ چون همش واقعیت هستش
_ نیست !
_ هستش باید این رو متوجه شده باشی  عمو فرشید نیاز نیست واسه ی دلداری من اینارو بگید
ساکت شد انگار خودش هم متوجه شده بود دوستم نداره چون ساکت شد و این بهترین کار بود
* * *
_ آریان میخواد پسرش رو ببینه
پوزخندی زدم :
_ صبر کنید زن عمو من برم بیرون از اتاق بعدش باهاش تماس بگیرید پسرش رو نشونش بدید


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/13 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_253


زن عمو متعجب داشت بهم نگاه میکرد لابد فکر میکرد دیوونه شدم اما من دوست نداشتم اصلا دیگه آریان رو ببینم مخصوصا با رفتار هایی که از خودش نشون داده بود ، بلند شدم برم که زن عمو متعجب گفت :
_ نمیخوای شوهرت رو ببینی ؟!
پوزخندی زدم :
_ کدوم شوهر زن عمو همونی ک ما رو بیخیال شده رفته دارید ازش صحبت میکنید ؟!
چشمهاش حسابی گرد شده بود حق داشت متعجب باشه اما نمیدونست تو چ وضعیتی هستم !
_ چرا این شکلی شدی ؟!
_ چه شکلی شدم !
_ خودت بهتر میدونی چی دارم میگم ، تو ک تا چند روز همه چیز خوب بود پس چی باعث شد یهویی این حرفا رو بزنی ...
چشمهام پر شده بود یعنی واقعا متوجه حال بد من نشده بود تو این چند روز ندیده بود پسرش چه بلایی داره سر من میاره
_ یعنی شما متوجه هیچ چیزی نشدید ؟!
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ من اصلا نمیدونم داری درباره ی چی صحبت میکنی پس خوب ...
وسط حرفش پریدم :
_ تنها چیزی ک واسه ی شما مهم هستش پسرتون هستش پس بهش رسیدگی کنید کاری به من نداشته باشید .
بعدش از اتاق خارج شدم دوست نداشتم بیشتر از این کشش بدم وقتی باعث شده بود غمگین بشم !
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ وایستا باید صحبت کنیم
_ مگه صحبتی مونده زن عمو ؟!
_ ببین انقدر غد نباش
_ زن عمو واقعا چیزی واسه ی صحبت کردن دیگه وجود نداره مخصوصا وقتی همه چیز انقدر واضح هستش ولی شما خودتون رو زدید به ندیدن و دارید از من بازخواست میکنید .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/13 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_254


_ من واقعا نمیفهمم حالا که اون دختره رو طلاقش داده رفته میتونی شوهرت رو داشته باشی بهش نزدیک بشی چرا داری دوری میکنی !؟
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده چون واقعا حرفش خنده دار بود شاید خودش متوجه نشده بود چی داره میگه اما حرفاش به آدم حس خنده میداد
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ به چی داری میخندی ؟!
_ زن عمو شما دارید میگید من دارم دوری میکنم ؟ واقعا چجوری میتونید همچین چیزی به من بگید اصلا شما روتون میشه همچین چیزی بگید ؟!
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ مگه آریان شوهرت نیست !
اینبار واقعا از دستش عصبانی شدم اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و برخورد آرومی باهاش داشته باشم حق من این نبود
_ شوهر کدوم شوهر همون ک گذاشت رفت و وقتی داشتم زایمان میکردم بهش نیاز داشتم کنارم نبود چون عشقش بهش خیانت کرده بود ؟ اونی ک بعد زایمان ن حالم رو پرسید ن چیزی فقط خواست بچش رو ببینه از کدوم شوهر دارید صحبت میکنید !؟
زن عمو ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، حرفی واسه ی گفتن نداشت چون خیلی خوب میدونست پسرش باهام چیکار کرده بود
_ چیشد پس چرا ساکت شدید هان
_ من ...
صدای آقاجون اومد :
_ چخبره ؟!
به سمتش برگشتم چشمهام گریون بود و تو قلبم آتیش بود ، دستی به چشمهام کشیدم و با صدایی گرفته شده ناشی از گریه گفتم :
_ چیزی نیست ببخشید آقاجون بخاطر سر و صدا
بعدش خیره به زن عمو شدم و ادامه دادم :
_ من تو حیاط هستم کارت تموم شد بگو بیام پیش پسرم آرتا باشم !.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/13 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_252


بلاخره درد زایمان من شروع شد و بچم بدنیا اومد خیلی درد کشیدم نیاز داشتم آریان شوهرم کنارم باشه اما نبود واقعا خیلی احساس تنهایی و بی کسی میکردم ، یه زن نیاز داشت تو همچین شرایطی شوهرش کنارش باشه
قطره اشکی روی گونم چکید ک با درد پسش زدم ، صدای عمو فرشید اومد :
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چیشده حسابی ساکت هستی و انگار غرق شدی اصلا اینجا نیستی ؟!
_ چیزی نیست عمو فرشید
حرفام باورش نشده بود چون من رو خیلی خوب میشناخت  و میدونست چی داره تو قلبم میگذره
_ آریان باهام تماس گرفت حالتون رو پرسید خیلی زود میاد کنارتون
بی اختیار پوزخندی زدم
_ حال بچش رو پرسید مگه نه ؟
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، من ک خر نبودم میدونستم واسش هیچ ارزشی ندارم اگه داشتم الان پیشم بود ، حالش بچش رو پرسیده بود اما عمو فرشید واسه ی خوب شدن حالم داشت بهم دروغ میگفت و این اصلا درست نبود
_ چرا فکر میکنی دوستت نداره ؟!
_ چون همش واقعیت هستش
_ نیست !
_ هستش باید این رو متوجه شده باشی  عمو فرشید نیاز نیست واسه ی دلداری من اینارو بگید
ساکت شد انگار خودش هم متوجه شده بود دوستم نداره چون ساکت شد و این بهترین کار بود
* * *
_ آریان میخواد پسرش رو ببینه
پوزخندی زدم :
_ صبر کنید زن عمو من برم بیرون از اتاق بعدش باهاش تماس بگیرید پسرش رو نشونش بدید


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/13 14:28

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_253


زن عمو متعجب داشت بهم نگاه میکرد لابد فکر میکرد دیوونه شدم اما من دوست نداشتم اصلا دیگه آریان رو ببینم مخصوصا با رفتار هایی که از خودش نشون داده بود ، بلند شدم برم که زن عمو متعجب گفت :
_ نمیخوای شوهرت رو ببینی ؟!
پوزخندی زدم :
_ کدوم شوهر زن عمو همونی ک ما رو بیخیال شده رفته دارید ازش صحبت میکنید ؟!
چشمهاش حسابی گرد شده بود حق داشت متعجب باشه اما نمیدونست تو چ وضعیتی هستم !
_ چرا این شکلی شدی ؟!
_ چه شکلی شدم !
_ خودت بهتر میدونی چی دارم میگم ، تو ک تا چند روز همه چیز خوب بود پس چی باعث شد یهویی این حرفا رو بزنی ...
چشمهام پر شده بود یعنی واقعا متوجه حال بد من نشده بود تو این چند روز ندیده بود پسرش چه بلایی داره سر من میاره
_ یعنی شما متوجه هیچ چیزی نشدید ؟!
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ من اصلا نمیدونم داری درباره ی چی صحبت میکنی پس خوب ...
وسط حرفش پریدم :
_ تنها چیزی ک واسه ی شما مهم هستش پسرتون هستش پس بهش رسیدگی کنید کاری به من نداشته باشید .
بعدش از اتاق خارج شدم دوست نداشتم بیشتر از این کشش بدم وقتی باعث شده بود غمگین بشم !
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ وایستا باید صحبت کنیم
_ مگه صحبتی مونده زن عمو ؟!
_ ببین انقدر غد نباش
_ زن عمو واقعا چیزی واسه ی صحبت کردن دیگه وجود نداره مخصوصا وقتی همه چیز انقدر واضح هستش ولی شما خودتون رو زدید به ندیدن و دارید از من بازخواست میکنید .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/13 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_254


_ من واقعا نمیفهمم حالا که اون دختره رو طلاقش داده رفته میتونی شوهرت رو داشته باشی بهش نزدیک بشی چرا داری دوری میکنی !؟
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده چون واقعا حرفش خنده دار بود شاید خودش متوجه نشده بود چی داره میگه اما حرفاش به آدم حس خنده میداد
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ به چی داری میخندی ؟!
_ زن عمو شما دارید میگید من دارم دوری میکنم ؟ واقعا چجوری میتونید همچین چیزی به من بگید اصلا شما روتون میشه همچین چیزی بگید ؟!
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ مگه آریان شوهرت نیست !
اینبار واقعا از دستش عصبانی شدم اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و برخورد آرومی باهاش داشته باشم حق من این نبود
_ شوهر کدوم شوهر همون ک گذاشت رفت و وقتی داشتم زایمان میکردم بهش نیاز داشتم کنارم نبود چون عشقش بهش خیانت کرده بود ؟ اونی ک بعد زایمان ن حالم رو پرسید ن چیزی فقط خواست بچش رو ببینه از کدوم شوهر دارید صحبت میکنید !؟
زن عمو ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، حرفی واسه ی گفتن نداشت چون خیلی خوب میدونست پسرش باهام چیکار کرده بود
_ چیشد پس چرا ساکت شدید هان
_ من ...
صدای آقاجون اومد :
_ چخبره ؟!
به سمتش برگشتم چشمهام گریون بود و تو قلبم آتیش بود ، دستی به چشمهام کشیدم و با صدایی گرفته شده ناشی از گریه گفتم :
_ چیزی نیست ببخشید آقاجون بخاطر سر و صدا
بعدش خیره به زن عمو شدم و ادامه دادم :
_ من تو حیاط هستم کارت تموم شد بگو بیام پیش پسرم آرتا باشم !.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/13 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_255


حسابی دلم از دست آریان پر بود ، چون نازیه بهش خیانت کرده بود دلیل نمیشد منم همون شکلی باشم !
نمیتونست اینقدر سرد و بی احساس باشه ولی چ انتظاری میتونستم ازش داشته باشم وقتی میدونستم دوستم نداشت و عاشق نازیه بود
چند ماه خیلی زود گذشت پسرم تقریبا یکسالش شده بود داشت بزرگ میشد قد میکشید
اما خبری از آریان نشده بود هر شب تماس میگرفت و فقط پسرش رو میدید
دلم واسه ی اون نامرد تنگ شده بود اما وقتی دوستم نداشت چ فایده ای واسم داشت آخه
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ نمیخوای باهاش تماس بگیری ، شوهرت هستش نیاز داره به تو اون ...
وسط حرفش پریدم :
_ زن عمو آریان پسر شما هستش حق دارید نگرانش باشید اما اون هیچوقت به من نیاز نداره شما خیلی خوب میدونید پس نگرانش نباشید
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد مشخص بود حسابی بهش برخورده اما واقعیت همین بود پس باید خودش متوجه این قضیه میشد
_ پس قراره همیشه دور باشید
پوزخندی زدم :
_ پسر شما مگه من واسش ارزشی داشتم ک دوری از من واسش مهم باشه !
_ آهو
_ چیه !
_ این زبون درازت آخرش سرت رو به باد میده حالیت هست چی میگی
_ خیلی خوب میفهمم چی میگم اما شما حالیتون نیست اصلا این اطراف چخبر هستش فقط بفکر پسر خودتون هستید حق هم دارید منم الان مادر شدم بهتر میتونم شما رو درک کنم .
_ اگه یه روز آریان با یکی دیگه برگشت چی اونوقت هم همینارو میگی !؟
نفس عمیقی کشیدم دوست نداشتم ناراحت باشم ولی نمیشد اصلا اجازه نمیداد ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/13 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_255


حسابی دلم از دست آریان پر بود ، چون نازیه بهش خیانت کرده بود دلیل نمیشد منم همون شکلی باشم !
نمیتونست اینقدر سرد و بی احساس باشه ولی چ انتظاری میتونستم ازش داشته باشم وقتی میدونستم دوستم نداشت و عاشق نازیه بود
چند ماه خیلی زود گذشت پسرم تقریبا یکسالش شده بود داشت بزرگ میشد قد میکشید
اما خبری از آریان نشده بود هر شب تماس میگرفت و فقط پسرش رو میدید
دلم واسه ی اون نامرد تنگ شده بود اما وقتی دوستم نداشت چ فایده ای واسم داشت آخه
_ آهو
خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ نمیخوای باهاش تماس بگیری ، شوهرت هستش نیاز داره به تو اون ...
وسط حرفش پریدم :
_ زن عمو آریان پسر شما هستش حق دارید نگرانش باشید اما اون هیچوقت به من نیاز نداره شما خیلی خوب میدونید پس نگرانش نباشید
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد مشخص بود حسابی بهش برخورده اما واقعیت همین بود پس باید خودش متوجه این قضیه میشد
_ پس قراره همیشه دور باشید
پوزخندی زدم :
_ پسر شما مگه من واسش ارزشی داشتم ک دوری از من واسش مهم باشه !
_ آهو
_ چیه !
_ این زبون درازت آخرش سرت رو به باد میده حالیت هست چی میگی
_ خیلی خوب میفهمم چی میگم اما شما حالیتون نیست اصلا این اطراف چخبر هستش فقط بفکر پسر خودتون هستید حق هم دارید منم الان مادر شدم بهتر میتونم شما رو درک کنم .
_ اگه یه روز آریان با یکی دیگه برگشت چی اونوقت هم همینارو میگی !؟
نفس عمیقی کشیدم دوست نداشتم ناراحت باشم ولی نمیشد اصلا اجازه نمیداد ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/13 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_256


آریان با یکی دیگه برمیگشت باعث میشد قلبم شکسته و داغون بشه حتی باورش هم واسم سخت شده بود
خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ اگه با یکی دیگه برگرده هم واسم مهم نیست چون ازدواج ما از روی عشق نبود و میدونم دوستم نداره پس قرار نیست دوباره ضربه بخورم
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد مشخص بود حسابی واسش سخت شده بود
نمیدونستم قصدش چی بود ک داشت من رو اذیت میکرد نفسم رو لرزون بیرون فرستادم قلبم داشت تند تند میزد
_ آهو
_ بله
_ پشیمون میشی تو این شرایط باید پیش شوهرت باشی ن اینکه ازش فاصله بگیری
_ آریان اگه میخواست پیشش باشم میموند ، موقع زایمان حتی به خودش زحمت نداد یه حالی از من بپرسه انگار غریبه شده بودم واسش پس چ کاری هستش من باهاش تماس بگیرم .
_ از کجا میدونی دوستت نداره
_ میشه این بحث رو کشش ندیم من خسته شدم دوست ندارم هر روز درباره اش صحبت کنم
بعدش گذاشتم رفتم سمت اتاق پسرم خیلی آروم خوابیده بود
دوستش داشتم تنها امید زندگیم شده بود ، پدرش نامرد بود  مادرش رو دوست نداشت ، زن عمو با حرفاش فقط باعث میشد اذیت بشم
چشمهای آرتا باز شد با دیدنم شروع کرد به گریه کردن از خواب بیدار شده بود بد قلق شده بود
بلندش کردم تو آغوش کشیدمش بوسه ای روی لپش نشوندم ک باعث شد آروم بشه
بهش شیر دادم ک آروم گرفت پسرم بیشتر شکل آریان شده بود هیچ شباهتی به من نداشت
وقتی بهش نگاه میکردم باعث میشد بیشتر دلتنگش بشم اما به روی خودم نمیاوردم ....

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/20 19:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_257

_ چیشده امروز همه مشغول هستید ؟!
خیره بهم شد و گفت :
_ قراره آریان بیاد
جا خوردم چون خیلی یهویی گفته بود ، مات و مبهوت داشتم به زن عمو نگاه میکردم یعنی قرار بود برگرده چرا قلبم داشت اینطوری میزد
_ چیشد پس ...
صدای زن عمو باعث شد به خودم بیام ، به سختی لب باز کردم :
_ مبارکه
_ نمیخوای آماده بشی شوهرت واسه ی شام میاد ، چند روزی هست برگشته
دوباره یه شوک دیگه چند روز هست اومده اما اصلا نیومده بود اینجا
زن عمو نمیدونست با این حرفش چقدر قلب من شکسته شده و اصلا نمیتونم پسرش رو ببخشم وقتی داشت این شکلی میگفت
_ الان چرا میخواد بیاد پس
چشمهاش گرد شد
_ میخواد بیاد دیدن پسرش و تو
پوزخند صدا داری زدم :
_ نمیومد بهتر بود
بعدش رفتم سمت اتاقم ک زن عمو پشت سرم اومد و اسمم رو صدا زد :
_ آهو وایستا
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ ببینم تو ناراحتی ؟!
_ نه
_ پس چرا این شکلی داری میکنی ناسلامتی شوهرت داره میاد
لبخندی بهش زدم :
_ شما باید خوشحال باشید پس
_ تو نیستی ؟
_ من چرا باید باشم وقتی واسش بی ارزش هستم !


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/20 19:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_259


بلاخره آریان اومده بود زن عمو اومد آرتا رو با خودش برد و حسابی از خجالت من در اومد
قشنگ خودش رو خالی کرد ، انگاری با من دق و دلی داشت تموم مدت تو اتاقم بودم آخر شب شده بود ک آرتا رو آورد پیشم حسابی گرسنه اش شده بود
یقه ام رو باز کردم داشتم بهش شیر میدادم ک صدای در اتاق اومد
سر بلند کردم با دیدن آریان حسابی جا خوردم ، بهت زده داشتم بهش نگاه میکردم
نگاهش خالی از هر حسی بود سرد سرد جوری ک با نگاه کردن بهش احساس میکردی داره وجود یخ میزنه دستام رو میون هم گره زدم و داشتم خیره خیره بهش نگاه میکردم ک گفت :
_ نیومدی استقبال شوهرت
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم ، پوزخندی بهش زدم و گفتم :
_ ببخشید اما کدوم شوهر !
با شنیدن این حرف من نه عصبانی شد نه ناراحت فقط بی حس داشت بهم نگاه میکرد
نگاهش واقعا نسبت بهم زجر آور شده بود جوری ک باعث میشد قلبم به درد بیاد
_ تو این مدت حسابی زبون در آوردی مثل اینکه زیاد فیلم دیدی نه
_ بهتره بری بیرون الان دارم به پسرم شیر میدم دوست ندارم اعصابم خورد بشه
دیدم نگاهش به سینه ام افتاد سریع شالم رو انداختم روش و رو بهش توپیدم :
_ هی هیز چشمات و درویش کن
گوشه ی لبش کج شد
_ یه چیزی رو قایم کن ندیده باشم تو دست نگرفته باشمشون
چشمهام گرد شد با شنیدن این حرفش احساس کردم تموم بدنم گرم شد داشت من رو خجالت زده میکرد شاید خودش متوجه این قضیه نشده بود


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/20 19:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_260

بعدش خیلی خونسرد اومد نشست ک باعث شد چشمهام گرد بشه مشخص نبود چی تو ذهنش بود
آرتا هم انگار حضور پدرش رو حس کرده بود که پر سر و صدا داشت میخورد
_ پسرم بزرگ شده یکسالش شده من نبودم بزرگ شدنش رو ببینم
نیشخندی بهش زدم :
_ کسی مجبورت کرده بود پیش پسرت نباشی ، این تصمیم خودت بوده
_ خیلی داری تیکه میندازی حواست باشه زبونت سرت رو به باد نده
با چشمهای وحشیش داشت به من نگاه میکرد ، مشخص بود حسابی داره قاطی میکنه
سکوت کردم دوست نداشتم وقتی به پسرم دارم شیر میدم باهاش دعوا کنم ، زیاد طول نکشید ک آرتا دست از خوردن کشید حالا چشمهاش رو بسته بود و داشت میخوابید بلند شدم رفتم تو تختش خوابوندمش بعدش لباسم رو درست کردم ، رفتم روبروی آریان ایستادم خیره بهش شدم و گفتم :
_ قصد نداری بری
_ نه اومدم اتاقمون
چشمهام گرد شد چی رو میخواست ثابت کنه با این حرفی که زده بود
_ منظورت چیه ؟
خونسرد جواب داد :
_ تو زن منی و من بعد یکسال برگشتم وقتشه به شوهرت رسیدگی کنی
چند ثانیه هنگ داشتم بهش نگاه میکردم بعدش متوجه منظورش شدم با عصبانیت رو بهش توپیدم :
_ تو دیوونه شدی درسته !
بلند شد اومد دقیقا چسپیده بهم ایستاد و گفت :
_ مگه زن من نیستی
_ از کدوم زن داری صحبت میکنی یکسال گذاشتی رفتی حالا برگشتی زن زن میکنی ، واسه ی خالی شدن کمرت یادت افتاده زن داری

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/20 19:06

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_256


آریان با یکی دیگه برمیگشت باعث میشد قلبم شکسته و داغون بشه حتی باورش هم واسم سخت شده بود
خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ اگه با یکی دیگه برگرده هم واسم مهم نیست چون ازدواج ما از روی عشق نبود و میدونم دوستم نداره پس قرار نیست دوباره ضربه بخورم
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد مشخص بود حسابی واسش سخت شده بود
نمیدونستم قصدش چی بود ک داشت من رو اذیت میکرد نفسم رو لرزون بیرون فرستادم قلبم داشت تند تند میزد
_ آهو
_ بله
_ پشیمون میشی تو این شرایط باید پیش شوهرت باشی ن اینکه ازش فاصله بگیری
_ آریان اگه میخواست پیشش باشم میموند ، موقع زایمان حتی به خودش زحمت نداد یه حالی از من بپرسه انگار غریبه شده بودم واسش پس چ کاری هستش من باهاش تماس بگیرم .
_ از کجا میدونی دوستت نداره
_ میشه این بحث رو کشش ندیم من خسته شدم دوست ندارم هر روز درباره اش صحبت کنم
بعدش گذاشتم رفتم سمت اتاق پسرم خیلی آروم خوابیده بود
دوستش داشتم تنها امید زندگیم شده بود ، پدرش نامرد بود  مادرش رو دوست نداشت ، زن عمو با حرفاش فقط باعث میشد اذیت بشم
چشمهای آرتا باز شد با دیدنم شروع کرد به گریه کردن از خواب بیدار شده بود بد قلق شده بود
بلندش کردم تو آغوش کشیدمش بوسه ای روی لپش نشوندم ک باعث شد آروم بشه
بهش شیر دادم ک آروم گرفت پسرم بیشتر شکل آریان شده بود هیچ شباهتی به من نداشت
وقتی بهش نگاه میکردم باعث میشد بیشتر دلتنگش بشم اما به روی خودم نمیاوردم ....

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/20 19:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_257

_ چیشده امروز همه مشغول هستید ؟!
خیره بهم شد و گفت :
_ قراره آریان بیاد
جا خوردم چون خیلی یهویی گفته بود ، مات و مبهوت داشتم به زن عمو نگاه میکردم یعنی قرار بود برگرده چرا قلبم داشت اینطوری میزد
_ چیشد پس ...
صدای زن عمو باعث شد به خودم بیام ، به سختی لب باز کردم :
_ مبارکه
_ نمیخوای آماده بشی شوهرت واسه ی شام میاد ، چند روزی هست برگشته
دوباره یه شوک دیگه چند روز هست اومده اما اصلا نیومده بود اینجا
زن عمو نمیدونست با این حرفش چقدر قلب من شکسته شده و اصلا نمیتونم پسرش رو ببخشم وقتی داشت این شکلی میگفت
_ الان چرا میخواد بیاد پس
چشمهاش گرد شد
_ میخواد بیاد دیدن پسرش و تو
پوزخند صدا داری زدم :
_ نمیومد بهتر بود
بعدش رفتم سمت اتاقم ک زن عمو پشت سرم اومد و اسمم رو صدا زد :
_ آهو وایستا
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ ببینم تو ناراحتی ؟!
_ نه
_ پس چرا این شکلی داری میکنی ناسلامتی شوهرت داره میاد
لبخندی بهش زدم :
_ شما باید خوشحال باشید پس
_ تو نیستی ؟
_ من چرا باید باشم وقتی واسش بی ارزش هستم !


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/20 19:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_259


بلاخره آریان اومده بود زن عمو اومد آرتا رو با خودش برد و حسابی از خجالت من در اومد
قشنگ خودش رو خالی کرد ، انگاری با من دق و دلی داشت تموم مدت تو اتاقم بودم آخر شب شده بود ک آرتا رو آورد پیشم حسابی گرسنه اش شده بود
یقه ام رو باز کردم داشتم بهش شیر میدادم ک صدای در اتاق اومد
سر بلند کردم با دیدن آریان حسابی جا خوردم ، بهت زده داشتم بهش نگاه میکردم
نگاهش خالی از هر حسی بود سرد سرد جوری ک با نگاه کردن بهش احساس میکردی داره وجود یخ میزنه دستام رو میون هم گره زدم و داشتم خیره خیره بهش نگاه میکردم ک گفت :
_ نیومدی استقبال شوهرت
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم ، پوزخندی بهش زدم و گفتم :
_ ببخشید اما کدوم شوهر !
با شنیدن این حرف من نه عصبانی شد نه ناراحت فقط بی حس داشت بهم نگاه میکرد
نگاهش واقعا نسبت بهم زجر آور شده بود جوری ک باعث میشد قلبم به درد بیاد
_ تو این مدت حسابی زبون در آوردی مثل اینکه زیاد فیلم دیدی نه
_ بهتره بری بیرون الان دارم به پسرم شیر میدم دوست ندارم اعصابم خورد بشه
دیدم نگاهش به سینه ام افتاد سریع شالم رو انداختم روش و رو بهش توپیدم :
_ هی هیز چشمات و درویش کن
گوشه ی لبش کج شد
_ یه چیزی رو قایم کن ندیده باشم تو دست نگرفته باشمشون
چشمهام گرد شد با شنیدن این حرفش احساس کردم تموم بدنم گرم شد داشت من رو خجالت زده میکرد شاید خودش متوجه این قضیه نشده بود


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/20 19:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_260

بعدش خیلی خونسرد اومد نشست ک باعث شد چشمهام گرد بشه مشخص نبود چی تو ذهنش بود
آرتا هم انگار حضور پدرش رو حس کرده بود که پر سر و صدا داشت میخورد
_ پسرم بزرگ شده یکسالش شده من نبودم بزرگ شدنش رو ببینم
نیشخندی بهش زدم :
_ کسی مجبورت کرده بود پیش پسرت نباشی ، این تصمیم خودت بوده
_ خیلی داری تیکه میندازی حواست باشه زبونت سرت رو به باد نده
با چشمهای وحشیش داشت به من نگاه میکرد ، مشخص بود حسابی داره قاطی میکنه
سکوت کردم دوست نداشتم وقتی به پسرم دارم شیر میدم باهاش دعوا کنم ، زیاد طول نکشید ک آرتا دست از خوردن کشید حالا چشمهاش رو بسته بود و داشت میخوابید بلند شدم رفتم تو تختش خوابوندمش بعدش لباسم رو درست کردم ، رفتم روبروی آریان ایستادم خیره بهش شدم و گفتم :
_ قصد نداری بری
_ نه اومدم اتاقمون
چشمهام گرد شد چی رو میخواست ثابت کنه با این حرفی که زده بود
_ منظورت چیه ؟
خونسرد جواب داد :
_ تو زن منی و من بعد یکسال برگشتم وقتشه به شوهرت رسیدگی کنی
چند ثانیه هنگ داشتم بهش نگاه میکردم بعدش متوجه منظورش شدم با عصبانیت رو بهش توپیدم :
_ تو دیوونه شدی درسته !
بلند شد اومد دقیقا چسپیده بهم ایستاد و گفت :
_ مگه زن من نیستی
_ از کدوم زن داری صحبت میکنی یکسال گذاشتی رفتی حالا برگشتی زن زن میکنی ، واسه ی خالی شدن کمرت یادت افتاده زن داری

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/12/20 19:06

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_261

با لحن بدی رو به من توپید :
_ برای خالی شدن کمرم اصلا نیازی به تو ندارم با این اندامت خیلی بهتر از تو واسه یه شب هست پس زیاد با حرفات روی مخم راه نرو شنیدی
چشمهام حسابی پر شده بود با حرفاش فقط داشت اذیتم میکرد
_ میدونستی خیلی بدی ؟!
نیشخندی زد :
_ تازه متوجه بد بودن من شدی ک داری اینطوری میگی ؟!
_ نه خیلی وقت پیش هم میدونستم اما منه *** هیچوقت نمیخواستم باور کنم حالا داره حالم از خودم به هم میخوره
_ پس باید با این واقعیت کنار بیای
_ برو بیرون
_ تو نمیتونی بهم بگی میتونم برم یا نه پس بهتره زبونت رو کوتاه کنی آهو
با صدایی بغض دار شده گفتم :
_ چیشد اومدی عقده هات رو خالی کنی سر من ک این شکلی میگی ؟
_ دهنت رو ببند و ساکت باش
ساکت شده با چشمهای گریون داشتم بهش نگاه میکردم انگار از آزار دادن من خوشش میومد
حسابی قلبم داشت به درد میومد یه جورایی حتی نفس کشیدن هم داشت واسم سخت میشد
دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ میخوام یه چیزی بهت بگم
خیره بهش شده بودم میخواستم زودتر حرفش رو بزنه بره چون کم مونده‌ بود بغضم شکسته بشه
_ میشنوم !
_ من دوستت ندارم
پوزخندی زدم ؛
_ منم ندارم ...
از چشمهاش دود داشت بیرون میزد
_ خفه شو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1401/01/15 16:54

سلام عزیزان لطفأ صبوری کنید از اول میزارم رمان رو تا دوستانی که نتونستن بخونن هم از اولش بخونن

1400/10/30 03:00

سلام عزیزان لطفأ صبوری کنید از اول میزارم رمان رو تا دوستانی که نتونستن بخونن هم از اولش بخونن

1400/10/30 03:00