✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_252
بلاخره درد زایمان من شروع شد و بچم بدنیا اومد خیلی درد کشیدم نیاز داشتم آریان شوهرم کنارم باشه اما نبود واقعا خیلی احساس تنهایی و بی کسی میکردم ، یه زن نیاز داشت تو همچین شرایطی شوهرش کنارش باشه
قطره اشکی روی گونم چکید ک با درد پسش زدم ، صدای عمو فرشید اومد :
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چیشده حسابی ساکت هستی و انگار غرق شدی اصلا اینجا نیستی ؟!
_ چیزی نیست عمو فرشید
حرفام باورش نشده بود چون من رو خیلی خوب میشناخت و میدونست چی داره تو قلبم میگذره
_ آریان باهام تماس گرفت حالتون رو پرسید خیلی زود میاد کنارتون
بی اختیار پوزخندی زدم
_ حال بچش رو پرسید مگه نه ؟
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد ، من ک خر نبودم میدونستم واسش هیچ ارزشی ندارم اگه داشتم الان پیشم بود ، حالش بچش رو پرسیده بود اما عمو فرشید واسه ی خوب شدن حالم داشت بهم دروغ میگفت و این اصلا درست نبود
_ چرا فکر میکنی دوستت نداره ؟!
_ چون همش واقعیت هستش
_ نیست !
_ هستش باید این رو متوجه شده باشی عمو فرشید نیاز نیست واسه ی دلداری من اینارو بگید
ساکت شد انگار خودش هم متوجه شده بود دوستم نداره چون ساکت شد و این بهترین کار بود
* * *
_ آریان میخواد پسرش رو ببینه
پوزخندی زدم :
_ صبر کنید زن عمو من برم بیرون از اتاق بعدش باهاش تماس بگیرید پسرش رو نشونش بدید
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/12/13 14:28