✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_38
بلند شدم چون تحمل نداشتم بیشتر از این بهم توهین کنند ، به سمت خونه رفتم زن عمو معصومه هم همراهم بلند شد اومد به سمت اتاقی که بهمون داده بودند رفتیم ، زن عمو معصومه خیره به من شد و گفت :
_ خوبی عزیزم
اشکام روی صورتم جاری شدند اصلا حالم خوب نبود ، مخصوصا با حرف هایی که زن عمو داشت میزد رسما داشت بهم میگفت خراب و هیچکس چیزی بهش نمیگفت فقط عمو فرشید جلوش ایستاده بود
بغلم کرد انقدر تو آغوشش گریه کردم تا بلاخره آروم شدم دستش رو برداشت و پرسید :
_ بهتری ؟
_ آره
_ پس چت شده چرا به این حال و روز افتادی ؟
چشمهام با درد روی هم فشرده شد چرا داشت اینطوری پیش میرفت آخه ...
_ زن عمو معصومه شما ک دیدید چجوری داشت به من توهین میکرد !
_ حرفای بی ارزش اون واسه ی هیچکس مهم نیست ، نیاز نیست بخاطر حرفای اون یه قطره اشک بریزی اصلا ارزشش رو نداره
_ اما قلبم درد گرفته زن عمو معصومه
لبخندی زد ؛
_ عزیزم دیدی شوهرت چقدر دوستت داره اجازه نداد هیچکس بهت توهین کنه اون عفریته تا چشم آریان رو دور دید شروع کرد وگرنه جلوش چجوری خفه خون گرفته بود .
داشت درست میگفت اما این ناراحتی رو نمیتونستم از خودم دور کنم !
_ کاش آریان من رو با خودش نمیاورد
_ اینطوری نگو تو هم عضوی از این خانواده هستی !
تلخ خندیدم پس چرا خودم رو عضوی از این خانواده احساس نمیکردم چرا انقدر احساس بدی نسبت به این قضیه داشتم !.
با باز شدن در اتاق به سمت در برگشتیم آریان بود ، بدون اینکه از چشم برداره خطاب به زن عمو معصومه گفت :
_ میشه ما رو تنها بزاری
_ البته
با بیرون رفتن زن عمو معصومه به سمتم اومد ، نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و پرسید ؛
_ واسه ی چی گریه میکنی ؟
_ من گریه نکردم اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/10/30 13:57