The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

104 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_38

بلند شدم چون تحمل نداشتم بیشتر از این بهم توهین کنند ، به سمت خونه رفتم زن عمو معصومه هم همراهم بلند شد اومد به سمت اتاقی که بهمون داده بودند رفتیم ، زن عمو معصومه خیره به من شد و گفت :
_ خوبی عزیزم
اشکام روی صورتم جاری شدند اصلا حالم خوب نبود ، مخصوصا با حرف هایی که زن عمو داشت میزد رسما داشت بهم میگفت خراب و هیچکس چیزی بهش نمیگفت فقط عمو فرشید جلوش ایستاده بود
بغلم کرد انقدر تو آغوشش گریه کردم تا بلاخره آروم شدم دستش رو برداشت و پرسید :
_ بهتری ؟
_ آره
_ پس چت شده چرا به این حال و روز افتادی ؟
چشمهام با درد روی هم فشرده شد چرا داشت اینطوری پیش میرفت آخه ...
_ زن عمو معصومه شما ک دیدید چجوری داشت به من توهین میکرد !
_ حرفای بی ارزش اون واسه ی هیچکس مهم نیست ، نیاز نیست بخاطر حرفای اون یه قطره اشک بریزی اصلا ارزشش رو نداره
_ اما قلبم درد گرفته زن عمو معصومه
لبخندی زد ؛
_ عزیزم دیدی شوهرت چقدر دوستت داره اجازه نداد هیچکس بهت توهین کنه اون عفریته تا چشم آریان رو دور دید شروع کرد وگرنه جلوش چجوری خفه خون گرفته بود .
داشت درست میگفت اما این ناراحتی رو نمیتونستم از خودم دور کنم !
_ کاش آریان من رو با خودش نمیاورد
_ اینطوری نگو تو هم عضوی از این خانواده هستی !
تلخ خندیدم پس چرا خودم رو عضوی از این خانواده احساس نمیکردم چرا انقدر احساس بدی نسبت به این قضیه داشتم !.
با باز شدن در اتاق به سمت در برگشتیم آریان بود ، بدون اینکه از چشم برداره خطاب به زن عمو معصومه گفت :
_ میشه ما رو تنها بزاری
_ البته
با بیرون رفتن زن عمو معصومه به سمتم اومد ، نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و پرسید ؛
_ واسه ی چی گریه میکنی ؟
_ من گریه نکردم اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_39

_ چشمهات حسابی قرمز شده چرا داری دروغ میگی ؟
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم اصلا نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم ، آره داشتم بهش دروغ میگفتم اما دلیل داشتم دوست نداشتم جلوش یه آدم ضعیف جلوه کنم چند دقیقه ک گذشت بلاخره لب باز کردم :
_ من فقط بخاطر حرفاشون ناراحت شدم چون هیچکدومشون واقعیت نبود
_ نیاز نیست بخاطر کسایی که هیچ ارزشی ندارند حتی یه قطره اشک بریزی متوجه شدی ؟
_ آره
میدونستم چی داره میگه و بهش حق میدادم من نباید بخاطر حرفای بی ارزشی که بهم زده میشد ناراحت میشدم اما دست خودم نبود
_ آهو
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ دیگه دوست ندارم این شکلی ببینمت متوجه شدی ؟
_ آره
بهش حق میدادم من نباید این شکلی برخورد میکردم واقعا ...
* * * *
_ زن عمو معصومه
_ جان
_ شما میدونید عمو فرشید کجاست ؟
_ تو اتاق هستش داره کتاب میخونه میخوای بری پیشش ؟!
_ آره
لبخندی زد و گفت :
_ برو منتظرت بود میگفت میخواد امروز باهات صحبت کنه .
لبخندی بهش زدم و به سمت اتاقشون رفتم تو راهرو بودم که صدای خشمگین لادن اومد :
_ دختره ی ولگرد
میدونستم با من هستش اما بهش توجهی نکردم داشتم راه خودم رو میرفتم که یهو دستم کشیده شد ، با اخم به سمتش برگشتم و رو بهش توپیدم :
_ داری چیکار میکنی ؟
گوشه ی لبش کج شد :
_ خوبه جرئت پیدا کردی
_ من از اولش جرئت داشتم نیاز نیست پس واسه ی خودت قصه ببافی
دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود حسابی قاطی کرده
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_40

_ فکر کردی میتونی رابطه ی ما رو با آقاجون بد کنی ؟ آقاجون تو واسش اصلا ارزشی نداری فقط واسش یه هرزه بی سر و پا هستی که مجبورا نگهت داشته چون هیچکس رو نداری و ...
_ دهنت رو ببند
با شنیدن صدای آریان ساکت شد ، آریان اومد کنارم ایستاد و گفت :
_ تو از کی تا حالا به خودت اجازه میدی به زن من توهین کنی ؟
رنگ از صورتش پرید :
_ اینطور نیست
_ کور که نیستم دارم میبینم دفعه ی آخرت باشه به زن من توهین میکنی یا باعث میشی اذیت بشه ، زن من جاش پیش منه نیاز به هیچکدومتون نیست که واسش تصمیم بگیری پس بهتره دهن کثیفت رو ببندی حالا گمشو چون جلوی خودم رو گرفتم بلایی سرت نیارم .
لادن با ترس گذاشت رفت ، اریان به سمتم برگشت چنان نگاهی بهم انداخت که باعث شد قلبم بریزه ، دستم رو تو دستش گرفت و به سمت اتاق مشترکمون کشید ، من رو پرت کرد داخل و با صدایی سرد گفت :
_ واسه ی چی ایستادی تا بهت توهین کنه ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ من فقط ...
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ تو فقط چی ؟
_ من شوکه شده بودم داشت اون حرفا رو میزد وگرنه مطمئن باش جوابش رو میدادم
با عصبانیت خندید
_ آره مشخص بود خیلی خوب هم میتونستی جوابش رو بدی !.
_ ببخشید
_ خوشم نمیاد بقیه بهت توهین کنند عین ماست بهشون نگاه کنی یاد بگیر بتونی از خودت دفاع کنی وقتی بیگناه هستی قرار نیست بقیه ضعیف ببینند تو رو لهت کنند
بعدش رفت سمت بالکن سیگارش رو روشن کرد ، من وسط اتاق ایستاده بودم میدونستم حرفاش درست هست ولی سخت بود یهو بخوام تغیر کنم بعدش من جواب اون عفریته رو میتونستم بدم اگه آریان نمیرسید ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_41

چند روز گذشته بود خداروشکر تو این چند روز زیادی اذیتم نکرده بودند بهتر بود بگم جرئتش رو نداشتند چون هیچکس بهشون اجازه ی همچین کاری رو نمیداد ، حتی آقاجون هم به نسبت رفتارش با من نرم تر شده بود
_ آهو
با شنیدن صدای عمو فرشید از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ جان
_ چیشده ساکت هستی خیلی زیاد ؟
به سختی لبخندی بهش زدم :
_ مگه کار دیگه ای هم میتونم بکنم عمو فرشید
_ کسی اذیتت میکنه ؟
_ نه
_ اگه از چیزی ناراحت هستی میتونی به من بگی مطمئن باش بهشون اجازه نمیدم .
میدونستم خیلی زیاد به فکر من هستش و کاری رو که میگه انجام میده اما چیزی نشده بود دوست نداشتم فکرش مشغول من باشه !.
_ نه عمو فرشید چیزی نیست .
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد بعد گذشت چند دقیقه طولانی گفت :
_ فقط این وسط یه مشکلی هستش که باید بهت بگم و بفهمی
_ چی ؟
_ سعی نکن به شوهرت برسی آهو هر چیزی باشه آریان شوهرت هستش درسته اخلاقش گاهی بد میشه اما تنها کسی هستش که هوای تو رو داره دوستت داره
به سختی گفتم ؛
_ آریان نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه
_ این فکر تو هستش اما هممون خیلی خوب میدونیم چقدر واسش خاص و با ارزش هستی
من نمیتونستم درک کنم آریان کسی رو دوست داشته باشه مخصوصا با اخلاق های خاصی که داشت
_ آهو
_ جان
_ به حرفام فکر کن مطمئن باش من بد تو رو نمیخوام دوست دارم پیش آریان خوشبخت باشی میخوام خیالم بابت تو راحت باشه ، تو امانتی داداشم هستی .
لبخندی بهش زدم حرفاش باعث آرامش بود ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_42

مگه میشد اصلا به آریان نزدیک شد ، خیلی ترسناک رفتار میکرد که باعث ترس من میشد من ازش دوری میکردم چون میترسیدم ازش درسته از من حمایت میکرد بهم احساس امنیت و آرامش میداد ، اما اون ترسی که ازش داشتم رو نمیتونستم از خودم دور کنم !.
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره به چشمهاش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چرا تنهایی نشستی ؟
_ همینطوری اومدم بیرون نشستم
_ مامان آریان خیلی ناراحت و غمگین هستش
سریع نگران پرسیدم :
_ چه اتفاقی واسش افتاده ؟
_ چون واقعیت ها رو متوجه شد ، چون نتونست از تو دفاع کنه
من هیچ کینه ای ازش نداشتم چون به وقتش خیلی مراقبم بود
_ هیچوقت با من بد برخورد نکرده بود ، همیشه هوام رو داشت با اینکه بقیه اذیتم میکردند
_ هنوزم دوستش داری ؟
لبخندی روی لبم نقش بست مگه میشد دوستش نداشت اون همیشه مثل یه مادر پیشم بود
_ مگه میشه دوستش نداشته باشم زن عمو معصومه
صدای آریان اومد :
_ اینجا چیکار میکنی ؟
با شنیدن صداش ترسیده سریع سرجام وایستادم و با صدایی لرزون شده گفتم :
_ فقط نشسته بودم چون حوصلم سررفته بود
زن عمو معصومه بلند شد
_ سلام آریان خوبی عزیزم
آریان خیلی مودبانه و سرد جوابش رو داد :
_ سلام ممنون زن عمو شما خوب هستید ؟
_ از احوالپرسی های شما
آریان  دوباره نگاهش روی من نشست و با صدای بم و خش دار شده اش گفت :
_ هوا سرده لباس نازک پوشیدی برو داخل سرما میخوری زود باش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:58

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_43

با شنیدن این حرفش بلند شدم خیلی حرف گوش کن به سمت داخل رفتم ، خودش هم پشت سرم اومد داخل اتاقمون شدیم که با صدایی سرد و بم شده اش گفت :
_ ببینم تو امروز که با لادن و مامانش هم صحبت نشدی درسته ؟
سری به نشونه ی تائید واسش تکون دادم داشت درست میگفت  من اصلا باهاشون دهن به دهن نشده بودم پس نباید چیزی میگفت
_ نه
سری تکون دادم که خواستم برم داخل حمام لباس عوض کنم که صداش بلند شد :
_ کجا داری میری ؟
ایستادم متعجب بهش چشم دوختم چرا داشت اینطوری برخورد میکرد آخه
_ دارم میرم داخل حموم لباس عوض کنم
_ شام خوردی ؟
_ نه
_ پس صبر کن اول شام میخوریم بعدش واسه ی خواب آماده میشی .
_ اما من میل ندارم
اخماش بشدت تو هم فرو رفت :
_ قصد داری مریض بشی که میل به شام نداری و از خودت داری ادا درمیاری ؟
_ اینطور نیستش من فقط ...
_ هیس ! زود باش بیا بریم پایین
ناچار باهاش همراه شدم به سمت پایین اصلا نمیشد باهاش مخالفت کرد که همش خودش دستور میداد
 پیشش نشستم که زن عمو معصومه با غیض داشت بهمون نگاه میکرد
_ آهو
آقاجون بود که اسمم رو صدا زده بود ، تو چشمهاش زل زدم :
_ بله
_ فردا صبح جایی نرو باهات کار دارم .
متعجب سری تکون دادم ولی چ کاری میتونست باهام داشته باشه ، نگاهی به بقیه انداختم همشون متعجب شده بودند حتی عمو فرشید چون آقاجون تا به امروز هیچوقت دوست نداشت با من هم صحبت بشه همیشه من رو لکه ی ننگ خطاب میکرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:58

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_44

لادن نتونست جلوی خودش رو بگیره و پرسید :
_ با این دختره شما چ کاری میتونید داشته باشید آقاجون میشه بگید ؟
آقاجون خیره بهش شد و گفت :
_ فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه واسه ی همین اگه ساکت باشی بهتره
لادن که حسابی خیط شده بود ساکت شد چون میدونست بیشتر ادامه بده آقاجون بدتر میرینه بهش پس باید عادت های زشتش رو ترک میکرد
_ آهو
_ بله زن عمو معصومه
_ عصر میای بریم خرید ؟
خیره به آریان شدم اگه اجازه میداد خوب میشد ، وقتی نگاه من رو دید سری تکون داد :
_ میتونی بری
لبخندی بهش زدم و تشکر کردم که زن عمو مریم با غیض گفت :
_ خوبه تا قبل این هر غلطی دوست داشتی کردی حالا آریان آدمت کرده .
_ زن من هیچ غلطی نکرده کسایی که واسش نقشه کشیدند باید بهتر متوجهش باشند
زن عمو مریم دهنش بسته شد ، مشخص بود متوجه منظور آریان شده
صدای عمو هوشنگ بلند شد :
_ کافیه دیگه نیاز نیست این بحث رو همش کشش بدید بخاطر اشتباه یه زن داداش من نباید شرمنده بشه
نگاهم به عمو محمد افتاد پس چرا آثار پشیمونی یا شرمندگی تو صورتش دیده نمیشد
آریان گوشه ی لبش کج شد :
_ بابا شما واقعا خیلی ساده هستید !
_ چرا ؟
_ دقیقا بر چ اساسی گفتید داداشتون شرمنده هستش وقتی عین خیالش نیست ؟
عمو محمد صداش بلند شد :
_ آریان احترام به بزرگتر رو فراموش کردی ؟ فقط داری توهین میکنی
_ شما یادتون رفته بود آهو تنها یادگار داداشتون هستش و باید مراقبش باشید
عمو محمد کلافه چنگی تو موهاش زد مشخص بود داره خودش رو کنترل میکنه
صدای آقاجون بلند شد :
_ آریان
_ باشه آقاجون کشش نمیدم اما کسی حق نداره درمورد زن من بد صحبت کنه وگرنه واسش بد میشه بهتره همه متوجه این شده باشند
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:58

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_44

لادن نتونست جلوی خودش رو بگیره و پرسید :
_ با این دختره شما چ کاری میتونید داشته باشید آقاجون میشه بگید ؟
آقاجون خیره بهش شد و گفت :
_ فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه واسه ی همین اگه ساکت باشی بهتره
لادن که حسابی خیط شده بود ساکت شد چون میدونست بیشتر ادامه بده آقاجون بدتر میرینه بهش پس باید عادت های زشتش رو ترک میکرد
_ آهو
_ بله زن عمو معصومه
_ عصر میای بریم خرید ؟
خیره به آریان شدم اگه اجازه میداد خوب میشد ، وقتی نگاه من رو دید سری تکون داد :
_ میتونی بری
لبخندی بهش زدم و تشکر کردم که زن عمو مریم با غیض گفت :
_ خوبه تا قبل این هر غلطی دوست داشتی کردی حالا آریان آدمت کرده .
_ زن من هیچ غلطی نکرده کسایی که واسش نقشه کشیدند باید بهتر متوجهش باشند
زن عمو مریم دهنش بسته شد ، مشخص بود متوجه منظور آریان شده
صدای عمو هوشنگ بلند شد :
_ کافیه دیگه نیاز نیست این بحث رو همش کشش بدید بخاطر اشتباه یه زن داداش من نباید شرمنده بشه
نگاهم به عمو محمد افتاد پس چرا آثار پشیمونی یا شرمندگی تو صورتش دیده نمیشد
آریان گوشه ی لبش کج شد :
_ بابا شما واقعا خیلی ساده هستید !
_ چرا ؟
_ دقیقا بر چ اساسی گفتید داداشتون شرمنده هستش وقتی عین خیالش نیست ؟
عمو محمد صداش بلند شد :
_ آریان احترام به بزرگتر رو فراموش کردی ؟ فقط داری توهین میکنی
_ شما یادتون رفته بود آهو تنها یادگار داداشتون هستش و باید مراقبش باشید
عمو محمد کلافه چنگی تو موهاش زد مشخص بود داره خودش رو کنترل میکنه
صدای آقاجون بلند شد :
_ آریان
_ باشه آقاجون کشش نمیدم اما کسی حق نداره درمورد زن من بد صحبت کنه وگرنه واسش بد میشه بهتره همه متوجه این شده باشند
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:58

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_45

بودن کنار آریان بهم اعتماد بنفس میداد چون دوستم داشت و واسه ی کار هاش اجازه میگرفت چقدر این قضیه خوب بود تا حالا هیچکس اینطوری پشتم درنیومده بود
بعد رفتن آرتان زن عمو معصومه خیره به زن عمو نسرین شد و گفت :
_ تو هم میای باهامون ؟
لبخندی زد و نگاهش رو به‌ من دوخت و پرسید :
_ دوست داری باهاتون بیام ؟
چشمهام گرد شد
_ زن عمو نسرین چرا دارید اینطوری میپرسید اگه دوست داشته باشید میاید
_ من حسابی شرمنده ی تو هستم شاید اگه قبلا مقابل آقاجون وایمیستادم الان همچین اتفاق هایی نمیفتاد و تو اینقدر اذیت نمیشدی
_ زن عمو نیاز نیست بخاطر گذشته ناراحت باشید من پیش عمو فرشید اینا خوشبخت بودم همشون هوای من رو داشتند
_ آره دیگه مجبور بودند
با شنیدن صدای زن عمو مریم بلند شدم که متعجب شد ، به سمتش رفتم روبروش ایستادم و گفتم :
_ قبلا بچه بودم نتونستم از خودم دفاع کنم ، بخاطر اینکه دوست داشتی آریان شوهر دخترت بشه هر بلایی دوست داشتی سرم آوردی نقشه کشیدی حالا که نقشه هات واسه ی همه رو شده چی داری میگی ؟
پشت چشمی نازک کرد :
_ یادم نمیاد نقشه ای کشیده باشم تو مشکل داشتی من چرا باید باهات کلنجار برم
_ واقعا دلم واست میسوزه
_ دلت باید واسه ی خودت بسوزه چون شوهرت دوستت نداره
نیشخندی حواله اش کردم :
_ خیلی دوست داشتی آریان دوستم نداشته باشه اما متاسفانه آریان خیلی عاشقانه دوستم داره پس این افکار رو بریز دور و به زندگیت ادامه بده .
_ فکر کردی باورم میشه
_ باور کردن تو یا نکردن تو واسه ی من پشیزی ارزش نداره ، بهتره دنبال یه شوهر دیگه واسه ی دخترت باشی ، شوهر من از دخترت خودت متنفره ، حتی یه نگاه هم بهش نمیندازه چون چندشش میشه دختر تو واسش مثل یه فاحشه هستش .
دستش بالا رفت که دستش رو تو هوا گرفتم و با خشم غریدم ؛
_ حتی فکرشم نکن بتونی دست روی من بلند کنی !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_46

با نفرت نگاه بدی بهم انداخت و دستش رو از دستم کشید بیرون و تهدید وار گفت :
_ هیچوقت امروز رو فراموش نکن خیلی بابتش پشیمون میشی .
با تمسخر گفتم ؛
_ واقعا ! لابد الان میری به مغزت فشار میاری یه نقشه ی جدید میکشی تا زندگیم رو نابودش کنی درسته ؟ اما همشون اشتباه هستش چون تو نمیتونی دیگه بلایی سر من بیاری
دود داشت از سرش خارج میشد حقش بود ، نباید به خودش اجازه میداد من رو اذیت کنه
_ حالا میبینی
بعدش گذاشت رفت ، چقدر یه آدم میتونست بد ذات باشه ، که همش دنبال انتقام گرفتن باشه
_ آهو
به سمت زن عمو نسرین برگشتم و جوابش رو دادم :
_ جان
_ نباید باهاش دهن به دهن میشدی .
_ نتونستم جلوی خودم رو بگیرم همیشه ساکت میشدم هر چیزی دوست داشت بهم میگفت اما اینبار چون حقایق واسم روشن شده بود نتونستم سکوت کنم ببخشید دست خودم نبود
لبخندی زد و گفت :
_ عزیزم من بخاطر خودت میگم ، مریم پر از عقده هستش واسه ی رسیدن به خواسته هاش هر کاری میکنه میترسم اینبار یه بلایی بدتر سرت بیاره
_ خیلی بیجا میکنه
_ درسته بیجا میکنه اما هر کاری از دستش برمیاد
با شنیدن این حرفش یکم استرس گرفتم حسابی حالم بد شده بود ، زن عمو معصومه متوجه حال من شد پا شد اومد پیشم نشست دستش رو روی شونم گذاشت تو چشمهام زل زد :
_ آروم باش عزیزم
_ من واقعا ...
_ نترس عزیزم باید حدش رو بهش نشون میدادی قرار نیست در برابر کار هاش همش سکوت کنی
_ حق با معصومه هستش ببخشید من یکم ترسیدم چون مریم سابقش خرابه
_ اما یه شوهر داره که مثل کوه پشتش هست اجازه نمیده هیچکس زنش رو اذیت کنه
با شنیدن اسم اریان احساس آرامش به قلبم سرازیر شد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_47

آریان با دیدن صورت من متوجه حال بد من شد ، چون اومد روبروم ایستاد و گفت :
_ چت شده ؟ این چ سر و وضعی هستش واسه ی خودت درست کردی ؟
_ ببخشید من چیکار کردم مگه شما اینقدر از دستم عصبانی شدید ؟
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد ؛
_ سعی نکن با من بازی کنی ، زود باش بهم بگو ببینم چ اتفاقی واست افتاده ؟
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم هیچ اتفاق خاصی واسه ی من نیفتاده بود
_ هیچ
_ مطمئن باشم ؟
_ آره
_ وای به حالت اگه دروغ گفته باشی
بعدش خواست بره که ترسیده دستش رو گرفتم ، با چشمهاش زل زد تو چشمهام که نفس عمیقی کشیدم و واسش تعریف کردم چ اتفاق هایی افتاده وقتی حرفام تموم شد گفت :
_ خیلی خوب جوابش رو دادی پس چرا انقدر ترسیدی ؟!
_ چون زن عمو نسرین گفت ممکن هستش بلایی سرم بیاره واسه ی همین من ...
ساکت شدم که خودش ادامه داد :
_ یه نقشه ای واست بکشه ؟
_ آره
_ از مادر زائیده نشده کسی که بخواد کاری باهام انجام بده پس نیاز نیست بترسی .
قلبم داشت تند تند میکوبید بخاطر این همه نزدیکی یه قدم به عقب برداشتم که متوجه این کار من شد به سمتم اومد احساس میکردم تموم بدنم از شدت خجالت گل انداخته ، خیره خیره داشت به من نگاه میکرد
_ از شوهرت فرار میکنی ؟
به سختی لب باز کردم :
_ نه
چشمهاش نگاهش خیلی گرم بود ، یجوری داشت بهم نگاه میکرد که باعث میشد داغ بشم سریع سرم رو پایین انداختم که دستش رو زیر چونم گذاشت :
_ زن از شوهرش خجالت میکشه ؟
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_48

_ پس چرا داری اینطوری مثل موش میلرزی !
نمیتونستم بهش بگم از نزدیکی بهش قلبم مثل چی داره تالاپ تلوپ میزنه چون دوستش دارم ، چون بی شک یه جوری جوابم رو میداد که باعث میشد خیلی ناراحت بشم ، ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم که دستش رو زیر چونم گذاشت و گفت :
_ دوست ندارم جلوی هیچکس غیر من اینطوری دلبری کنی .
چشمهام گرد شد خواستم بپرسم من اصلا کی دلبری کردم
احساس میکردم تموم بدنم گر گرفته ، با دیدن چشمهای تب دار و خمارش بیشتر احساس گرما میکردم که خم شد در گوشم پچ زد ؛
_ دوست دارم همین الان داد بزنی دوستت دارم حیف که بقیه هستند دوست ندارم هیچکس صدای زن من رو بشنوه
بعدش آهی کشید و از اتاق خارج شد ...
روی تخت نشستم دستی به صورتم کشیدم خدایا من چم شده بود اصلا چرا آریان داشت اینطوری رفتار میکرد ، اینا چ افکار احمقانه ای بودند خوب من زنش بودم حق داشت هر کاری انجام بده
چقدر وجودش بهم احساس آرامش داده بود
* * * *
_ آهو
خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ جان
_ خوبی ؟
_ آره
_ رابطت با آریان خوب پیش میره ؟
دوست نداشتم آریان بیاد ببینه سیاوش پیش من نشسته چون حسابی از دستم خشمگین میشد واسه ی همین خیلی سریع جوابش رو دادم :
_ آریان شوهرم هستش سیاوش رابطمون خیلی خوب هستش ، آریان رو دوستش دارم و بنظرم تنها کسی هستش که میتونه باعث خوشبختی من بشه
با شک پرسید :
_ دروغ که نمیگی ؟
دهن باز کردم جوابش رو بدم که صدای سرد و خشک آریان اومد :
_ چرا باید دروغ بگه ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_49

سیاوش ساکت شد به سمتش برگشت و با خوش رویی گفت :
_ سلام پسر عمو چیشده باز نیومده قاطی کردی ، دعوا داری .
آریان همچنان سرد داشت بهش نگاه میکرد قلب منم داشت تند تند میکوبید خیلی ترسناک شده بود ، چند دقیقه گذشت که پرسید ؛
_ چرا باید زن بهت دروغ بگه درمورد من ؟
سیاوش دید که آریان بیخیال پرسیدن نمیشه بلند شد روبروش ایستاد و جوابش رو داد :
_ قصد بدی نداشتم فقط میخواستم ببینم حالش پیش تو خوبه یا نه
آریان گوشه ی لبش کج شد :
_ حال زن من به تو ربطی نداره ، جواب سئوالتم گرفتی دفعه ی آخرت باشه میای سمت زن من
سیاوش اخماش رو تو هم کشید :
_ آهو خواهر منه
آریان لبخند ترسناکی زد :
_ اون خواهر تو نیست منم خر نیستم پس ازش فاصله بگیر .
_ تو واقعا مریضی
بعدش با عصبانیت گذاشت رفت ، نگاهش که به من افتاد سریع ترسیده گفتم :
_ قسم میخورم من ...
_ هیس
ساکت شدم که گفت :
_ پاشو
بلند شدم بهم اشاره کرد رفتم سمتش با دستش فکم رو تو دستش گرفت و بهم توپید :
_ دوست ندارم اطراف این پسره باشی چند بار بهت گفتم زبون آدمیزاد حالیت نمیشه ؟
اشک تو چشمهام جمع شده بود حسابی ترسیده بودم ، موقع عصبانیت وحشتناک ترسناک میشد
_ میشه
_ پس ...
_ ببخشید
_ آریان
با شنیدن صدای زن عمو نسرین  مامانش سریع دستش رو برداشت
_ بله
_ تو کی اومدی ، گفتی تا شب نمیای ک
_ کاری پیش اومد زود برگشتم
خداروشکر زن عمو نسرین من رو نمیدید کم مونده بود از حال برم واقعا فشار روحی بدی بهم وارد شده بود ‌
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:59

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_50

زن عمو نسرین اومد جلو که چشمش به من افتاد ، نمیدونم چی تو صورتم دید که گفت :
_ خدا مرگم بده تو چرا این شکلی شدی ، کم مونده پس بیفتی
آریان خیلی سرد جوابش رو داد :
_ برو اتاق استراحت کن سر پا اینجا واینستا من یه کاری دارم زود میام
بعدش گذاشت رفت ، زن عمو نسرین به سمتم اومد بازوم رو تو دستش گرفت
_ بیا بشین عزیزم کم مونده از حال بری
با شنیدن این حرفش رفتم نشستم چون واقعا توان ایستادن نداشتم مخصوصا بعد کاری که آریان کرد
نمیدونم چرا انقدر حساس شده بود جدیدا ، حسابی تو افکار خودم غرق شده بودم که صدای لادن باعث شد از افکارم خارج بشم اصلا متوجه اومدنشون نشده بودم بس که تو فکر بودم ‌...
_ چیشده کشتیات غرق شدند
بعد خودش خیلی مسخره شروع کرد به خندیدن ، شقایق پوزخندی بهش زد :
_ تو چرا انقدر درگیر آهو هستی
لادن اخماش رو تو هم کشید ؛
_ من چرا باید درگیر این روح باشم !
روح ! داشت به صورتم که رنگ پریده بود اشاره کرد رسما این دختره با من مشکل داشت
_ تو به این روح حسادت میکنی چون در هر حالتی از تو خوشگلتر هستش
عصبی خندید و گفت :
_ حسادت به هیچکس نه و به این بی پدر و مادر دیوونه شدی پس
_ خفه شو
با شنیدن صدای خشمگین زن عمو معصومه ساکت شد که ادامه داد ؛
_ مامان بابات بهت ادب یاد ندادن که هر چیزی به دهنت میاد و میگی
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده و همه ی اینارو زیر سر من میدونست دقت نمیکرد خودش چقدر بی ادب هستش !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_51

دوست داشتم بلند بشم لادن رو کتک بزنم ولی حیف ک جرئت نداشتم همچین کاری بکنم ، واسه ی همین بلند شدم که زن عمو معصومه پرسید :
_ کجا ؟
_ میرم اتاقم زن عمو معصومه نمیتونم اینجا وایستم به مزخرفات یه مریض روحی روانی گوش بدم ‌.
بعدش راه افتادم سمت اتاقم بدون توجه به قیافه ی خشمگین لادن حقش بود نباید به خودش اجازه میداد با من درگیر بشه
داخل اتاق ک شدم تونستم نفس بگیرم ، تا قبل این از درون داشتم آتیش میگرفتم هم بخاطر رفتاری که آریان با من داشت هم بخاطر کاری که اون زن چندش با من کرده بود و این خیلی بد بود
* * * *
همه تو حال نشسته بودند مشغول صحبت شده بودند که آقاجون صداش بلند شد :
_ آریان
آریان مثل همیشه سرد و خشک گفت :
_ بله
_ قصد ندارید بچه دار بشید
_ فعلا نه
آقاجون خیره به من شد و پرسید :
_ تو چی ؟
خجالت زده که بین بقیه این سئوال رو پرسیده بود سر به زیر جوابش رو دادم :
_ نه آقاجون من فعلا آماده ی مادر شدن نیستم و بهش فکر نمیکنم .
واقعا هم بهش فکر نمیکردم دوست نداشتم یکی رو بدنیا بیارم که درست مثل من بدبخت بشه
لادن مثل همیشه نتونست جلوی دهنش رو بگیره و گفت :
_ شاید دوست ندارند صاحب یه بچه بشن که مادر و پدرش عاشق هم نیستند
اخمام تو هم فرو رفت واسه ی اولین بار به خودم جرئت دادم و تو چشمهاش زل زدم خیلی سرد خطاب بهش گفتم :
_ اگه به جای فضولی تو زندگی این و اون سرت تو کار خودت بود شاید میتونستی به جایی برسی و تو هم ازدواج کنی ، نه اینکه همش با مادرت چشمتون دنبال شوهر منه و قصد دارید فقط یه چیزی واسه ی خودتون گفته باشید
با خشم غرید :
_ خفه شو
آریان جوابش رو داد :
_ جوابت رو گرفتی خفه خون بگیر نیاز نیست جلوی بقیه ذات بدت رو نشون بدی .?
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_52

_ بفهم داری با دختر کی صحبت میکنی !
_ دختر هر کسی میخواد باشه باید حدش رو بفهمه قرار نیست هر شب باهاش بحث داشته باشیم .
زن عمو مریم ساکت شد انگار متوجه شد رفتارش خیلی زشت و زننده هست
بعدش آریان بلند شد خطاب بهم گفت :
_ پاشو بریم بخوابیم بهتر از اینه که اینجا وقت تلف کنیم ، من فردا کار های مهمتری دارم .
مقصودش لادن و زن عمو مریم بود خودشون هم متوجه شدند که پشت چشمی نازک کردند
داخل اتاق شدیم لباس عوض کردم با لباس راحتی روی مبل نشستم، آریان اومد پیشم نشست
با صدایی خش دار شده پچ زد :
_ وقتش شده امشب با شوهرت دردودل کنی
خدایا چی داشتم میشنیدم یعنی واقعا آریان بود ، شوکه شده به سمتش برگشتم با چشمهایی که بی شک حالا درشت شده بود بهش نگاه کردم ، نگاهش که باعث  میشد احساس خجالت بهم دست بده
_ از شوهرت خجالت میکشی ؟
به سختی لب باز کردم :
_ نه
_ اما صورتت گل انداخته
بعدش دستش رو نوازش وار روی سرم کشید که چشمهام بسته شد
_ خوبی ؟
_ آره
واقعا حالم بهتر شده بود ولی خوب این احساس که بهم دست میداد باعث میشد کمی خجالت زده بشم که اصلا دست خودم نبود ، خیلی نرم و داغ شروع کرد به صحبت کردنای قشنگ قلبم داشت تند تند میکوبید
احساس میکردم صورتم از شدت خجالت گر گرفته چقدر احساس خوبی بود چشمهای آریان بسته بود
لبخندی روی لبم نشست خوب شد که حالا میتونستم پیشش باشم حالا واقعا من رو زن خودش میدونست که بهم نزدیک شده بود ‌.‌.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_53

صبح شد با لبخند و خجالت بهش صبح بخیر گفتم که خیلی سرد جوابم رو داد باعث شد حسابی شوکه بشم چرا رفتارش یهو صد و هشتاد درجه تغیر کرده بود ، کتش رو درست کرد به سمتم اومد و با لحن بدی گفت :
_ دیشب هر اتفاقی که افتاد بخاطر این بود که یکم احساس خوبی بهت داشتم از من طلب عشق و عاشقی نداشته باش شنیدی ؟
اشک تو چشمهام جمع شد چی داشت واسه ی خودش میگفت
_ چی داری ...
وسط حرف من پرید :
_ دارم واضح بهت میگم پیش خودت خیال بافی نکن
بعدش گذاشت رفت اما نمیدونست چقدر با حرفاش باعث شکسته شدن قلب من شده
روی تخت نشستم و اشکام روی صورتم روون شدند ، من واقعا دوستش داشتم اما آریان هیچ علاقه ای نسبت به من نداشت و همه ی کار هاش و حرفاش الکی بود
بلاخره اون بهم دروغ میگفت منه *** چرا باورش میکنم ...
* * * *
_ آهو
سرد گفتم :
_ بله
_ فردا شب با من میای مهمونی ؟
_ نه
چرا باید بخوام با کسی که ازش متنفر هستم برم مهمونی بعدش این لادن از کی تا حالا با من مهربون شده بود ، چقدر ضایع مشکوک بود دختره ی *** معلوم نیست چ نقشه ای تو کله اش هست فکر کرده منم خرم باهاش هر جایی که گفت قرار هستش برم !.
_ میدونستی شوهرت هم تو این مهمونی هستش و قراره با یه دختر دیگه به عنوان همراه بره .
جا خوردم چی داشت میگفت واسه ی خودش با صدایی عصبی بهش توپیدم :
_ بسه انقدر دروغ نگو تو قرار نیست درست بشی نه .
گوشه ی لبش کج شد
_ مطمئن باش دروغ نمیگم و همش عین حقیقت هستش پس بهتره باور کنی بیای خودت با چشمهات ببینی ک چ اتفاقی قراره بیفته
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_54

_ من با تو جایی نمیام !
بعدش خواستم برم اتاقم که صداش از پشت سرم بلند شد :
_ شاید به من اعتماد نداشته باشی اما میتونی از شوهرت بپرسی امشب میاد یا نه
بعدش داخل اتاقم شدم ولی ذهنم حسابی مشغول شده بود یعنی داشت درست میگفت حالا باید چیکار میکردم همه چیز داشت به من فشار میاورد
شماره ی آریان رو گرفتم بعد خوردن چند تا بوق صداش پیچید :
_ بله
با صدایی که داشت میلرزید گفتم :
_ امشب ساعت چند میای ؟
_ چطور ؟
_ چون مامانت پرسید من ...
حرف من و قطع کرد :
_ امشب نمیام
چشمهام گرد شد پس لادن داشت درست میگفت ، قلبم داشت تند تند میزد
_ چرا ؟
_ به تو مربوط نیست حالا هم گوشی رو قطع کن وقت ندارم به تو جواب پس بدم
بعدش صدای بوق پیچید ، مات و مبهوت به گوشی خاموش شده تو دستم داشتم نگاه میکردم یعنی انقدر واسش بی ارزش شده بودم که داشت اینطوری با من برخورد میکرد دوست داشتم برم جایی که هیچکس نباشه با خودم خلوت کنم شاید حالم بهتر میشد
یهو فکری به ذهنم رسید چطور بود منم میرفتم مهمونی امشب باید بهش نشون میدادم ، سریع از اتاق خارج شدم به سمت اتاق لادن رفتم تقه ای زدم که صداش بلند شد :
_ بله
در اتاقش رو باز کردم با دیدن من یه تای ابروش بالا پرید و گفت :
_ چیشده یهویی میای ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ ساعت چند مهمونی شروع میشه ؟
لبخند موزی روی لبش نشست که باعث شد بترسم اما وقت ترسیدن نبود من تصمیمم رو گرفته بودم ، با آرامش جوابم رو داد :
_ ساعت ده شروع میشه اما ما ساعت هفت میریم آرایشگاه و لباسامون هم همونجاس واسه ی تو هم از قبل خریدم میدونستم میای ، به بقیه هم میگم میریم تولد دوست مشترکمون
_ باشه
یعنی داشتم کار درستی میکردم فقط امیدوار بودم واسم دردسر درست نشه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_55

یه لباس خوشگل آرایش خیلی غلیظ روی صورتم واقعا حسابی عوض شده بودم اصلا از این وضعیت راضی نبودم واسه ی اولین بار بود این شکلی من رو درست کرده بودند قلبم داشت تند تند میکوبید
_ آهو
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ بریم داخل
_ آره
همراهش داخل شدم که با دیدن دختر پسر هایی که اونجا بودند و داشتند حرف میزدن حالت تهوع بهم دست داد به سمت لادن برگشتم و پرسیدم :
_ این مهمونی هستش ؟
چشمکی زد :
_ آره ببین شوهرت هم اونجاس داره پیش اون دوتا خوشگلا
با دیدن اریان که دو تا دختر پیشش نشسته بودند احساس بدی بهم دست داد
لادن رفت پیش دوستاش منم هاج و واج ایستاده بودم رد شدم برم یه گوشه اصلا نمیدونستم واسه ی چی اومده بودم جرئت نزدیک شدن به آریان رو هم که نداشتم ، خواستم برم بالا که یکی تو راهرو بهم برخورد کرد عصبانیت به سمتش برگشتم یه پسره بود چشمهاش خمار بود
_ داری چ غلطی میکنی گمشو
قهقه ای زد :
_ اوه اوه جوجه خانوم حسابی عصبانی شدند
_ ببین مودب باش وگرنه یه بلایی سرت میارم حالیت شد یا نه ؟
_ نه
بعدش خواست بهم نزدیک بشه که سریع پام رو بالا آوردم و کوبیدم بهش که از درد خم شد سریع خواستم فرار کنم که خوردم به کسی سرم رو بالا آوردم که با دیدن آریان جا خوردم با چشمهایی که داشت ازش آتیش میبارید به من نگاه میکرد
به سختی لب باز کردم :
_ من ...
بازوم رو تو دستش گرفت و من رو دنبال خودش کشید ، وقتی رسیدیم سمت ماشینش در رو باز کرد و من رو پرت کرد داخل حسابی خشمگین شده بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_56

نمیدونم چقدر گذشته بود که با ایستادن ماشین نگاهم به اطراف جلب شد یه آپارتمان روبروم بود
خودش پیاده شد سمت من و باز کرد و تقریبا با صدایی خشن و سرد گفت ؛
_ پیاده شو
ترسیده از ماشین پیاده شدم که راه افتاد منم مثل یه جوجه ترسیده پشت سرش راه میرفتم اما دل تو دلم نبود میترسیدم یه بلایی سرم بیاره مخصوصا که خیلی وحشتناک خشمگین شده بود
داخل خونه که شدیم در رو قفل کرد به سمتم اومد
_ میشنوم
به سختی لب باز کردم :
_ چی رو ؟
اینبار تقریبا عربده کشید :
_ تو اون‌ مهمونی لعنتی داشتی چ گوهی میخوردی هان ؟
اشک تو چشمهام جمع شد
_ من و لادن اومده بودیم من ...
ساکت شدم که بازوم رو تو دستش گرفت فشاری بهش داد که باعث شد از شدت درد آخ بگم ، هیستریک خندید
_ تو جلوی من ادا خوبارو درمیاری بعد با این سر و شکل پا شدی اومدی مهمونی که بقیه ببیننت ؟
اخمام میون گریه تو هم فرو رفت و گفتم :
_ تو حق نداری به من توهین کنی
_ دهنت رو ببند تا پر خونش نکردم من شوهرت هستم ، منه بی غیرت باید زنم رو تو همچین مهمونی ببینم آره ؟ تو تنت میخاره نه ؟
_ من فقط ...
_ تو چی هان ؟
_ من فقط عصبانی شده بودم بهم دروغ گفتی جلسه هستی رفتی مهمونی منم اومدم حالت رو بگیرم لادن بهم گفت وگرنه من اصلا نمیدونستم .
گوشه ی لبش کج شد ؛
_ باید این مزخرفاتی که داری میگی رو باور کنم هان ؟
_ میخوای باور کن میخوای نکن من دارم واقعیت رو میگم ، بعدش مگه غیر اینه دو تا دختر ور دلت نشسته بودند داشتی صحبت میکردی
_ واقعا احمقی
_ آره من احمقم که پا شدم اومدم خودم رو با این تیپ و قیافه به لجن کشیدم تو ارزشش رو نداری ، لیاقت تو همون ولگرد هایی هستند که کنارت نشستیه بودن وگرنه ...
دستش بالا رفت و با شدت تو دهنم فرود اومد ، طعم خون رو داخل دهنم احساس کردم دستم رو شوکه شده روی دهنم گذاشتم که یقه ام رو تو دستاش گرفت و فریاد کشید :
_ آدمت میکنم تا بفهمی نباید جلوی شوهرت بلبل زبونی کنی *** ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_57

به بدترین شکل ممکن باهام حرف زد انقدر عذاب دادن من واسش آسون بود ، قلبم داشت تیر میکشید حسابی باعث شده بود اذیت بشم نفسم رو لرزون بیرون فرستادم خیلی بد شده بود مخصوصا که داشت من رو عذاب میداد
_ آهو
به سمتش برگشتم و با صدایی که حسابی گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ تو دیشب واسه ی خوشگذرونی رفتی مهمونی فکر نمیکردی من باشم که دستت رو شد از این به بعد کافیه کاری کنی تا بفهمم‌چ بلایی سرت بیارم ، دیگه قرار نیست مثل قبل باهات نرم رفتار بشه
حرفاش عذاب اور بود من هیچ کار بدی انجام نداده بودم که باهام اینطوری رفتار بشه
اشک تو چشمهام جمع شده بود چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد :
_ چته میخوای مظلوم نمایی کنی ؟
_ نه
_ خوبه
_ اما پشیمون میشی
_ چی زر زر میکنی ؟
_ من واقعیت رو بهت گفتم هیچوقت تا به امروز پام رو همچین جاهایی نزاشته بودم که حالا همچین بلا هایی سرم بیاد لادن بهم گفت باهاش بیام دست تو تو رو واسم رو کنه که رو شد حالا دست پیش گرفتی که ...
_ خفه شو
ساکت شدم که خشن ادامه داد ؛
_ تو کی باشی بخوای دست من رو رو کنی ها من هر کاری دوست داشته باشم انجام میدم به هیچکسی هم مربوط نیستش پس بهتره دهنت رو ببندی ساکت باشی
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم حسابی قاطی کرده بود منم نمیتونستم بهش چیزی بگم خیلی بد شده بود
_ پاشو
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ گمشو برو حموم حالم داره از بوی تنت بهم میخوره
حرفاش مثل یه تیر داشت به قلبم اثابت میکرد ، یه آدم چقدر میتونست سنگدل باشه شکسته شده از سرجام بلند شدم که رو بهم توپید :
_ کجا ؟
_ حموم
_  از امروز هم همینجا زندگی میکنی حق بیرون رفتن و تماس با هیچکس رو نداری شنیدی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:00

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_58

آریان هیچ اعتمادی بهم نداشت بدترین اشتباه من این بود که به اون مهمونی لعنتی رفتم اصلا نباید میرفتم اونجا اما حسادت زیاد کار دستم داده بود
نمیدونم چقدر گذشته بود تنها نشسته بودم داشتم فکر میکردم که سر و کله ی اریان پیدا شد اما چ پیدا شدنی از چشمهاش داشت خون میبارید
با عصبانیت به سمتم اومد یقه ام رو تو دستاش گرفت و من رو بلند کرد سرم فریاد کشید :
_ عوضی واسه ی خوشگذرونی رفته بودی اونجا بعدش انداختی گردن لادن آره ؟
چشمهام گرد شد ترسیده گفتم :
_ چی ؟
دستش رو از روی یقه ام برداشت و سیلی محکمی خوابوند تو گوشم اشک تو چشمهام جمع شد
_ میکشمت
بعدش من رو برد سمت اتاق خواب و جلوش ایستاده بودم از شدت ترس تموم بدنم داشت میلرزید
آریان انگار جنون بهش دست داده بود ، هیچی جلو دارش نبود
من و برد داخل حموم آب سرد رو باز کرد
_ گمشو داخل
تو این سرما چجوری میتونستم برم تو آب سرد اونم با التماس نالیدم :
_ آریان خواهش میکنم داری اشتباه میکنی ، لادن بهت دروغ گفته تو که میشناسیش
_ خفه شو کسی که باید میشناختمش تو بودی نه هیچکس دیگه ای
خدایا خودت بهم رحم کن ، اینبار بلندتر فریاد کشید :
_ زود باش
ترسیده رفتم داخل که هلم داد پرت شدم توش از شدت سردی آب دندونام داشت میلرزید
پوزخندی زد :
_ این تازه اولشه هیچکس حق نداره به من خیانت کنه ، من *** نیستم
حسابی داشت من رو عذاب میداد چجوری میتونستم همه ی اینارو فراموش کنم
با چشمهای قرمز شده بهش زل زدم :
_ پشیمون میشی !.
_ من
_ آره
_ آره پشیمون میشم که پیش بقیه ازت دفاع کردم تا بهم بگن بی غیرت برو ببین زنت تو مهمونی چ آرایشی کرده بود اومده تا مردای غریبه بببننش
چشمهام با درد بسته شد حرفاش مثل تیری بود که به قلبم اثبات میکرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:01

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_59

_ میکشمت آهو
و بعدش ضربات کمربندش بود که روی تن و بدن من فرود میومد حسابی باعث میشد دردم بگیره خیلی بد من رو به باد کتک گرفته بود
_ بسه آریان داری من رو میکشی ...
_ انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری تا بفهمی نباید به من خیانت کنی
چرا انقدر بد شده بود چرا فکر میکرد میتونه هر بلایی سر من بیاره
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ واسه ی چی همچین کاری با من کردی هان ؟ واسه ی چی با غیرتم بازی کردی ؟
به سختی لب باز کردم :
_ من واقعیت رو بهت گفتم اما تو حرفایی که بهت گفته شده رو میخوای باور کنی
خشمگین داشت به من نگاه میکرد حسابی اعصابش خورد شده بود
_ دهنت رو ببند
لبخند تلخی زدم و چشمهام بسته شد خیلی سردرد بدی بهم دست داده بود
* * * *
_ هی پاشو ببینم
با شنیدن صداش چشم باز کردم خیره بهش شدم که با عصبانیت گفت :
_ فکر نکن فراموش میکنم کارات رو ، آدمت میکنم تا دیگه از این کارا نکنی
اصلا به من میومد برم کاری کنم که اینطوری داشت غرور من رو لگد مال میکرد
_ پاشو ببینم
بلند شدم تو چشمهاش زل زدم که پرسید :
_ اسم پسری که باهاش قرار داشتی ؟
چشمهام گرد شد مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم که داد کشید :
_ اسم
با صدایی بغضدار شده نالیدم ؛
_ قسم میخورم من با هیچ پسری رابطه ندارم چرا باور نمیکنی هان ؟
_ ببند دهن کثیفت و
حسابی چشمهام‌ پر از اشک شده بود دوست داشتم یه بلایی سر خودم بیارم چرا داشت بهم دروغ میگفت
_ چجوری میتونی انقدر راحت قلبم رو بشکنی هدفت چیه از اینکار ؟
_ هدف ؟ بسه انقدر از خودت ادا درنیار من که خوب میشناسمت
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:01

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_60


_ من رو خوب میشناسی ؟
_ آره
تلخ میون گریه خندیدم و گفتم :
_ اگه من رو میشناختی میتونستی بفهمی اهل خیانت و این حرفا نیستم همه حرفایی که بهت گفتند دروغی بیش نیست حالیته ؟
_ نه
بعدش به سمتم اومد فکم رو تو دستش گرفت و با خشم غرید :
_ حرفات پشیزی روی من اثر نداره مخصوصا بعد تیپ و قیافه ای که واسه ی خودت تو اون مهمونی ساخته بودی تو واسه ی منی که شوهرت هستم همچین لباسی نپوشیده بودی بعد تو اون مهمونی رسما میخواستی
دیده بشی
اشک تو چشمهام جمع شد
_ داری اشتباه میکنی !.
خیره تو چشمهام شد انگار میخواست به خودش بفهمونه من ولگردم اما اینطور نبود
یهو عصبانی شد گذاشت رفت کاش حداقل میفهمید من اهل اینکارا نیستم اینطوری بهتر بود ....
خوابیده بودم روی تخت که یهو سر و کله اش پیدا شد و گفت :
_ پاشو ببینم
با شنیدن صداش سریع سرجام نشستم نمیخواستم بهانه بدم دستش تا من رو به باد کتک بگیره خیره بهش شدم که ادامه داد :
_ عمو فرشید قراره بیاد دیدنت پس به سر و وضعت رسیدگی کن دوست ندارم این شکلی ببینتت شنیدی ؟
_ آره
_ پاشو زود باش برو حمام
بلند شدم به سمت حمام رفتم ، دوست نداشت عمو فرشید کبودی هایی که رو صورتم هستش رو ببینه میخواست خوشحال و شاداب بنظر برسم مخصوصا بعد بلایی که سرم آورده بود سخت بود وانمود به خوشحالی وقتی اصلا اینطور نیستش ...
* * * *
_ خوبی آهو ؟
آریان نشسته بود روبروم مگه جرئت داشتم بهش بگم حالم بد هستش مخصوصا با دیدن نوع نگاهش که نسبت به من خیلی بد شده بود
_ آره
نفسش رو غمگین بیرون فرستاد
_ خیلی نگرانت شده بودم مخصوصا بعد حرفایی که اون دختره زد
متعجب پرسیدم ؛
_ کی ؟
_ لادن
به سختی گفتم ؛
_ چی گفت ؟
_ یه مشت مزخرف مثل همیشه ، خوشحالم که حالت خوبه و آریان قدر تو رو میدونه
بعدش به آریان چشم دوخت و ادامه داد :
_ بخاطر حرفای بقیه اجازه ندید زندگیتون خراب بشه مخصوصا لادن و مادرش که قصدشون فقط خراب کردن هستش و قلبشون پر از سیاهی شده .
_ من تا چیزی رو به چشم خودم نبینم باور نمیکنم مگه نه عزیزم ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 14:01

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_39

_ چشمهات حسابی قرمز شده چرا داری دروغ میگی ؟
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم اصلا نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم ، آره داشتم بهش دروغ میگفتم اما دلیل داشتم دوست نداشتم جلوش یه آدم ضعیف جلوه کنم چند دقیقه ک گذشت بلاخره لب باز کردم :
_ من فقط بخاطر حرفاشون ناراحت شدم چون هیچکدومشون واقعیت نبود
_ نیاز نیست بخاطر کسایی که هیچ ارزشی ندارند حتی یه قطره اشک بریزی متوجه شدی ؟
_ آره
میدونستم چی داره میگه و بهش حق میدادم من نباید بخاطر حرفای بی ارزشی که بهم زده میشد ناراحت میشدم اما دست خودم نبود
_ آهو
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ دیگه دوست ندارم این شکلی ببینمت متوجه شدی ؟
_ آره
بهش حق میدادم من نباید این شکلی برخورد میکردم واقعا ...
* * * *
_ زن عمو معصومه
_ جان
_ شما میدونید عمو فرشید کجاست ؟
_ تو اتاق هستش داره کتاب میخونه میخوای بری پیشش ؟!
_ آره
لبخندی زد و گفت :
_ برو منتظرت بود میگفت میخواد امروز باهات صحبت کنه .
لبخندی بهش زدم و به سمت اتاقشون رفتم تو راهرو بودم که صدای خشمگین لادن اومد :
_ دختره ی ولگرد
میدونستم با من هستش اما بهش توجهی نکردم داشتم راه خودم رو میرفتم که یهو دستم کشیده شد ، با اخم به سمتش برگشتم و رو بهش توپیدم :
_ داری چیکار میکنی ؟
گوشه ی لبش کج شد :
_ خوبه جرئت پیدا کردی
_ من از اولش جرئت داشتم نیاز نیست پس واسه ی خودت قصه ببافی
دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود حسابی قاطی کرده
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 13:57