The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_136

متعجب به مسیر رفتنش خیره شده بودم ، زن عمو معصومه اسمم رو صدا زد :
_ آهو
به سمتش برگشتم
چشمهاش مثل همیشه مهربون بود .
برعکس کسایی که نسبت به من پر خشم بودند
_ جان
اومد سمتم من رو تو آغوش کشید و گفت :
_ دلم واست تنگ شده بود
دختره ی دیوونه چرا یهو گذاشتی رفتی هان ؟
با چشمهای پر شده خیره بهش شدم و گفتم :
_ مجبور شدم زن عمو معصومه
صدای سیاوش بلند شد :
_ آره مجبور شد بره
با گندی که زده بود ، مگه آبرویی واسه ی خودش گذاشته بود
سیامک بهش تشر زد :
_ سیاوش خفه شو
با عصبانیت خندید
_ انقدر ازش دفاع نکنید
همین باعث شد بابا کارش به بیمارستان بکشه و سکته کنه اگه این دفعه بابا چیزیش شد با دستای خودم میکشمش
بعدش گذاشت رفت ، ساناز هم پشت سرش دوید ، بهت زده شده بودم
یعنی عمو فرشید سکته کرده بود ، خیره به زن عمو معصومه شدم و با صدایی که داشت میلرزید ازش پرسیدم ؛
_ زن عمو‌معصومه عمو فرشید چش شده بود راستش رو بهم بگید ؟
_ بهش فکر نکن
الان حالش خوبه اگه باهاش لجبازی نکنی چیزیش نمیشه اون فقط از دست تو عصبانیه ، عصبانیتش فروکش کنه منطقی تر میشه
_ عمو فرشید حالش ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:32

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_137

روی تخت دراز کشیدم
شکمم یکم درد داشت انگار بچه ی تو شکمم هم مثل من بیقرار شده بود
میدونست مادرش حال و روز خوبی نداشت
_ تو حامله هستی
نباید به خودت فشار بیاری باید بیشتر به فکر باشی !
با شنیدن این حرف زن عمو معصومه
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم حسابی حالم بد شده بود
دستی روی شکمم کشیدم زن عمو معصومه رفت آب قند آورد به خوردم داد
بعدش با دستش دست و پای من رو ماساژ داد
_ زن عمو معصومه
_ جان
_ شما از من متنفر نیستید ؟
_ نه چرا باید متنفر باشم ؟
_ باعث شد حال عمو فرشید بد بشه ، من یه آدم نحس هستم
حالا مطمئن شدم من تو زندگی هیچکس نمیتونم باشم .
بدون اینکه واسش بدبیاری نیارم ، عمو فرشید بخاطر من سکته کرد
اگه چیزیش میشد چی من نمیتونم خودم رو ببخشم هیچوقت
_ اینطوری نگو تو باعث نشدی هیچ اتفاق بدی بیفته پس به خودت فشار نیار
مگه میشد به خودم فشار نیارم وقتی میدونستم مقصرش خودم بودم !
_ استراحت کن بفکر بچه ی تو شکمت باشه این همه استرس و نگرانی واسه یه زن حامله خوب نیست .
* * * *
_ آهو
خیره به عمو فرشید هنوزم
با دیدنش غمگین میشدم
وقتی متوجه میشدم حالش بد شده بود بخاطر من از خودم بدم میومد وقتی فکر میکردم چقدر بد قضاوتش کرده بودم هیچکس نمیتونست من رو درک کنه
_ جان
_ بچه ی تو شکمت چند ماهش هستش ؟!
_ شش ماه
نفسش رو غمگین بیرون فرستاد :
_ کاش اون شب نرفته بودیم‌مهمونی اون شب باعث شد زندگی همه تغیر کنه
شرمنده شده بودم از خودم بدم میومد ، با بغض و صدایی گرفته شده گفتم :
_ کاش من میمردم همون شب همه چیز تموم میشد


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:33

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_138


اخماش رو تو هم کشید :
_ قرار نشد
از این حرفا بزنی اشتباه کردی پاش وایستا ، به آریان هم‌ میگم
باید بدونه قرار نیست به بچه اش انگ حرومزاده بچسپونن ، اما فعلا آریان نیست هر وقت برگشت
فعلا زنش رو برده مسافرت
بعدش صاف صاف تو چشمهام زل زد انگار میخواست
بفهمه چ عکس العملی نشون میدم یا حالم چجوری میشه اما نمیدونست آریان همون شب که بهم دست درازی کرد
عشقش تو قلبم من کشته شد
_ میخواید ناراحت باشم از اینکه با همسرش رفته مسافرت ؟
عمو فرشید خونسرد گفت ؛
_ نه
_ پس دلیلی نداشت بهم بگید ، یه روزی متوجه واقعیت میشید
عمو فرشید دیگه دوست ندارم باعث ناراحتی شما بشم
هر کاری فکر میکنید درست هستش رو انجام بدید
من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم .
بعدش بلند شدم
با اجازه ای گفتم رفتم سمت حیاط شاید یکم هوای آزاد باعث خوب شدن حال من میشد
_ آهو ببخشید
با شنیدن صدای ساناز سر بلند کردم خیره به چشمهاش شدم پس کار خودش بود
_ نوش دارو بعد مرگ سهراب !
چشمهاش پر از شرمندگی شده بود اما چ فایده شاید اگه نگفته بود
هیچکدوم اینا پیش نیومد من دوباره با عمو فرشید روبرو نمیشدم !
* * * *

دستام از شدت ترس و استرس داشت میلرزید قرار بود آریان بیاد
میترسیدم
از واکنشی که قرار بود نشون بده
وگرنه دیگه هیچ علاقه ای نسبت بهش نداشتم مخصوصا بعد بلایی که سرم آورده بود

_ آهو میخوای برو اتاقت استراحت کن وقتی آریان اومد بهت میگیم

_ باشه

بلند شدم
با قدم های لرزون و خسته به سمت اتاق رفتم حالم بود
نمیتونستم بیشتر منتظر وایستم استراحت بهترین کاری بود
که میشد انجامش داد
آریان میدونستم
هیچ رفتار خوبی از خودش نشون میداده مخصوصا
بعد اون شب میدونستم یه هیولا هستش که خیلی عوضی شده


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:33

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_139



صدای داد و بیداد آریان خونه رو پر کرده بود روی تخت نشسته بودم
دستام رو روی گوشام گذاشته بودم
اما همش بیفایده بود ، قلبم داشت تند تند میزد
میدونستم این شروع قضیه نیست
یهو صدا ها ساکت شد و بعد گذشت چند دقیقه در اتاق باز شد

چشمهام پر از وحشت شد
نفس عمیقی کشیدم و به خودم جرئت دادم سر بلند کردم خیره بهش شدم آریان بود چشمهاش شده بود کاسه ی خون
نگاهش بین شکمم و چشمهام در گردش بود ، بلند شدم ایستادم که یهو به سمتم حمله ور شد
بازوم رو تو دستاش گرفت و سرم داد کشید :
_ با بچه ای ک مال من تو شکمت هستش
کدوم گوری بودی هان
نفسم رفت بچه رو دوست داشت ! کارم زار میشد بچه رو از من میگرفت
_ دستت رو بردار آریان حق نداری اذیتش کنی ، کور که نیستی حامله هستش
صدای عمو فرشید بود حمایتگر همیشگی من کسی
که همیشه تو شرایط سخت پشت من ایستاده بود
_ شما دخالت نکنید
عمو فرشید خودم این قضیه رو حلش میکنم
_ دخالت نکنم تا دختره رو بکشی
سکوت کرده بود
اما مشخص بود حسابی داره جلوی خودش رو میگیره
یهو دستش رو برداشت چند تا نفس عمیق کشید بعدش خطاب به عمو فرشید گفت :
_ الان آرومم اجازه بدید تنها باهاش صحبت کنم
_ اما ...
_ عمو فرشید
نگاهی به صورت رنگ پریده ی من انداخت بعدش آهسته گفت ؛
_ باشه اما اگه اذیتش کنی
با من طرفی آریان میدونی باهات شوخی ندارم
چشمهام پر شده بود
عمو فرشید هر چقدر از دستم عصبانی باشه بازم از من حمایت میکنه
خدا لعنتم کنه
که زود قضاوتش کردم
قلبم داشت تند تند میکوبید
در اتاق که بسته شد
روح از تن من خارج شد ، از تنهایی با آریان وحشت داشتم
همش بخاطر اون شب بود
یه قدم به سمتم اومد که سریع گفتم :
_ جلو نیا همونجا وایستا هر چی میخوای بگی بگو فقط به من نزدیک نشو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:33

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_140

سرجاش ایستاد متعجب داشت به من نگاه میکرد
چند دقیقه که گذشت با شک پرسید :
_ تو از من میترسی ؟
آره ازش میترسیدم
اون هم خیلی زیاد
مخصوصا با بلایی که سر من آورده بود مگه میشد هیچ ترسی نباشه
_ نه
با عصبانیت خندید
_ وقتی از من میترسی گوه خوردی
شش ماه از من قایم کردی حامله ای ، کدوم گوری بودی
با بچه ی من که تو شکمت هستش هان ؟
قلبم داشت تند تند میزد
_ به تو هیچ ارتباطی نداره
_ ببینم
تو از جونت سیر شدی داری زر زر میکنی ، یا نه میخوای من با دستام بکشمت
آریان یه وحشی به تمام معنا بود ، چقدر *** بودم یه زمانی دوستش داشتم !
از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ پیش کدوم بی سر و پایی بودی هان ؟
اشکام روی گونه هام سرازیر شدند
_ یادت نیست اون شب به من دست درازی کردی ،
واسم نقشه چیدی همه از من متنفر باشند ؟ طردم کنند
خوب موفق شدی منم بی سر و صدا رفتم که تو زندگی
شماها نباشم برنگشتم .
من و به زور آوردید
این بچه فقط مال منه
تو سهمی ازش نداری آریان اون شب تو قصدت انتقام بود
اما این بچه وسیله ی انتقام تو نمیشه من بهت همچین اجازه ای نمیدم
_ میکشمت آهو این بچه مال منه پیش منم بزرگ میشه اما تو رو آدمت میکنم
_ تو اجازه نداری
هیچ بلایی سر من بیاری قانون به تو همچین اجازه ای نمیده
_ قانون گوه میخوره به من اجازه نده ، اجازه ی من دست خودمه
بعدش دستش رو به نشونه ی تهدید جلوم قرار گرفت و ادامه داد ؛
_ بابت این مدت که نبودی باید حساب پس بدی فکر نکن
راحت میگذرم از کارت شب یه عاقد میارم عقدت میکنم !
_ من زن تو نمیشم
_ ببینم سرت به تنت اضافه شده ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:33

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_141




_ اینجا چخبره ؟
با شنیدن صدای آریان نازیه
با گریه کاملا مصنوعی که مشخص بود
گفت :
_ این دختره دست روی من بلند کرد ، چرا آوردیش خونه ی خودمون
باید میبردیش یه جا دیگه
بعدش با گریه گذاشت رفت ، آریان با اخمای گره خورده داشت
به من نگاه میکرد
_ مگه بهت نگفتم
حق نداری ناراحتش کنی پس چرا زیاده روی میکنی ؟
خونسرد جوابش رو دادم ؛
_ من کاری بهش نداشتم
اما جوابش حرفاش رو گرفت ، تو و زنت واسه ی من اهمیتی ندارید
بخوام اذیتتون کنم یا تلافی نامردی که در حقم کردید
به سمتم اومد
_ زبونت تو حلقومت
خیلی دراز شده مثل اینکه دوست داری قیچیش کنم واست
_ از تو هر کاری برمیاد آریان
چند ثانیه ساکت بهم نگاه کرد بعدش صداش بلند شد :
_ زود باش راه بیفت ، حق با نازیه بود تو نباید اینجا باشی
وجودت پر از دردسر هست
بعدش خودش راه افتاد منم لباس پوشیدم پشت سرش رفتم
سوار ماشین شدیم
نمیدونستم
کجا میره زیاد نگذشت که ماشین ایستاد ، خطاب بهم گفت :
_ پیاده شو
پیاده شد خودش منم پیاده شدم
با دیدن خونه ی آقاجون رنگ از صورتم پرید
_ چرا من و آوردی اینجا ؟
خیلی مسخره پرسید :
_ چیشد بانو از این کاخ خوشت نمیاد ؟
ببرمت یه کاخ دیگه واسه ی زندگی
با عجز و التماس گفتم :
_ آریان خواهش میکنم
اذیت نکن من نمیتونم اینجا زندگی کنم میفهمی !
با عصبانیت اومد
سمتم بازوم رو تو دستش گرفت
فشاری بهش داد که آخ پر از دردی از دلم بیرون اومد
_ چته چرا زجه میزنی هان یادت نیست
اینجا کجاس جایی که تو زن من شدی
جایی که یه دختر بچه معصوم و پاک بودی
اما ببین به کجا رسیدی
یه نگاه به حال خودت بنداز ، باید همینجا باشی آدم بشی میفهمی .
اشک تو چشمهام جمع شد
_ پشیمون میشی
آریان نباید انقدر سنگدل باشی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_142




_ میدونی کی پشیمون شدم ؟
ساکت شده
فقط داشتم بهش نگاه میکردم که با عصبانیت ادامه داد :
_ همون موقعی
که واسه ی درس خوندن رفتم زن بچه سالم رو تنها گذاشتم

هیچکس مراقبش نبود ... رفت ، وقتی خودم بودم
پاک بودی تو دستای خودم زن شدی
وقتی فقط سیزده سالت بود معصوم بودی عاشقت بودم
اما الان هیچ احساسی نیست جز یه حس بد چندشم میشه نسبت بهت میفهمی .
قلبم به درد اومده بود
با شنیدن حرفاش چرا اینقدر بی رحم شده بود وقتی من دوستش داشتم !
_ خیلی بی رحم شدی آریان
_ تو باعثش شدی
بعدش دستم رو گرفت با خودش کشید ، داخل خونه شدیم ، همشون تو سالن بودند
مامان باباش آقاجون و از شانس بد من زن عمو مریم و لادن عوضی هم بودند
آقاجون با دیدن من اصلا متعجب یا عصبانی نشد انگار میدونست قراره بیام
زن عمو مریم متعجب پرسید :
_ اینجا چیکار میکنید
این چرا شکمش بالا اومده مگه شما طلاق نگرفتید ؟
آریان سرد و خشک خطاب بهش گفت :
_ بچه ی منه !
تو مسائلی که بهت ربطی نداره دخالت نکن
هم تو هم دخترت هشدار میدم
از زن من دوری میکنید وگرنه اینبار آوار میشم روی سر جفتتون
با شنیدن این حرف آریان زن عمو پشت چشمی واسش نازک کرد :
_ وا ما چیکار داریم
به زن دیوونه ی تو نکنه عقلت رو از دست دادی !
_ بسه دیگه
صدای آقاجون بود ، بعدش خیره به ما شد و گفت :
_ خوش اومدید پسرم
_ آهو
از این به بعد پیش شما میمونه
آقاجون امانت هستش دست شما مراقبش باشید
_ باشه پسرم خیالت راحت باشه
مامان آریان زن عمو نسرین نگران از آریان پرسید :
_ پسرم برو نازیه تنهاست فردا میای صحبت میکنیم
سری تکون داد و گذاشت رفت ، چقدر از حرف زن عمو نسرین ناراحت شدم
حالا دیگه عروس جدیدش رو بیشتر دوست داشت واسش عزیز تر بود حق داشت ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_143



خیره به آقاجون شدم و گفتم :
_ اتاق من کدومه ؟
آقاجون
با آرامش جوابم رو داد :
_ همون اتاق قبلی خودت هنوز سرجاش هست دست نخورده مثل قبل
با این حرفش چی رو میخواست
بهم اثبات کنه اصلا متوجهش نمیشدم
و درکش واسم سخت بود ، خواستم برم سمت اتاق که زن عمو نسرین گفت :
_ منم همراهت
میام بیا بریم
یه قدم خواستم بردارم که زن عمو مریم پرسید :
_ شما که طلاق گرفته بودید
چیکار کردی عقدت کرد
چجوری مجبورش کردی
_ دهنت رو ببند
این صدای عصبانی آقاجون بود
با دهن باز شده داشتم
بهش نگاه میکردم مشخص بود خیلی خشمگین شده
_ من ..
_ گمشو از جلوی چشمم تا یه بلایی سرت نیاوردم ، اون شوهر احمقت
تو رو آزاد گذاشته که اینقدر وقیح شدی صبر کن بیاد نشونت میدم حالا گمشو زود باش
لادن به دفاع از مادرش گفت :
_ آقاجون چرا جوشی میشید
خوب حرف بدی که نزد بعدش همه میدونند آریان چقدر نازیه رو دوستش داره یکم عجیب شد
_ به شما دوتا ارتباطی نداره ، زبون تو هم خیلی دراز شده من بلدم
چجوری کوتاهش کنم .

مریم سریع بلند شد
دست دخترش رو گرفت و رفتند ، حیف اسم زن عمو که به این بشه گفت
بعدش به سمت اتاقم رفتم ، زن عمو نسرین پشت سر من داخل شد و پرسید :
_ چیزی لازم نداری ؟
_ نه ممنون دست
شما درد نکنه
اگه هم چیزی لازم داشتم
نمیتونستم بگم بهش چون احساس شرمندگی میکردم .
_ نازیه دختر فهمیده ای هستش خودش به آریان گفت عقدت کنه
تا بچه اسم پدرش تو شناسنامش باشه
با دهن باز شده
به زن عمو نسرین نگاه میکردم چ راحت داشت دروغ میگفت
آریان همون روز که عمو فرشید بهش گفت اومد خونه داد و بیداد بعدش تهدیدم کرد
عقد بشیم پس چرا داشت اینقدر راحت دروغ میگفت
_ اینا چ ارتباطی به من داره ؟
لبخندی زد
_ فقط خواستم بهت بگم تا نگران چیزی نباشی .
_ نیستم ، شب بخیر
رسما بهش گفتم
برو بیرون شب بخیری و گفت از اتاق خارج شد .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_144


همه بفکر خودشون بودند
حتی زن عمو نسرین چقدر راحت دروغ میگفت با سوزوندن دل من چی قرار بود
بهش برسه واقعا فکر میکرد
قراره من زندگی پسرش رو داغون کنم همچین چیزی غیر ممکن بود
من هیچ علاقه ای به آریان نداشتم عشق ما تموم شده بود !
هیچ حرمت و احترامی بین ما نبود
بلند شدم
لباس عوض کردم گوشه ی تخت دراز کشیدم حسابی دلم گرفته بود

اما انگار اصلا چاره ای نبود
باید عادت میکردم به اتفاق هایی که رخ داده بود
* * *

_ بچه که بدنیا بیاد نازیه واسش مادر خوبی میشه
مطمئن باش با خیال راحت میتونی بری به زندگیت برسی
تو هم که این بچه رو نمیخوای پس ...
وسط حرفش پریدم :
_ کی گفته من بچه ی خودم رو نمیخوام و قراره نازیه
واسش مادری کنه هان ؟
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ مگه غیر اینه ؟
_ آره من زن عقد کرده ی آریان شدم
تا تو شناسنامه ی بچم یه اسم باشه
تا بخاطر لجبازی من اتفاقی واسه ی عمو فرشید
نیفته من هیچ عشقی نسبت به پسر شما ندارم حتی بهتره بگیم
هیچ احساسی
من بچم رو نمیدم دست کسی خودم بزرگش میکنم
شما نیاز نیست بیخود واسه ی خودتون خیال بافی کنید .
_ اما ...
_ مامان
صدای آریان بود پس اومده بود اصلا نمیدونستم شنیده یا نه
ولی ذره ای مهم نبود
زن عمو نسرین با لبخند بلند شد و
گفت :
_ خوش اومدی پسرم پس نازیه کجاست ؟
_ تو حیاط با ثنا هستند برو پیششون
_ باشه
بلند شدم
برم اتاقم خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت
وایستادم تو چشمهاش زل زدم که پرسید :
_ چی داشتی به مامانم میگفتی ؟
_ واقعیت
یه چیزی گفت جوابش رو گرفت تو هم شنیدی پس بهتره فراموش نکنی .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_145

نگاهش خیلی عجیب بود ،
میترسیدم از نگاهش یه چیزی داخلش بود که اصلا درک نمیکردم
شاید هم نمیخواستم بفهمم هنوز مات و مبهوت سرجام ایستاده بودم که صدای نازیه اومد ؛
_ آریان
آریان با شنیدن صدای نازیه بازوی من رو ول کرد به سمتش چرخید
_ جان
لبخند پر از حرصی زد :
_ بیا ثنا رو بگیر
حسابی خرابکاری کرده
منظورش به من و آریان بود اما چقدر خوش خیال بود فکر میکرد
احساسی بین ما هست وقتی آریان تو چشمهاش تنها نفرت پر شده بود
راه افتادم آریان هم رفته بود حیاط پیش دخترش ، نازیه خطاب به من گفت :
_ چیشد با دیدن من داری فرار میکنی ؟
خونسرد گفتم :
_ کی باشی بخوام فرار کنم !
فقط خوشم نمیاد جایی که شما هستید باشم پس دنبال دردسر نگرد
و شر به پا نکن سرت به کار خودت باشه
با عصبانیت خندید
_ کسی که باید سرش به کار خودش باشه تو هستی
نه من پس حدت رو بدون
دستام مشت شد از شدت عصبانیت حسابی اعصابم خورد شده بود
_ تو یه آدم بیکار هستی
منم وقتم رو باهات تلف نمیکنم
خواستم قدم بردارم که با خشم غرید :
_ از شوهرم دور باش
سری با تاسف واسش تکون دادم :
_ من مثل تو نیستم !
_ اگه مثل من نبودی پس بچه ی تو شکمت چیه ؟
اونم از یه مرد متاهل
به سمتش رفتم حالا روبروش ایستاده بودم خیلی سرد و خشک گفتم :
_ یه نفر عکسای من و شوهرت فوتشاپ کرده فرستاده واسه ی تو ، تو هم شوهرت رو آتیشی کردی
فرستادی سمت من شوهرت همون شب بهم دست درازی کرد
بعدش یه نقشه خیلی قشنگ چید جوری ک به همه نشون داد من تحریکش کردم که رابطه ای باشه
خیلی کنجکاوم بفهمم کی پشت این قضیه هستش !.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:02

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_146




رنگ از صورتش پرید :
_ کی میخواستی پشت این قضیه باشه خوب مشخصه نقش اصلیش تویی !.
_ این لرزش
صدات صورت رنگ پریده ات بخاطر چیه خیلی واسم عجیبه
_ بسه کاری کردی شوهرم
.... بشه بیاد سمتت همش نقشه ی خودت بوده
حالا دست پیش گرفتی اما هیچکس باورت نمیکنه
نیشخندی حواله اش کردم :
_ منم نمیخوام کسی باورم کنه
پس انقدر واسه ی خودت خیال بافی نکن الانم بهتره بری
به دختر سیاه سوختت برسی که هیچ شباهبتی به آریان نداره
_ منظورت چیه ؟
_ باید منظوری داشته باشم !
_ تو ...
بیخیال از کنارش رد شدم
این زن عجیب حالم رو بهم میزد
اصلا احساس خوبی بهم نمیداد ، نه اینکه زن آریان باشه
بهش حسادت کنم اصلا همچین چیزی نبود یه چیزی تو وجودش بود
که باعث میشد ازش دوری کنم این خیلی خطرناک شده بود مخصوصا واسه ی من !
* * * *
متعجب شدم
آقاجون در اتاق من اومده بود خیره بهش شدم و گفتم :
_ چیزی شده ؟
_ وقت شام هست
چرا تو اتاقت موندی ؟
بیشتر از قبل متعجب شدم یعنی حال من انقدر واسش مهم شده بود
_ بهتره من تو اتاقم شامم رو بخورم دوست ندارم پایین ناخوشی پیش بیاد
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ هر کسی
بخواد ناخوشی درست کنه میزاره میره ، بیا با هم بریم
نمیتونستم باهاش مخالفت کنم هم کمی خوشحال شده بودم
از توجه آقاجون نسبت به خودم خیلی وقت بود
با من همچین رفتار خوبی نداشت
به سمت پایین رفتیم همراهش ، زن عمو نسرین با دیدن ما متعجب شده بود
سر میز شام نشستیم که نازیه صداش بلند شد ؛
_ فکر میکردم امشب قراره خانوادگی شام بخوریم اما مثل اینکه ...
آقاجون خیلی سرد
و خشک جوابش رو داد :
_ دخترجون شر به پا نکن همه اعضای خانواده هستند هیچکس غریبه نیست

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_147


به سختی لبخندی زد :
_ من منظور بدی نداشتم
فقط میخواستم تنها باشیم هیچکس نباشه
_ بزار خیالت رو راحت کنم
دخترجون اگه منظورت آهو هستش
اون نوه ی عزیز منه
و جاش همینجاست درضمن بچه ی آریان تو شکمش هستش پس جای بحثی نیست .
با بغض کاملا مصنوعی گفت :
_ من منظور بدی نداشتم
درسته نوه ی شما هستش اما هووی من میشه من ...
ساکت شد و الکی دستی به چشمش کشید که آقاجون هم خیلی خونسرد جوابش رو داد :
_ وقتی آهو همچنان زن آریان بود
تو هم بهش خیانت کردی فراموشت شده ؟
_ چی ؟
_ مگه غیر اینه
از جاش بلند شد
_ اگه رفتی دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی سر میز من شنیدی ؟
نازیه خیره به آریان بود تا چیزی بگه اما آریان کاملا خونسرد مشغول خوردن شده بود
_ آریان قصد نداری چیزی بهش بگی ؟!
_ چی باید بهش بگم بشین سرجات نازیه
نازیه وا رفته سرجاش نشست
دیگه هیچکس چیزی نگفت
اما من خوشحال شده بودم چون ضایع شده بود
نمیدونست آقاجون اصلا واسش مهم نیست
آریان هم عجیب بود
پشتش درنیومد اگه میخواست میتونست جواب آقاجون رو بده
بیخیال به من ربطی نداره
بعد شام تو نشیمن نشستیم آقاجون خواست منم باشم .
_ بعد بدنیا اومدن بچه قراره مال ما باشه ، آریان تو بهش گفتی ؟
داشت درمورد بچه ی من صحبت میکرد !
_ نازیه تو ک خودت یه دختر داری
پس چرا گیر دادی

به بچه ی تو شکم من واسه ی چی دوست داری بزرگش کنی
واسش مادری کنی مگه من مردم ؟!
_ آریان قراره طلاقت بده
_ مگه من گفتم قرار نیست طلاقم بده ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_148

نفس عمیقی کشید و ادامه داد ؛
_ وقتی طلاقت بده
بچش رو میخواد خودش بزرگ کنه پس منم به عنوان مادرش ...
بین حرفش پریدم ؛
_ تو میتونی واسه ی بچه خودت مادری کنی نه بچه ی من
همچین اجازه ای نمیدم !
آقاجون رو به آریان گفت :
_ به زنت بگو
دنبال جنجال درست کردن نباشه
آریان بلند شد
_ وقتش شده ما بریم آقاجون صبح یه جلسه مهم دارم
آقاجون سری تکون داد ، نازیه هم بلند شد رفت دخترشون رو بیاره سرم پایین بود
هیچ نگاهی به آریان نمیکردم چون دیگه واسم یه غریبه بود
احساس میکردم همه ی اون عشقی که نسبت بهش داشتم یه شبه تموم شده بود
بعد رفتنشون زن عمو نسرین خطاب به من گفت :
_ نمیشد سر به سر نازیه نزاری
میخواستیم امشب دور هم باشیم اما بخاطر تو خراب شد
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم بخاطر من خراب شد یا بخاطر حرفای عروسش !
بلند شدم برم سمت اتاقم چون صحبت کردن باهاش وقت تلف کردن بود
راه افتادم سمت اتاقم
همین که داخل شدم در رو بستم احساس تنهایی میکردم خیلی زیاد
انگار هیچکس وجود نداشت
پیشم باشه یا دوستم داشته باشه
جای یه چیزی تو قلبم خالی بود خیلی زیاد
* * * *
تو حیاط طبق گفته ی دکتر داشتم پیاده روی میکردم که صدای سیامک اومد :
_ سلام آهو خوبی
به سمتش برگشتم برعکس بقیه خیلی آروم و متین بود ، لبخندی بهش زدم ؛
_ سلام ممنون سیامک
تک خنده ای کرد :
_ اینجا چیزی لازم نداری ؟
_ نه دستت درد نکنه
بعدش مشغول صحبت باهاش شدم
از حال عمو فرشید پرسیدم
یهو احساس کردم یه چیزی به شکمم کوبیده شد ، ایستادم که سیامک نگران گفت :
_ چیشد آهو خوبی ؟
_ انگاری یکی داره تو شکمم لگد میزنه
دوباره تکرار شد
دست روش گذاشتم
آره انگاری بچه داشت لگد میزد لبخند شادی روی لبم نشست بدون اینکه بفهمم دست سیامک رو گرفتم روی شکمم گذاشتم و خطاب بهش گفتم :
_ ببین چ شیرین لگد میزنه
لبخندی روی لب سیامک نشسته بود
_ آره حسابی شیطونه
بچه انگاری داره فوتبال میکنه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_149
_ چخبره اونجا ؟
با شنیدن صدای آریان سیامک دستش رو برداشت به سمتش برگشت و گفت :
_ سلام پسر عمو
آریان فقط سری تکون داد و منتظر بهش خیره بود که سیامک خودش متوجه شد و ادامه داد :
_ بچه تو شکم آهو لگد زد خوشحال شده بود ، دوست داشته منم ببینم ، من برم پیش بقیه فعلا
بعدش گذاشت رفت ، این تعصب آریان داشت من و میکشت اصلا نمیفهمیدم چرا داشت همچین رفتار میکرد قصد داشت به چی برسه اصلا
_ آهو
_ بله
_ تو زن منی میدونستی ؟
متعجب شدم اما با تکون داد سر جوابش رو دادم که با خشونت خاصی من رو به سمت خودش کشید
_ پس کی بهت گفته دست یه پسر غریبه رو بزاری رو شکمت تا لگد زدن بچه ی من رو حس کنه هوم ؟
گیج گفتم :
_ سیامک که غریبه نیست پسر عموی منه چرا داری اینطوری میگی ؟
با عصبانیت خندید ؛
_ دوست داری من یه بلایی سر تو بیارم همچین میکنی آره ؟!
_ نه
گوشه ی لبش کج شد :
_ کاملا مشخصه  ، دیگه دوست ندارم دست هیچ مردی بهت بخوره تاکید میکنم هیچ مردی چون من شوهرت هستم و دوست نداره دست یه مرد روی شکم همسرش باشه
احساس کردم صورتم از شدت خجالت سرخ شد ، یجورایی هم حق داشت پس نباید این بحث رو کش میدادم ، سعی کردم ازش فاصله بگیرم اما اجازه نداد
با صدایی آهسته گفتم :
_ ببخشید من خوشحال شدم خیلی نمیدونستم دارم چیکار میکنم وقتی بچه لگد زد تنها کسی که پیشم بود سیامک بود من نمیدونستم دارم چیکار کنم شرمنده واقعا
اخماش کمی باز شد از من فاصله گرفت دستش رو روی شکمم گذاشت
_ چرا لگد نمیزنه پس ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_150
خوب من نمیدونم یهویی شد
دوباره دستش رو گذاشت روی شکمم و با حرص گفت :
_ پدر سگ وقتی پدرت اینجاست لگد نمیزنی منم میخوام حست کنم
با شنیدن حرف های پر از حرصش حسابی خندم گرفته بود ببین چجوری داشت صحبت میکرد
_ آهو
_ بله
_ دیگه نبینم از شوق و ذوق همچین کار هایی انجام بدی شنیدی !؟
_ آره
_ راه بیفت داخل هوا سرده بیرون اصلا بگو ببینم واسه ی چی اومدی تو حیاط کله صبح ؟
با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم رسما داشت سر من غرغر میکرد
_ کجا کله ی صبح هستش آریان الان ظهر شده وقت نهار هستش کم کم ، بعدش دکتر بهم گفته باید پیاده روی کنم کم کم الان بچه شش ماه هستش زیاد نمونده میره تو هفت نمیشه که یه جا بشینم همش بخورم .
دستی داخل موهاش کشید و گفت :
_ باشه واسه ی امروز کافیه برو داخل
میدونستم بابد برم داخل استراحت کنم پس باهاش مخالفت نکردم فقط سری واسش تکون دادم با قدم های کوتاه به سمت داخل رفتم ...
_ آریان
_ بله
_ من یه سئوال ازت داشتم !
سرجاش وایستاد سئوالی و منتظر داشت بهم نگاه میکرد
_ میشنوم بگو
نمیدونستم پرسیدنش درسته اما باید میفهمیدم همچین نقشه ای تو ذهنش بوده یا نه
_ تو میخوای بچم رو از من بگیری ؟
_ بهش فکر نکردم
با حرص گفتم :
_ پس میخوای بهش فکر کنی ؟
_ من همچین چیزی گفتم ؟
_ قصدت همینه
گوشه ی لبش کج شد ؛
_ ببینم چی میشه پس سعی کن دختر خوبی باشی .
حسابی داشتم حرص و جوش میخورم چجوری میتونست همچین کاری باهام بکنه
_ من اجازه نمیدم از من بگیریش آریان
_ قصدش گرفتن بچه رو فعلا ندارم البته اگه دختر خوبی باشی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄

1400/11/03 20:03

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_151


میترسیدم خیلی زیاد از آینده نامعلومی که پیش روم بود
و قرار نبود چ اتفاقی واسم بیفته
_ آهو
به سمت آریان برگشتم
و با صدایی که بشدت گرفته و خش دار شده بود گفتم :
_ بله
_ فعلا به هیچ چیزی جز سلامتی
بچه فکر نکن دوست دارم بچم سالم باشه
بعدش جلوتر از من راه افتاد ، دستی روی شکمم کشیدم و تلخندی زدم :
_ بابات خیلی دوستت داره کوچولو
آریان دوستش داشت
برعکس تصوراتی که من داشتم
فکر میکردم نخوادش اما بعد اون شب حرفای نازیه داشت مخم رو میخورد
میدونستم آریان دوستش داره بهش احترام میزاره
پس اگه اینکارو انجام میداد
بی شک زندگی من جهنم میشد
چجوری میتونستم طاقت بیارم
کاش بشه
داخل خونه شدم
سعی داشتم افکار منفی که تو ذهنم جولون میداد رو پس بزنم
سر میز نهار نشسته بودیم امروز سیامک هم مهمون ما بود ، آقاجون پرسید
_ عروسی ساناز و سیاوش کی هستش حالا ؟
_ دو هفته دیگه قرار شد بشه
دارند وسیله میخرن آماده میشن
درسته ساناز در حق من بد کرد ولی من واسش خوشحال شدم
چون لیاقت خوشبختی رو داشت
_ سیامک
خیره به آریان شد
_ جانم داداش !
این داداش گفتن هزار تا معنی داشت پشتش انگار ، آریان چند ثانیه کوتاه تو چشمهاش خیره شد
بعدش تک سرفه ای کرد و گفت :
_ عمو فرشید دوباره میره ؟
سیامک خندید
_ تو که بیشتر ازش خبر داری
میدونی قراره بره اینجا موندگار نیستند
دستام رو مشت کردم
دوست نداشتم کسی لرزش دستام رو ببینه عمو فرشید با اینکه مشخص نمیکرد اما همیشه هوام رو داشته و من بی خبر از همه جا فکر میکردم فراموشم کرده
حالا داشت میرفت کاش میموند شاید بدنیا اومدن
بچه ی من میشد
میخواستم بچم زبون باز کرد بهش بگه بابا چون در حقم پدری کرده بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_152



دیگه میل به خوردن نهار رو از دست داده بودم ، بلند شدم
رفتم سمت اتاقم غمگین تو رو صندلی تو بالکن نشسته بودم
و به بیرون خیره شده بودم قلبم حسابی داشت تند تند میزد
مگه میشد فراموش کنم
چه اتفاق هایی واسم افتاده بود ، صدای باز شدن در اتاق اومد
میدونستم
آریان چون تنها کسی بود ک بدون در زدن وارد میشد
_ چیشده اینجا زانوی غم به بغل گرفتی ؟
خیره بهش شدم و گفتم :
_ تو میدونستی
عمو فرشید قصد داره بره ؟
اومد روبروم نشست و گفت :
_ از اولش هم نیومده بود موندگار بشه فقط واسه ی یه مدت کوتاه اومده بود
چشمهام پر شد بغض کرده بودم
خیلی بد بود دوست نداشتم جایی بره
_ الان میخوای گریه کنی چشمهای درشتت اینطوری پر اشک شده *** ؟
همین حرفش باعث شد بغضم شکسته بشه ، با گریه رو بهش توپیدم :
_ *** هم خودت هستی ن من
خنده اش گرفته بود
_ الان واسه ی چی داری گریه میکنی ؟
واسه ی رفتن عمو فرشید یا چون بهت گفتم *** ؟!
_ اگه عمو فرشید بره من خیلی تنها میشم ، همینطوریش داری
اذیتم میکنی وای ب حال روزی ک عمو فرشید هم نباشه
ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد چیزی نگفت گذاشت گریه کنم آروم بشم !
وقتی آرومتر شدم ادامه داد :
_ وقتی پا روی دمم نزاری منم سگ نمیشم پاچت و بگیرم
پس  گریه رو بزار کنار
اصلا نمیشد گریه کردن رو گذاشت کنار
وقتی حال قلبم اصلا خوب نبود
_ تو خودت همیشه ی خدا سگ هستی
میخوای باچه بگیری
من چیکار به تو دارم اصن
_ زبون نیست
که نیش مار هستش ، ببین آدم رو عصبانی میکنی بعدش مظلوم نمایی

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_153



به سختی بلند شدم شکمم داشت
درد میکرد بچه انگار بیقراری میکرد
آریان هم بلند شد
اومد سمتم بازوم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ به من نگاه کن
ببینم چت شد یهو
به سختی گفتم :
_ درد دارم آریان
میشه بهم کمک کنی دراز بکشم بچه انگار داره بیقراری میکنه
چند دقیقه ک گذشت دستم رو تو دستش گرفت و تو چشمهام زل زد
_ باشه بیا دراز بکش
بعدش بهم کمک کرد
روی تخت دراز کشیدم ، آریان با صدایی خش دار شده پرسید :
_ درد داری ؟
_ نمیدونم
بچه داره لگد میزنه انگاری
آریان اومد
تخت رو دور زد اومد کنارم خوابید و دستش رو زیر سرم گذاشت
منم نفس عمیقی کشیدم بوی خوبی میداد بدنش خیلی زیاد
دستش رو روی شکمم گذاشت یهو همون موقع بچه لگد محکمی زد
لبخندی روی لبش نشست :
_ پدر سوخته رو ببین وجود پدرش رو احساس کرد
لبخندی روی لبم نشست
انگار بچه هم متوجه اومدن پدرش شده بود یهو لگد محکمی خورد ک نفسم رفت
_ آخ
آریان دستش رو روی شکمم نوازش وار کشید و پچ زد :
_ آروم باش ***
مادرت رو اذیت نکن
اشک تو چشمهام جمع شد با بغض گفتم :
_ اینم من و دوست نداره
آریان سرم رو به سمت خودش چرخوند و گفت :
_ حسودیت شد توله
چشم غره ای به سمتش رفتم :
_ نه
_ بگیر بخواب
تا باز این توله شروع نکرده
به لگد انداختن دردت بگیره ، انقدر هم گریه زاری نکن تلف میشی ، میشنوی چی میگم بهت
_ آره
بعدش چشمهام رو بستم
حتی شده واسه ی چند دقیقه آروم بخوابم ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_155
وقتی بیدار شدم
آریان هم چشمهاش باز بود داشت خیره خیره به من نگاه میکرد
اسمم رو صدا زد :
_ آهو
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ من باید برم
شب شده پاشو بیا پایین نهار بخور
اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو
_ چیزی لازم ندارم
_ من شوهرت هستم
نه یه غریبه پس همیشه این رو بخاطر داشته باش
سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم میفهمیدم چی داره میگه
بعدش بلند شد
منم سرجام نشستم به سختی بلند شدم ، آریان لباسش رو مرتب کرد
خواست بره که یهو بیقرار شدم به سمتش رفتم لباسش رو دست گرفتم و بو کشیدم چشمهام با آرامش روی هم افتاد
آریان متعجب گفت :
_ داری چیکار میکنی ؟
لب گزیدم :
_ میشه پیراهنت رو بدی من ؟!
_ چی میگی خودم لخت برم
خونه نکنه زده به سرت حاملگی بهت فشار میاره
چونم لرزید
_ من پیراهنت رو میخوام
اخماش رو تو هم کشید :
_ نمیشه عین بچه آدم برو بگیر بخواب من و سگ نکن دم رفتنی
بعدش از اتاق خارج شد ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:04

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_156

بلاخره آریان اومد
پیراهنش رو به سمتم گرفت
از دستش با شادی گرفتم
انگار بزرگترین آرزویی
که داشته باشم
رو بهم داده بودند نفس عمیقی کشیدم که صدای زن عمو نسرین بلند شد :
_ جلوی نازیه این شکلی رفتار نکنی ناراحت بشه  !
همه ساکت شدند
یهو عمو خطاب بهش گفت :
_ نسرین
_ خوب باید بهش بگم
شاید همین رفتار رو نشون داد نازیه ناراحت شد
_ شما نگران نباشید
زن عمو من کاری نمیکنم کسی ناراحت بشه من مثل شما نیستم
رسما بهش گفتم
تو با حرفات خیلی راحت بقیه رو اذیت میکنی
اما من اون شکلی نیستم حرفامم همش حقیقت کامل بود
صدای آقاجون بلند شد :
_ این بحث های الکی رو هی کش ندید مخصوصا تو نسرین دیگه شورش رو درنیار
_ آقاجون
_ رک و راست حرف میزنم
پس گوش بده .
زن عمو نسرین بدجنس شده بود ، حداقل برای من این شکلی شده بود
آریان خواست بره که زن عمو نسرین پرسید :
_ کجا پسرم ؟
_ باید برم خونه نازیه نگران میشه
زن عمو نسرین چشمهاش چراغونی شد بلند شد تا آریان رو همراهیش کنه
_ عمو هوشنگ
خیره به من شد و گفت :
_ جان
_ شما مطمئن هستید
نازیه زن آریان هستش ؟
متعجب جواب داد :
_ آره چطور
لبخند دندون نمایی بهش زدم ؛
_ من فکر کردم زن نسرین هستش بس که نسرین از اول صبح همش اسم نازیه رو میاره
عمو قهقه ای زد
_ از دست تو شیطون بلا
میدونستم
قصد نسرین ناراحت کردن من بود
حتی دیگه دوست نداشتم
بهش بگم زن عمو
مثل مریم و لادن از چشمم افتاده بود دیگه حتی از صحبت کردن باهاش هم بیزار شده بودم ، نگاهم به عمو فرشید افتاد
ک داشت خیره خیره بهم نگاه میکرد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_157


مظلوم خیره بهش شده بودم
که اخماش بشدت تو هم کشید و گفت :
_ ببینم
چی میخوای داری اون شکلی به من نگاه میکنی راستش رو بگو !؟
لب برچیدم :
_ میشه من بغلت کنم آریان
چشمهاش گرد شد ، آقاجون و سیاوش همینطور عمو فرشید نشسته بودند
فکر نمیکرد انقدر بی حیا باشم
جلوی بقیه بهش بگم
ولی دست خودم نبود
ویارم افتاده بود به آریان دوست داشتم بچسپم بهش
_ نه
اشک تو چشمهام جمع شد
خیلی دل نازک شده بودم.
تو این دورانی که داشتم .
با گریه گفتم :
_ چرا سر من داد میزنی
مگه چیکارت کردم من این شکلی باهام رفتار میکنی ؟
سری با تاسف تکون داد و گفت :
_ بسه
انقدر اراجیف نگو پاشو برو تو اتاقت زود باش چشمم بهت نیفته
با شنیدن این حرفاش اشکام بیشتر شدت گرفت ، عمو فرشید خودش بلند شد
دستش رو روی شونم انداخت :
_ هیس گریه نکن
_ عمو میبینی چقدر باهام بد رفتاری میکنه
کم مونده من و کتک بزنه مگه چی خواستم ازش
_ ولش کن آدم نیست پسره ی *** لیاقت نداره
_ عمو
_ چیه سر زن حامله عصبانی میشن میبینی ک ویارش افتاده به تو
_ گوه تو همچین ویاری که شرم و حیا رو ازش گرفته ببین فسقل بچه چی میگه
از عمو فرشید جدا شدم با فین فین گفتم :
_ من که چیزی نگفتم
فقط خواستم بغلم کنی مگه شوهرم نیستی ، باشه دیگه بغل تو نمیام میرم بغل بقیه ...
یهو با عصبانیت به سمتم اومد
بدون توجه به بقیه با خشونت من رو به آغوش کشید
_ گوه میخوره کسی ک تو رو بغل کنه ، بغل میخوای بیا اینم بغل
نفس عمیقی کشیدم
گریم بند اومده بود
لبخند پر از ذوقی روی لبم نشسته بود
صدای پر از تاسف آقاجون اومد :
_ این پسر اصلا نمیدونه
چجوری باید با زنش رفتار کنه .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_158


ویارم افتاده بود
به آریان تا میومد بغلش میکردم
پیراهنش رو میگرفتم
حالا خودش هم متوجه شده بود
چون یه دست پیراهن اضافه هم دستش بود وقتی میومد
دست خودم نبود دوست داشتم همش بچسپم بهش و آغوشش بهم آرامش میداد
_ آهو
با شنیدن صدای آقاجون
از افکارم خارج شدم خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله آقاجون
_ امشب قراره بریم مهمونی
خونه ی میلادی
متعجب شدم
میلادی کیه کمی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد میشناختمش میدونستم کیه
_ آره میشناسمش
حالا یادم اومد خوب چیشده چرا مهمونی داده ؟
_ دوست داشت دوتا خانواده یه دیداری داشته باشیم از طرفی آشنا هم هستش
_ آشنا ؟
_ دایی نازیه میشه
چشمهام گرد شد
اگه دایی نازیه میشد پس چرا میگفتند اوضاع مالی نازیه خوب نبود
تو شرکت آریان داشته کار میکرده ، چیزی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم که آقاجون گفت :
_ چون پدر نازیه معتاد بوده و مادرش بعد ازدواج با اون طرد میشه
_ آها ، خوب چرا حالا درباره ی مهمونی به من دارید میگید ، من که قرار نیست بیام
_ اتفاقا تو هم باید باشی .
صدای زن عمو نسرین اومد ؛
_ آقاجون
کجا بیاد با این شکم بالا اومده
و اون ویار عجیبش که همش باید بچسپه به آریان نازیه جلوی خانواده اش اذیت میشه
آقاجون جوابش رو داد ؛
_ کسی از تو نظز خواست ؟
جا خورد
_ نه اما ...

_ پس وقتی سئوالی ازت نپرسیدم
بیخود نپر وسط جواب بده
شب آهو هم با ما میاد
حالا بهتره بری
از جلوی چشمم
اصلا حوصله ندارم باهات بحث کنم بس که همش دنبال خاله زنک بازی هستی .
آقاجون خیلی خوب جوابش رو داده بود واسه ی همین خوشحال شده بودم .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_159

به سمت خونه ی آقامیلادی رفتیم
حسابی استرس داشتم ، میدونستم شب خوبی واسه ی من نمیشه مخصوصا
که زن آقای میلادی همینطوریش به خون من تشنه بود
حتی دلیلش رو هم نمیدونستم چیه !
با ایستادن ماشین پیاده شدیم ، زن عمو نسرین اومد کنارم وایستاد و گفت ؛
_ بهتره حواست جمع باشه
آبروی ما رو نبری و باعث نشی عروسم اذیت بشی
عصبانی شدم
از دستش حق نداشت هر چی به دهنش میاد رو بگه
_ شما نیاز نیست
اصلا به فکر من باشید بهتره یه فکری به حال خودتون بکنید ، همین که از من دور باشید کافیه
بعدش با غیض ازش رو برگردوندم و به سمت خونه راه افتادم
حسابی استرس داشتم !
دستام بشدت داشت میلرزید
اینم شده بود
یه جونور ک بره رو اعصاب من با این رفتار زشتی ک داشت
_ آهو
به سمت آقاجون برگشتم :
_ جان
_ بیا پیش من وایستا
_ چشم
رفتم پیشش ایستادم دستم رو تو دستش گرفت ، نگاهش بهم افتاد
_ دستات چرا انقدر سرد شده ؟
_ نمیدونم
_ میترسی ؟
_ نه
نمیترسیدم ولی استرس مثل خوره افتاده بود به جون من و دست بردار نبود
_ نیاز نیست استرس به خودت راه بدی
وقتی من پیشت هستم
قرار نیست اجازه بدم کسی اذیتت کنه
یا مثل قبلا تنهات بزارم
تو نوه ی من یادگار پسرم هستی ، هر اشتباهی هم داشته باشی واسه ی من عزیزی .
اشک تو چشمهام جمع شده بود
حرفاش خیلی خوب بود
اما باعث میشد اشک من دربیاد
_ خوبه که پیشتم هستید آقاجون

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_160

خیلی خصمانه و بد داشت به من نگاه میکرد انگار قصد داشت
یه بلایی سر من بیاره
نازیه اگه جاش بود
بلند میشد سر من رو از تنم جدا میکرد این از چشمهاش مشخص بود
_ نازیه چیزی شده اون شکلی داری به من نگاه میکنی مشکلی پیش اومده ؟
به خودم جرئت دادم پرسیدم چون داشتم اذیت میشدم
از سنگینی نگاهش ک هیچ حس خوبی نداشت ، به سختی لبخندی زد
_ نه چیزی نشده
زن آقای میلادی تهمینه خیره به من شد ، اشاره ای ب شکمم کرد
_ پدر بچت کجاست پس ؟
جا خوردم نوع پرسیدنش خیلی زشت و زننده بود بقیه هم متوجهش شدند
آقای میلادی چشم غره ای به سمتش رفت
ولی این زن بی شرم تر از این حرفا بود
آریان با صدایی خش دار شده جوابش رو داد :
_ پدرش منم !
یه تای ابروش بالا پرید :
_ پدرش تویی ؟!
_ آره
_ چجوری میشه یعنی مگه نازیه تو نیست هستش ، اینم زن سابقت هست که طلاقش دادی پس ...
آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ اینا مسائلی هستند
ک هیچ ربطی به شما نداره پس اگه دخالت نکنید خیلی خوب میشه
چشمهاش برق بدی زد مشخص بود عصبانی شده
اما داره جلوی خودش رو میگیره
آقای میلادی بحث رو عوض کرد اما من حسابی ناراحت شده بودم از اولش اومدن من اشتباه بود
_ پس ثنا کجاست ؟
_ خوابید
دخترش هیچ شباهتی به آریان نداشت سیاه سوخته بود ، نمیشد جلوی آریان گفت چون حساس بود
روی دخترش میدونستم چقدر دوستش داره و همینم باعث حسادت من میشد
آریان با صدایی خش دار شده پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
میدونستم نگران بچه هستش وگرنه حال من اصلا واسش مهم نبود
داشتم اذیت میشدم
کاش میشد بریم ، کاش اصلا آقاجون اصرار نمیکرد باهاش بیام
ولی خاطره ی خوبی هم از تنهایی نداشتم یجور فوبیا شده بود
انگار بعد بلایی که آریان سر من آورد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:05

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_161


دوست داشتم هر چ زودتر از این خونه فرار کنم حرفاش همش نیش دار و تلخ شده بود
دست خودش نبود انگار واسش یه عادت شده بود اصلا نمیدونستم چرا داره باهام این شکلی برخورد میشه ولی سخت بود شاید خیلی زیاد
_ آهو
به سمت آقاجون برگشتم و گفتم :
_ جان
_ خسته شدی ؟
_ آره
آقاجون بلند شد و گفت ؛
_ واسه امشب ممنون محمد
بعدش با آقای میلادی دست داد ، ک بهش اصرار کرد بیشتر بمونیم اما قبول نکرد
_ آقاجون کاش این و با خودمون نمیاوردیم تو خونه میموند بهتر میشد
این صدای زن عمو نسرین بود ، آقاجون انگار اصلا حرفش رو نشنیده دستش رو پشت کمرم گذاشت
_ برو دخترم
دخترم گفتنش بهم حس خوبی میداد انگاری واسش با ارزش و مهم هستم !
_ ممنون ک هستید
* * *
_ دیشب نباید میومد
صدای زن دایی نسرین بود ، عمو هوشنگ بهش داشت تشر میزد :
_ بس کن زن میخوای شر درست کنی از دیشب داری غر غر میکنی آهو زن آریان
نیشخندی زد :
_ زن پسر من نیست یه موقتی اجباری هستش بچه ک بدنیا بیاد آریان ازت میگرتش بعدش میندازتش بیرون حتی آقاجون هم سر بچه رفتارش باهاش نرم شده
نگاهم به عمو هوشنگ افتاد ک سرش رو با تاسف داشت تکون میداد
_ روت میشه داری همچین حرفایی میزنی انگار اصلا نمیشناسمت
_ چرا باید روم نشه !؟
_ واقعا نمیدونم چی باید بهت بگم خدا به من صبر بده فقط .
دستم روی شکمم گذاشتم من اجازه نمیدادم هیچکس بچم رو از من بگیره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:06