✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_136
متعجب به مسیر رفتنش خیره شده بودم ، زن عمو معصومه اسمم رو صدا زد :
_ آهو
به سمتش برگشتم
چشمهاش مثل همیشه مهربون بود .
برعکس کسایی که نسبت به من پر خشم بودند
_ جان
اومد سمتم من رو تو آغوش کشید و گفت :
_ دلم واست تنگ شده بود
دختره ی دیوونه چرا یهو گذاشتی رفتی هان ؟
با چشمهای پر شده خیره بهش شدم و گفتم :
_ مجبور شدم زن عمو معصومه
صدای سیاوش بلند شد :
_ آره مجبور شد بره
با گندی که زده بود ، مگه آبرویی واسه ی خودش گذاشته بود
سیامک بهش تشر زد :
_ سیاوش خفه شو
با عصبانیت خندید
_ انقدر ازش دفاع نکنید
همین باعث شد بابا کارش به بیمارستان بکشه و سکته کنه اگه این دفعه بابا چیزیش شد با دستای خودم میکشمش
بعدش گذاشت رفت ، ساناز هم پشت سرش دوید ، بهت زده شده بودم
یعنی عمو فرشید سکته کرده بود ، خیره به زن عمو معصومه شدم و با صدایی که داشت میلرزید ازش پرسیدم ؛
_ زن عمومعصومه عمو فرشید چش شده بود راستش رو بهم بگید ؟
_ بهش فکر نکن
الان حالش خوبه اگه باهاش لجبازی نکنی چیزیش نمیشه اون فقط از دست تو عصبانیه ، عصبانیتش فروکش کنه منطقی تر میشه
_ عمو فرشید حالش ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/11/01 14:32