✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_115
_ محمد دیدیش ؟
اصلا تعادل نداره
محمد متفکر داشت به من نگاه میکرد بعد گذشت چند ثانیه گفت :
_ اتفاقا این نشون میده خیلی سر تو تعصب به خرج میده
الانم به زور خودش رو کنترل کرده بلایی سر من نیاره ، روبرومون نشسته چشمش به اینجاست قیافه اش حسابی کبود شده داره
یجوری رفتار میکنه
انگار اصلا نگاهش به ما نیست ولی مشخصه همش زیر چشمی داره ما رو میپاد
با حرفایی که محمد داشت میزد حسابی متعجب شده بودم
ولی یهچیزی رو خوب میدونستم آریان اصلا عاشق من نیست
_ محمد
_ جان
_ بهتره برگردیم خونه بنظرم اینطوری بهتره تو هم برو پیش نجلا
_ باشه
بعدش بلند شدیم از رستوران خارج شدیم ، محمد من رو رسوند خودش رفت ...
* * * *
_ دیشب خوش گذشت ؟
خیره به آریان شدم
که با غیض این سئوال رو پرسیده بود دوست داشتم بهش بگم
به تو ربطی نداره ولی دوست داشتم
حرصش دربیاد واسه ی همین خیلی خونسرد جوابش رو دادم :
_ آره
_ مشخصه تو که کارت همینه شبا به یکی سرویس بدی ،
شبت رو پر کنی پس چطوره یه شب بیای تخت من رو گرم کنی هوم ؟
با شنیدن این حرفش سرم سوت کشید رسما داشت من رو یه .... اعلام میکرد
_ تو میفهمی چی داری میگی ؟
_ آره مگه بد پیشنهادی بهت دادم
چشمهام پر شده بود ،
خدایا تا کجا باید همش تحقیر میشدم
سکوت میکردم من نمیتونستم ساکت باشم دیگه تا هر چی دوست داشت به من بگه
_ خوشت میاد یکی به زنت همچین پیشنهادی بده ؟
_ دهنت و ببند تا پر خونش نکردم تو کی باشی بخوای اسم زن من رو به دهنت بیاری
مگه میشد با شنیدن
حرفاش ناراحت نباشم و قلبم به درد نیاد من داشتم عذاب میکشیدم !.
بلند شدم قلبم حسابی شکسته بود
_ تا همینجا کافیه هر چقدر سکوت کردم و تا تونستی توهین و تحقیر کردی
دستم به دستگیره نرسیده بود
که آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ بهتره بزاری بری دوست ندارم دیگه برگردی
با عمو فرشید صحبت میکنم
تو باعث میشی من دیوونه بشم یاد ... بازیات بیفتم تحمل کردنت واسه ی من سخته .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/11/01 14:29