The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_115


_ محمد دیدیش ؟
اصلا تعادل نداره
محمد متفکر داشت به من نگاه میکرد بعد گذشت چند ثانیه گفت :
_ اتفاقا این نشون میده خیلی سر تو تعصب به خرج میده
الانم به زور خودش رو کنترل کرده بلایی سر من نیاره ، روبرومون نشسته چشمش به اینجاست قیافه اش حسابی کبود شده داره
یجوری رفتار میکنه
انگار اصلا نگاهش به ما نیست ولی مشخصه همش زیر چشمی داره ما رو میپاد
با حرفایی که محمد داشت میزد حسابی متعجب شده بودم
ولی یه‌چیزی رو خوب میدونستم آریان اصلا عاشق من نیست
_ محمد
_ جان
_ بهتره برگردیم خونه بنظرم اینطوری بهتره تو هم برو پیش نجلا
_ باشه
بعدش بلند شدیم از رستوران خارج شدیم ، محمد من رو رسوند خودش رفت ...
* * * *
_ دیشب خوش گذشت ؟
خیره به آریان شدم
که با غیض این سئوال رو پرسیده بود دوست داشتم بهش بگم
به تو ربطی نداره ولی دوست داشتم
حرصش دربیاد واسه ی همین خیلی خونسرد جوابش رو دادم :
_ آره
_ مشخصه تو که کارت همینه شبا به یکی سرویس بدی ،
شبت رو پر کنی پس چطوره یه شب بیای تخت من رو گرم کنی هوم ؟
با شنیدن این حرفش سرم سوت کشید رسما داشت من رو یه .... اعلام میکرد
_ تو میفهمی چی داری میگی ؟
_ آره مگه بد پیشنهادی بهت دادم
چشمهام پر شده بود ،
خدایا تا کجا باید همش تحقیر میشدم
سکوت میکردم من نمیتونستم ساکت باشم دیگه تا هر چی دوست داشت به من بگه
_ خوشت میاد یکی به زنت همچین پیشنهادی بده ؟
_ دهنت و ببند تا پر خونش نکردم تو کی باشی بخوای اسم زن من رو به دهنت بیاری

مگه میشد با شنیدن
حرفاش ناراحت نباشم و قلبم به درد نیاد من داشتم عذاب میکشیدم !.
بلند شدم قلبم حسابی شکسته بود
_ تا همینجا کافیه هر چقدر سکوت کردم و تا تونستی توهین و تحقیر کردی
دستم به دستگیره نرسیده بود
که آریان خیلی سرد و خشک گفت :
_ بهتره بزاری بری دوست ندارم دیگه برگردی
با عمو فرشید صحبت میکنم
تو باعث میشی من دیوونه بشم یاد ... بازیات بیفتم تحمل کردنت واسه ی من سخته .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_116


امروز تموم حرمت های بین من و اریان شکسته شد
میدونستم نه اون عاشقم هست نه دوستم داره چون وقتی زنش رو میدید
آروم میشد با دیدن من فقط عصبانی میشد چون فکر میکرد
کسی هستم که بهش خیانت کردم پس بهتر بود تا جایی که میشد ازش فاصله بگیرم !.
_ آهو
به سمتش برگشتم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ چیشده چرا انقدر غمگین و گرفته هستی ؟
_ عمو فرشید شما حق داشتید از دست من ناراحت باشید یا هر اتفاقی که افتاده اما من دیگه دوست ندارم پیش آریان کار کنم ، آریان با دیدن من عصبانی میشه یاد گذشته میشه ، گذشته ای که باید فراموش بشه
عمو فرشید ساکت شده داشت به من نگاه میکرد وقتی حرفم تموم شد پرسید :
_ چون نتونستی پیشش باشی داری اینارو میگی ؟
_ نه عمو فرشید تموم شد دیگه دوست ندارم برم مهمونی دیگه دوست ندارم مثل الان باشم میخوام خودم باشم من چادرم رو دوستش داشتم ولی بخاطر آریان عصبانی شدم خون جلوی چشمم رو گرفته بود ،
عمو فرشید دیگه دوست ندارم مثل گذشته باشم
عمو فرشید میخواست مطمئن بشه حق هم داشت
_ هر کاری بگید انجامش میدم
عمو فرشید
_ من و معصومه با سیاوش سیامک میخوایم بریم خارج تو رو هم با خودمون میبریم ولی ممکن هستش کارت یکم طول بکشه پس وقتی اینجا هستی
سعی کن کار اشتباهی انجام ندی
شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم
_ چی ؟
_ خیلی وقت بود پیگیرش شده بودم
حالا کارا درست شده میخوایم بریم
خشکم زده بود پس چرا من خبر نداشتم
خیلی حس بدی بود
انگار اصلا من عضوی از این خانواده نبودم که حالا داشتند میگفتند
_ عمو فرشید
_ بله
_ نیاز نیست بخاطر من کاری کنید شما دوست داشتید برید کار هاتون انجام شده
چه نیازی به من هست اصلا بخوام پیش شما باشم
_ اینطوری نگو تو رو هم قراره با خودم ببرم !
سکوت کردم
چون اگه قرار بود من رو هم همراه خودشون ببره همچین مشکلاتی پیش نیومد و خیلی وقت پیش بهم میگفت ،
عمو فرشید دوستم داشت میدونستم ولی قرار نبود همیشه بار مشکلات من رو به دوش بکشه .‌

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_117

با شنیدن صدای زنگ در خونه رفتم
در رو باز کنم امشب هیچکس نبود
همشون رفته بودند
جایی مهمونی اما من اصرار کردم خونه باشم دوست نداشتم
برم میخواستم تنها باشم در خونه رو باز کردم آریان بود
با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم و گفتم :
_ اینجا چیکار داری آریان ؟
با شنیدن این حرف من گوشه ی ذهنش کج شد ؛
_ میخواستی باعث جدایی من و زنم بشی اره ... همین رو میخواستی ؟
متعجب شدم.
چی داشت واسه ی خودش میگفت نکنه دیوونه شده بود
_ چی داری میگی آریان
ببینم تو دیوونه شدی یا عقلت رو از دست دادی ؟
من رو هل داد داخل خونه در حیاط رو بست دستم رو گرفت دنبال خودش کشید
_ آریان دیوونه شدی داری چیکار میکنی ، امشب زده به سرت
با خشم فریاد کشید ؛
_ آره دیوونه شدم
تو باعثش شدی من به این حال و روز بیفتم میفهمی
اشکام با شدت روی صورتم جاری شدند
خیلی احساس بدی بود
اصلا نمیدونستم آریان امشب چش شده چرا داره اینطوری برخورد میکنه
قلبم داشت تند تند میکوبید ،
پرتم کرد ک افتادم روی زمین آخ پر از دردی گفتم
اما آریان انگار نمیشنید چون چشمهاش کور شده بود
_ تو باعث شدی زن من به فکر طلاق باشه چون فکر میکنه تو رو دوستت دارم
چونم داشت میلرزید
من هیچ کاری نکرده بودم ولی تو چشمهاش شده بودم یه مقصر
_ آریان
با خشم غرید :
_ دهنت رو ببند چی میخوای بگی یه دروغ دیگه ؟
فکر میکنی باورت دارم
دلم داشت میلرزید
_ چیکار کردم که باعث شده اینقدر عصبانی بشی ؟
_ دیگه میخواستی چیکار کنی
تو باعث این آشوب شدی حالیت نیست ؟
_ تو داری اشتباه میکنی
من کاری نکردم ، حتی نمیدونم
چی باعث شده تو به این حال بیفتی
بیای اینجا بخوای با من دعوا کنی من دارم ازت میترسم اریان .



✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_118


هیستریک با صدای بلند خندید
_ پس تو از من میترسی آره ؟
واقعا وحشتناک شده بود
اصلا مگه میشد ازش نترسید وقتی این شکلی ترسناک شده بود
_ میشه تمومش کنی آریان
یا بهم بگو چیشده
این کارات اصلا درست نیست تو محرم من نیستی
میای بهم دست میزنی کتکم میزنی
به سمتم اومد یقه ام رو تو دستش گرفت تو چشمهام زل زد و فریاد کشید :
_ چرا پس تو هم محرم و نامحرم
حالیته ، تو یه سری عکس فوتشاپ فرستادی
واسه ی زن من تا دیوونش کنی من کی با تو تنها بودم هان ؟
با شنیدن حرفاش خشکم زده بود
چی داشت میگفت من از هیچ چیزی خبر نداشتم !
به سختی دهنم باز کردم :
_ تو چی داری میگی آریان
من اصلا متوجه حرفات نمیشم کاش میمردم اینارو نمیشنیدم
_ کاش میمیردی
چون فقط داری باعث میشی من دیوونه بشم کارات همش عمدی هستش
_ نه من کاری نکردم
_ نشونت میدم کاری که کردی یا نه ،
بهت گفتم از زندگیم گمشو ولی نرفتی حالا خودت مقصرش هستی تو تنت میخاره
قطره اشکی روی گونم چکید
_ آریان من .... نیستم
من باعث نشدم اتفاقی بیفته من هیچ کار بدی نکردم
_ تو باعث خیلی چیزا شدی آهو
تو باعث شدی من دیوونه بشم
اگه من الان این شکلی شدم همش بخاطر توئه اولش یه دختر بچه ی معصوم بودی
عاشقت بودم ولی بعدش .‌. شدی گندیده شدی
دیگه نخواستمت ارامشم پیش نازیه بود
ولی توی کثافط داری از من میگیریش بخاطر یه کینه ی مسخره
به هق هق افتاده بودم
چرا باورش نمیشد من کاری نکردم چرا نمیفهمید
من معصومم نه یه ... من همیشه دوستش داشتم چی باعث شده بود قلبش
نسبت به من انقدر سیاه بشه فکر کنه دست به همچین کار های کثیفی میزنم
قلبم داشت تند تند میکوبید خیلی احساس بدی شده بود
دوست داشتم همه چیز تموم بشه
_ آریان
با صدایی سرد و خشک گفت :
_ بله
_ برو قسم میخورم
من کاری نکردم به ارواح خاک بابا و مامانم


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:29

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_119
_ فکر میکنی قسم تو رو باورم میشه آهو اونم بعد کار هایی که کردی ؟
به وضوح صدای شکسته شدن قبلم رو میشنیدم یعنی تا این حد در نظرش منفور شده بودم اصلا نمیتونستم باور کنم واسم سخت بود باورش کاش بفهمه
یقه ام رو ول کرد موهاش رو چنگ زد تو چشمهام زل زد و گفت :
_ نمیتونم از گناهت بگذرم آهو من تو رو رها کردم بری پی زندگیت
_ منم رفتم پی زندگیم کاری باهات نداشتم و ندارم چرا باور نداری ؟
_ چون تو یه عوضی هستی آهو نمیتونی با مظلوم نمایی گولم بزنی تو باعث شدی زن من امشب قلبش شکسته بشه کسی که باعث شد قلب و روحم دوباره زنده بشه امشب قلبش شکست همش بخاطر تو
خیلی سخت بود وایستی گوش بدی تا عشقت از عشقش صحبت کنه از نگرانی هاش
حتی تو رو مقصر بدونه بخاطر بد شدن حالش وقتی هیچ تقصیری نداری
_ دلیل گناهکار بودنم چیه آریان ؟
یه چند تا عکس بیرون آورد کوبید تو صورتم گوشه ی لبم زخم شد
بی توجه به درد لبم خم شدم روی زمین عکسا رو برداشتم باورم نمیشد
تو عکسا من ... تو ... آریان بودم ولی من اصلا همچین عکسایی نداشتم
با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد :
_ این عکسا دروغه
قهقه ای زد درست مثل دیوونه ها شده بود ، واقعا حال آریان وحشتناک شده بود
_ فکر کردی واقعیه ؟ نه فوتشاپ هستش کار توئه فرستادیش واسه ی نازیه تا دیوونه بشه بگه طلاق میخواد مگه نه ؟
_ نه
_ هر چی بگی باورم نمیشه
_ اما کار من نیست
_ هست نیاز نیست خودت رو به اون راه بزنی همش کار خودته
خدایا داشتم دیوونه میشدم چرا اصلا داشت همچین میکرد قصدش چی بود
_ قصدت چیه آریان ؟
_ میخوام اثبات کنم کاری ک دوستش داشتی و واسش زحمت کشیدی...‌
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:30

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_120

با شنیدن این حرفش وجودم پر از وحشت شد ترسیده داشتم بهش نگاه میکردم منظورش چی میتونست باشه چرا داشت همچین رفتاری از خودش نشون میداد قلبم داشت تند تند میزد
ترسیده با صدایی که بشدت داشت میلرزید گفتم :
_ میخوای چیکار کنی آریان ؟
اومد سمتم پاش رو روی دستم گذاشت فشاری داد که اخمام از درد تو هم فرو رفت
_ مگه دوست نداشتی تو بغل من ... باشی که همچین عکسایی واسه ی زن من فرستادی هان ؟
_ من عکسی نفرستادم تو داری اشتباه میکنی آریان خواهش میکنم دستت رو بردار
نیشخندی زد :
_ چیه دردت میاد خوشگله ؟
_ آره بردار خواهش میکنم
فشار بیشتری که باعث شد جیغ پر از دردی بکشم بعدش دستش رو برداشت
_ قراره امشب واست سخت بشه آهو من قرار نیست از گناه تو بگذرم
_ میخوای چ بلایی سر من بیاری آریان من که گفتم من کاری نکردم
_ تو به من نمیگی چیکار باید بکنم پاشو زود باش
ترسیده بلند شدم میدونستم چی تو ذهنش هست اما میترسیدم بهش فکر کنم ، میخواستم به خودم امید بدم آریان انقدر پست و عوضی نیست
_ چیشده چرا خشکت زده پس دوست نداری بیای بغل من تو که اینقدر تلاش کردی ؟
قصد داشت قلبم رو به درد میاره کاملا مشخص بود وقتی داشت اینطوری میگفت
_ من کاری نکردم میام با زنت صحبت میکنم خواهش میکنم بهم کاری نداشته باش
یه تای ابروش رو بالا انداخت :
_ چرا میترسی مگه دوست نداشتی تو بغلم باشی هان ؟
داشت چندشم میشد حرفاش بوی عذاب میداد ، کاش عمو فرشید و بقیه بیان
خواستم فرار کنم که متوجه شد سریع دستم رو گرفت و با خشم غرید :
_ کجا ؟
هر چی التماس بود ریختم تو چشمهام و با عجز نالیدم ؛
_ کاری بهم نداشته باش اریان من رو نابود نکن همینطوریش نابود هستم !
_ اگه نابود هستی نباید به خودت اجازه میدادی اشک عشق من و دربیاری....‌
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:30

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_121
_ بخاطر کاری که نکردم داری اذیتم میکنی آریان بترس از روی که بفهمی اشتباه کردی ، آه من تو رو میگیره آریان بترس از اشک یتیم
قهقه بلندی سر داد :
_ میخوای دلم واست بسوزه بزارم هر گوهی دوست داشتی بخوری آره ؟
_ اما نه قرار نیست به این راحتی تو رو ببخشم هر جور شده ازت انتقام میگیره
واقعا قلبم حسابی شکسته شده بود
_ چی میخوای جونم رو خوب بگیرش هم خودت رو خلاص کن هم من راحت میشم چون دیگه قرار نیست تو رو ببینم که عذابم بدی
_ جونت رو بگیرم ؟ نه کاری که دوست داشتی رو انجام میدیم عزیزم
عزیزم رو خیلی کشدار گفت باعث شد لرز بدی به تنم بیفته مشخص بود امشب عقلش رو از دست داده
_ تو دیوونه شدی
_ تو هنوز دیوونه شدن من رو ندیدی وقتش شده ببینی شاید هوس نکنی دیگه همچین غلطایی کنی
دستم رو گرفت دنبال خودش کشید ، ترس تو وجودم رخنه کرده‌ بود
_ دستم و ول کن ببینم داری چ غلطی میکنی *** کمک کمک
پرتم کرد داخل اتاق در رو بست و گفت :
_ هر چقدر دوست داری داد بزن امشب هیچکس به تو کمک نمیکنه
دستش به سمت ... رفت که جیغ زدم :
_ عوضی حرومزاده میخوای چیکار کنی من ناموس تو هستم ...
اومد سمتم یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم و پوزخند زشتی زد ؛
_ تو نه ناموس منی نه هیچ کاری منی دلم واست بسوزه باید قبل گوه کاریت به اینجا فکر میکردی ، انقدر از خودت ادا درنیار تو که دوست داری با من باشی مگه اینقدر تلاش نکردی
چرا خدا صدام رو نمیشنید چرا هیچکس درد من رو نمیدید کاش خدا جونم رو میگرفت
_ اگه بهم دست درازی کنی قسم میخورم خودم رو میکشم آریان
با تمسخر گفت :
_ هر کاری دوست داشتی انجام بده فکر کردی جون تو بی ارزش واسم مهمه...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:30

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_122


چشمهام پر شده بود قلبم داشت تند تند میزد ، میترسیدم
کاری که داره میگه رو انجامش بده خیلی مصمم بود انگار من رو مقصر میدونست گوشش اصلا بدهکار نبود ،
فقط دوست داشت یه بلایی سرم بیاره تا عصبانیتش فروکش کنه ،
داشتم جون میدادم خیلی بد بود عشقت بیاد همچین کاری کنه
دستم رو گرفت و با عصبانیت بلندم کرد
_ زود باش ....
مگه همین رو نمیخواستی پس چرا الان ماتم گرفتی هان ؟
_ خواهش میکنم آریان کاری نکن
بعدا پشیمون بشی .
من واقعا هیچ کار بدی نکردم
_ میدونم که انجامش دادی واسه ی همین هیچ بخششی در کار نیست
حسابی سنگدل شده بود ،
کاش میشد دست برداره اما خون جلوی چشمهاش رو گرفته بود
_ پشیمون میشی آرمین
_ نمیشم
فایده نداشت انگار تصمیم خودش رو گرفته بود جیغ
و داد های من بی تاثیر بود
قلبم حسابی شکسته شده بود ، درد روحم کم چیزی نبود که بی تاثیر باشه
_ آریان نابودم کردی
پوزخندی زد :
بعدش یه ضربه به سرم زد که بیهوش شدم و تاریکی مطلق ...
_ آهو
با شنیدن صدای جیغ مانندی
که اسمم رو صدا زده بود
چشم باز کردم نگاهم به زن عمو معصومه عمو فرشید
سیاوش افتاد که همشون بودند گیج شده بودم ، عمو قیافه اش کبود شده بود
به کنارم نگاه کردم آریان بود
وحشت تموم وجودم رو پر کرد
_ عمو فرشید
با بیرون رفتن عمو فرشید
و بقیه  نگاهم به آریان افتاد که خیلی خونسرد بلند شد
_ تو چیکار کردی آریان
آریان با همون پوزخند اعصاب خورد کن که روی لبهاش خودنمایی میکرد گفت :
_ پایان بدی واست رقم زدم انتقام تموم... بازیات !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:30

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_123

بعدش از اتاق خارج شد
من هنوز گیج بودم نمیدونستم چخبره اما این رو میدونستم آریان همون دیشب نقشه ی نابودی من رو کشیده بود
به سختی بلند شدم لباس پوشیدم از اتاق خارج شدم.
میدونستم ذهن عمو فرشید نسبت به من مسموم شده
این رو خوب میدونستم اما یه امیدی ته قلبم بود عمو فرشید من رو باور میکرد
صدای عصبانی آریان داشت میومد :
_ دیشب اون ... من رو کشوند اینجا ...
تا برم سمتش من زنم رو دوستش دارم عمرا اگه تو حالت طبیعی بودم
میرفتم سمتش یه نقشه کشیده بود من رو برد
عمو فرشید قیافه اش حسابی کبود شده بود
_ کافیه
آریان با خشم غرید :
_ یعنی چی کافیه
اگه به گوش زن من برسه زندگیم داغون میشه شما حالیتون هستش
دستای عمو فرشید مشت شده بود حسابی عصبی بود
کاملا مشخص بود اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم
فقط داشتم خودخوری میکردم بابت اتفاق هایی که افتاده بود کاش میشد همه چیز برگرده به روال سابقش این شکلی خیلی بهتر میشد
آریان خیلی راحت داشت دروغ میگفت و باعث شده بود ذهنیت عمو فرشید نسبت به من خراب بشه
_ عمو فرشید
با شنیدن صدام نگاهش به من افتاد ، چشمهای پر شده بود با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد گفتم :
_ داره درو ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که عمو فرشید با عصبانیت سرم فریاد کشید :
_ خفه شو
چشمهام بسته شد
اجازه دادم اشکام سرازیر بشه ، عمو فرشید خشمگین ادامه داد :
_ همه چیز نشون میده تو به آریان قرص دادی
بیاد سمتت این لباس خواب پاره شده ی تو سالن شربت هایی که خورده شده همش نشون میده تو با عمد آریان رو کشیدی سمت خودت چجوری
تونستی از اعتماد من سواستفاده کنی بری سمت آریان هان ؟
اون زن داره هیچ علاقه ای به تو نداره
مگه نمیفهمی حالیت نشده بود که دست زدی به همچین کار کثیفی
عمو فرشید حسابی خشمگین بود اما من قلبم پر از رنج شده بود
اون آریان رو باور کرده بود
به سمت آریان برگشت و گفت :
_ تو میتونی بری مطمئن باش اتفاقات امشب هیچکدوم
جایی درز پیدا نمیکنه ، میتونی پیش زنت باشی
من خودم تکلیف آهو رو مشخص میکنم ، بابت اتفاق امشب من ازت معذرت میخوام آریان
آریان خیلی خشک و سرد گفت :
_ اگه یکبار دیگه سمت من و زندگیم پیداش بشه واسش گرون تموم میشه ‌

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:30

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_124

تموم عشقی که نسبت به آریان داشتم
تو یه شب نابود شده بود !
مگه میشد یه عشق چندین و چند ساله تو یه شب تموم بشه
آره شده بود عشق این نبود که فقط باشه عشق حرمت داشت
آریان لیاقتش رو نداشت
اون امشب حسابی به من بی احترامی کرده بود باعث شده بود
قلب من شکسته بشه ، بعد رفتن آریان عمو فرشید خیره به من شد و گفت :
_ تو امشب باعث شدی آبروی من بره خجالت بکشم
تو خونه ی من دست زدی به کثافط کاری ،
فردا صبح تکلیفت رو مشخص میکنم فعلا از جلوی چشمهام گمشو
سریع رفتم سمت اتاق در رو قفل کردم
دوست نداشتم با هیچکس صحبت کنم.
آریان به اندازه ی کافی قلب و روح من رو شکسته بود
امشب خیلی واسه ی من سنگین شده بود
بلند شدم یه چمدون برداشتم
چند تا لباس و وسایلم رو برداشتم من باید میرفتم
اینجا دیگه جایی واسه ی من نداشت
من باید میرفتم جایی که بتونم زندگی جدید شروع کنم ، اینجا همه من رو یه ... میدونستند
صبر کردم وقتی مطمئن شدم همه خواب هستند
از خونه خارج شدم به در حیاط رسیدم که صدای سیاوش بلند شد :
_ آهو
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ میخوای جلوی من و بگیری ؟
به سمتم اومد اخماش حسابی تو هم فرو رفته بود با صدایی گرفته شده گفت :
_ آره ، این وقت شب یه دختر تنها کجا میخوای بری ؟
بابا از دستت عصبانی هستش فردا آروم میشه برگرد داخل زود باش
تلخ خندیدم مگه میشد برگردم داخل وقتی حرمت ها شکسته شده بود
_ شما نمیدونید امشب چیشد
سیاوش فقط قضاوت کردید
حتی عمو فرشید که واسش خیلی عزیز شده بودم
هم به حرفم گوش نداد اینجا همه من رو یه ... میدونند
رفتن من بهترین گزینه هستش سیاوش ،
حتی خود تو هم دید خوبی نسبت به من نداری
_ بگو من باورت میکنم !
خیره به چشمهاش شدم ، سیاوش همیشه واسه ی من یه همدم خوب بود اما نمیشد چیزی بهش گفت
_ اگه باورم داری پس اجازه بده برم
_ کجا تو که هیچ جایی واسه رفتن نداری پس چرا میخوای بری ؟



✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:30

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_125


_ یه جایی واسه رفتن من هست
سیاوش نه بپرس نه جلوم رو بگیر من برم حالم بهتر میشه
امشب آریان باعث شد
عشقی که نسبت بهش داشتم رو برای همیشه تو قلبم بکشم
امشب عمو فرشید که تموم خانواده ی من محسوب میشد
باورم نکرد امشب مرگ من بود.
سیاوش من میخوام برم شاید یه جایی تونستم خوشبخت بشم ‌.
سیاوش خیره خیره داشت به من نگاه میکرد ، بعد گذشت چند دقیقه گفت :
_ برو
لبخند تلخی روی لبم نقش بست
در رو باز کردم و از خونه خارج شدم
یه تاکسی گرفتم
و با محمد تماس گرفتم خواب بود وقتی گوشی رو برداشت واسش تعریف کردم چه اتفاق هایی افتاده خودش اومد دنبال من من رو آورد
روستا پیش مادر بزرگش یه مدت اونجا باشم دوست داشتم از همه دور باشم !
سه ماه گذشته بود
حال و روز خوبی نداشتم حالت تهوع شدید بهم دست میداد سرگیجه
محمد وقتی مامان بزرگش گفت حالم بده اومد من رو برد بیمارستان وقتی جواب آزمایش اومد
قلبم داشت از حرکت وایمیستاد مگه میشه این همه بد بیاری تو یه روز اتفاق بیفته واسه ی من
_ محمد
_ پاشو آهو اینطوری نکن قربونت بشم
با چشمهای گریون خیره بهش شدم و گفتم :
_ مگه میشه من این همه بدبخت باشم ؟
این چی بود سر من اومد
محمد اخماش رو تو هم کشید و گفت ؛
_ هیس انقدر ناشکری نکن
شاید این بچه یه امید واسه ی شروع دوباره باشه
دستم روی شکمم نشست نمیدونستم میشه یه شروع دوباره باشه یا نه فقط میخواستم بدتر از این نباشه
_ من و ببر روستا
_ دیگه نباید بری روستا اونجا بیمارستان درست حسابی وجود نداره
_ ولی اونجا بهم آرامش میده محمد اجازه بده برم خواهش میکنم
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد
_ نمیشه
_ محمد
_ نه
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم
میدونستم وقتی میگه نه
یعنی نه پس نباید زیاد کشش میدادم !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:31

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_126


دوست نداشتم جایی زندگی کنم
که آریان هست
کسی که باعث شد خانواده ای که داشتم رو از دست بدم ، یه عشق زندگیم رو تباه کرد
آریان
همیشه سرد و سخت بود
همیشه مواظب ناموسش بود
نمیدونم اون شب چرا اون بلا رو سر من آورد زندگیم سر تا سرش سیاه شده بود
تنها امید من حالا شده بود بچم
من میتونستم یه مادر خوب واسش باشم میتونستم جبران کنم زندگی خودم
که سر تا سرش نابود شده بود.
اما میتونستم زندگی بچم رو به بهترین شکل ممکن کنم !
_ آهو
با شنیدن صدای محمد از افکارم خارج شدم خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ فکر فرار نزنه به سرت
_ نه میمونم دوست دارم بچم سالم باشه فقط محمد من میخوام کار کنم
اخماش رو تو هم کشید :
_ نه
_ محمد من دوست ندارم
وبال گردن تو باشم ،
زندگیت خرج داره قرار نیست خرج منم بدی
_ بسه آهو من به اندازه ی کافی دارم میتونم خرج تو رو بدم پس اراجیف نگو
سکوت کردم داشت درست میگفت اون به اندازه ی کافی داشت ولی من حس بدی داشتم
_ اما ...
_ آهو فعلا چیزی نگو بزار بچت صحیح و سالم بدنیا بیاد
بعدش یه کار واست پیدا میکنم
ناچار باشه ای گفتم چاره ای نبود تنها راه همین بود ولی خوب نمیشد کاریش کرد
_ آهو
_ جان
_ فکر نکنم بتونی تنهایی زندگی کنی دوست داری بیای پیش ما ؟
_ نه میتونم محمد دیگه بیشتر از این دوست ندارم مزاحم باشم
_ مزاحم نیستی این صددفعه نجلا دوستت داره خودت خوب میدونی
میدونستم نجلا دوستم داره ولی قرار نبود سربارش باشم
اینطوری خودم بیشتر اذیت میشدم !
_ باشه ولی من تنهایی زندگی کردن رو بیشتر دوست دارم
_ باشه خونه آماده هستش تو رو میبرم
اونجا باش هر چیزی هم لازم داشتی به خودم بگو
_ باشہ

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅

1400/11/01 14:31

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_127


چند ماه گذشته بود.
شکمم برجسته تر شده بود یکم تپل تر شده بود
حسابی سنگین شده بودم
تو همین چند مدت نجلا و محمد حسابی واسه ی بچم خرید میکردند
حتی نمیدونستند جنسیت بچه چیه ، دوستم داشتند کار هایی واسم انجام میدادند که من هیچوقت نمیتونستم جبرانش کنم !
با دیدن ساناز متعجب شدم اینجا چیکار داشت ، لبخندی زد و گفت :
_ نمیری کنار بیام داخل ؟
رفتم کنار داخل شد ،
ساناز دوست من خواهر محمد بود ، همینطور با سیاوش یه رابطه ی عاشقانه داشتند
به محمد گفته بودم
ساناز با خبر نشه پیشش هستم بهم قول داده بود ، وقتی دید هاج و واج ایستادم صداش بلند شد ؛
_ چرا اونجا خشکت زده نمیای ؟
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم رفتیم تو پذیرایی نشستیم خیره به من شد
_ چرا اینجا قایم شدی ، چون حامله هستی ؟
به من من افتادم :
_ خوب من من ...
_ من میدونم چیشده آهو
سیاوش واسم تعریف کرده بود
اما من باورم نشد
من به تو اعتماد داشتم و دارم میدونم همچین آدمی نبودی
حتما اون شب یه چیزی شده که بقیه ازش بی خبر هستند ،
اما چرا از من مخفی کردی پیش محمد و نجلا هستی ؟
من بهترین دوستت بودم آهو فکر کردی میرم پیش بقیه میگم چخبره
اشک تو چشمهام جمع شد
_ تو نمیدونی اون شب چه اتفاق هایی واسم افتاد پس اینطوری نگو
_ خوب بگو میخوام بشنوم
واسش تعریف کردم
چه اتفاق هایی افتاد پا به پای من اشک ریخت وقتی حرفام تموم شد گفت :
_ اصلا باورم نمیشه همچین بلایی سر تو آورد آریان بعد رفتن تو دیوونه شده بود
متعجب شدم آریان هیچ علاقه ای به من نداشت
پس چرا باید دیوونه شده باشه
بی اختیار پوزخندی زدم ؛
_ شاید چون نتونسته انتقامش رو کامل بگیره وگرنه دلیلی واسه ی دیوونه شدنش نبوده
_ اینطوری نگو
_ واقعیت همینه !
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد انگار میدونست حق با منه...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:31

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_128

نمیدونستم چی باید بگم
حسابی ناراحت شده بودم ، چند دقیقه که گذشت ساناز گفت :
_ بچه ی آریان رو حامله ای ؟
تازه یادم
افتاد ساناز متوجه شکم برجسته ی من شده ، وحشت تموم وجودم رو پر کرد
_ ساناز خواهش میکنم
به سیاوش چیزی نگو
من فقط همین بچه رو دارم نمیخوام
از دستش بدم
من دیگه هیچ چیزی واسه ی از دست دادن ندارم حداقل این بچه باعث میشه خوشبخت بشم .
ساناز اخماش رو تو هم کشید :
_ تو فکر کردی من انقدر پست فطرت هستم که میخوام برم تو رو لو بدم ؟
_ نه من ...
وسط حرف من پرید :
_ دلم واست تنگ شده بود من همیشه میخواستم تو پیدا بشی بهت کمک کنم
چون میدونستم تو کثیف نیستی ، من نمیرم خواهر خودم رو لو بدم .
لبخندی روی لبم نشست استرس
و وحشت من همش بیخود بود
ساناز کثیف نبود
میدونستم اما این ترس که باهام همراه شده بود
_ ساناز
دلخور جواب داد :
_ بله
_ ببخشید دست خودم نیست
کمی خیره بهم شد
_ اینبار رو میبخشم
_ راستی ساناز
_ جان
یکم این پا اون پا کردم اما بلاخره گفتم :
_ عمو فرشید و بقیه رفتند ؟
_ آره
احساس کردم قلبم شکست با شنیدن این حرفش چقدر واسشون بی ارزش بودم ، بهم اعتماد نداشتند بدون اینکه خبری از من بگیرند رفتند
_ ناراحت نشو آهو بلاخره همشون یه روزی متوجه میشن
بیگناه هستی اونوقت پشیمون میشن
_ نوش دار بعد از مرگ سهراب
دوست داشتم بحث رو عوض کنم تا ذهنم کمتر درگیر این قضیه باشه
_ سیاوش باهاشون نرفت ؟
_ نه ، قبل رفتن اومدن خواستگاری من قراره سیاوش همینجا باشه برای عقد ما میان
لبخندی زدم :
_ خوشبخت باشید
_ ممنون



✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:31

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_129


آریان عشقی که نسبت بهش داشتم فکر میکردم همون شب تموم شده
ولی انگار این عشق تموم بشو  نیست
و قراره من رو اذیت کنه
چون هر شب با فکر کردن بهش دارم اذیت میشم
دست خودم نیست همش فکرم میره سمتش
_ آهو
با شنیدن صدای سیاوش وحشت زده خیره به ساناز شدم و گفتم :
_ ساناز تو چیکار کردی !
خونسرد گفت :
_ نیاز نیست انقدر بترسی سیاوش چیزی به آریان نمیگه اون بهت اعتماد داره
خدایا ساناز چرا همچین میکرد ،
سیاوش اصلا به من اعتماد نداشت ، بلند شدم کیفم رو جلوی شکمم گرفتم خواستم برم که بازوم رو گرفت و گفت :
_ از من فرار میکنی ؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که سعی میکردم هیچ لرزشی نداشته باشه جوابش رو دادم :
_ نه
_ دروغ نگو
تموم وجودم پر از وحشت و ترس شده بود ، خیره تو چشمهاش شدم
_ چی میخوای دستت رو بردار من میخوام برم سیاوش اذیتم نکن
نگاهی به چشمهام بعدش به شکمم انداخت و با تمسخر گفت :
_ فکر کردی اجازه میدم بری ؟
شاید بچه ی تو شکمت از پسر عموی من باشه
ترسیده گفتم :
_ نیست
_ اشکال نداره تست میدی اگه بچه ی پسر عمو من نبود هر قبرستونی دوست داشتی میری
دست به دامن ساناز شدم
چون سیاوش انگار خیلی مصمم بود
_ ساناز خواهش میکنم یه چیزی بگو چرا ساکت شدی بر و بر نگاه میکنی
ساناز بلند شد و گفت :
_ راست میگه سیاوش اذیتش نکن
_ چ اذیتی میبرمش پیش آریان قرار نیست
به پسر عموی خودم خیانت کنم ،
با بچه ی تو شکمش معلوم نیست داره چ غلطی میکنه
اشکام روی صورتم جاری شدند ، آریان من رو زنده نمیذاشت این رو خوب میدونستم ...

⭐️✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:31

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_130

یهو احساس کردم چشمهام سیاهی رفت ...
وقتی بهوش شدم
بیمارستان بودم محمد و نجلا پیشم بودند ، تموم اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد ترسیده گفتم :
_ محمد
با شنیدن صدام خیره بهم شد و گفت :
_ جان
_ سیاوش بچم ...
وسط حرف من پرید :
_ آروم باش هیچ کاری نکرده ، قصدش ترسوندن تو بوده پسره ی *** همش تقصیر اون ساناز هستش
حسابش رو گذاشتم کف دستش دیگه نیاد سمتت
_ محمد من میترسم
اگه آریان بفهمه من رو زنده نمیزاره فکر میکنه عمدا بچه رو نگه داشتم زندگیش رو خراب کنم ، هم اینکه بچم رو از من میگیره
_ گوه خورده
بخواد همچین کاری کنه اصلا بهش اجازه نمیدم پس آروم باش
میدونستم داره راستش رو میگه ولی این ترس همش با من بود
_ آروم باش آهو ما پیشت هستیم
نگاهم به نجلا افتاد سریع گفتم :
_ چرا دخترت رو تنها گذاشتی اومدی برو پیشش تنهاست نیاز داره
پیشش باشی هنوز کوچولوئه
لبخندی زد
_ الان دکترت میاد ترخیص میشی
با هم میریم
من هیچوقت نمیتونستم محبت هایی که به من میکردند
رو جبران کنم من همیشه بهشون مدیون بودم بخاطر خوبی هایی که در حق من کرده بودند
* * * *
_ ببخشید آهو
_ ساناز خواهش میکنم
برو دیگه نیا تو دوست خوبی هستی اما وقتی سیاوش پیش تو هست من اصلا احساس آرامش ندارم
چون سیاوش همش دنبال این هستش از من انتقام بگیره
_ سیاوش نمیگه فقط چون از دستت ناراحت بود همچین کاری کرد
_ ممکن بود از ترس بچم سقط بشه یا اتفاق بدی بیفته واسش ساناز
ساناز ساکت شده بود
_ ببخشید
_ برو
ساناز با ناراحتی گذاشت رفت
میدونستم درکم میکنه با وجود سیاوش ممکن بود اریان بفهمه



✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:31

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_131

بچه ی تو شکمم شش ماهه شده بود ، ولی حسابی تپل شده بودم انگار هشت ماه هستش محمد خیره بهم شد و با خنده گفت :
_ حسابی چاق شدی
آهو ببین چ شکلی شدی شبیه توپ
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم ؛
_ من چاق نشدم.
همش بخاطر بچه تو شکمم هستش وقتی بدنیا میاد لاغر میشم
_ آره آره چاق نشدی اصلا
محمد همش داشت
حرص من رو درمیاورد نجلا رو بهش گفت :
_ انقدر حرصش نده محمد
_ چشم خانومم شما امر بفرما
با شنیدن صدای زنگ خونه رفت
در رو باز کنه ، چند دقیقه طول کشید بعدش محمد نجلا رو صدا زد رفت
_ آهو
با شنیدن صدای آشنای عمو فرشید
وحشت زده سرم رو بلند کردم
خیره بهش شدم دستام از شدت ترس داشت میلرزید تموم وجودم پر از ترس و استرس شده بود
_ عمو فرشید
نگاهش سرد بود
میترسیدم ازش دیگه هیچ احساس خوبی نداشتم همش ترس و استرس بود
به سختی بلند شدم دستی روی شکمم گذاشتم و با صدایی که داشت میلرزید گفتم :
_ شما اینجا چیکار میکنید ؟
_ قبلا از دیدن من بیشتر خوشحال میشدی پس چیشده میترسی ؟
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم استرس نداشته باشم ولی مگه میشد
_ بهش فشار نیارید
صدای محمد بود
با التماس بهش خیره شدم خواستم پیشم باشه انگار متوجه شد
چشمهاش رو با آرامش روی هم فشار داد و خطاب به عمو فرشید گفت :
_ بفرمائید بشینید
عمو فرشید
اومد نشست محمد بهم اشاره کرد بشینم ، نشستم چون نمیتونستم سر پا وایستم محمد اومد یه گوشه نشست عمو فرشید خیره به شکمم شد و پرسید :
_ چند ماهشه ؟
_ شش ماه !
_ بچه ی آریان تو شکمت هستش و تو بدون اینکه اسمی داخل  شناسنامت باشه فراری هستی اونم وقتی مجرد هستی میدونی این یعنی چی ؟
عمو فرشید داشت سرزنشم میکرد ولی مگه چاره ای هم بود اون هم بعد اون بی اعتمادی که همه به من داشتند



✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:32

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_132

سکوت کرده بودم که عصبانی شد
_ با توام لال شدی چرا ؟ بعد اون کار زشتت از خونه فراری کردی ، الانم مشخصه حامله شدی بچه ی اریان تو شکمت هست با یه شناسنامه ی سفید داری چیکار میکنی آهو چ بلایی داری سر هممون میاری .
بغض کرده بودم اما دیگه نمیشد ساکت شد تا عمو فرشید هر چی دلش خواست بگه و من رو قضاوت کنه
_ شما دارید اشتباه میکنید عمو فرشید من اون شب هیچ کاری نکردم که اشتباه باشه کسی که باعث شد شما من رو اون شکلی ببینید آریان بود ، شما اون شب حتی نخواستید من توضیح بدم چون یه گناهکار بودم در نظر شما وقتی من رفتم شما حتی یکبار هم سراغ من رو نگرفتید بعدش راحت رفتید کاندا حالا هم که واسه ی عروسی و عقد پسرتون سیاوش اومدید ، پس چیشد اومدید دیدن من ؟ خواستید بیاید یکم اذیتم کنید
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ تو هنوز من رو نمیشناسی آهو من هیچوقت تو رو به حال خودت نداشتم برم من میدونستم پیش محمد هستی ، میدونستم تو رو برده روستا پیش مادر بزرگش نیاز داشتی تنها باشی ، حتی میدونستم چ روزی متوجه شدی حامله هستی محمد تو رو آورد شهر
شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم من از هیچکدوم اینایی که داشت میگفت خبردار نبودم ، قلبم داشت تند تند میزد
_ من نمیدونستم
پوزخند صداداری زد :
_ از کجا اصلا باید متوجهش میشدی هان ؟ تو انقدر درگیر خودت بودی هیچی حالیت نشده بود
_ محمد
_ من نمیدونستم
_ نجلا ازش خواستم مواظبت باشه اون از اولش خبر داشت ، تو امانت داداشم هستی من هیچوقت تو رو بی *** و کار ول نمیکردم
بغضم ترکید خیلی حس بدی بود من فکر میکردم عمو فرشید من رو فراموش کرده اما نگو همیشه حواسش به من بوده و از دور هوام رو داشتم همینم باعث میشد از خودم متنفر بشم که این همه مدت از هیچ چیزی خبر دار نشده بودم خیلی احساس بدی بود
_ الانم میخوام تو رو ببرم پیش آریان
وحشت زده بهش چشم دوختم :
_ نه‌

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:32

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_133
_ بچه ی داخل شکمت بچه ی آریان هستش پس حق داره بدونه
دستام داشت میلرزید
خدایا خودت به من کمک کن اینطوری اصلا حال قلب من خوب نبود
_ شما نمیتونید همچین کاری با من بکنید.
عمو فرشید شما نمیتونید انقدر در حق من بد باشید
عصبانی شد با خشم سر پا شد و گفت :
_ چجوری تو تونستی بد باشی ، با یه مرد متاهل ریختی
رو هم حالا شرم داری بهش بگی حامله هستی و شکمت اومده بالا
به سختی بلند شدم و با گریه داد زدم :
_ من هیچ کاری نکردم آریان
عوضی اون شب به زور بهم دست درازی کرد
چون فکر میکرد
من یه سری عکس فوتشاپ از خودم و اون واسه ی زنش فرستادم اما همش دروغ بود
عمو فرشید نیشخندی زد :
_ فکر کردی این قصه هایی که داری میبافی رو باورم میشه ؟
شوکه شده و ناباور داشتم بهش نگاه میکردم یعنی تا این حد نسبت به من بی اعتماد شده بود
_ چی باعث شده انقدر نسبت به من بی اعتماد باشید ؟
چی باعث شده قلبتون انقدر سنگ بشه
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ هیچ چیزی باعث نشده قلب من سنگ بشه اما حقایق همش پیش چشم هست
با شنیدن این حرفش با عصبانیت خندیدم و گفتم :
_ حقایقی که خودتون دوست دارید باور کنید پیش چشم شما هست مگه نه ؟
_ نه آریان
هیچوقت به ناموسش دست درازی نمیکنه مخصوصا که آریان هیچ احساسی
نسبت به تو نداشت
و عاشق زنش بود ، تو داری دروغ میگی آهو وقتی آریان طلاقت داد تو عوض شدی .
قطره اشکی روی گونم چکید که با لجبازی پسش زدم بس بود
هر چقدر غرور من شکسته شده بود
_ من عوض نشدم شما باعث این حال من هستید ،
شما نمیتونید به آریان چیزی بگید
_ من اومدم ببرمت پیش اریان

ساکت شد زیر لب چیزی گفت میدونستم منظورش چیه کاملا متوجه حرفش شده بودم.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:32

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_134
_ شما دوست ندارید به بچه ی من کسی بی احترامی کنه مگه نه ؟
خیره تو چشمهام شد و گفت :
_ آهو قصدت چیه
میخوای چی رو ثابت کنی داری این شکلی میکنی ؟
_ من قصدی ندارم.
اما شما اومدید بعد این همه مدت من رو اذیت کنید
_ ببین آهو من نیومدم
باهات کل کل کنم پس یا با زبون خوش میای یا به زور میبرمت
_ باشه من با شما میام بچه رو سالم بدنیا میارم
میدم آریان و زنش بزرگش کنند
ولی بعدش خودم رو میکشم
به ارواح خاک پدر و مادرم قسم
عمو فرشید جا خورد ساکت شده داشت به من نگاه میکرد ، یهو خطاب به محمد گفت :
_ واسه ی فردا آماده باشه راننده رو میفرستم دنبالش فکر فرار به سرش نزنه
بعدش گذاشت رفت ، با قلب شکسته شده همونجا وا رفته نشستم آریان واسش از من عزیزتر بود
_ آهو خوبی
خیره به محمد شدم و گفتم :
_ دیدی من خیلی بدبخت هستم که همچین بلا هایی داره سر من میاد
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد :
_ اصلا همچین چیزی نیستش
پس بد به دلت راه نده شاید تا فردا دلش به رحم بیاد
_ نمیاد
ساکت شد که ادامه دادم ؛
_ هیچکس دلش واسه ی من به رحم نمیاد ، تا یه ذره میخوام
خوشحال باشم فراموش کنم
نمیشه دوباره یه اتفاقی میفته
که گوه میزنه به زندگی من الان من باید برم آربان لطف کنه
بچه رو میده نازیه تا با خودش و دخترشون بزرگ بشه میبینی چقدر بدبخت هستم ؟
_ فکر نمیکردم عموت تا این حد عصبانی باشه بخواد همچین کاری کنه
_ امروز احساس کردم
دیگه هیچکس رو ندارم محمد خیلی حس بدیه
_ ببخش آهو حلالم کن
نتونستم ازت مراقبت کنم !
_ تو وظیفه ای نداشتی
اما از من حمایت کردی محمد تو حقت رو حلالم کن شاید دوباره ندیدمت
_ آهو فکر احمقانه ای به سرت نزنه
نمیدونست که ذهنم پر از فکرای احمقانه شده بود


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:32

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_135

امید داشتم عمو فرشید بیخیال شده باشه
اما انگار همش یه خیال واهی بود
عمو فرشید
راننده اش رو فرستاده بود دنبال من تا من رو ببره جایی که قصد داشت باشم !
اونجا آریان هم حضور داشت کسی که خواه یا ناخواه باعث ترس من میشد اصلا نمیتونستم فراموش کنم
باعث شده بود چ بلا هایی سر من بیاد واقعا در حق من خیلی بدی کرده بود
با ایستادن ماشین راننده پیاده شد.
در ماشین رو واسم باز کرد پیاده شدم خودش هم همراه من اومد
خونه ی عمو فرشید بود
جایی که ازش حالا متنفر شده بودم چون شب تلخی رو داشتم !
عمو فرشید سیاوش زن عمو معصومه ساناز سیامک همشون بودند
و خداروشکر میکردم که خبری از آریان نشده بود ، خیره به عمو فرشید شدم و گفتم :
_ میخوای چیکار کنی ؟
_ دوست ندارم مراسم عروسی پسرم تبدیل به عزا بشه
پس صبر میکنم بعد مراسم عروسی سیاوش با آریان صحبت میکنم
عقدت کنه تا این بچه اسم پدر تو شناسنامه اش باشه و بقیه اش رو آریان تصمیم میگیره .
سکوت کرده بودم
چون عمو فرشید هیچ جایی واسه ی صحبت نذاشته بود
واقعا حسابی سنگدل و بی رحم شده بود
_ حرفی نداری ؟
_ نه
چ حرفی میتونستم داشته باشم وقتی هیچ اعتمادی نسبت به من نداشت
_ میتونی بری اتاقت
تموم وجودم پر از وحشت شد من نمیتونستم برم اون اتاق همون جایی که آریان بهم دست درازی کرد
و باعث شد این همه سختی بکشم مگه میشد وارد اون اتاق بشم من هنوزم شب ها کابوس میدیدم !
_ من بزارید برم آدرس رو بهتون میدم ، من نمیخوام اینجا بمونم
عمو فرشید با عصبانیت بلند شد سمتم اومد و سرم داد کشید :
_ تو تصمیم نمیگیری
کجا بمونی یا نمونی اونی که واست تصمیم میگیره من هستم
پس بهتره الکی واسه ی خودت خیال بافی نکنی
جا خوردم عمو فرشید واقعا رفتارش با من بد شده بود ، بعدش باعصبانیت گذاشت رفت .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:32

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_136

متعجب به مسیر رفتنش خیره شده بودم ، زن عمو معصومه اسمم رو صدا زد :
_ آهو
به سمتش برگشتم
چشمهاش مثل همیشه مهربون بود .
برعکس کسایی که نسبت به من پر خشم بودند
_ جان
اومد سمتم من رو تو آغوش کشید و گفت :
_ دلم واست تنگ شده بود
دختره ی دیوونه چرا یهو گذاشتی رفتی هان ؟
با چشمهای پر شده خیره بهش شدم و گفتم :
_ مجبور شدم زن عمو معصومه
صدای سیاوش بلند شد :
_ آره مجبور شد بره
با گندی که زده بود ، مگه آبرویی واسه ی خودش گذاشته بود
سیامک بهش تشر زد :
_ سیاوش خفه شو
با عصبانیت خندید
_ انقدر ازش دفاع نکنید
همین باعث شد بابا کارش به بیمارستان بکشه و سکته کنه اگه این دفعه بابا چیزیش شد با دستای خودم میکشمش
بعدش گذاشت رفت ، ساناز هم پشت سرش دوید ، بهت زده شده بودم
یعنی عمو فرشید سکته کرده بود ، خیره به زن عمو معصومه شدم و با صدایی که داشت میلرزید ازش پرسیدم ؛
_ زن عمو‌معصومه عمو فرشید چش شده بود راستش رو بهم بگید ؟
_ بهش فکر نکن
الان حالش خوبه اگه باهاش لجبازی نکنی چیزیش نمیشه اون فقط از دست تو عصبانیه ، عصبانیتش فروکش کنه منطقی تر میشه
_ عمو فرشید حالش ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:32

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_137

روی تخت دراز کشیدم
شکمم یکم درد داشت انگار بچه ی تو شکمم هم مثل من بیقرار شده بود
میدونست مادرش حال و روز خوبی نداشت
_ تو حامله هستی
نباید به خودت فشار بیاری باید بیشتر به فکر باشی !
با شنیدن این حرف زن عمو معصومه
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم حسابی حالم بد شده بود
دستی روی شکمم کشیدم زن عمو معصومه رفت آب قند آورد به خوردم داد
بعدش با دستش دست و پای من رو ماساژ داد
_ زن عمو معصومه
_ جان
_ شما از من متنفر نیستید ؟
_ نه چرا باید متنفر باشم ؟
_ باعث شد حال عمو فرشید بد بشه ، من یه آدم نحس هستم
حالا مطمئن شدم من تو زندگی هیچکس نمیتونم باشم .
بدون اینکه واسش بدبیاری نیارم ، عمو فرشید بخاطر من سکته کرد
اگه چیزیش میشد چی من نمیتونم خودم رو ببخشم هیچوقت
_ اینطوری نگو تو باعث نشدی هیچ اتفاق بدی بیفته پس به خودت فشار نیار
مگه میشد به خودم فشار نیارم وقتی میدونستم مقصرش خودم بودم !
_ استراحت کن بفکر بچه ی تو شکمت باشه این همه استرس و نگرانی واسه یه زن حامله خوب نیست .
* * * *
_ آهو
خیره به عمو فرشید هنوزم
با دیدنش غمگین میشدم
وقتی متوجه میشدم حالش بد شده بود بخاطر من از خودم بدم میومد وقتی فکر میکردم چقدر بد قضاوتش کرده بودم هیچکس نمیتونست من رو درک کنه
_ جان
_ بچه ی تو شکمت چند ماهش هستش ؟!
_ شش ماه
نفسش رو غمگین بیرون فرستاد :
_ کاش اون شب نرفته بودیم‌مهمونی اون شب باعث شد زندگی همه تغیر کنه
شرمنده شده بودم از خودم بدم میومد ، با بغض و صدایی گرفته شده گفتم :
_ کاش من میمردم همون شب همه چیز تموم میشد


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:33

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_138


اخماش رو تو هم کشید :
_ قرار نشد
از این حرفا بزنی اشتباه کردی پاش وایستا ، به آریان هم‌ میگم
باید بدونه قرار نیست به بچه اش انگ حرومزاده بچسپونن ، اما فعلا آریان نیست هر وقت برگشت
فعلا زنش رو برده مسافرت
بعدش صاف صاف تو چشمهام زل زد انگار میخواست
بفهمه چ عکس العملی نشون میدم یا حالم چجوری میشه اما نمیدونست آریان همون شب که بهم دست درازی کرد
عشقش تو قلبم من کشته شد
_ میخواید ناراحت باشم از اینکه با همسرش رفته مسافرت ؟
عمو فرشید خونسرد گفت ؛
_ نه
_ پس دلیلی نداشت بهم بگید ، یه روزی متوجه واقعیت میشید
عمو فرشید دیگه دوست ندارم باعث ناراحتی شما بشم
هر کاری فکر میکنید درست هستش رو انجام بدید
من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم .
بعدش بلند شدم
با اجازه ای گفتم رفتم سمت حیاط شاید یکم هوای آزاد باعث خوب شدن حال من میشد
_ آهو ببخشید
با شنیدن صدای ساناز سر بلند کردم خیره به چشمهاش شدم پس کار خودش بود
_ نوش دارو بعد مرگ سهراب !
چشمهاش پر از شرمندگی شده بود اما چ فایده شاید اگه نگفته بود
هیچکدوم اینا پیش نیومد من دوباره با عمو فرشید روبرو نمیشدم !
* * * *

دستام از شدت ترس و استرس داشت میلرزید قرار بود آریان بیاد
میترسیدم
از واکنشی که قرار بود نشون بده
وگرنه دیگه هیچ علاقه ای نسبت بهش نداشتم مخصوصا بعد بلایی که سرم آورده بود

_ آهو میخوای برو اتاقت استراحت کن وقتی آریان اومد بهت میگیم

_ باشه

بلند شدم
با قدم های لرزون و خسته به سمت اتاق رفتم حالم بود
نمیتونستم بیشتر منتظر وایستم استراحت بهترین کاری بود
که میشد انجامش داد
آریان میدونستم
هیچ رفتار خوبی از خودش نشون میداده مخصوصا
بعد اون شب میدونستم یه هیولا هستش که خیلی عوضی شده


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:33

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_139



صدای داد و بیداد آریان خونه رو پر کرده بود روی تخت نشسته بودم
دستام رو روی گوشام گذاشته بودم
اما همش بیفایده بود ، قلبم داشت تند تند میزد
میدونستم این شروع قضیه نیست
یهو صدا ها ساکت شد و بعد گذشت چند دقیقه در اتاق باز شد

چشمهام پر از وحشت شد
نفس عمیقی کشیدم و به خودم جرئت دادم سر بلند کردم خیره بهش شدم آریان بود چشمهاش شده بود کاسه ی خون
نگاهش بین شکمم و چشمهام در گردش بود ، بلند شدم ایستادم که یهو به سمتم حمله ور شد
بازوم رو تو دستاش گرفت و سرم داد کشید :
_ با بچه ای ک مال من تو شکمت هستش
کدوم گوری بودی هان
نفسم رفت بچه رو دوست داشت ! کارم زار میشد بچه رو از من میگرفت
_ دستت رو بردار آریان حق نداری اذیتش کنی ، کور که نیستی حامله هستش
صدای عمو فرشید بود حمایتگر همیشگی من کسی
که همیشه تو شرایط سخت پشت من ایستاده بود
_ شما دخالت نکنید
عمو فرشید خودم این قضیه رو حلش میکنم
_ دخالت نکنم تا دختره رو بکشی
سکوت کرده بود
اما مشخص بود حسابی داره جلوی خودش رو میگیره
یهو دستش رو برداشت چند تا نفس عمیق کشید بعدش خطاب به عمو فرشید گفت :
_ الان آرومم اجازه بدید تنها باهاش صحبت کنم
_ اما ...
_ عمو فرشید
نگاهی به صورت رنگ پریده ی من انداخت بعدش آهسته گفت ؛
_ باشه اما اگه اذیتش کنی
با من طرفی آریان میدونی باهات شوخی ندارم
چشمهام پر شده بود
عمو فرشید هر چقدر از دستم عصبانی باشه بازم از من حمایت میکنه
خدا لعنتم کنه
که زود قضاوتش کردم
قلبم داشت تند تند میکوبید
در اتاق که بسته شد
روح از تن من خارج شد ، از تنهایی با آریان وحشت داشتم
همش بخاطر اون شب بود
یه قدم به سمتم اومد که سریع گفتم :
_ جلو نیا همونجا وایستا هر چی میخوای بگی بگو فقط به من نزدیک نشو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/01 14:33