✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_162
_ آهو
با شنیدن صدای آقاجون به سمتش برگشتم ، دستی به چشمهام کشیدم و گفتم :
_ بله
_ بیا همراه من
_ باشه
داخل اتاقش شدیم ک در رو بستم رفتیم تو بالکن اتاقش ک حسابی دلباز بود نشستیم خیره به من شد و گفت :
_ ناراحت شدی بخاطر حرفایی که نسرین داشت میزد مگه نه ؟
بغض کردم مگه میشد ناراحت نشم مگه قلبم من از سنگ بود !
_ من اجازه نمیدم بچم رو یکی دیگه بزرگ کنه
آقاجون خیره بهم شد :
_ آریان همچین کاری نمیکنه مطمئن باش اجازه نمیده بچش مادرش رو نبینه
_ یعنی بچم رو از من میگیره ؟
_ نه
_ اما زن عمو نسرین داشت چیز های دیگه ای واسه ی خودش سر هم میکرد
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ اون واسه ی خودش حرف زیاد میزنه فکر میکنه تو اومدی زندگی پسرش رو نابود کنی
_ این وسط کسی که زندگیش خراب شد منم نه اون پس نباید همچین رفتاری با من داشته باشند
_ زیاد پیگیر گذشته نشو به آینده فکر کن شاید زندگیت قشنگ شد
_ شما هم فکر میکنید من برگشتم تا زندگی آریان خراب بشه ؟
_ نه
بی اختیار لبخندی روی لبم نشست خیره به من شد لبخند محوی زد
_ من خیلی اشتباه کردم خیلی جاها باید پشتت وایمیستادم تا هیچکس به خودش اجازه نده اذیتت کنه شاید کسی که مقصره منم نه هیچکدوم از شماها ، شاید نباید تو رو تو سیزده سالگی به عقد آریان درمیاوردم اون موقع جفتتون بچه بودید زندگی شما رو من خراب کردم .
_ اون موقع ها میگفتم آریان داداشم هستش !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/11/03 20:06