The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_190

رفتم لباسم رو عوض کردم
واقعا شانس آورده بودم
دست روی غیرتش گذاشته بودم بعدش توقع داشتم خونسرد باشه
رسما عقلم رو از دست داده بودم
از حمام اومدم
بیرون ک آریان همچنان تو اتاق بود جلوی آینه ایستاده بود
داشت پیراهنش رو درست میکرد ، به سمتم برگشت نگاهی به سر تا پام انداخت و با رضایت سری تکون داد
_ خوبه عاقل شدی
بعدش از اتاق خارج شد ، حسابی حرصم گرفته بود
خودش زن داشت اما من رو اذیت میکرد
اون پایین که نمیتونست به من چیزی بگه جلوی بقیه پس میتونستم اذیتش کنم
یه رژ قرمز رنگ زدم
به لبهام که باعث شد برجسته تر بشه بعدش با رضایت لبخندی زدم
و از اتاق خارج شدم که همزمان با من زن عمو نسرین هم خارج شد
نگاهش که به من افتاد چشمهاش گرد شد به سمتم اومد ، بازوم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ این چیه زدی به لبهات
خونسرد گفتم :
_ رژ هستش نمیدونستید
_ ببین تو قصد داری پسر من رو دیوونه کنی ، کاملا مشخصه اما داری اشتباه میکنی پس برو تو اتاقت پاکش کن با غیرتش بازی نکن
بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و جوابش رو دادم ؛
_ یه رژ زدن که این همه جار و جنجال نداره آریان
اگه خیلی غیرت داره بره به زن خودش گیر بده نه منی که یه مدت دیگه قراره ازش جدا بشم .
_ پس من بی غیرتم آره ؟
لعنت به این شانس پس شنیده بود ، اصلا کی اومد متوجه نشده بودم به سمتش برگشتم و سعی داشتم
اصلا نشونش ندم که ترسیدم
_ من اصلا همچین چیزی نگفتم
_ داشتی میگفتی ادامه بده نیاز نیست اصلا بترسی
دیگه رسما گرخیده بودم از دستای مشت شده اش نشون میداد چقدر خشمگین شده
حتی زن عمو نسرین هم ترسیده بود که سریع به دفاع از من گفت :
_ پسرم چیزی نمیگفت حامله هستش هورمون هاش به هم ریخته
آریان خونسرد به سمتم اومد و خطاب به مادرش گفت :
_ مامان شما برید پایین
_ اما ...
_ مامان
نگاهی به من انداخت و با تردید گذاشت رفت ، فاتحه ام رو خونده بودم
_ خوب داشتی میگفتی آریان بی غیرت هستش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:10

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_191


با شنیدن این حرفش لرز بدی
به تنم افتاد اصلا غلط کرده بودم
داشتم زبون درازی میکردم با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ من داشتم فقط ...
ساکت شدم که گفت :
_ چرا ترسیدی ادامه بده
قبل اینکه بیام خوب داشتی بلبل زبونی میکردم
اشکام سرازیر شد
نمیدونم از ترس بود یا اضطراب که باعث شد درد بدی تو شکمم بپیچه
دستم رو روی شکمم گذاشتم و خم شدم خیلی دردش بد شده بود
_ آخ
نگاهش به صورت من افتاد و پرسید :
_ چیشد درد داری ؟
_ نه خوب میشه خودش کم کم ...
ولی هر لحظه داشت دردش شدیدتر میشد نمیتونستم طاقت بیارم اصلا
_ آییییی
_ بیا بریم بیمارستان
با درد نالیدم :
_ نمیخواد خودش خوب میشه
_ *** درد داری شاید ...
_ بخاطر استرس
خودش متوجه شد
بهم کمک کرد برم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم یه قرص بهم داد و دستم رو بیصدا ماساژ داد
حالا کمی بهتر شده بودم ، دستم رو روی شکمم گذاشتم
که بچه تو شکمم داشت لگد میزد هی انگار داره فوتبال بازی میکنه ، آریان دستش رو روی شکمم گذاشت حس کرد لبخند محوی روی لبش نشست
_ *** یکم آروم بگیر چرا داری همش جفتک میندازی عین مامانت
بیحال گفتم :
_ عین باباش وحشیه نمیتونه آروم بگیره داره شکم من رو سوراخ میکنه
نیشخندی زد :
_ پسرم عین باباش غیرتیه
_ تف تو ...
نگاهم که به نگاهش افتاد ساکت شدم و خیلی مظلومانه زمزمه کردم :
_ ببخشید
نگاهش بین چشمها و لبهام در گردش بود باز اعصابش خورد شد و خشن گفت :
_ این لبها رو واسه کدوم بی شرفی سرخ کرده بودی ک به من میگفتی
بی غیرت

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:10

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_192

_ آریان چرا انقدر به من شک داری فکر میکنی ولگرد هستم اینطوری میگی ؟!
چشمهاش شده بود کاسه ی خون هر لحظه ممکن بود منفجر بشه
_ وقتی داشتی از بی غیرت بودن من میگفتی ک خوب زبونت دراز بود
آریان انگار روی من بیش از حد حساسیت نشون میداد ، مخصوصا که بهم خیلی گیر میداد
_ چیشد پس ساکت شدی ؟!
_ آریان دوست ندارم الکی حرف بزنم دوباره حالم بد بشه سه ماه دیگه بچمون بدنیا میاد دوست ندارم اتفاقی واسش بیفته وقتی دارم با تو کل کل میکنم
_ اگه بچم چیزیش بشه زنده ات نمیزارم
بغض کردم بچه واسش خیلی مهم بود اما من پشیزی واسش ارزش نداشتم اینطور ک مشخص بود
_ آهو
_ چیه
_ حسودیت شد ؟
_ نه چرا باید حسودیم بشه
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی رد داده
نفس عمیقی کشیدم
روی تخت نشستم و خطاب بهش با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بریم بقیه اومدند
_ حالت خوب نیست نیاز نداره بیای استراحت کن
قلبم داشت تند تند
میکوبید مگه میشد حالم خوب باشه مخصوصا بعد اتفاق هایی ک افتاده بود
_ نه میام بهتر شدم زشته آریان من اینجا باشم خیلی وقته عمو فرشید رو ندیدم دلم واسش تنگ شده ، ذاتا همینطوریش هم نمیبینمش بخاطر تو
_ بخاطر من ؟
_ بعد نقشه ای ک چیدی من رو جلوی چشمشون هرجایی نشون دادی ، عمو فرشید دوستم نداره دیگه
_ میخواستی زرنگ بازی درنیاری پشت سر من نقشه ردیف کنی
قلبم داشت از جاش کنده میشد چجوری میتونست
همچین چیزی بگه
_ من هیچ نقشه ای پشت سر تو نچیدم پس واسه ی خودت قصه نباف
_ کاملا مشخصه هیچ نقشه ای نچیدی
_ وقتی میگم نه یعنی نه پس انقدر نگو کاش جای اینکه
همش من رو متهم کنی یکبار شده پیگیر میشدی ببینی کی پشت این قضیه ها هستش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:10

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_193

_ نمیخوام باهات بحث کنم واسه ی تو عادی شده اما من هنوز عادت نکردم
بعدش بلند شدم دستی به لباسم کشیدم خواستم برم که دستم رو گرفت متعجب بهش چشم دوختم ک با صدای بم شده اش گفت :
_ یه چیزی رو فراموش کردی
گیج گفتم :
_ چی ؟!
با دسمال لبم رو محکم پاک کرد بهت زده اسمش رو صدا زدم :
_ آریان
_ جان
_ داری چیکار میکنی !
_ رژ لبت رو پاک کردم بیش از حد پررنگ شده بود
هنوز هنگ شده داشتم بهش نگاه میکردم ، رسما انگار نصف عقلش رو از دست داده بود
_ زود باش لبت رو تمیز کن بریم
نگاهی به آینه انداختم که دور لبم حسابی پخش و پلا شده بود
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم یه دستمال برداشتم پاکش کردم و بعدش همراهش از اتاق خارج شدیم این غیرت بیش از حدش داشت کار دستمون میداد هر کی نمیدونست فکر میکرد آریان با عشق من رو زن خودش کرده و حالا سر من غیرتی میشه حساسه اما نمیدونستند آریان اصلا تعادل روحی روانی نداره
به سمت پایین رفتیم سلام کردم خواستم برم پیش عمو فرشید بشینم سیاوش هم پیشش نشسته بود
آریان سفت دستم رو گرفت و با خودش کشید ، کنار خودش نشوند
متعجب آهسته پرسیدم ؛
_ چیکار کردی
_ جای زن پیش شوهرش هستش ، نکنه فکر کردی میزارم بری ور دل اون عوضی بشینی
لب گزیدم منظورش از عوضی سیاوش بود ، آریان به هیچ مردی احساس خوبی نداشت و روی همشون حساس بود
_ زشته
_ زشت اینه بخوای بری کنار یه مردی جز شوهرت بشینی
_ باز شروع کردی آریان
_ فعلا وقتش نیست پس دهنت رو ببند نزار سگ بشم شر به پا بکنم
زیر لب با حرص لب زدم :
_ تو کی سگ نیستی همیشه ی خدا داری پاچه میگیری شر به‌ پا میکنی
_ چیزی گفتی ؟
_ نه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:10

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_194


_ خوبی آهو ؟
عمو فرشید من رو مخاطب قرار داده بود
بهش چشم دوختم‌ خوب بودم چیزی ک خودمم جوابش رو نمیدونستم
اما دوست نداشتم بقیه متوجه بشن زندگی پیش آریان چقدر سخت هستش
_ خوبم عمو فرشید همه چیز رو روال هستش !
_ خوبه
زن عمو نسرین اسمم رو صدا زد ؛
_ آهو
به سمتش برگشتم ؛
_ بله
_ میشه بیای به من کمک کنی میز رو بچینیم ؟
متعجب شدم
اما سری به نشونه ی مثبت تکون دادم بلند شدم
باهاش همراه شدم داخل آشپزخونه شدیم که سریع دستم رو گرفت و پرسید :
_ ببینم آریان که کتکت نزد
چشمهام گرد شد
متعجب شده بودم یعنی نگران من شده بود ک داشت میپرسید
_ نگران من شدی که داری همچین سئوالی میپرسی ؟!
_ آره
_ نه کتکم نزد
نفسش رو آسوده بیرون فرستاد بعدش رو بهم با حرص تشر زد :
_ مگه مریضی سر به سرش میزاری
وقتی میدونی روی یه چیز حساس هستش چرا اون بحث رو کش میدی میخوای به چی برسی ؟!
با شنیدن این حرفش لبخندی تحویلش دادم :
_ دوست ندارم
به چیزی برسم اما یه رژ ک این همه جا و جنجال نداره
سرش رو با تاسف تکون داد
_ خودت تنت میخاره
خندم گرفته بود حتی زن عمو نسرین هم خیلی خوب پسرش رو میشناخت
_ خوبه شما هم پسرتون رو میشناسید
_ آره میشناسمش
ولی تو رو هم میشناسم قشنگ دوست داری دست بزاری رو غیرتش اصلا عاقبت خوشی نداره از من گفتن بود
حسابی حرصم گرفته بود
ولی نمیدونستم چی باید بهش بگم ، حرفاش واقعیت بود پس چرا اصلا من داشتم حرص میخوردم
_ بیا بیرون بشین استراحت کن ، به خدمه میگم میز رو بچینن واسه ی شام

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_195

خواستم از آشپزخونه خارج بشم
که به‌ کسی خوردم آخی گفتم و سرم رو بلند کردم سیامک بود
لبخند پر از شیطنتی زد و گفت :
_ حواست کجاست کوچولو
اخمام رو تو هم کشیدم
و رو بهش توپیدم :
_ حواس من سرجاشه اما تو جلوی چشمت رو نگاه کن داشتی ناقصم میکردی
با خنده دستش رو بالا برد
_ چشم بانو
صدای خشن آریان اومد ؛
_ دفعه ی آخرت باشه به زن من میگی بانو مرتیکه
سیامک متعجب شد
به سمت آریان برگشت چند ثانیه گذشت بعدش گفت :
_ من ک چیزی بدی نگفتم آریان چرا انقدر جوشی شدی تو ؟!
لب گزیدم آخرش آریان یه کار دست خودش میداد
بس ک روی من حساس شده بود
خواستم برم بیرون از آشپزخونه تا شر درست نشده ک آریان دستم رو گرفت و رو به سیامک توپید :
_ دوست ندارم دیگه اطراف زن من باشی شنیدی ؟
 خشک شده داشت بهش نگاه میکرد چند دقیقه ک گذشت جوابش رو داد :
_ تو واقعا مریضی
آریان بازوش رو گرفت
_ من جنس خودم رو خیلی خوب میشناسم سیامک پس حواست به خودت باشه آهو متاهل هستش ناموس من محسوب میشه
سیامک صورتش از شدت عصبانیت قرمز شد
_ تو الان داری به من میگی بی ناموس ؟
خونسرد گفت :
_ نه فقط دارم هشدار میدم
حسابی شرمنده ی سیامک شده بودم ، صدای نفس هاش نشون میداد چقدر عصبانی شده ولی از آشپزخونه خارج شد چون سیامک برعکس آریان آروم بود
و دوست نداشت دعوا راه بندازه
به سمت آریان برگشتم و رو بهش توپیدم :
_ ببینم تو مریضی ؟!
_ میبندی یا ببندم واست آهو
نمیشد همش ساکت باشم تا بقیه رو با حرفاش اذیت کنه
_ این کارت خیلی زشت بود میفهمی
_ کار من یا کار اون مرتیکه ک دم به دم میخواد سمت تو دیدم
وقتی مامان اومد چجوری بلند شد اومد آشپزخونه تا بیاد باهات حرف بزنه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_196

_ هیچ میفهمی چی میگی ؟
سیامک اصلا اهل این حرفا هستش تو من رو یه هرجایی فرض کردی
ک قراره با همه لاس بزنم ؟
_ از اون مرتیکه دفاع نکن آهو حالا گمشو داخل بشین
با این وضعت لازم نکرده کمک کنی
پشت چشمی واسش نازک کردم
و داخل شدم نمیشد اصلا باهاش حرف زد راه به راه همش میخواست دعوا راه بندازه
انگار کارش همین بود
داشتیم شام میخوردیم اما چ شام خوردنی آریان با چشمهاش داشت
واسم خط و نشون میکشید رسما زهره مار شده بود واسم کلافه دست از غذا خوردن کشیدم ک عمو فرشید پرسید :
_ چرا نمیخوری
به سختی لبخندی زدم :
_ مرسی من سیر شدم
سیامک پوزخند صدا داری زد :
_ شوهرش داره با نگاهش همش تهدیدش میکنه مگه میتونه چیزی بخوره
با ترس به آریان خیره شدم ک اخماش بشدت تو هم گره خورده بود
_ به تو ربطی داره ؟
خونسرد گفت :
_ نه
_ پس چاک دهنت رو ببند انقدر تر تر نکن واسه ی من یهو دیدی بلایی سرت آوردم
_ مثلا چ بلایی سرم بخوای بیاری دیوونه میوونه هستی تو ؟
_ تو ...
_ بسه
با شنیدن صدای عمو فرشید
جفتشون ساکت شدند ک عمو فرشید ادامه داد :
_ این میز حرمت داره بزرگتر از شما نشسته میفهمید دارید چ غلطی میکنید
_ بهتره حواستون
به پسرتون باشه عمو فرشید چون ممکنه شر به پا بکنم
_ خجالت بکش آریان
سیامک پسر عموی تو خودت میفهمی داری چی بهش میگی .
_ آره میفهمم خودش هم خوب میدونه
سیامک خشمگین فریاد کشید ؛
_ تو من و چی فرض کردی یه بی غیرت ک هر چی از دهنت دربیاد بگی اره ؟
_ نیستی !.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_197


سیامک بلند شد
خواست به سمتش هجوم ببره که عمو فرشید داد زد :
_ بسه با جفتتون هستم
سیامک به احترامش ایستاد ، چند تا نفس عمیق کشید و گفت ؛
_ ببخشید بابا من نمیتونم
سر این سفره باشم وقتی بهم تهمت بی غیرتی زده میشه
میفهمیدم چی داره میگه و کاملا درکش میکردم
ولی خوب این قضیه هیچ ارتباطی به من نمیتونست داشته باشه
اصلا خیلی اوضاع بدی شده بود
بعدش سیامک گذاشت رفت عمو فرشید خطاب به آریان گفت :
_ خودت هم متوجه شدی
زیاده روی کردی مگه نه ؟
آریان خونسرد جواب داد :
_ نه ، چون باید حدش رو میفهمید و از زن من فاصله میگرفت
من هم جنس خودم رو خیلی خوب میشناسم شما هم میشناسید مگه نه
عمو فرشید ساکت شد
نمیدونستم معنی این سکوتش چی میتونست باشه اما هر چی بود نشونه ی خوبی اصلا نداشت ، کاش میشد باهاش دعوا راه انداخت !
_ آهو
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ بهتری ؟!
_ من بهتره برم اتاقم
_ برو
ببخشیدی گفتم
رفتم سمت اتاقم به لطف آریان امشب زهره مار هممون شده بود
با عصبانیت داشتم تو اتاق قدم میزدم و حرص میخوردم از رفتار آریان حسابی کلافه شده بودم وضعیت بدی
واسه ی هممون پیش اومده بود
در اتاق باز شد آریان اومد داخل در رو پشت سرش بست و با غیض گفت :
_ چیشد ناراحت شدی فرستادمش گورش رو گم کنه مگه نه ، دوست داشتی اطرافت باشه
با شنیدن
این حرفش حسابی حرصم گرفته بود و اعصابم به هم ریخته شده بود
_ بسه تو حسابی شکاک شدی !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_198

_ من شکاک شدم ؟!
_ آره شکاک شدی
و قشنگ عقلت رو از دست دادی خودت متوجهش نیستی
شاید اما داری قشنگ میرینی به همه من رو هم که هرجایی ی عالم کردی .
قشنگ فکش منقبض شد
به سمتم اومد بازوم رو تو دستش گرفت و فشاری بهش داد :
_ میکشمت آهو جنازه ات
رو هم چال میکنم ، بفهم چی تر تر میکنی
چشمهام پر شد
_ تو همین الانش هم من رو کشتی آریان دیگه چی مونده
جز یه چسم دوست داری هر بلایی خواستی سرش بیار تا قلبت خنک بشه
با چشمهای ریز شده داشت
بهم‌ نگاه میکرد مشخص بود تو قلبش آشوب به پا شده
_ تو الان داری چی میگی ؟!
_ واضحه دارم
حرفایی ک تو قلبم دفن شده رو میگم واقعیت هایی ک ازشون فراری هستی
_ تو دوست داری من بکشمت مگه نه ؟!
_ نه
واقعا نمیدونستم
دیگه چی باید بهش بگم ولی حسابی کفر من رو در آورده بود
ازش فاصله گرفتم و گفتم :
_ بزار استراحت کنم من حامله هستم نباید اذیتم کنی خودت خوب میدونی
_ حیف ک حامله هستی
و دست پای من بسته هستش وگرنه میدونستم چیکارت کنم
رسما داشت من رو تهدید میکرد
واسش عادی شده بود این قضیه
بعدش از اتاق خارج شد
ک اشکام روی گونه هام سرازیر شد
چرا همش گیر داده بود به من چرا نمیرفت پیش زنی ک دوستش داره
* * * *
_ سیامک ببخشید واقعا
پوزخندی زد :
_ تو چرا عذرخواهی میکنی
کسی ک باعث این وضعیت شده اون شوهرت هستش
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ ببخشید واقعا نمیدونم
اصلا چرا اینطوری کرد ، واسم عجیبه
_ میدونم چی داری میگی ولی اون مریضه ذهنش هم بدتر شده حالا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:11

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_199

_ ببخشید سیامک واقعا آریان با این کارش باعث شد
منم حسابی شرمنده بشم
لبخندی زد :
_ بهش فکر نکن اون دیوونه رو ک خوب میشناسی
رفتارش هم واسه ی همه روشن هستش
لبخندی بهش زدم
سیامک واقعا با شخصیت بود و شعور بالایی داشت ک چیزی نمیگفت
وگرنه هر کسی جای اون بود یه درس درست حسابی به آریان میداد
تا به خودش اجازه نده هر چی از دهنش در اومد بگه
_ سیامک
با شنیدن صدای عمو فرشید
به سمتش برگشتم و سلام کردم ک جوابم رو داد بعدش نگاهش
رو به سیامک دوخت ک گفت :
_ بابا نکنه شما هم حرفاش رو باور کردید دارید اون شکلی به من نگاه میکنید
_ نه حرفاش رو باور نکردم
اما خودت خوب میدونی وقتی حساس هستش نباید سر به سرش بزاری ، کمتر اطراف آهو باش
_ باشه بابا
بعدش سیامک عذرخواهی کرد رفت ، خیره به عمو فرشید شدم و گفتم ؛
_ عمو فرشید ما فقط داشتیم صحبت میکردیم نکنه شما هم ...
وسط حرف من پرید :
_ من به پسری ک خودم بزرگش کردم هیچ شکی ندارم
سیامک بی غیرت نیست اما اختیار دلش دست من نیست
واسه ی همین ازت فاصله بگیره
همین الان بهتره تو هم یکم مراعات کن سمتش نرو
چشمهام گرد شد بهت زده لب زدم :
_ چی !
_ سیامک بیناموس نیست ولی خوب از تو فاصله بگیره
واسه ی جفتتون بهتره
هاج و واج داشتم بهش نگاه میکردم پس حساسیت آریان بی مورد نبود
لب گزیدم سرم رو با شرمندگی پایین انداختم ک صداش بلند شد
_ نیاز نیست
خجالت بکشی
_ من واقعا نمیدونم چی باید بگم
_ کمتر سر به سر شوهرت بزار
هر وقت دیدمش از عصبانیت داره جلز و ولز میکنه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:12

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_200

با شنیدن این حرف عمو فرشید سر بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ آریان خودش عصبانیه
از دست من همیشه حتی کاری هم نکنم
من رو مقصر میدونه جلوی چشمش یه هرجایی هستم
که داره با همه حرف میزنه وجودش نسبت به من پر از شک و تردید هستش
_ باید کار هایی ک باعث عصبانی شدن شوهرت میشه رو ترک کنی
_ زندگی موقت ما بعد بدنیا اومدن بچه به پایان میرسه عمو فرشید
_ نکنه کسی رو زیر سر داری ؟
چشمهام گرد شد
_ عمو فرشید شما هم !
_ سئوال بود
_ نه کسی نیست
ک دوستش داشته باشم ولی زندگی با آریان هم ممکن نیست
_ چرا ؟
_ آریان خودش زن داره بچه داره عاشقشون هست ، بعدش من نمیتونم با کسی زندگی کنم ک باعث شد زندگیم داغون بشه
یه تای ابروش بالا پرید
مشخص بود حسابی جا خورده اما خوب چند دقیقه ک گذشت پرسید :
_ یعنی دوستش نداری ؟
_ نمیشه کسی رو دوست داشت ک بهت دست درازی کرده
باعث شده یه لکه ی ننگ همیشه روی صورتت باشه
و اذیتت میکنه ، آدم عاشق کسی میشه ک ازش حمایت کنه
و باعث میشه اشک به چشمت نیاد
عمو فرشید تو سکوت فقط بهم گوش میداد ، بعدش اومد سمتم دستش رو روی شونم گذاشت و گفت :
_ من همیشه سعی کردم از تو حمایت کنم حتی با وجود دلخوری
ک ازت همیشه داشتم هیچوقت اجازه ندادم تنها باشی
شاید ناخواسته هم باعثش شدم نمیدونم ولی تمام سعی خودم رو کردم ، آریان طلاقت نمیده چون دوستت داره
مشخصه اما آریان یه مشکلی داره
ک باید خودش حلش کنه وگرنه وضعیتش حاد تر میشه
متعجب شدم آریان چ مشکلی داشت ک عمو فرشید داشت ازش صحبت میکرد
_ عمو فرشید
_ جان
_ آریان چ مشکلی داره ؟
_ وقتش باید برسه ، خیلی چیز ها رو من نباید بگم آهو خودت باید متوجهش بشی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:12

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_166



_ ببین آریان من هیچ کار بدی
انجام ندادم
که الان بخوام بابتش جواب پس بدم ، پس بهتره دست از اذیت کردن من برداری باعث میشی اذیت بشم !
واقعا داشت باعث میشد اذیت بشم همینم باعث میشد قلبم شکسته بشه
_ تو باعث میشی غیرت من تحریک بشه ، فکر کردی من بی غیرت هستم
آقاجون رو جلو فرستادی
تا بیاد بگه زن من میخواد عاشق بشه و ...
ساکت شد
داشت جلوی خودش رو میگرفت از مشت شدن دستاش مشخص بود
_ آریان
_ بله
_ من اینجوری نگفتم
قسم میخورم و تا وقتی اسم تو تو شناسنامه من هست
به هیچ عنوان به خودم اجازه نمیدم بهت خیانت کنم
_ اما قبلا کردی وقتی اسم من تو شناسنامت بود یادت میاد ؟
چشمهام با درد فشرده شد داشت از نقشه های لادن میگفت تلخ خندیدم :
_ کسی که خیانت کرد تو بودی
آریان نه من تو دنبال فرصت بودی واسه ی جدا شدن چون عاشق شده بودی ، چون با منشیت رابطه داشتی ، من تو نقشه ای ک لادن و اون زن خدمتکار ک واست کار میکرد افتادم ، کسایی بودند
ک عقده داشتند و با این کارا میخواستند غرورشون ترمیم بشه
صداش داشت میلرزید :
_ بسه دیگه انقدر چرت و پرت نگو واسه ی خودت تو خیانت کردی
_ باشه همونجوری
ک دوست داری فکر کن من بهت خیانت کردم !
چنگی تو موهاش زد ، نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد
_ حامله هستی دوست ندارم
بلایی سرت بیاد پس خوب گوش بده چی میگم بهت دوست ندارم
به هیچ مردی فکر یا نگاه کنی شنیدی ؟
سکوت کرده بودم ک داد زد :
_ مگه کری ، شیرفهم شدی یا ن ؟
_ آره
_ خوبه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:06

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_167

بعد رفتنش حسابی ناراحت شده بودم
این حق من نبود
که باهام اینطوری رفتار بشه
واقعا رفتارش حسابی زشت و زننده بود باعث میشد اذیت بشم
میتونست رفتار بهتری از خودش نشون بده
چشمهام با درد روی هم فشرده شد قلبم داشت تند تند میزد ، با رفتنش از اتاق بغض منم شکسته شد
وقتی حسابی گریه کردم
بعدش بلند شدم
رفتم سمت حموم دست و صورتم شستم رفتم اتاق آقاجون تقه ای زدم که صداش بلند شد ؛
_ بیا داخل
در اتاقش رو باز کردم
داخل شدم خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ این کار شما اصلا درست نبود
یه تای ابروش بالا پرید :
_ کدوم کار ؟!
_ اینکه باعث شدید آریان بیاد بیفته به جون من اصلا درست نبود
اخماش رو تو هم کشید :
_ اذیتت کرد ؟
_ اصلا واسه ی شما هم‌ مگه مهم هستش
من اذیت بشم یا نه ؟
شما که دارید کار خودتون رو انجام میدید همه چیز هم واستون بی ارزشه
بلند شد اومد سمتم دستم رو گرفت و گفت :
_ بیا بشین داری پس میفتی
نشستم با چشمهایی ک شک نداشتم
بخاطر گریه حسابی قرمز شده بود تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ من نمیخواستم آریان بیاد دعوا راه بندازه میخواستم به خودش بیاد اما مثل اینکه حسابی ریده
بغ کرده گفتم :
_ شما میشناسیدش میدونید هیچ چیزی واسش مهم نیست
نباید بهش میگفتید
دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد :
_ ببخشید
_ همین ببخشید آریان باعث شد من ..
سکوت کردم چون دوباره داشت اشکم درمیومد ، نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ باشه آروم باش من خودم باهاش صحبت میکنم !
_ نیاز نیست هر چیزی دوست داشت
بار من کرد باز آتیشی میشه میفته به جون من

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:06

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_168



_ غلط کرده بخواد
باهات لج کنه خودم حسابش رو میرسم پسره ی پرو
نمیتونست هیچ کاری انجام بده
چون انگار هنوز نوه ی خودش رو نمیشناخت
_ شما یجوری دارید صحبت میکنید
انگار نوه ی خودتون رو نمیشناسید
_ اتفاقا خیلی خوب میشناسمش
میدونم چه کله خری هستش
_ پس چی دارید میگید ؟!
_ باهاش صحبت کنم
بهتره میدونه نباید به زن حامله حمله کنه استرس بده
_ مگه عقل داره دیوونست
_ آهو
با تشر اسمم رو صدا زده بود ، لب برچیدم خوب نمیدونست
آریان چجوری من رو ترسونده بود ، به سختی بلند شدم که پرسید ؛
_ کجا ؟
_ میرم بخوابم
_ وقت نهار هستش با هم میریم پایین
_ گرسنه نیستم .
بلند شد و گفت :
_ از دست اون پسره ی کله شق ناراحتی بچت رو مجازات نکن
بخاطرش باید بخاطر سلامتیش تغذیه درست حسابی داشته باشی حالا بیا بریم .
آقاجون
با حرفاش خیلی زود من رو متقاعد میکرد
اما هنوزم از دستش دلخور بودم
انگار خودش فراموشش شده بود چ بلایی سر من آورده بود
به سمت پایین رفتیم آریان هم هنوز بود آقاجون گفت میز نهار رو بچینند
رفتم پیش آقاجون نشستم
سعی کردم هیچ نگاهی به آریان نندازم مخصوصا بعد کاری که کرده بود
_ این واسه ی تو داره قیافه میاد ؟
صدای زن عمو نسرین بود
سر بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ آره دارم
واسش قیافه میام خوب که چی مثلا میخواید چیکار کنید ؟
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ مودب باش
حسابی خیره سر شدی ، نکنه فکر کردی حامله هستی خبریه
پوزخندی زدم ؛
_ اول شما ادب داشته باشید
بفهمید چی دارید میگید ، من مثل خودتون دارم باهاتون برخورد میکنم

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:07

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_169


ببین تو دیگه داری زیاده روی میکنی
بفهم چی داری میگی و کی روبروت هستش !
خشمگین داشت به من نگاه میکرد
مشخص بود حسابی داره قاطی میکنه اما جلوی خودش رو گرفته بود
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ بله
_ درگیر نشو حامله هستی آروم باش
بعدش خیره به زن عمو نسرین شد و ادامه داد :
_ با آهو همکلام نشو حامله هستش اگه چیزیش بشه من از چشم تو میبینم
زن عمو نسرین با غیض چشم غره ای به سمت من رفت مشخص شد حسابی اعصابش خورد شده
چند دقیقه که گذشت گفت :
_ باشه آقاجون
روی حرف آقاجون نمیتونست حرف بزنه واسه ی همین دهنش رو بست و ساکت شد البته حقش بود هر بلایی سرش بیاد
_ آهو
_ جان
_ یه چیزی میخوام بپرسم اگه مشکلی نیست ؟
_ بفرمائید عمو
_ تو بعد بدنیا اومدن بچه تصمیمی واسه ی زندگیت داری ؟ چون قراره طلاق بگیرید
شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم ، قصد داشت قلبم رو خراش بده
لبخندی بهش زدم ؛
_ نگران نباشید عمو قرار نیست مزاحم شما باشم من یه فکری واسه ی زندگیم میکنم
_ قصد نداشتم اذیتت کنم !
_ میدونم عمو شما قصد نداشتید من رو اذیت کنید
صدای آریان بلند شد
_ بابا
_ بله پسرم
_ تا وقتی من زنده هستم میتونم واسه ی خودم تصمیم بگیرم شما چرا میپرسید ؟
عمو جا خورد کاملا مشخص بود
_ پسرم من قصدی نداشتم فقط ...
نیشخندی زد ؛
_ خواستید بخاطر مامان که حالش گرفته شد یه کاری کنید حال آهو گرفته بشه نه
عمو شوکه شده بود توقع نداشت پسرش اینطوری ضایعش کنه و به روش بیاره....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:07

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_170


هیچ میفهمی چی داری میگی
آریان من پدرت هستم تو نباید این شکلی با من صحبت کنی .
خونسرد گفت ؛
_ شما هم یاد بگیرید
تو زندگی من دخالت نکنید ، شما از کجا میدونید من قراره آهو رو طلاقش بدم ؟!
حالا منم شوکه شده بودم
وقتی داشت همچین چیزی میگفت یعنی قصد نداشت من رو طلاق بده
زن عمو نسرین صداش بلند شد ؛
_ پسرم منظورت چیه یعنی نمیخوای طلاقش بدی ؟
پس نازیه چی میشه
_ نازیه زن من هستش تکلیفش مشخصه
خانوم خونه ی منه ، آهو مادر بچم هستش قرار نیست طلاقش بدم
میمونه واسه ی بچش مادری میکنه
اشک تو چشمهام جمع شد ، واسه ی اولین بار بود
که داشت میگفت قراره پیش بچم باشم چی میتونست
بیشتر از این باعث شادی من بشه
_ پسرم تو مطمئن هستی میدونی چی داری میگی ؟!
سری به نشونه ی مثبت تکون داد :
_ آره میفهمم چی دارم میگم !
_ میدونی این وسط کسی که ضربه میخوره نازیه هستش ، وقتی این دختره باعث شد زندگیت تباه بشه
کسی که تو رو به زندگی امیدوار کرد نازیه بود حالا میخوای
بخاطر این باعث ناراحتی نازیه بشی ؟
آریان اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ مامان نازیه
خودش از همه چیز خبر داره شما هم بهتر هستش دیگه کشش ندید
ساکت شد اما مشخص بود تا چ حد باعث اعصاب خوردی داره میشه
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ بهتری ؟!
_ آره
واقعا هم داشت حالم بهتر میشد اگه میشد اسمش رو گذاشت بهتر شدن
بعدش بلند شد که آقاجون پرسید ؛
_ کجا ؟
_ اتاقم
_ نهار نخوردی
_ با حرفای زن عمو نسرین سیر شدم
آقاجون
زن عمو نسرین پشت چشمی نازک کرد ؛
_ حتما سیره دیگه آقاجون وگرنه انقدر ناز نمیکرد ، گرسنش بشه میاد...
_بسه اه سرم و خوردی معلوم نیست چت شده از این رو به اون رو شدی..


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:07

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_171


آریان اذیتم کرده بود
اما این که ویارم بهش بود داشت
اذیتم میکرد
عصر همش بیقرار شده بودم
داشتم تو حیاط واسه ی خودم راه میرفتم نمیتونستم یه جا بشینم ، صدای سیاوش اومد :
_ سلام
با شنیدن صداش ایستادم خیره به چشمهاش شدم و جواب دادم :
_ سلام
_ چرا داری عین دیوونه ها همش راه میری چیزی شده ، نکنه مشکلی داری ؟
اشک تو چشمهام جمع شد نتونستم طاقت بیارم بغضم شکسته شد
سیاوش نگران پرسید :
_ چت شده چرا داری یه ریز گریه میکنی
بگو نگرانت شدم من
_ ویارم افتاده به آریان
اما اون عوضی امروز نیومده اصلا دارم دیوونه میشم از صبح
سیاوش خنده اش گرفته بود
_ فقط همین ؟
گفتم چیشده داری اینجوری راه میری همش حرص میخوری !
_ مشکل کمی هستش داری این شکلی میگی ، خدا کنه زنت حامله بشه بفهمی
_ خوب حالا حرص نخور بیا من بغلت کنم حالت خوب بشه
با لجبازی گفتم :
_ من بغل تو رو نمیخوام من ...
وسط حرف من پرید :
_ خوب دختر من دیگه نمیدونم واست چیکار کنم
همش داری حرص و جوش میخوری
چشمهام پر شده بود
هر لحظه آماده ی باریدن بود ، دیگه نمیدونستم چی باید بگم !
_ گریه نکن بغلت کنم شاید ...
صدای خشمگین آریان اومد :
_ لازم نکرده تو دستت به زن من بخوره
سیاوش به سمتش برگشت
اولش ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد بعدش گفت :
_ فقط داشتیم صحبت میکردیم آریان بد برداشت نکن من فقط ...
_ فهمیدم حالا میتونی بری
سیاوش نگاهی به من انداخت و گذاشت رفت ، آریان نگاه پر از خشمش رو حواله ی من کرد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:07

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_172


بغ کرده گفتم :
_ چیه چرا داری اون شکلی به من نگاه میکنی مگه چیکار کردم ؟!
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ همش باعث میشی من سگ بشم میدونستی مگه نه ؟
_ من کاری نکردم
به سمتم اومد
با اخم رو بهم تشر زد :
_ میخواستی بری بغلش چ غلطی بکنی ، قصدت چیه از اینکارا
_ نمیخواستم برم بغلش بهش گفتم ویارم افتاده به تو
گفت میخوای من بغلت کنم گفتم نه همش همین بقیه اش به من مربوط نیست که ذهن تو مریضه
سرش رو با تاسف تکون داد مشخص بود حسابی داره بهش فشار میاد
_ چیه چرا داری اون شکلی به من نگاه میکنی ؟
سکوت کرده بود
خیلی فضای بدی ایجاد شده بود ، همین داشت بهم فشار میاورد
خواستم برم داخل ک دستم رو گرفت به سمت خودش کشید پرت شدم تو بغلش
با خشونت خاصی من رو به خودش فشار داد و گفت :
_ مگه بغل نمیخواستی بیا اینم بغل پس کجا داری فرار میکنی !
خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ انقدر سفت من و فشار نده دردم میاد
لبخندی روی لبش نشست :
_ بدت میاد
_ دردم میاد
آغوشش رو کمی شل کرد
_ ببینم تو از من میترسی ؟!
_ نه
_ خوبه
_ آریان
_ جان
_ ممنون
_ بابت
_ اینکه گفتی میزاری بچم پیش من باشه ، همش میترسیدم
بخوای از من جداش کنی
با صدایی خش دار شده گفت :
_ دلیلی نداره بخوام جداش کنم
خودت خوب میدونی بچم چقدر واسم عزیزه اجازه نمیدم هیچ کمبودی داشته باشه .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:07

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_173


با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبم نشست میدونستم
همین ک اجازه میداد پیش بچم باشم واسم یه دنیا ارزش داشت ، از من فاصله گرفت ، دست به سینه بهم خیره شد و با لحنی جدی و خشک گفت :
_ یکبار دیگه ببینم میخوای
بری بغل کسی من و میدونم تو شنیدی ؟
لب برچیدم :
_ من جز
بغل تو هیچ بغلی نمیخوام ویارم به تو افتاده خوب چیکار کنم
احساس کردم
گوشه ی لبش کج شد و لبخندی روی لبش شکل گرفته
اما فقط واسه ی چند ثانیه
_ *** تو نباید جز من هم بری بغل کسی ، بیا اینجا ببینم
بعدش دستاش رو باز کرد ک رفتم تو آغوشش ن اینکه عشقی باشه
احساس من نسبت بهش یه احساس عادی شده بود
دیگه حتی حسادت هم نمیکردم
ولی خیلی عجیب بود
ک نسبت بهش ویار داشتم دوست داشتم همش پیشش باشم دست خودمم نبود
_ آریان
با شنیدن صدای زن عمو نسرین خواستم از آغوشش بیام بیرون
ک بهم اجازه نداد
بلکه بیشتر من رو به خودش فشار داد که باعث شد زن عمو نسرین چشم غره ای به سمت من بره
مشخص بود اعصابش خورد شده
با دیدن این صحنه ولی خوب نمیشد کاریش کرد
_ بله
_ چرا اینجا وایستادی بیا داخل
_ شما برید منم میام
صدای قدم هاش نشون میداد داره میاد سمت ما ک درست بود
وقتی اومد با حرص گفت :
_ پسرم این چ کاریه یه جوری بغلش کردی انگار زنت هستش .
_ مگه نیست ؟
_ آریان
_ بله مامان
_ تو میخوای من رو دق مرگ کنی
_ مامان یکبار گفتم
نیاز نیست صد بار تکرارش کنم
اما شما انگار نمیفهمید آهو زن منه ، بچه ای ک داخل شکمش هستش مال منه پس تمومش کنید
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:07

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_174


_ این بچه مثل اینکه فراموش کردی این بچه ثمره ی چی هستش تو ...
_ بسه
با دادی ک آریان زد
مامانش ترسیده ساکت شد ، با چشمهایی ک از حدقه خارج شده بود
داشت بهش نگاه میکرد ، آریان با عصبانیت من رو از خودش جدا کرد رفت روبروی مادرش ایستاد و گفت ؛
_ مادرم هستید
احترامتون واجب اما یادتون باشه ، این زن زن منه ! ناموس من حساب میشه هر بی احترامی بهش بشه انگار به من شده این قضیه رو تمومش کن
که هی بخوای تو زندگی من سرک بکشی دخالت بکنی ، من از این خاله زنک بازیا خوشم نمیاد شنیدی ؟
زن عمو نسرین اشک تو چشمهام جمع شد :
_ ببخشید پسرم من قصدم این نبود
که اذیتت کنم خودت خیلی خوب میدونی ...
_ بسه مامان کشش نده برو داخل
زن عمو نسرین در حالی ک داشت اشک تمساح میریخت رفت داخل ، آریان به سمت من برگشت و رو بهم توپید :
_ تو هم اینقدر اذیتش نکن
چشمهام گرد شد
من که اصلا اذیتش نمیکردم پس چی داشت واسه ی خودش میگفت
_ من ک اصلا اذیتش نمیکنم آریان چی داری میگی واسه ی خودت
یه تای ابروش بالا پرید :
_ اگه اذیتش نمیکردی مریض نیست بخواد بیخود گیر سه پیچ بهت بده
سرم رو با تاسف واسش تکون دادم واقعا آدم بی منطقی بود ، خواستم از کنارش رد بشم برم که دستم رو گرفت و پرسید ؛
_ کجا ؟
_ اتاقم
نیشخندی زد :
_ قهر کردی ؟
_ مگه واسه ی کسی مهمه من قهر کنم یا نه تو ک هر جوری خودت دوست داری همیشه قضاوت میکنی
اخماش تو هم گره خورد رو به من توپید :
_ ببینم تو داری به من تیکه میندازی ؟!
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:07

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_175

_ مشخصه داری تیکه میندازی
پس قبل رفتن خوب گوش بده
تو زن منی مادر بچم هستی
اما عشق من نیستی
ک ناز کنی نازت و بخرم ، قهرت واسم مهم باشه
پس این ادا ها رو از خودت درنیار
خونسرد گفتم :
_ تو هم کسی نیستی
که من عاشقش باشم ، پس مطمئن باش قهر و ناز کردن من واسه ی تو نیست
دوباره قاطی کرد و رو به من توپید :
_ اگه ناز و قهرت واسه ی من نیست ، واسه ی کدوم کثافطی
میخوای ناز کنی هان ؟
خدایا آریان چرا اصلا تعادل روحی روانی نداشت
حرفاش همش داشت عوض میشد
_ چیه چرا داری اون شکلی نگاه میکنی ؟!
_ دارم فکر میکنم
تو چرا ثانیه به ثانیه حرفات عوض میشه انگار خودت هم نمیدونی
چی داری میگی
چشم غره ای به سمت من رفت :
_ من خیلی خوب میدونم چی دارم میگم پس انقدر ادا از خودت درنیار
_ ببین تو ...
_ آریان
صدای آشنای نازیه بود ، آریان به پشت سرش برگشت و گفت :
_ اینجا چیکار میکنی ؟
_ اومدم دیدن مامان و آقاجون مشکلی داره ؟
_ نه پس ثنا کجاست ؟
_ گذاشتمش پیش زن دایی
با شنیدن اسم اون زن
اخمام بشدت تو هم فرو رفت نمیتونستم فراموش کنم
اون شب چ حرفایی بار من کرد ، آریان با اخم رو بهش تشر زد :
_ چند بار بهت گفتم
خوشم نمیاد دختر من و ببری پیش اون زن حالیته یا نه ؟
_ آریان زن دایی منه
تو چ مشکلی باهاش داری آخه
همش گیر میدی
_ خوشم نمیاد ازش برو بهشون سر بزن یکساعت دیگه میریم
نازیه خواست
اعتراض کنه ک آریان قبلش اینکه چیزی بگه ، گفت :
_ اعتراض نباشه نزار اعصابم خط خطی بشه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:08

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_176

آریان و نازیه خواستند
برن سمت خونه منم راه کج کردم
برم تو حیاط قدم بزنم که آریان خطاب بهم گفت :
_ کجا ؟
_ قدم باید بزنم !
_ لازم نکرده
تو این هوای سرد به اندازه ی کافی قدم زدی زود باش
برو داخل بعدش با این سر و ضع هم دیگه نیا تو حیاط واسه ی خودت بچرخ
متعجب نگاهی به لباسم انداختم کاملا مناسب و پوشیده بود ، اصلا حضور نازیه رو فراموش کرده بودم ، با بهت گفتم :
_ لباسم که پوشیده هستش مشکلش کجاست بیخود باز داری گیر میدی .
انگار حتی آریان هم حضور نازیه رو فراموش کرده بود
چون به سمتم اومد دستش رو به یقه ی لباسم زد
_ ببین یقه ات بازه
احساس کردم
صورتم از شدت خجالت قرمز شد چی داشت واسه ی خودش میگفت آخه
_ چیشد سرخ و سفید میشی واسه ی منی ک شوهرت هستم اونوقت ...
_ آریان
با شنیدن صدای پر از بغض نازیه به سمتش برگشت و گفت :
_ بله
چشمهاش پر شده بود ، لب گزیدم حق داشت حسادت کنه
شوهرش سر زن موقتش غیرتی شده بود
_ تو میفهمی داری چیکار میکنی
حق به جانب جواب داد :
_ چیکار کردم باز آبغوره گرفتی ؟
_ تو داری سر این زن غیرتی میشی ؟
بزار هر جوری دوست داره بگرده به تو چ
آریان بیش از حد تعصب داشت همه میدونستند
تا چقدر حساس هست
قدمی به سمت نازیه برداشت و گفت :
_ انگار نمیدونی اون زن منه و هر جوری دوست داشته باشه
نمیتونه واسه ی خودش بچرخه
_ اشتباه نکن زن تو منم نه اون ، اون موقت به تو محرم شده یادت رفته آریان تو باید بعد بدنیا اومدن بچه طلاقش بدی نه اینکه سرش غیرتی بشی بزار هر کاری دوست داره بکنه اصلا بره بده ...
_ ببند دهنت و وقیح !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:08

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_177



نازیه با دهن وا شده داشت
بهش نگاه میکرد ، که آریان سرش داد زد :
_ تو دیگه خیلی پرو شدی
اصلا حد خودت رو نمیدونی حالیت هستش
یا نه مگه من سیب زمینی هستم
به آتیشش میکشم قبلش شنیدی .
نازیه با وحشت داشت
بهش نگاه میکرد ، انگار هیچوقت تا حالا این روی آریان رو ندیده بود
نمیدونست وقتی سگ بشه چ شکلی میشه
دست گذاشته بود
روی تعصب آریان رسما داشت با دم شیر بازی میکرد
_ آریان
_ آریان و زهره مار صدات و ببر ک بد کفری هستم از دستت نازیه
_ چخبره اینجا ؟
صدای زن عمو نسرین بود
نگاهش ک به صورت گریون نازیه افتاد ، چشم غره ای به سمتم رفت و رو بهم توپید :
_ باز چ آتیشی سوزوندی
اشک عروس من و در آوردی هان زود باش بگو ببینم
خوشم نمیومد هر چی میشد فکر میکرد من مقصر هستم
میفتاد به جون من تا دلش رو خنک کنه
واسه ی همین اخمام رو تو هم کشیدم و خطاب بهش گفتم :
_ بهتره از پسرت بپرسی ن من
بعدش به سمت داخل رفتم ، دست و پاهام داشت میلرزید
بخاطر داد و بیداد های آریان رفتم داخل نمیتونستم
برم اتاقم پس رفتم تو سالن آقاجون و سیاوش عمو هوشنگ نشسته بودند مشغول صحبت بودند
نشستم که آقاجون نگاهش به صورت رنگ پریده ی من افتاد و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
_ پس چرا صورتت سفید شده
دستی به صورتم کشیدم
و جوابش رو دادم :
_ آریان بیرون گرد و خاک به پا کرد واسه ی همون ، الانم سر و کله ی زن عمو نسرین پیداش میشه
عمو هوشنگ متعجب پرسید :
_ چیشده مگه ؟
_ آریان داشت
با زنش دعوا میکرد ، زن عمو نسرین هم زورش به من میرسه
عمو هوشنگ خندید و گفت :
_ امان از دست زن ها اصلا نمیتونند ...
_ آهو دختره ی گیس بریده

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:08

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_178

با شنیدن صدای خشمگین زن عمو نسرین خونسرد
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم :
_ چیه باز زن عمو چیشده ک دارید
پی من میگردید
انقدر هم عصبانی هستید
چشم غره ای به سمت من رفت و رو بهم توپید :
_ چیکار کردی باعث شدی
عروسم ناراحت بشه قصدت چیه از اینکارا
متعجب چشم چرخوندم
_ من هیچ کاری نکردم
باعث ناراحتی عروس شما بشه پس بهتره حد خودتون رو بفهمید
_ کسی ک باید حدش رو بفهمه تویی ، رفتی تو بغل پسر من کاری میکنی
غیرتی بشه تا زنش ناراحت بشه چ هرجایی شدی تو دختر
خشمگین بلند شدم دستم و روی شکمم گذاشتم و سرش فریاد کشیدم :
_ من هرجایی نیستم ، ذهن شما هرجایی هستش ک هر چی داره به دهنتون میاد و میگید
چشمهاش از شدت عصبانیت داشت برق میزد مشخص بود
حسابی خشمگین هستش
اما داره خودش رو کنترل میکنه بس بود
هر چقدر ریده بودند
به من و سکوت کرده بودم دیگه واقعا تحملش واسم سخت شده بود
_ آهو
با صدایی ک بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ آروم باش تو حامله هستی نباید اینقدر به خودت فشار بیاری
به سمت آقاجون برگشتم بنظرش من میتونستم
آروم باشم مخصوصا ک همچین شرایطی پیش اومده بود
_ بهش بگید دست از سر من برداره من نمیتونم باهاش کل کل کنم
بعدش به سمت اتاقم رفتم ، به من چ ک آریان سر من غیرتی میشد مگه من ازش خواسته بودم
همچین چیزی بشه من ک دیگه هیچ حسی نسبت بهش نداشتم
فقط مادر بچش بودم چرا باید کاری کنم رابطشون خراب بشه ، زن عمو نسرین داشت باعث میشد
دست روش بلند کنم واقعا همینطوری بود

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:08

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_179


این روزا حسابی دلم گرفته بود
شاید بخاطر حاملگی بود
نمیدونستم آماده شدم از خونه زدم بیرون پیاده روی کنم
داشت شب میشد هوا خوب بود
به هیچکس نگفته بودم قراره بیام فقط آقاجون بود
بهش گفتم ذاتا دیگه برای هیچکس مهم نبودم ارزشی نداشتم هیچکس منتظر من نبود
و چقدر این غمگین بود ، نمیدونم چقدر گذشته بود ک دیدم هوا حسابی تاریک شده
برگشتم خونه صدای داد و بیداد داشت میومد کمی گوش تیز کردم صدای آریان بود
متعجب شدم
چرا داشت انقدر داد و بیداد میکرد
_ آریان
با شنیدن صدام به سمتم برگشت چشمهاش شده بود کاسه ی خون با خشم غرید :
_ کدوم گوری بودی ؟
_ من رفته بودم بیرون هوا خوری چیشده مگه
_ تو بیجا کردی
بدون اجازه ی من رفتی بیرون اصلا از کجا بدونم با کسی نبودی ؟
شوکه شده گفتم :
_ منظورت چیه ؟
چی داری واسه ی خودت پچ پچ میکنی ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ میخوای بگی نمیدونی
منظور من چیه باشه خودم حالیت میکنم
بازوم رو تو دستش گرفت
و با خودش کشید ک صدای آقاجون اومد :
_ آریان حق نداری اذیتش کنی
وایستا ببینم
آریان ایستاد خیره به آقاجون شد و پرسید :
_ زن منه یا نه ؟
_ زنته برده ات ک نیست باهاش اینطوری رفتار میکنی ، اول آروم باش بعدش باهاش صحبت کن
_ من آرومم نترسید بلایی سرش نمیارم مخصوصا ک توله ی خودم تو شکمش هستش
بعدش من رو دنبال خودش کشید ، تقریبا آهسته پرتم کرد
تو اتاق در رو قفل کرد
کلیدش رو تو جیبش گذاشت و رفت روی تخت نشست متعجب شدم
و با صدایی ک از شدت ترس داشت میلرزید پرسیدم ؛
_ داری چیکار میکنی آریان ؟!
_ نترس من شوهرت هستم
قرار نیست بلایی سرت بیارم البته اگه به حرفم گوش بدی
با شک بهش داشتم نگاه میکردم چی داشت تو ذهنش میگذشت
_ چ حرفی ؟!
_ فقط خفه شو
چشمهام گشاد شد
_ چی ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/03 20:08