✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_190
رفتم لباسم رو عوض کردم
واقعا شانس آورده بودم
دست روی غیرتش گذاشته بودم بعدش توقع داشتم خونسرد باشه
رسما عقلم رو از دست داده بودم
از حمام اومدم
بیرون ک آریان همچنان تو اتاق بود جلوی آینه ایستاده بود
داشت پیراهنش رو درست میکرد ، به سمتم برگشت نگاهی به سر تا پام انداخت و با رضایت سری تکون داد
_ خوبه عاقل شدی
بعدش از اتاق خارج شد ، حسابی حرصم گرفته بود
خودش زن داشت اما من رو اذیت میکرد
اون پایین که نمیتونست به من چیزی بگه جلوی بقیه پس میتونستم اذیتش کنم
یه رژ قرمز رنگ زدم
به لبهام که باعث شد برجسته تر بشه بعدش با رضایت لبخندی زدم
و از اتاق خارج شدم که همزمان با من زن عمو نسرین هم خارج شد
نگاهش که به من افتاد چشمهاش گرد شد به سمتم اومد ، بازوم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ این چیه زدی به لبهات
خونسرد گفتم :
_ رژ هستش نمیدونستید
_ ببین تو قصد داری پسر من رو دیوونه کنی ، کاملا مشخصه اما داری اشتباه میکنی پس برو تو اتاقت پاکش کن با غیرتش بازی نکن
بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و جوابش رو دادم ؛
_ یه رژ زدن که این همه جار و جنجال نداره آریان
اگه خیلی غیرت داره بره به زن خودش گیر بده نه منی که یه مدت دیگه قراره ازش جدا بشم .
_ پس من بی غیرتم آره ؟
لعنت به این شانس پس شنیده بود ، اصلا کی اومد متوجه نشده بودم به سمتش برگشتم و سعی داشتم
اصلا نشونش ندم که ترسیدم
_ من اصلا همچین چیزی نگفتم
_ داشتی میگفتی ادامه بده نیاز نیست اصلا بترسی
دیگه رسما گرخیده بودم از دستای مشت شده اش نشون میداد چقدر خشمگین شده
حتی زن عمو نسرین هم ترسیده بود که سریع به دفاع از من گفت :
_ پسرم چیزی نمیگفت حامله هستش هورمون هاش به هم ریخته
آریان خونسرد به سمتم اومد و خطاب به مادرش گفت :
_ مامان شما برید پایین
_ اما ...
_ مامان
نگاهی به من انداخت و با تردید گذاشت رفت ، فاتحه ام رو خونده بودم
_ خوب داشتی میگفتی آریان بی غیرت هستش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/11/03 20:10