The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_201



حدود یکماه گذشت
خیلی عجیب بود ولی اصلا خبری ار آریان نشده بود
اصلا حتی سر هم به من نمیزد و انگار زن عمو نرگس خیلی خوشحال بود
چون پسرش سرش به زندگی عاشقانه اش گرم شده بود
از درون داشتم داغون میشدم
کمبود های خیلی زیادی داشتم
تو زندگیم مخصوصا تو این وضعیت هر زنی دوست داشت شوهرش کنارش باشه
نوازشش کنه
باهاش همراه باشه اما شوهر من الان ک سر و کله اش پیدا نبود
خداروشکر آرامش داشتم
و اگه هم میومد جز آزار و اذیت هیچ آرامشی نصیب من نمیشد
بی اختیار رفتم‌ سمت گوشیم صفحه ی مجازی آریان
با دیدن عکس دو نفره اشون قلبم احساس کردم از جاش داره کنده میشه
من ک دوستش نداشتم پس این حس حسادت بخاطر چی بود
آریان با اخم ک مثل همیشه جذابش کرده بود ایستاده بود و دستش رو دور کمر نازیه انداخته بود
نازیه موهاش رو رها کرده بود
و داشت با ناز لبخند میزد ، قطره اشکی روی گونم چکید
ک با حرص پسش زدم فقط سر من میتونست تعصب داشته باشه
فقط من تو چشمش یه هرجایی بودم
وگرنه به زن عزیزش اعتماد کامل داشت
با حرص گوشی رو روی تخت انداختم بلند شدم
یه مانتو خیلی قشنگ پوشیدم
دستی به سر و صورتم کشیدم کیفم برداشتم و از اتاق خارج شدم
میخواستم برم خرید کنم برم بیرون تا از هوای سنگین خونه خفه نشدم !
_ آهو
با شنیدن صدای آقاجون ایستادم به سمتش برگشتم با سیاوش و ساناز
زن عمو نرگس نشسته بودند
_ بله
_ داری جایی میری ؟
_ میخوام برم خرید مشکلیه ؟
_ نه هیچ مشکلی نیست ، صبر کن سیاوش و ساناز هم همراهت میان با هم برید
_ نیاز نیست من خودم میتونم برم
سیاوش و ساناز بلند شدند ک آقاجون گفت :
_ با این وضعیتت محض احتیاط یکی همراهت باشه
خوبه برو بسلامت خوش بگذره

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:38

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_202


ساکت شده نشسته بودم ک ساناز گفت :
_ از دست من ناراحتی ؟
نیشخندی حواله اش کردم :
_ چرا باید ناراحت باشم
از دستت شخص خاصی تو زندگیم نبودی
ناراحت شد
از حالت چهره اش مشخص بود اما حقش بود ، خودش کم باعث ناراحتی من نشده بود
سیاوش دستش رو فشرد ک باعث شد یجورایی یاد آریان بیفتم
چی میشد اگه باعث نمیشد زندگیمون خراب بشه
و من عاشقش بودم هنوزم باعث شد تموم پل های پشت سرش خراب بشه
با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم پیاده شدم ک سیاوش پرسید :
_ میتونی بیای ؟!
سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم ؛
_ آره
_ اگه خسته شدی
بگو وگرنه اون شوهر دیوونت بعدش بلای جون من میشه
_ نگران نباش اون الان پی عشق و حال خودش هست سرش گرمه حسابی
یه تای ابروش بالا پرید
_ چی ؟
_ میخوای بگی نمیدونی
الان اینجا نیست و با زن عزیزش رفته مسافرت
_ تو از کجا میدونی ؟
پس همه میدونستند
فقط انگار من تو این دنیا نبودم بغضم‌رو به سختی پس دادم مهم نبود ، من ک دوستش نداشتم
پس چرا ناراحت بشم
میتونم خودم زندگیم رو بسازم اصلا بهش نیازی نداشتم ...
تموم مدت یه بغض سنگین به گلوم هجوم آورده بود
زندگی واسم سخت شده بود
_ آهو
_ بله
سیاوش نگران گفت :
_ مطمئنی حالت خوبه ؟
_ آره
_ پس چرا صورتت رنگ و رو پریده شده
نمیدونست
بخاطر دردی هستش ک تو قلبم بود
واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم
خیلی سخت بود
ولی جلوی خودم رو گرفته بودم تا هیچکس متوجه حال بد من نشه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:38

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_203


_ از خونه تماس گرفتند
باید برگردیم
نگران شدم نکنه واسه ی کسی اتفاقی افتاده باشه ، ترسیده گفتم :
_ کسی چیزیش شده ؟!
_ نه
_ پس چیشده سیاوش راستش
رو بگو دارم میترسم
کم کم چ اتفاقی افتاده
نگاهی به ساناز انداخت
بعد جواب داد :
_ آریان و نازیه خونه هستند ، زن عمو نرگس زنگ زد برگردیم
با شنیدن این حرفش چند دقیقه ساکت شده بهش چشم
دوختم بعدش به حرف اومدم :
_ من نمیام شما برید بهتون خوش بگذره
سیاوش با اخم گفت :
_ تو دست من امانت هستی
نمیتونم تنها بزارمت و برم پس بیا ...
وسط حرفش پریدم :
_ تو هنوز نمیدونی
ک زن عمو نرگس زنگ زده برم اذیت بشم ؟ وگرنه خود آقاجون تماس میگرفت
بیاید من چ حرفی میتونم با نازیه داشته باشم یکم فکر کنی .
خودت به این قضیه
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد انگار میدونست حق با منه
ساناز دست سیاوش رو گرفت
_ سیاوش
میخوای یه تماس با آقاجونت بگیر بنظر حق با آهو هستش
رفتن ما هم درست نیست
_ نمیدونم آریان شوهرش هستش ممکنه عصبانی بشه ببینه آهو نیست
_ انگار آهو واسش خیلی مهم هستش که از نبودش عصبانی بشه
سیاوش سرش رو با تاسف تکون داد بعدش شماره ی آقاجون رو گرفت
رفت اونور تر ایستاد مشغول صحبت باهاش شد بعد چند دقیقه اومد
دست به سینه منتظر خیره بهش شدم ک لبخندی زد
_ آقاجون گفت
برید خوش بگذرونید نیازی به اومدن شما نیست
نیشخندی زدم :
_ پس تیر زن عمو نرگس به هدف نخورد باید بشینه
واسه ی دفعه ی بعدی درست نقشه بچینه
_ شاید زن عمو نرگس قصدش
ناراحت کردن تو نبوده پس انقدر بدبین نباش بهش
_ درسته زن عمو نرگس قصد و نیت خوبی داشته
من بد متوجه شده بودم

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:39

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_204

وقتی برگشتیم
خونه حسابی دیر وقت شده بود بی شک شاید تا الان رفته بودند
سیاوش و ساناز خداحافظی کردند
رفتند منم رفتم
سمت خونه با شنیدن صدا هایی ک داشت میومد آه از نهادم بلند شد مشخص بود هنوز تو خونه هستند
منصرف شدم
از اینکه برم داخل راهم رو کج کردم پشت خونه یه آلاچیق ساخته بودند
همونجا رفتم نشستم و سرم رو به بالشت پشت سرم تکیه دادم
هوا سرد شده بود سوز سردی داشت میومد ولی خوب میشد تحمل کرد
نمیتونستم نازیه و آریان رو خوشحال و خرم ببینم همینطوری بیتفاوت رد بشم واسم سخت بود
نمیدونم چقدر گذشت ک چشمهام گرم شد و همونجا خوابم برد ...
با احساس نوازش صورتم چشمهام رو آهسته باز کردم
با دیدن آریان چند دقیقه ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم
هنوز گیج و منگ خواب بودم یهو به خودم اومدم چشمهام کامل باز شد
صاف نشستم ک باعث شد گردنم درد بگیره
_ آخ
_ وقتی میای تو این هوای سرد بیرون میخوابی باید متوجه شده باشی حالت بد میشه
خیره بهش شدم
الان مثلا داشت من رو نصیحت میکرد انگار خیلی واسش مهمه
خونسرد و رک گفتم :
_ شاید اگه شما دوتا امشب نمیومدید منم مجبور نمیشدم بیام اینجا
_ مجبور ؟
_ آره چون دوست نداشتم جایی ک شما حضور دارید باشم .
برعکس تصورم اصلا عصبانی نشد
انگار تو این مدت حسابی نازیه بهش رسیدگی کرده بود
باعث شده بود شاد و شنگول بشه از حرفاش و حرکاتش مشخص بود
_ حسودیت شده ؟
_ چرا باید حسودیم بشه
_ شاید چون من و نازیه رفتیم مسافرت
به سختی بلند شدم
ک نگاهش روی شکمم بود ، با حرص جوابش رو دادم :
_ رفتید ک رفتید صنمش
به من چیه حسودیم بشه ، قشنگ واسه ی خودت توهم میزنی

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:39

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_205

دستش روی شکمم قرار گرفت :
_ بچه ی تو شکمت بزرگتر شده
انگار زیاد نمونده
بدنیا بیاد مگه نه
با شنیدن این حرفش کمی آرومتر شدم
انگار قصدش این بود بحث رو عوض کنه
_ دو ماه
بی اختیار خیره به چشمهام شد
نگاهش نااشنا بود واسه ی من انگار کلی حرف توش بود
_ تا اون موقع نباید زیاد بهت فشار بیاد
دیگه با این حرفش حسابی چشمهام گشاد شده بود
واقعا خود آریان بود پس این آرامش از کجا داشت میومد
_ ببینم مطمئنی چیزی کوبیده نشده به سرت آریان عقلت سرجاشه ؟
بدون توجه به حرف من گفت :
_ برو داخل ما داریم میریم
هوا اینجا سرده سرما میخوری زود باش
راه افتادم
سمت خونه اما حسابی شوکه شده بودم
انگار رفتار آریان صد و هشتاد درجه تغیر کرده بود
داخل خونه شدم
ک زن عمو نرگس با عصبانیت به سمتم اومد دستش بالا رفت
که آقاجون با داد اسمش رو صدا زد :
_ نرگس
دستش تو هوا خشک شد به سمت آقاجون برگشت
ک آقاجون با عصبانیت ادامه داد :
_ حق نداری دست روش بلند کنی هنوز من زنده هستم
نمردم هر کاری دوست داشتی بکنی ، حواسم بهت هست
جدیدا خیلی داری زیاده روی میکنی ، آهو عروس توئه برده ی تو نیست شنیدی ؟
زن عمو نرگس حسابی شوکه شده بود به پته تته افتاد :
_ خوب من من ...
وسط حرف من پرید :
_ تو چی ؟
ساکت شد
و زیاد کشش نداد انگار خودش هم متوجهش شده بود کارش درست نبوده
آقاجون نگاهش رو به من دوخت و با جدیت پرسید :
_ کجا بودی خیلی وقته برگشتید
_ من اومدم دیدم مهمون های شما نرفتند رفتم تو آلاچیق موندم
بعدش خوابم برد
_ باید خبر میدادی کارت اصلا درست نبود
_ حق با شماست آقاجون ببخشید
میدونستم باید خبر میدادم
اما اون لحظه اصلا همچین چیزی به ذهنم نیومد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:39

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_206



با شنیدن خبری ک بهم داده بودند
واقعا یه شوک بزرگ انگار بهم وارد شده بود
حامله شده بود
نازیه با اینکه یه بچه داشتند اما درست زمانی که چیزی به زایمان من نمونده بود
این خبر واسم مثل یه خبر بد بود
وقتی ماه عسل بودند داشته حسابی بهشون خوش میگذشت
تصمیم گرفتند بچه دار بشن چی میتونست بیشتر از این باعث عذاب من بشه
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ چیشده چرا این شکلی شدی ؟
صدای زن عمو معصومه بود
_ چیزی نشده
بعدش خواستم برم
که احساس کردم سرگیجه دارم متوجه شد سریع زیر بغلم رو گرفت
_ بیا بشین
نشستم میفهمیدم حالش خوب نیست و نمیتونستم
بیتفاوت از کنار این قضیه عبور کنم
خدایا خودت بهم صبر بده بتونم طاقت بیارم
دستم رو تو دستش گرفت :
_ یکم به خودت استراحت بده چرا به خودت فشار میاری آخه
_ چیزی نیست یهو سرم گیج رفت نمیدونم چرا اصلا این شکلی شدم من تا حالا ...
زن عمو نرگس
با بدجنسی تمام گفت :
_ شاید خبر حامله بودن نازیه رو شنید حالش بد شد ، حق داره حسودیش بشه
ولی خوب چ میشه کرد
پسرم زنش رو دوست داره نازیه هم ماشاالله هی واسش بچه بدنیا بیاره .
انگار کسی داشت به قلبم چنگ میزد ولی نمیتونستم اجازه بدم
همچین فکری درباره ی من داشته باشه
_ من به زایمان نزدیک هستم
متوجه شده باشی
حالم بد میشه هیچ ربطی به پسر شما نداره
پوزخند صدا داری زد :
_ جدی ؟!
_ بله جدی
_ باشه باورم شد
همچین چیزی هستش
_ میخوای باور کن
میخوای نکن من اصراری ندارم چیزی رو به شما ثابت کنم

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:39

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_230

_ تو شکنجه گر منی آریان از آزار دادن من داری لذت میبری و این بهت آرامش میده
نیشخندی زد :
_ زیادی رمان خوندی اینارو سر هم کنی ، بهتره یکم خوب به رفتارت دقت کنی
ازش فاصله گرفتم تو چشمهاش زل زدم و گفتم :
_ من به رفتارم دقت کنم یا تویی که همش داری میپری به من ؟
یه تای ابروش بالا پرید :
_ خودت باعث میشی اعصاب من خورد بشه وگرنه من کاری بهت ندارم
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم رسما انگار عقلش رو از دست داده بود
_ چیه چرا داری اون شکلی نگاه میکنی مگه دروغه این حرف ؟
با تاسف سرم رو واسش تکون دادم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم
آریان انگار همه رو مقصر میدونست جز خودش چون واسش یه عادت شده بود
دوباره برگشتم رفتم روی تخت نشستم و اصلا بهش نگاه نکردم چون نمیخواستم باهاش صحبت کنم
پوزخند صدا داری زد :
_ الان مثلا قهر کردی من ناز تو رو بکشم آره ؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
_ تو با این اخلاق سگت مگه ناز کشیدن هم بلدی که داری ازش صحبت میکنی
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ تو خودت تنت میخاره
چشم غره ای به سمتش رفتم ؛
_ پس با من حرف نزن برو پیش زن عزیزت ببین یه وقت خیلی اذیتش نکرده باشم .
_ حسودی !
_ تو مریضی
بعدش رو ازش برگردوندم چون یکم پیش میرفت بی شک دعوامون بالا میگرفت و این وسط تنها کسی که قرار بود آسیب ببینه من بودم
_ من با عشق با نازیه ازدواج کردم دوست ندارم چیزی باعث آزارش بشه
انگار قلبم با شنیدن این حرفش ترک خورد ، اصلا به من چ ک داشت اینارو میگفت

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:44

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_207

حسابی شوکه شده بود
اما زیاد نگذشت به خودش اومد و لبخند حرص دراری زد :
_ خوبه حسادت نکردی
بلاخره زندگی همینه پسر منم عاشق شده
مات و مبهوت داشتم
بهش نگاه قصدش چی بود اذیت کردن من یعنی یه آدم چقدر
میتونست قلبش کثیف بشه
اصلا باورم نمیشد همون زن عمویی باشه که من رو بزرگ کرده باشه
و همیشه مراقبم بوده
زن عمو معصومه متوجه حال من شد چون سریع خطاب بهش گفت :
_ میشه این بحث رو تمومش کنی ؟
پشت چشمی نازک کرد :
_ من خوشحال هستم
از خوشبختی پسرم چرا نباید
بگم چیشده
با تاسف سری واسش تکون دادم
انگار اصلا آدم بشو نبود این بشر فقط قصدش اذیت بود
خیره خیره داشت بهم نگاه میکرد انگار میخواست واکنش من رو ببینه
حالم داشت بهم میخورد
_ زن عمو معصومه
_ جان
_ میشه کمکم کنید برم اتاقم ؟
_ آره
بعدش اومد
بهم کمک کرد بلند شدم رفتم سمت اتاقم زن عمو معصومه هم اومد
تو بالکن نشستیم
چون نیاز داشتم به هوای آزاد که به سر و کله ام بخوره
_ از این قضیه اذیت شدی ؟
_ نه چون به هر حال زنش هست
چرا باید ناراحت بشم
اونا یه بچه دارند میدونم آریان دوستش داره انقدر ک وقتی زنش بودم بهم خیانت کرد بعدش
همش انگ خیانت رو به من میچسپوند واسم عادی شده .
ناراحت شده گفت :
_ از دستش ناراحت نباش
خودت خیلی خوب میشناسیش دیگه
_ آره میشناسمش
واسه ی همین دلم آتیش میگیره ک چرا این شکلی شده
_ میدونم هر چی باشه واست سخت هستش تو هم یه زن هستی
احساساتی داری ولی خوب این قضیه دست ما نیست اصلا مشخص نمیکنه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:41

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_208

آریان لبخند مردونه ای زد ک باعث شد قلبم زیر و رو بشه چی بود دوستش نداشتم پس چرا قلبم الان با دیدنش همچین داشت تند تند میکوبید
چشمهام حسابی پر شده بود دستامم انگار داشت میلرزید بخاطر اتفاق هایی ک پیش اومده بود
_ آهو
_ جان
_ چیشده چرا داری اون شکلی نگاه میکنی ، انگار اصلا تو این دنیا نیستی
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم آقاجون این رو گفته بود ، نگاه همشون به سمت من جلب شد
لبخندی زدم و با خونسردی گفتم :
_ چیزی نیست آقاجون یه خورده سردرد داشتم واسه ی همین این شکلی شدم !
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد انگار میدونست چرا این شکلی شدم
اما چیزی نگفت فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و چقدر من بابت این قضیه ازش ممنون بودم چون باعث نشد حالم بد بشه
آریان نگاهش به من افتاد و پرسید :
_ خوبی ؟
نازیه پیشش نشسته بود و داشت حال من رو جویا میشد دوست داشتم بهش بگم نه حالم خوب نیست و به تو اصلا ربطی نداره تو برو جویای حال زن خودت باش کسی ک دوستش داری و قراره ثمره ی عشقتون رو بدنیا بیاره نه منی ک قراره حاصل تجاوز تو رو بدنیا بیارم !
ولی جلوی دهنم رو گرفتم
_ آره
زن عمو نرگس بحث رو عوض کرد :
_ حالا باید بیشتر مراقبش باشی اهورا مخصوصا تو این دوران ک خیلی بهت نیاز داره
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نیشخندی روی لبم شکل گرفت
اما هیچکس تو دوران حامله بودن من پیشم نبود وقتی به شوهر نیاز داشتم
اون داشت با زنش عشق و حال میکرد ، کاش هیچوقت عاشق آدمای اشتباه نشیم کاش اصلا با کسی ازدواج کنیم ک اون جنون وار عاشق ما باشه
سرم و بلند کرد ک نگاهم به دستای جفت شده ی آریان و نازیه افتاد
انگار همه دست به دست هم داده بودند تا من رو شکنجه کنند !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:41

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_209

خواستم بلند بشم برم اما نمیشد خیلی ضایع بود ، نگاهم رو به سختی از دستاشون گرفتم ک نگاهم به عمو فرشید گره خورد با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد ، شرمنده شدم از این کاری که کرده بودم واقعا حسابی زشت شده بود
ولی خوب ناراحتی ک دست خودم نبود بشه کنترلش کرد یجورایی باعث عذاب روح میشد
_ آهو
عمو فرشید اسمم رو صدا زده بود ، سر بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ بریم بیرون تو حیاط یکم صحبت کنیم خیلی وقته ندیدمت
_ حتما
بعدش خودش بلند شد زودتر از من اومد بهم کمک کرد بلند بشم بعدش رفتیم تو حیاط اولش داشتیم قدم میزدیم بعدش عمو فرشید پرسید :
_ ناراحتی ؟
_ شما بودید ناراحت نمیشدید ؟!
_ نه
ایستادم تو چشمهاش زل زدم که عمو فرشید ادامه داد :
_ راه شما دوتا از هم جدا شده پس نباید بخاطرش ناراحت بشی الان آریان داره زندگیش رو میکنه خوشبخته
چشمهام پر شد
_ این وسط فقط من بدبختم نه ؟
_ نه
_ همین رو میخواستید بگید عمو
_ نه قصدم ناراحت کردن تو نبود ، تو میتونی آریان رو فراموش کنی و بعدش واسه ی خودت یه زندگی خوب بسازی همراه بچت
دستی به چشمهام کشیدم
_ منم قصد ندارم تو زندگی همچین آدمی باشم عمو فرشید شک نداشته باشید
_ خیلی خوب حالا عصبانی نباش آوردمت بیرون حال و هوات عوض بشه ، زل زدی به دستاشون انگار واست آینه دق هستند
لب گزیدم حسابی شرمنده شده بودم بخاطر کاری که کرده بودم ولی خوب من ک تقصیری نداشتم
_ میشه دیگه اینطوری نگید عمو فرشید
_ چرا ؟
_ چون باعث میشه خجالت زده بشم !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:42

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_210


_ کاری بدی انجام ندادی که بخاطرش خجالت زده باشی اتفاقا تو همیشه باید سرت بالا باشه ، چون تو خیلی قوی هستی
با شنیدن این حرفش لبخند محوی روی لبم نشست عمو فرشید میدونست چجوری از دلم دربیاره ، دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ همیشه همینطوری باش دوست ندارم غمگین ببینمت تو دست من امانت هستی
میدونستم بابام رو خیلی دوست داشته و داره واسه ی همین منم دوست داره واسش عزیز هستم برعکس بقیه ک اصلا چشم دیدن من رو نداشتند
_ به سیامک سپردم دیگه نیاد اینجا
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم چرا همچین چیزی خواسته بود
_ چرا ؟
_ آریان حساس شده بود نیومدنش بهتر بود الان هم درگیر کار هاش شده
پوزخندی زدم :
_ آریان فقط میتونه عقده هاش رو سر من خالی کنه اما اگه یه نگاه به خودش بندازه متوجه میشه خیانت کار خودش هست نه منی ک بیگناه قضاوت شده بودم ، عمو فرشید گاهی حس میکنم اصلا نمیشناسمش
متعجب یه تای ابروش بالا پرید :
_ آریان ؟
_ آره
_ چرا ؟
_ بخاطر کار هایی که میکنه شما هم ببینید میفهمید چقدر باعث عذاب من شده
عمو فرشید دستش رو دو طرف شونه ی من گذاشت و گفت :
_ نمیخوام ناراحتت کنم اما آریان یه مرد هستش تعصبش زیاده وقتی یه چیزی درباره ی ناموسش بشنوه عصبانی میشه ...
وسط حرفش پریدم :
_ با گفتن تعصب نمیتونید کار هایی ک آریان کرده رو توجیه کنید ، میتونست از کسایی ک بهم همچین تهمت های زشتی زدند حساب پس بگیره میتونست خیلی کار ها انجام بده و نداد فقط تا تونست من رو کتک زد تحقیر کرد آخراش دیگه شکنجه هاش بیشتر شده بود ولی اینا کافی نبود !

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:42

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_211

مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم :
_ خودش به من خیانت کرد طلاقم داد بازم سکوت کردم ، ولی بخاطر یه چهار تا عکسی که اصلا نمیدونستم کی واسه ی زنش فرستاده اومد باهام عقد کرد ! ثمره ی عقدشم الان تو شکم منه
اشکام بی محابا روی صورتم روون شده بودند ، دلم حسابی پر بود و عمو فرشید انگار بهش تلنگر زده بود
_ هیس گریه نکن حالت بد میشه
میون گریه گفتم :
_ آریان واسه ی شما عزیز تر از منه حق دارید ازش دفاع کنید من ناراحت نمیشم هر کاری خواستید بکنید هر چیزی دوست داشتید بگید من اصلا ناراحت نمیشم واسم عادت شده
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد انگار متوجه شده بود حالم خیلی بده
_ آهو
_ میشه برید ؟
_ آهو قصدم این نبود ناراحتت کنم !.
_ میدونم
_ اما انگار ناخواسته باعثش شدم
_ من از دست شما ناراحت نشدم از دست خودم ناراحتم همین ، میشه خواهش کنم اجازه بدید تنها باشم ؟
عمو فرشید سری تکون داد رفت خودش هم متوجه شده بود نیاز دارم تنها باشم شاید حالم خوب بشه وگرنه هیچ چیزی دیگه نمیتونست حال من رو خوب کنه
_ چرا تو این هوای سرد اینجا نشستی ؟
صدای آریان بود واقعا دوست نداشتم الان وقتی حالم تا این حد خراب هستش و خودش باعثش شده باهاش هم صحبت بشم با صدایی که از شدت گریه حسابی گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ میشه بری ؟
_ کجا ؟
_ پیش زنت !
_ الان هم پیش زنم هستم
با عصبانیت سر بلند کردم احساس کردم داره من رو به تمسخر میگیره
_ چی میخوای ببینی اومدی ؟ اشکای من رو خوشت میاد لذت میبری ؟
_ نه
بعدش پیشم نشست و خیره به چشمهام شد
_ بیین چ بلایی سر چشمهات آوردی من ارزشش رو دارم اینطوری گریه کنی ؟

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:42

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_212

دوست نداشتم فکر کنه بخاطر اون دارم اینطوری گریه میکنم واسه ی همین با عصبانیت خطاب بهش گفتم :
_ تو کی باشی بخاطرت گریه کنم یه آدم ترسو و پست فطرت که فقط با اذیت کردن بقیه به خودت آرامش میدی فکر کردی مهم هستی واسه ی من ؟!
نیشخندی حواله ی من کرد :
_ نیستم ؟!
_ نه
بعدش به سختی بلند شدم دوست نداشتم حتی با آریان زیاد صحبت کنم انگاری اگه باهاش حرف میزدم بیشتر خشمگین میشدم بیشتر اعصابم خورد میشد
خواستم برم که دستم رو گرفت من رو بغل کرد و خطاب بهم گفت ؛
_ آروم بگیر
با گریه نالیدم :
_ ولم کن
_ هیس توله آروم بگیر ببینم مگه جات بده میخوای فرار کنی .
به هق هق افتاده بودم خیلی بد بود یه کاری میکرد وابسته اش بشم وقتی خودش عاشق اون زن بود حالا هم داشتند بچه دار میشدند داشتم از درون داغون میشدم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم اشکام روی صورتم روون شدند نمیدونم چقدر گذشت ک کمی آرومتر شدم من رو از خودش جدا کرد دستی به گونه های خیسم کشید
_ چرا داری با خودت اینطوری ...
_ طلاقم بده !
سکوت سنگینی ایجاد شد چند دقیقه که گذشت خطاب بهش گفتم :
_ طلاقم بده وقتی بچم بدنیا اومد ، بچه پیش من بزرگ بشه تو هم به عنوان پدرش همیشه میتونی ببینیش اما من و طلاق بده بزار آزاد باشم تو زن داری بچه داری عاشقشی خوشبختی منم میخوام خوشبخت بشم داری عذابم میدی آریان
تموم مدت سکوت کرده بود برعکس همیشه عصبانی نشده بود آروم داشت به من نگاه میکرد
_ برو داخل
_طلا ..‌.
هنوز حرفم کامل نشده بود ک داد زد :
_ گمشو داخل آهو
ترسیده ازش فاصله گرفتم صورتش حسابی سرخ شده بود ، میترسیدم بیشتر ادامه بدم انگاری باعث شده بودم عصبانی بشه ولی من فقط خواسته ام رو بهش گفته بودم همین اون حق نداشت سر من داد بزنه ، بی هیچ حرفی به سمت داخل رفتم ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:42

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_213

نازیه و بقیه اومده بودند بیرون انگار صدای داد آریان رو شنیده بودند
داخل خونه شدم که کسی بازوم رو گرفت ایستادم به عقب برگشتم نازیه بود خیلی طلبکارانه داشت به من‌ نگاه میکرد ، با غضب پرسید :
_ چی به آریان گفتی باعث شدی دیوونه بشه ؟!
با شنیدن این حرفش انگار کسی داشت به قلبم چنگ مینداخت و باعث میشد به درد بیاد
_ بهتره بری از خودش بپرسی ، بعدش شوهرت خودش دیوونه هست نیاز نیست من چیزی بهش بگم افسار پاره کنه .
سکوت کرد انگار خوب حالیش شده بود چخبره ولی به روی خودش نمیاورد
خواستم برم ک صداش بلند شد :
_ میدونم حسادت میکنی زن هستی من هم جنس خودم رو خیلی خوب میشناسم ، چون آریان عاشق منه چون خوشبخت هستیم چون دارم بچه دار میشم همه ی اینا باعث شده حسادت جلوی چشمت رو بگیره
خیره خیره داشتم بهش نگاه میکردم بلکه ساکت بشه دهنش رو ببنده
_ همه ی اینایی ک گفتی الان چ ارتباطی به من داره میشه بگی ؟!
_ تو قلبت داره آتیش میگیره !
آره داشت آتیش میگرفت اما قرار نبود به هر کسی از راه میرسه جواب پس بدم یا قرار نبود دشمنم رو شاد کنم ، پوزخندی زدم و با حفظ ظاهر گفتم :
_ نمیدونم با این حرفایی که گفتی میخوای به چی برسی اما شوهرت ارزونی خودت سعی نکن دیگه با من کلنجار بری شنیدی .
دود داشت از سرش خارج میشد حسابی خشمگین شده بود اما نمیخواست به روی خودش بیاره
_ تو ...
_ نازیه
با شنیدن صدای زن عمو نرگس به سمتش برگشت و با لبخند مصنوعی گفت :
_ بله مامان جون
_ برو شوهرت منتظرته
_ چشم
بعدش نگاه بدی بهم انداخت و رفت ، زن عمو نرگس هم نگاهش پر از شک و تردید نسبت به من بود انگار دشمن خونیش هستم نمیتونستم درکش کنم من تو دستای خودش بزرگ شده بودم این رفتار حق من نبود .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:42

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_214

_ هی ***
با شنیدن صدای آشنای آریان هوشیار شدم نگاهم بهش افتاد خم شده بود روی صورتم ترسیده نیم خیز شدم ک آریان قهقه ای زد :
_ ترسیدی کوچولو
اخمام رو تو هم کشیدم این وقت شب اینجا چیکار داشت اونم با این سر و وضع
_ ببینم نصف شبی تو اتاق من چیکار داری آریان نکنه زنت انداختت بیرون
_ زن من تویی فقط تو !
نه انگار نصف شبی یه چیزی خورده بود وگرنه این حالت آریان نرمال نبود
سرم و بهش نزدیک کردم، صورتم جمع شد
چشمهاش حسابی خمار شده بود
و با لحنی کشیده شده
گفتم:پاشو برو ببینم نصف شبی خل شدی
_ امروز داشتی از طلاق حرف میزدی ببینم کسی رو زیر سر داری
آریان حالت عادی نداشت میترسیدم چیزی بگم باعث بشه تحریک بشه بلایی سرم بیاد
_ ببین آریان تو الان حالیت نیست چی میگی بهتره بری خونه ی خودت پیش زنت فردا صحبت میکنیم باشه ؟!
خم شد سمتم و با صدای بم شده اش گفت :
_ مگه تو زنم نیستی ؟
بی اختیار گفتم ؛
_ نه من زن موقتی تو هستم
دستش رو روی سرم کشید :
_ پس چطوره یکم با زنم صحبت کنم هوم !
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم داشتم اذیت میشدم داشت عذابم میداد
_ برو کنار
_ چیشد دوست نداری با شوهرت باشی ؟!
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:42

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_215

_ پس دوست داری با کدوم نعره خری باشی هان
حرفاش عذاب اور بود وقتی فاز گرفته بود اومده بود سر وقت من تا وقتش رو بگذرونه ، بغض بدی به گلوم هجوم آورده بود با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ دست از سرم بردار میفهمی
چشمهاش قرمز شده بود انگار این حرف من باعث شد بیشتر از قبل عصبانی بشه
نگاه بدی بهم انداخت :
_ چی تو خودت دیدی انقدر اعتماد بنفست رفته بالا
رسما داشت با حرفاش شکنجم میداد و خیلی خوب میتونست چجوری اینکارا رو انجامشون بده ، همیشه همین بود خوشش میومد من رو عذاب بده انگار واسش یه سرگرمی شده بود
_ چیشد لال شدی ؟
قطره اشکی روی گونم چکید :
_ بهتره بری حالا ک با حرفات قلبم رو آتیش زدی خودت رو تخلیه کردی
_ هنوز کارم باهات تموم نشده ***
بعدش پام خورد ب گوشه مبل، ک باعث شد آخی بگم خواستم برم عقب اجازه نداد
حواسش به شکمم بود ، خیلی خشن داشت دنبالم میکرد ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:42

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_216

آریان انگار تازه به خودش اومده بود خیره به وضعیت من شد دستی به سرش کوبید
_ آهو خوبی ؟
لب گزیدم یکم درد داشتم اما انقدر نبود ک حالم بد باشه ، اما خجالت زده شده بودم با صدایی آهسته و گرفته جوابش رو دادم :
_ آره
_ خدا من رو لعنت کنه که باعث شدم این شکلی بشی ببین به چ حالی افتادی ببینم مطمئنی خوبی آهو جاییت درد نمیکنه بزار خودم ببینم
با صدایی ک سعی داشتم بالا نره گفتم :
_ آریان دارم میگم حالم خوبه میشه کشش ندی داری باعث میشی خجالت زده بشم
با چشمهای گرد شده داشت به من نگاه میکرد
_ ببینم تو الان داری از من خجالت میکشی ؟
_ خواهش میکنم برو
قهقه ی بلندی زد ک باعث شد متعجب خیره بهش بشم چرا داشت عین دیوونه ها میخندید
_ ببینم نصفه عقلی ک داشتی رو از دست دادی ، این چ حالیه واسه ی خودت ساختی ؟
_ خجالت میکشی
واقعا حرفاش واسم خجالت آور شده بود چرا نمیخواست متوجه بشه
_ آریان
با صدایی خش دار شده پچ زد ؛
_ جان
احساس کردم صورتم حسابی سرخ شده از شدت خجالت و این به خوبی دیده میشد
_ خواهش میکنم ادامه نده
کشیده گفت :
_ چشممممم خانومممم
_ حالا برو بیرون
بلند شد ک سریع ازش نگاه دزدیدم
بعدش نگاهی تو آینه به خودش انداخت
_ سرم زخم شده
لب گزیدم فکر کنم توهم زمین خوردی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:43

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_217
میشه بری بیرون ؟
با چشمهای گشاد شده داشت بهم نگاه میکرد
_ تو واقعا از من خجالت میکشی ؟!
_ آره
واقعا هم ازش خجالت میکشیدم اگه یکم به حرفاش دقت میکرد متوجه میشد تو چ شرایط سختی من رو قرار داده و حسابی باعث شده بود قلبم به درد بیاد
اومد لبه ی تخت نشست و پرسید :
_ درد نداری ، اذیت که نشدی دیشب پات خوبه
وسط حرفش پریدم :
_ نه دیشب واقعا همه چی خوب بود
صدای باز شدن یهویی در اتاق اومد ک باعث شد جیغ خفه ای بکشم آریان با عصبانیت داد زد :
_ این چ وضع داخل اومدنه نمیتونی در بزنی بعدش بیای داخل هان ؟
_ تو دیشب اومدی پیش این بعدش من همش باید چشم نگرانت باشم ؟
آریان با اخمای تو هم کشیده داشت بهش نگاه میکرد اگه جا داشت یه فصل کتکش میزد
_ کی بهت گفته نگران باشی ؟
شوکه شده اسمش رو صدا زد ؛
_ آریان
_ زود باش برگرد خونه چون داری باعث میشی سگ بشم نازیه
_ تا تکلیف من مشخص نشه جایی نمیرم
آریان خشمگین از سر جاش بلند شد :
_ پس میخوای تکلیفت مشخص بشه آره ؟ بگو ببینم چی میخوای تو رو به خواستت برسونم
جا خورده بود
_ تو دیشب اومدی پیش این زن بدون اینکه حتی به من خبر بدی زن حاملت رو با دخترت تنها گذاشتی بیای اینجا عشق و حال کنی اونوقت طلبکار هستی ؟ دست مریزاد آریان همین مونده بود که ...
_ بسه سرم و خوردی همش ور ور حرف میزنی این زن که داری میگی ناموس منه
با چشمهای پر شده اش داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی تحت فشاره
_ به چی میخوای برسی ؟!
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:43

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_218
_ یعنی چی به چی میخوام برسم من دوست ندارم بیای پیش این زن
آریان با چشمهای ریز شده داشت بهش نگاه میکرد چند دقیقه که گذشت پرسید :
_ دردت فقط همینه ؟! 
_ آره درد من همینه دوست ندارم زن حاملت رو تنها بزاری بیای پیش این زن
آریان با تاسف سرش رو واسش تکون داد و گفت :
_ بریم خونه زود باش
نازیه آریان رو کنار زد اومد سمتم نگاه بدی بهم انداخت و رو به من توپید :
_ واقعا خجالت نمیکشی به شوهر من چشم داری هان میخوای به چی برسی با این وضع شکمت هم خجالت نکشیدی
واقعا شرمم میشد به حرفاش گوش بدم ولی اون اصلا خجالت نمکشید خیلی بی حیا شده بود
سکوت کرده بودم چون قادر نبودم جوابش رو بدم بس ک وقیح بود
آریان بازوش رو کشید :
_ بسه بیا
_ نمیام صبر کن
خیره به من شد و با عصبانیت گفت ؛
_ چرا لال شدی ولگرد
نمیتونستم بیشتر از این ساکت باشم تا هر چی از دهنش در اومد بگه
_ من ولگرد نیستم اما اگه بخوای برگردیم به گذشته وقتی ک من زن آریان بودم و تو با وجود اینکه میدونستی متاهل هستش ولگردی میکردی ، آریان شوهر منه به من محرم هستش تو نمیتونی هر چی از دهنت در اومد بگی شنیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم .
ساکت شده داشت نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده
_ تو ...
_ چیشد واقعیت درد داشت ؟!
_ حرفای تو ...
_ بسه تمومش کن نازیه اعصابم و داری خورد میکنی زود باش راه بیفت
نازیه به سمتش برگشت :
_واقعا واست متاسف هستم !فالو یادت نره?
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:43

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_219
_ دیگه داری بیشتر از حدت صحبت میکنی بفهم کی روبروت وایستاده
_ شوهری ک دوستم نداره و چشمش دنبال بقیه هستش همین رو میخواستی بشنوی ؟
آریان بازوش رو داخل دستش گرفت و با عصبانیت رو بهش توپید :
_ تو تنت میخاره
_ چیه میخوای دست روی زن حاملت بلند کنی ، کاری جز این نمیتونی انجامش بدی
حسابی داشت اعصابش خورد و خاکشیر میشد کاملا از رفتارش مشخص بود
ساکت شده یه گوشه نشسته بودم فقط تماشاگر بودم بعدش نازیه بازوش رو از دستش کشید بیرون و گذاشت رفت ، آریان چنگی تو موهاش زد
نگاهش به من افتاد چشم تو چشم شدیم لعنتی زیر لب گفت و گذاشت رفت ...
با رفتنش یه قطره اشک روی گونم چکید ناراحت شده بودم ، آریان انگار من واسش هیچ ارزشی نداشتم رفت تا از دل عشقش دربیاره
_ تو ...
با شنیدن صدای زن عمو نرگس سر بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ من چی ، نکنه حرفی مونده شما به من نزده باشید ، اگه مونده بگید راحت باشید
زن عمو نرگس ساکت شده داشت بهم نگاه میکرد منتظر بودم خودش رو خالی کنه
اما برعکس تصور من با آرامش پرسید ؛
_ کمکت کنم بری حموم
با بغض جواب دادم :
_ نه خودم میرم
بعدش از اتاق خارج شد ، حتی از ترحم بقیه بیزار بودم دوست نداشتم هیچکس نسبت به من ترحم کنه این وضعیت داشت من رو خیلی سخت عذاب میداد انگاری واسم سخت و دشوار شده بود
به سختی بلند شدم رفتم سمت حموم حالم خیلی بد شده بود ، دردی ک تو قلبم بود رو هیچکس نمیتونست درک کنه این وضعیت واسم حسابی دردناک شده بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:43

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_220
_ چیشده بود اون دختره این شکلی گرد و خاک به پا کرده بود امروز ؟
با شنیدن این حرف آقاجون سرم پایین انداختم چون اینبارم مثل همیشه من مقصر میشدم زن عمو نرگس بی شک از این فرصت استفاده میکرد تا قلب من رو بسوزونه و خودش خوشحال بشه
اما برعکس تصور من گفت :
_ چیزی نشده خودش این دختره عاشق اینه بیاد هر بار یه ول وله به پا کنه
آقاجون با تاسف سرش رو تکون داد :
_ آریان باید این و کنترل کنه چون داره دیگه شورش رو درمیاره
_ دیگه مشکل پیش نمیاد آقاجون
_ آهو
سرم و بلند کردم خیره به آقاجون شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ چیزی شده اینقدر ناراحت و گرفته هستی ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی منفی واسش تکون دادم :
_ نه چیزی نشده آقاجون امروز یکم بی حوصله هستم وگرنه چیز مهمی نیست
چند دقیقه مکث کوتاهی کرد بعدش پرسید :
_ مطمئن باشم چیز مهمی نیست ؟!
_ آره
* * * *
با اومدن آریان خواستم بلند بشم برم داخل خونه اما زیادی ضایع میشد
پس سرجام نشستم خودم رو با خوندن کتاب مشغول نشون دادم ک اومد روی یه صندلی روبروم نشست و با صدایی بم شده گفت :
_ از دست من ناراحت هستی ؟
با شنیدن این حرفش سر بلند کردم به چشمهای سیاه رنگش خیره شدم کاش میشد بهش بگم
ناراحت بودن ک چیزی نیست احساس میکنم دیگه اصلا زنده نیستم مخصوصا بعد بلا هایی ک سرم آوردی کاش میشد حداقل سرش داد بکشم تا قلبم آروم بگیره ولی افسوس که همشون بی نتیجه میشد
_ نه دلیلی داره واسه ی ناراحتی

1400/11/20 14:43

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_221
_ بخاطر اون روز ناراحتی حرفایی که نازیه تو عصبانیت گفت
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم :
_ میتونستی دو تا کشیده بخوابونی تو گوشش تا هر اراجیفی به دهنش اومد نگه ولی تو مثل همیشه سکوت کردی تا اون زن هر چی دوست داشت بار من کنه ، خوشت میاد یکی اذیتم کنه مگه نه
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ چی داری واسه ی خودت میگی مگه من دیوونه هستم با همچین چیز هایی خوشحال بشم ؟
دوست داشتم سرش رو بکوبم تو دیوار آره بنظرم دیوونه بود وگرنه چی میتونست جز این باشه
_ آره دیوونه هستی شکی داری مگه
بعدش با حرص خواستم بلند بشم ک احساس کردم لگد محکمی به شکمم خورد
نفسم رفت خیلی ضربه اش دردناک بود ، چند دقیقه چشمهام رو بستم آریان نگران پرسید :
_ خوبی ؟
با صدایی پر از درد جوابش رو دادم :
_ توله سگت مثل خودت وحشیه فقط شنید صدای باباش رو خواست اذیت کنه
آریان لبخند محوی روی لبش شکل گرفت
_ باباش فداش بشه
_ آره دیگه بزنه شکمم رو تیکه پاره کنه تو هم هی فداش بشو قربون صدقه اش برو
_ سعی کن باباش رو  اذیت نکنی
چشم غره ای به سمتش رفتم :
_ من باباش رو اذیت میکنم یا باباش داره من رو اذیت میکنه کدومش درسته ؟
قهقه ای زد
_ تو داری باباش رو اذیت میکنی پسرم هم روی باباش حساس شده
با چشمهای ریز شده بهش داشتم بهش نگاه میکردم
_ ببینم علم غیب داری میگی پسره ؟
گوشه ی لبش کج شد
_ شک ندارم پسره
_ شک داشته باش چون دختر میشه من مطمئن هستم !
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد میشد متوجه شد چ چیز هایی داره تو ذهنش میگذره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:43

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_222
_ آهو
خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ بله
_ بعد زایمانت واست یه خونه جدا میگیرم اونجا با بچمون زندگی میکنید دوست ندارم اینجا باشید
ساکت شده اولش چند دقیقه داشتم بهش نگاه میکردم بعدش پرسیدم :
_ چرا دوست نداری اینجا باشیم مامانت بابات آقاجون هستند میتونند بهم کمک کنند چرا باید برم تنهایی با بچم داخل یه خونه دیگه
_ چون بعد زایمانت باید به وظایفت رسیدگی کنی قرار نیست همیشه اینجا
متعجب و گیج بهش خیره شدم از چ وظایفی داشت صحبت میکرد
_ چ وظیفه ای ؟
_ اینکه به شوهرت رسیدگی کنی
با چشمهای گرد شده از تعجب داشتم بهش نگاه میکردم رسما عقلش رو از دست داده بود
_ شوهر صوری ؟
_ دیشب ک همچین حرفایی به دهنت نمیومد چیشده شوهر صوری میکنی
واقعا آریان پرو شده بود این چ حرفایی بود داشت میزد رسما باعث خجالت من داشت میشد
_ تو خجالت نمیکشی این چ حرفایی هست داری میزنی ، اصلا شرمت نمیشه
_ تو زن منی چرا باید خجالت بکشم از گفتن همچین حرفایی
_ بسه
انگار داشت از این بحث لذت میبرد
_ نکنه دیشب بهت بد گذشته بود
جیغ خفیفی کشیدم و رو بهش توپیدم :
_ بسه تمومش کن داری اذیتم میکنی میفهمی چرا همش تکرار میکنی
نیشخندی زد
_ اذیت میشی یا داری ادا درمیاری از خودت
_ تو خیلی خیلی ...
_ حرص و جوش نزن شیرت خشک میشه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:43

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_223
_ ببین آریان زیاده روی نکن ما نمیتونم با هم باشیم خودت خیلی خوب میدونی
با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد ، مشخص بود حسابی داره بهش فشار میاد
_ تو زن منی اینکه میتونیم با هم باشیم یا نه رو باید خیلی وقت پیش تصمیم میگرفتی تو دختر بچه نیستی حالا یه زن عاقل و بالغ هستی
_ درسته عاقل شدم و نمیخوام با کسی باشم ک زندگیم رو تباه کرد
اینبار عصبانی شد
_ من زندگیت رو تباه کردم ؟
_ آره
هیستریک خندید
_ پس کی بود دم در مچش رو با یه پسره گرفتم نزار دهنم باز بشه
_ اونا همش نقشه ی اون لادن *** و خدمتکار عقده ای خونت بود کسی به من ولگردی یاد نداده بود اینجا خودت هم میدونی بیگناه بودم با این حرفا میخوای خودت رو آروم کنی فقط
_ ساکت شو
_ من ساکت میشم اما بشین ببین ک بیگناه بودم الکی این همه بلا سرم آوردی
_ بسه کشش نده گفتنی ها رو بهت گفتم دوست ندارم بیشتر از این کشش بدم شنیدی ؟
_ آره
متوجه میشدم چی داره میگه اما درک بعضی چیزا واسم سخت بود
_ آهو
_ بله
_ بیشتر از این با یاد آوری گذشته خودت و من رو اذیت نکن
پوزخند صدا داری زدم :
_ مگه تو اذیت میشی ؟
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ دیگه واقعا نمیدونم چی باید بهت بگم رسما داری مسخره بازی درمیاری
_ آره کاملا مشخصه !
واقعا نمیدونستم دیگه چی باید بهش بگم فقط همین رو میدونستم ک اعصابم خورد و خاکشیر شده .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:44

#part_224

_ آهو
خیلی سرد گفتم :
_ بله
_ میدونی که مادر بچم هستی و واست احترام قائل هستم پس بیشتر از این سعی نکن صبر و طاقت من رو تست کنی یکم بیشتر به کار هات دقت کن
بعدش بلند شد میخواست بره همون بهتر که بره چون هیچ حرفی خوبی تو دهنش نبود
با دیدن نگاه من لبخند حرص دراری تحویلم داد و خطاب بهم گفت :
_ امشب قراره پیش تو باشم دیشب خیلی بهم خوش گذشت
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ داد نزن شوهرت قراره پیشت باشه شب پس باید خوشحال باشی
با شنیدن این حرف حسابی شوکه شده بودم از قیافه ام  مشخص بود
آریان هم انگار از این بازی که راه انداخته بود خیلی خوشش میومد
چون با لذت داشت به من نگاه میکرد و میخندید همینم باعث میشد بیشتر خشمگین بشم نمیتونستم باید چیکار کنم اما میخواستم حتی شده یه ذره حال دلم رو بهتر بکنم البته اگه میشد که این واقعا غیر ممکن شده بود
_ آهو
_ بله
_ چیشد مثل اینکه خیلی خوشت اومده از پیشنهاد من ک داری بهش فکر میکنی
بی هوا و بدون فکر گفتم ؛
_ من حامله هستم
نگاهش که به شکمم افتاد قهقه ی بلندی سر داد مشخص بود خوشش اومده سر به سر من بزاره
_ جدی ؟
_ کور ک نیستی
یه نگاه به شکمم انداخت بعدش سرش رو تکون داد
_ آره درست میگی پس چرا دیشب حسابی خوش اخلاق بودی
دستم رو جلوی چشمم گرفتم داشت باعث میشد خجالت زده بشم ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/11/20 14:44