✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_201
حدود یکماه گذشت
خیلی عجیب بود ولی اصلا خبری ار آریان نشده بود
اصلا حتی سر هم به من نمیزد و انگار زن عمو نرگس خیلی خوشحال بود
چون پسرش سرش به زندگی عاشقانه اش گرم شده بود
از درون داشتم داغون میشدم
کمبود های خیلی زیادی داشتم
تو زندگیم مخصوصا تو این وضعیت هر زنی دوست داشت شوهرش کنارش باشه
نوازشش کنه
باهاش همراه باشه اما شوهر من الان ک سر و کله اش پیدا نبود
خداروشکر آرامش داشتم
و اگه هم میومد جز آزار و اذیت هیچ آرامشی نصیب من نمیشد
بی اختیار رفتم سمت گوشیم صفحه ی مجازی آریان
با دیدن عکس دو نفره اشون قلبم احساس کردم از جاش داره کنده میشه
من ک دوستش نداشتم پس این حس حسادت بخاطر چی بود
آریان با اخم ک مثل همیشه جذابش کرده بود ایستاده بود و دستش رو دور کمر نازیه انداخته بود
نازیه موهاش رو رها کرده بود
و داشت با ناز لبخند میزد ، قطره اشکی روی گونم چکید
ک با حرص پسش زدم فقط سر من میتونست تعصب داشته باشه
فقط من تو چشمش یه هرجایی بودم
وگرنه به زن عزیزش اعتماد کامل داشت
با حرص گوشی رو روی تخت انداختم بلند شدم
یه مانتو خیلی قشنگ پوشیدم
دستی به سر و صورتم کشیدم کیفم برداشتم و از اتاق خارج شدم
میخواستم برم خرید کنم برم بیرون تا از هوای سنگین خونه خفه نشدم !
_ آهو
با شنیدن صدای آقاجون ایستادم به سمتش برگشتم با سیاوش و ساناز
زن عمو نرگس نشسته بودند
_ بله
_ داری جایی میری ؟
_ میخوام برم خرید مشکلیه ؟
_ نه هیچ مشکلی نیست ، صبر کن سیاوش و ساناز هم همراهت میان با هم برید
_ نیاز نیست من خودم میتونم برم
سیاوش و ساناز بلند شدند ک آقاجون گفت :
_ با این وضعیتت محض احتیاط یکی همراهت باشه
خوبه برو بسلامت خوش بگذره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/11/20 14:38