✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??.
#part_206
با شنیدن خبری ک بهم داده بودند
واقعا یه شوک بزرگ انگار بهم وارد شده بود
حامله شده بود
نازیه با اینکه یه بچه داشتند اما درست زمانی که چیزی به زایمان من نمونده بود
این خبر واسم مثل یه خبر بد بود
وقتی ماه عسل بودند داشته حسابی بهشون خوش میگذشت
تصمیم گرفتند بچه دار بشن چی میتونست بیشتر از این باعث عذاب من بشه
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ چیشده چرا این شکلی شدی ؟
صدای زن عمو معصومه بود
_ چیزی نشده
بعدش خواستم برم
که احساس کردم سرگیجه دارم متوجه شد سریع زیر بغلم رو گرفت
_ بیا بشین
نشستم میفهمیدم حالش خوب نیست و نمیتونستم
بیتفاوت از کنار این قضیه عبور کنم
خدایا خودت بهم صبر بده بتونم طاقت بیارم
دستم رو تو دستش گرفت :
_ یکم به خودت استراحت بده چرا به خودت فشار میاری آخه
_ چیزی نیست یهو سرم گیج رفت نمیدونم چرا اصلا این شکلی شدم من تا حالا ...
زن عمو نرگس
با بدجنسی تمام گفت :
_ شاید خبر حامله بودن نازیه رو شنید حالش بد شد ، حق داره حسودیش بشه
ولی خوب چ میشه کرد
پسرم زنش رو دوست داره نازیه هم ماشاالله هی واسش بچه بدنیا بیاره .
انگار کسی داشت به قلبم چنگ میزد ولی نمیتونستم اجازه بدم
همچین فکری درباره ی من داشته باشه
_ من به زایمان نزدیک هستم
متوجه شده باشی
حالم بد میشه هیچ ربطی به پسر شما نداره
پوزخند صدا داری زد :
_ جدی ؟!
_ بله جدی
_ باشه باورم شد
همچین چیزی هستش
_ میخوای باور کن
میخوای نکن من اصراری ندارم چیزی رو به شما ثابت کنم
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/11/20 14:39