33 عضو
بلاگ ساخته شد.
بلاگ ساخته شد.
#پارت_190
رمان #ماه_دریا
کَ... کمالی؟!! تیر خورده... چ... چطور چرااااا؟!
- خوبه لیلی و مجنون بالاخره بهم رسیدن چه بهتر حالا جفتتون میمیرید جادوگر...
با بهت داشتم نگاهش میکردم که خواست دوباره شلیک کنه که صدای شلیک مداوم تیر اومد...
آنا تیراندازی نکرده بود اما یک دفعه تمام بدنش غرق خون شد... از پشت بهش تیراندازی کرده بودن اما کار کی بود نکنه باز ارمیاست؟!
همینکه صدای تیراندازی قطع شد اسلحه از دست آنا افتاد و خودشم نقش زمین شد... و قامت ترانه نمایان شد... چی؟!! ترانه تویی؟!
بدون اینکه به من نگاه کنه اومد بالای سر آنا... آنا که تیر خورده بود داشت ناباور نگاهش میکرد که ترانه گفت
- تو یه آشغالی... اگه بخاطر تو نبود سهیل الان زنده بود... اگه توی آشغال اونو به اون جشن تولد کوفتیت دعوت نکرده بودی اون الان زنده بود... تو باعث شدی که اون جلوی چشمام جون بده و من حتی نتونستم نجاتش بدم... این مرگ حق توعه منم اینطوری از تو انتقام میگرم حالا بمیر...
بعدم یه ت*یر ت*وی سرش خالی کرد...
- اینجا چه خبرههههه؟!!! ترانه...
کمالی- سا... سارا تو خوبی؟! طوریت که نشد؟!
- تو چرا اینکارو کردی؟! چرا خودتو انداختی جلوی گلوله؟! چرا... چرا... چرااااااا...
کمالی- من... من خوشحالم که سالمی و... ولی باید باید یه چیزی بهت بگم...
زانو زدم و نشستم بالای سرش
- حرف نزن حرف نزن ساکت باش... یکی زنگ بزن به آمبولانس...
- گو... گوش کن من وقت ندارم تو چند سال پیش که منو پدرت رفته بودیم بحرین برای تجارت یادته؟!
- آره یادمه!!!
- اون... اونجا من به... به... رفتار پدرت شک کردم چون خیلی مشکوک شده بود... برای همین چند نفر رو گذاشتم تا مراقبش باشن آه... آه... آخ...
- انقدر حرف نزن بقیشو بعداً بگو حالت داره بدتر میشه پس این آمبولانس چی شدد؟!
- نه... نه... گوش کن بعدش من فهمیدم که اون تورو به یه... یه... تاجر بحرینی فروخته...
- چیییییی؟؟
- خنده داره سارا آخه میدونی من یه بیماری دارم که هیچ ن*ظری به هیچ زنی ندارم اوه... اوه... و... ولی وقتی چند سال پیش برای اولین بار تورو دیدم تمام علایقم بیدار شد برای همین فکر کردم خوب شدم و بالاخره بعد از سالها مجردی میتونم تشکیل خانواده بدم ولی وقتی بعد از اون به چندتا مهمونی رفتم فهمیدم که این علایق فقط با تو هستن اما من... من... مم... من نمیتونستم خودمو راضی کنم که با یه بچه ازدواج کنم... ولی هر بار که میدیدمت قلبم به تپش میافتاد...
من نه میتونستم ولت کنم نه میتونستم خودمو راضی کنم که زنم بشی ولی
اون روز وقتی فهمیدم اون ناپدری نامردت چه خوابی برات دیده خون خونم داشت میخورد آه... آه... وای درد داره...
آه... آه... میدونی سارا
#پارت_191
رمان #ماه_دریا
- ولی میبینم که خودت گنج متحرکی دختر!! خوب شد که ناپدریت از تواناییت خبردار نشده وگرنه... وگرنه خدا میدونه چه بلایی به سرت می...
- نه... نههههههه... نه خواهش میکنم نمیر... نمیرررررر... پس این آمبولانس چی شد؟! ارمیا ارمیا تو میتونی نجاتش بدی اون نباید بمیره نباید بخاطر من بمیره...
ارمیا- آروم باش سیلای اون هنوز نمرده الان آمبولانس میاد... پلیسم میرسه بهتره تو از اینجا بری...
- نههه... من جایی نمیرم اون بخاطر من تیر خورد حالا داره با مرگ دست و پنجه میزنه نمیتونم ولش کنم به امان خدا... چرا خوب نشد؟! چرا قدرتم کاری نکرد؟!! چرا داره میمیره؟!
- منم نمیدونم سیلای شاید قسمتش مرگه آروم باش... همش زیر سر این دخترهی... حقش بود که ایطوری بمیره...
چشم دوختم به ج*نازهی بیجون آنا تنها فرزند خانواده صادقی... حالا مرده اونم به دست کسی که تشنهی خونش بوده...
جسم بیجون کمالی روی زمین بود... عالیه خانم داشت الماسارو از اونجا جمع میکرد تا کسی نبینه ولی مگه اشکای من بند میاومد که اونم بتونه تموم کنه؟! آخرش جونش به لبش رسید که گفت
- عه خانم خسته شدم بسه دیگه اونکه هنوز نمرده، چرا داری این جوری گریه میکنی؟!! الان پلیس میرسه این الماسارو ببینن بیچاره شدیم رفتااااا....
- باشه دیگه گریه نمیکنم عرررررر...
- وای خدا شما گفتین دیگه گریه نمیکنین که پس چرا بدتر کردین خانم؟!
- دست خودم نیست این بدبخت تمام مدت داشته ازم محافظت میکرده حالا هم که بخاطر من تیر خورد... عالیییییه... چیکار کنم؟!
- ای وای خانم صدای آژیر پلیسه، اومدن تمومش کنین تورو خدا...
ارمیا- سیلای اگه تمومش نکنی نمیزارم باهاش بری چون ممکنه لو بری آروم باش تا ببینیم چه خاکی باید به سرمون بریزیم... احمدی پلیسارو دست به سر میکنه مراقب باش سوتی ندی!!
- باشه دیگههههه چی از جون من بدبخت میخواین؟!! حتی نمیتونم گریه کنم چه گناهی به درگاه خداکردم که این همه بلا سرم میاد...
آمبولانس اومد و کمالی رو گذاشتن توی ماشین منو یکی از افراد کمالی سوار آمبولانس شدیم و رفتیم بیمارستان...
حالش خوب نبود نفسش به شماره افتاده بود ماشین با سرعت بالایی در حرکت بود خیلی زود به نزدیکترین بیمارستان رسیدیم...
گذاشتنش روی برنکارد و بردنش اتاق عمل...
میخواستم بشینم زار بزنم از بس که قلبم درد میکرد من حتی فکرشم نمیکردم که ناپدریم قصد فروشم به یه تاجر رو داشته... یعنی کمالی منو با اون نقشه از شر اون معامله خلاص کرده بود؟!
باورم نمیشه...
منو بگو که فکر میکردم مرتیکه یه... نگو مریض بوده...
آنا... خدا لعنتت کنه که باعث شدی روزمو با خ*ون و خ*ون ریزی
شروع کنم...
یک ربع از زمانی که کمالی رو بردن به اتاق نگذشته بود که دکتر اومد بیرون....
- آقای دکتر چی چی شد حالش چطوره؟!
- شما دخترشون هستید؟!
- خیر من از آشناهاشون هستم... طوری شده؟!
- ما تلاش خودمونو کردیم ولی متاسفانه ایشون فوت کردن...
- چی؟!!! مُرد... کمالی مرد ولی... ولی آخه... آخه چرا؟!! پس شما داشتین چه غلطی میکردین هان؟! از پس یه تیر برنیومدین که مُرد...
- آروم باشین خانم اینجا بیمارستانه صداتونو بیارین پایین...
- به ماهم گفته بودن که یکی که تیر خورده میارن ولی این آدم تیر نخورده بود و هیچ جای زخمی هم نداشت ولی فوت کرد...
- هاننن؟!! چی؟! عه... خب... خب آخه توی محل تیراندازی بود که حالش بد شد ما فکر کردیم تیر خورده...
جای گولوله روی لباسش هست و تمام لباسش پر خونه ولی تیر نخورده شاید معجزه شده؟!
به هر حال تسلیت میگم با اجازه...
- معجزه؟!! اگه زنده می موند شاید میشد گفت معجزه بودولی...
مُرد... اون مُرد اونم بخاطر من...
خدایا من دردمو به کی بگمممممم...
(ارمیا)
بعد از این که احمدی اوضاعو سرو سامون داد یکی دیگه رو بجای ترانه جایگزین کردیم که بعد معرفی به پلیس فرار کرد...
جنازهی آنارو به پزشکی قانونی بردن ودبه پدر و مادرش خبر دادن...
اونام چوب ندونم کاریشونو خوردن و تنها فرزندشون اینطوری کشته شد... هرچند حقش بود...
#پارت_192
رمان #ماه_دریا
- من باید برم ولی قبل از رفتن باید سیلای رو از اینجا دور کنم دیگه کافیه... وقتشه که اون تعلیم ببینه تا بتونه با آگاهی ازقدرتاش استفاده کنه...
اون خودش نفهمید ولی سپر دفاعیش دیر فعال شد اگه کمالی خودشو فدا نمیکرد تیر صددرصد به سیلای میخورد...
- احمدی؟!
- چیه؟!
- کارت تموم شده؟!
- آره بابدبختی ردشون کردم... از سیلای خبر داری؟!
- آره ظاهراً کمالی تموم کرده اونم حال و اوضاع خوبی نداره...
- خب بگو ببینم توهم چیزی که من دیدم دیدی؟!
- چیو؟!
- منظورم وقتیه که سیلای از قدرتش برای کمک به کمالی استفاده کرد!!!
- نه من هواسم به دور و بر بود که کسی پیداش نشه نتونستم چیزی ببینم... مگه چی شده بود؟
' وقتی سیلای از قدرتش استفاده کرد یه چیزی خیلی عجیب بود... راستش من وقتی داشت از قدرتش برای بهبود زخمای تو استفاده میکرد دیدمش... اون موقع فقط هالههای طلایی از دستش خارج شد ولی وقتی از همون قدرت برای کمالی استفاده کرد اون هاله همراه با رنگ سبز بود...
- چیی؟!! تو مطمئنی که دورنگ بود؟!
- آره من باچشمای خودم دیدم و اشتباه نمیکنم...
- خب این یعنی چی؟! یعنی اون هالهی سبز باعث مرگ کمالی شد؟!!
- نمیدونم... هیچ نظری ندارم...
- خب پس بیا به نظر من گوش کن...
به نظر من دیگه وقتشه که سیلای آموزشاش و شروع کنه اگه اون نتونه به موقع از قدرتش استفاده کنه ممکنه کشته بشه... امروز شانس آورد که کمالی به موقع رسید... شاید دفعهی بعد همچین شانسی نیاره... هرچه بیشتر دست روی دست بزاریم برای اون خطرناکتر میشه...
خب؟!!! پس چیکار کنیم؟!
- خب که خب من باید برم کاری دارم که باید انجامش بدم... اگه شانس بیارم شاید بتونم یه معلم خوبم برای سیلای بیارم... تو اونو ببر توی همون غاری که گفتی و تا وقتی من میام تو بهش آموزش بده و هر چی میتونی بهش سخت بگیر...
- باشه ولی بعداً نیایی یقم و بگیری که چرا باهاش بد رفتاری کردم؟!! یادت باشه خودت گفتی...
- نترس نمیگم... خب من دیگه میرم خدافظ...
(سیلای)
دکترا کمالی رو تحویل محافظاش دادن...
منم بیهدف و سردرگم داشتم میرفتم که دیدم جلوی شرکتم رفتم تو همه اومده بودن حسنا وقتی منو دید اومد طرفم سلام کرد وقتی دید حال خوشی ندارم و داغونم تازه دوهزاریش افتاد که یه اتفاقی افتاده... با اسرار زیادش تمام قضیه رو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم داغون بودم ناجور حال و حوصلهی هیچ کسو نداشتم...
میخواستم زار بزنم ویه دل سیر گریه کنم... ولی منه بدبخت این کارم نمیتونم بکنم... توی دفتر کارم روی صندلیم زانوهامو بغل کرده بودمو اینور و اونورش میکردم... حسنا بدتر از من مستعصل بود...
حسنا- عممم...
میگم سارا بیا بریم کنار ساحل میگن بوی دریا آدمو آروم میکنه... پاشو بریم امتحانش که ضرری نداره پاشو...
با اینکه هیچ دوست نداشتم برم کنار ساحل ولی بازم گفتم باشه...
سوار ماشین حسنا شدیم و رفتیم ساحل...
رفتم کنار ساحل و چشم دوختم به دور دستا اتفاقات امروز مثل فیلم اومد جلوی چشمام...
توی افکارم غرق بودم باصدا کردن عالیه برگشتم طرفش این اینجا چیکار داره؟!!!
- سلام خانم خوبین؟!
- ممنون عالیه... تو... تو اینجا چیکار داری؟! ترانه کجاس؟!
- رفت... اون انتقامشو گرفت با این اوضاع بهتره که از اینجا دور باشه...
#پارت_193
رمان #ماه_دریا
- چه انتقامی عالیه؟! ترانه انتقام چیو از آنا گرفت؟!
- انتقام عشقشو...
عشقی که آنا با نامردی تمام ازش گرفت و به کشتن داد... عشقشو کشتن و ترانه جرعت انجام دادن هیچ کاری نداشت جز التماس نتونست کاری بکنه...
اون آدم زیاد خوبی نبود ولی ترانه دوسش داشت با اینکه میدونست هرگز نمیتونه باهاش زندگی کنه چون آدم طمع کاری بود و سر نترسی داشت... بخاطر همون سر نترسش سرشو به باد داد...
- کی؟! کی بود؟! منظورم عشق ترانه هست کی بود من میشناسمش؟!
- فکر نکنم چون فقط یک بار دیدینش که ای کاش نمیدیدیش...
- چرا؟!
- اون پسر سهیل بود همون پسری که روز تولد آنا اومده بود خونتون...
- چی سهیل؟!! همون پسر قد بلنده که موهاشو یه وری شونه کرده بود؟!
- آره خودشِ همون پسر بود...
- خب چطوری با آنا آشنا شد و ترانه رو ول کرد؟
- اون بخاطر آنا ترانه رو ول نکرد... آنا وسیله بود...
اون از آنا برای رسیدن به یکی دیگه استفاده کرد...
- کی؟! برای رسیدن به کی این کارو کرد؟!
- شما... اون برای رسیدن به شما این کارو کرده بود...
- من؟!
- آنا با دوستاش توی پارک بوده که ترانه و سهیل موقع پیاده روی بهشون بر میخورن... آنا وقتی سهیل رو کنار ترانه میبینه ازش خوشش میاد و با هر حقهای که میشه سهیل و از ترانه جدا میکنه...
یک ماه تمام از سهیل هیچ خبری نبود تا اینکه توی اون جشن تولد کزایی سهیل تورو دید... نمیدونم شاید خواست خدا بود... ولی هرچی که بود اون روز سهیل عاشق تو میشه و چند روز بعد اومد خونهی شما برای اینکه اجازه بدن تا بیاد برای خواستگاری تو ولی نامادریت ردش کرد و گفت تو فعلاً قصد ازدواج نداری ولی اون دست بردار نبود چندین بار اینکارو تکرار کرد تا اینکه یه بار ارمیا خودش جلوشو گرفت و گفت
تو نامزد اونی... اون روز سهیل رفت ولی بعد از چند روز ترانه اونو جلوی در خونتون دیده بود متوجه شده بود که قصد شومی داره اما به کسی نمیگه تا مطمعاً بشه... ولی ارمیا با ذهن خوانی میفهمه که سهیل قصد دزدیدن تورو داره تا اینطوری بتونه بهت برسه چون هیچ راه دیگه ای وجود نداشت باوجود ارمیا...
- چییییی؟!! میخواست منو بدزده؟!
خب بعدش چی شد؟؟
- هه میخواستین چی بشه ارمیا وقتی فهمید میخواد چیکار کنه گرفتش و با خودش بردش وسط دریا ترانه هرچه التماسش کرد که از اینجا دورش میکنه و نمیزاره دیگه شما رو ببینه ولی بیفایده بود...
هوفففف فایدهای نداشت ارمیا کر شده بود انقدر از فکر پلید اون خونش به جوش امده بود که حاظر نشد به حرف هیچ *** گوش کنه وجلوی چشمای ترانه وزجه هاش اونو انداخت توی دریا و بهش گفت اگه زنده برگشتی زنده میمونی...
اون هر چقدرم
که شنا گر ماهری میبود هرگز نمتونست اون مسافت و شنا کنه...
ترانه زندانی شد تا بهش کمک نکنه بهش گفت فراموشش کنه...
#پارت_194
رمان #ماه_دریا
ولی اون منو فقط یه بار دیده بود چطوری؟!!
نه... یه بار نبوده شما ندیده بودینش ولی اون شمارو زیاد دیده بود... اون یک ماهی که نبود تمام مدت دنبال شما بوده...
منم همین فکرو میکردم ولی بعدن وقتی ذهن ترانه رو خوندم فهمیدم خیلی وقت بوده که شمارو زیر نظر داشته...
توی شرکت ناپدریت و همینطور موقع برگشت به خونه... روز اولی که میاد دنبال آنا، تورو از لای در توی حیاط میبینه از اون روز اون از آنا برای دیدن تو از دور استفاده میکنه... راستش اون حتی میدونسته تو چی دوست داری و از چی بدت میاد... یه بارم با کمالی گلاویز شده بود...
ترانه بعداً از اینکه جنازهی سهیل به ساحل رسید آزاد شد وقتی جنازهی بیج*ونشو دید همونجا قسم خورد آنا تاوان این خ*ون رو با ج*ونش بده...
و امروز به آرزوش رسید... دیگه اینجا کاری نداشت برای همین رفت...
- یعنی اونم بخاطر من مرد؟!! پس ترانه هم بخاطر من به این روز افتاد؟!
- نه... نه خانم بخاطر شما نبود... اگه آنا سهیل و از ترانه دور نمیکرد و با تو آشنا نمیکرد الان اون زنده بود... این تقصیر شما نبود... بیشتر تقصیر خودش با اون نقشهی شومش بود...
- دارم میترکم عالیه میخوام زار بزنم و گریه کنم عالیه قلبم سنگین شده داره منفجر میشه...
- بیا بشین پیشم کسی اینجا نیست تو میتونی هر چقدر دلت میخواد گریه کنی... فقط جون هرکی دوست داری اون دوردونهها رو روی زمین پخش و پلا نکن من نمیتونم جمعشون کنم اگه یکیش جا بمونه ارمیا منو میکشه سرتون بزارین رو دامنم بعد هر چقدر خواستی گریه کن...
از یه طرف بغض گلومو گرفته بود از یه طرفم این عالیه با حرفاش سربه سرم میزاشت...
طفلکی ترانه...
سرمو گذاشتم روی دامن عالیه اون همیشه مثل یه مادر ازم مراقبت کرده دامن پر مهرشو دوست دارم همینکه سرمو گذاشتم روی زانوش بغضم ترکید اشک از چشمام سرازیر شد و دونه دونه روی دامن عالیه قل میخوردن و یه جا جمع میشدن رنگ دریا توی الماسا منعکس میشد و میدرخشید...
انقدر زار زدم و گریه کردم که از هوش رفتم...
وقتی به هوش اومدم توی یه جای نمناک و نمور بودم همه جا تاریک بود زمین خیس و مرطوب بود از بوی رطوبت چشمام میسوخت... اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟!
کی منو به اینجا آورده؟!! آخرین بار با عالیه بودم... اون کجاست؟!
#پارت_190
رمان #ماه_دریا
کَ... کمالی؟!! تیر خورده... چ... چطور چرااااا؟!
- خوبه لیلی و مجنون بالاخره بهم رسیدن چه بهتر حالا جفتتون میمیرید جادوگر...
با بهت داشتم نگاهش میکردم که خواست دوباره شلیک کنه که صدای شلیک مداوم تیر اومد...
آنا تیراندازی نکرده بود اما یک دفعه تمام بدنش غرق خون شد... از پشت بهش تیراندازی کرده بودن اما کار کی بود نکنه باز ارمیاست؟!
همینکه صدای تیراندازی قطع شد اسلحه از دست آنا افتاد و خودشم نقش زمین شد... و قامت ترانه نمایان شد... چی؟!! ترانه تویی؟!
بدون اینکه به من نگاه کنه اومد بالای سر آنا... آنا که تیر خورده بود داشت ناباور نگاهش میکرد که ترانه گفت
- تو یه آشغالی... اگه بخاطر تو نبود سهیل الان زنده بود... اگه توی آشغال اونو به اون جشن تولد کوفتیت دعوت نکرده بودی اون الان زنده بود... تو باعث شدی که اون جلوی چشمام جون بده و من حتی نتونستم نجاتش بدم... این مرگ حق توعه منم اینطوری از تو انتقام میگرم حالا بمیر...
بعدم یه ت*یر ت*وی سرش خالی کرد...
- اینجا چه خبرههههه؟!!! ترانه...
کمالی- سا... سارا تو خوبی؟! طوریت که نشد؟!
- تو چرا اینکارو کردی؟! چرا خودتو انداختی جلوی گلوله؟! چرا... چرا... چرااااااا...
کمالی- من... من خوشحالم که سالمی و... ولی باید باید یه چیزی بهت بگم...
زانو زدم و نشستم بالای سرش
- حرف نزن حرف نزن ساکت باش... یکی زنگ بزن به آمبولانس...
- گو... گوش کن من وقت ندارم تو چند سال پیش که منو پدرت رفته بودیم بحرین برای تجارت یادته؟!
- آره یادمه!!!
- اون... اونجا من به... به... رفتار پدرت شک کردم چون خیلی مشکوک شده بود... برای همین چند نفر رو گذاشتم تا مراقبش باشن آه... آه... آخ...
- انقدر حرف نزن بقیشو بعداً بگو حالت داره بدتر میشه پس این آمبولانس چی شدد؟!
- نه... نه... گوش کن بعدش من فهمیدم که اون تورو به یه... یه... تاجر بحرینی فروخته...
- چیییییی؟؟
- خنده داره سارا آخه میدونی من یه بیماری دارم که هیچ ن*ظری به هیچ زنی ندارم اوه... اوه... و... ولی وقتی چند سال پیش برای اولین بار تورو دیدم تمام علایقم بیدار شد برای همین فکر کردم خوب شدم و بالاخره بعد از سالها مجردی میتونم تشکیل خانواده بدم ولی وقتی بعد از اون به چندتا مهمونی رفتم فهمیدم که این علایق فقط با تو هستن اما من... من... مم... من نمیتونستم خودمو راضی کنم که با یه بچه ازدواج کنم... ولی هر بار که میدیدمت قلبم به تپش میافتاد...
من نه میتونستم ولت کنم نه میتونستم خودمو راضی کنم که زنم بشی ولی
اون روز وقتی فهمیدم اون ناپدری نامردت چه خوابی برات دیده خون خونم داشت میخورد آه... آه... وای درد داره...
آه... آه... میدونی سارا
#پارت_191
رمان #ماه_دریا
- ولی میبینم که خودت گنج متحرکی دختر!! خوب شد که ناپدریت از تواناییت خبردار نشده وگرنه... وگرنه خدا میدونه چه بلایی به سرت می...
- نه... نههههههه... نه خواهش میکنم نمیر... نمیرررررر... پس این آمبولانس چی شد؟! ارمیا ارمیا تو میتونی نجاتش بدی اون نباید بمیره نباید بخاطر من بمیره...
ارمیا- آروم باش سیلای اون هنوز نمرده الان آمبولانس میاد... پلیسم میرسه بهتره تو از اینجا بری...
- نههه... من جایی نمیرم اون بخاطر من تیر خورد حالا داره با مرگ دست و پنجه میزنه نمیتونم ولش کنم به امان خدا... چرا خوب نشد؟! چرا قدرتم کاری نکرد؟!! چرا داره میمیره؟!
- منم نمیدونم سیلای شاید قسمتش مرگه آروم باش... همش زیر سر این دخترهی... حقش بود که ایطوری بمیره...
چشم دوختم به ج*نازهی بیجون آنا تنها فرزند خانواده صادقی... حالا مرده اونم به دست کسی که تشنهی خونش بوده...
جسم بیجون کمالی روی زمین بود... عالیه خانم داشت الماسارو از اونجا جمع میکرد تا کسی نبینه ولی مگه اشکای من بند میاومد که اونم بتونه تموم کنه؟! آخرش جونش به لبش رسید که گفت
- عه خانم خسته شدم بسه دیگه اونکه هنوز نمرده، چرا داری این جوری گریه میکنی؟!! الان پلیس میرسه این الماسارو ببینن بیچاره شدیم رفتااااا....
- باشه دیگه گریه نمیکنم عرررررر...
- وای خدا شما گفتین دیگه گریه نمیکنین که پس چرا بدتر کردین خانم؟!
- دست خودم نیست این بدبخت تمام مدت داشته ازم محافظت میکرده حالا هم که بخاطر من تیر خورد... عالیییییه... چیکار کنم؟!
- ای وای خانم صدای آژیر پلیسه، اومدن تمومش کنین تورو خدا...
ارمیا- سیلای اگه تمومش نکنی نمیزارم باهاش بری چون ممکنه لو بری آروم باش تا ببینیم چه خاکی باید به سرمون بریزیم... احمدی پلیسارو دست به سر میکنه مراقب باش سوتی ندی!!
- باشه دیگههههه چی از جون من بدبخت میخواین؟!! حتی نمیتونم گریه کنم چه گناهی به درگاه خداکردم که این همه بلا سرم میاد...
آمبولانس اومد و کمالی رو گذاشتن توی ماشین منو یکی از افراد کمالی سوار آمبولانس شدیم و رفتیم بیمارستان...
حالش خوب نبود نفسش به شماره افتاده بود ماشین با سرعت بالایی در حرکت بود خیلی زود به نزدیکترین بیمارستان رسیدیم...
گذاشتنش روی برنکارد و بردنش اتاق عمل...
میخواستم بشینم زار بزنم از بس که قلبم درد میکرد من حتی فکرشم نمیکردم که ناپدریم قصد فروشم به یه تاجر رو داشته... یعنی کمالی منو با اون نقشه از شر اون معامله خلاص کرده بود؟!
باورم نمیشه...
منو بگو که فکر میکردم مرتیکه یه... نگو مریض بوده...
آنا... خدا لعنتت کنه که باعث شدی روزمو با خ*ون و خ*ون ریزی
شروع کنم...
یک ربع از زمانی که کمالی رو بردن به اتاق نگذشته بود که دکتر اومد بیرون....
- آقای دکتر چی چی شد حالش چطوره؟!
- شما دخترشون هستید؟!
- خیر من از آشناهاشون هستم... طوری شده؟!
- ما تلاش خودمونو کردیم ولی متاسفانه ایشون فوت کردن...
- چی؟!!! مُرد... کمالی مرد ولی... ولی آخه... آخه چرا؟!! پس شما داشتین چه غلطی میکردین هان؟! از پس یه تیر برنیومدین که مُرد...
- آروم باشین خانم اینجا بیمارستانه صداتونو بیارین پایین...
- به ماهم گفته بودن که یکی که تیر خورده میارن ولی این آدم تیر نخورده بود و هیچ جای زخمی هم نداشت ولی فوت کرد...
- هاننن؟!! چی؟! عه... خب... خب آخه توی محل تیراندازی بود که حالش بد شد ما فکر کردیم تیر خورده...
جای گولوله روی لباسش هست و تمام لباسش پر خونه ولی تیر نخورده شاید معجزه شده؟!
به هر حال تسلیت میگم با اجازه...
- معجزه؟!! اگه زنده می موند شاید میشد گفت معجزه بودولی...
مُرد... اون مُرد اونم بخاطر من...
خدایا من دردمو به کی بگمممممم...
(ارمیا)
بعد از این که احمدی اوضاعو سرو سامون داد یکی دیگه رو بجای ترانه جایگزین کردیم که بعد معرفی به پلیس فرار کرد...
جنازهی آنارو به پزشکی قانونی بردن ودبه پدر و مادرش خبر دادن...
اونام چوب ندونم کاریشونو خوردن و تنها فرزندشون اینطوری کشته شد... هرچند حقش بود...
#پارت_192
رمان #ماه_دریا
- من باید برم ولی قبل از رفتن باید سیلای رو از اینجا دور کنم دیگه کافیه... وقتشه که اون تعلیم ببینه تا بتونه با آگاهی ازقدرتاش استفاده کنه...
اون خودش نفهمید ولی سپر دفاعیش دیر فعال شد اگه کمالی خودشو فدا نمیکرد تیر صددرصد به سیلای میخورد...
- احمدی؟!
- چیه؟!
- کارت تموم شده؟!
- آره بابدبختی ردشون کردم... از سیلای خبر داری؟!
- آره ظاهراً کمالی تموم کرده اونم حال و اوضاع خوبی نداره...
- خب بگو ببینم توهم چیزی که من دیدم دیدی؟!
- چیو؟!
- منظورم وقتیه که سیلای از قدرتش برای کمک به کمالی استفاده کرد!!!
- نه من هواسم به دور و بر بود که کسی پیداش نشه نتونستم چیزی ببینم... مگه چی شده بود؟
' وقتی سیلای از قدرتش استفاده کرد یه چیزی خیلی عجیب بود... راستش من وقتی داشت از قدرتش برای بهبود زخمای تو استفاده میکرد دیدمش... اون موقع فقط هالههای طلایی از دستش خارج شد ولی وقتی از همون قدرت برای کمالی استفاده کرد اون هاله همراه با رنگ سبز بود...
- چیی؟!! تو مطمئنی که دورنگ بود؟!
- آره من باچشمای خودم دیدم و اشتباه نمیکنم...
- خب این یعنی چی؟! یعنی اون هالهی سبز باعث مرگ کمالی شد؟!!
- نمیدونم... هیچ نظری ندارم...
- خب پس بیا به نظر من گوش کن...
به نظر من دیگه وقتشه که سیلای آموزشاش و شروع کنه اگه اون نتونه به موقع از قدرتش استفاده کنه ممکنه کشته بشه... امروز شانس آورد که کمالی به موقع رسید... شاید دفعهی بعد همچین شانسی نیاره... هرچه بیشتر دست روی دست بزاریم برای اون خطرناکتر میشه...
خب؟!!! پس چیکار کنیم؟!
- خب که خب من باید برم کاری دارم که باید انجامش بدم... اگه شانس بیارم شاید بتونم یه معلم خوبم برای سیلای بیارم... تو اونو ببر توی همون غاری که گفتی و تا وقتی من میام تو بهش آموزش بده و هر چی میتونی بهش سخت بگیر...
- باشه ولی بعداً نیایی یقم و بگیری که چرا باهاش بد رفتاری کردم؟!! یادت باشه خودت گفتی...
- نترس نمیگم... خب من دیگه میرم خدافظ...
(سیلای)
دکترا کمالی رو تحویل محافظاش دادن...
منم بیهدف و سردرگم داشتم میرفتم که دیدم جلوی شرکتم رفتم تو همه اومده بودن حسنا وقتی منو دید اومد طرفم سلام کرد وقتی دید حال خوشی ندارم و داغونم تازه دوهزاریش افتاد که یه اتفاقی افتاده... با اسرار زیادش تمام قضیه رو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم داغون بودم ناجور حال و حوصلهی هیچ کسو نداشتم...
میخواستم زار بزنم ویه دل سیر گریه کنم... ولی منه بدبخت این کارم نمیتونم بکنم... توی دفتر کارم روی صندلیم زانوهامو بغل کرده بودمو اینور و اونورش میکردم... حسنا بدتر از من مستعصل بود...
حسنا- عممم...
میگم سارا بیا بریم کنار ساحل میگن بوی دریا آدمو آروم میکنه... پاشو بریم امتحانش که ضرری نداره پاشو...
با اینکه هیچ دوست نداشتم برم کنار ساحل ولی بازم گفتم باشه...
سوار ماشین حسنا شدیم و رفتیم ساحل...
رفتم کنار ساحل و چشم دوختم به دور دستا اتفاقات امروز مثل فیلم اومد جلوی چشمام...
توی افکارم غرق بودم باصدا کردن عالیه برگشتم طرفش این اینجا چیکار داره؟!!!
- سلام خانم خوبین؟!
- ممنون عالیه... تو... تو اینجا چیکار داری؟! ترانه کجاس؟!
- رفت... اون انتقامشو گرفت با این اوضاع بهتره که از اینجا دور باشه...
#پارت_193
رمان #ماه_دریا
- چه انتقامی عالیه؟! ترانه انتقام چیو از آنا گرفت؟!
- انتقام عشقشو...
عشقی که آنا با نامردی تمام ازش گرفت و به کشتن داد... عشقشو کشتن و ترانه جرعت انجام دادن هیچ کاری نداشت جز التماس نتونست کاری بکنه...
اون آدم زیاد خوبی نبود ولی ترانه دوسش داشت با اینکه میدونست هرگز نمیتونه باهاش زندگی کنه چون آدم طمع کاری بود و سر نترسی داشت... بخاطر همون سر نترسش سرشو به باد داد...
- کی؟! کی بود؟! منظورم عشق ترانه هست کی بود من میشناسمش؟!
- فکر نکنم چون فقط یک بار دیدینش که ای کاش نمیدیدیش...
- چرا؟!
- اون پسر سهیل بود همون پسری که روز تولد آنا اومده بود خونتون...
- چی سهیل؟!! همون پسر قد بلنده که موهاشو یه وری شونه کرده بود؟!
- آره خودشِ همون پسر بود...
- خب چطوری با آنا آشنا شد و ترانه رو ول کرد؟
- اون بخاطر آنا ترانه رو ول نکرد... آنا وسیله بود...
اون از آنا برای رسیدن به یکی دیگه استفاده کرد...
- کی؟! برای رسیدن به کی این کارو کرد؟!
- شما... اون برای رسیدن به شما این کارو کرده بود...
- من؟!
- آنا با دوستاش توی پارک بوده که ترانه و سهیل موقع پیاده روی بهشون بر میخورن... آنا وقتی سهیل رو کنار ترانه میبینه ازش خوشش میاد و با هر حقهای که میشه سهیل و از ترانه جدا میکنه...
یک ماه تمام از سهیل هیچ خبری نبود تا اینکه توی اون جشن تولد کزایی سهیل تورو دید... نمیدونم شاید خواست خدا بود... ولی هرچی که بود اون روز سهیل عاشق تو میشه و چند روز بعد اومد خونهی شما برای اینکه اجازه بدن تا بیاد برای خواستگاری تو ولی نامادریت ردش کرد و گفت تو فعلاً قصد ازدواج نداری ولی اون دست بردار نبود چندین بار اینکارو تکرار کرد تا اینکه یه بار ارمیا خودش جلوشو گرفت و گفت
تو نامزد اونی... اون روز سهیل رفت ولی بعد از چند روز ترانه اونو جلوی در خونتون دیده بود متوجه شده بود که قصد شومی داره اما به کسی نمیگه تا مطمعاً بشه... ولی ارمیا با ذهن خوانی میفهمه که سهیل قصد دزدیدن تورو داره تا اینطوری بتونه بهت برسه چون هیچ راه دیگه ای وجود نداشت باوجود ارمیا...
- چییییی؟!! میخواست منو بدزده؟!
خب بعدش چی شد؟؟
- هه میخواستین چی بشه ارمیا وقتی فهمید میخواد چیکار کنه گرفتش و با خودش بردش وسط دریا ترانه هرچه التماسش کرد که از اینجا دورش میکنه و نمیزاره دیگه شما رو ببینه ولی بیفایده بود...
هوفففف فایدهای نداشت ارمیا کر شده بود انقدر از فکر پلید اون خونش به جوش امده بود که حاظر نشد به حرف هیچ *** گوش کنه وجلوی چشمای ترانه وزجه هاش اونو انداخت توی دریا و بهش گفت اگه زنده برگشتی زنده میمونی...
اون هر چقدرم
که شنا گر ماهری میبود هرگز نمتونست اون مسافت و شنا کنه...
ترانه زندانی شد تا بهش کمک نکنه بهش گفت فراموشش کنه...
#پارت_194
رمان #ماه_دریا
ولی اون منو فقط یه بار دیده بود چطوری؟!!
نه... یه بار نبوده شما ندیده بودینش ولی اون شمارو زیاد دیده بود... اون یک ماهی که نبود تمام مدت دنبال شما بوده...
منم همین فکرو میکردم ولی بعدن وقتی ذهن ترانه رو خوندم فهمیدم خیلی وقت بوده که شمارو زیر نظر داشته...
توی شرکت ناپدریت و همینطور موقع برگشت به خونه... روز اولی که میاد دنبال آنا، تورو از لای در توی حیاط میبینه از اون روز اون از آنا برای دیدن تو از دور استفاده میکنه... راستش اون حتی میدونسته تو چی دوست داری و از چی بدت میاد... یه بارم با کمالی گلاویز شده بود...
ترانه بعداً از اینکه جنازهی سهیل به ساحل رسید آزاد شد وقتی جنازهی بیج*ونشو دید همونجا قسم خورد آنا تاوان این خ*ون رو با ج*ونش بده...
و امروز به آرزوش رسید... دیگه اینجا کاری نداشت برای همین رفت...
- یعنی اونم بخاطر من مرد؟!! پس ترانه هم بخاطر من به این روز افتاد؟!
- نه... نه خانم بخاطر شما نبود... اگه آنا سهیل و از ترانه دور نمیکرد و با تو آشنا نمیکرد الان اون زنده بود... این تقصیر شما نبود... بیشتر تقصیر خودش با اون نقشهی شومش بود...
- دارم میترکم عالیه میخوام زار بزنم و گریه کنم عالیه قلبم سنگین شده داره منفجر میشه...
- بیا بشین پیشم کسی اینجا نیست تو میتونی هر چقدر دلت میخواد گریه کنی... فقط جون هرکی دوست داری اون دوردونهها رو روی زمین پخش و پلا نکن من نمیتونم جمعشون کنم اگه یکیش جا بمونه ارمیا منو میکشه سرتون بزارین رو دامنم بعد هر چقدر خواستی گریه کن...
از یه طرف بغض گلومو گرفته بود از یه طرفم این عالیه با حرفاش سربه سرم میزاشت...
طفلکی ترانه...
سرمو گذاشتم روی دامن عالیه اون همیشه مثل یه مادر ازم مراقبت کرده دامن پر مهرشو دوست دارم همینکه سرمو گذاشتم روی زانوش بغضم ترکید اشک از چشمام سرازیر شد و دونه دونه روی دامن عالیه قل میخوردن و یه جا جمع میشدن رنگ دریا توی الماسا منعکس میشد و میدرخشید...
انقدر زار زدم و گریه کردم که از هوش رفتم...
وقتی به هوش اومدم توی یه جای نمناک و نمور بودم همه جا تاریک بود زمین خیس و مرطوب بود از بوی رطوبت چشمام میسوخت... اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟!
کی منو به اینجا آورده؟!! آخرین بار با عالیه بودم... اون کجاست؟!
#پارت_195
رمان #ماه_دریا
- این دیگه چه جهنمیه؟؟ همه جا تاریکه هیچی نمیبینم... اینجادیگه کجاست؟!
عالیههههه... عالیههههه تواینجایی؟!
هیچکس جواب نمیده... من اینجا تنهام؟!!!
باید برم یه راه خروج پیدا کنم از این خراب شده برم بیرون... همه جا تاریکه چیزی نمیبینم از یه آدم کورم بدترم دستم و گذاشتم روی دیوار و مثل آدمای کور شروع کردم به راه رفتن...
دو ساعت توی این تاریکی چندین بار تمام سوراخ سونبههای این غار لعنتی رو زیرو رو کردم ولی دریغ از یه روزنه هیچ راه خروجی نبود و تنها راه ورودی با سنگ بزرگی بسته شده بود که با جادویی قویتر از جادوی جابجایی من مهر و موم شده بود هرکاری کردم نتونستم حتی یه تکون کوچیک بهش بدم...
نمیفهمم چرا منو اینجا زندانی کردن؟!! کار کیه؟! نکنه کار عالیست؟!! آخرین نفری که دیدم اون بود خب امکان داره که بخاطر دلشکستگیِ دخترش بخواد از من انتقام بگیره ولی آخه من چه گناهی دارم خدایا!!! بزار ببینم میتونم با ارمیا ارتباط ذهنی برقرار کنم؟!!
نه هیچ فایده ای نداره انگار نمیتونم با هیچکس ارتباط برقرار کنم... گوشیمم توی خونه جا گذاشتم... اینجا خیلی سرده و هی داره بدتر میشه دارم یخ میزنم لباسم خیلی نازکه هوففففف....
خدایا خودت به دادم برس کمکم کن...
- آهاییییییی... کسی اینجا نیسست؟! یکی کمکم کنه من اینجا گیر افتادم کمکککککک...
نه نه بی.فایدس کسی صدامو نمیشنوه... هان؟!! این چه صداییه؟!!
وایییی نهههه خفاششش... نههه برین برینننن کنار گمشین لعنتیااا... کمکک... گمشیننننن...
نمیتونستم از خودم دورشون کنم یه دفعه یاد سپر دفاعی افتادم و سریع خودمو جمع کردم که فعال شد از شرشون راحت شدم من از خفاش متنفرم تمام سر و صورت و دستام زخمی شده
ها؟! این دیگه چیه؟! وای نه یکیشون با من توی سپر گیر افتاده هیچی دم دستم نبود برای همین کفشمو درآوردم و زدم توی سرش که افتاد آخیشش نکبت جا قحط بود اومدی این تو که بمیری؟!
بعد از چند دقیقه خفاشا گورشونو گم کردن رفتن از سپر اومدم بیرون خیلی سردم بود باید آتیش درست کنم وگرنه از سرما یخ میزنم...
جلوی ورودی غار کمی شاخهی درخت بود برم بیارمشون هوفففف چه سرده کاش توی خونم بودم خدایا...
رفتم دم ورودیه غار دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود... قبل از برداشتن شاخهها باید دوباره امتحان کنم شاید سنگ تکون خورد رفت کنار دستمو گذاشتم روی سنگ و جادوی جابجایی رو انجام دادم...
نه بیفایدس من زورم بهش نمیرسه جادوی من ضعیفه روش اثر نداره...
زخم دست و صورتم میسوزه آخ بهتره اول یه فکری به حال اینا بکن...
از جادوی شفابخشی برای درمان زخمام
استفاده کردم که خوب شدن خدارو شکر که این نیروها رو دارم وگرنه توی این غار مرطوب زخمام عفونت میکردن...
شاخههارو جمع کردم و رفتم یه طرف غار که باد کمتری بهش میخورد...
من هیچی همراهم نبود تا آتیش روشن کنم هوفففف... بهتره از همون روشی که توی تلویزیون دیده بودم استفاده کنم شاید جواب داد...
یه تیکه شاخهی کلفت درخت رو برداشتم و به سنگی که روی دیوار غار بود سابیدم تا تراش خورد بعدم یه تیکه چوب نازک برداشتم تا باهاش آتیش روشن کنم چوب و لای دو دستم گرفتم و به شاخیه تراش داده شده سابیدم چندین با اینکارو کردم ولی روشن نشد اما من ناامید نشدم و دوباره و دوباره امتحان کردم که بالاخره عمل کرد...
آخ جون روشن شد باورم نمیشه!!! روشنش کردم... زود کمی شاخ و برگ ریختم روش تا خاموش نشه خب اینطوری دیگه خفاشام نمیان سراغم...
وای من چقدر خستم دارم میمیرم بهتره کمی بخوابم...
کمی هیزم گذاشتم روی آتیش و کنارش خوابیدم...
#پارت_195
رمان #ماه_دریا
- این دیگه چه جهنمیه؟؟ همه جا تاریکه هیچی نمیبینم... اینجادیگه کجاست؟!
عالیههههه... عالیههههه تواینجایی؟!
هیچکس جواب نمیده... من اینجا تنهام؟!!!
باید برم یه راه خروج پیدا کنم از این خراب شده برم بیرون... همه جا تاریکه چیزی نمیبینم از یه آدم کورم بدترم دستم و گذاشتم روی دیوار و مثل آدمای کور شروع کردم به راه رفتن...
دو ساعت توی این تاریکی چندین بار تمام سوراخ سونبههای این غار لعنتی رو زیرو رو کردم ولی دریغ از یه روزنه هیچ راه خروجی نبود و تنها راه ورودی با سنگ بزرگی بسته شده بود که با جادویی قویتر از جادوی جابجایی من مهر و موم شده بود هرکاری کردم نتونستم حتی یه تکون کوچیک بهش بدم...
نمیفهمم چرا منو اینجا زندانی کردن؟!! کار کیه؟! نکنه کار عالیست؟!! آخرین نفری که دیدم اون بود خب امکان داره که بخاطر دلشکستگیِ دخترش بخواد از من انتقام بگیره ولی آخه من چه گناهی دارم خدایا!!! بزار ببینم میتونم با ارمیا ارتباط ذهنی برقرار کنم؟!!
نه هیچ فایده ای نداره انگار نمیتونم با هیچکس ارتباط برقرار کنم... گوشیمم توی خونه جا گذاشتم... اینجا خیلی سرده و هی داره بدتر میشه دارم یخ میزنم لباسم خیلی نازکه هوففففف....
خدایا خودت به دادم برس کمکم کن...
- آهاییییییی... کسی اینجا نیسست؟! یکی کمکم کنه من اینجا گیر افتادم کمکککککک...
نه نه بی.فایدس کسی صدامو نمیشنوه... هان؟!! این چه صداییه؟!!
وایییی نهههه خفاششش... نههه برین برینننن کنار گمشین لعنتیااا... کمکک... گمشیننننن...
نمیتونستم از خودم دورشون کنم یه دفعه یاد سپر دفاعی افتادم و سریع خودمو جمع کردم که فعال شد از شرشون راحت شدم من از خفاش متنفرم تمام سر و صورت و دستام زخمی شده
ها؟! این دیگه چیه؟! وای نه یکیشون با من توی سپر گیر افتاده هیچی دم دستم نبود برای همین کفشمو درآوردم و زدم توی سرش که افتاد آخیشش نکبت جا قحط بود اومدی این تو که بمیری؟!
بعد از چند دقیقه خفاشا گورشونو گم کردن رفتن از سپر اومدم بیرون خیلی سردم بود باید آتیش درست کنم وگرنه از سرما یخ میزنم...
جلوی ورودی غار کمی شاخهی درخت بود برم بیارمشون هوفففف چه سرده کاش توی خونم بودم خدایا...
رفتم دم ورودیه غار دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود... قبل از برداشتن شاخهها باید دوباره امتحان کنم شاید سنگ تکون خورد رفت کنار دستمو گذاشتم روی سنگ و جادوی جابجایی رو انجام دادم...
نه بیفایدس من زورم بهش نمیرسه جادوی من ضعیفه روش اثر نداره...
زخم دست و صورتم میسوزه آخ بهتره اول یه فکری به حال اینا بکن...
از جادوی شفابخشی برای درمان زخمام
استفاده کردم که خوب شدن خدارو شکر که این نیروها رو دارم وگرنه توی این غار مرطوب زخمام عفونت میکردن...
شاخههارو جمع کردم و رفتم یه طرف غار که باد کمتری بهش میخورد...
من هیچی همراهم نبود تا آتیش روشن کنم هوفففف... بهتره از همون روشی که توی تلویزیون دیده بودم استفاده کنم شاید جواب داد...
یه تیکه شاخهی کلفت درخت رو برداشتم و به سنگی که روی دیوار غار بود سابیدم تا تراش خورد بعدم یه تیکه چوب نازک برداشتم تا باهاش آتیش روشن کنم چوب و لای دو دستم گرفتم و به شاخیه تراش داده شده سابیدم چندین با اینکارو کردم ولی روشن نشد اما من ناامید نشدم و دوباره و دوباره امتحان کردم که بالاخره عمل کرد...
آخ جون روشن شد باورم نمیشه!!! روشنش کردم... زود کمی شاخ و برگ ریختم روش تا خاموش نشه خب اینطوری دیگه خفاشام نمیان سراغم...
وای من چقدر خستم دارم میمیرم بهتره کمی بخوابم...
کمی هیزم گذاشتم روی آتیش و کنارش خوابیدم...
#پارت_195
رمان #ماه_دریا
- این دیگه چه جهنمیه؟؟ همه جا تاریکه هیچی نمیبینم... اینجادیگه کجاست؟!
عالیههههه... عالیههههه تواینجایی؟!
هیچکس جواب نمیده... من اینجا تنهام؟!!!
باید برم یه راه خروج پیدا کنم از این خراب شده برم بیرون... همه جا تاریکه چیزی نمیبینم از یه آدم کورم بدترم دستم و گذاشتم روی دیوار و مثل آدمای کور شروع کردم به راه رفتن...
دو ساعت توی این تاریکی چندین بار تمام سوراخ سونبههای این غار لعنتی رو زیرو رو کردم ولی دریغ از یه روزنه هیچ راه خروجی نبود و تنها راه ورودی با سنگ بزرگی بسته شده بود که با جادویی قویتر از جادوی جابجایی من مهر و موم شده بود هرکاری کردم نتونستم حتی یه تکون کوچیک بهش بدم...
نمیفهمم چرا منو اینجا زندانی کردن؟!! کار کیه؟! نکنه کار عالیست؟!! آخرین نفری که دیدم اون بود خب امکان داره که بخاطر دلشکستگیِ دخترش بخواد از من انتقام بگیره ولی آخه من چه گناهی دارم خدایا!!! بزار ببینم میتونم با ارمیا ارتباط ذهنی برقرار کنم؟!!
نه هیچ فایده ای نداره انگار نمیتونم با هیچکس ارتباط برقرار کنم... گوشیمم توی خونه جا گذاشتم... اینجا خیلی سرده و هی داره بدتر میشه دارم یخ میزنم لباسم خیلی نازکه هوففففف....
خدایا خودت به دادم برس کمکم کن...
- آهاییییییی... کسی اینجا نیسست؟! یکی کمکم کنه من اینجا گیر افتادم کمکککککک...
نه نه بی.فایدس کسی صدامو نمیشنوه... هان؟!! این چه صداییه؟!!
وایییی نهههه خفاششش... نههه برین برینننن کنار گمشین لعنتیااا... کمکک... گمشیننننن...
نمیتونستم از خودم دورشون کنم یه دفعه یاد سپر دفاعی افتادم و سریع خودمو جمع کردم که فعال شد از شرشون راحت شدم من از خفاش متنفرم تمام سر و صورت و دستام زخمی شده
ها؟! این دیگه چیه؟! وای نه یکیشون با من توی سپر گیر افتاده هیچی دم دستم نبود برای همین کفشمو درآوردم و زدم توی سرش که افتاد آخیشش نکبت جا قحط بود اومدی این تو که بمیری؟!
بعد از چند دقیقه خفاشا گورشونو گم کردن رفتن از سپر اومدم بیرون خیلی سردم بود باید آتیش درست کنم وگرنه از سرما یخ میزنم...
جلوی ورودی غار کمی شاخهی درخت بود برم بیارمشون هوفففف چه سرده کاش توی خونم بودم خدایا...
رفتم دم ورودیه غار دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود... قبل از برداشتن شاخهها باید دوباره امتحان کنم شاید سنگ تکون خورد رفت کنار دستمو گذاشتم روی سنگ و جادوی جابجایی رو انجام دادم...
نه بیفایدس من زورم بهش نمیرسه جادوی من ضعیفه روش اثر نداره...
زخم دست و صورتم میسوزه آخ بهتره اول یه فکری به حال اینا بکن...
از جادوی شفابخشی برای درمان زخمام
استفاده کردم که خوب شدن خدارو شکر که این نیروها رو دارم وگرنه توی این غار مرطوب زخمام عفونت میکردن...
شاخههارو جمع کردم و رفتم یه طرف غار که باد کمتری بهش میخورد...
من هیچی همراهم نبود تا آتیش روشن کنم هوفففف... بهتره از همون روشی که توی تلویزیون دیده بودم استفاده کنم شاید جواب داد...
یه تیکه شاخهی کلفت درخت رو برداشتم و به سنگی که روی دیوار غار بود سابیدم تا تراش خورد بعدم یه تیکه چوب نازک برداشتم تا باهاش آتیش روشن کنم چوب و لای دو دستم گرفتم و به شاخیه تراش داده شده سابیدم چندین با اینکارو کردم ولی روشن نشد اما من ناامید نشدم و دوباره و دوباره امتحان کردم که بالاخره عمل کرد...
آخ جون روشن شد باورم نمیشه!!! روشنش کردم... زود کمی شاخ و برگ ریختم روش تا خاموش نشه خب اینطوری دیگه خفاشام نمیان سراغم...
وای من چقدر خستم دارم میمیرم بهتره کمی بخوابم...
کمی هیزم گذاشتم روی آتیش و کنارش خوابیدم...
#پارت_195
رمان #ماه_دریا
- این دیگه چه جهنمیه؟؟ همه جا تاریکه هیچی نمیبینم... اینجادیگه کجاست؟!
عالیههههه... عالیههههه تواینجایی؟!
هیچکس جواب نمیده... من اینجا تنهام؟!!!
باید برم یه راه خروج پیدا کنم از این خراب شده برم بیرون... همه جا تاریکه چیزی نمیبینم از یه آدم کورم بدترم دستم و گذاشتم روی دیوار و مثل آدمای کور شروع کردم به راه رفتن...
دو ساعت توی این تاریکی چندین بار تمام سوراخ سونبههای این غار لعنتی رو زیرو رو کردم ولی دریغ از یه روزنه هیچ راه خروجی نبود و تنها راه ورودی با سنگ بزرگی بسته شده بود که با جادویی قویتر از جادوی جابجایی من مهر و موم شده بود هرکاری کردم نتونستم حتی یه تکون کوچیک بهش بدم...
نمیفهمم چرا منو اینجا زندانی کردن؟!! کار کیه؟! نکنه کار عالیست؟!! آخرین نفری که دیدم اون بود خب امکان داره که بخاطر دلشکستگیِ دخترش بخواد از من انتقام بگیره ولی آخه من چه گناهی دارم خدایا!!! بزار ببینم میتونم با ارمیا ارتباط ذهنی برقرار کنم؟!!
نه هیچ فایده ای نداره انگار نمیتونم با هیچکس ارتباط برقرار کنم... گوشیمم توی خونه جا گذاشتم... اینجا خیلی سرده و هی داره بدتر میشه دارم یخ میزنم لباسم خیلی نازکه هوففففف....
خدایا خودت به دادم برس کمکم کن...
- آهاییییییی... کسی اینجا نیسست؟! یکی کمکم کنه من اینجا گیر افتادم کمکککککک...
نه نه بی.فایدس کسی صدامو نمیشنوه... هان؟!! این چه صداییه؟!!
وایییی نهههه خفاششش... نههه برین برینننن کنار گمشین لعنتیااا... کمکک... گمشیننننن...
نمیتونستم از خودم دورشون کنم یه دفعه یاد سپر دفاعی افتادم و سریع خودمو جمع کردم که فعال شد از شرشون راحت شدم من از خفاش متنفرم تمام سر و صورت و دستام زخمی شده
ها؟! این دیگه چیه؟! وای نه یکیشون با من توی سپر گیر افتاده هیچی دم دستم نبود برای همین کفشمو درآوردم و زدم توی سرش که افتاد آخیشش نکبت جا قحط بود اومدی این تو که بمیری؟!
بعد از چند دقیقه خفاشا گورشونو گم کردن رفتن از سپر اومدم بیرون خیلی سردم بود باید آتیش درست کنم وگرنه از سرما یخ میزنم...
جلوی ورودی غار کمی شاخهی درخت بود برم بیارمشون هوفففف چه سرده کاش توی خونم بودم خدایا...
رفتم دم ورودیه غار دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود... قبل از برداشتن شاخهها باید دوباره امتحان کنم شاید سنگ تکون خورد رفت کنار دستمو گذاشتم روی سنگ و جادوی جابجایی رو انجام دادم...
نه بیفایدس من زورم بهش نمیرسه جادوی من ضعیفه روش اثر نداره...
زخم دست و صورتم میسوزه آخ بهتره اول یه فکری به حال اینا بکن...
از جادوی شفابخشی برای درمان زخمام
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد