33 عضو
#پارت_225
رمان #ماه_دریا
- آره زندست... ارمیا میدونست برای همین رفت سراغ سامر، ولی اونو افرادش نامیران و به سادگی از بین نمیرن برای همینم ارمیا شکست خورد، گیر افتاد وگرنه کسی حریفش نیست...
ولی من پیداش میکنم وحقشو میزارم کف دستش... انتقام تمام این بلاهایی که سر منو خانوادم آورد ازش میگیرم و نیست و نابودش میکنم... شانس آورد که خواهر ایکبیریش فراریش داد وگرنه....
- اوه اوه ترسناک شدی دختر دیگه از جک و جونورم که نمیترسی بدبخت شدیم رفت...
- زر زیادی نزن بگو ببینم این دوماهی که من نبودم شرکت چه خبر بود؟
- جانننننن؟؟
((ای داد بیداد باز وسط حرفاش کار خودشو کرده!! حالا اگه راستشو نگم بیچارم میکنه دیگه بهم اعتماد نمیکنه...))
- تو که میدونی دیگه بهت اعتماد نمیکنم پس مثل بچهی آدم راستشو بگو چیزیم از قلم نیوفته همممم...
- تو شعور نداری نه؟؟
واسه چی پا برهنه میپری تو ذهن آدم؟!!
- خودت میگی آدم مگه تو آدمی؟؟
- پ ن پ مجسمهی ابوالهولم بیا یکی دوتا عکس یادگاریم بگیر باهام...
راستی گفتم عکس تو ازاین آراهان عکسی چیزی نداری من ببینم چه تیپیه؟
- جون به جونت کنن م*ن*حرفی... حرف و نپیچون بگو از شرکت چه خبر؟
من سرم درد میکنه حوصله ندارم برم توی ذهنت و اون سلولای مغزتو جابجا کنم تا ببینم چه خبره خودت بنال بینم... وگر میرم هرچی راز ماز داری میریزم بیرون پتتو میریزم رو آب یالا حرف بزن...
- خیلی نامردی!! مرد که نیستی زنی ولی نامردی خودت خواستی بشین تا بگم برات حالشو ببری...
#پارت_226
رمان #ماه_دریا
- از روزی جنابعالی ناپدید شدی بدبختیای ماهم شروع شد...
چند روز گذشت و پیدات نشد رفتیم به پلیس گزارش مفقود شدنت رو دادیم از شانس خوبمون جناب سروان احمدی شدن مامور تحقیق پرونده البته به درخواست خودش...
بعد از چند روز یه شکایت نامه و حکم بازداشت برات اومد شرکت که، معلوم شد جناب آقای صادقی رفته ازت شکایت کرده که تو باعثِ به قتل رسیدن دختر و دامادش شدی و برات پرونده ساخته بود به این هوا...
سیلای- قاتل؟!! من؟!! از من شکایت کرد بود؟ مگه من اسلحه رو داده بودم دست دخترش؟!! مردک احمققققق...
حسنا- خلاصه سروان احمدی وقتی فهمید حکم ور داشت و رفت بادلیل و مدرک ثابت کرد که قاتلِ کمالی خوده دخترش بوده و دخترشم بعد از سوء قصد به تو به دست شخص دیگه ای کشته شده یک هفتهی تمام بابام با سروان احمدی درگیر این شکایت کذاعی بودن تا پرونده مختومه شد...
سیلای- باز خدا پدرشو بیامرزه حداقل یه جا به درد خورد...
حسنا- چی، چی رو خدا پدرشو بیامرزه، طرف هنوز زندس اونوقت توکردیش تو قبر؟!!!
سیلای- خب بابا حرفتو بزن چه طرفداریشم میکنه...
حسنا- هنوز تب و التهاب این جریان تموم نشده بود که معلوم شد اشک تمساحایی که برای سفارشای خارج از کشور گذاشته بودی ته کشیده... من موندم و این درد که چه کنم...
توی این گیر و گرفتاری حسابدار شرکت اومد گفت که بخاطر یه مشکل خانوادگی مجبوره استفا بده و باید بره یه شهر دیگه...
سیلای- چه مشکلی؟؟ برای چی استفا داد آخه؟!
حالا کسی رو به جاش آوردین یا نه؟
- جریان همینه.... راستش بعد از اینکه حساب دار رفت من آگهی دادم برای استخدام یک حسابدار کاربلد که سابقهی کاری خوبی داشته باشه...
سیلای- خب چی شد؟؟
- باورت میشه توی سه هفته که آگهی دادم فقط یک نفر مراجعه کننده داشتیم؟!
- ها؟! فقط یک نفر؟!! پس نتونستین کسی رو استخدام کنین؟
- چرا همون آقاهه رو استخدام کردیم اونم با بالاترین توانایی در اداره حساب و کتاب شرکت که چه عرض کنم ادارهی کل شرکت.
#پارت_227
رمان #ماه_دریا
- یعنی چی که اداره ی کل شرکت؟ اون حسابداره یا مدیر عامل؟!! رو چه حسابی بهش اعتماد کردین؟ اصلاً معلوم هست از کجا امده؟! دوستِ یا دشمن؟!
حسنا- حق داری که ناراحت باشی منو بابامم به همین راحتی قبولش نکردیم سیلای جان... ازش امتحان گرفتیم...
- چه امتحانی؟!
- بهت گفتم که الماسا تموم شد و ما موندیم تا خرخره توی گِل درسته؟!
- خب آره که چی؟
- خب همین دیگه... حلِ این کارو سپردیم بهش...
بابام گفت اگه بتونی مشتریای خاجی ما رو که بخاطر عقب افتادن سفارشات ناراحت هستن راضی کنی میتونی توی شرکت به عنوان حسابدار بمونی...
اونم با کله قبول کرد وگفت سه سوته حله!!!
- چی؟ چطوری این مشکلو میخواست سه سوته حل کنه؟! شما که الماس نداشتین؟!
- دِه همین دیگه!! همین داره منو میکشه...
- چطور؟؟؟
- نمیدونم چطوری مشتریارو راضی کرد و یک هفته ازشون وقت گرفت بعدم ظرف یک هفته الماسای مورد نیازو تهیه کرد ومعامله به خوبی انجام شد...
- الماسا رو تهیه کرد؟!! از کجا؟ اون الماس هیچ جا پیدا نمیشه...
- همین دیگه منم دارم همینو میگم که اون آقای خیلی محترم خوشتیپ این الماسارو که مختص جنابعالیِ از کجا آورده؟!
- خب پولش چی چقدر پول هزینه کرد؟!
- فعلاً هیچی...
- هیچییی.... مگه میشه؟!! چنتا از سفارشا مونده بود؟!
- سه تا کله گنده...
- سه تا؟ چرا پولشونگرفت؟!!
- گفت وقتی صاحب شرکت بیاد پولشو با پاداشش یک جا میگیره...
- عجیبه اگه یه کارمنده حسابداریه پس این همه پولو از کجا آورده؟! خیلی مشکوکه؟!
#پارت_228
رمان #ماه_دریا
- حالا اینارو ولش کن جالبترش مونده...
- چی؟ دیگه چی مونده؟!
- راستش چند روز بیشتر از شیرین کاری اولش نگذشت بود که یه اتفاقی افتاد که جفت شاخای من سبز شدن...
- دِه جون بکن بگو چی شده دیگه کشتی منو چرا داری بهش آب و تاب میدی؟!
- خو مزش به همین اگه نمیخوای خلاصش میکنم... صادقی رفته به پلیس گفته که تو فرزند خواندشون هستی و بدون اجازه از خونه فرار کردی... گفته که چون دختر خودش کشته شده میخواد تو به عنوان دخترشون توی خونهی اونا زندگی کنی چون بعد از مرگ آنا حال همسرش خوب نیست... آقا حکم سرپرستی تو رو میخواست...
هااااااا چیییی؟ فرارکردم ؟! فرزند خوانده؟!
حکم سرپرستیه منو میخواست مرتیکهی بیشعور *** ببینمش دو شِقِّش میکنم آشغال منو فروخته بوده به یه تاجر بحرینی... تازه میخواد منو به فرزندخواندگی بگیره که ببره بفروشتم تا دلش خنک شه فکر کرده من خرم یا از پشت کوه اومدم؟! بعد متهم کردنم به قتل با چه رویی اومده همچین ادعایی کرده؟!
- خب حالا جوش نزن نتونست کاری بکنه یا حکمی علیهت بگیره این زمانی پتشو ریخت رو آب...
- زمانی دیگه کدوم خریه؟؟!
- آی ببخشیدجناب آقای بهزاد زمانی حسابدار مون هستن...
- خب چطوری پتشو ریخت رو آب؟!
- خب منو بابام و سروان احمدی نتونستیم کاری از پیش ببریم چون صادقی با عکس و مدرک تحصیلی و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه ثابت کرد که تو دختر خوندش هستی... دادگاه هم حکم سرپرستی تورو داد به صادقی...
روزی که دادگاه قرار بود حکم بده که جنابعالی کَت بسته تشریف ببری منزل صادقی... این جناب زمانی با یه پرونده قطور وارد دادگاه شد و هست و نیست صادقی رو به باد داد و با اسناد دمعتبر تمام خلافای صادقی رو رو کرد که یکیش همون جریان تاجر بحرینی بود که تورو بهش فروخته بود اون مدرک فروش تو به اون تاجرو در اختیار داشت... دادگاه با اون مدارک صادقی رو بازداشت و راهی زندان کرد...
#پارت_229
رمان #ماه_دریا
- راهی زندان کرد؟!! اون از کجا اون مدارک و آورده؟؟ نکنه از آدمای کمالیه؟! تنها کسی که میتونه این اطلاعات رو داشته باشه احتمالاً اونا هستن...
- نمیدونم هیچی ازش نداریم مدارکش کاملاً درست اون توی رشتهی حسابداری و بازرگانی تحصیل کرد فارغ التحصیل آلمانه مدارکش هیچ مشکلی نداشت نمیتونه یکی از نوچههای کمالی باشه شاید از خانوادش باشه ولی از آدماش نیست بابام لیست همهی آدماشو در آورد این آدم بین اونا نبود... بین خانوادشم کسی رو با این اسم نداشتن...
- نبود؟! پس این کیه؟ میتونه از آدمای اون تاجر باشه؟!
- نه، نیست سروان احمدی تمام زندگیشو زیرو رو کرد هیچ *** به اسم بهزاد زمانی در بحرین نبوده هیچ مسافریم به این اسم وارد ایران نشده خیلی خیلی مشکوکه و فوقلعاده باهوشه توی این دوماه که وارد شرکت شده شرکت ما سود خیلی زیادی کرده، اون پولداره ماشین و بادیگارد داره ولی میاد شرکت ما وبه عنوان حسابدار کار میکنه این باعقل ناقص تو جور درمیاد؟!
- هیچی به ذهنم نمیرسه...
- یه چیزه جالبتر!!
- دیگه چیه؟!!
خب اینکه قیافهی طرف به شدت آشناست ولی من نمیدونم اون کجا دیدم... یعنی منو بابام هنوز موندیم یارو رو کجا دیدیم...
سیلای خانم طرف بدجوری پشتت در امده... انگار تورو میشناسه هرروز سراغتو از منو احمدی میگیره... افرادش در به در دنبالتن...
-'گفتی قیافش آشناس؟! این یعنی اینکه تو اونو قبلاً دیدی درسته؟
- آره ولی نمیدونم کی وکجا!!!
- چند سالشه؟؟
- دور و بر سی یا سیوسه سالشه...
تانبینیش چیزی گیرت نمیاد... شاید اگه وارد ذهنش بشی به چیزی برسی...
- ذهنش؟!! نکنه اونم از اونایی که دنبالمن؟!!
- نه فکر نکنم اون هیچ چیز خاصی نداره غیر ممکنه از اونا باشه به دلت بد راه نده...
- آخه شما چرا اونو استخدام کردین؟
- خب عزیزم ما کف دستمونو بو نکرده بودیم که طرف با اون سن و سال یه میلیاردره!!! وگرنه مرض نداشتیم که بیاریمش شرکت... من عذرشو خواستم ولی اون قبول نکرد گفت کارمند شرکته و جایی نمیره، ولی من از یه چیزی کاملاً مطمعنم اونم اینکه اون به طمع تو امده شرکت وگرنه به این چندر غاز حقوق حسابداری نیازی نداره تازه بیشتر از یه حسابدار کار میکنه من یکی که تقریباً بیکارم...
#پارت_230
رمان #ماه_دریا
- دلم شور میزنه... چرا یهو گذاشت رفت؟!! اصلاً کجا رفتن؟! چرا؟ چرا داره ازم دوری میکنه؟ نکنه اونم ازم دلزده شده؟! یعنی از این همه گرفتاری که دارم خسته شده؟! خب اگرم شده باشه حق داره همش صدمه میبینه... هوففف...
بیخیال بهتر زودتر آماده بشم برم شرکت بعداً با آراهان حرف میزنم شاید راضیش کردم بره دنبالشون بگرده...
بعداز حموم حسنا موهامو با بدبختی شونه کرد... دخترهی سفید میخواست موهامو کوتاه کنه چون نمیتونست شونش کنه پاک زده به سرش انگار خبر نداره من جونم به موهام بنده...
بعداز اینکه آماده شدیم رفتیم پایین برای صبحانه...
آقای جوادی سرمیز صبحانه نشسته بود تا مارو دید دعوتمون کرد برای صبحانه...
رفتیم سر میز نشستیم خدمتکارشون برامون صبحانه آورد...
شروع کردم به خوردن که دیدم چنگال تو دستای حسنا داره میلرزه....
چیه چته حالت خوب نیست حسنا؟!!
چرا اتفاقاً حالم خیلیم خوب بود تاوقتی که اون کوه موهاتو دادی دستم تا شونش کنم انگشتام ناتوان شدن از بس شونه رو کشیدم حتی نمیتونم چنگالو دستم نگهدارم، چیه این همه مو کمش کن بابا میشه باهاش دوتا بالش درست کرد والا...
- یبار شونش کردی آه از نهادت بلند شده ببین این عالیه بدبخت چی میکشیده که هرروز شونش میکرد...
- راستی سیلای، حالا که عالیه خانم نیست نمیخوای خدمتکار برای خونت بیاری؟!
توکه نمیتونی خودت کاراتو با اینهمه مشکل انجام بدی باید یکی توی کار خونه کمکت کنه یا نه؟
- آره باید تا وقتی عالیه برمیگرده یکیرو پیدا کنم...
جوادی- نگران نباش دخترم من خودم میرم آگهی برای استخدام یه خدمتکار همه چیز تموم میدم که همه کار بلد باشه تو با خیال راحت برو سر کارت...
- خیلی ممنون آقای جوادی ببخشید من همیشه باعث دردسر شمام...
- این چه حرفیه تو هم برام مثل حسنایی هیچ فرقی با دخترم نداری، دیگه نبینم از این تعارفا بکنی هرکاری داشتی خودم هستم فقط خبرم کن باشه؟
- چشم خیلی ممنون دستتون درد نکنه...
- نه بابا منم اینجا بوقم دیگه، چه نازش هم میکشه پدر جان منم اینجاما یادت که نرفته؟!
جوادی- نه باباجان مگه میشه توی زلزلرو فراموش کرد دخترم استغفورالله، نگو...
- عه داشتیم پدرجان؟!!! باشه نوبت منم میشه...
بعد از صبحانه با حسنا رفتیم شرکت...
#پارت_231
رمان #ماه_دریا
رسیدیم رفتم دفترم، اوفففف چقدر دلم برای اینجا تنگولیده بود خدا از چه جهنمی اومدم بیرون تا من باشم که قدر نعمتهای خدارو بدونم، پشت میز کارم نشسته بودم و داشتم حساب کتابای این دو ماه و در میاوردم که حسنا اومد تواتاق...
- سیلای جان سروان احمدی اومده میگه باید چندتا سوال ازت بپرسه در مورد گم شدنت و اینا دیگه، من شمارو تنها میزارم عزیزم...
- عه... عه کجا حسنااااا...
- سلام خانم صادقی صبح بخیر...
- جاننن؟ عا، سلام جناب سروان احمدی خوب هستین؟؟
(خوبه خدارو شکر که احمدی سالم میترسیدم این آراهان یه بلایی سرش آورده باشه ازش بعید نبود یکی از دست و پاشو قطع کنه چلاقش کنه حسود...)
- بله خیلی ممنون... ببخشید که مزاحم شدم راستش برای تکمیل پروندهی گم شدنتون چندتا سوال ازتون داشتم تا پرونده رو مختومه کنم...
- بله بفرمایین در خدمتم، اجازه بدین بگم یه چای یا قهوه بیارن بعد...
- هرجور راحتین ممنون...
(ای نکبت یه تعارف میکردی که لازم نیست انگار دنباله بهانس بشینه اینجا!! خدا بگم چیکارت کنه حسنا بعد کار که گیرت میارم دارم برات...)
زنگ زدم به آبدارخونه تادوتا قهوه بیارن بعدم نشستم تا ببینم که باید چه دروغی باید تحویل این جناب سروان بدم که دست از سر کچلم برداره...
- درخدمتم بفرمایین هر سوالی دارین بپرسین جواب میدم...
- اول از همه حالتون خوبه صدمهای که ندیدین؟؟
(جانننننننن؟! تورو سَنَنه آخه!)
- بله من خوبم ممنون بابت نگرانیتون...
- خب خدارو شکر که سالم برگشتین، نمیدونین وقتی حسنا خانم گفتن برگشتین چقدر خیالم راحت شد...
کجا بودین خانم صادقی؟ منکه کل کشور رو زیر و رو کردم ولی هیچ اثری ازتون پیدا نکردم کجا بودین با کی بودین چرا بیخبر رفتین؟
- جناب سروان من جای خاصی نبودم، در حقیقت دنبال خانوادهی واقعیم بودم برای همین رفتم، هیچ اتفاقی نیفتاده که شما نگران باشین، میدونم که اشتباه کردم بیخبر رفتم ولی خب وقتی بهم خبر دادن خانوادم پیدا شده دیگه مغزم کار نکرد و بیخبر رفتم شرمنده شمارم تو این مدت گرفتار کردم ازیت شدین باید ببخشید...
#پارت_232
رمان #ماه_دریا
- نه این چه حرفیه، من وظیفمو انجام دادم خوشحالم که بخیر گذشت...
شما کجا رفته بودین دنبال خانوادتون؟!
- والا یه چندتا شهر رفتم ولی بیفایده بود چون اونا قبلاً از اونجا رفته بودن... من فقط فهمیدم که پدرم فوت کردن همین دیگه هیچ چیز خاصی دستگیرم نشد...
- واقعاً تسلیت میگم خیلی ناراحت شدم حتماً خیلی براتون سخت بوده که بعد سالها پیداشون کردین ولی فوت کردن...
- خب کاریه که شده زمانم به عقب برنمیگرده اگه برمیگشت حتماً پدرمو میدیدمش...
- راستش خانم صادقی میدونم که الان برای زدن این حرف زیاد مناسب نیست ولی...
حرف تو دهن سروان احمدی موند که حسنا وارد شد.
- سیلای جان زمانی اومده نمیخوای ببینیش؟؟
- عا چرا الان میام...
- صبر کنین خانم صادقی...
- بله بفرمایین؟
- میخواستم بگم مراقب این زمانی باشین راستش گذشتهی معلومی نداره چیز خاصی ازش نیست لطفاً مراقبش باشین خیلی مشکوکه من هنوز دنبالشم تا بفهمم از کدوم خانوادس...
- باشه چشم مراقبم
- پس من دیگه میرم اگه اجازه بدین دوباره در یه فرصت مناسب خدمت برسم...
- باشه حتماً با اجازه
سروان احمدی رفت و منم رفتم تا ببینم این جناب زمانی کیه که همه موندن تو کارش و چیزی ازش پیدا نمیکنن؟
رفتم جلوی در دفتر حسابداری و در زدم بعد از دوتقه یه بفرما زد که درو باز کردم وقتی وارد شدم سرم پایین بود تا وارد شدم سرمو بلند کردم اونم سرش پایین بود که گفت
- بله کاری داشتین؟؟
وقتی دید هیچ صدایی از من در نیومد سرشو بلند کردکه بادیدن من کپ کرد و باصدای بلند فریاد زد
- سارا تویییی؟!
وقتی قیافشو دیدم داشتم از تعجب شاخ در میاوردم!! نه نه این امکان نداره غیره ممکنه غیر ممکنه امکان نداره...!!!!
زدم بیرونو درو بستم وبدو رفتم توی دفترم درم پشت سرم محکم بستم...
#پارت_232
رمان #ماه_دریا
- نه این چه حرفیه، من وظیفمو انجام دادم خوشحالم که بخیر گذشت...
شما کجا رفته بودین دنبال خانوادتون؟!
- والا یه چندتا شهر رفتم ولی بیفایده بود چون اونا قبلاً از اونجا رفته بودن... من فقط فهمیدم که پدرم فوت کردن همین دیگه هیچ چیز خاصی دستگیرم نشد...
- واقعاً تسلیت میگم خیلی ناراحت شدم حتماً خیلی براتون سخت بوده که بعد سالها پیداشون کردین ولی فوت کردن...
- خب کاریه که شده زمانم به عقب برنمیگرده اگه برمیگشت حتماً پدرمو میدیدمش...
- راستش خانم صادقی میدونم که الان برای زدن این حرف زیاد مناسب نیست ولی...
حرف تو دهن سروان احمدی موند که حسنا وارد شد.
- سیلای جان زمانی اومده نمیخوای ببینیش؟؟
- عا چرا الان میام...
- صبر کنین خانم صادقی...
- بله بفرمایین؟
- میخواستم بگم مراقب این زمانی باشین راستش گذشتهی معلومی نداره چیز خاصی ازش نیست لطفاً مراقبش باشین خیلی مشکوکه من هنوز دنبالشم تا بفهمم از کدوم خانوادس...
- باشه چشم مراقبم
- پس من دیگه میرم اگه اجازه بدین دوباره در یه فرصت مناسب خدمت برسم...
- باشه حتماً با اجازه
سروان احمدی رفت و منم رفتم تا ببینم این جناب زمانی کیه که همه موندن تو کارش و چیزی ازش پیدا نمیکنن؟
رفتم جلوی در دفتر حسابداری و در زدم بعد از دوتقه یه بفرما زد که درو باز کردم وقتی وارد شدم سرم پایین بود تا وارد شدم سرمو بلند کردم اونم سرش پایین بود که گفت
- بله کاری داشتین؟؟
وقتی دید هیچ صدایی از من در نیومد سرشو بلند کردکه بادیدن من کپ کرد و باصدای بلند فریاد زد
- سارا تویییی؟!
وقتی قیافشو دیدم داشتم از تعجب شاخ در میاوردم!! نه نه این امکان نداره غیره ممکنه غیر ممکنه امکان نداره...!!!!
زدم بیرونو درو بستم وبدو رفتم توی دفترم درم پشت سرم محکم بستم...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_245
_ بسه حامله هستش
آریان از شدت خشم و عصبانیت داشت میلرزید ، با صدایی سرد و خشن داد زد :
_ میکشمش هرزه تو زن من بودی رفتی لنگات رو واسه ی یکی دیگه دادی هوا اره
چشمهام با درد روی هم فشرده شده بود واقعا برای این حال آریان داغون شده بودم اصلا طاقت نداشتم این شکلی ببینمش شاید الان من باید خوشحال میشدم اما نبودم ! مگه میشد عشقت رو اینقدر غمگین ببینی و آروم باشی اصلا نمیتونستم بفهمم چخبره حسابی قلبم داشت به درد میومد همه چیز خیلی بد شده بود
نازیه با گریه نالید :
_ داره دروغ میگه
_ دهن کثیفت رو ببند
آقاجون به سمت آریان رفت دستش رو روی شونش گذاشت و گفت :
_ آروم باش
آریان با چشمهای قرمز شده اش داشت بهش نگاه میکرد حالش اصلا خوب نبود
_ آقاجون کاری به من نداشته باشید من سر این و امشب میبرم میفرستم واسه ی اون خانواده اش
رنگ از صورت نازیه پریده بود به وضوح از شدت ترس داشت میلرزید حقش بود تا هر کاری دوست داشت واسه ی خودش انجام نده
و این شکلی با زندگی بقیه بازی نکنه اصلا نمیتونستم بفهمم چی داره تو ذهنش میگذره
چرا همچین کار کثیفی انجام داده بود ، آقاجون دستش رو روی بازوی آریان گذاشت
_ آروم باش فردا کارای آزمایش رو انجام میدیم اگه واقعیت باشه طلاقش میدی
پوزخندی زد و بعدش با عصبانیت هیستریک خندید وقتی خنده اش تموم شد خیلی خشن گفت ؛
_ به این آسونی طلاقش بدم کاری میکنم هر ثانیه آرزوی مرگ کنه
بعدش گذاشت رفت ، آقاجون رو به اون مرده کرد و گفت :
_ بهتره شما برید
شرمنده سرش رو پایین انداخت و گذاشت رفت ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_245
_ بسه حامله هستش
آریان از شدت خشم و عصبانیت داشت میلرزید ، با صدایی سرد و خشن داد زد :
_ میکشمش هرزه تو زن من بودی رفتی لنگات رو واسه ی یکی دیگه دادی هوا اره
چشمهام با درد روی هم فشرده شده بود واقعا برای این حال آریان داغون شده بودم اصلا طاقت نداشتم این شکلی ببینمش شاید الان من باید خوشحال میشدم اما نبودم ! مگه میشد عشقت رو اینقدر غمگین ببینی و آروم باشی اصلا نمیتونستم بفهمم چخبره حسابی قلبم داشت به درد میومد همه چیز خیلی بد شده بود
نازیه با گریه نالید :
_ داره دروغ میگه
_ دهن کثیفت رو ببند
آقاجون به سمت آریان رفت دستش رو روی شونش گذاشت و گفت :
_ آروم باش
آریان با چشمهای قرمز شده اش داشت بهش نگاه میکرد حالش اصلا خوب نبود
_ آقاجون کاری به من نداشته باشید من سر این و امشب میبرم میفرستم واسه ی اون خانواده اش
رنگ از صورت نازیه پریده بود به وضوح از شدت ترس داشت میلرزید حقش بود تا هر کاری دوست داشت واسه ی خودش انجام نده
و این شکلی با زندگی بقیه بازی نکنه اصلا نمیتونستم بفهمم چی داره تو ذهنش میگذره
چرا همچین کار کثیفی انجام داده بود ، آقاجون دستش رو روی بازوی آریان گذاشت
_ آروم باش فردا کارای آزمایش رو انجام میدیم اگه واقعیت باشه طلاقش میدی
پوزخندی زد و بعدش با عصبانیت هیستریک خندید وقتی خنده اش تموم شد خیلی خشن گفت ؛
_ به این آسونی طلاقش بدم کاری میکنم هر ثانیه آرزوی مرگ کنه
بعدش گذاشت رفت ، آقاجون رو به اون مرده کرد و گفت :
_ بهتره شما برید
شرمنده سرش رو پایین انداخت و گذاشت رفت ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#پارت_233
رمان #ماه_دریا
حسنا که موقع فرار منو دیده بود فوراً اومد پشت در...
- سیلای چی شده؟؟
سیلای، سیلای، جواب بده با توام چرا درو قفل کردی؟ سیلاییی چت شده دختر؟ سیلااای!!!!
(امکان نداره این غیره ممکنه چ چطور ممکنه که اون باشه نه نمیتونه درست باشه امکان نداره!!! ولی آخه اون خودش بود من مطمعنم خودشه ولی چطوری آخه؟ حاحالا چیکار کنم، باید چیکار کنم؟
حسنا- سیلای چت شده دختر؟ این درو باز کن چرا حرف نمیزنی؟ سیلای
- اینجا چه خبره؟ سیلای چی شده؟
حسنا- منم نمیدونم یهو دویید توی اتاقشو درم قفل کرد جوابممم نمیده...
- عه ببخشید شما؟
آراهان- برو کنار ببینم سیلای درو بازکن، چی شده؟ چرا درو رو خودت قفل کردی سیلای؟
اگه خودت این درو باز نکنی به زور بازش میکنم شنیدی؟ سیلای
حسنا- هی آقا مگه من با شما نیستم گفتم شما کی هستین هان؟
آراهان- بروکنار باید درو بشکنم...
سیلای
(امکان نداره غیر ممکنه!)
انقدر ذهنم درگیر بود که هیچ صدایی نمیشنیدم... سلانه سلانه رفتم روی صندلیم نشستم هنوز غرق افکارم بودم که در با شتاب بدی باز شد وقامت بلند آراهان توی چهار چوب در نمایان شد و یه راست اومد سراغم...
حسنا- هویییی الااااغ هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی درو چرا شکستی مگه طویلست؟
آراهان- ببند اون دهنتو من برای تو یکی وقت ندارم...
حسنا- هوی یارو مراقب حرف زدنت باشا فکر کردی داری با کی حرف میزنی برای خودت بهتره مواظب رفتارت باشی وگرنه بد میبینی حالیته؟
سیلای
میدونستم از ترس و وحشت رنگم شده عینه گچ دیوار وفرقی با یه روح ندارم...
اومد جلو صندلی رو برگردوند طرف خودش و صورتمو بادستاش قاب گرفتو گفت
- چی شده سیلای؟ چرا به این روز افتادی؟ این چه رنگ و ریشهایه؟ مگه روح دیدی چت شده جواب بده...
حسنا- به تو چه نکبت؟ گمشو کنار بینم چیکاره حسنی که از راه نرسیده پسر خاله شدی؟! بکش کنار تا اون روی سگم بالا نیومده!!
آراهان- لعنت بر شیطون... شیطونه میگه بزنم لهش کنما!!!!
توان حرف زدن نداشتم و حسنا و آراهانم داشتن جر و بحث میکردن به زور دهنمو باز کردم...
- اون اون خودش بود خودش بود!!
آراهان- کی؟ کی خودش بود؟ دِ حرف بزن دختر مگه جن دیدی؟ نه اینطوری فایده نداره حسنا خانم لطفا یه لیوان آب بیارین سریع...
#پارت_234
رمان #ماه_دریا
- عه نوکر بابات غلام سیاه، تا چند لحظه پیش میخواستی لهم کنی، خودت زحمتشو بکش من تورو با دوستم تنها نمیزارم، از در رفتی بیرون آبدارخونه دست چپه...
آراهان- چه رویی داری تو دختر این سیلای بدبخت مونده زیر پات هوففففف دخترهی...
حسنا- شما لطف دارین جناب خوبی از خودتونه، هرچیم گفتی خودتی...
این کیه سیلای تو میشناسیش؟! عجب رویی داره بابا!!!
یه وقت گول جذابیتشو نخوریا معلومه از اون هفت خطاس، از راه نرسیده میخواد دخترمونو گُر بزنه مرتیکه...
آراهان- دیر فهمیدی قبلاً گُرش زدم...
حسنا- بسم اللهههه، توکی امدی نکبت؟؟ زهرم ترکید مگه جنّی؟
آراهان- به توچه که کی اومدم؟ مگه برای اومدن باید از تو اجازه بگیرم؟
حسنا- بزنم!!
آراهان- بکش کنار بینم وقت ندارم دوست نسبتاً محترم...
سیلای بیا این آب و بخور بعد بگو چی شده...
بعد از اینکه آب خوردم کمی هواسم اومد سرجاش... اون، اون زندست خودم دیدم خودش بود زندست!!
آراهان- کی؟ کی زندس سیلای؟ دربارهی کی داری حرف میزنی؟
قبل ازاینکه من بگم کی خودش اومد تو...
- منو میگه...
آراهان- کمالی؟!! تو زنده ای؟؟
حسنا- وایسا وایسا اِستُپ!!! اینجا چه خبره؟ کمالی کیه؟ این یارو کجاش کمالیه؟؟ چرا مضخرف میگی؟!
#پارت_235
رمان #ماه_دریا
- مضخرف نمیگم ایشون خود نکبتشه، مگه نه جناب کمالی؟؟
- قبلاً اسمم کمالی بود، الان زمانیه، بهزاد زمانی، وجنابعالی کی باشی؟ به چه حقی به سارا دست زدی؟!! مگه باهاش نسبتی داری؟ هان؟!
- اینکه من کی هستم به تو ربطی نداره ولی اگه انقدر برات جالبه بهتره بدونی که من نزدیکترین شخص بهش هستم و اگه تو دست از پا خطا کنی، اینبار خودم میکشمت ومطمعن میشم که دوباره از قبر بیرون نیایی...
- هه تو خیلی بیجا میکنی سگ کی باشی بخوای منو بکشی؟!!
سارا، این یارو کیه؟
سیلای- نههه... جلونیا وگرنه با همین لپتاپ میزنم تو سرت بهم نزدیک نشو دور بمون ازم دور بمونننننن...
کمالی- نترس سارا منم، کمالی چرا ازم میترسی؟!!! تو خودت منو نجات دادی...
سیلای' منننن!!! من به گور ناپدریمخندیدم...
من کی همچین غلطی کردم؟؟
آراهان- خب پس اون نور دو رنگ معنیش این بوده!! ما فکر کردیم باعث مرگت شده... نگو سیلای خانم زندگی مجدد اونم با جوانی تقدیمت کرده، جالبه...
سیلای- کدوم نور؟ منکه فقط از نیروی شفا بخشی استفاده کردم؟!! پس چی شد که اینجوری شد؟
آراهان- اینطور که معلومه وقتی بیش از حد ناراحتی و از قدرتت استفاده میکنی این اتفاق میافته... (آخه آدم قحط بود چرا این اتفاق برای این بیشعور افتاده آخه؟؟؟هوفففف)
سیلای- ولی اون مرده بود خودم دیدم تحویلش دادن به نوچه هاش... دکتر گفت مرده پس چرا این زندس؟!
کمالی- من از اولم نمرده بودم... من توی ماشین به هوش اومدم، پامم به قبرستون نرسیده که تو ازم میترسی سارا جان... من این جوانی و زندگی دوباره رو به تو مدیونم...
#پارت_236
رمان #ماه_دریا
- هرکاری لازم باشه برات انجام میدم از امروز خودم نوکرتم در بست و تا آخر عمرم ازت مراقبت میکنم حالا من رازتو میدونم، نگران نباش تا من زندم کسی جرعت نمیکنه بهت نزدیک بشه، لطفاً بهم یه فرصت دیگه بده خواهش میکنم...
- من نوکر نمیخوام، نیازیم به مراقبت تو ندارم،
ازم دور بمون تو چیزی به من بدهکار نیستی که جبران کنی، نجاتم دادی، نجاتت دادم یر به یر شدیم...
تو نیازی به کار کردن توی شرکت من نداری میتونی بری...
فقط قبل از رفتن شماره حسابتو بده تا بدهیمو باهات صاف کنم...
- من جایی نمیرم... همینجا هستم... من با حسنا خانم قرداد پنج ساله بستم تا قرارداد تموم نشه جایی نمیرم اون پولم نمیخوام به غریبه ندادمش که پسش بگیرم، فقط یه چیزی!!! تو هنوز نگفتی این الدنگ غل چماق کیه؟؟ زیادی رو اعصابه...
حسنا- من غلط کردم، اگه میدونستم هیچ وقت همچین گ*و*ه*ی نمیخوردم، گفتم قیافش آشناست نگو این کمالی نکبت بوده... ای خاک بر سر من کنن با این هوشم...
جناب کمالی تورو سر جدت بیا و این قرارداد رو فسخش کن هر چیم ضرر کردی من میدم... جون مادرت منو با این سیلای در ننداز خواهش میکنم...
کمالی- این اتفاق هرگز نمیافته، درضمن من گفتم که دیگه کمالی نیستم زمانیم خانم جوادی!!
آراهان- مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه!! میخوای جور دیگه ای حالیت کنم آرهههه؟؟!
- من جایی نمیرم اونی که باید بره تویی نه من...
سیلای- تمومش کنید دیگههههه... مثل اینکه این بحث راه به جایی نداره!!! هر جور راحتی جناب کمالی تا وقتی دوست داشتی میتونی اینجا بمونی ولی جلوی چشم من نیا... به اندازهی کافی باعث تشنج اعصابم شدی...
و تو آراهان برو ارمیا رو برام پیدا کن ببین کجاست که جواب منو نمیده...
#پارت_237
رمان #ماه_دریا
حسنا- چیییی؟!!! آراهان؟!!
ای خاک عالم... آخه آدم قحط بود که اَد سربه سر این اژدها گذاشتم؟!
یه نگاه معنا داری بهم کرد انگار فهمیده بود کُپ کردم بعدم یه نیش خند بهم زد...
آراهان- ولی بنظر من بهتره صبر کنیم خودش بیاد... حتماً دلیلی داره که نمیخواد خودشو نشون بده!! به وقتش پیداش میشه...
- گفتم برو ببین کجاست... منم میرم دنبالش، چند جا هست که ممکنه رفته باشه...
آراهان- اما من نمیتونم تورو تنها بزارم...
زمانی- تنها نیست من هستم، بهتر از یه غریبس...
- گفتم من به کسی نیازی ندارم جفتتون تشریف ببرین...
بعداز اینکه آراهان و کمالی رفتن تلپ افتادم روی صندلی...
وای خدا یعنی توی این مدت چیزای عجیب غریب زیاد دیده بودم ولی این یکی دیگه نوبر بود... یارو رسماً زندست حسنا!!
حسنا- من گفتم یه جا اینو دیدم ولی هیچی به ذهنم نرسیده... نگو جوونیهای کمالی بوده ولی طرف خوش تیپه ها... جوونیاش تیکهای بوده واس خودش...
سیلای- عه راس میگی؟
میگم میخوای جورتون کنم؟ خجالت نکشا عزیزم...
حسنا- نهههه... میگم سیلای؟؟ این همون آراهان بود که گفتی؟؟ منظورم اینکه این همون اژدهاست؟؟
- آره خودشه چطور؟؟ نکنه اونم چشتو گرفته؟
همینطور که داشت واسم لب و لوچش رو ور میچید گفت
- خب راستش اون یکیا هم خوب بودن ولی این یارو زیادی خفنه...
- خجالت بکش حسنا چرا دست از این مسخره بازیها برنمیداری؟ آخرش شوهرت میدما!!!
حسنا- اوهو نه بابا؟! گوش کن من تا تو رو نفرستم خونهی بخت خودم مزدوج نمیشم خواهری...
- هرهر مسخره ...انگار چش و چاله منه که همیشه میجنبه...
- چه کنم دیگه من دخترم دوست دارم پسرارو ایسگا کنم بخندم....
- یعنی خااااکککک...
آخرش یکی از همینایی که سربه سرشون میزاری یه کاری دست دلت میده حالا ببین کی گفتم...
- غلط می کنن... من یَلیَم واسه خودم، این دوماهی که تو نبودی منم رفتم کلی دفاع شخصی یاد گرفتم... هرکی بامن در بیفته ور میفته...
- گمشو مسخره فقط گُمپُز در میکنی یه کمالی رو نشناختی انداختیش جلو روم دوباره....
#پارت_238
رمان #ماه_دریا
- آره مردک خرشانس ببین چه به موقع زندگی دوباره پیدا کرد، بگو چرا انقدر پر انرژی بود!! نگو یارو امیدوار شده...
راستی تو بیکار بودی؟!! یارو خودش مرده بود واسه چی یهو انسانیتت گل کرده که دوباره زندش کردی؟!!
- میشه خفه شی خودم دارم از ترس طرف قالب تهی میکنم توام این وسط شدی کاسهی داغتر از آش!!! وقتی پیر بود حریف عشقش نشدیم وای به وقتی که جوونم شده اونم به دست من رسماً بدبخت شدم حسنا...
حسنا- حقته تا تو باشی که دیگه از این دلسوزیا نکنی...
دیگه تا وقتی شرکت تعطیل شد کمالی یا همون زمانی مزاحمم نشد ولی من موندم با این چیکار کنم حالا دیگه اگه یه درصد امکان داشت عقب نشینی کنه اونم با جوان شدنش از دست رفت...
باحسنا از شرکت زدیم بیرون من باید به چند جا سر میزدم تا شاید ردی از ارمیا و عالیه پیدا کنم، موندم چرا ازم فرار کرد یعنی چی شده؟؟ چرا نمیزاره باهاش در ارتباط باشم؟! این فکر علت دوری ارمیا مثل خوره افتاده به جونم... بعد از اون همه بلایی که توی اون غار لعنتی سرم آورد ولم کرد رفت...
حسنا- کجا بریم سیلای؟
- بریم کناره ساحل شاید یه جایی اونجاهاباشه...
رسیدیم کنار ساحل دریا داشت طوفانی میشد عینه قلب من که در تلاتمه... خیره شدم به دریای آبی که حالا داره با رنگ شب هماهنگ میشه و غروبی زیبا رو نقاشی میکنه... یک آن دلم گرفت قلبم سنگین شد یعنی کجاست؟؟
- کجاییییی؟؟ ارمیا تو کجاییییی؟
انقدر فریاد زدم که دیگه نفسی برام نموند، من نمیدونم کی این قلبمو دادم بهت! ولی اگه خبری ازت نشه تاریخی رو که ولت میکنم روی همینن قلب با آتیش حک میکنم تا هیچ وقت فراموشش نکنم ارمیااا شنیدیییییی!! ارمیاااا
- سیلای جان آروم باش اون هر جا باشه برمیگرده ولت نمیکنه... دختر تو که بهش اعتراف نکردی پس چرا داری خود خوری میکنی؟؟
- میترسم صدمه دیده باشه که نمیخواد دیگه منو ببینه وگرنه چرا باید بی خبر بزاره بره؟! چرا؟؟ چرااا؟؟؟
#پارت_239
رمان #ماه_دریا
(حسنا)
- باشه حالا خودتو عذاب نده بیا بریم جاهای دیگرم بگردیم، میگم ممکنه رفته باشن به بیمارستان؟!
- نمیدونم شاید ولی امکانش کمه اگه برن بیمارستان لو میرن...
- شاید ولی بهتره بریم بگردیم شاید نتیجه داد بهتر از اینکه اینجا خودخوری کنی
اگه حالش اونقدر که گفتی بد باشه ممکنه توی یکی از بیمارستانهای اینجا بستری باشه!! بیا بریم ازبس فریاد زدی صدات گرفته بیا... (این اگه تنها بمونه از غصه دق میکنه طفلکی تازه شادی به زندگیش اومده بود درسته که خیلی خود داره و چیزی و بروز نمیده ولی من یازده سال باهاش دوست بودم از کلاس اول خوب میدونم بعد از اون همه رنج و عذاب پیدا شدن ارمیا چه حکمی براش داشت، خدا نکنه بلایی سر ارمیا اومده باشه وگرنه کاخ آرزوهایی که سیلای برای خودش ساخته خراب میشه... واییی نه نباید اینطوری بشه فعلاً باید سرگرمش کنم تا اون آراهان برگرده... )
تا ساعت دوازده شب تمام بیمارستانهای کیش رو زیر پا گذاشتیم ولی خبری از ارمیا نبود... به هر بیمارستانی که رسیدیم سیلای تمام اتاقارو دونه به دونه خودش گشت تا مطمعن بشه که با اسم جعلی بستری نشده باشه دست آخرم ناامید و خسته توی ماشین از حال رفت...
- سیلای جان سیلای!!! اگه میدونستم عاشق شدنت چنین نتیجهای داره خودم قلم پای ارمیارو میشکستم حتی اگه به قیمت جونم تموم میشد، سیلای تو حامی و پشتوانهی من توی این سالها بودی طاقت این حال و روزتو ندارم سیلای خواهر خوبم عزیزم... چنان کنارش نشستم که دلتنگی تمام این سالهایی که کنارم بود ولی هرگز اجازه نداده بود این کار رو بکنم رفع بشه...
باهم رفتیم به ویلای ما، سیلای رو از ماشین پیاده کردم ببرم تو که دیدم یه ماشین سیاه کمی دورتر پارک کرده حالا که دارم دقت میکنم این ماشینو جلوی چندتا از بیمارستانا هم دیدم پس این اینجا چیکار داره؟؟ نکنه داره مارو تعقیب میکنه؟!!
سیلایو بردم تو بابا بادیدنمون نگران شد...
- حسنا چی شده؟! سیلای چشه؟!
- چیزیش نیست بابا از ناراحتی زیاد و خستگی به این روز افتاده...
بابا من سیلای و میبرم بالا برمیگردم کمی صبر کنین کارتون دارم...
- باشه دخترم مراقبش باش...
- چشم...
بعد از اینکه سیلای بردم توی اتاق خواب برگشتم پایین پیش بابا...
- بابا جان انگار یکی داره مارو تعقیب میکنه توی کوچه یه ماشینه که امروز چندین بار دیدمش الانم کمی دورتر پارککرده...
- تومطمعنی تعقیبتون کرده؟؟
- آره بابا خودم دیدمش، میگم زنگ بزنیم به سروان احمدی؟!
- نمیدونم!! خب باشه زنگ بزن بیاد حداقل خیالمون راحت میشه...
- باشه، زنگ زدم به سروان احمدی و جریان رو بهش توضیح
دادم اونم سر بیست دقیقه خودشو رسوند...
وقتی ماشینو نشونش دادم خواست بره طرفش که رانندهی ماشین دنده عقب گرفت و در رفت سروان احمدی دنبالش...
وای خدای من یعنی کی بوده نکنه دنبال سیلای هستن؟
- بابا جون سیلای توی اون ویلا تنهایی در خطره من مطمعنم اینا دنبال سیلای هستن چیکار کنیم؟؟
#پارت_240
رمان #ماه_دریا
- نمیدونم منم بد جوری ترس به دلم افتاده...
محافظایی که استخدام کرده هنوز هستن من امروز یه آگهی برای استخدام خدمتکار دارم ولی هنوز خبری نشده اون توی خونه نباید تنها بمونه فردا سریع دونفر خانم برای این کار پیدا میکنم باید با سروان احمدی هم صحبت کنیم تا شاید نا محسوس مراقب سیلای باشه...
حسنا- آره فکر خوبیه منم با سیلای صحبت میکنم و جریان بهش میگم اوضاع خیلی قاراشمیش شده من اصلاً نمیدونم چی به چیه!!!
- چرا مگه اتفاقی توی شرکت افتاده؟؟
حسنا- عهه خوب شد یادم انداختی بابا میدونی حسابدار جدید شرکت کی از آب در اومد؟!!
- هان حسابدار شرکت؟!!! مگه میشناسیدش؟
حسنا- منکه نشناختمش ولی سیلای به محض دیدن طرف فهمید کیه...
- خوب حالا کیه یارو؟!
حسنا- بابا باورت میشه این یارو همون کمالیه، همونیکه خواستگار سیلای بود!!!
- چی داری میگی دخترهی ور پریده الان چه وقت شوخیه؟!
حسنا- ای بابا شوخی چیه بابا میگم خودشه حتی اون آراهانم شناختش...
- آراهان دیگه کیه؟؟!
حسنا- ه... ه... هان؟!! آراهان محافظ سیلای دیگه...
- مگه کمالی نمرده؟!! تازه این یارو همش سی یا کمتر سن داره این کجا اون کجا خواب نما شدی؟!
حسنا- واااا... بابا میگم خودشه این سیلای بدبخت داشت از ترس سکته میکرد منم اصلاً تو باغ نبودم بعداً فهمیدم یارو کیه...
- واقعاً خودشه؟؟
- آره باباجان من چند بار باید بگم؟
- ولی آخه مگه کمالی نمرده بود؟! چطوری زنده شده اونم اینجوری جوون با عقل جور در نمیاد مگه اینکه لطف خدا شامل حالش شده باشه وگرنه...
حسنا- بله ((ای بابای از همه جا بیخبر من تو که نمیدونی اون دختری که بالا لالا کرده باعث و بانی همیه ایناس اگه بدونی!!!))
#پارت_233
رمان #ماه_دریا
حسنا که موقع فرار منو دیده بود فوراً اومد پشت در...
- سیلای چی شده؟؟
سیلای، سیلای، جواب بده با توام چرا درو قفل کردی؟ سیلاییی چت شده دختر؟ سیلااای!!!!
(امکان نداره این غیره ممکنه چ چطور ممکنه که اون باشه نه نمیتونه درست باشه امکان نداره!!! ولی آخه اون خودش بود من مطمعنم خودشه ولی چطوری آخه؟ حاحالا چیکار کنم، باید چیکار کنم؟
حسنا- سیلای چت شده دختر؟ این درو باز کن چرا حرف نمیزنی؟ سیلای
- اینجا چه خبره؟ سیلای چی شده؟
حسنا- منم نمیدونم یهو دویید توی اتاقشو درم قفل کرد جوابممم نمیده...
- عه ببخشید شما؟
آراهان- برو کنار ببینم سیلای درو بازکن، چی شده؟ چرا درو رو خودت قفل کردی سیلای؟
اگه خودت این درو باز نکنی به زور بازش میکنم شنیدی؟ سیلای
حسنا- هی آقا مگه من با شما نیستم گفتم شما کی هستین هان؟
آراهان- بروکنار باید درو بشکنم...
سیلای
(امکان نداره غیر ممکنه!)
انقدر ذهنم درگیر بود که هیچ صدایی نمیشنیدم... سلانه سلانه رفتم روی صندلیم نشستم هنوز غرق افکارم بودم که در با شتاب بدی باز شد وقامت بلند آراهان توی چهار چوب در نمایان شد و یه راست اومد سراغم...
حسنا- هویییی الااااغ هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی درو چرا شکستی مگه طویلست؟
آراهان- ببند اون دهنتو من برای تو یکی وقت ندارم...
حسنا- هوی یارو مراقب حرف زدنت باشا فکر کردی داری با کی حرف میزنی برای خودت بهتره مواظب رفتارت باشی وگرنه بد میبینی حالیته؟
سیلای
میدونستم از ترس و وحشت رنگم شده عینه گچ دیوار وفرقی با یه روح ندارم...
اومد جلو صندلی رو برگردوند طرف خودش و صورتمو بادستاش قاب گرفتو گفت
- چی شده سیلای؟ چرا به این روز افتادی؟ این چه رنگ و ریشهایه؟ مگه روح دیدی چت شده جواب بده...
حسنا- به تو چه نکبت؟ گمشو کنار بینم چیکاره حسنی که از راه نرسیده پسر خاله شدی؟! بکش کنار تا اون روی سگم بالا نیومده!!
آراهان- لعنت بر شیطون... شیطونه میگه بزنم لهش کنما!!!!
توان حرف زدن نداشتم و حسنا و آراهانم داشتن جر و بحث میکردن به زور دهنمو باز کردم...
- اون اون خودش بود خودش بود!!
آراهان- کی؟ کی خودش بود؟ دِ حرف بزن دختر مگه جن دیدی؟ نه اینطوری فایده نداره حسنا خانم لطفا یه لیوان آب بیارین سریع...
#پارت_234
رمان #ماه_دریا
- عه نوکر بابات غلام سیاه، تا چند لحظه پیش میخواستی لهم کنی، خودت زحمتشو بکش من تورو با دوستم تنها نمیزارم، از در رفتی بیرون آبدارخونه دست چپه...
آراهان- چه رویی داری تو دختر این سیلای بدبخت مونده زیر پات هوففففف دخترهی...
حسنا- شما لطف دارین جناب خوبی از خودتونه، هرچیم گفتی خودتی...
این کیه سیلای تو میشناسیش؟! عجب رویی داره بابا!!!
یه وقت گول جذابیتشو نخوریا معلومه از اون هفت خطاس، از راه نرسیده میخواد دخترمونو گُر بزنه مرتیکه...
آراهان- دیر فهمیدی قبلاً گُرش زدم...
حسنا- بسم اللهههه، توکی امدی نکبت؟؟ زهرم ترکید مگه جنّی؟
آراهان- به توچه که کی اومدم؟ مگه برای اومدن باید از تو اجازه بگیرم؟
حسنا- بزنم!!
آراهان- بکش کنار بینم وقت ندارم دوست نسبتاً محترم...
سیلای بیا این آب و بخور بعد بگو چی شده...
بعد از اینکه آب خوردم کمی هواسم اومد سرجاش... اون، اون زندست خودم دیدم خودش بود زندست!!
آراهان- کی؟ کی زندس سیلای؟ دربارهی کی داری حرف میزنی؟
قبل ازاینکه من بگم کی خودش اومد تو...
- منو میگه...
آراهان- کمالی؟!! تو زنده ای؟؟
حسنا- وایسا وایسا اِستُپ!!! اینجا چه خبره؟ کمالی کیه؟ این یارو کجاش کمالیه؟؟ چرا مضخرف میگی؟!
#پارت_235
رمان #ماه_دریا
- مضخرف نمیگم ایشون خود نکبتشه، مگه نه جناب کمالی؟؟
- قبلاً اسمم کمالی بود، الان زمانیه، بهزاد زمانی، وجنابعالی کی باشی؟ به چه حقی به سارا دست زدی؟!! مگه باهاش نسبتی داری؟ هان؟!
- اینکه من کی هستم به تو ربطی نداره ولی اگه انقدر برات جالبه بهتره بدونی که من نزدیکترین شخص بهش هستم و اگه تو دست از پا خطا کنی، اینبار خودم میکشمت ومطمعن میشم که دوباره از قبر بیرون نیایی...
- هه تو خیلی بیجا میکنی سگ کی باشی بخوای منو بکشی؟!!
سارا، این یارو کیه؟
سیلای- نههه... جلونیا وگرنه با همین لپتاپ میزنم تو سرت بهم نزدیک نشو دور بمون ازم دور بمونننننن...
کمالی- نترس سارا منم، کمالی چرا ازم میترسی؟!!! تو خودت منو نجات دادی...
سیلای' منننن!!! من به گور ناپدریمخندیدم...
من کی همچین غلطی کردم؟؟
آراهان- خب پس اون نور دو رنگ معنیش این بوده!! ما فکر کردیم باعث مرگت شده... نگو سیلای خانم زندگی مجدد اونم با جوانی تقدیمت کرده، جالبه...
سیلای- کدوم نور؟ منکه فقط از نیروی شفا بخشی استفاده کردم؟!! پس چی شد که اینجوری شد؟
آراهان- اینطور که معلومه وقتی بیش از حد ناراحتی و از قدرتت استفاده میکنی این اتفاق میافته... (آخه آدم قحط بود چرا این اتفاق برای این بیشعور افتاده آخه؟؟؟هوفففف)
سیلای- ولی اون مرده بود خودم دیدم تحویلش دادن به نوچه هاش... دکتر گفت مرده پس چرا این زندس؟!
کمالی- من از اولم نمرده بودم... من توی ماشین به هوش اومدم، پامم به قبرستون نرسیده که تو ازم میترسی سارا جان... من این جوانی و زندگی دوباره رو به تو مدیونم...
#پارت_236
رمان #ماه_دریا
- هرکاری لازم باشه برات انجام میدم از امروز خودم نوکرتم در بست و تا آخر عمرم ازت مراقبت میکنم حالا من رازتو میدونم، نگران نباش تا من زندم کسی جرعت نمیکنه بهت نزدیک بشه، لطفاً بهم یه فرصت دیگه بده خواهش میکنم...
- من نوکر نمیخوام، نیازیم به مراقبت تو ندارم،
ازم دور بمون تو چیزی به من بدهکار نیستی که جبران کنی، نجاتم دادی، نجاتت دادم یر به یر شدیم...
تو نیازی به کار کردن توی شرکت من نداری میتونی بری...
فقط قبل از رفتن شماره حسابتو بده تا بدهیمو باهات صاف کنم...
- من جایی نمیرم... همینجا هستم... من با حسنا خانم قرداد پنج ساله بستم تا قرارداد تموم نشه جایی نمیرم اون پولم نمیخوام به غریبه ندادمش که پسش بگیرم، فقط یه چیزی!!! تو هنوز نگفتی این الدنگ غل چماق کیه؟؟ زیادی رو اعصابه...
حسنا- من غلط کردم، اگه میدونستم هیچ وقت همچین گ*و*ه*ی نمیخوردم، گفتم قیافش آشناست نگو این کمالی نکبت بوده... ای خاک بر سر من کنن با این هوشم...
جناب کمالی تورو سر جدت بیا و این قرارداد رو فسخش کن هر چیم ضرر کردی من میدم... جون مادرت منو با این سیلای در ننداز خواهش میکنم...
کمالی- این اتفاق هرگز نمیافته، درضمن من گفتم که دیگه کمالی نیستم زمانیم خانم جوادی!!
آراهان- مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه!! میخوای جور دیگه ای حالیت کنم آرهههه؟؟!
- من جایی نمیرم اونی که باید بره تویی نه من...
سیلای- تمومش کنید دیگههههه... مثل اینکه این بحث راه به جایی نداره!!! هر جور راحتی جناب کمالی تا وقتی دوست داشتی میتونی اینجا بمونی ولی جلوی چشم من نیا... به اندازهی کافی باعث تشنج اعصابم شدی...
و تو آراهان برو ارمیا رو برام پیدا کن ببین کجاست که جواب منو نمیده...
#پارت_237
رمان #ماه_دریا
حسنا- چیییی؟!!! آراهان؟!!
ای خاک عالم... آخه آدم قحط بود که اَد سربه سر این اژدها گذاشتم؟!
یه نگاه معنا داری بهم کرد انگار فهمیده بود کُپ کردم بعدم یه نیش خند بهم زد...
آراهان- ولی بنظر من بهتره صبر کنیم خودش بیاد... حتماً دلیلی داره که نمیخواد خودشو نشون بده!! به وقتش پیداش میشه...
- گفتم برو ببین کجاست... منم میرم دنبالش، چند جا هست که ممکنه رفته باشه...
آراهان- اما من نمیتونم تورو تنها بزارم...
زمانی- تنها نیست من هستم، بهتر از یه غریبس...
- گفتم من به کسی نیازی ندارم جفتتون تشریف ببرین...
بعداز اینکه آراهان و کمالی رفتن تلپ افتادم روی صندلی...
وای خدا یعنی توی این مدت چیزای عجیب غریب زیاد دیده بودم ولی این یکی دیگه نوبر بود... یارو رسماً زندست حسنا!!
حسنا- من گفتم یه جا اینو دیدم ولی هیچی به ذهنم نرسیده... نگو جوونیهای کمالی بوده ولی طرف خوش تیپه ها... جوونیاش تیکهای بوده واس خودش...
سیلای- عه راس میگی؟
میگم میخوای جورتون کنم؟ خجالت نکشا عزیزم...
حسنا- نهههه... میگم سیلای؟؟ این همون آراهان بود که گفتی؟؟ منظورم اینکه این همون اژدهاست؟؟
- آره خودشه چطور؟؟ نکنه اونم چشتو گرفته؟
همینطور که داشت واسم لب و لوچش رو ور میچید گفت
- خب راستش اون یکیا هم خوب بودن ولی این یارو زیادی خفنه...
- خجالت بکش حسنا چرا دست از این مسخره بازیها برنمیداری؟ آخرش شوهرت میدما!!!
حسنا- اوهو نه بابا؟! گوش کن من تا تو رو نفرستم خونهی بخت خودم مزدوج نمیشم خواهری...
- هرهر مسخره ...انگار چش و چاله منه که همیشه میجنبه...
- چه کنم دیگه من دخترم دوست دارم پسرارو ایسگا کنم بخندم....
- یعنی خااااکککک...
آخرش یکی از همینایی که سربه سرشون میزاری یه کاری دست دلت میده حالا ببین کی گفتم...
- غلط می کنن... من یَلیَم واسه خودم، این دوماهی که تو نبودی منم رفتم کلی دفاع شخصی یاد گرفتم... هرکی بامن در بیفته ور میفته...
- گمشو مسخره فقط گُمپُز در میکنی یه کمالی رو نشناختی انداختیش جلو روم دوباره....
رمان ماه دریا رمان عروس 13 ساله
33 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد